ابزار سیاسی، حافظهٔ بازخوردیِ عمل/ عبدالباسط سلیمانی
ابزار سیاسی، حافظهٔ بازخوردیِ عمل: بازسازیِ یک میزگرد دربارهٔ گذار از تحلیل به ساختارِ مداخلهپذیر
چکیده
این میزگرد، سومین گام از سلسله گفتوگوهایی بود که از «آگاهی» آغاز شد، در «معنا» تداوم یافت، و اکنون به مسئلهٔ «امکان و ابزار» رسید. در این مرحله، پرسش اصلی دیگر صرفاً سازمانی یا تاریخی نبود، بلکه به پرسشی فلسفی بدل شد: اگر هر نهاد، دیر یا زود به بازتولید سلطه میانجامد، آیا میتوان ابزاری ساخت که حقیقتش در تصحیح خویش باشد؟ پاسخ من، بر پایهٔ دستگاهِ «دیالکتیک بازخوردی حقیقت»، این بود که رهایی تنها در ساختاری ممکن است که بتواند از درون به خود گوش دهد—نهادی که آگاهیاش از شنیدن تغذیه کند، نه از فرمان. محور اصلی میزگرد، این بار نه تنها تحلیل نظریِ وضعیت، بلکه پرسش از چگونگیِ مداخلهٔ آگاهانه در آن بود: چگونه میتوان در جهانی که زبانِ سلطه نرم و شبکهای است، ابزار سیاسیای ساخت که خود بدل به بازتولید سلطه نشود؟
در این افق، «بازخورد» از یک مکانیسم فنی به اصلِ معرفتی و اخلاقیِ قدرت ارتقا مییابد: قدرت تنها آنگاه مشروع است که قابلِ تصحیح باشد و حقِ خطا را به رسمیت بشناسد. در این نشست، هر رفیق از زاویهای به این پرسش پرداخت، و از تلاقی این نگاهها، نقشهای از تنشها و ضرورتهای چپِ امروز ترسیم شد: از بازتعریف حزب تا امکانِ نهاد بازخوردی، از پیوند با طبقه تا ترجمهٔ نظریه به عمل. بدینمعنا، بحث از «ابزار» صرفاً شکلی از مهندسی سازمانی نبود، بلکه کوششی برای بازآفرینیِ اخلاقِ سیاست در عصر داده و الگوریتم: چگونه بهجای مرکزِ فرمان، «مرکزِ شنیدن» بسازیم.
من، در این میزگرد با طرح پرسش بنیادینِ «آیا سیاست هنوز میتواند ابزار رهایی باشد؟» گفتوگو را از سطح تحلیل نظری به سطح معماریِ عمل کشاندم. نشان دادم که در عصرِ داده، امنیت و الگوریتم، سلطه نه از راه سرکوب مستقیم بلکه از طریقِ حذفِ بازخورد و انجمادِ آگاهی عمل میکند؛ ازاینرو، دفاع از «امکانِ خطا» همان دفاع از امکانِ حقیقت است. از همینجا، جابهجاییِ کانونیِ بحث روشن شد: در مدل کلاسیک، حزب سوژه و بازخورد ابزار بود؛ در منطق امروز، بازخورد سوژه و حزب یکی از ابزارهای تحققِ آن است.
در امتداد دو میزگرد پیشین، من مسیرِ دیالکتیکیِ «آگاهی–معنا–ابزار» را به لحظهٔ سوم رساندم: سیاست بهمثابهٔ پراکسیس بازخوردی، یعنی کنشی که خود را میسنجد، تصحیح میکند و از خطا میآموزد. در این چارچوب، حزب یا هر ابزار سیاسیِ رهاییخواه، نه مرجع فرمان بلکه آزمایشگاهِ حافظه، نقد و عزلپذیری قدرت است—نهادی که از بازخورد تغذیه میکند، پاسخگوست، و در صورت انجماد، حقِ انحلالِ خویش را دارد. با فاصلهگیری از مدل لنینیِ حزبِ پیشتاز، سیاست را نه در مکانِ طبقه بلکه در رابطهٔ بازخوردیِ میان نظر و عمل تعریف کردم؛ رابطهای که در آن قدرت از نقد مشروعیت میگیرد و هر تصمیم، تنها در چرخهٔ تصحیحِ جمعی پایدار میماند. از منظر تاریخی، لنینیسم پاسخِ یک وضعیتِ ارتباطی–امنیتیِ خاص بود؛ امروز که کنترلْ شبکهای و دادهمحور شده، «تعمیرِ دستگاه» بهمعنای افزودن حلقههای بازخورد، ممیزی درونی و امکانِ عزل است—نه صرفِ تقویتِ اقتدار مرکزی.
بدینسان، مفهومِ «پراکسیسِ بازخوردی» را بهمنزلهی شکلی نو از مداخلهی سیاسی پیش نهادم: تمرینی برای تبدیلِ خطا به حافظه و حافظه به کنش—تا کوچکترین حلقههای بازخوردی نیز به مدارهای زندهی رهایی بدل شوند، در جهانی که حذفِ شنیدن، خودْ صورتِ تازهی سلطه است. در این چشمانداز، «تبعید» دیگر صرفِ فاصله نیست، بلکه امکانی برای میانجیگریِ پاسخگوست: جایی که بیرون میتواند گوشِ درون باشد، اگر در چرخهی بازخوردِ دوسویه ادغام شود.
مازیار رازی با تأکید بر تجربهٔ تاریخی چپ ایران، مسئلهٔ اصلی را در «محل تولد حزب» دید، نه در نظریهٔ آن. او با ارجنهادن به تلاش برای طرح گفتوگویی دموکراتیک، تصریح کرد که حزب کارگری نمیتواند در تبعید ساخته شود، زیرا هر تشکیلاتی که از طبقه جدا شود، دیر یا زود به محفل روشنفکری و بوروکراتیک بدل میگردد. از نظر او، ابزار سیاسیِ واقعی تنها زمانی معنا دارد که بر پایهٔ پیشتازان کارگریِ درون ایران بنا شود؛ همان کسانی که از دلِ رنج و تجربهٔ زیسته به آگاهی سوسیالیستی رسیدهاند—نمونهای از این پیوند را در رفیق شاهرخ زمانی دید. روشنفکران انقلابیِ خارج از کشور نقشی یاریرسان دارند، اما باید با این پیشتازان رابطهای زنده، دوسویه و عینی برقرار کنند تا نظریه در عمل آزموده شود. او با یادآوری شکستِ دهها حزب و پروژهٔ مشابه در خارج از کشور، از جمله «پروژهٔ احیای مارکسیستی»، هشدار داد که بدون این پیوند، هر طرحی—حتی بازخوردیترین آنها—به جدایی از طبقه و اتلاف انرژی خواهد انجامید.
در نتیجه، مازیار حزب را نه نتیجهٔ مباحث نظری، بلکه محصولِ تماس زندهٔ میان پیشتاز و روشنفکر دانست: «پای بر زمین بگذاریم، پیشتاز را پیدا کنیم، سپس از حزب سخن بگوییم. »
این نقد، در طرح حاضر، بهجای ردّ رابطهٔ بیرون/درون، به بازتعریف آن بهصورتِ «رابطهٔ بازخوردیِ میدان–حافظه» پاسخ داده شد.
آرش آزاد (گردانندهٔ میزگرد)، ضمن پاسداری از فضای گفتوگوی دموکراتیک، موضعی روشن در برابر مسئلهٔ «بازخورد» گرفت. او گفت که هیچ نیروی سیاسی نمیتواند بدون دموکراسی درونی و سازوکارهای بازخوردی زنده بماند، اما این بازخورد باید در بستر واقعیِ مبارزهٔ کارگران و درون تشکیلات آنان تحقق یابد، نه در حلقههای نظری یا فلسفی. از نظر او، مسئلهٔ چپ امروز نه کمبود ایده بلکه گسست از میدانِ عمل است.
آرش ایدهٔ بازخورد را پذیرفت، اما آن را در چارچوب سنت سانترالیسم دموکراتیکِ حزبِ پیشتازِ برآمده از میدان بازخوانی کرد؛ نهادی که باید همزمان حامل نقد، تجربه و انتقال آگاهی از درونِ خودِ طبقه باشد، نه از بیرون. به باور او، آگاهی بدون این بستر نهادی و تاریخی، در هوا معلق میماند.
در این گفتوگو، «سانترالیسم دموکراتیکِ کلاسیک» در نسبت با «مرکزِ شنیدنِ بازخوردی» به آزمون تاریخی گذاشته شد: آیا میتوان همان دموکراسیِ درونی را به سطحِ معیار حقیقت و عزلپذیریِ ساختار ارتقا داد؟
رضا اکبری با تأکید بر درستیِ نظریِ مفهوم بازخورد، آن را ناکافی میداند مگر آنکه در بستر عینیِ مبارزهٔ کارگری تحقق یابد. او گفت طرحهای خارجنشین، بدون ارتباط واقعی با پیشتازان درونِ ایران، «پا بر زمین ندارند» با استناد به تجربهٔ شخصی از اتحادیههای کارگری غرب، هشدار داد که این نهادها غالباً محافظهکار و بستهاند و نیروهای تبعیدی توان دگرگونیشان را ندارند. به باور او، چالش اصلی یافتن مکانیزمهای واقعی و عملی برای برقراری چرخهٔ «خورد و بازخورد» میان نیروهای بیرون و میدانِ کار است، نه صرفاً تکرارِ درستیِ نظریِ آن.
پیشنهاد این متن برای رفع این گسست، صورتبندیِ حلقهها و مجامعِ بازخوردی است که دادهٔ میدانی، نقدِ نظری و حافظهٔ مشترک را در مدارِ سنجشپذیر به هم متصل میکند.
مراد شیرین بر این باور است که هر گفتار سیاسی اگر بر محور مبارزهٔ طبقاتیِ پرولتاریا استوار نباشد، به انتزاع و کلیگویی فرو میغلتد. او ضمن پذیرش نکات نظریِ من، نقد میکند که طرحِ «حزب بازخوردی» فاقد پیوند زنده با واقعیتِ مبارزه و قشرِ پیشتازِ کارگر است. به نظر او، ستون فقرات هر سازمان انقلابی باید از درونِ تجربه و نیازِ عملیِ طبقهٔ کارگر شکل گیرد، نه از طراحیهای ذهنی. مراد شیرین از تجربهٔ حزب بلشویک دفاع میکند، اما با نگاه تاریخی و انتقادی؛ معتقد است باید از قوت آن—یعنی پیوند با شوراها و هدفِ تسخیر قدرت—درس گرفت، نه آن را صرفاً بهسبب انحطاط نهاییاش رد کرد. او یادآور شد که انحطاط بعدیِ آن حزب، نتیجهٔ شرایط جنگ، شکست انقلابهای همزمان و فشار امپریالیسم نیز بود، نه فقط شکلِ سازمان. بر لزوم زبانی روشن و قابلانتقال برای کارگران، و نیز حفظ آگاهی انقلابی در فراز و فرودهای تاریخ تأکید کرد و گفت: تا زمانی که بدیلی عملیتر از لنینیسم ارائه نشده، باید بر سنتِ حزبِ پیشتازِ دموکراتیک و ریشهدار در طبقه تکیه کرد.
این دفاع، در متن حاضر، بهجای نفی، به بازطراحی پیوند خورد: حفظِ ستون فقراتِ طبقاتی با افزودنِ حلقههای پاسخگویی و عزلپذیری.
نینا سرافراز با رویکردی پرسشگر و واقعگرا، مسئلهٔ اصلی را چگونگیِ پیوند ارگانیکِ حزبِ خارجنشین با طبقهٔ کارگرِ داخل ایران میداند. او تردید دارد که چنین پیوندی بدون وجودِ ریشهها و هستههای مخفی کارگری در داخل ممکن باشد و میپرسد طرحِ باسط چه سازوکاری برای این اتصال دارد تا به سرنوشتِ احزاب تبعیدیِ پیشین دچار نشود. نینا وضعیت کنونیِ کارگران را از گذشته وخیمتر و «بردگیِ مدرن» مینامد، و در تشبیهی از حزبِ لنینی به «کارخانهای با دستگاهِ خراب» میگوید باید بخش معیوب را اصلاح کرد، نه کل ساختار را کنار گذاشت. او خواستار حزبی است که تفاوتش با گذشته نه در واژهها، بلکه در مکانیسمِ زندهٔ ارتباط با مبارزهٔ واقعیِ طبقه آشکار شود.
در پاسخ، تأکید شد که «تعمیرِ دستگاه» در روزگارِ پلتفرم و پراکندگی، یعنی افزودنِ سنسورهای بازخوردی به خودِ ساختار: ثبتِ خطا، گردشِ نقشها، و امکانِ انحلالِ پیشینی.
علیرضا بیانی با لحنی صریح و انتقادی، طرح «نهاد بازخوردی» را محصولی از سردرگمی روشنفکری و ابهام نظری میداند. از نظر او، این مفهوم نه تعریف روشنی دارد و نه نیروی اجتماعیِ سازندهاش مشخص است، و در نتیجه بهجای راهگشایی، بر اغتشاش میافزاید. او تأکید کرد که خودِ حزب بلشویک نیز نهادی بازخوردی بود و میشد ضعفهایش را در همان چارچوب اصلاح کرد، نه اینکه کل الگو کنار گذاشته شود.
بیانی معتقد است من قرنها را تقسیمبندی کردهام و با این نگاه مخالفت میکند، زیرا مناسبات سرمایهداری و ضرورت حزب پیشتاز تغییر نکرده است. به باور او، حذف نقشِ رهبری و پیشرو در نظریهٔ من، نفیِ جوهرِ انقلابیِ مارکسیسم است. او تصریح کرد: «اگر بازخورد کلید است، حزبِ بلشویک نیز میتوانست با همان منطق، اصلاحپذیر شود؛ چرا باید الگو را کنار گذاشت؟» نتیجهٔ نهایی نقدش روشن است: بازخورد بدون رهبری، انفعال است؛ راه رهایی، نه در واژههای تازه، بلکه در بازسازیِ انتقادیِ همان سنتِ بلشویکی است.
خطِ تمایز این متن با نقد بیانی در همینجاست: بازخورد نه ابزاری در خدمتِ حزب، که معیاری برای سنجشِ خودِ حزب است؛ اگر این معیار حذف شد، نهاد باید عوض شود—حتی به قیمتِ انحلالِ خودخواسته.
آرش کبیری با نگاهی انتقادی و عملگرایانه، جلسات نظریِ چپِ تبعیدی را بیتأثیر بر کارگرانِ ایران میداند و تأکید میکند که سیاست، علمِ پراتیک است نه تئوری. او گفت مفاهیم پیچیده باید ساده و قابلفهم برای کارگران شوند و بهجای حزبسازی در تبعید، باید از پایه و هستههای واقعیِ کارگری آغاز کرد تا شوراها شکل بگیرند. از دیدِ او، انتقال انقلاب از شوراها به حزب در شوروی، یکی از دلایلِ سقوط بود، زیرا حزب از طبقه جدا شد و به بوروکراسی بدل گردید. نتیجهٔ سخنش روشن است: چپ برای اثرگذاری باید از بحث به عمل، از نظریه به سازمانیابیِ واقعیِ کارگران گذر کند.
در طرح حاضر، این مطالبه به زبان معماری ترجمه شد: «مجمعهای ترجمان» برای سادهسازیِ صوری نه، بلکه بازآفرینیِ زبانِ عمل؛ تا نظریه از برجِ واژگان به میدانِ زیست برگردد.
در مجموع، این سومین میزگرد، ادامه و فرارویِ دو گفتوگوی پیشین بود:
میزگرد نخست از «خودانگیختگی تا خودآگاهی» گذشت و حقیقت را در چرخهٔ بازخورد و تجربهٔ زندهٔ طبقه بازخواند؛
میزگرد دوم به «اتحاد و حافظهٔ بازخوردیِ جنبش» پرداخت و بر ضرورتِ شکلگیریِ حافظهٔ جمعیِ رهایی تأکید کرد؛
و اکنون، در میزگرد سوم، گفتوگو از سطحِ توصیف به سطحِ تصمیم گام نهاد—از پرسشِ «چه باید فهمید؟» به «چگونه باید ساخت؟».
اگر نخستین میزگرد به بنیان نظریِ بازخورد، و دومین به پیوندِ تاریخیِ حافظه اختصاص داشت، این نشست «امکانِ ابزار سیاسی» را بهمثابهٔ معماریِ آگاهیِ جمعی و تمرینِ مداخله در اکنون طرح کرد: ابزاری که نه تکرارِ حزبِ فرمانمحور، بلکه آزمونِ زندهٔ نهادِ بازخوردی است.
بدینسان، این میزگرد نه پایان گفتوگو، بلکه آستانهٔ مرحلهای تازه بود: گذار از اندیشهٔ بازخوردی به نهادِ بازخوردی.
و در یک خط: از «مرکز فرمان» به «مرکز گوش»—از حقیقتِ اعلامی به حقیقتِ تصحیحپذیر. در سطح فلسفی، این گذار همان لحظهٔ باززاییِ دیالکتیک در سیاست است: جایی که مارکسیسم از منطقِ پیشرفت به منطقِ پاسخگویی گذر میکند؛ و رهایی، نه در وفاداری به حقیقتِ گذشته، بلکه در توانِ شنیدنِ حقیقتِ اکنون معنا مییابد.
مقدمه
پرسش از «امکانِ ابزار سیاسی»، از دلِ ضرورتی برخاست که دیگر نمیتوان آن را به آینده موکول کرد. چپِ معاصر، در برابر دو بنبست ایستاده است: از یکسو، فرسودگیِ شکلهای قدیمیِ سازماندهی و حزبسازی؛ از سوی دیگر، ناتوانیِ اشکالِ جدید در ایجاد قدرتِ مادی و استمرارِ جمعی. از همینجاست که مسئله، هم نظری ست ، هم تاریخی و هم پرسش از «شکلِ عمل» است: چگونه میتوان شکلی از مداخله آفرید که خود به بازتولیدِ سلطه و بوروکراسی نیانجامد؟
در این چارچوب، مسئلهٔ «امکان» بهطور اجتنابناپذیر به مسئلهٔ «معیار» گره میخورد: ابزار سیاسی زمانی ممکن است که معیار مشروعیتش، نه کاراییِ فرمان، بلکه ظرفیتِ پاسخگویی و تصحیحِ خویش باشد.
این همان نقطهای است که پرسشِ سیاسی به پرسشِ فلسفی بدل میشود: آیا میتوان نهادی ساخت که حقیقتش در تصحیحِ خویش نهفته باشد؟ بهبیانِ دیگر، سیاست تنها زمانی رهاییبخش است که دیالکتیکی درونی داشته باشد—ساختاری که بتواند بر خویش بازتاب کند و از نقد تغذیه شود.
در رسالهام «Die rückgekoppelte Dialektik der Wahrheit: Eine Transformation der Negation bei Hegel und Marx» (دیالکتیکِ بازخوردیِ حقیقت: دگرگونیِ منطقِ نفی نزد هگل و مارکس)، این منطق را چنین صورتبندی کردهام: حرکتی که در آن، نفیْ دیگر گذار از مرحلهای به مرحلهای دیگر نیست، بلکه توانِ شنیدنِ خویش است؛ و حقیقت، نه در پیروزی و تثبیت، بلکه در توانِ پاسخگویی و خودتصحیحِ مداوم تداوم مییابد.
در دو میزگرد پیشین، مسیرِ دیالکتیکیِ این مسئله از دو سوی بررسی شد: در نخستین گفتوگو، «خودانگیختگی و آگاهی» بهعنوان بُنمایهٔ زایشِ سوبژکتیویتهٔ انقلابی تحلیل شد، و در دومین، «اتحاد» در قالبِ حافظهٔ بازخوردیِ جنبش فهم گردید—بهمثابهی تلاشی برای حفظِ تجربهٔ زنده در برابر فراموشی و انقطاع. اکنون، در این میزگرد سوم، این دو مسیر در نقطهای تلاقی میکنند: از خودآگاهی و حافظه، باید به ابزار رسید؛ به معماریای که بتواند تجربه و آگاهی را به کنش تبدیل کند. به بیان دیگر، پرسش از «چه باید فهمید؟» و «چه باید به یاد سپرد؟» اینک به پرسشِ «چگونه باید ساخت؟» ترجمه میشود؛ ترجمهای که مستلزمِ تبدیلِ حافظه به سازوکار، و نقد به نهاد است. اما این ترجمه، بهظاهر ساده، در بطن خود بحرانی فلسفی را حمل میکند: اگر هر نهادی که ساخته میشود دیر یا زود به ساختارِ سلطه بدل میگردد، پس ابزارِ رهایی چگونه ممکن است؟ اگر هر کوششی برای سامان دادنِ جمع، در معرضِ بوروکراتیزه شدن قرار دارد، آیا هنوز میتوان از حزب، شورا یا نهاد سخن گفت بیآنکه گرفتارِ همان سرنوشت شد؟
پاسخ پیشنهادیِ این میزگرد، جابهجاییِ مرکز ثقل است: از «مرکزِ فرمان» به «مرکزِ شنیدن». نهاد نه بهمثابهٔ منبعِ حقیقت، بلکه بهمثابهٔ میدانِ آزمونِ حقیقت؛ جایی که امکانِ خطا محفوظ است و حقِ انحلال، بخشی از طراحیِ آغازینِ آن بهشمار میآید. در این معنا، «بازخورد» صرفاً سازوکاری تشکیلاتی نیست، بلکه شکلی از آگاهیِ تاریخی است؛ تبدیلِ دیالکتیک از منطقِ پیشرفت به منطقِ خودتصحیح. از این چشمانداز، میزگرد سوم تلاشی بود برای گشودنِ امکانِ سیاست پس از فروبستگیِ فرمهای تاریخیاش—تمرینی برای اندیشیدن به ابزار بهمثابهٔ بازخورد، نه فرمان.
در چنین دستگاهی، عملِ سیاسی نه فرماندادن بلکه پاسخدادن است؛ نه تثبیت، بلکه تصحیح. نهادِ سیاسی، دیگر سنگری بسته نیست، بلکه حافظهای زنده است که باید بتواند خطای خویش را بشنود و از آن بیاموزد. این «حافظهٔ زنده» تنها در صورتی کار میکند که حلقههای بازخوردی میان میدانِ عمل و عرصهٔ میانجیگری (از جمله تبعید) برقرار باشد؛ بدین معنا، درون/بیرون نه دو مکان، که دو سوی یک رابطهاند. سیاستِ بازخوردی، در سطح فلسفی، همان «نفیِ دوگانگی» است—یعنی سازمانی که نه از میدان جداست و نه در آن حل میشود، بلکه با آن در چرخهٔ یادگیری مشترک نفس میکشد.
گفتوگو در این میزگرد، بر بسترِ همین تضاد شکل گرفت: میان میل به ساختن و هراس از تکرار، میان نیاز به سازمان و بیم از انجماد. بههمین دلیل، بحثها از سطحِ واژگان فراتر رفت و به سطحِ معماری رسید: تعریف نقشها، سنجشپذیر کردن تصمیمها، شفافیتِ درونسازمانی همراه با اختفای امنیتی، و طراحیِ سازوکارهای عزلپذیری و خودانحلال.
آنچه در پی میآید، بازسازیِ تحلیلی–دیالکتیکیِ همین میدانِ تضاد است—نه گزارشی از سخنان، بلکه کوششی برای فهمِ نظریِ لحظهای که چپ، در آستانهٔ ساختنِ دوبارهٔ خود ایستاده است. این بازسازی میکوشد معیارِ روشن ارائه دهد: هرجا نقد میچرخد، حافظه ثبت میشود، و تصمیم در معرض تصحیح است—همانجا ابزار سیاسیِ رهایی، بهقدرِ ظرفِ بازخوردیِ خود، ممکن میشود. در این افق، دیالکتیک دیگر صرفاً روشِ تفکر نیست، بلکه «معماریِ عمل» است—سیاست بهمنزلهٔ گوش، نهادی که با شنیدن زنده میماند.
۱. بازسازی تحلیلی گفتوگوها و صورتبندیهای نظری
گفتار من: از سیاست بهمثابه ابزار تا پراکسیس بازخوردی
گفتار من در این میزگرد، امتدادِ نظری رسالهام دربارهٔ «دیالکتیک بازخوردی حقیقت» بود—تلاشی برای ترجمهٔ آن منطق از سطح فلسفه به سطح پراتیک سیاسی. اگر در آن رساله، بازخورد بهمثابهٔ شکل نوین نفی در اندیشه و تاریخ طرح شد، در اینجا کوشیدم نشان دهم که همین منطق چگونه میتواند در سازمان و کنش سیاسی نیز تحقق یابد: سیاست بهمثابهٔ ساختارِ شنیدن، نه فرمان. از همین منظر، گفتار من در این میزگرد بر مدار سه جابهجایی بنا شد: از تحلیل به ساختن، از فرمان به بازخورد، و از سوژهٔ حزب به سوژهٔ رابطه.
الف) مبنا: از تحلیل به ساختن
من سخنم را از بحران تاریخی چپ آغاز کردم؛ از این واقعیت که تحلیلهای بیپایان، جای ساختن را گرفتهاند، و اگر تحلیل نتواند به ابزار مداخله بدل شود، خود به بخشی از سازوکار سلطه تبدیل میشود. به باور من، در جهانی که در آستانهٔ انسداد تاریخی آگاهی ایستاده، سیاست اگر به ابزار بازسازی مداخله بدل نشود، خود به سازوکار سلطه تبدیل میگردد. پرسش بنیادینی که طرح کردم این بود: «آیا سیاست هنوز میتواند ابزار رهایی باشد؟»
اگر پاسخ منفی است، وظیفهٔ ما بازاندیشی در خودِ مفهوم ابزار است، نه صرفاً احیای ابزارهای کهنه. من از منظر گرامشی و آلتوسر نشان دادم که سرمایهٔ معاصر، دیگر از طریق سرکوب مستقیم، بلکه از راه حذفِ بازخورد و طبیعیسازی نظم از طریق رسانه، قانون و داده عمل میکند. دفاع از «حقِ خطا»، از دید من، دفاع از «امکانِ حقیقت» است؛ زیرا سرمایهداری شکست را نابخشودنی کرده است. از همینرو گفتم: اگر حقیقت در دستگاه سلطه به داده و عملکرد تقلیل یافته است، بازگرداندنِ خطا به قلب سیاست، یعنی بازگرداندنِ انسان به مقامِ سوژهٔ آگاهی. سیاستِ بازخوردی، دفاع از حقِ خطاست بهمثابهٔ بنیان رهایی.
ب) سیر تاریخی و جایگاه گفتوگو
در ادامه، مسیر سهگانهٔ گفتوگوهایمان را ترسیم کردم: در میزگرد نخست از «حزب یادگیرنده» سخن گفتم، در دوم از «مجمعهای بازخوردیِ رهاییخواه»، و اکنون در سومین میزگرد، از «امکان ابزار سیاسی» بهمثابهٔ لحظهٔ گذار از معنا به عمل. هدف من این بود که نشان دهم چگونه میتوان اندیشهٔ بازخوردی را از سطح فلسفی به سطح نهادی و از تحلیل به ساختن ترجمه کرد. این سیر سهمرحلهای، درواقع، نوعی منطقِ دیالکتیکی است: از آگاهی به حافظه، از حافظه به ابزار، و از ابزار به خودآگاهیِ تازه؛ هر مرحله نه نفیِ پیشین، بلکه تصحیحِ درونیِ آن است.
پ) صورتبندی مفهومی
من سیاست را نه فرماندادن بلکه یادگیری جمعی تعریف کردم. ابزار سیاسیِ تازه، نه حزب مقدس و نه محفل نظری، بلکه آزمایشگاه حافظه و نقد است؛ نهادی که از بازخورد تغذیه میکند، پاسخگوست و در صورت انجماد، حق انحلال خویش را دارد. به این ترتیب مفهوم «پراکسیسِ بازخوردی» را طرح کردم: سیاست بهمثابهٔ تمرینِ جمعیِ تصحیحِ خویش. در این معنا، حزب یکی از اشکال ممکن این تمرین است؛ نه مرکز فرماندهی، بلکه میدان یادگیری و حافظهٔ حقیقت. بهجای حزب بهعنوان سوژهٔ تاریخ، بازخورد بهمثابهٔ سوژهٔ زندهٔ آگاهی مطرح شد: حقیقت نه صادر میشود، بلکه در چرخهٔ نقد و تجربه ساخته میشود.
ت) خوانش تاریخی
در برابر نقد رفقا، توضیح دادم که لنینیسم در زمان خود پاسخ به ضرورت بقا در شرایط سرکوب بود، اما همان دستگاه متمرکز در طول تاریخ به سازوکار فرمان بدل شد. بنابراین، تعمیر امروز به معنای بازطراحی دستگاه است، نه تقویت فرمان مرکزی. در این بازطراحی، مسئله نه فقط تغییر ابزار، بلکه تغییر منطقِ قدرت است: از فرمان به بازخورد، از تمرکز به گردش، از کنترل به پاسخگویی. اگر لنین پاسخ دوران تلگرام بود، ما باید پاسخ دوران داده و الگوریتم باشیم. تاریخ در این معنا خطی نیست؛ دیالکتیکی است. هر شکلِ رهایی اگر از نقد تهی شود، خود بدل به سلطه میگردد.
ث) تبعید بهمثابه امکان
برخلاف تصور رایج، تبعید را نه نشانهٔ جدایی از طبقه، بلکه میدانی برای تمرین سازمانیابی پاسخگو دانستم. ما خودِ کارگریم، در معرض همان ناامنی و فرسودگی؛ اگر نتوانیم همینجا الگویی از شفافیت و نقد بسازیم، پیوند با طبقه صرفاً ژست ایدئولوژیک خواهد بود. از همینجا ایدهٔ ساخت حلقههای کوچک بازخوردی میان کارگران مهاجر و کارگران داخل را طرح می کنم؛ پلی میان تجربههای پراکنده و حافظهٔ جمعی. تبعید در دستگاه من فاصله نیست، بلکه مدارِ حافظه است؛ جایی که بیرون گوشِ درون میشود. سیاست بازخوردی از جغرافیا نمیپرسد، بلکه از نسبتِ نقد و تجربه میپرسد.
ج) پاسخ به نقدها و تمایز فرم و مکان
توضیح دادم که اختلاف من با دیدگاه رفقای مارکسیست کلاسیک نه بر سر ضرورت پیوند با طبقه، بلکه در فرم این پیوند است. در نگاه سنتی، حزب درون طبقه شکل میگیرد؛ در دستگاه من، سیاست درونِ بازخورد اتفاق میافتد. سیاست، نه در مکان بلکه در رابطهٔ پاسخگو تحقق مییابد. این تفاوتِ بنیادی، درواقع جابهجاییِ معیار است: از جغرافیای طبقاتی به معرفتشناسیِ نقد. طبقه نه فقط مکانِ تولید، بلکه میدانِ یادگیری جمعی است.
چ) نیروی سازندهٔ حزب بازخوردی
در پاسخ به پرسشی، گفتم نیروی سازندهٔ این حزب نه طبقهٔ کارگر بهتنهایی است و نه روشنفکر انقلابی، بلکه رابطهٔ زندهٔ میان این دو. «بهطور ضمنی، نیروی سازندهٔ حزب بازخوردی در سه سطح عمل میکند: پیشتازان تجربی در میدان، میانجیان نظری در بیرون، و نهادهای حافظه بهمثابه ساختار انتقال آگاهی جمعی.» وقتی این سه در چرخهٔ نقد و یادگیری قرار گیرند، سوژهٔ بازخوردی زاده میشود—سوژهای که حقیقت را ادعا نمیکند، بلکه آن را تصحیح میکند. در این چرخه، رهبری لحظهای از گردشِ آگاهی است، نه مقامِ فرمان؛ هیچ جایگاه مقدسی وجود ندارد جز نقدِ زنده.
ح) بازخورد بهمثابه اصل معرفتی و اخلاقی
تأکید کردم که بازخورد در دستگاه من صرفاً سازوکار فنی نیست؛ بلکه اصل معرفتی و اخلاقی قدرت است. هر نهاد—حتی بورژوایی—میتواند بازخورد داشته باشد، اما تنها نهاد رهاییبخش آن است که بازخورد را معیار حقیقت میسازد. بازخورد یعنی هیچ تصمیمی مصون از نقد نیست؛ حتی خودِ نهاد نقد. در این معنا، اخلاق و شناخت یکی میشوند: اخلاق یعنی پاسخگویی، و شناخت یعنی تصحیحِ خویش. در مدل کلاسیک، حزب سوژه و بازخورد ابزار بود؛ در مدل من، بازخورد سوژه و حزب ابزار است.
خ) نسبت با مارکسیسم و پستمدرنیسم
در برابر برچسب پستمدرن، تصریح کردم: من حقیقت را انکار نمیکنم؛ میگویم حقیقت تنها در بازخورد جمعی زنده میماند. پستمدرن میگوید هیچ حقیقتی نیست؛ من میگویم حقیقت هست، اما فقط در تصحیح مداوم خود. به این معنا، دستگاه بازخوردی هم ادامه و هم فراروی از دیالکتیک مارکس است نه گسست از آن: چون دیالکتیک زنده، همان بازخورد تاریخی میان کار و آگاهی است.
د) منطق تاریخی و مرگپذیری نهاد
پرسیدند اگر صد سال دیگر نهاد بازخوردی هم کهنه شود چه؟ پاسخ من روشن بود: اگر نتواند خود را تصحیح کند، باید منحل شود. در منطق حزب بلشویک مرگ شکست بود؛ در منطق بازخورد، مرگ تکامل است. نهاد بازخوردی نه برای جاودانگی بلکه برای باززایی طراحی میشود. جاودانگی در سیاستِ بازخوردی، نه دوامِ فرم، بلکه استمرارِ تواناییِ تصحیح است. هر نهادی که نقد را حذف کند، از رهایی جدا میشود—حتی اگر نامش انقلابی باشد.
ذ) جمعبندی
در این گفتار، آنچه طرح کردم نه فقط نقد گذشته، بلکه صورتبندی یک امکان تازه بود: امکانی برای بازآفرینی ابزار سیاسی از درونِ خودِ تجربه. به باور من، سیاست تنها زمانی میتواند دوباره به میدانِ رهایی بدل شود که اصل بازخورد—بهمثابه منطق آگاهی، سازمان و اخلاق—در آن نهادینه شود. من از سیاستی حرف زدم که در آن مرگ نهاد شکست نیست، بلکه لحظهای از یادگیری است؛ نهادی که نتواند خودش را نقد کند، باید خود را منحل کند، و این انحلال وفاداری به حقیقت است، نه خیانت به آرمان. حزب، شورا یا هر شکل دیگری از سازمان، اگر نتواند نقد را در خود جای دهد، دیر یا زود به دستگاهِ فرمان بدل میشود. از همینرو گفتم، مسئلهٔ اصلی این نیست که حزب کجا ساخته شود، بلکه چگونه ساخته میشود: نه از طریق وفاداری به الگوهای کهنه، بلکه با طراحیِ رابطههایی که قدرت را پاسخگو و نقد را زنده نگه میدارند.
نهاد بازخوردی در واقع نام دیگرِ همین تلاش است؛ تلاشی برای تبدیلِ هر رابطهٔ سیاسی به رابطهای یادگیرنده، تصحیحپذیر و اخلاقاً پاسخگو. در این معنا، ما از ابزار سیاسی نه بهعنوان مرکز فرماندهی، بلکه بهعنوان آزمایشگاهِ رهایی سخن میگوییم؛ هر جا که خطا نوشته میشود و نقد شنیده میشود، همانجا نهاد بازخوردی در حال تولد است. تمام اختلافهای میان ما در یک چیز خلاصه میشود: اینکه سوژه چیست؟ در نگاه کلاسیک، سوژه حزب است و بازخورد ابزار؛ در نگاه من، بازخورد خودِ سوژه است و حزب تنها یکی از ابزارهای تحقق آن.
در نهایت، سیاست زنده یعنی سیاستی که گوش میسازد: گوش برای نقد، برای تصحیح، برای شنیدنِ دیگری. این گوش همان وجدانِ جمعیِ طبقه است؛ نه بهمثابهٔ شعار، بلکه بهمثابهٔ ساختار.
در پایانِ گفتوگو برای من روشن بود که مسئله فقط پاسخ دادن به رفقا نیست، بلکه پاسخگو شدنِ خودِ ماست در برابر تاریخی که مدام تکرار خطا میکند بیآنکه از خطا یاد بگیرد. تمام مسیر این سه میزگرد را تلاشی میدانم برای بیرون کشیدنِ چپ از عادتِ تحلیل بیفرجام و بازگرداندنش به تمرینِ ساختن. در این مسیر، مسئله نه این است که حزب ساخته شود یا نه، بلکه این است که سیاست دوباره به میدانِ تصحیح بدل شود. سیاست اگر ابزار مداخله نباشد، خود بدل به ایدئولوژیِ انفعال میشود، اما ابزار سیاسی در جهان امروز دیگر نمیتواند فرمان بدهد؛ باید گوش کند.
در دستگاه من، سیاست یعنی نهادنِ گوش در قلب قدرت—یعنی ساختن سازوکاری که بتواند نقد را بشنود، خطا را ثبت کند و از آن یاد بگیرد. از این منظر، هر سازمانی که بتواند شنیدن را نهادینه کند، در جوهر خود رهاییبخش است—حتی اگر کوچک، موقت یا پراکنده باشد. من بهجای پرسیدن «چه باید کرد»، از خودمان پرسیدم: «چگونه باید شنید؟» زیرا امروز رادیکالترین کنش، بازگرداندنِ امکان شنیدن به سیاست است. قدرتی که نقد را میشنود، هنوز زنده است، و سازمانی که خود را تصحیح میکند، هنوز میتواند حقیقت را بیازماید. از این دیدگاه، حزب بازخوردی فقط ظرفی برای تصمیم نیست، بلکه میدانی است که در آن آگاهی به آزمون درمیآید و عمل، خود بدل به اندیشه میشود. چنین حزبی نه از مرکزیت، بلکه از گردشِ مسئولیت زاده میشود و نه از وعدهٔ پیروزی، بلکه از تمرینِ پاسخگویی.
بدینسان، مسئله برای من نه پایان گفتوگو، بلکه آغاز مرحلهای تازه است: از تئوریِ بازخورد به معماریِ بازخورد، از شناخت به سازمان، و از گفتن به ساختن. پرسش پایانیام همان است که گفتوگو را زنده نگه میدارد: آیا میتوانیم ابزاری بسازیم که خود میدانِ آزمونِ حقیقت باشد؟ اگر پاسخ آری باشد، نقطهٔ آغازش همینجاست: در هر مجمع کوچک، در هر رابطهٔ رفاقتی، در هر گفتوگویی که نقد را به حافظه بدل میکند—جایی که سیاست دوباره میشنود. این شنیدن، همان بازگشتِ دیالکتیک به خویش است: لحظهای که نفیِ فلسفی به نفیِ نهادی بدل میشود. اگر در هگل و مارکس، حقیقت در حرکتِ اندیشه و تاریخ میزیست، در اینجا در حرکتِ خودِ سازمان زنده میماند. بههمین معنا، حزبِ بازخوردی نه صرفاً طرحی سیاسی، بلکه تداومِ زندهٔ همان دیالکتیک است—دیالکتیکی که از ایده به نهاد، و از نقد به ساختار گذر کرده است.
۲. گفتار مازیار رازی: حزب درون طبقه، نه در تبعید
سخنان رفیق مازیار رازی، که از سنت مارکسیسم انقلابی و تجربهٔ طولانی مبارزهٔ عملی در ایران برمیخیزد، در این میزگرد نمایندهٔ منطق کلاسیک حزب لنینی بود—منطقی که بر پیوند ارگانیک حزب و طبقه، و بر اولویت میدانِ عینی نسبت به حلقههای نظری تأکید میکند.
الف) مبنا: دموکراسی درونی و ضرورت گفتوگو
مازیار رازی سخنان خود را با درود به رفقا و تشکر از من آغاز کرد و گفت که تجربهٔ چند میزگرد اخیر نشان داده است که گفتوگو و نقد متقابل میان گرایشهای مختلف چپ، بدون اتهام و حذف، ممکن است. او تأکید کرد که این جلسات، نمونهای نادر از دموکراسی درونی در عمل هستند—دموکراسیای که بر پایهٔ برابری، احترام متقابل و امکان شنیدن بنا شده است. به گفتهٔ او، در یک سال گذشته، گرایش مارکسیستی از رهبران و جریانهای مختلف چپ دعوت کرده بود تا در مباحث آزاد شرکت کنند، اما تقریباً همه امتناع کردند. از اینرو حضورمن را در این گفتوگو، نشانهای از روح تازه و نمونهای از منش مارکسیستیِ گفتوگو و نقد صادقانه دانست. او افزود: «تداوم این روش از هر توافق نظری مهمتر است؛ چون بدون دموکراسی درونی، هیچ حزبی زنده نمیماند.»
ب) تز محوری: حزب باید در درون طبقه ساخته شود، نه در تبعید
مازیار در محور اصلی گفتارش با من اختلاف صریح داشت: او گفت که اگرچه هدف مشترک ما—یعنی ساختن حزب کارگری انقلابی—قابل دفاع است، اما محل تولد حزب از نظر او فقط میتواند در درون طبقهٔ کارگر ایران باشد، نه در تبعید. به باور او، تجربهٔ دهههای اخیر نشان داده که احزاب و محافل تبعیدی، هرچند نیت انقلابی دارند، اما بهدلیل جدا ماندن از میدان کار و زندگی طبقه، به محافل روشنفکری و بوروکراتیک بدل شدهاند. او تأکید کرد: «حزب طبقهٔ کارگر فقط از دل همان طبقه ساخته میشود، نه از بیرون آن. حزب را نمیتوان در خارج از کشور اختراع کرد و بعد به داخل فرستاد.» از نظر او، حزب زمانی معنا دارد که کارگران پیشتاز، با تجربهٔ واقعی مبارزه، به آگاهی سوسیالیستی برسند و خودِ آنان ستون فقرات تشکیلات را بسازند.
پ) نقش و حدود روشنفکران انقلابی
مازیار ضمن تأیید اهمیت روشنفکران مارکسیست، جایگاه آنها را دقیقاً مشخص کرد: روشنفکران، بهویژه در خارج از کشور، میتوانند آموزش بدهند، تجربه و نظریه منتقل کنند و صدای کارگران ایران را به سطح بینالمللی برسانند، اما سوژهٔ بنیانگذار حزب نیستند. او گفت: «میتوانیم بنویسیم، ترجمه کنیم و از تجارب جهانی بیاموزیم، اما حزب را باید در زمینِ واقعیِ کار ساخت.» بنابراین، نقش روشنفکر انقلابی، یاریرسان و حلقهٔ ارتباطی است، نه مرکز فرماندهی.
ت) مفهوم پیشتاز کارگری و جایگاه آن در ساخت حزب
در نظریهٔ مازیار، پیشتازان کارگری نیروی واقعیِ تشکیلدهندهٔ حزباند. او از نمونههایی مانند شاهرخ زمانی یاد کرد که بهعنوان «کمونیست لنینیست» از زندان تا واپسین روز زندگی به مبارزه ادامه داد. پیشتازان، به تعبیر او، کارگرانیاند که از دل رنج و سرکوب به آگاهی سوسیالیستی رسیدهاند و در میان همطبقههای خود اعتبار و نفوذ دارند. او گفت: «همانقدر که روشنفکر باید از کارگر بیاموزد، پیشتاز هم باید بتواند به روشنفکر اعتماد کند. این یک جادهٔ دوطرفه است.» به همین دلیل، نخستین وظیفهٔ هر فعال تبعیدی، یافتن پیشتازان واقعی در درون صنایع ایران است.
ث) نقد حزبسازی تبعیدی و هشدار تاریخی
مازیار با تکیه بر پنجاه سال تجربهٔ شخصیاش در جنبش کارگری ایران، بارها هشدار داد که حزبسازی در تبعید پروژهای شکستخورده است. او گفت: «دهها حزب در خارج شکل گرفتند، اما چون از طبقه جدا بودند، به محفلهای کوچک و بیتأثیر بدل شدند. هر حزبی که پیش از پیوند با پیشتازان ساخته شود، از پیش مرده است.» او افزود که در این احزاب، زبان و پراتیک از زمین جدا شده و نتیجهٔ آن انشعابهای بیپایان و بحران مزمن فرقهگرایی است. برای تأیید سخنش به تزهای فوئرباخ ارجاع داد و گفت مارکس خود نیز فلاسفهای را نقد میکرد که در عمل حضور نداشتند ولی خود را آموزگار جنبش میپنداشتند.
ج) تجربهٔ «پروژهٔ احیای مارکسیستی» و درسهای آن
در توضیح عملیِ این دیدگاه، مازیار تجربهٔ خود از پروژهٔ احیای مارکسیستی (حدود ده سال پیش) را شرح داد: او گفت این پروژه دقیقاً با همان نیت شکل گرفته بود که اکنون باسط از آن با عنوان «تدارک حزب بازخوردی» یاد میکند—یعنی گردآوریِ مارکسیستها برای گفتوگوی نظری و تدارک ساخت حزب انقلابی. اما آن طرح نیز شکست خورد، زیرا احزاب موجود از شرکت امتناع کردند و برخی حتی به تخریب نشستها پرداختند.
به گفتهٔ او: «ما تجربه کردیم که در خارج از کشور، هیچ حزب یا گروهی حاضر به همکاری واقعی نیست؛ آنها منجمد شدهاند و از جنبش کارگری بریدهاند.» او هشدار داد که تکرار این مسیر تنها وقتکشی و فرسایش نیروهاست.
چ) از تجربه تا تغییر جهت: از خارج به داخل
مازیار پیشنهاد کرد که جهتگیری باید کاملاً معکوس شود: بهجای تشکیل محفلهای تازه در تبعید، باید از همان ابتدا با پیشتازان کارگری در داخل ایران تماس گرفت. او گفت: «فقط کتاب ننویسیم؛ پیشتاز پیدا کنیم.» به باور او، حتی یک تماس واقعی با یک پیشتاز در خوزستان، بیش از صد ساعت بحث نظری ارزش دارد. او بر این نکته پافشاری کرد که روشنفکران تبعیدی اگر میخواهند مؤثر باشند، باید به گوشِ کارگر داخل بدل شوند، نه سخنگوی بیرونی او.
ح) شرایط نابرابر کار و تفاوت تبعید و میدان
در تحلیل شرایط، مازیار بر تضاد عمیق میان زیست کارگر ایرانی و کارگر اروپایی تأکید کرد.او گفت: «در ایران کارگر هنوز در شرایط بردهداری مدرن است؛ با اخراج، فقر، تهدید و بیحقوقی. در اروپا، حتی کارگر مهاجر امنیت نسبی دارد. نمیشود این دو را یکی گرفت.» از این منظر، تجربهٔ طبقهٔ کارگر در ایران سختتر، اما آگاهکنندهتر است، و همین تجربه است که میتواند بنیان حزب انقلابی باشد.
خ) زبان و آگاهی: نقد روشنفکری آکادمیک
مازیار هشدار داد که زبان روشنفکرانه و آکادمیک برای پیشتازان کارگری بیگانه است و به جدایی نظری منجر میشود. او گفت: «زبان باید از زمین برخیزد، نه از کتابها.» از نظر او، نوشتن مقاله و رساله اگر به نیاز واقعیِ کارگران پاسخ ندهد، «اتلاف وقت» است. او خواستار زبانی شد که از درون مبارزه برآید و برای کارگر قابل درک باشد، نه برای استادان دانشگاه.
د) رابطهٔ دو سویهٔ پیشتاز و روشنفکر
در ادامه، مازیار بر رابطهای زنده و دوطرفه میان پیشتازان و روشنفکران تأکید کرد. به گفتهٔ او، پیشتازان باید بتوانند به روشنفکر اعتماد کنند، و روشنفکر نیز باید صدای آنان را بازتاب دهد. او گفت: «این رابطهٔ دوطرفه، پایهٔ هر سازمان انقلابی است؛ اگر یکطرفه شود، به سلطه یا جدایی میانجامد.» تنها در این تعامل مداوم است که میتوان به «ستاد رهبری واقعی» در داخل کشور دست یافت.
ذ) جمعبندی: از نظریه به پیوند عملی در جمعبندی، مازیار راه خود را چنین ترسیم کرد: حزب کارگری باید در ایران و در دلِ طبقه ساخته شود، و ماهیتی مخفی و منضبط داشته باشد. پیشتازان کارگری نیروی مؤسساند؛ آنان که تجربهٔ مبارزه و آگاهی سوسیالیستی دارند.
روشنفکران تبعیدی باید در نقش یاریرسان، آموزشگر و پل ارتباطی عمل کنند، نه بنیانگذار. هر پروژهٔ حزبی در خارج بدون پیوند واقعی با داخل محکوم به شکست است. زبان، تاکتیک و تحلیل باید از زمین برخیزد، نه از آکادمی.
او گفت: «زمان برای تجربههای تکراری تمام شده است. اگر میخواهیم در انقلاب کارگری نقشی ایفا کنیم، باید مستقیم با پیشتازان ارتباط بگیریم، از آنان بیاموزیم و نیازشان را بشنویم. این تنها راه تدارک حزب انقلابی است.»
از منظر دیالکتیک بازخوردی در این نگاه، حزب هنوز بهمثابهٔ ابزار تمرکز آگاهی درک میشود، نه میدانِ گردش آن. با اینحال، تأکید او بر دموکراسی درونی و رابطهٔ زنده با پیشتازان، دقیقاً همان نقطهای است که میتواند به زبان بازخوردی ترجمه شود: تمرکز بر گوش دادن، نه فرمان دادن.
در تحلیل من، سخنان رفیق مازیار بیان صادقانهٔ وفاداری به منطق تاریخیِ لنینیسم است، اما هنوز در افق جغرافیاییِ پیوند میاندیشد نه در افق رابطهٔ بازخوردی. او سیاست را در «مکانِ طبقه» میجوید، در حالیکه من سیاست را در «رابطهٔ پاسخگویی» بازمیفهمم. بااینحال، هر دو در ضرورتِ پیوند و نفیِ حزبِ فرمانمحور همصدا هستیم. از همین منظر، دیدگاه او نه نفیِ بازخورد، بلکه مطالبهٔ تحقق عینیتر آن در زمینِ مبارزه است—جایی که گوش، به کارگر تعلق دارد.
۳. گفتار آرش آزاد: از دموکراسی درونی تا بازخوانی حزب پیشتاز
گفتار رفیق آرش، در این میزگرد، تبلور رویکردی بود که میکوشید دیالکتیک میان «پایه و رهبری» را در سطح تجربهی عینی بازسازی کند. او با تکیه بر سنت سانترالیسم دموکراتیک، بازخورد را نه بهمثابهی مفهوم تازه، بلکه بهعنوان جوهر عملی حزب پیشتاز فهمید؛ یعنی گردش تجربه از پایین به بالا و بازگشت تصمیم از بالا به پایین. آرش، در واقع، صدای آن گرایش درون چپ بود که هنوز در افق لنینی، اما با حساسیت بازخوردی، میاندیشد—افقی که میخواهد دموکراسی درونی را به معیار آگاهی جمعی بدل کند.
الف) مبنا: دموکراسی درونی بهمثابهٔ پیششرطِ آگاهی جمعی
آرش سخنانش را با تأکید بر ضرورت گفتوگوی آزاد و برابریخواهانه آغاز کرد. او یادآور شد که این میزگرد، صرفاً یک جلسهٔ نظری نیست، بلکه تمرینی زنده برای دموکراسی درونی است—همان چیزی که هر نیروی انقلابی باید نخست درون خود تجربه کند، پیش از آنکه دربارهٔ آزادی و رهایی سخن بگوید. به باور او، گفتوگو نه وسیله، بلکه خودِ مضمونِ سیاست است: جایی که هر صدا بتواند بیواسطه شنیده شود، بیهراس از حذف یا داوری. او از حضور همهٔ رفقا، بهعنوان نمونهای از این ظرفیت گفتوگویی یاد کرد و تأکید کرد که ارزش این جلسات در همین امکانِ شنیدن متقابل است، نه در توافق نظری. آرش گفت: «اختلاف نظرها اهمیت دارند، اما مهمتر از آن، زنده نگه داشتنِ امکانی است که در آن هر نظر بتواند بیمیانجی گفته و شنیده شود.»
ب) صورتبندی بحث: بازخورد بهمثابه مشارکت واقعی
آرش سخنانش را با پذیرش کلی مفهوم بازخورد آغاز کرد، اما کوشید مرز آن را از نظرگاه عملی روشن کند. به باور او، «بازخورد» اگر به معنای مشارکت پایهها و حضور مستقیم کارگران در تصمیمگیریها باشد، امری بدیهی و پذیرفتنی است؛ اما اگر صرفاً در سطح نظری باقی بماند، خطرِ جدایی از واقعیت را دارد. او گفت: «بازخورد یعنی حضور. یعنی آنکه پایهها در عمل نقش داشته باشند، نه آنکه تصمیمها از بالا تحمیل شود.» در نگاه او، مسئله نه مخالفت با بازخورد، بلکه تعیین جایگاه عینی آن در ساختار مبارزه است: بازخورد باید در بطن کار و مبارزه متولد شود، نه در بیرون از آن.
پ) نقد ایدهٔ «حزب بیرونی» و مسئلهٔ مکان شکلگیری آگاهی
آرش، در امتداد سخنان مازیار، گفت که حزب اگر بیرون از طبقه و از دل تجربهٔ زندهٔ کارگران ساخته شود، دیر یا زود به همان سرنوشت احزاب تبعیدی دچار میشود. به باور او، مسئلهٔ اصلی در بحران احزاب چپ، نه ضعف ایدهها، بلکه بیگانگی از مبارزهٔ عینی کارگران است. او گفت: «مشکل ما کمبود نظریه نیست؛ مشکل، فاصلهٔ نظریه از کف خیابان و کارخانه است.» برای توضیح، به مثال تاریخیِ فداییان خلق در دههٔ پنجاه اشاره کرد—جریانی که با حمایت وسیع مردمی روبهرو شد، اما بهسبب گسست از میدان عمل تودهها نتوانست در انقلاب ۵۷ نقشی تعیینکننده ایفا کند. نتیجهٔ او روشن بود: هیچ ایدهای—حتی ایدهٔ بازخورد—اگر در بستر واقعی کار شکل نگیرد، به نهاد زنده بدل نمیشود.
ت) خوانش تاریخی: از شوراها تا حزب پیشتاز
آرش با رجوع به تجربهٔ تاریخی روسیه، نشان داد که شکلگیری شوراها خود نتیجهٔ مبارزهٔ عملی کارگران بود، نه زاییدهٔ فلسفه یا تئوری پیشین. او گفت: «شوراها را فیلسوفان نساختند؛ کارگران، در ضرورت مبارزه، خود آن را ابداع کردند.» بهزعم او، آگاهیِ سازمانی همیشه از دلِ زندگیِ روزمره و ضرورتهای مادی بیرون میجوشد، نه از آموزههای از پیش آماده. او به نقل از تروتسکی یادآور شد که «دهقانان اسبهای گاری تاریخاند»—اما در هر انقلاب، این طبقاتِ زحمتکشاند که صحنه را میچینند، بیآنکه در آن باقی بمانند. از نظر آرش، کار انقلاب، بازگرداندن همین صحنه به خودِ کارگران است؛ تشکیلاتی که از درونِ آنها برخیزد، نه از بیرون.
ث) نقد روشنفکری منفصل از میدان
آرش گفت تجربهٔ چپ ایران پر است از فیلسوفانی که در قالب نظریهٔ مارکسیستی کار کردند اما بهجای پیوند با طبقه، به تأسیس حزبهای کوچک و نخبهگرا پرداختند. او با لحنی انتقادی افزود: «خیلیها فکر میکردند چون مارکسیستاند، پس حق دارند حزب بسازند و دیگران را رهبری کنند. اما حزب را باید خودِ صحنهچینان بسازند—کارگران، دهقانان، زنان، فرودستان.» در نظر او، آگاهی بدون بسترِ عینی، به گفتار آکادمیک بدل میشود؛ و آگاهیِ واقعی، تنها در جریان مبارزه و از خلالِ تجربه منتقل میشود.
ج) بازخوانی مفهوم بازخورد در پرتو سانترالیسم دموکراتیک
آرش در عین احترام به طرح «نهاد بازخوردی»، آن را با سنت «سانترالیسم دموکراتیک» پیوند زد—اصلی که به باور او، جوهر واقعیِ حزب پیشتاز کارگری را میسازد. او گفت: «آنچه شما بازخورد مینامید، در حزب بلشویک هم وجود داشت؛ اما بهصورت دموکراسی درونی و انتقال تجربه از پایین به بالا.» از نظر او، لنین، حزب پیشتاز را نه نهاد فرماندهی، بلکه دستگاهی برای جمعآوری، انتقال و آزمودنِ تجربهٔ کارگران میدانست. او افزود: «برنامهٔ انقلابی نه از ذهن رهبر، بلکه از دلِ مبارزه و تجربهٔ زیستهٔ طبقه زاده میشود.» از اینرو، سانترالیسم دموکراتیک را نباید با تمرکزگرایی اشتباه گرفت؛ بلکه باید آن را همان منطق بازخوردی دانست که در زمانهٔ خود، ابزار رهایی بود.
چ) نقد تقلیل تاریخی و دفاع از میراث بلشویکی
آرش نسبت به قضاوتهای عجولانه دربارهٔ انقلاب اکتبر و حزب بلشویک هشدار داد. او گفت: «نمیتوان مسیر صد سالهٔ تاریخ را با واژهٔ استالینیسم خلاصه کرد. سقوطِ انقلاب، نتیجهٔ عوامل بسیاری بود، نه صرفاً شکل حزب.» به باور او، حزب پیشتاز کارگری در بستر خود، بازخوردیترین نهادِ زمانش بود—زیرا از تجربهٔ زندهٔ شوراها و مبارزهٔ کارگران تغذیه میکرد. او تأکید کرد که باید از این تاریخ بیاموزیم، نه آن را کنار بگذاریم.
ح) نسبت نظریه و تجربه: آگاهی بهمثابه بستر عینی
آرش در جمعبندی بحثش گفت که آگاهی، بستر عینی میطلبد؛ بدون حزبِ زنده در درون طبقه، هیچ انتقال نظری ممکن نیست. او گفت: «آگاهی از هوا نمیآید؛ باید بستری داشته باشد که آن را حمل کند. آن بستر، همان حزب کارگران است.» از این رو، او نتیجه گرفت که بدون تشکلِ درونیِ کارگران، بازخورد نیز صرفاً واژهای نظری باقی میماند. به باور او، وظیفهٔ امروزِ چپ نه ساختن حزبی از بیرون، بلکه کمک به زایشِ آن بستر درونِ خودِ مبارزه است.
خ) جمعبندی: از فلسفه به میدان کار
در پایان، آرش گفت که تاریخ، بارها نشان داده است: هرگاه آگاهی از میدان جدا شود، جنبشها ربوده میشوند. بنابراین، مسئلهٔ اصلی نه یافتن ایدهای تازه، بلکه بازگرداندنِ تشکیلات به زمینِ واقعیِ زندگی کارگران است. او گفت: «حلقهٔ گمشدهٔ ما یک حزب خوب نیست؛ حزبی است که از خودِ کارگران برخیزد.» چنین حزبی، از نگاه او، تنها جایی است که آگاهی و عمل دوباره به هم میرسند؛ جایی که بازخورد، نه مفهوم، بلکه زیستِ روزمرهٔ مبارزه میشود.
در تحلیل من، آرش کوشید مفهوم بازخورد را از سطح فلسفه به سطح پراتیک بازگرداند—از «منطق گوش» به «زبان میدان». او بر آن بود که بازخورد زمانی واقعی است که در حزب و مبارزهی زندهی طبقه نهادینه شود، نه در بیرون از آن. در این معنا، گفتار او بازخوانیای است از همان دیالکتیک بازخوردی در مقیاس تاریخی: بازگشت از نظریه به عمل، از تأمل به تجربه. اختلاف ما نه در حقیقت بازخورد، بلکه در سطح ظهور آن است—او آن را در میدانِ عمل میجوید، من در منطقِ رابطه؛ اما هر دو در یک چیز همداستانایم: رهایی، فقط آنگاه ممکن است که آگاهی بتواند خود را بشنود.
۴. گفتار رضا اکبری: ضرورتِ بستر عینی برای خورد و بازخورد
گفتار رفیق رضا، بازتاب گرایشی در چپ است که با تکیه بر تجربهٔ زیستهٔ تبعید و کار در جوامع غربی، مسئلهٔ اصلی را نه در صحت نظری مفاهیم، بلکه در بستر عینی تحقق آنها میبیند. او در این میزگرد، صدای واقعگراییِ زمینی بود—گرایشی که میخواهد فلسفه را دوباره به خاک بازگرداند و نشان دهد که هیچ نظریهای، حتی بازخوردیترین آن، بدون میدانِ مادیِ عمل زنده نمیماند. از همین رو، سخنش بیش از آنکه نقدی بر منطق بازخورد باشد، تذکری است به ضرورتِ ریشهدار کردن آن در تجربهٔ واقعیِ کار و زیست.
الف) مبنا: پیوند نظریه با زمین واقعیت
رضا سخنان خود را با تأیید اهمیت نظریهٔ بازخورد آغاز کرد و گفت که بحث باسط از نظر مفهومی درست و قابلدفاع است. او یادآور شد که پس از شکست جنبشهای کارگری در قرن بیستم و فروپاشی شوراها در برابر اقتدار حزبی، متفکران مارکسیست بهدرستی در پی یافتن شکل تازهای از رابطهٔ میان آگاهی و عمل برآمدند. اما تأکید کرد که هیچیک از این مفاهیم، از جمله «خورد و بازخورد»، بیآنکه در بستر عینی تحقق یابند، معنای واقعی ندارند. او گفت: «میتوانیم ساعتها بنشینیم و بازخورد نظری داشته باشیم، اما تا زمانی که این رابطه به زمین واقعیت وصل نشود، از محدودهٔ گفتار فراتر نمیرود.»
ب) حلقهٔ مفقوده: ارتباط زنده با جنبش کارگری
به باور رضا، مسئلهٔ اصلی در طرح من نبودِ همان حلقهٔ مفقوده است: ارتباط زنده با کسانی که قرار است این چرخهٔ بازخورد با آنان شکل بگیرد. او پرسید: «ما وقتی از بازخورد حرف میزنیم، بازخورد با چه کسی؟ با کدام نیروی واقعی؟» از نظر او، گفتوگوهای نظری در خارج از کشور، هرچند سودمند، در خلأ اتفاق میافتند اگر با جنبش واقعیِ کارگران در ایران یا جهان پیوند نداشته باشند. به تعبیر او، «آنچه غایب است، زمین است؛ زمینی که باید بر آن ایستاد تا بازخورد معنا پیدا کند.»
پ) تجربهٔ زیسته: کار و تبعید در دلِ بورژوازی غربی
رضا از تجربهٔ سیسالهٔ خود در کشورهای غربی گفت؛ تجربهای از تماس مستقیم با اتحادیههای کارگری و شناخت محدودیتهای واقعی آنها. او تصریح کرد که کارگران در جوامع سرمایهداریِ پیشرفته، زیر سلطهٔ ایدئولوژی بورژوایی، دچار انفعال سیاسیاند و اتحادیههایشان اغلب محافظهکار، بسته و استالینیستیاند. گفت: «در اینجا ما شهروندان درجهٔ دوایم؛ هرچقدر هم فعال باشیم، قدرت تأثیرگذاری نداریم، چون پشت سرمان طبقهای زنده و متشکل وجود ندارد.» او با تلخی افزود که روشنفکران و فعالان تبعیدی، در مواجهه با این واقعیت، نباید توهم نفوذ در ساختار کارگری غرب داشته باشند؛ زیرا این ساختارها خود بخشی از نظام سلطهاند، نه رقیب آن.
ت) نقد بنیادین: نبودِ پای بر زمین
رضا با احترام به طرح من، اما با صراحت گفت که «پای این نظریه بر زمین نیست». به باور او، هرچند مفهوم بازخورد از نظر فلسفی غنی است، اما تا زمانی که مکانیزم عینیِ تحقق آن روشن نشود، در حدِ آرزو باقی میماند. او پرسید: «خوب، ما میدانیم باید بازخورد باشد، اما چطور؟ از چه راهی؟ در چه ساختاری؟ با کدام نیرو؟» رضا تأکید کرد که طرح حزب یا نهاد بازخوردی، بدون تعریف این مکانیزمها، به پرسشی پاسخ نمیدهد بلکه پرسشی تازه میسازد. از نظر او، این ناتوانی در اتصال نظریه به بستر واقعی، همان چیزی است که بسیاری از پروژههای تبعیدی را ناکام گذاشته است.
ث) بستر عملی: ضرورت تعریف سازوکار و میدانِ عمل
او نتیجه گرفت که هر بحث دربارهٔ حزب یا نهاد بازخوردی، تنها وقتی معنا دارد که شکل عینیِ عمل و عرصهٔ تحققش روشن شود. رضا گفت: «لازم نیست فقط بگوییم بازخورد ضروری است؛ باید نشان بدهیم در کدام میدان، با چه سازوکاری، و از طریق کدام رابطهٔ زنده این بازخورد ممکن میشود.»
از نگاه او، تا زمانی که این پرسش بیپاسخ بماند، طرحهای نظری—حتی دقیقترین آنها—در همان سطح گفتار باقی میمانند. او در پایان افزود که چپ تبعیدی باید واقعبین باشد: توان، میدان و محدودیتهایش را بشناسد و از آن نقطه آغاز کند، نه از ایدههای ناب اما بیزمینه.
ج) جمعبندی: بازخورد بهمثابه وظیفهٔ زمینی
رضا در جمعبندی گفت که او با روح نظریهٔ بازخورد کاملاً همدل است، اما معتقد است این نظریه تنها در صورتی میتواند ابزار رهایی شود که «زمینِ واقعیِ خود را پیدا کند». یعنی پیوند مستقیم با میدانِ کار و مبارزه، چه در داخل ایران و چه در هر جای دیگری که کارگران واقعاً درگیر ستم و استثمارند. او گفت: «نظریه وقتی زنده است که پا در زمین داشته باشد. وگرنه، حتی درستترین ایده، در هوا معلق میماند.»
در دستگاه بازخوردی، سخن رضا یادآور وجه مادیِ حقیقت است: اینکه بازخورد اگر نتواند در زمینِ عمل پا بگیرد، به حلقهای بسته از گفتار بدل میشود. درواقع، نقد او نه انکارِ منطق بازخورد، بلکه طلبِ تحقق آن در سطح سازوکار است؛ همان جایی که نظر باید به عمل و عمل به حافظه بدل شود. در این معنا، او زبانِ واقعگرای دیالکتیک است—پایِ زمینِ همان گوشِ جمعی که من از آن سخن میگویم.
۵. گفتار مراد شیرین: بازنگریِ مسائل در پرتوِ مبارزهٔ طبقاتیِ پرولتاریا
گفتار رفیق مراد، صدای وفاداریِ نظری و تاریخی به سنت مارکسیسم انقلابی در این میزگرد بود. او از موضعِ «ستون فقراتِ طبقاتیِ سیاست» سخن گفت و تأکید کرد که بازسازی چپ، تنها زمانی معنا دارد که بر محورِ پرولتاریا بچرخد؛ وگرنه در گفتارهای انتزاعیِ روشنفکرانه حل میشود. مراد یادآور شد که «بازخورد» نیز اگر از میدانِ واقعیِ طبقه جدا شود، تهی میگردد. برای او، دیالکتیک نه در زبان، بلکه در رنجِ کار و ضرورتِ تسخیرِ قدرت معنا مییابد.
الف) مبنا: بازنگریِ تاریخی از دلِ واقعیتِ طبقه
مراد سخنانش را با دعوت به بازنگری آغاز کرد: بازنگریای صادقانه و بدون پیشداوری در مسائلی که دهههاست در جنبش کارگری و کمونیستی حلنشده باقی ماندهاند. او گفت: «باید مسائل حلنشده را با ذهنی روشنتر و بدون مشکلات سابق بازنگری کنیم و بکوشیم این بار واقعاً آنها را حل کنیم.» به باور او، این بازنگری تنها زمانی ممکن است که از درونِ تجربهٔ زندهٔ پرولتاریا برخیزد، نه از بیرونِ میدان و از جایگاه نظریِ جدا از آن.
ب) ستون فقراتِ سیاست: مبارزهٔ طبقاتی
مراد محور اصلی نقد خود را متوجهِ بحثهای نظریِ فاقدِ ریشهٔ طبقاتی کرد و گفت مشکل اساسیِ بسیاری از گفتارهای چپ در همین «نبودِ ستون فقرات طبقاتی» است. او تصریح کرد: «اگر مبارزهٔ طبقاتی—بهویژه مبارزهٔ انقلابیِ پرولتاریا علیه سرمایه—محورِ اندیشه نباشد، همهچیز به گفتارِ انتزاعی فرو میغلتد.» در توضیح این نکته، از نمونهٔ مشخص بریتانیا یاد کرد: «وقتی حزب محافظهکار در ۲۰۱۰ سرِ کار آمد و خدمات اجتماعی را برید، طبق آمار رسمی چند صد هزار نفر از میانِ اقشارِ کارگر و فقیر جان خود را از دست دادند. این تصمیم، یک تصمیمِ طبقاتی بود.»
بهگفتهٔ او، خشونتِ بورژوازی تنها در کارخانه یا سرکوبِ خیابانی نیست؛ بلکه در حذفِ خدمات، بیکارسازی، و فرسایشِ زندگیِ روزمرهٔ طبقه جاری است. «هیچ نظریهٔ رهاییبخشی نمیتواند در برابرِ این خشونت، بیموضع بماند.»
پ) نقدِ فلسفهٔ بیریشه و بازگرداندنِ سیاست به طبقه
مراد با اشاره به نمونهٔ فوکو گفت: «اگر روشنفکری از مبارزهٔ پرولتاریا جدا شود، دیر یا زود به توجیهِ قدرت میرسد. فوکو هم در انقلاب ایران همین کار را کرد؛ از خمینی تصویرِ روحانیِ پاک و رمانتیکی ساخت.» از نظر او، روشنفکرِ انقلابی باید پاسخگوی مسائلِ واقعیِ طبقه باشد و با قشرِ پیشتازِ کارگری رابطهای ارگانیک برقرار کند؛ در غیر این صورت، نظریهاش در هوا معلق میماند.
ت) صورتبندیِ تاریخی: دفاع از تجربهٔ بلشویکی
مراد سپس به مسئلهٔ حزب پرداخت و گفت: «هیچکس نمیگوید میخواهد حزبی تکرارکنندهٔ اشتباهات بسازد؛ اما نقد فقط وقتی معنا دارد که بر دادههای تاریخیِ واقعی تکیه کند. کاملترین تجربهای که داریم، حزبِ بلشویک است.» او توضیح داد که لنین از آغاز تا انقلاب اکتبر، تمام کوشش خود را صرفِ پیوند ارگانیک میان حزب و پرولتاریا کرد. مراد به سخنرانی لنین برای کارگرانِ سوئیسی اشاره کرد که در آن گفته بود: «در روسیه نهادی شکل گرفته که هر هزار کارگر، یک نماینده انتخاب میکنند.» مراد افزود: «این همان سوویت بود—نهادی که از هر دموکراسیِ بورژوایی پیشرفتهتر بود.» اما همین نهاد، در ابتدا زیر نفوذِ منشویکها و نیروهای خردهبورژوا قرار داشت. لنین کوشید با تکیه بر تجربهٔ زندهٔ کارگران، آگاهی طبقاتی را در خودِ آنان بیدار کند و شورا را از ابزارِ بیقدرت به ارگانِ آگاهِ تسخیرِ قدرت بدل سازد.
ث) حزب و پرولتاریا: از مدل تا پیوندِ واقعی
مراد تأکید کرد: «حزب باید محصولِ درونیِ مبارزه باشد، نه طراحیِ ذهنیِ روشنفکران.» بدونِ پیوندِ زنده با قشرِ پیشتازِ پرولتاریا، هیچ ساختاری—حتی دموکراتیکترین آن—پایدار نمیماند. او افزود که حزبِ انقلابی، باید از دلِ تجربهٔ مادیِ کارگران برخیزد و بهجای جستوجوی «الگوهای تازه»، به نیازهای واقعیِ امروزِ پرولتاریا پاسخ دهد.
ج) تجربهٔ لنینی: از نقد تا تداوم
مراد هشدار داد که نقدِ حزبِ بلشویک نباید بر پایهٔ انحطاطِ پایانیاش باشد. او گفت: «نمیتوان فقط به دورهٔ استالینی نگاه کرد و کل تاریخِ حزب را انکار کرد. باید شرایطِ جنگ، شکستِ انقلابهای آلمان و مجارستان، و محاصرهٔ امپریالیستی را دید.» از نظر او، حزبِ بلشویک در زمانِ خود دموکراتیکترین حزبِ کارگریِ جهان بود؛ اما فشارهای جنگ و انزوای انقلاب، آن را به تمرکز و انجماد کشاند. «نقد باید از شناختِ بیواسطهٔ تاریخ آغاز شود، نه از پیشداوری.»
چ) روشِ بیان و انتقالِ نظریه به طبقه
مراد سپس به جنبهٔ عملیِ انتقالِ نظریه پرداخت و گفت: «حتی درستترین نظریهها اگر در زبان و بیانِ قابلِ فهم برای کارگران ترجمه نشوند، بیاثر میمانند. نظریهای که شنونده نتواند آن را بازگو کند، هنوز به ابزارِ آگاهی بدل نشده است.» از نظر او، هر گفتارِ انقلابی باید بتواند مفاهیمِ خود را در سطحی زنده و انتقالپذیر بازآفرینی کند، تا آگاهی به زبانِ خودِ طبقه درآید.
ح) آگاهی و تاریخ: ضرورتِ حفظِ حافظهٔ انقلابی
در بخش دوم سخنانش، مراد به مسئلهٔ آگاهیِ طبقاتی پرداخت و به لوکاچ اشاره کرد: «لوکاچ در کتابش دربارهٔ لنین توضیح میدهد که چگونه باید آگاهی را در برابرِ فشارهای ایدئولوژیکِ دورانِ شکست حفظ کرد.» مراد افزود: «آگاهی را نمیتوان چاپ کرد، روی فلش یا وبسایت گذاشت. آگاهی باید در زندگیِ روزمرهٔ کارگران زنده بماند و در درونِ طبقه استمرار یابد.» او یادآور شد که تجربهٔ تاریخی نشان داده این آگاهی معمولاً در کلِ طبقه حفظ نمیشود، بلکه از طریقِ قشرِ پیشتاز تداوم مییابد—همان نیروهایی که میتوانند میانِ مبارزهٔ روزمره و هدفِ نهاییِ تسخیرِ قدرت پیوند برقرار کنند.
خ) جمعبندی: از مبارزهٔ روزمره تا استراتژیِ تسخیرِ قدرت
مراد سخنانش را با این جمعبندی پایان داد: «همهٔ تلاشها باید معطوف به حفظِ پیوند میانِ مبارزهٔ روزانه و هدفِ نهاییِ انقلابِ سوسیالیستی باشد. اگر کسی راهی عملیتر از لنینیسم برای این پیوند نشان دهد، باید آن را آزمود؛ اما تا امروز هیچ بدیلِ مؤثری وجود نداشته است.» او افزود: «نقدِ حزبِ بلشویک باید از وفاداری به روحِ علمیِ مارکسیسم برخیزد، نه از داوریهای پسینی. ردِ بلشویسم بدون شناختِ تاریخ، تکرارِ همان خطای ایدئالیستی است که مارکس علیه آن برخاست.»
در منطقِ بازخوردی، گفتارِ مراد یادآورِ ریشهٔ مادیِ آگاهی است: بازخورد، برای او، نه سازوکاری فلسفی، بلکه تجربهای زنده است در لحظهای که کارگر از رنجِ خود آگاهی میسازد و از خطا میآموزد. در این معنا، مراد پاسدارِ زمینِ دیالکتیک است—زمینی که بازخورد تنها بر آن میتواند ببالد. اختلاف ما در افق نیست، در زاویهٔ دید است: او از میدان به گوش میرسد، و من از گوش به میدان بازمیگردم—دو سویِ یک فرایندِ واحدِ رهایی.
۶. گفتار نینا سرافراز: پرسش از ریشهها و امکانِ پیوند ارگانیک با طبقهٔ کارگر
گفتار رفیق نینا، لحظهای بود که بحث از سطح نظری به زمینِ واقعیِ سیاست فرود آمد. او با نگاهی واقعگرا و وفادار به سنتِ لنینی، یادآور شد که هیچ اندیشهای بدون اتصال به خاک نمیروید و هیچ نهادِ سیاسی بدون پیوند با میدانِ واقعی دوام نمیآورد. در منطقِ بازخوردی، نینا نمایندهٔ وجهِ زمینیِ سیاست است—یادآوریِ اینکه هر گوشِ شنوا، باید در خاکِ تجربه کاشته شود.
الف) مبنا: پرسش از امکانِ ارتباطِ زنده
نینا سخنانش را با طرحِ پرسشی بنیادین آغاز کرد: «اگر حزبی در تبعید شکل بگیرد، چطور میتواند با طبقهٔ کارگر در داخل کشور ارتباطِ واقعی و ارگانیک داشته باشد؟» او تأکید کرد که طبقهٔ کارگر در ایران، هر روز درگیرِ مبارزهای واقعی است—در کارخانهها، اعتصابها، و مقاومتهای روزمره. از نظر او، حزبی که بیرون از این میدان ساخته شود، تنها زمانی زنده میماند که بتواند با این مبارزات هماهنگ شود. او هشدار داد که حزبی بدون چنین پیوندی، دیر یا زود به محفلی روشنفکری بدل میشود، هرچند شعارش بازخورد یا رهایی باشد.
ب) تفاوتِ واقعی حزبِ تازه با احزابِ پیشین
نینا با اشاره به تجربهٔ دهها حزب و تشکلِ چپ در تبعید، پرسید: «این حزب تازه چه فرقی با احزابِ قبلی دارد؟ ما احزاب زیادی داشتیم که هرکدام با تئوری تازهای شروع کردند، ولی چون ارتباطِ زنده با طبقه نداشتند، به انشعاب و رکود رسیدند.» او تأکید کرد که اگر حزبِ تازه نتواند نشان دهد چگونه این حلقهٔ گسسته را وصل میکند، سرنوشتش با دیگر احزابِ تبعیدی تفاوتی نخواهد داشت.
پ) محلِ تولدِ حزب: درون یا بیرونِ طبقه
نینا با اشاره به تجربهٔ تاریخیِ بلشویکها گفت: «درست است که بخشی از رهبریِ حزب در تبعید بود، اما ریشههای اصلی آن در داخل، در کارخانهها و میانِ کارگرانِ آگاه شکل گرفته بود.» به باور او، در ایرانِ امروز این ریشهها اصلاً وجود ندارند، نه اینکه ناتمام یا کمرنگ باشند. و همین نبودِ مطلقِ ریشه است که مسئله را بنیادین میکند: اگر در داخل هیچ هستهٔ واقعیِ کارگری وجود ندارد، حزبی که در خارج ساخته شود قرار است با چه چیزی پیوند ارگانیک داشته باشد؟
ت) از حزب لنینی تا نقدِ احزابِ تبعیدی
نینا از موضع دفاع از سنت لنینی یادآوری میکند که حزبِ پیشتاز تنها زمانی معنا دارد که ریشهٔ زنده در درونِ طبقه داشته باشد؛ او تصریح میکند که بلشویسم صرفاً محصول رهبریِ تبعیدی نبود، بلکه ستون فقرات و هستههای اصلیاش در داخل و میان کارگران واقعی شکل گرفته بود. از همینجا پرسش او بُرش سیاسی پیدا میکند: اگر امروز در ایران چنین ریشههایی اصلاً وجود ندارند، اگر حتی یک شبکهی درونیِ کارگریِ متصل به یک سازمان انقلابی در خاکِ داخل حاضر نیست، آنگاه حزبی که در تبعید ساخته میشود قرار است «پیوند ارگانیک» خود را بر کدام واقعیتِ اجتماعی تکیه دهد؟ نینا در اینجا فقط سؤال نمیکند، بلکه فرض نهفته در پروژه را به چالش میکشد: اگر گفته میشود این حزب میتواند ارگانیک باشد، پس لابد سازوکاری یا ابزاری برای اتصال به داخل در اختیار دارد که دیگران از آن بیخبرند.
مطالبهٔ او روشن است: پیش از بحث نظری درباره ضرورت یا شکل حزب، باید نشان داده شود این پیوند چگونه و از طریق چه بستر واقعی قرار است ممکن شود؛ در غیر این صورت، خطر بازتولید همان احزاب تبعیدیِ بیریشه و تبدیلشدن به محفلی جدا از طبقه، نه یک امکان دور، بلکه سرنوشت محتوم چنین ابتکاری خواهد بود.
ث) بردگیِ مدرن و تداومِ شرایطِ قرنِ بیستم
در سخنانِ دومش، نینا بحث را از حزب به وضعیتِ طبقهٔ کارگر گسترش داد. او گفت: «من تفاوتی میان وضعیت کارگران امروز و کارگرانِ قرن بیستم نمیبینم؛ در کشورهایی مثل ایران حتی وضعیت بدتر شده است. بردگیِ مدرن جایِ بردگیِ صنعتی را گرفته؛ انقیاد امروز نرمتر است اما همهجانبهتر.» از نظر او، این تداومِ استثمار نشان میدهد که ضرورتِ حزبِ انقلابی نهتنها از میان نرفته، بلکه بیش از هر زمان دیگر ضروری است.
ج) تمثیلِ کارخانه و دستگاهِ خراب: دفاع از اصلاحِ درونزاد
برای توضیحِ نگاهش به حزبِ لنینی، نینا تمثیلی روشن آورد: «فرض کنید کارخانهای بزرگ داریم با دستگاههای ارزشمند که زمانی تولیداتِ عالی داشتند.
اگر یکی از دستگاهها خراب شود، کل کارخانه را خراب نمیکنیم؛ همان دستگاه را تعمیر میکنیم.» او گفت در این مثال، حزبِ بلشویک همان کارخانه است و انحرافِ استالینی همان دستگاهِ معیوب: «مشکل در یک بخش بود، نه در بنیان. ما باید بخشِ خراب را اصلاح کنیم، نه اینکه کلِ ساختار را ویران کنیم.»
چ) جمعبندی: پیوند، نه جایگزینی
نینا در پایان گفت که چپِ امروز، اگر میخواهد زنده بماند، باید راهی برای بازسازیِ پیوند میانِ درون و بیرون، میانِ حزب و طبقه بیابد. او گفت: «بدیلِ حزبِ قدیمی در نفیِ آن نیست، در احیای رابطهٔ ازدسترفتهٔ آن است. باید بفهمیم چگونه میتوان در جهانِ امروز، با همهٔ ابزارهای نو، بازهم از دلِ رنج و کار، سازمانِ رهایی را برپا کرد.»
در منطقِ بازخوردی، گفتارِ نینا تذکری است به ضرورتِ نهادینهکردنِ رابطهٔ زنده میانِ میدان و حافظه؛ او یادآور میشود که بازخورد اگر به زمینِ تجربه بازنگردد، به زبانِ تازهای برای همان جداییِ قدیم بدل میشود. نینا از خاکِ طبقه سخن میگوید—از جایی که گوشِ سیاست باید در آن کاشته شود.
۷. گفتار علیرضا بیانی: نقدِ روشنفکریِ مبهم و دفاع از منطقِ حزبِ پیشرو
گفتار رفیق علیرضا بیانی در این میزگرد، نمونهای از صراحتِ مارکسیستیِ بیپیرایه بود—زبانی روشن، مستقیم و وفادار به منطق لنینیِ حزبِ پیشرو. او بازخورد را نه بدیلِ رهبری، بلکه هنگامی که بهجای حزب بنشیند، تهدیدی برای انسجام و جهتمندی میداند. بیانی خود را صراحتاً بیرون از منطقِ بازخوردی قرار میدهد و آن را عامل ابهام، سستیِ سازمانی و انحلال نقش پیشرو میخواند.
الف) مبنا: صراحت بهجای تعارف
بیانی سخنان خود را با تشکر از رفقا آغاز کرد و گفت که میخواهد «بیرودربایستی» صحبت کند. او افزود: «اسم دیگرش صراحت است، ممکن است دلخوری ایجاد کند اما راحتتر است که آدم حرفش را بزند.» تأکید کرد که نقدش از سرِ رفاقت است نه خصومت، زیرا چپ فقط در فضای صداقت میتواند رشد کند.
ب) نقدِ اصلی: اغتشاش نظری و سردرگمی روشنفکری
بیانی گفت بحثهای باسط، با وجودِ ظاهرِ فلسفی، در عمل «سردرگمیِ روشنفکری» است. به گفتهٔ او، واژههای پرطمطراق و استعارهها جای تحلیلِ روشن را گرفتهاند: «هیچ سرنخی دستِ مخاطب نمیدهد که از کجا باید شروع کند. همهچیز کلی است؛ هیچجا معلوم نیست نهاد بازخوردی چیست، چه نیرویی آن را میسازد و چطور باید عمل کند.» از دید او، این نوع زبان بهجای روشنکردن، بر اغتشاش نظری میافزاید و همان مشکلی است که سالهاست در گفتارِ چپ تکرار میشود.
پ) مسئلهٔ نهادِ بازخوردی: مفهومی کلی بدون مصداق
بیانی توضیح داد که بازخورد در ذات خود چیز تازهای نیست. «اگر نهاد بازخوردی یعنی نهادی که بتواند اثر و عکسالعمل تولید کند، همهٔ نهادها چنیناند—حتی دولتِ سرمایهداری. پس نوآوری کجاست؟» او افزود: «حزب بلشویک هم بازخورد داشت—اگر نداشت، چطور فهمید از کجا منحرف شد؟»
در نگاه او، طرحِ نهادِ بازخوردی فقط نامی تازه بر واقعیتی شناختهشده است و هنوز سازوکار عملی یا تاریخیِ روشنی ندارد. او تأکید میکند که ابهامِ مفهومی نهایتاً کارکردِ عملیِ حزب را تضعیف و نقش رهبری را معلق میکند.
ت) تناقضِ بنیادین: نفیِ تجربهٔ بلشویکی در نامِ بازخورد
بیانی گفت: «اگر حزب بلشویک خطاهایی داشت، همان خطاها خودِ بازخورد بودند. چرا بهجای تکامل دادنِ آن تجربه، باید کل مدل را کنار گذاشت؟» از نظر او، پیشنهادِ من بیشتر یادآورِ «اختراع دوبارهٔ چرخ» است تا نقدِ مارکسیستیِ درونزا؛ زیرا بهجای تکامل تجربهٔ تاریخی، از آن گسست میکند.
ث) نقدِ فلسفی: قرن یا دورانِ تاریخی؟
بیانی یکی از پایههای نظری طرح را هدفِ نقد قرار داد و گفت: «مارکسیسم با قرن کار نمیکند، با دورانِ تولید کار میکند. سرمایهداری همان است که بود، فقط ابزارش تغییر کرده. تقسیم تاریخ به قرنها، نگاه بورژوایی است نه ماتریالیستی.» او افزود: «تا وقتی استثمار پابرجاست، ضرورتِ حزبِ انقلابی هم پابرجاست. اینکه چون قرن عوض شده باید نهاد تازهای ساخت، منطقِ پستمدرن است، نه مارکسیستی.» و سپس گفت: «اگر این منطق را بپذیریم، باید در قرنِ بعد نهادِ بازخوردی را هم کنار بگذاریم چون زمانش گذشته!»
ج) در دفاع از حزبِ پیشرو و ضرورتِ رهبری
بیانی با تأکید گفت: «هیچ سازمان انقلابی بدون رهبری معنا ندارد. در نظریهٔ مارکسیستی، پیشرو یعنی رهبری. حزبی که از رهبری شانه خالی کند، یا حزب نیست یا یک محفل ژلهای است.» بیانی صریح میگوید اگر حزب رهبری نکند، دیگر حزب نیست؛ تشکیلاتی بیستونفقرات میشود که فقط واکنش نشان میدهد و جهت نمیدهد. او این را نه یک ضعف، بلکه انحلال عملی حزب میداند: محصول چنین رویکردی نه سازمان انقلابی، بلکه همان چیزی است که او «ساختار ژلهای» مینامد؛ شکلی از جمع که هیچوقت به سوبژکتیویتهٔ پیشرو ارتقاء پیدا نمیکند.
چ) تمایزِ حزب و شورا: نفیِ جایگزینیِ کاذب
بیانی گفت: «شورا را نمیشود با فرمان ساخت، چون محصولِ لحظهٔ انقلابی است؛ اما حزب را میشود با ارادهٔ آگاهانهٔ پیشروها بنا کرد.» او افزود: «شورا و حزب نه دشمن، بلکه مکملاند: شورا تجلیِ قدرتِ طبقاتی است و حزب، هدایتِ نظری و سازمانیِ آن قدرت. نفیِ حزب به نفع شورا سادهانگاری است.»
ح) بازگشت به لنینیسم: حزب بهمثابهٔ عالیترین سطحِ آگاهی
بیانی گفت: «حزب بلشویک در زمانِ خود بالاترین سطحِ آگاهیِ پرولتاریا را نمایندگی میکرد. هیچ حزب دیگری نتوانسته از آن فراتر رود. پس نقد، یعنی بازسازی، نه انکار.» او تأکید کرد که بازگشت به لنینیسم به معنای تکرار اقتدارگرایی نیست، بلکه احیای همان انسجام و شفافیتِ نظری است که میتواند از انحراف جلوگیری کند.
خ) جمعبندی: روشنی در برابرِ ابهام
بیانی سخنانش را چنین جمعبندی کرد: «فلسفهٔ سیاسی اگر به عمل نرسد، به بازی زبانی بدل میشود. مارکسیسم علمِ سازماندهی است، نه زبانِ استعاره.
هر بحثی دربارهٔ نهاد بازخوردی باید بگوید از کجا شروع میکند، چه نیروئی آن را میسازد و به کجا میخواهد برود.» او افزود: «حزبی که رهبری نکند، انقلابی نیست؛ نظریهای که جهت ندهد، به انفعال میانجامد.»
از منظر بیانی، بازخورد اگر بهجای حزب بنشیند، عملاً ساختار رهبری را از میان میبرد و سیاست را به بیشکلی و انفعال میکشاند. در نگاه او، این نه تفاوت دو شیوه، بلکه مرز میان سازمانیافتگی و انحلال است: یا حزبِ پیشرو که آگاهی را متشکل میکند و هدایت میبخشد، یا سقوط به ساختاری «ژلهای» که فقط واکنش نشان میدهد و هرگز به سوژهٔ انقلابی ارتقاء نمییابد. برای بیانی، این دو منطق همسنگ و قابل آشتی نیستند؛ بازخورد وقتی جای حزب را بگیرد، بدیلِ آن نمیشود، بلکه خودِ انحلال حزب است—و این مرزبندی برای او نهایی و غیرقابل سازش است: یا حزبِ رهبریگر، یا بیساختاری.
۸. گفتار آرش کبیری: از نظریه به پراتیک، از گفتوگو به سازمان
گفتار رفیق آرش کبیری در این میزگرد، لحظهای بود که بحث از سطح نظری به زمینِ عمل بازگشت—صدایی از ضرورتِ پراتیک، از ضرورتِ ساختن. او سخنانش را نه در ادامهٔ مباحث فلسفی، بلکه بهعنوان نقدی صادقانه و عملگرایانه طرح کرد: سوسیالیسم بدون ترجمهٔ پراتیکی، در گفتار روشنفکرانه فرسوده میشود.
الف) مبنا: نقدِ روشنفکریِ بیاثر و ضرورتِ عمل
آرش سخنان خود را چنین آغاز کرد: «من حرفم در امتداد بحثهای رفقا نیست، بیشتر برداشت کلیام از سوسیالیسم است.» او گفت که سوسیالیسم امروز در یکی از تاریکترین دورانهای تاریخی خود قرار دارد؛ زیرا نیروهای راستگرا در میدانِ رسانههای اجتماعی فعالاند، درحالیکه چپ در تبعید، اغلب به گفتوگوهای نظری محدود مانده است. او با لحنی انتقادی افزود: «این جلسات روشنفکرانه، اگر به عمل منجر نشوند، نه دردی از کارگران ایران درمان میکنند و نه بر واقعیت تأثیر میگذارند. در همان کلابهاوس، گروههای ارتجاعی افکار عمومی را شکل میدهند، اما ما فقط حرف میزنیم.»
ب) صورتبندی نظری: سادگی بهجای پیچیدگی
برای توضیح دیدگاهش، آرش به جملهای از انیشتین اشاره کرد: «وقتی بتوانی تئوریات را برای مادربزرگت توضیح دهی، یعنی واقعاً آن را فهمیدهای.» او افزود: «سوسیالیسم هم همینطور است؛ تا وقتی به زبانِ ساده و قابلفهم برای مردم و کارگران ترجمه نشود، زنده نیست.» به باور او، سیاست در نهایت «علمِ پراتیک» است، نه صرفاً تئوری. بنابراین، مفاهیم پیچیدهٔ سوسیالیستی باید به زبان کاربردی و روزمره تبدیل شوند تا در گفتار و تجربهٔ کارگران جاری شوند، نه در میانِ حلقههای محدودِ روشنفکری باقی بمانند.
پ) نقدِ موقعیت: حزب در تبعید یا هسته در میدان؟
آرش بهروشنی گفت که بحث از «تشکیل حزب در تبعید» زودرس و بیپایه است. او گفت: «وقتی هنوز هیچ شبکهٔ واقعی میان کارگران شکل نگرفته، صحبت از حزب در خارج از کشور بیمعناست.
سیاست باید از پایین آغاز شود—از تشکیل هستهها و شوراهای کارگری در دلِ مبارزه.» در نگاه او، بدون پیوند واقعی با طبقه، هر بحثی دربارهٔ حزب، صرفاً تمرین نظری است. «حزب را نمیتوان از بالا ساخت. باید از دلِ کار و رنج آغاز کرد، نه از اتاقهای گفتوگو.»
ت) خوانش تاریخی: از شورا تا حزب و خطای بوروکراتیسم
آرش با اشاره به تجربهٔ تاریخی شوروی توضیح داد: «یکی از دلایل سقوط شوروی همین بود که حزب از شوراها جدا شد. حزب که زمانی از دل شوراها زاده شده بود، بهتدریج خود را جای آنها نشاند و به طبقهای بوروکراتیک بدل شد.» او افزود که استالینیسم محصول همین جدایی بود؛ تصمیمات غلط در قبال دهقانان و کشاورزان، بهویژه سیاستهای تحمیلی اقتصادی، یکی از عوامل فروپاشی نظام شوروی بود. در نظر او، حزب زمانی معنا دارد که به شوراها و بدنهٔ کارگری متصل باشد—وگرنه به دستگاهی خودبسنده و جدا از طبقه تبدیل میشود.
ث) جمعبندی: از گفتن به ساختن
آرش سخنانش را با دعوتی صریح به پایان برد: «اگر میخواهیم تأثیرگذار باشیم، باید از گفتوگو به ساختن برسیم. باید کارگران را وارد گفتوگو کنیم، نه اینکه فقط دربارهٔ آنها حرف بزنیم.» او تأکید کرد که شکلگیری هستههای کارگری روندی زمانبر و دشوار است و نمیتوان آن را با جلسات هفتگی جایگزین کرد. «تا وقتی چپ در تبعید به رخ کشیدن دانستهها مشغول است، نه شورا شکل میگیرد و نه انقلاب. باید از پایه شروع کرد—از پراتیک.»
در منطق بازخوردی، صدای آرش یادآورِ قطبِ زمین است—لحظهای که نظریه باید به عمل بازگردد تا دوباره خود را بیازماید. او به زبانِ پراتیک گفت همانچیزی را که من در سطح فلسفی میگویم: آگاهی تنها زمانی زنده است که بازخوردِ عمل باشد. در این معنا، آرش ضرورتِ «گوشِ نظریه به تجربه» را به ما یادآوری کرد. نظریه اگر نشنود، میمیرد؛ و عمل اگر نیاموزد، تکرار میشود.
۲. پاسخهای پسینی (بازاندیشی تحلیلی–دیالکتیکی)
آنچه در این بخش میآید، بازتابِ مستقیمِ گفتار شفاهی من در میزگرد نیست. این پاسخها حاصلِ بازشنیدن و بازاندیشیِ گفتوگوهاست؛ تلاشی برای آنکه موضعِ دستگاهِ «دیالکتیک بازخوردیِ حقیقت» در برابر دیدگاههای رفقا، بهصورتی فشرده، دقیق و فلسفیتر بازنمایی شود.
در رسالهام با عنوان Die rückgekoppelte Dialektik der Wahrheit («دیالکتیکِ بازخوردیِ حقیقت»)، کوشیدهام نشان دهم که حقیقت تنها تا زمانی زنده میماند که بتواند خود را بشنود. این اصل—که آن را اخلاقِ شنیدن نامیدهام—به معنای آن است که هر نقد، هر گفتوگو و هر کنشِ جمعی، اگر پاسخِ خویش را نشنود، به ایدئولوژی بدل میشود. پاسخهای زیر بر همین بنیان نوشته شدهاند: بهمثابهی تمرینی در شنیدنِ نقد و بازگرداندنِ آن به چرخهٔ آگاهی. هر پاسخ، نوعی بازخوردِ نظری به گفتار دیگران است—نه برای نفی، بلکه برای پیوند دادنِ تفاوتها در سطحی بالاتر از گفتوگو. در این معنا، این نوشتهها خودِ «پراکسیسِ بازخوردی»اند: پراکسیسِ شنیدن، تصحیح، و یادگیری از نقدِ دیگری؛ تلاشی برای آنکه دیالکتیک از زبان به عملِ اندیشیدن بازگردد و گفتوگو بدل شود به شکلی از تولیدِ مشترکِ حقیقت.
الف. به رفیق مازیار: از پیوند مکانی تا منطقِ بازخوردیِ رابطه
پیش از آنکه به تمایز نظری بپردازم، لازم است منطق تجربهمحوری را که سخن رفیق مازیار بر آن استوار است صریحاً بازتاب دهم: او در این بحث نه تنها از «داخل» بهمثابهی جغرافیا سخن نمیگوید، بلکه از «امکانمندیِ حامل بازخورد» دفاع میکند. در روایت او، سوژهی نقد و تصحیح تنها در فشار عینیِ پراتیک زاده میشود و به همین دلیل، ناممکنیِ ساخت حزب در تبعید یک موضع صرفاً سازمانی یا سلبی نیست، بلکه نقشِ حفاظ دارد—حدی که از تجربهی طبقه در برابر جایگزینیِ روشنفکری دفاع میکند. این ناممکنی، تا اینجا مشروعیت خود را از دل واقعیت میگیرد: تا وقتی گوشِ زندهی درگیر در میدان نباشد، بازخورد به دورِ بستهی روشنفکر بدل میشود و از نقدِ زنده به تأملِ بیحامل سقوط میکند.
رفیق مازیار در سخنانش، همانگونه که در سنت مارکسیسم انقلابی ریشه دارد، بر ضرورت پیوند ارگانیک حزب با پیشتازان کارگری داخل ایران تأکید کرد و هشدار داد که هیچ تشکیلاتی در تبعید نمیتواند جای مبارزهی زندهی طبقه را بگیرد؛ این هشدار، بر شانههای یکی از اصیلترین شهودهای مارکسیستی استوار است که حزب را نه محصول ارادهی روشنفکران، بلکه زادهی ضرورتهای عینی مبارزهی طبقاتی میداند. من با این بنیاد کاملاً همدلام، اما اختلاف ما در «نقطهی وقوعِ پیوند» است، نه در «ضرورتِ آن»، در «منطقِ پیوند»، نه در «هدفِ آن».
رفیق مازیار مسئله را در سطح مکان طرح میکند و معتقد است حزب باید در درون طبقه ساخته شود، اما در دستگاه من، سیاست در جغرافیا تحقق نمییابد، بلکه در رابطهی پاسخگو متولد میشود. در این معنا، بازخورد نه یک روش اخلاقی یا مکانیسم فنی، بلکه شکلِ نوینی از نفی است—نفیای که از تقابل و گذارِ خطی، به ساختار شنیدن و خودتصحیح بدل میشود. بازخورد در این مفهوم، خودِ مادهی پیوند نظریه و عمل است؛ مادهای که در هر کجا که نقد و تصحیح نهادینه شود، آنجا سیاست آغاز میشود—چه در داخل، چه در تبعید.
در دیالکتیک بازخوردی، نفی دیگر مرحلهای نیست که طی شود، بلکه ساختاری است که درون آن اندیشه میچرخد—حرکتی که هدفش نه وحدت، بلکه حساسیت به خطا و توانِ شنیدنِ خویش است. در این دستگاه، «نفی» دیگر ابزاری برای پیشرفت نیست، بلکه ریتمِ آگاهی است. اگر در هگل، نفی لحظهای از سیرِ روح است؛ اگر در مارکس، نفی نیروی تغییرِ مادی است؛ در دستگاه من، نفی، فرمِ شنیدنِ اندیشه از خویش است—یک اتوپوئزیس یا ساختار بازتولید خویش انتقادی که نه برای حفظِ سیستم، بلکه برای گشودنِ آن به سوی اصلاحِ مداوم عمل میکند.
از این منظر، تبعید نه فاصله، بلکه امکان است: امکانی برای بازآزمایی فرمهای سازمانیابیِ پاسخگو، حافظهمند و خوداصلاحگر. اگر حزب لنینی پاسخ تاریخی قرن بیستم بود—پاسخ به دورانِ سرکوب متمرکز و ارتباطِ خطی—حزب بازخوردی پاسخ قرن بیستویکم است: پاسخ به دورانِ نظارتِ نرم، پراکندگیِ زیست کارگران، و سلطهی داده و الگوریتم. در این گذار، حزب بازخوردی نه «جانشین» حزب لنینی، بلکه تداوم انتقادی آن است: گذار از فرمان به تصحیح، از مرکزیت به گردش، از انضباط به یادگیری. این عبوری است دیالکتیکی، نه انکاری—زیرا هر آنچه در حزب لنینی ضرورت بود، امروز اگر بدون سازوکار نقد و عزل بازتولید شود، به بوروکراسی و انجماد بدل میگردد.
تفاوت من با مازیار نه در هدفِ پیوند با طبقه، بلکه در فرمِ آن است. او پیوند را در مکان جستوجو میکند؛ من در سازوکار. پیوندِ حقیقی با طبقه زمانی ممکن میشود که خودِ رابطه، دیالکتیکی و بازخوردی شود: یعنی در هر سطحی—میان کارگران داخل، کارگران تبعیدی، روشنفکران, و هر جمع کوچک یادگیرنده—چرخهای از نقد و پاسخ شکل گیرد که در آن خطا نه لکهی ننگ، بلکه مادهی یادگیری باشد. در چنین فرایندی، هر حلقهی کوچک میتواند به مجمع بازخوردی بدل شود: فضایی که در آن قدرت پاسخگو میشود، خطا به حافظه بدل میگردد، و تصمیم به تمرینِ آگاهی جمعی بدل میشود. رفیق مازیار میگوید تجربهی شکستهای پیشین در خارج از کشور نشان داده که این راه به جایی نمیرسد. من اما معتقدم شکست نه از «مکان»، بلکه از «منطق» بود. تجربههای گذشته شکست خوردند چون درونشان بازخورد نهادی نبود؛ چون نقد، ساختاری نداشت؛ چون هیچ قدرتی پاسخگو نبود. در نتیجه، سازمانهای ما از درون خشک شدند نه از بیرون. به همین دلیل میگویم بازسازی سیاست امروز، نه بازگشت به محل، بلکه بازسازیِ منطقِ درونیِ خودِ سازمان است—یعنی نهادینهکردنِ اصلِ بازخورد به مثابهی فرمِ زیستنِ آگاهی جمعی. در عصر شبکه و داده، جغرافیا خود به رابطه تبدیل شده است. «درون» و «بیرون» دیگر تقابل نیستند، بلکه لحظههای یک فرایندند. آنجا که نقد و پاسخگویی نهادینه است، همانجا درون میدان است؛ و آنجا که قدرت از پاسخگویی میگریزد، همانجا در حاشیهی تاریخ.
از این رو، بازسازی امر سیاسی امروز تنها از رهگذرِ بازسازیِ رابطهی بازخوردی میان نیروهای پراکندهی تبعیدی و کارگران داخل ممکن است—رابطهای که در آن تجربهی زیسته و آگاهی نظری نه در سلسلهمراتب، بلکه در گفتوگوی زندهی تصحیح و یادگیری به هم میرسند. در این افق، حزب بازخوردی نه بازسازیِ حزبِ لنینی در تبعید، بلکه ترجمهی فلسفهی بازخورد به سیاست زنده است: تلاش برای ساختنِ نهادی که بتواند بشنود، پاسخ دهد و خود را تصحیح کند؛ یعنی همان چیزی که در رسالهام آن را اخلاق شنیدن نامیدهام. در این معنا، حزب بازخوردی نه صرفاً تشکیلاتی تازه، بلکه نفس کشیدن دوبارهی دیالکتیک در سیاست است—دیالکتیکی که دیگر نه برای غلبه، بلکه برای فهمیدن میجنگد؛ نه برای انباشتِ قدرت، بلکه برای حفظِ توانِ پاسخگویی. این حزب تداوم روح انقلابی لنینیسم است، اما در قالبی که حقیقت را نه در وفاداری، بلکه در تصحیح تعریف میکند.
ب. به رفیق آرش: از بازخورد نظری تا میدانِ پراتیکِ آگاهی
پیش از ورود به تمایز نظری، لازم است سطحی را که آرش از آن سخن میگوید درست بشنوم: او وقتی میگوید «بازخورد یعنی حضور پایهها»، در واقع از «شرط امکان آگاهی» حرف میزند، نه از شکل سازمانی آن. در منطق او، آگاهی تنها زمانی حامل دارد که بستر زیستِ کارگر آن را پدید آورده باشد؛ تا وقتی سوژه در میدانِ پراتیک زنده حضور نیابد، بازخورد بهشکل یک ایدهی سرگردان باقی میماند—همانطور که در تجربهی احزابِ تبعیدی و روشنفکری بارها رخ داد. این نکته برای او صرفاً یک یادآوری تجربی نیست، بلکه یک مرز است: آگاهی بدون بستر عینی، به آگاهی بیصاحب بدل میشود، و بیصاحبی یعنی تکرار همان جابهجایی تاریخیای که طبقه را از محصول مبارزهاش جدا کرد. تا اینجا، این حدگذاری مشروع است، چون از دل تجربهای میآید که میخواهد از مصادرهی آگاهی توسط ساختارهای بیرونی جلوگیری کند.
رفیق آرش در گفتارش بر یک واقعیت انکارناپذیر دست گذاشت: هیچ حزب و هیچ نظریهای، اگر از دلِ زیستِ واقعیِ کارگران و از تجربهی روزمرهی مبارزه نجوشد، نمیتواند کارکرد رهاییبخش داشته باشد. او بازخورد را نه صرفاً بهمثابه سازوکاری نظری، بلکه بهعنوان «حضور پایهها» تعریف کرد—حضور زندهی آنان در تصمیم، نقد و عمل. این نکته بنیادین است و من با آن بهطور کامل همدلام، زیرا در دستگاه من نیز، بازخورد تنها زمانی به حقیقت بدل میشود که در میدانِ عینیِ عمل تحقق یابد.
اما اختلاف ما در نقطهای ظریف است: آرش بازخورد را بیشتر به سطح سازمانی و درونطبقاتی محدود میکند، حال آنکه من آن را بهمثابه منطقِ آگاهیِ تاریخی در نظر میگیرم—منطقی که باید میان سطح نظری و سطح پراتیک، میان تجربه و مفهوم، چرخهی زندهای برقرار کند. بازخورد در این معنا، دیگر صرفاً واسطهی میان اندیشه و عمل نیست، بلکه ریتمِ خودآگاهیِ تاریخ است: ساختارِ شنیدنِ جامعه از خویش، و شکلِ بازگشتِ آگاهی به نقطهی تولیدش.
او بهدرستی یادآور شد که بسیاری از احزاب و روشنفکران چپ، حتی با ایدههای خوب، از همان لحظهای که از میدانِ واقعی جدا شدند، بدل به محفلهای خودارجاع شدند. این گزاره، دقیقترین تعریفِ لحظهی انسداد تاریخی آگاهی است: لحظهای که اندیشه از بازخورد محروم میشود و در نتیجه به تکرار بدل میگردد. اما اگر بخواهم از منطق رسالهام سخن بگویم، این انسداد تنها سیاسی یا جغرافیایی نیست؛ در خودِ شکلِ نفی رخ میدهد. یعنی وقتی اندیشه دیگر به صدای خود گوش نمیدهد، نفی از حرکت بازمیماند و دیالکتیک، که باید گوش باشد، به فرمان بدل میشود.
من میخواهم این را بسط بدهم: جدایی از میدان فقط جغرافیایی نیست، معرفتی است. بسیاری از احزاب بهظاهر «درون طبقه» عمل میکنند، اما فاقدِ منطق بازخوردیاند—یعنی فاقدِ امکانِ تصحیح درونی، حافظهی خطا، و پاسخگوییِ زنده. حزبِ بدون بازخورد، حتی اگر در کفِ کارخانه باشد، باز هم در سطح نظری بیرون از پرولتاریاست، چون آگاهی را به فرمان فروکاسته است. بازخورد در این معنا، ادامهی همان نقد مارکس به فیشته و هگل است، اما با یک دگرگونی بنیادین: دیگر نفیِ ایدئولوژی کافی نیست، باید خودِ نفی را به ساختار شنیدن بدل کرد؛ یعنی نقد نه بهمثابه «انکار»، بلکه بهمثابه «پاسخگویی».
آرش از حزب پیشتاز کارگری و از ضرورتِ تشکیلاتی سخن گفت که متعلق به خودِ طبقه باشد، نه تحمیلشده از بیرون. من این اصل را محور کار خود میدانم، اما در منطق بازخوردی، «تعلق» نه به معنای مالکیت، بلکه به معنای مشارکت است. تعلق به طبقه یعنی مشارکت در چرخهی تصحیح و آگاهی، نه صرفاً حضور در مکانی از تولید. حزب بازخوردی، برخلاف حزب کلاسیک، «نمایندهی طبقه» نیست، بلکه میدانِ یادگیریِ آن است؛ ساختارِ آگاهیِ جمعی که از دل تجربه، و از طریق شنیدنِ خطاهایش، خود را بازمیسازد.
همانطور که او گفت، شوراها در ۱۹۰۵ از درونِ تجربهی کارگران زاده شدند و سپس تئوریزه گشتند، من نیز میگویم نهاد بازخوردی باید در همین مسیر حرکت کند: نه طراحی از بالا، بلکه تکوین از دلِ عمل، اما با آگاهی از منطقِ تاریخیِ خودش—یعنی با این آگاهی که عمل بدون گوش دادن به پیامدهای خویش، به تکرار بدل میشود.
در این معنا، بازخورد همان چیزی است که من در رسالهام «نفیِ نفیِ شنوا» نامیدهام: حرکتی که خود را میشنود تا تکرار نشود. آرش هشدار داد که نباید از بازخورد تنها یک ایدهی انتزاعی ساخت و مثال آورد که در تاریخ، از فداییان تا منصور حکمت، بسیاری با نیت دموکراتیک آغاز کردند اما به فرقه بدل شدند. در این نکته نیز حق با اوست؛ اما پاسخ من این است که شکستِ آن پروژهها نه از نیت، بلکه از فقدانِ ساختار شنیدن ناشی شد. چون نقد و عزل، بهمثابه نهاد، درون آنها نهادینه نشده بود.
حزب بازخوردی دقیقاً برای پاسخ به همین گسست طراحی میشود: حزبی که در آن هیچ تصمیمی مصون از تصحیح نیست، و هر قدرتی موظف است پاسخگو باشد. این همان جاییست که بازخورد از سطح اخلاق به سطح سازمان و از سطح سازمان به سطح حقیقت میرسد.
در نگاه آرش، مسئلهی اصلی یافتنِ شکلی از تشکیلات است که «درونِ خودِ کارگران» و در جریانِ مبارزهی روزمره شکل گیرد. من میگویم این تشکیلات، اگر بهراستی زادهی مبارزه باشد، باید بتواند «آگاهی از آگاهی» را نیز تولید کند—یعنی تجربه را به حافظه بدل کند. زیرا بدون حافظه، هیچ بازخوردی پایدار نمیماند. در منطق دیالکتیک بازخوردی، حافظه همان صورت نهادینهی نفی است: تاریخی از خطاها که تبدیل به معیارِ تصحیح میشود. اگر حزبِ پیشتازِ لنینی لحظهی تمرکز آگاهی بود، حزبِ بازخوردی لحظهی گردش آن است: گذار از حزب به فرایندِ یادگیریِ جمعی.
از این منظر، اختلافِ من با آرش در ضرورتِ عینیت نیست، بلکه در فهمِ سطحِ عمل است. او عمل را نقطهی آغاز میگیرد؛ من آن را حلقهای در چرخهی بیپایانِ بازخورد میبینم. در دستگاهِ من، پراتیک نه نقطهی مقابل نظریه، بلکه شکلِ تاریخیِ آزمونِ آن است—همان جایی که نظریه خود را به تصحیح میسپارد. بازخورد در این معنا، همان دیالکتیکِ زندهی آگاهی و عمل است؛ دیالکتیکی که دیگر از مسیر تضاد نمیگذرد، بلکه از مسیر شنیدنِ تضاد حرکت میکند.
و تا زمانی که این چرخه برقرار است، حتی کوچکترین مجمع کارگری میتواند حاملِ حقیقت تاریخیِ رهایی باشد، زیرا حقیقت نه در اندازهٔ نهاد، بلکه در حساسیتِ نهاد به تصحیح نهفته است. پس، اگر آرش از ما میخواهد که سیاست را به زمینِ واقعی بازگردانیم، من میافزایم که باید زمین را نیز بازتعریف کنیم: زمینِ سیاست دیگر صرفاً کارخانه یا میدان اعتصاب نیست، بلکه هر جاییست که گفتوگو، نقد، و یادگیریِ جمعی به عمل بدل شود. در چنین افقی، حزب بازخوردی نه بیرون از شوراها، بلکه درونِ هر رابطهای متولد میشود که در آن آگاهی میآموزد از خود بپرسد: چگونه میشنوم؟ چگونه تصحیح میکنم؟
از این رو، پاسخ من به آرش این است: بازخورد اگر فقط «حضور پایهها» باشد، به بازتولید افقی از همان چرخهی پیشین منجر میشود؛ اما اگر بدل شود به منطقِ خودآموزیِ جمعی، آنگاه پایه نه فقط حضور دارد، بلکه خالقِ آگاهی جمعی است. آنگاه سیاست دوباره از فرمان به پرسش، و از نظریه به تمرینِ زندهی یادگیری بدل میشود—و این همان جاییست که پرولتاریا نه فقط نیروی کار، بلکه نیروی آگاهی است.
پ. به رفیق رضا: از بسترِ عینی تا منطقِ تحققِ بازخورد
پیش از آنکه به سطح نظری بحث وارد شوم، لازم است نقطهای را که رضا بر آن انگشت میگذارد درست بشنوم: او نمیگوید بازخورد غلط است یا انتزاعی است، بلکه میگوید «فاقدِ نقطهٔ تلاقی» است. او میگوید تا وقتی رابطهٔ زندهای با سوژهٔ واقعی در میدان نباشد، بازخورد در خلأ میچرخد؛ یعنی در غیابِ گیرندهٔ واقعی، حرف—حتی اگر درست—به سیاست بدل نمیشود. ناممکنیای که او بیان میکند، از جنس «ضعف ایده» نیست، بلکه از جنس «نبودِ بستر» است؛ نه نفیِ بازخورد، بلکه هشدار دربارهٔ بیصاحبیِ آن. و این، تا اینجا، حدگذاری مشروعی است: سوژهٔ درگیر در پراتیک اگر در مدار نباشد، بازخورد کانالِ بیخروجی میشود، همانطور که تجربهٔ دهها پروژهٔ تبعیدی در پنجاه سال گذشته نشان داده است.
رفیق رضا در سخنانش بر شکافی تأکید کرد که میان درستیِ نظریِ ایدهٔ بازخورد و دشواریِ تحققِ عینی آن وجود دارد. پرسش او صریح و دقیق بود: بازخورد، در چه بستر واقعی و از طریق چه مکانیزمی میتواند میان ما و جنبش کارگری برقرار شود؟
آیا اگر در خارج از کشوریم، بدون پیوندِ زنده با مبارزهٔ روزمرهٔ طبقه، این بازخورد به بحثی در خلأ بدل نمیشود؟ این پرسش، بهدرستی، نقطهٔ گذر هر نظریه از فلسفه به پراتیک است و من نیز همین را نقطهٔ آزمون ایدهٔ خود میدانم.
آنچه رفیق رضا با واژهٔ «پا روی زمین» مینامد، در دستگاه من به معنای «میدانِ بازخوردی» است: جایی که نظریه به تجربه متصل میشود و پاسخ خود را از عمل میگیرد. اما این میدان لزوماً مرز جغرافیایی ندارد. بسترِ عینیِ بازخورد، همان شبکهٔ رابطههایی است که میان زیست تبعیدی و زیست کارگری در جریان است: از رسانه، از حلقههای گفتوگوی زنده، از کنشهای همزمان در دو سوی مرز، و از هر جایی که تجربهٔ زیسته به دادهٔ آگاهی تبدیل میشود.
در منطق دیالکتیک بازخوردی، «عینیت» دیگر در برابر ذهن نیست؛ عینیت یعنی ساختاری که بتواند به خود گوش دهد. به همین معناست که میدانِ بازخوردی نه فقط محلِ وقوعِ عمل، بلکه خودِ سازمانیافتگیِ آگاهی است. در جهان امروز، کارگر ایرانیِ تبعیدی بخشی از طبقه است، نه بیرون از آن. او همان نیروهای اجتماعی را بازنمایی میکند که سرمایهٔ جهانی پراکنده کرده است. ازاینرو، بازخورد پیش از آنکه میان دو «جا» برقرار شود، میان دو «سطح» برقرار میشود: میان تجربه و فهم، میان عمل و نقد، میان زیست و بازتابِ آن در آگاهی.
اما حق با رضاست که میگوید بازخورد بدون مکانیزمِ مادی، صرفاً گفتوگو میماند. به همین دلیل من در طرح حزب بازخوردی، بر «نهادینهسازیِ نقد» تأکید کردم—یعنی ساختن حلقههایی از کارگران و روشنفکران که بتوانند خطا و تجربه را مستند کنند، نقد را پیوسته کنند و آن را به چرخهٔ یادگیری جمعی بازگردانند. این همان سازوکار عینی است که بازخورد را از سطح نظری به سطح نهادی میآورد.
در دستگاه من، این نهادینهسازی فقط سازماندهی نیست، بلکه تجسم مادیِ نفی شنواست؛ یعنی همانجا که اندیشه، از درونِ مناسبات، به پژواکِ خود گوش میدهد. بازخورد، در این معنا، از دلِ عملِ اشتراکی زاده میشود، نه پیش از آن؛ زیرا حقیقتِ عمل در توانِ تصحیح آن نهفته است.
رفیق رضا با اتکا به تجربهٔ زیستهاش از اتحادیههای کارگری در غرب گفت که ما در جوامعی زندگی میکنیم که ایدئولوژی بورژوایی حتی در درونِ کارگران نفوذ کرده و فضای واقعی برای مداخله بسیار محدود است. این هشدار، کاملاً درست است. اما این دقیقاً جایی است که سیاستِ بازخوردی معنا مییابد: نه در تکرار تحلیلِ سلطه، بلکه در ساختن سازوکاری که خود بتواند اثر بازدارندهٔ سلطه را خنثی کند.
در رسالهام گفتهام: «جایی که بازخورد برقرار شود، قدرت دیگر مطلق نیست، زیرا گوش یافته است.» هرگاه ما بتوانیم فضایی بیافرینیم که در آن نقد شنیده شود و خطا ثبت گردد، همانجا شکاف کوچکی در سلطه گشودهایم. حتی یک گروه تبعیدیِ کوچک که بتواند رابطهای پاسخگو با کارگران برقرار کند، در حالِ بازآفرینیِ سیاست است، زیرا سیاست در ذات خود چیزی جز سازماندهیِ پاسخگویی نیست. رضا میپرسد: این بازخورد چگونه با «جنبش واقعی» پیوند میخورد؟ پاسخ من این است: با ترجمهٔ تجربه به حافظه. وقتی هر عمل کارگری یا هر نقد نظری ثبت و به اشتراک گذاشته شود، بهتدریج حلقهای از حافظهٔ جمعی ساخته میشود. این حافظه، همان نهاد بازخوردی است. در دستگاه من، حافظه نه صرفاً ثبت گذشته، بلکه شکلِ تاریخیِ آگاهی از خویش است؛ همان نقطهای که نفی به یادگیری بدل میشود. نه ساختمانی فیزیکی است، نه حزبی از پیشتعیینشده، بلکه شبکهای زنده از یادگیری و تصحیح. چنین شبکهای میتواند درونِ هر سازمان موجود یا حتی بیرون از آن شکل گیرد، اما شرطش فقط یک چیز است: شفافیتِ نقد و تداومِ گوش دادن.
در نتیجه، برخلاف بدگمانیِ ظاهری رفیق رضا، بازخورد «پا روی زمین» دارد، اما زمینش از جنس رابطه است، نه مکان. زمینِ سیاست، امروز همان شبکهای است که از دلِ پراکندگی، حافظه میسازد. به زبان فلسفی رسالهام: زمینِ سیاست، حلقهی بازگشتِ آگاهی به خویش است—زمینی که با هر فعلِ شنیدن ساخته میشود. بازخورد، نه رؤیای ایدهآلیستی، بلکه فرایندِ عینیِ بازسازیِ آگاهیِ پرولتاریاست در عصری که سرمایهداری حتی زبان نقد را مصادره کرده است. اگر حزب لنینی پاسخ به دورانِ سانسور و سرکوب بود، حزب بازخوردی پاسخ به دورانِ داده و انفعال است؛ دورانی که سلطه نه با گلوله، بلکه با حذفِ بازخورد عمل میکند. در چنین جهانی، هر مکانیزمی که بتواند بازخورد را بازگرداند—از مجمع کوچک کارگری گرفته تا شبکهٔ همفکرانِ تبعیدی—در حال ساختنِ بسترِ عینیِ رهایی است. از این منظر، سخن رضا نه نقدِ من، بلکه تأییدِ ضرورتِ بازخورد است: او از نبودِ مکانیزم گلایه دارد، و من میگویم خود این گلایه، نخستین بازخورد است. اگر آن را جدی بگیریم، راه آغاز شده است: از نقدِ فاصله به ساختنِ رابطه.
ت. به رفیق مراد: از محورِ مبارزهٔ طبقاتی تا منطقِ بازخوردِ تاریخی
پیش از ورود به پاسخ نظری، لازم است حدّی را که مراد بر آن تأکید میکند، صریحاً بازتاب دهم: او نمیگوید بازخورد بیاهمیت است یا بیربط، بلکه میگوید اگر «مبارزهٔ طبقاتی» بهمثابه ستون فقرات تحلیل و سازمانیابی غایب شود، بازخورد به یک فرمِ تهی و شناور بدل میشود. هشداری که او میدهد این است که بدون پیوند زنده با خودِ پرولتاریا و تضادهای جاریاش، بازخورد میتواند به انتزاع نظری یا حتی روشنفکری بیریشه تبدیل شود — همان انحرافی که در تاریخ، روشنفکران غیرمتکی بر طبقه (نمونهاش فوکو در مورد انقلاب ایران) مرتکب شدند. ناممکنیای که مراد نشان میدهد، «ناممکنیِ سازمانی» نیست، بلکه «ناممکنیِ محوری» است: اگر مبارزه طبقاتی مرکزِ جاذبه نباشد، هر مدل حزبی یا بازخوردی صرفاً از بیرون بر طبقه آویزان میشود. این حدگذاری مشروع است و باید شنیده شود.
رفیق مراد با دقت نظری و با وفاداری به سنت مارکسیستی یادآور شد که ستون فقرات هر پروژهٔ انقلابی، مبارزهٔ طبقاتی پرولتاریاست و هر نظریهای که از این محور جدا شود، به انتزاع و سردرگمی میافتد. این نکته، بیتردید درست است؛ اما پرسش من این است: مبارزهٔ طبقاتی امروز، در کجا و در چه شکلی جریان دارد؟ آیا هنوز همان میدان تاریخی قرن بیستم است، یا در قالبهای تازهای از سلطه و پراکندگی بازتولید شده است؟
پاسخ من این است که مبارزهٔ طبقاتی همچنان جوهر تاریخ است، اما شکلِ ظهور آن تغییر کرده است: امروز سرمایه نه فقط در کارخانه، بلکه در داده، در قانون، در زبان و در میل کار میکند؛ و پرولتاریا نیز دیگر تنها در خط تولید متمرکز نیست، بلکه در پراکندگی جهانیِ کارِ دیجیتال، مهاجرت و بیثباتی پراکنده شده است. در منطق دیالکتیک بازخوردی، این گسترش تنها تغییر میدان نیست؛ تغییر در ساختار شنیدن تاریخ است. سرمایه امروز از طریق حذفِ گوشِ جمعی عمل میکند، از طریق قطعِ چرخههای بازخورد میان کار و آگاهی. از همینرو، اگر مبارزهٔ طبقاتی بخواهد به آگاهی و سازمان بدل شود، باید سازوکار تازهای برای اتصال این پراکندگیها داشته باشد. آن سازوکار، در دستگاه من، «بازخورد» است: بازسازیِ گوشِ ازدسترفتهٔ پرولتاریا در زمانهای که سلطه به سکوت تبدیل شده است. مراد به درستی گفت که ما باید از درونِ خودِ پرولتاریا و قشر پیشتاز آن آغاز کنیم، نه از بیرون. من نیز همین را میگویم، اما با این تفاوت که درکِ «درون» دیگر نباید صرفاً جغرافیایی یا صنفی باشد؛ باید معرفتی باشد.
در دیالکتیک بازخوردی، درون به معنای سطحی از آگاهی است که توان شنیدنِ خویش را دارد. پرولتاریا در عصر ما فقط آن نیست که دستمزد میگیرد، بلکه هر سوژهای است که از طریق بازخورد، سلطه را افشا و آگاهی را بازتولید میکند.
کارگر امروز، ممکن است کارگر کارخانه، معلم، پرستار، یا کارگر داده باشد؛ اما در همهٔ این اشکال، عنصر مشترک یکی است: حذفِ بازخورد از زیستِ او، و تلاشش برای بازگرداندنِ آن. به همین دلیل، من بازخورد را شکلِ نوینِ مبارزهٔ طبقاتی میدانم—شکلی که از سطح تولید مادی به سطح تولید آگاهی گسترش یافته است.
مراد با وفاداری به تجربهٔ بلشویکی یادآور شد که حزبِ لنینی، عالیترین شکلِ آگاهیِ انقلابیِ پرولتاریا بود و بدون آن، تسخیر قدرت ممکن نمیشد. من با این داوریِ تاریخی مخالف نیستم، اما معتقدم که بلشویسم، خود محصولِ یک مرحله از تکاملِ آگاهیِ طبقاتی بود—مرحلهای که امروز به پایان رسیده، نه به معنای بیاعتباری، بلکه به معنای فرارَوی. همانگونه که مارکس از درونِ هگل بیرون آمد بیآنکه منکرِ ضرورتِ او شود، ما نیز باید از درونِ لنینیسم بیرون بیاییم تا بتوانیم منطقِ رهایی را در سطح جدیدی بازسازی کنیم.
در دستگاه من، بازخورد جانشینِ فرمان است؛ و حزبِ بازخوردی، جانشینِ حزبِ پیشتاز به معنای کلاسیک. اما این جانشینی، انکار نیست بلکه حفظِ دیالکتیکیِ حقیقت در قالبی تازه است. اگر در لنینیسم، آگاهی در قالبِ «امرِ انتقال» تعریف میشد—انتقال از مرکز به پیرامون—در بازخورد، آگاهی در قالبِ «امرِ گردش» تعریف میشود: گردشِ نقد، پاسخ و تصحیح. لنینیسم در زمانهٔ خود، شکلِ تمرکزِ آگاهی بود؛ بازخورد، در زمانهٔ ما، شکلِ گردشِ آگاهی است. در یکسو، آگاهی از بالا به پایین منتقل میشد؛ در سوی دیگر، آگاهی درونِ شبکهای از نقد و پاسخ زنده میماند.
این تفاوتِ تاریخی، محصولِ تغییر در میدانِ مبارزه است: سلطه دیگر با سانسور و زور عمل نمیکند، بلکه با حذفِ گوشِ جمعی. وظیفهٔ ما امروز بازسازی همان گوش است؛ یعنی بازسازیِ امکانِ شنیدنِ طبقه از خود. از این منظر، بازخورد نه نفی لنینیسم بلکه ادامهٔ شنوای آن است؛ به تعبیر رسالهام، «دیالکتیکی که از نفی به بازگشتِ آگاهی در خود عبور میکند.»
مراد درست گفت که حزب بدون رابطهٔ ارگانیک با پیشتازِ کارگری بیمعناست. من نیز میگویم: رابطهٔ ارگانیک امروز، همان چرخهٔ بازخورد است. پیشتازِ کارگری در زمان ما، آن نیرویی است که میتواند خطا را بشنود، نقد را نهادینه کند، و از تصحیح، قدرت بسازد. در منطق بازخوردی، پیشتاز بودن نه جایگاه تشکیلاتی، بلکه قابلیت شنیدن است—همان چیزی که من آن را سوبژکتیویتهٔ شنوا مینامم، یعنی سوژهای که خود را در آینهٔ نقد بازمیشناسد.
رفیق مراد همچنین هشدار داد که بحثهای من نباید صرفاً در سطح نظری بماند و واژگان دشوار نباید میان ما و کارگران دیوار بسازد. این نقد، عمیق و رفیقانه است، و من آن را میپذیرم. زیرا خودِ ایدهٔ بازخورد، اگر نتواند در زبانِ پرولتاریا ترجمه شود، بیاثر میماند. به همین دلیل است که من بر ساختنِ نهادهایی تأکید دارم که بتوانند نظریه را از درونِ عملِ جمعی تولید کنند، نه از بیرون. بازخورد فقط زمانی زنده است که زبانش نیز جمعی باشد—زبانِ گفتوگو، نه اقتدار.
در نهایت، من اختلاف خود با مراد را چنین خلاصه میکنم: او میخواهد انقلاب را از دلِ سازمانِ آگاهِ طبقه بازسازی کند؛ من میخواهم آگاهی را از دلِ رابطهٔ بازخوردی بازسازی کنم تا خودِ سازمان بتواند زاده شود. هر دو ما بر وفاداری به پرولتاریا پای میفشاریم، اما مسیرهایمان متفاوت است: او از حزب به بازخورد میرسد، من از بازخورد به حزب.
در این دیالکتیکِ رفتوبرگشت است که شاید بتوانیم از بلشویسم بهمثابه میراثِ تاریخی عبور کنیم، بیآنکه حقیقت انقلابیاش را از دست بدهیم. بهبیان دیگر، مبارزهٔ طبقاتی هنوز محور تاریخ است، اما اگر در آن گوشِ نقد و حافظهٔ خطا نهادینه نشود، بهجای رهایی، بازتولیدِ فرمان خواهد بود. بازخورد، در منطق من، همان تداومِ مبارزهٔ طبقاتی در سطح آگاهی است—ادامهٔ پرولتاریا در صورتِ فلسفیٔ آن. و در این معنا، نقدِ مراد نه ردِ منطق بازخورد، بلکه دعوتی است به تحقق عینیتر آن؛ یعنی پیوند دوبارهٔ آگاهی و طبقه، در مقیاس جهانی و با گوشهایی که میآموزند بشنوند.
ث. به رفیق نینا: از حزبِ معیوب تا نهادِ یادگیرنده
پیش از ورود به پاسخ نظری، لازم است حدّی را که نینا بر آن تأکید میکند شفاف بازتاب دهم: دغدغهی او «مخالفت با حزب» نیست، بلکه «ناممکنی ارگانیک بودنِ حزبی است که بیرون از میدانِ زیست کارگر ساخته شود.» او میگوید: اگر ریشه در داخل نباشد، حزبِ خارجنشین—حتی اگر از نظر نظری تازه باشد—در عمل به همان سرنوشت احزاب تبعیدی دچار میشود: محفل شدن، بریده شدن از واقعیت، و فرورفتن در خود. حدّی که نینا طرح میکند یک حدّ عملی–تاریخی است، نه تئوریک: او میگوید تفاوت با احزاب گذشته نه در «ادعا» و نه در «تئوری» بلکه در «مکانیسم اتصال» سنجیده میشود. همچنین، با استعارهی کارخانه و دستگاه معیوب، میگوید لنینیسم را نباید بهخاطر انحطاط نهایی کنار گذاشت؛ باید همان بخش معیوب را شناسایی و اصلاح کرد نه کل کارخانه را تعطیل. پس ناممکنیای که او نشان میدهد، ناممکنیِ نسبتی است: بدون پیوند زنده، هر حزب—حتی با نیت درست—در بیرون میماند. این حدگذاری مشروع است و باید پیش از هر پاسخ شنیده و به رسمیت شناخته شود.
پرسش نینا از بنیادیترین پرسشهایی بود که در این میزگرد طرح شد. او مسئله را نه در سطح واژهها بلکه در واقعیتِ سیاسی جستوجو کرد: اگر ما حزبی را در خارج از کشور بنا کنیم، چگونه میتواند با طبقهی کارگرِ درون ایران پیوندی زنده و ارگانیک داشته باشد؟ چگونه از سرنوشتِ احزاب تبعیدی پیشین متمایز خواهد شد که همگی با نیتهای درست آغاز کردند اما به محفلهایی بسته، بیارتباط و در خود فرورفته بدل شدند؟ و اگر حتی بپذیریم که این حزب تازه از نظر نظری با احزاب پیشین تفاوت دارد، چه مکانیسمی وجود دارد که این تفاوت را در عمل نیز ممکن کند؟
نینا با مثالی دقیق از کارخانهای که دستگاهی در آن خراب شده یادآور شد که باید آن بخشِ معیوب را اصلاح کرد نه آنکه کل کارخانه را از میان برد. در نگاه او، حزب لنینی همچون آن کارخانهی بزرگ است که باید تعمیر شود، نه ویران.
من از همین نقطه آغاز میکنم. مقصود من از «بازسازی» حزب، تخریب نیست بلکه بازطراحی است. من باور دارم که در دوران ما، حزب دیگر نمیتواند صرفاً ابزار فرمان باشد؛ باید بدل به سازوکاری شود که بتواند خودش را تصحیح کند. اگر حزب لنینی در قرن بیستم، پاسخی تاریخی به عصرِ سانسور، سرکوب و قطع ارتباط بود, امروز باید پاسخی نو برای زمانهای باشد که سلطه نه با سرکوب، بلکه با حذف بازخورد عمل میکند. در جهان امروز، فرمان دیگر از دهانِ رهبر صادر نمیشود، بلکه از زبانِ الگوریتم, از داده و از نظمِ نرمِ سرمایه جاری است. در چنین شرایطی، حزبی که نتواند گوش بسازد، کور خواهد شد. بازطراحی حزب یعنی بازگرداندنِ امکانِ شنیدن به سیاست. این گوش همان چیزی است که در فلسفهی من، صورتِ نهادیِ نفیِ زنده است—نفىای که خود را میشنود و از طریق پاسخ به خویش زنده میماند.
به همین دلیل من گفتم حزب بازخوردی جایگزینِ حزب لنینی است، نه از سر نفی، بلکه از سر وفاداریِ تاریخی. لنینیسم در لحظهی خود، شکلی ضروری از تمرکز آگاهی بود؛ اما امروز آگاهی تنها در گردش زندهی نقد میتواند بماند. حزب لنینی پاسخِ دورانِ تلگرام و سانسور بود؛ حزب بازخوردی باید پاسخِ دورانِ داده و انفعال باشد.
اگر در گذشته قدرت از طریق فرمان تمرکز مییافت، امروز از طریق حذف بازخورد پراکنده میشود؛ و از اینرو سازمان سیاسی نیز باید از فرمان به گوش، از مرکز به مدار، و از اقتدار به پاسخگویی تحول یابد.
پرسش نینا دربارهی پیوند با کارگران داخل، پرسش از «چگونه» است، نه از «کجا». او حق دارد که بگوید بدون ارتباط زنده، هر تشکیلاتی در تبعید بیاثر میشود. اما در منطق بازخوردی، پیوند نه به معنای حضور فیزیکی بلکه به معنای برقراریِ چرخهی گوشدادن و پاسخدادن است. حزب بازخوردی در تبعید زمانی زنده است که بتواند تجربهی زیستهی کارگران را بشنود, بازتاب دهد و دوباره به چرخهی آگاهی بازگرداند. پیوند ارگانیک یعنی همین: ایجادِ مدارِ یادگیری میان زیستِ کارگر و اندیشهی سازمان, میان عمل و نقد, میان میدان و حافظه.
این پیوند نه جغرافیایی است، نه صرفاً نظری، بلکه رابطهای است که خود را از طریق بازخورد زنده نگاه میدارد. در رسالهام گفتهام: «نهاد زنده آن است که صدای خویش را به حافظه بدل کند.» حزب بازخوردی نیز همین است—نهادی که میشنود تا زنده بماند.
در نگاه من، حزب بازخوردی به جای فرمان، گوش میسازد؛ به جای مرکزیت، حافظه. هر حلقهی کارگری، هر مجمع کوچک که در آن نقد شنیده میشود و خطا ثبت میشود، بخشی از این حزب است—حتی اگر خود نداند. ما حزب را از بالا نمیسازیم تا بعد پیوند برقرار کنیم؛ بلکه از دلِ همین پیوندها حزب ساخته میشود.
حزب بازخوردی یک «ساختار» نیست، یک «فرآیند» است—فرآیندِ زایشِ آگاهی در بطنِ رابطههای زنده. در منطق بازخوردی، ساختار فقط زمانی معنا دارد که درونش جریان گوش دادن قطع نشود؛ هرگاه این گوش کور شود، ساختار به همان بیماری تاریخیِ بوروکراسی دچار میشود. از نظر من، پرسش نینا دربارهی تفاوت این طرح با احزاب تبعیدی پیشین نیز پاسخی روشن دارد. احزاب پیشین همهچیز را از پیش تعریف کردند: برنامه, مرام, رهبری و ساختار را. آنها نهاد را پیش از بازخورد آفریدند, و درست از همین رو, بازخورد را از خود حذف کردند.
حزب بازخوردی اما از خودِ بازخورد آغاز میکند. نه با شعار, بلکه با ساختنِ میدانهایی کوچک که در آن نقد, عمل و خطا در کنار هم حضور دارند. به این معنا, هر شبکهی کوچک از کارگران, روشنفکران و فعالان اجتماعی که بتواند نقد را به تجربه بدل کند, در حال ساختنِ مادهی زندهی حزب بازخوردی است—حتی اگر خود را حزب ننامد.
اما بازمیگردم به استعارهی دقیق نینا: کارخانه و دستگاه خراب. من با او همداستانم که باید بخشهای معیوب را شناخت و اصلاح کرد؛ اما در منطق بازخورد، «اصلاح» باید نهادینه شود. دستگاهی که تنها پس از خرابی به تعمیر نیاز دارد، هنوز به عقلِ تاریخی نرسیده است. عقلِ تاریخی زمانی پدید میآید که خودِ دستگاه توانِ تشخیص و تصحیح خویش را داشته باشد.
در جهان سیاست نیز چنین است: سازمانِ سیاسیای که نتواند نقد را در خود نهادینه کند، دیر یا زود دوباره از درون فرومیپاشد. از همین رو, بازخورد نه تزئینِ اخلاقیِ سیاست, بلکه بنیانِ بقای آن است.
بنابراین, مقصود من از حزب بازخوردی نه نفیِ حزب پیشین است و نه خیالپردازی در تبعید, بلکه تلاشی است برای بازگرداندنِ عقلِ زنده به سازمان سیاسی. حزبی که گوش دارد, خطا را میپذیرد, نقد را ثبت میکند, و حافظهاش را از تجربهی جمعی میسازد. در چنین حزبی, مرگ شکست نیست؛ لحظهای از یادگیری است. نهاد بازخوردی میداند که بقا در تداومِ تصحیح است, نه در ثبات. در این معنا, بازخورد همان تبدیلِ مرگ به یادگیری است؛ یعنی جایی که شکست به حافظه بدل میشود و تداوم میزاید—همان چیزی که در فلسفهام از آن به عنوان «نفیِ شنوا» یاد کردهام: نفیای که در خود میچرخد و از طریق بازتاب زنده میماند.
به این معنا, تبعید نیز از نگاه من نه فاصله, بلکه امکان است. در تبعید ما نه ناظران, بلکه کارگرانِ پراکندهایم—درگیر همان فرسودگی, همان بیثباتی و همان نیاز به آگاهی. اگر نتوانیم همینجا شکلی از سازمانیابیِ پاسخگو بسازیم, هیچ پیوندی با طبقه برقرار نخواهد شد. تبعید, اگر گوش باشد, به بخشی از طبقه بدل میشود.
حزب بازخوردی, در این معنا, تلاشی است برای ساختن گوشِ جمعیِ چپ در جهانی که دیگر فریاد را نمیشنود. رفیق نینا درست گفت که باید از کارخانهی موجود آغاز کرد؛ اما من میگویم باید آن را چنان بازآفرینی کرد که دیگر نیازی به تعمیر نداشته باشد. حزبی که گوش دارد، خود را تعمیر میکند. چنین حزبی نه در گذشته، بلکه در آینده زندگی میکند؛ نه از مرگ میترسد، بلکه از انجماد.
پس پاسخ من روشن است: تفاوت حزب بازخوردی با همهی احزاب پیشین در این است که نخستین حزبی است که بهجای فرمان، گوش میسازد. این گوش همان جایی است که بازخورد به آگاهی بدل میشود، و سیاست دوباره امکان رهایی مییابد.
به رفیق بیانی: بازخورد بهمثابهٔ وفاداریِ زنده به حقیقت
پیش از ورود به پاسخ نظری، ابتدا باید حدّی را که بیانی طرح میکند شفاف بازتاب دهم، زیرا او – برخلاف دیگر رفقا – پرسش یا تردید مطرح نمیکند، بلکه ضرورتِ خودِ ایده را زیر سؤال میبرد. او نمیگوید «چگونه این حزب کار میکند؟» بلکه میگوید «چرا اصلاً این ایده لازم است؟»؛ چون از نگاه او، بازخورد همیشه وجود داشته، در هر نهادی، حتی در حزب بلشویک، حتی در سازمانهای بورژوایی، پس مفهوم «نهاد بازخوردی» هیچ چیز تازهای به صحنه نمیافزاید. حدّ بیانی حدّی وجودشناختی است: او نه امکان عملی، بلکه مشروعیتِ خودِ مفهوم را به چالش میکشد و میگوید اگر بازخورد همیشه بوده، پس سخن از بازخورد هیچ وجه ممیزهای تولید نمیکند و ارزش افزودهٔ سیاسی ندارد. تا این حد شنیده نشود، هر پاسخی شبیه فرار از نقد به نظر خواهد رسید. بنابراین، ابتدا این حد را به رسمیت میپذیرم: اعتراض او این است که «بازخورد» اگر همان چیزِ همیشهموجود است، سخن تازهای نگفتهام؛ و اگر چیز دیگری است، باید روشن شود دقیقاً چه چیزی را از این “همیشهبودن” فراتر میبرد.
رفیق بیانی با صراحت و دقت نقد کرد. گفت بازخورد چیز تازهای نیست، همهٔ نهادها بازخورد دارند—حتی نهادهای بورژوایی؛ حزب بلشویکی هم بازخورد داشت، پس اگر دچار انحطاط شد باید از درون تصحیح میشد، نه اینکه اساساً کنار گذاشته شود. از نگاه او، طرح من در مرزِ پستمدرنیسم میلغزد و به اغتشاش نظری دامن میزند. او همچنین پرسید: «این حزب بازخوردی که میگویی کجاست؟ چه کسی میسازدش؟ و اصلاً چطور میشود در آن بود؟»
پاسخ دادم بله، هر نهاد بازخورد دارد، اما فقط در سطح فنی و مدیریتی. سرمایهداری نیز بازخورد دارد، اما بازخوردش برای افزایش بهرهوری است نه برای حقیقت و عدالت. در حزب بلشویکی نیز بازخورد وجود داشت، اما بازخورد تابع فرمان بود، نه فرمان تابع بازخورد. من از بازخوردی سخن میگویم که در مقام معیارِ حقیقت عمل میکند، نه در مقامِ ابزار تنظیم. در فلسفهٔ من، بازخورد نه تکنیک است و نه استعاره، بلکه صورت نوینِ نفی است؛ همان نفیای که نزد هگل به گذار، و نزد مارکس به انقلاب بدل میشد، اما اکنون در قالبِ شنیدنِ خویش، در قالبِ تصحیحِ درونیِ نهاد و آگاهی بازمیگردد. بازخورد، در این معنا، «نفیِ درونماندگار» است — نفیای که به جای حذفِ تضاد، آن را به حافظه تبدیل میکند. بنابراین، بازخورد در دستگاه من نه تکنیک است و نه تزئینِ اخلاقی، بلکه اصلِ معرفتی و اخلاقیِ قدرت است؛ یعنی هیچ تصمیم، هیچ مقام و هیچ سازمانی—حتی خود نهاد بازخوردی—مصون از نقد و تصحیح نیست.
در سیستمهای موجود، بازخورد در خدمت کنترل است؛ در منطق من، بازخورد در خدمت پاسخگویی و آگاهی است.
بیانی پرسید که نهاد بازخوردی را چه کسی میسازد. پاسخ من روشن است: همان نیروهایی که درگیر نقد و تصحیح یکدیگرند. همان کارگران و روشنفکرانی که به جای جدلهای بیحاصل، چرخهٔ یادگیری و تجربه میسازند. نهاد بازخوردی را کسی از بالا اعلام نمیکند؛ از دلِ تصمیم به تصحیح جمعی زاده میشود. هرجا که تجربهٔ خطا به حافظه تبدیل شود، همانجا نهاد بازخوردی در حال تولد است.
من میدانم ذهنهای تربیتیافته در سنت فرمانمحور فوراً میپرسند «کجا باید ثبتنام کنیم؟ چه کسی رهبری میکند؟» اما نهاد بازخوردی نه دفتر دارد و نه کارت عضویت؛ یک فرآیند است، نه نقطهٔ آغاز. از لحظهای آغاز میشود که نقد از حاشیه به مرکز عمل سیاسی منتقل گردد. در زبان رسالهام: «Die Dialektik lebt nur, solange sie sich hört» — دیالکتیک تنها تا زمانی زنده است که خود را بشنود.
بیانی پرسید «چرا بر بازخورد تأکید میکنی وقتی در همهجا هست؟» چون ما در عصرِ حذفِ بازخورد زندگی میکنیم. سرمایهداری امروز نه با سانسور کلاسیک، بلکه با غرقکردن در داده و سکوت شبکهای حکومت میکند. سرمایهداری امروز همهچیز را ثبت و رصد میکند (میبیند)، اما هیچ سازوکاری برای شنیدنِ نقد و پاسخگویی باقی نگذاشته است (نمیشنود). بنابراین رادیکالیسمِ امروز نه در افشاگریِ بیشتر، بلکه در بازگرداندن امکانِ شنیدهشدن و پاسخگویی است. صدای سرمایه میلیونها بار تکرار میشود، اما صدای کارگر و اندیشنده در نویز دفن میشود. در چنین جهانی احیای بازخورد یعنی بازگرداندن حق شنیدن به سیاست.
اما بیانی همچنین به نکتهای ظریف اشاره کرد که باید دقیق پاسخ دهم: او گفت تمایز من میان «قرن بلشویکی» و «قرن داده» نوعی تقسیمبندی بورژواییِ تاریخ است، گویی با عوضشدنِ قرن، منطقِ مبارزه نیز عوض شده است. این نقد، اگرچه از منظر تاریخی دقیق نیست، اما از نظر روششناختی قابلتوجه است، زیرا مرا وادار میکند تصریح کنم که «قرن» در دستگاه من، نه زمانِ تقویمی، بلکه شکلِ تاریخیِ میانجیگری قدرت است—یعنی گذار از رژیمِ تمرکز و سانسور به رژیمِ پراکندگی و نظارت. در این معنا، تفاوت قرون، تفاوت در منطقِ قطع و وصلِ بازخورد است: در قرن بلشویکی، گوش از بیرون بریده میشد؛ در قرن داده، از درون خفه میشود. پس مسئله، تغییرِ تاریخ نیست، تغییرِ سازوکارِ شنیدن است. من نمیگویم سرمایهداری پایان یافته، میگویم شکلِ بیواسطگیِ آگاهی دگرگون شده و از همین رو، سازمان نیز باید خود را بازطراحی کند تا بتواند درون این نظم جدید، بازخورد را زنده نگه دارد.
بیانی گفت بازخورد را من کشف نکردهام—درست است. من ادعای کشف ندارم؛ میگویم بازخورد ضرورتِ مغفولِ قرن بیستویکم است. بازخورد در تاریخ چپ همیشه بوده، اما هیچگاه اصل سازمانی نشده. همیشه بعد از شکست به کار رفته، نه برای جلوگیری از شکست. من میگویم باید بازخورد را از حاشیه به مرکز برد؛ همانگونه که مارکس نقد اقتصاد سیاسی را به مرکز فلسفه برد، ما باید نقد سیاست را به مرکز سازمان بازگردانیم.
بیانی گفت «در حزب بلشویک هم بازخورد بود.» بله، اما بازخورد در خدمت اقتدار بود نه در خدمت حقیقت. نقد تا جایی مجاز بود که خط حزب را تهدید نکند. در حزب بازخوردی، برعکس، نقد خودِ خط را میسازد.
در منطق رسالهام، این تفاوت، همان گذار از Negation als Übergang به Negation als Struktur است—یعنی از نفیِ گذرا به نفیِ شنوا؛ از نفیِ ابزاری به نفیِ زنده.
گفت من حزب لنینی را نفی میکنم؛ درستتر آن است که میگویم باید بازطراحی شود. لنینیسم پاسخِ عصر صنعت و تمرکز بود؛ ما در عصرِ داده و پراکندگیایم. فرمان عمودی دیگر کار نمیکند. باید معماری دستگاه را بازاندیشید تا مرکز فرمان به گوش جمعی بدل شود.
بیانی پرسید اگر صد سال دیگر نهاد بازخوردی هم فرسوده شود چه؟
پاسخ من: باید منحل شود. در منطق حزب بلشویک، مرگ شکست است؛ در منطق بازخورد، مرگ تکامل است. نهاد بازخوردی برای جاودانگی ساخته نمیشود، بلکه برای باززایی ساخته میشود. اگر نتواند خود را نقد کند، باید خود را منحل کند. هر نهادی که نقد را حذف کند—حتی اگر انقلابیترین نام را داشته باشد—به سلطه بدل میشود.
بیانی گفت بازخورد انفعال است و حزب باید رهبری کند. من میگویم تشکیلات لازم است، اما نه بهعنوان ستاد فرمان بلکه بهعنوان حافظهٔ جمعی طبقه. بدون تشکیلات، آگاهی میمیرد و خطا تکرار میشود؛ اما این تشکیلات باید نقد را درون خود زنده نگه دارد. رهبری در این منطق یعنی تداوم آگاهی، نه تمرکز قدرت.
و دربارهٔ پستمدرنیسم: من پستمدرن نیستم. پستمدرن میگوید هیچ حقیقتی نیست؛ من میگویم حقیقت هست، اما در بازخورد زنده میماند. پستمدرن کلیت را میپاشاند؛ من کلیت را بازمیسازم با ظرفیت تصحیح. این نه انکار مارکسیسم، بلکه بازتعریف دیالکتیکیِ آن است.
در دستگاه من، کارگر همان کارگرِ برایخود مارکس است: سوژهای که از تجربهٔ زیستهٔ خویش میآموزد و آن را به آگاهی جمعی بدل میکند. تشکیلات شکل مادی این آگاهی است. بنابراین نهاد بازخوردی نه انکار مارکسیسم، بلکه تحقق زندهٔ دیالکتیک در شرایط تاریخی تازه است. اگر لنین دیالکتیک مارکس را در قالب سازمان متمرکز قرن بیستم ترجمه کرد، ما باید همان دیالکتیک را در قالب شبکهٔ بازخوردی قرن بیستویکم بازنویسی کنیم. دیالکتیک اگر نجنبد، میمیرد.
بیانی گفت این دیدگاه غیرمارکسیستی است. نه؛ غیرمارکسیستی آن است که مارکسیسم را منجمد کند. مارکسیسم باید بازخوردی شود اگر می خواهد زنده بماند و این یعنی حرکت، یعنی تصحیح، یعنی بازخوردِ مادیِ آگاهی و عمل. من از روح زندهٔ آن دفاع میکنم.
اگر امروز گفتار من برایتان پراکنده مینماید، نشانهٔ گذار است؛ همان اغتشاش خلاقی که همیشه زایش نظری با آن آغاز میشود. لنین برای منشویکها، تروتسکی برای بلشویکها، و گرامشی برای ارتدوکسها هم اغتشاشگر بودند. اغتشاشی که من از آن میگویم، خودِ دیالکتیک زنده است: گذر از نظم فرمانمحور به نظم بازخوردی، از وحدت تحمیلی به وحدت گفتوگویی. در منطق قدیم، نظم از بالا میآمد؛ در منطق بازخوردی، از گردش نقد و پاسخگویی زاده میشود. در آنجا وحدت محصول فرمان بود؛ اینجا وحدت محصول گفتوگو و تصحیح است.
و در پایان: من نه مدعی رهبریام و نه بیرون از طبقه ایستادهام. کارگرم، راننده کامیون با دوازده ساعت کار در روز، که اندیشهام را پشت فرمان مینویسم. تجربهٔ من، تبعیدِ زندهٔ طبقه است: بیرونی که برای شنیدنِ درون کار میکند. اگر نظریهام نتواند بازخورد کارگر را جذب کند، باطل است؛ اما اگر بتواند نقد را نهادینه کند، فاصلهٔ جغرافیایی به پیوند تاریخی بدل میشود. بنابراین پاسخ نهایی من به رفیق بیانی این است:
بازخورد نه ابزار تازه است و نه واژهای مد روز، بلکه بازگشت دیالکتیک به خویش است. حزب بازخوردی یعنی تبدیل هر رابطهٔ قدرت به میدان یادگیری؛ جایی که نقد نهادینه میشود و حقیقت زنده میماند.
به رفیق آرش کبیری: از سادهسازی تا بازسازیِ پراتیکِ آگاهی
پیش از ورود به پاسخ، لازم است حدّی را که آرش کبیری بر بحث میگذارد روشن کنم: او نمیگوید این نظریه نادرست است، بلکه میگوید اکنون در اولویت نیست. اعتراض او به «تقدم زمانی» است، نه به «درستی مفهومی». او میگوید تا زمانی که زبانِ عمل و حضور عینی در میدان شکل نگرفته، بحث بر سر حزب و نظریه—حتی اگر درست—در واقع بیکارکرد است، زیرا به گوش کارگر نمیرسد. در منطق او، مسئله این نیست که ایده غلط است، بلکه این است که هنوز «بستر شنیده شدن» آن متولد نشده. پس حدّ آرش این است: بدون پراتیکِ ابتدایی و سازماندهی زنده، نظریه نه وارد میدان میشود و نه قابلیت اثرگذاری دارد. این اعتراض، اعتراض به «توالی» است: میگوید قبل از حزب باید گوش برایش ایجاد شود، و قبل از پیچیدگی باید ترجمهٔ زنده وجود داشته باشد.
رفیق آرش با صراحت گفت سیاست علمِ پراتیک است، نه صرفاً تئوری. هشدار داد که جلسات نظری اگر به زبان عمل ترجمه نشوند، به کار کارگران نمیآیند. گفت ما باید مسائل پیچیده را ساده کنیم تا بتوانیم بر افکار عمومی و بر کارگر دربند ایران تأثیر بگذاریم. از نظر او، تا زمانی که هستههای عملی و شوراهای واقعی شکل نگیرند، بحث از حزب در تبعید بیمعناست؛ همانگونه که انتقال از شورا به حزب در تجربهٔ شوروی، بهجای پیشرفت، موجب بوروکراسی و انحطاط شد. من این نقد را جدی میگیرم، اما تفاوت ما در تعریف «سادهسازی» است. سادهسازی از دید من، یعنی تبدیلِ مفهوم به ابزار، نه فروکاستِ اندیشه به شعار. آنچه باید ساده شود، زبان است نه اندیشه. در دستگاه بازخوردی، اندیشه زمانی واقعی میشود که در پراتیک آزموده شود، اما پراتیک نیز بدون نظریهای که بتواند خود را تصحیح کند، به عادت بدل میگردد. رفیق آرش درست میگوید: سیاست باید به میدان عمل بازگردد. اما این بازگشت تنها از مسیر بازسازیِ رابطهٔ بازخوردی میان گفتار و کردار ممکن است. اگر ما زبانِ اندیشه را به زبانِ کارگر ترجمه نکنیم، اندیشه در خلأ میمیرد؛ و اگر کارگر را از حق اندیشیدن محروم کنیم، عمل به اطاعت بدل میشود. سیاست بازخوردی میان این دو ایستاده است: میان تئوریای که گوش دارد و پراتیکی که از خطا یاد میگیرد. در این معنا، هدف نه صرفاً سادهسازیِ محتوا، بلکه بازسازیِ سازوکار فهم است؛ تا اندیشه بتواند در زبانِ عمل تکثیر شود، بیآنکه از عمق خود تهی گردد.
در منطق رسالهام، این لحظه همان Übersetzung der Wahrheit in Praxis است—ترجمهٔ حقیقت به عمل. بازخورد، خودِ این ترجمه است: حلقهای که میان گفتار و کردار میچرخد و هر دو را به تصحیح خویش وامیدارد. نظریه بدون این حلقه، به آموزهای مرده بدل میشود؛ و عمل بدون آن، به واکنش غریزی. به همین دلیل، من سادهسازی را نوعی مهندسی ارتباطی نمیدانم، بلکه لحظهای از دیالکتیک بازخوردی میفهمم؛ لحظهای که در آن اندیشه در بدنِ پرولتاریا تنفس میکند. سادهسازی در این معنا، دموکراتیزه کردنِ اندیشه است، نه سطحی کردن آن. این همان تفاوت میان گفتن و شنیدن است: در گفتن، نظریه به فرمان بدل میشود؛ در شنیدن، به گفتوگو. اگر در سنت مارکسیستی، آگاهی از پراتیک زاده میشد، در منطق بازخوردی، آگاهی درونِ پراتیک میچرخد—یعنی نه فقط زادهٔ عمل است، بلکه بازتابِ پیوستهٔ آن. این بازتاب همان ساختار زندهای است که من آن را «حافظهٔ پرولتاریا» مینامم.
رفیق آرش، حق دارد که هشدار دهد نسبت به خطرِ انجماد در نظریه؛ اما من میگویم خطرِ بزرگتر، انجماد در عادت است. اگر پراتیک از اندیشه جدا شود، به تکرار بدل میشود. و اگر اندیشه از پراتیک جدا شود، به خودشیفتگی نظری. سیاست بازخوردی میان این دو تنفس میکند: نظریه را به آزمون میسپارد و عمل را به آگاهی بازمیگرداند.
در جهان امروز، سیاست بدون ترجمه، سیاستی کر است. ترجمه، در این معنا، همان بازخورد است—بازگشتِ آگاهی به خویش از مسیر تجربه. هرگاه این چرخه شکسته شود، گفتار از میدان جدا میگردد و میدان از خودآگاهی. از اینرو، بازخورد نه فقط شیوهای از تفکر، بلکه منطقِ زندهٔ پراتیک است: اندیشهای که با عمل سخن میگوید و از خطای خود میآموزد.
پس پاسخ من به آرش این است: سادهسازی آری، اما به معنای «شنواندنِ مفهوم» نه «حذفِ عمق».
پراتیک آری، اما بهمثابهی حلقهی یادگیری، نه جایگزینِ اندیشه.
در منطق بازخوردی، تئوری و پراتیک دیگر دو قطب جدا نیستند؛ دو لحظه از یک گفتوگوی زندهاند. سیاست زنده همان است که میشنود و پاسخ میدهد—و این همان زبانی است که اندیشه و کارگر در آن به هم گوش میسپارند.
۳. نقاط اشتراک و افتراق
میزگرد سوم، در امتداد دو میزگرد پیشین، نقطهٔ عبور از «تحلیلِ آگاهی» به «معماریِ ابزار» بود. اگر در میزگرد نخست، حقیقت بهمثابهٔ تجربه و بازخورد بازخوانی شد و در میزگرد دوم، اتحاد بهمثابهٔ حافظهٔ جمعی طرح گردید، این میزگرد لحظهای بود که گفتوگو از سطح تفسیر به سطح تصمیم گذشت—از پرسش «چه باید فهمید؟» به پرسش «چگونه باید ساخت؟».
در چنین بستری، گفتوگو میان هشت صدا (من، مازیار، آرش، رضا، مراد، نینا، بیانی، و آرش کبیری) نه صرفاً تداوم مباحث گذشته، بلکه میدانِ آزمونِ یک زبان تازه بود: زبانی که میخواست سیاست را به گوشِ خویش بازگرداند. در نتیجه، اشتراک و افتراقِ این میزگرد، برخلاف دو میزگرد پیشین، نه بر سر مضمونهای نظری، بلکه بر سر منطقِ ساخت شکل گرفت: اینکه ابزار سیاسیِ رهایی را چگونه باید بازطراحی کرد تا در آن قدرت پاسخگو، نقد نهادینه و حافظهٔ جمعی زنده بماند.
در این بخش، اشتراکها و افتراقها نه صرفاً در سطح مضمونهای سیاسی، بلکه در دو منطق فلسفی آشکار میشوند: یکی منطقِ فرمان، که بازتابِ دیالکتیکِ خطیِ نفی است (از هگل تا لنین)، و دیگری منطقِ بازخورد، که بازتابِ دیالکتیکِ شنوا و خودتصحیحگر است (آنچه من در رسالهام «دیالکتیک بازخوردیِ حقیقت» نامیدهام). بههمین سبب، اختلافهای ما نه فقط بر سر شیوهٔ سازماندهی، بلکه بر سرِ فهمِ خودِ حقیقت در سیاست است.
الف. اشتراکها
۱. بحرانِ سازمانیِ چپ و ضرورتِ بازسازی
همهی رفقا پذیرفتند که چپ معاصر در بحرانِ سازمان و ابزار سیاسی است. احزاب موجود یا در فرقهگرایی فروپاشیدهاند یا از میدان عمل جدا ماندهاند. از این رو، بازاندیشی در شیوهی سازمانیابی و ساختنِ شکلهای تازهٔ مداخله، ضرورتی فوری تلقی شد.
۲. پیوندِ ناگسستنیِ سیاست با مبارزهی زندهی طبقهی کارگر
هیچکس از سیاستِ جدا از میدان دفاع نکرد. همه تأکید داشتند که هر حزب، نهاد یا نظریهای فقط در پیوند با مبارزهی واقعی کارگران معنا دارد و باید به نیازها و تجربهی زیستهی آنان پاسخ دهد.
۳. پذیرشِ اصلِ پاسخگویی و نقد درونی
در همهی گفتارها، بر این نکته توافق بود که سازمان سیاسی، بدون سازوکارِ نقد و تصحیح درونی، به بوروکراسی و انجماد میانجامد. دموکراسی درونی، امکانِ انتقاد و گفتوگوی برابر، شرطِ پایداری و زندهمانیِ هر تشکل دانسته شد.
۴. نفیِ اقتدارگرایی و حزبِ فرمانده
هیچ رفیقی از حزب بهمثابهی دستگاهِ فرمان یا اقتدارِ بیپاسخگو دفاع نکرد. همه تأکید داشتند که قدرت سیاسی باید پاسخگو، نقدپذیر و در ارتباط با تودهها باقی بماند.
۵. ضرورتِ سازمانیابی جمعی
هیچکس از سیاستِ بیتشکیلات دفاع نکرد. همگان بر این باور بودند که بدون ساختارِ جمعی، آگاهی و تجربه تداوم نمییابد و مبارزه از هم میپاشد. اختلافها بر سرِ نوعِ سازمان بود، نه اصلِ ضرورتِ آن.
۶. تاریخمندی و مرگپذیریِ نهادها
همه پذیرفتند که هیچ سازمان یا نهادی مقدس و جاودانه نیست. هر ساختار سیاسی باید بتواند از تجربههای تاریخی بیاموزد، خود را تصحیح کند و در صورت ناتوانی، جای خود را به شکل تازهای از سازمان دهد.
۷. پیوند همیشگی اندیشه و عمل
همهٔ رفقا تأکید داشتند که سیاست زنده، تنها زمانی ممکن است که اندیشه در میدانِ پراتیک تنفس کند و مبارزهٔ عملی نیز بتواند از آگاهی تغذیه شود. هیچکس از نظریهٔ جدا از عمل یا عملِ بیاتکا به آگاهی دفاع نکرد؛ سیاست، در نگاه جمع، همواره فرآیند رفتوبرگشت میان فهم و کنش است.
ب. افتراقها
این افتراقها را میتوان در سطحی ژرفتر، به دو منطقِ متفاوت از دیالکتیک فروکاست: نخست، دیالکتیکِ کلاسیکِ نفی که از هگل تا لنین، بر پیشرفت و فرمان استوار بود؛ و دوم، دیالکتیکِ بازخوردی که من بر آنم—حرکتی از تصحیح به تصحیح، از شنیدن به یادگیری. از اینرو، هر یک از اختلافها در ادامه، نه صرفاً نزاعی میان نظرها، بلکه تجلی این دو منطق است.
۱. سوژهٔ سیاست: حزب یا بازخورد؟
هستهٔ اختلاف از همینجا آغاز شد. بیانی و مراد حزب را سوژهٔ آگاهی دانستند، من بازخورد را. در نگاه آنان، حزب حامل آگاهی تاریخی پرولتاریاست؛ در دستگاه من، خودِ رابطهٔ بازخوردی سوژه است—رابطهای که میان کارگر، روشنفکر و حافظهٔ جمعی در گردش است. از اینرو، آنچه در دستگاه لنینی تمرکز آگاهی بود، در منطق بازخوردی به گردش آگاهی بدل میشود.
۲. محل زایش حزب: درون یا بیرونِ طبقه؟
در منطق رفقای لنینی (مازیار و نینا)، حزب تنها هنگامی ممکن است که در درون زیستِ مادیِ طبقه شکل بگیرد؛ یعنی در همان جغرافیای ستم و مبارزهای که کارگر در آن حضور دارد. از این منظر، تبعید نه «فاصله» که «بیرونبودگی» است، و حزب بدون ریشهداشتن در خاکِ مبارزه، به محفل روشنفکری بدل میشود. در دستگاه بازخوردی اما، «درونبودن» نه به مکان، بلکه به سازوکار تعریف میشود: آنجا که نقد میچرخد، تجربه به حافظه بدل میشود و رابطهٔ پاسخگو برقرار است، همانجا طبقه خود را بازآفرینی میکند—حتی در تبعید. در اولی، خاستگاه حزب حضور فیزیکی در بسترِ کار است؛ در دومی، خاستگاه حزب شکلگیریِ مدارِ نقد و یادگیری است. مکانْ شرطِ امکان است در آن منطق؛ رابطهْ شرطِ امکان است در این منطق.
۳. رهبری و آگاهی: فرمان یا گردش نقد؟
بیانی گفت حذف رهبری یعنی انفعال؛ من گفتم فرمانِ بیپاسخ یعنی استبداد. در دستگاه او، رهبری محل تمرکز آگاهی است؛ در دستگاه من، لحظهای از گردش آن. رهبری میآید و میرود، نقد میماند. اختلاف در ارزشِ نقد نبود، در جایگاه آن بود: آیا نقد باید تابع رهبری باشد یا رهبری تابع نقد؟
۴. نسبت با لنینیسم: وفاداری یا بازطراحی؟
مراد و بیانی از لنینیسم دفاع کردند، نینا از اصلاح درونزاد آن گفت، و من از بازطراحی دستگاه. من گفتم لنینیسم پاسخ دوران تلگرام بود، و ما باید پاسخ دوران داده و الگوریتم باشیم. مراد گفت هیچ بدیل عملیتر از حزب بلشویکی وجود ندارد. این اختلاف، نه صرفاً تاریخی، بلکه معرفتی بود: آیا باید به شکل گذشته وفادار ماند یا به روح تاریخی آن؟
۵. پایگاه آگاهی: میدان یا شبکه؟
رضا و مازیار آگاهی را از دلِ میدان و مبارزهٔ عینی زاده دانستند، در حالی که من آگاهی را محصولِ شبکهٔ بازخوردی میان تجربه و اندیشه خواندم. برای آنان، میدان نخست است؛ برای من، رابطه. سیاست در عصر داده، دیگر صرفاً جغرافیا نیست، بلکه اتصال و پاسخگویی در شبکهای از نقد و حافظه است.
۶. زبان سیاست: ترجمه یا بازسازی؟
آرش کبری زبانِ سیاست را امری انتقالی میبیند: نظریه باید به زبان همگانی ترجمه شود تا کارگر بتواند آن را بفهمد و به کار ببندد. در منطق بازخوردی، مسئله فقط «قابلفهمکردن» نیست، بلکه «قابلشنیدنساختن» است؛ زبان باید نه صرفاً ساده، بلکه زاینده باشد—زبانی که از دل عمل و رابطه سر برآورد، نه پیشاپیش بر کارگر اعمال شود. در آن منطق، زبان پلی است برای انتقال اندیشه؛ در این منطق، زبان خود بخشی از پراتیکِ آگاهی است: نه ترجمهٔ آماده، بلکه آفرینشِ لایهٔ شنیدن.
۷. افق تحول: حزب پیشتاز یا نهاد بازخوردی؟
برای رفقای لنینی، حزب همچنان ابزار عالی آگاهی و رهبری است. برای من، حزب بازخوردی نام دیگرِ سیاستی است که از درون نقد زاده میشود. در اولی، حزب حامل حقیقت است؛ در دومی، میدانِ آزمونِ حقیقت. از اینرو، هدف من نه نابودی حزب، بلکه گذار از حزبِ فرمانمحور به حزبِ گوشمحور بود— نهادی که حقیقت را نمیگوید، بلکه میشنود و تصحیح میکند.
جمعبندی
در نهایت، میتوان گفت که میزگرد سوم بیش از هر چیز، گفتوگویی بود دربارهٔ شکلِ زندهٔ سیاست. ما بر سر افقِ رهایی یکی بودیم: بازگرداندنِ چپ به امکانِ عمل و یادگیری جمعی. اما بر سر مسیر، دو منطق روبهروی هم ایستادند: یکی منطقِ فرمان و مرکز، دیگری منطقِ نقد و بازخورد. در اولی، سیاست حاصلِ تصمیمِ آگاهانهٔ حزب است؛ در دومی، سیاست حاصلِ گردشِ آگاهی میان نیروهای نقد و تجربه است. این میزگرد نشان داد که چپ امروز در آستانهٔ گذار است—گذار از حزبِ حافظهباخته به نهادی که حافظه میسازد، از آگاهیِ منجمد به آگاهیِ پاسخگو، و از گفتوگوی نظری به معماریِ نهاد بازخوردی. اگر دو میزگرد نخست به ما آموختند که حقیقت زادهٔ تجربه و حافظه است، میزگرد سوم به ما یاد داد که رهایی تنها در سیاستی ممکن است که بتواند «از درونِ خود، گوش بسازد». در سطحی فلسفیتر، میتوان گفت این میزگرد صحنهٔ برخورد دو دیالکتیک بود: دیالکتیکی که هنوز در منطق نفیِ کلاسیک میاندیشد و حقیقت را در نتیجه میجوید، و دیالکتیکی که حقیقت را در فرآیند شنیدن و تصحیح میبیند. از اینرو، این گفتوگو نه پایان اختلاف، بلکه آغازِ آگاهیِ تازهای از خودِ سیاست بود—سیاست بهمثابهٔ «دیالکتیکِ بازخوردیِ حقیقت».
۴. معماریِ ترکیبیِ قابلاجرا
از دلِ گفتوگوهای میزگرد سوم، و از دل همین اشتراک ها و افتراق ها میتوان معماریای بیرون کشید که نه سازشِ نظری، بلکه ترکیبِ دیالکتیکیِ دیدگاههاست؛ ترکیبی که میکوشد تضاد میان «فرمان و بازخورد»، میان «مکان و رابطه»، و میان «حزب و نهاد» را در سطحی بالاتر سازمان دهد. این معماری، در واقع، تلاشی است برای پیوند دادنِ سه بُعدِ پراکندهٔ سیاست امروز: حقیقتِ نظری، حافظهٔ تاریخی، و عملِ سازمانی. هدف، ساختنِ مدلی است که هم پاسخگوی شرایط تبعید و پراکندگیِ نیروهای چپ باشد، هم ریشه در میدانِ واقعیِ کار و زیستِ کارگران داشته باشد، و هم بتواند از دلِ خطا، یادگیری جمعی و تصحیحِ مداوم را ممکن کند.
در اینجا، «معماری» نه صرفاً استعاره، بلکه ترجمهٔ نهادیِ دستگاه فلسفی من است: همان «دیالکتیک بازخوردی حقیقت» که در رسالهام شرح دادهام. اگر در آن دستگاه، حقیقت در شنیدن و خودتصحیح زاده میشود، در اینجا سازمان سیاسی نیز باید بر همین اصل بنا شود: نهادی که بماند، تنها تا زمانی که بتواند پاسخ دهد، اصلاح شود و یاد بگیرد.
الف. «حلقههای بازخوردیِ کارگری» — میدانِ پیوند میان تبعید و طبقه
در پیوند با دغدغهٔ رفقای مازیار، رضا و نینا دربارهٔ «زمینِ واقعیِ حزب» و نیز بر اساس منطق بازخوردیِ من، نخستین گام در این معماری، ایجاد «حلقههای بازخوردیِ کارگری» است. این حلقهها نه حزباند و نه محفل؛ بلکه سلولهای زندهٔ ارتباط میان کارگران داخل و فعالان تبعیدیاند—حلقههایی کوچک، ایمن و یادگیرنده که بر سه کار تمرکز دارند:
۱. ثبت و انتقال تجربههای میدانی کارگران،
۲. بازتاب و نقد متقابل در سطح نظری و آموزشی،
۳. تداومِ ارتباط دوسویه میان پراتیکِ درون و تحلیلِ بیرون.
هر حلقه، مجمع کوچکی از «پیشتازان تجربی» و «هم شنوایان نظری» است؛ همان ترکیب سهگانهای که من طرح کردم (تجربه–نظر–حافظه). در این ساختار، تبعید دیگر فاصله نیست، بلکه تبدیل به مدار ارتباط و بازخورد میشود: هر پیام و تجربهای از میدان، نه در سلسلهمراتب فرمان، بلکه در چرخهٔ یادگیری و تصحیح میگردد. در این حلقهها، بازخورد از ایده به فرم تبدیل میشود—یعنی حقیقت، ساختار مییابد؛ و هر خطا، نه شکاف، بلکه امکانِ شناخت است.
ب. «کمیتهٔ بازطراحیِ دستگاه» — از نقد حزب تا ساختار پاسخگو
نقد مشترکِ رفقای نینا، مراد و بیانی دربارهٔ حزب بلشویکی—هرچند از مواضع متفاوت—به یک مسئله اشاره داشت: حزب باید بتواند خود را تصحیح کند. در این معماری، این وظیفه به عهدهٔ «کمیتهٔ بازطراحیِ دستگاه» است: نهادی نیمهمتمرکز و چرخشی، موقتی و باز، که نه «رهبر»، بلکه «معمارِ تصحیح» است. کارکرد آن، نه تصمیمگیری سیاسی، بلکه نظارتِ بازخوردی بر ساختارهای تصمیمگیر است: ثبتِ خطاها، تحلیلِ انحرافها، و پیشنهادِ اصلاحات ساختاری. بهجای «مرکز فرماندهی»، این کمیته در واقع نوعی «مرکز شنواییِ جمعی» است—گوشی که سیاست از طریق آن صدای نقد را میشنود. در سطح فلسفی، این کمیته ترجمان همان ایدهای است که در رسالهام «institutionalisierte Selbstkritik» خواندهام—یعنی خودانتقادیِ نهادینهشده، شرطِ تداومِ آگاهی.
پ. «مجمع حافظه و تصحیح» — از خطا تا یادگیری
در ادامهٔ دو میزگرد پیشین و بهویژه بر مبنای سخنان من و مراد دربارهٔ ضرورتِ حفظِ حافظهٔ طبقاتی، باید «مجمع حافظه و تصحیح» شکل گیرد. این مجمع وظیفه دارد هر تجربهٔ مبارزاتی را مستندسازی، تحلیل و در چرخهٔ بازخوردی به آگاهی جمعی بدل کند. در آن، شکست نه مایهٔ شرم، بلکه منبعِ شناخت است. هیچ تصمیمی بایگانی نمیشود مگر با نقدش؛ هیچ خطایی حذف نمیشود مگر با آموزش از درونش. این مجمع، حافظهٔ زندهٔ جنبش است—آنجا که تاریخ به ابزار یادگیری بدل میشود. در این سطح، بازخورد به حافظه بدل میشود، و حافظه به آگاهی؛ یعنی همان مسیرِ «Negation – Erinnerung – Wahrheit» در دستگاه من.
ت. «پلتفرم بازخوردیِ بینحوزهای» — شبکهٔ گفتوگوی نظری و عملی
در پیوند با نگرانی رفیق آرش دربارهٔ جدایی نظریه از میدان و با الهام از تجربهٔ رضا در تبعید، باید یک «پلتفرم بازخوردیِ بینحوزهای» ساخته شود: فضایی دیجیتال، امن و رمزگذاریشده برای انتقال نقد، آموزش، و ارتباط میان سه سطح: کارگران داخل، فعالان تبعیدی، و میانجیان نظری. این پلتفرم، جایگزینِ حزب نیست، بلکه زیربنای ارتباطیِ آن است—مکانی که تصمیمها از خلالِ گفتوگوی نقد و تجربه میگذرند، نه از مجرای فرمان. در چنین ساختاری، هر تصمیم جمعی محصول گردشِ آگاهی است، نه تمرکز آن؛ و این همان لحظهای است که سیاست، شکل شبکهایِ دیالکتیک میگیرد—پراکسیسِ بازخوردی در زمان واقعی.
ث. «مجمع ترجمان و سادهسازی» — از نظریه به زبان عمل
در پاسخ به آرش کبیری و بهمنظور انتقال مفاهیم بازخوردی به زبان زندهٔ مردم، باید «مجمع ترجمان» ایجاد شود. وظیفهٔ آن، ترجمهٔ نظریهٔ سوسیالیستی به زبان کار و زیست است؛ تولید روایت، متن، پادکست، و ویدیوهایی که مفاهیم سیاسی را از برجِ واژگان پایین میکشند و در میدان زندگی جاری میکنند. سیاست اگر شنیده نشود، میمیرد؛ این مجمع گوشِ نظریه است. در این سطح، بازخورد به معنای تبدیل فهم به گفتار مردمی است—آنجا که تئوری دوباره به پراتیک بازمیگردد. در منطق بازخوردی، ترجمه فقط سادهسازی نیست، بلکه بازآفرینی است؛ یعنی همان چیزی که در فلسفهام «Übersetzung als Erkenntnisform» مینامم—ترجمه بهمثابه شکلِ شناخت.
ج. «پروتکل امنیت–بازخورد» — تلفیقِ پنهانکاری و شفافیت
با توجه به هشدار رفیق مازیار دربارهٔ شرایط امنیتی ایران و تجربههای شکست تشکیلاتی، هر سطح از سازمان باید تابع دو اصل همزمان باشد:
۱. پنهانکاری در برابر دشمن (امنیت داده، هویت و شبکهها)
۲. شفافیت درونسازمانی در برابر رفقا (ثبت و آرشیو بازخورد، گزارش نقدها، گردش مسئولیت).
بهجای تضاد میان امنیت و دموکراسی، این پروتکل ترکیبِ دیالکتیکیِ آن دو است: امنیت برای بیرون، پاسخگویی برای درون. بازخورد، در این معنا، شکل تازهٔ انضباط انقلابی است.
چ. «اتاقهای بازخورد جهانی» — پیوند فراملیِ حافظه و عمل
در امتداد پیشنهادهای مازیار و من دربارهٔ پیوند بینالمللی، باید «اتاقهای بازخورد جهانی» شکل گیرد: حلقههایی از تبادل تجربه میان نیروهای کارگری و سوسیالیستی در نقاط مختلف جهان، که هدفشان انتقال دانش مبارزاتی، ترجمهٔ تجربهها، و همبستگی فرامرزی است. این اتاقها وابسته به هیچ حزب جهانی نیستند؛ خودْ شبکههاییاند برای یادگیری از شکستهای مشترک، زیرا سلطهٔ سرمایه جهانی است و بازخوردِ رهایی نیز باید جهانی باشد. در این سطح، بازخورد از سطح ملی به سطح تاریخی ارتقا مییابد—از نقد محلی به حافظهٔ جهانی؛ چیزی که من آن را در رساله، «Globale Selbstkorrektur des Bewusstseins» نامیدهام: تصحیحِ جهانیِ آگاهی.
ح. جمعبندی: از مدل تا معماریِ زنده
در این معماری، پیشنهادهای نظری و عملی رفقا نه در تضاد، بلکه در تکمیل یکدیگر قرار میگیرند:
از مازیار، پیوند با میدان و پرهیز از بوروکراسی؛
از رضا، واقعگراییِ زمینی و ضرورت مکانیزمهای عینی؛
از نینا، دفاع از ریشههای طبقاتی و امکانِ پیوند زنده؛
از مراد و بیانی، نقش حزب به عنوان حامل/سوژه آگاهی تاریخی طبقه؛
از آرش، دموکراسی درونی و حضور مستقیم پایهها؛
از آرش کبیری، ضرورت زبانِ ساده و پراتیکمحور؛
و از من، سازوکار بازخوردی بهعنوان شالودهٔ اخلاقی و معرفتی سیاست.
نتیجه، نه حزبی تازه در معنای کلاسیک، و نه حلقهای نظری در معنای روشنفکرانه است، بلکه شبکهای بازخوردی است که در آن حزب، شورا، حلقه و حافظه، در گردشِ مداوم نقد و یادگیری، یکدیگر را اصلاح و زنده نگه میدارند. این معماریِ ترکیبی، همان جهتی است که گفتوگو را از سطح واژه به سطح ساختن برد: نهاد بازخوردی نه شعار است و نه استعاره، بلکه طراحیِ واقعیِ رابطهای است که در آن قدرت میشنود، نقد میسازد، و حقیقت از دلِ تصحیحِ خویش زاده میشود— یعنی همان لحظهای که فلسفه در سیاست بدن مییابد.
۵. آزمونِ معماری بر چهار وضعیتِ واقعی
هر نظریهای تنها زمانی از مرتبهی اندیشه به مرتبهی حقیقت گذر میکند که بتواند خود را در میدان بیازماید. گفتوگوهای میزگرد سوم نشان داد که مسئلهی چپ دیگر فقط «درستفهمیدنِ جهان» نیست، بلکه «آزمودنِ امکانِ شنیدنِ خویش» است. از این منظر، طرح بازخوردی من نیز باید از سطحِ مفاهیم به سطحِ واقعیت قدم بگذارد و در برابر تضادهای زندهای که چپ امروز در آنها تنفس میکند، سنجیده شود.
این تضادها، چهار صورتِ عینی از بحرانِ بازخوردند:
قطعِ پیوند (در تبعید)،
قطعِ پاسخگویی (در ساختار فرمان)،
قطعِ ترجمه (در زبان)،
و قطعِ حافظه (در تاریخ).
هر یک از این وضعیتها لحظهای است که چرخهی شنیدن در سیاست از کار میافتد و آگاهی از بازتابِ خویش جدا میشود. بنابراین، در این بخش، نظریهی بازخوردی نه بهمنزلهی آموزهای انتزاعی، بلکه بهمنزلهی معماریای قابلِ آزمون طرح میشود—معماریای که باید بتواند در برابر این چهار شکل از سکوتِ دیالکتیک، یعنی چهار صورت تاریخیِ حذفِ گوش، کار کند.
هدف در اینجا تشخیصِ بیماری نیست، بلکه سنجشِ درمان است: اینکه آیا سازوکار بازخوردی میتواند در هر یک از این میدانها، امکانِ شنیدن و تصحیح را بازگرداند. از اینرو، هر وضعیت هم بحران است و هم فرصت؛ لحظهای که در آن سیاست یا فرو میپاشد، یا از طریق گوش دوباره زاده میشود.
الف) وضعیت نخست: حزبِ تبعیدی و مسئلهٔ پیوند با طبقه
نشانهٔ بحران:
رفقا بر یک نقطهٔ مشترک ایستادند: هیچ حزبی در تبعید نمیتواند بدون پیوند ارگانیک با پیشتازان کارگری در ایران زنده بماند. همهٔ احزابِ خارجنشین، در نبودِ این پیوند، دیر یا زود به محافل روشنفکری بدل شدهاند. این وضعیت، آزمونِ بنیادینِ هر طرح سیاسی است: آیا میتواند فاصلهٔ مکانی را به رابطهٔ بازخوردی بدل کند؟
کاربست معماری بازخوردی:
– حلقههای بازخوردی کارگری: گروههای کوچک، امن و پیوسته از کارگران داخل/خارج و میانجیان نظری تبعیدی و داخلی که دادهها و تجربهها را در چرخهای دوطرفه ثبت و تحلیل میکنند.
– پلتفرم بازخوردی خارج–داخل: ابزار رمزگذاریشده برای انتقال داده، بیتمرکز و با حق نظارت کارگران درون.
– کمیتهٔ بازطراحی دستگاه: سازوکاری برای ترجمهٔ نقدهای میدانی به اصلاحات سازمانی در تبعید.
– مجمع حافظه: ثبتِ تجربههای شکستِ احزاب خارجنشین برای جلوگیری از تکرارشان.
نتیجه:
در این الگو، حزب دیگر «در بیرون» ساخته نمیشود، بلکه از دلِ رابطهٔ بازخوردی میان داخل و خارج رشد میکند. تبعید، از فاصله به آزمایشگاهِ پیوند بدل میشود؛ و «سوژهٔ سیاسی» نه کارگر یا میانجیان نظری بهتنهایی، بلکه همان رابطهٔ زندهٔ میان آن دو است. در زبان فلسفیِ من، این وضعیت تجسمِ نخستین لحظهٔ بازخورد است: نفیِ جدایی. یعنی آگاهی تنها آنگاه زنده است که بتواند پژواک خویش را از بیرون بشنود.
ب) وضعیت دوم: ساختارِ فرمان و قطعِ پاسخگویی
نشانهٔ بحران:
قدرت، هرگاه بر فرمان استوار بماند، گوشِ خویش را از دست میدهد. در چنین ساختاری، نقد نه ممنوع میشود، بلکه بیاثر؛ زیرا از مرکزِ تصمیم حذف میگردد. در منطقِ بازخوردی، این وضعیت شکلِ تاریخیِ سکوتِ دیالکتیک است: جایی که آگاهی، خود را دیگر نمیشنود. مسئله نه اصلاح فرمان، بلکه انحلالِ آن است؛ یعنی تبدیلِ «قدرتِ هدایت» به «گردشِ نقد و تصحیح».
کاربستِ معماریِ بازخوردی:
حذفِ مرکز فرماندهی: جایگزینیِ ساختار عمودی با شبکهای از حلقههای نقد درونسطحی، تا هیچ تصمیمی در نقطهای بسته متمرکز نماند.
توزیعِ تصمیمگیری میان مدارهای مستقلِ پاسخگو: هر بخش، خودْ مسئولِ نقد و تصحیح تصمیمهای خویش است و نتایجش را در مدارِ جمعی به گردش درمیآورد.
ایجادِ «کمیتهٔ گوش» بهجای «کمیتهٔ مرکزی»: نهادی که نه فرمان میدهد، بلکه میشنود، نقدها را گردآوری و بازتاب میکند و نقشِ تنظیمکنندهی شنیدن را دارد، نه نقشِ صدور حکم.
نهادینهسازیِ اصلِ «قابلیتِ عزل فوری»: مشروعیت نه از تداوم جایگاه، بلکه از شفافیت در پاسخگویی میآید؛ هر مقام، تنها تا زمانی معتبر است که بتواند شنیده و نقد شود.
ثبتِ پیوستهٔ نقدها بهمثابهی اسناد زندهی تصمیمسازی: هر نقد بخشی از فرایند تصمیم است، نه واکنش پس از آن؛ تصمیم بدون سند شنیدن، فاقد اعتبار سیاسی است.
نتیجه:
در این وضعیت، بازخوردْ جای رهبری را نمیگیرد، بلکه خودِ رهبری را به گردشِ نقد بدل میکند. آنچه از میان میرود، مرکزِ فرمان است؛ و آنچه زاده میشود، میدانِ شنیدن. سیاست، در این معنا، نه رهبریِ آگاهانه، بلکه آگاهیِ شنونده است—دیالکتیکی که در آن تصمیمْ نه صادر، بلکه شنیده میشود.
پ) وضعیت سوم: زبانِ پیچیده و گسستِ نظری–پراتیکی
نشانهٔ بحران:
رفقا هم عقیده اند که سیاست، علم پراتیک است نه گفتار پیچیده. همه نیز واقف اند که نظریه اگر در زبان مردم ترجمه نشود، از طبقه جدا میماند. در واقع، چپ معاصر نه از فقر نظری، بلکه از فقر ترجمان رنج میبرد.
کاربست معماری بازخوردی:
– مجمع ترجمان و آموزش: تبدیل مفاهیم بازخوردی به زبان کار و زیست.
– کمیتهٔ حافظهٔ زبانی: ثبتِ واژههای کارگران در گزارشها و اعتصابات و بازتابشان در نظریه.
– پلتفرم تولید جمعی محتوا: همکاری میان کارگران، مترجمان و میانجیان نظری برای خلق رسانه های بازخوردی.
– گردش زبان: هر واژه باید از میدان بیاید و دوباره به میدان بازگردد؛ هیچ نظریهای بدون آزمون زبانی معتبر نیست.
نتیجه:
در این وضعیت، بازخورد به معنای ترجمهٔ متقابل است: نظریه از میدان تغذیه میکند و میدان از نظریه میآموزد. سیاستِ زنده زمانی ممکن است که کلمات، گوش داشته باشند. این همان لحظهای است که در رسالهام از آن بهعنوان «Übersetzung als Selbstkritik» یاد کردهام: ترجمه نه فقط انتقالِ معنا، بلکه بازگشتِ آگاهی به خویش است— زبانِ سیاست زمانی حقیقت دارد که بتواند پژواک خود را از زبانِ مردم بشنود.
ت) وضعیت چهارم: بحرانِ حافظه و تکرار خطا
نشانهٔ بحران:
رفقا، همه بر ضرورت بازنگریِ تجربههای گذشته تأکید داشتند. چپ هر بار که خطا میکند، بدون یادگیری از آن به مرحلهٔ بعد میپرد— شکستها فراموش میشوند، حافظهٔ تاریخی قطع میشود.
کاربست معماری بازخوردی:
– مجمع حافظه و تصحیح: نهاد رسمی ثبت خطاها، شکستها و درسها.
– آرشیو زندهٔ تصمیمها: هر تصمیم سیاسی باید همراه با دلایل و پیامدهایش نگهداری شود.
– کمیتهٔ بازطراحی دستگاه: مرور دورهایِ ساختارها بر پایهٔ همین حافظه.
– حلقههای بازخوردی کارگری: انتقال این حافظه از تبعید به میدان و بالعکس.
نتیجه:
سیاستِ بازخوردی، تاریخ را به ابزار یادگیری بدل میکند. حافظه، از روایتِ اخلاقی به سازوکارِ سازمانی ارتقا مییابد. هر نهاد تنها تا زمانی زنده است که بتواند از شکست خود بیاموزد؛ در غیر اینصورت، باید منحل شود—نه از سر ضعف، بلکه از سر وفاداری به حقیقت. این وضعیت، لحظهٔ نهاییِ دیالکتیکِ بازخورد است: «نفیِ نفی» در معنای نو—یعنی توانِ نهاد برای انحلالِ آگاهانهٔ خود. در اینجا مرگ برنامه ریزی شده و خودانحلالی مشروط یعنی در صورت از دست دادن توان بازخورد و براساس شاخص های شکست، شکست نیست، بلکه شکلی از آگاهی است؛ همان جایی که تاریخ، به حافظهٔ خود گوش میدهد.
هـ) درسِ کلی از چهار وضعیت
۱. در هر چهار وضعیت، منشأ بحران یکی است: قطعِ بازخورد— لحظهای که سیاستْ گوشِ خود را از دست میدهد و تصمیم از نقد جدا میشود.
۲. در هر چهار وضعیت نیز، پاسخ یکی است: احیای چرخهٔ شنیدن— پیوند دادنِ تبعید و طبقه، نقد و تصمیم، نظریه و زبان، تاریخ و حافظه؛ بازسازیِ آن مدارِ آگاهی که بدون آن، هیچ سیاستی زنده نمیماند.
۳. معماریِ بازخوردی، همین چرخه را در سطوح گوناگون نهادینه میکند:
– در سطح تشکیلات، با گردشِ نقش و مسئولیت؛
– در سطح نظری، با ترجمه و آموزشِ متقابل؛
– در سطح تاریخی، با حافظه و تصحیحِ مستمر؛
– و در سطح اجتماعی، با پیوندِ زندهٔ مبارزه و آگاهی.
در این معنا، بازخورد صرفاً تکنیکی سازمانی نیست، بلکه شکلِ زیستِ دیالکتیکِ مارکسیستی در قرن بیستویکم است—
دیالکتیکی که در آن، حقیقت نه از فرمان، بلکه از گوش متولد میشود.
این چهار آزمون، در واقع، چهار چهره از یک حرکتاند:
از نفیِ جدایی (در تبعید)،
تا نفیِ اقتدار (در قدرت)،
تا نفیِ زبانِ بیپژواک (در نظریه)،
و تا نفیِ فراموشی (در تاریخ).
به زبان فلسفی، بازخورد همان دیالکتیکی است که به خویش گوش میسپارد— لحظهای که حقیقت، شنیدنِ خویش را میآموزد و از آگاهیِ ایستا به آگاهیِ پاسخگو گذر میکند. از این نقطه، معماریِ بازخوردی آماده است تا از آزمونِ نظری به میدانِ تاریخی و سرزمینیِ خود گام بگذارد— آنجا که ایران، نخستین آزمایشگاهِ تحققِ آن خواهد بود: جایی که سیاست باید دوباره گوش بسازد تا بتواند از دلِ سکوت، سخن بگوید.
۶. دلالتها برای ایران و فراتر از ایران
این میزگرد، گرچه در بستر تبعید و با حضور رفقایی از نسلهای گوناگون چپ برگزار شد، اما پرسش آن از مرزهای ایران فراتر میرفت: چگونه میتوان در جهانی که سیاست به مدیریت داده و فرماندهی الگوریتمی بدل شده، دوباره از «سیاست بهمثابه ابزار رهایی» سخن گفت؟
سخنان رفقا نشان داد که مسئله هنوز در سطحِ حزب و تئوری حلنشده است، اما ورای این اختلافها، پرسشی ژرفتر سر برآورده است: پرسش از چگونگیِ تبدیلِ خودِ قدرت به توانِ شنیدن—اینکه سیاست نه گوش در دلِ قدرت، بلکه قدرت در دلِ گوش بسازد؛ نظمی که بهجای فرماندادن، میآموزد و تصحیح میکند. از دلِ این گفتوگو، پنج دلالت اصلی برای ایران – و نیز برای چپ جهانی – میتوان بیرون کشید. در منطق «دیالکتیک بازخوردی حقیقت»، این دلالتها صرفاً راهبردهای عملی نیستند، بلکه پنج شکل از «نفیِ نفی»اند — پنج شیوه که در آن آگاهی از سلطه عبور میکند و به توان شنیدن بدل میشود.
الف. از حزب فرمانمحور تا حزب پاسخگو
رفیق بیانی با صراحت از ضرورت رهبری و حزب پیشتاز سخن گفت، و من در پاسخ نشان دادم که مسئله نه نفیِ رهبری، بلکه تغییر منطق آن است. دلالت نخست در همینجاست: حزب، اگر به ابزار فرمان بدل شود، دیر یا زود از درون فرو میپوسد؛ اما اگر بازخورد را درون خود نهادینه کند، میتواند زنده بماند و خود را تصحیح کند. برای چپ ایران، که هنوز در سایهٔ میراث سازمانهای متمرکز و سلسلهمراتبی میاندیشد، این به معنای گذار از «فرمان» به «پاسخگویی» است: از حزبِ پیشوا به حزبِ یادگیرنده. در این معنا، رهبری نه نفی میشود و نه تقدیس، بلکه به لحظهای از گردش آگاهی و تجربه بدل میشود.
دلالت جهانی آن نیز روشن است: هر جنبش رهاییخواهی در عصر نظارت دیجیتال، تنها زمانی میتواند بپاید که قدرت را در گردش نگه دارد و نقد را امکانپذیر کند. در سطح فلسفی، این گذار ترجمانِ «نفیِ اقتدار بی پاسخگو» است: آگاهی از حقیقت تنها زمانی مشروع است که بتواند به نقد خود گوش دهد. حزب پاسخگو، شکلی نهادی از حقیقت بازخوردی است—دیالکتیکی که زنده میماند چون شنواست.
ب. از تبعید به پیوند
مازیار و نینا یادآور شدند که هیچ حزبی در تبعید، بدون ریشه در میدان کار، نمیتواند ارگانیک باشد. در نگاه آنان، تبعید فاصلهای است میان نظریه و واقعیت. اما در منطق بازخوردی، تبعید میتواند به امکان بدل شود؛ امکانی برای تمرینِ شفافیت، یادگیری و شبکهسازی میان کارگران مهاجر و پیشتازان داخل.
دلالت دوم این است: چپ تبعیدی، اگر بتواند گوشِ کارگر داخل شود، دیگر بیرون از طبقه نیست. ایرانِ تبعیدی میتواند به آزمایشگاهِ شکلهای نوین سازمانیابیِ پاسخگو بدل شود— به شرط آنکه «حافظهٔ زندهٔ طبقه» را در خود بازتولید کند. در مقیاس جهانی نیز، مهاجرت و پراکندگی نیروی کار، چپها را ناگزیر از بازطراحی همین پیوند کرده است: سیاستِ معاصر تنها در شبکههای بازخوردیِ فراملی زنده میماند. در این معنا، حزب بازخوردی نه در «درون» و نه در «بیرون»، بلکه در رابطهٔ زندهٔ میان میدان و حافظه شکل میگیرد؛ جایی که تجربه و نقد، کار و تبعید، به چرخهٔ واحدی از یادگیری و تصحیح بدل میشوند. این دلالت در سطح فلسفی، بیانِ «نفیِ جدایی» است: بازخورد، مرز را میزداید و آن را به رابطه بدل میکند—همان لحظهای که تبعید، امکان شنیدن میشود.
پ. از زبان نخبهگرا به زبانِ یادگیرنده
آرش کبیری با دقت گفت: «سوسیالیسم تا زمانی که به زبان مردم ترجمه نشود، علم پراتیک نخواهد بود.» مراد نیز هشدار داد که نظریه بدون بیانِ قابلفهم برای کارگران، بیاثر است.
دلالت سوم همین است: چپ باید از زبانِ توضیحناپذیر به زبان ِیادگیرنده گذر کند. هر نظریهای که نتواند خود را در گفتار و زیستِ کارگران بازتاب دهد، در خلأ میچرخد. برای ایران، این یعنی ساختِ مجامع ترجمان و آموزش، برای پیوند دادنِ فلسفهٔ رهایی با تجربهٔ روزمرهٔ طبقه. در مقیاس جهانی نیز، چپ تنها زمانی بازمیگردد که بتواند مفاهیم خود را از برج عاج آکادمی بیرون بکشد و در میدانِ کار، خیابان، مدرسه و خانه جاری کند. این دلالت، شکل زبانیِ بازخورد است—دیالکتیکی که میشنود تا ترجمه کند. در رسالهام، آن را «Übersetzung als Praxis» خواندهام: ترجمه بهمثابه عمل. زبانِ یادگیرنده، همان جایی است که نظریه به پراتیک گوش میدهد.
ت. از حافظهٔ شکست تا حافظهٔ یادگیری
در گفتار نینا، مراد و بیانی، یک دغدغهٔ مشترک تکرار شد: بازگشت به حزب بلشویکی، بازنگری در شکست استالینیسم، و بازخوانی تجربهٔ شوراها. اما این بازگشت، اگر صرفاً در سطح خاطره بماند، به نوستالژی بدل میشود.
دلالت چهارم این است که گذشته را نه باید ستود و نه طرد کرد؛ باید آن را به حافظهٔ بازخوردی بدل ساخت. چپ ایران، که هنوز درگیر نوستالژی انقلاب ۵۷ و زخم تبعید است، فقط زمانی دوباره زاده میشود که شکست را نهادینه کند: هر خطا به سند یادگیری بدل شود. در مقیاس جهانی نیز، این اصل به همهٔ چپها یادآوری میکند که بازسازی، تنها از دل نقدِ مداومِ خود ممکن است. در سیاست بازخوردی، مرگ نهاد شکست نیست—لحظهٔ تکامل است. این دلالت همان «نفیِ نفی» در معنای نوین است: نه بازگشت به گذشته، بلکه تبدیل شکست به حافظه. چپِ یادگیرنده، آن است که مرگ را نیز به شکلِ بازخورد زیست میکند.
ث. از مرکز فرماندهی تا شبکهٔ بازخورد
رضا گفت: «پای این نظریه بر زمین نیست.» و او درست میگفت اگر بازخورد فقط گفتار بماند.
دلالت پنجم این است: سیاست، اگر میخواهد واقعی باشد، باید میدانِ عمل بسازد— شبکهای از هستهها و کمیتهها که نقد و عمل را در گردش نگاه دارد. در ایرانِ امنیتی امروز، چنین شبکهای تنها در صورتی ممکن است که ساختار افقی، پروتکلهای امنیتی و گردش مسئولیت را با هم تلفیق کند. بدینسان، حزبِ بازخوردی نه در بیرون از میدان، بلکه در درونِ فرایند بازخوردی میدان زیست میکند. برای چپ جهانی نیز، این تجربه الگویی است: در دوران فروپاشی احزاب کلاسیک، آینده به شبکههای یادگیرنده تعلق دارد، نه به هرمهای فرماندهی. در منطق فلسفی، این دلالت، شکل نهادیِ «خودتصحیح جمعی» است— دیالکتیکی که به جای تمرکز قدرت، گردش آگاهی را نهادینه میکند.
ج. فراتر از ایران
ایران، با موقعیت تبعیدی–امنیتی و شکستهای انباشتهاش، آزمایشگاهی فشرده از بحران چپ در مقیاس جهانی است. همانگونه که چپِ ایرانی میان نظریه و عمل، داخل و خارج، و گذشته و اکنون پاره شده، چپِ جهانی نیز در برابر نظمی ایستاده است که بازخورد را به ابزارِ کنترل بدل کرده است. اگر نیروهای چپ ایران بتوانند در دلِ چنین شرایط دشوار، نهادهایی از نوع «حزب بازخوردی» بسازند— حزبی که گوش دارد، میآموزد و خود را تصحیح میکند— این نهتنها راهی برای بازسازی چپ ایران، بلکه نمونهای تاریخی از رهایی در عصر داده خواهد بود. همانگونه که لنین در قرن تلگرام پاسخِ دوران خود را داد، چپ ایران میتواند پاسخ قرنِ الگوریتم را بیافریند: پاسخی که در آن، حقیقت از مسیرِ بازخوردِ جمعی زاده میشود. در این سطح، بازخورد به فلسفهٔ تاریخ بدل میشود— شکلی نو از دیالکتیک جهانی، که در آن سیاستْ هنرِ شنیدنِ زمان است.
جمعبندی
دلالت نهایی میزگرد سوم در یک جمله خلاصه میشود: سیاست، اگر بخواهد دوباره رهاییبخش شود، باید گوش بسازد—گوشی برای نقد، برای خطا، برای یادگیری. در ایرانِ امروز، ساختن چنین گوشی یعنی بازگرداندن سیاست به مردم؛ و در مقیاس جهانی، یعنی بازگرداندن حقیقت به گفتوگو. چپِ بازخوردی نه پایان حزب است و نه فرار از عمل، بلکه بازسازیِ دیالکتیک میان نظریه و پراتیک در زمانهای است که حتی حقیقت نیز به داده تقلیل یافته است.
اگر این منطق در ایران تحقق یابد، دیگر ایران نه حاشیهٔ تاریخ چپ، بلکه نقطهٔ آغازِ باززاییِ آن در قرن بیستویکم خواهد بود— همان جایی که دیالکتیک، پس از دو قرن، بار دیگر گوش میسازد تا بتواند حقیقت را بشنود.
۷. از پراکندگی تا «اتحادِ بازخوردی» — چشمانداز و دلالتها
این میزگرد سوم، بر فراز دو میزگرد پیشین ایستاد و از سطحِ نظریه به سطحِ عمل گذر کرد. اگر در نشست نخست، مسئله «آگاهی» بود، و در دوم «اتحاد»، اینجا مسئلهٔ مرکزی، «امکانِ ابزار سیاسی» شد— یعنی اینکه آیا هنوز میتوان در جهانِ داده و انجمادِ آگاهی، ابزاری برای رهایی ساخت که فرمان ندهد، بلکه بشنود؟
در این میدان، دیدگاهها گاه متقابل و گاه همپوشان بودند، اما در مجموع به یک افق مشترک رسیدند: ضرورتِ بازسازیِ سیاست بر پایهٔ بازخورد، پاسخگویی و حافظهٔ زنده. نقطهٔ عزیمت ما این است که بحران چپ امروز نه صرفاً کمبود ایده، که قطعِ مدارِ شنیدن است؛ تصمیم از نقد جدا شده، حافظه از میدان گسسته و سازمان از امکانِ تصحیح تهی شده است.
«اتحادِ بازخوردی» نامِ کوششی است برای بازگرداندنِ این مدار: اتحادی که نه بر اجماعنامههای صوری، که بر نهادینهکردنِ سازوکارِ شنیدن، ثبتِ خطا و تصحیحِ جمعی استوار میشود. در چنین افقی، سیاست دوباره ابزار رهایی میشود، زیرا به جای تولید فرمان، «گوش» میسازد و هر تصمیم را در چرخهٔ بازخورد مسئول میکند.
در سطح فلسفی، «اتحاد بازخوردی» ترجمانِ تاریخیِ همان چیزی است که در رسالهام «rückgekoppelte Wahrheit» نامیدم—یعنی حقیقتی که فقط تا وقتی زنده است که به خود گوش دهد. این اتحاد، اتحادِ نظر و عمل است در قالبِ ساختارِ شنیدن: جایی که سازمان، دیالکتیکِ زنده میشود و هر تصمیم، نفیِ خویش را در خود میپرورد تا بماند.
۷.۱. درسهای نظریِ میزگرد سوم – از تضاد تا یادگیری
هر میزگرد، فقط محلِ گفتوگو نبود، بلکه مرحلهای از یادگیری جمعی بود؛ جایی که نقدها و اختلافها، به جای خنثیشدن، به عناصر سازندهی دستگاه بازخوردی بدل شدند. در این معنا، «درسهای نظریِ میزگرد سوم» نه فهرستی از مواضع، بلکه نقشهی حرکتِ فهم ما از دلِ تضادهاست.
۱. از مازیار — ضرورتِ ریشهمندیِ بازخورد در میدان:
او یادآور شد که هیچ شکل سازمانی بدون پیوند زنده با طبقهی کارگر دوام ندارد. این نقد، دستگاه مرا به سمت مفهوم «حلقههای بازخوردی کارگری» سوق داد—ساختاری که در آن پیوند، نه صرفاً مکانی، بلکه رابطهای زنده و حافظهدار است.
۲. از آرش آزاد — بازخورد بهمثابهی مشارکتِ واقعی:
او هشدار داد که بازخورد اگر در بستر عمل شکل نگیرد، به شعاری اخلاقی فرو میکاهد. از دل این نکته، تمایز میان «بازخوردِ نظری» و «بازخوردِ نهادی» آشکار شد: بازخورد باید در تصمیمسازی نهادی تثبیت شود، نه فقط در سطح گفتار.
۳. از رضا — ضرورتِ عینیت و سازوکار:
پرسش او دربارهی «طرف بازخورد» مرا واداشت تا مفهوم «نهاد میانجی» را دقیقتر کنم: بازخورد، زمانی کار میکند که مسیر نقد، ثبت، و تصحیح نهادی مشخص داشته باشد—یعنی گوش نه استعاره، بلکه ساختار باشد.
۴. از مراد — ستون فقراتِ طبقاتی و حافظهی تاریخی:
او تأکید کرد که هر نهاد بدون پیوند با پرولتاریای زنده، به پوستهای تهی بدل میشود. این نقد، دستگاه مرا به سوی مفهوم «حافظهی پرولتاریا» برد: آگاهی زندهای که از تجربهی تاریخی خود تغذیه میکند و بازخورد را مادّی میسازد.
۵. از نینا — بازخورد بهمثابهی تعمیر، نه ویرانی:
تمثیل «دستگاهِ خراب» او، تفاوت میان اصلاح و نفی را به سطح آگاهی نظری آورد. از این زاویه، بازخورد به معنای توانِ خودتصحیحِ ساختار شد—یعنی سیاستی که میآموزد چگونه به جای انهدام، خود را تعمیر کند.
۶. از بیانی — مرزِ حقیقت و فرمان:
او با ردِ ایدهی نهاد بازخوردی، دستگاه را واداشت تا مرزش با منطق فرمان را روشن کند. از این تضاد، تمایز فلسفی میان «حقیقت بهمثابه گوش» و «حقیقت بهمثابه فرمان» متولد شد. بازخورد، از این پس، نه تکنیک، بلکه معیارِ اخلاقیِ قدرت تعریف شد.
۷. از آرش کبیری — زبانِ زنده بهمثابهی شرطِ سیاست:
او بر ضرورتِ ترجمهی نظریه به زبانِ زیست اجتماعی تأکید کرد. از این نقد، مفهوم «مجمع ترجمان» زاده شد—نهادِ شنیدنِ دوطرفه میان تئوری و پراتیک.
۷.۲. درسهای عملی (قابلاجرا و سنجشپذیر)
حلقههای بازخوردیِ میدانی (داخل)
میانجیگریِ تبعیدی (خارج) بهمثابهٔ گوش و حافظه
کمیتهٔ حافظهٔ زنده
نمایندگانِ قابلِ عزل و گردشِ نقشها
پروتکلِ بازخوردی–امنیتی
مجمعهای ترجمان و آموزش
این بخش، صورتِ نهادیِ همان «Ethik des Hörens» است—اخلاقِ شنیدن که در رسالهام از آن بهعنوان شرطِ بقای دیالکتیک یاد کردهام. اینجا سیاست در قالبِ طراحی نهادی به گوش بدل میشود: ساختار، خود به ارگانِ شنیدن و تصحیح تبدیل میشود.
۷.۳. دلالتها برای ایران و فراتر از ایران
برای ایران
۱. حزبِ آینده، اگر بخواهد رهاییبخش باشد، نه در «درون» و نه در «بیرونِ» طبقه، بلکه در گردشِ بازخوردیِ میانِ تجربه و نقد شکل میگیرد؛ جایی که میدان و حافظه، نه دو قطب جدا، بلکه دو لحظه از یک فرایندِ شنیدناند. در این معنا، حزبْ شکلی نهادی از گفتوگوی پیوسته میان آگاهی و عمل است—نه نمایندهٔ طبقه، بلکه سازوکارِ یادگیریِ جمعیِ آن.
۲. سیاستِ تبعیدی زمانی معنا مییابد که به گوشِ زندهٔ طبقه بدل شود؛ یعنی به شبکهای از بازخوردِ دوطرفه میان کارگرانِ مهاجر، کارگرانِ داخل، و میانجیانِ نظری—رابطهای که فرمان را حذف و تجربه را در مدارِ یادگیری به گردش درمیآورد. در این ساختار، تبعید دیگر فاصله نیست، بلکه دستگاهی برای بازگرداندنِ صدا به میدان است.
۳. زبانِ چپ باید از زبانِ توصیف به زبانِ تجربه بازگردد؛ به زبانی که در زیستِ روزمرهٔ کار و نان و ایمنی ریشه دارد و میتواند مفاهیم رهایی را در عمل زنده کند. زبانِ بازخوردی نه آکادمیک است و نه شعاری؛ زبانی است که نظریه را به گوشِ مردم میرساند و از پاسخِ آنان دوباره میآموزد—زبانِ یادگیرندهٔ حقیقت.
۴. ثبتِ خطاها و اختلافها، شرطِ باززاییِ آگاهی تاریخی است؛ اتحادِ واقعی نه از حذفِ تفاوت، بلکه از تبدیلِ آن به چرخهٔ یادگیری زاده میشود. اختلاف، اگر در نهادِ بازخوردی ثبت و به حافظه بدل گردد، دیگر شکاف نیست، بلکه مسیرِ تداوم است. در این معنا، اعتماد تاریخی نه از شفافیت صرف، بلکه از نهادینهکردنِ حقِ نقد و تصحیح میروید.
۵. حزبِ بازخوردی، شکلِ بازآفرینیِ دیالکتیکِ سازمانی در عصرِ داده است: در آن، قدرت دیگر در رأس متمرکز نیست، بلکه در گردشِ نقد و حافظه توزیع میشود. تصمیم نه از فرمان، بلکه از گفتوگوی نهادینهی میان تجربه و تصحیح زاده میگردد. حزب بازخوردی، ادامهی روح لنینیسم است در شکلی که توانِ خودتصحیح را جایگزینِ انضباطِ فرمان میکند—حزبی که آگاهی را در گردش نگاه میدارد، نه در مرکز.
۶. تبعید، در این دستگاه، نه فاصله، بلکه لحظهٔ بازخوردِ آگاهی است: آزمایشگاهی برای سنجشِ توانِ پاسخگوییِ چپ در شرایطِ گسست و پراکندگی؛ جایی که زیستِ جهانیِ کار و رنج، در تماسِ زنده با میدانِ محلیِ مبارزه، به مدارِ یادگیری بدل میشود. در این معنا، تبعید نه بیرون از میدان، بلکه شکلِ دیگرِ حضور در آن است—حضورِ شنونده، که میبیند تا بشنود و میشنود تا بازآفرینی کند.
فراتر از ایران
بحرانِ امروز چپ در سراسر جهان، بحرانِ قطعِ بازخورد است—چه در احزابِ بوروکراتیک و چه در جنبشهای افقیِ بدون حافظه. اتحادِ بازخوردی الگویی است برای بازسازیِ رابطهٔ دیالکتیکیِ میان حافظه و کنش، نظر و عمل، شمال و جنوب، در مقیاس جهانی. در آمریکای لاتین، اروپا، خاورمیانه یا شرق آسیا، هرجا که چپ میان نوستالژی و انفعال گرفتار است، الگوی «آزمایشگاهِ حافظه و نقد» میتواند شکلِ تازهای از حیاتِ سیاسی را پیشنهاد کند: چپی که میآموزد، تصحیح میکند، و بهجای قهرمانسازی، سازوکارِ شنیدن میسازد. در منطق فلسفیِ بازخورد، این دلالتها نشان میدهد که رهایی پروژهای ملی نیست بلکه فرایندِ شنیدنِ جهانی است—جهانیشدن نه از بالا، بلکه از گردش نقد و حافظه.
۷.۴. پلزدن میان دستگاهها (بدون خلط مواضع)
در منطق بازخوردی، اختلافها نه مرزِ جدایی، بلکه لحظههایِ تصحیح درونِ یک مدار واحدند. هر صدا در این گفتوگو بخشی از گردشِ آگاهی جمعیست که دستگاه را زنده میکند؛ پلزدن میان دستگاهها، یعنی نشاندادنِ چگونگیِ شنیدنِ نظریه از نقد، و نقد از نظریه. در دستگاه دیالکتیک بازخوردی حقیقت، معیارْ «فرمِ شنیدن و تصحیح» است. هر موضع از رفقا، یکی از اضلاعِ همین فرم را حدگذاری و دقیقتر میکند—نه تغییرِ زمین، بلکه تنظیمِ سازوکار.
مازیار در نسبت با دستگاه (حدِ پیوند): تأکید او بر تماس با پیشتازانِ کارگری، حدِ عملیِ «رابطه» را نشان میدهد: بازخورد باید «طرفِ پاسخده» معلوم داشته باشد. دستگاه نمیگوید «کجا» حزب بسازیم، بلکه «چگونه» هر رابطه فقط وقتی معتبر است که بازگشتِ پاسخ را تضمین کند.
رضا در گفتوگو با دستگاه (حدِ سازوکار): اصرار او بر تعریفِ کانال و ابزارِ مشخص، فرم را از کلیگویی میرهاند: هر حلقه یا پلتفرم باید سنجه، زمانبندی و مسئولِ پاسخ داشته باشد تا بازخورد، قابلسنجش شود.
نینا در تعامل با تعامل (اخلاقِ تصحیح): تمثیلِ «دستگاهِ خراب» یادآور میشود که فرمِ درست «تعمیرِ درونیِ سازوکار» است نه ویرانیِ کلیت. این همان نهادینهکردنِ اصلاح است: خطا به حافظه بدل میشود.
مراد در پیوند با دستگاه (ستونِ شکلگیری): یادآوریِ نسبت با قشرِ پیشتاز، شرطِ «پایداریِ فرم» را مینمایاند: گردشِ نقد وقتی میپاید که حاملانِ پایدار داشته باشد؛ نه برای «رأس» دادن، بلکه برای استمرارِ مدار.
آرش آزاد در امتدادِ گفتوگو با دستگاه (زایشِ در میدان): خوانشِ عملیِ او از مشارکتِ پایهها، محلِ تولدِ فرم را دقیق میکند: بازخورد باید «در جریانِ عمل» زاده شود، نه بهصورت پیوستِ نظری—گردشِ تجربه از پایین به بالا.
بیانی در تقابلِ فلسفی با دستگاه (مرزِ حقیقت): نقدِ او معیار را تیزتر میکند: تفاوت در «منطقِ حقیقت» است. او حقیقت را در تمرکز میجوید؛ دستگاهِ من آن را در نهادینهکردنِ شنیدن میسنجد. همین تقابل، مرزِ فلسفیِ فرم را روشن میسازد.
آرش کبیری در همسویی با دستگاه (صورتِ زبانیِ فرم): مطالبهٔ او برای زبانِ قابلفهم نشان میدهد که بازخورد بدون ترجمه، کور است. فرم وقتی کار میکند که «شنیدن» به «گفتنِ قابلفهم» برگردان شود.
جمعِ این نسبتها، «نقشهٔ فرم» را میسازد:
طرفِ پاسخ (مازیار)، کانال و سنجه (رضا)، اخلاقِ تعمیر (نینا)، پایداریِ حاملان (مراد)، زایش در عمل (آرش آزاد)، زبانِ انتقال (آرش کبیری)، و مرزِ حقیقت (بیانی).
بدینسان، اتحاد نه بر زمین، بلکه بر فرمِ بازخورد بنا میشود—فرمی که سیاست را از فرمان به شنیدن، و از فرماندهی به خودتصحیح ارتقا میدهد. در مجموع، این مدارِ بازخوردیِ مواضع، همان چهرهی زندهی «اتحادِ بازخوردی» است: دیالکتیکی که از تضاد تغذیه میکند، نه از اجماع؛ و وحدتی که از شنیدن میزید، نه از حذف.
۷.۵. نتیجهٔ نهایی: از پراکندگی به «اتحادِ بازخوردی»
«اتحادِ بازخوردی» شعارِ اخلاقی نیست؛ شکلِ سازماندهیِ حقیقتِ جمعی است: ظرفی که میشنود، ثبت میکند، اصلاح میکند و به میدان بازمیگرداند.
در این شکل، ریشه در هستههای درونطبقهای است، حافظه در کمیتهٔ زندهٔ خطا و تجربه پاسداری میشود، قدرت در گردشِ نقد و نمایندگیِ عزلپذیر توزیع میشود، و زبان در ترجمانِ ملموسِ زندگی روزمره جاری میگردد. اگر این معماری بنا شود، چپ از بازگوییِ شکست به نهادینهکردنِ یادگیری عبور میکند؛ اتحاد دیگر پیوندِ نامها نیست، نحوهٔ زیستِ مشترک است—و سیاست دوباره «ابزار» میشود؛ ابزاری که هر لحظه آماده است خودِ ابزاربودنش را نیز به نقد بسپارد.
این متن، کوششی بود برای صورتبندیِ چشماندازِ «پراکسیسِ بازخوردی» در پرتوِ گفتوگوهای میزگرد سوم—آنجا که بحث از سطحِ نظریه به سطحِ ساختن، و از پرسشِ «چه باید فهمید؟» به «چگونه باید شنید و ساخت؟» گذر کرد.
پایانی بر گفتوگو نیست، بلکه گشایشی در میدان است: جایی که حزب نه فرماندهی، بلکه آزمایشگاهِ حافظه و نقد میشود؛ جایی که سیاست، دوباره به تواناییِ تصحیح بدل میگردد.
در این افق، نهادِ بازخوردی دیگر فقط شکلِ سازمانی نیست، بلکه شیوهٔ زیستِ رهاییخواهانه است—زیستی که میشنود، مینویسد، و از خطا نمیترسد. اگر چپِ ایران بتواند در میانهٔ تبعید و میدان، در شکافِ داده و رنج، سازوکاری بسازد که هر نقد را به حافظه و هر حافظه را به کنش بدل کند، آنگاه سیاستِ بازخوردی نه فقط یک نظریه، بلکه خودِ امکانِ تداومِ رهایی خواهد بود—آنجا که گوش، بهجای فرمان، مرکزِ قدرت میشود.
این پایان، بازگشتِ فلسفه به سیاست است: دیالکتیکی که از ذهن به نهاد، از کلمه به کنش، و از نقد به حافظه مهاجرت کرده است. اتحادِ بازخوردی، همان لحظهٔ تاریخی است که مارکسیسم دوباره نفس میکشد—نه از دهانِ پیشوا، بلکه از گوشِ جمعیِ طبقه؛ آنجا که رهایی، نه فرمان، بلکه شنیدن میشود.
دربارهٔ نویسنده:
عبدالباسط سلیمانی، کارگر و دانشجوی حقوق است. حوزههای تمرکز او شامل اقتصاد سیاسی، نظریهٔ بحران با رویکردی تاریخی–ماتریالیستی، نقد فمینیستی، تحلیل خشونت و سازوکارهای اتصال ژئواقتصادی، و نیز شکلدهیِ دستگاه فلسفیِ «دیالکتیکِ بازخوردیِ حقیقت» است.
این نشست در تاریخ ۱۱ اکتبر ۲۰۲۵ برگزار شد و متن حاضر، درتاریخ ۲۶ اکتبر همان سال به مثابه بازسازی تحلیلی–دیالکتیک آن تدوین گردیده است.

آخرین دیدگاه ها