عکسی از خون، پرچمی از نور



نویسنده: امین ماسوری

فصل اول
شب انقلاب: آذرخش در پتروگراد
هوا سردتر از همیشه بود. در سرمای گزنده‌ی پتروگراد، باد از کوچه‌های باریک عبور می‌کرد و اعلامیه‌هایی را که شبانه به دیوارهای نمور چسبیده بودند، در گوشه‌گوشه‌ی شهر پخش می‌نمود. مه خاکستریِ صبحگاهی، میدان کاخ زمستانی را بلعیده بود و بوی نفت و خون در کوچه‌های تنگ می‌پیچید. کارگران، با صورت‌هایی خسته اما چشمانی برافروخته، در صف نان ایستاده بودند؛ زن‌ها با کودکانشان، سربازان با پوتین‌های گل‌آلود، و آن‌سو، پرچم سرخی بر سر درِ کارخانه‌ای نیمه‌سوخته تاب می‌خورد.
در اتاقی کوچک در اِسمولنی، زیر اندک نور چراغ نفتی، صدای پرشور ولادیمیر ایلیچ لنین، آن فضا را به کانونی از آتش بدل کرده بود:
– «ما دیگر نمی‌توانیم صبر کنیم. انقلاب منتظر نمی‌ماند! فردا دیر است. امشب باید کاخ زمستانی را بگیریم!»
تروتسکی، با نگاهی تیز و بُرنده، به نقشه‌ی روی میز خیره شد. آرام و مسلّط گفت:
– «نیروها در واسیلیوستروفسک مستقر شده‌اَند. ناو آئورورا آماده‌ی شلیک است. اگر فرمان دهید…»
– لنین با مشت بر میز کوبید. «فرمان آتش را می‌دهم! امشب، تاریخ را از چنگ دیکتاتور بیرون می‌کشیم»
ساعت از نه شب گذشته بود که صدای گلوله‌ی هشدار ناو آئورورا، چون ناقوس قیام، در شهر پیچید. گروه‌های سرخ، با اسلحه‌هایی زنگ‌زده اما دل‌هایی پر از امید و باور راسخ، از هر سو به کاخ زمستانی یورش بردند. مدافعان اندکِ کرنسکی، گیج و واخورده، یکی‌یکی عقب نشستند.
در دل تاریکی، صدای گام‌های انقلابیون بر سنگ مرمر کاخ پیچید. سالن آینه‌ها، که زمانی محفل رقص اشراف بود، اینک میدان تصمیم تاریخ شده بود. یکی از سربازان سرخ، آرام اما قاطع گفت:
– «اینجا دیگر برای مردم است. نه برای تزار، نه برای ژنرال.»
و صبحگاه فردا، پتروگراد دیگر آن شهر دیروز نبود. پرچم سرخ بالای کاخ افراشته شده بود و صدای لنین در میدان اصلی طنین انداخت:
– «رفقا! ما قدرت را به شوراها سپرده‌ایم. دوران جدید آغاز شده است!»
کارگران اشک می‌ریختند. سربازان تفنگ‌ها را بالا گرفته بودند. زن‌ها با گل‌های سرخ در دست، یک‌صدا شعار می‌دادند:
“زمین برای دهقان! نان برای مردم! برابری برابری!”
تاریخ با خون و امید نوشته می‌شد. و از آن روز، حتی جهان دیگر جهان گذشته نشد.
نیوا آرام نبود. زمستان ۱۹۱۷، بسان خونی تازه در رگ‌های یخ‌زده‌ی شهر دمیده بود. آسمان پتروگراد، خاکستری و بسته، زیر ضرباهنگ مشت و پا و گلوله سرانجام شکافت. انگار تاریخ، تصمیم گرفته بود از پشت میزهای بورژوازی، به خیابان‌های سنگ‌فرش‌شده‌ی خشم فرود آید.
همه چیز سرعتی دو چندان به خود گرفته بود، مردم انقلابی در تکاپو و شدّت در حرکت بودند، از بالای پله‌های کاخ، بوی باروت می‌آمد. سربازان گارد سرخ با گام‌هایی شتاب‌زده، از دروازه‌های امپراتوری عبور می‌کردند. پرچم سرخ، چون زبانه‌ی شعله، بر فراز دیوارهای تزارِ فراری بالا می‌رفت. کاخ دیگر کاخ نبود. خاطره‌ای بود در حال مرگ. توده‌ها آن‌را فرو می‌ریختند: با فریاد، با نفرت، با امید.
در میان آن طوفان، مردی جوان با جثه‌ی لاغر اندام و چهره‌ای استخوانی، با کت چرمی بلند، از پشت جمعیت بالا آمد. نه سلاحی داشت، نه فرمانی، نه درجه‌ای بر شانه. تنها دوربینی چوبی و سه‌پایه‌ای بزرگ بر دوش داشت. از آن نوع که با صفحات شیشه‌ای عکس می‌گرفت. جوان نگاهی ژرف و عمیق داشت. او آمده بود ببیند. ثبت کند. تا نگذارد دروغ، دهان تاریخ را ببندد.
نامش را کسی نمی‌دانست. صدای شاتر دوربین او در میان آن‌همه فریاد و هیاهوی مردم و رگبار گلوله‌ها، از هر صدایی کوبنده‌تر بود. با زمزمه‌ای گفت:
– «با می‌توان و باید، هرطور شده آن‌را ثبت می‌کنم. این تصویر… باید بماند، حتی اگر خودم نباشم»
همان‌دم لنین با چهره‌ای مصمم، بر سکوی موقت کمیته‌ی انقلابی ایستاد. او، شبیه کوهی استوار از دل طوفان برآمده، گفت:
– «قدرت را گرفتیم، نه برای خود، برای آنان که صدایشان شنیده نمی‌شد.»
و شاترِ عکاسِ جوان، درست همان لحظه، تصویر را بلعید. لنین، پرچم، مشت‌های گره‌کرده، آسمان سربی، و سربازی زخمی در کنار سکو. یک عکس، تنها با یک شات، اما گویی جهانی در آن جای گرفته بود.
آن تصویر، بعدتر، بر دیوار هزاران خانه نشست. در دستان کارگرانی از قازان تا آستراخان چرخید. مردم نام عکاس را نمی‌دانستند. اما حقیقت را شناخته بودند: «تصویر، چون خون، دروغ را نمی‌پذیرد.»
شب‌هنگام، کاخ زمستانی آرام می‌سوخت. شعله‌هایش روشنی‌بخش تاریکی شب شده بود. شعله‌ها از پنجره‌ها بالا می‌رفت و مرد عکاس، در سایه‌ی دیوار کلیسای آن‌سوی میدان، نشسته بود. دوربین‌اَش را تمیز می‌کرد. با دستی لرزان، قلبی بی‌قرار، اما نگاهی روشن. نمی‌دانست فردا چه خواهد شد، اما می‌دانست: «تاریخ، از لنز او گذشته است.»
فصل دوم)
سایه‌روشن‌ها: مردی که دیده نمی‌شد
باد سردی از سمت میدان کازان می‌وزید. ناقوس‌های خاموش کلیسا، دیگر چیزی را اعلام نمی‌کردند. در سرزمینی که زمانی صدای دعا بلند بود، حالا فریاد نطق و شعار، هوا را پر کرده بود.
زمستان شوروی، و گرمای انقلاب، چهره‌ای تازه به خود گرفته بود؛ در دل این سرما، کسی آهسته، بی‌صدا، اما پیوسته بالا می‌رفت. او ژوزف استالین بود. نه نامی بزرگ، نه چهره‌ای معروف، نه جایی در تیتر روزنامه‌ها، نه صدایی طنین‌انداز در تریبون‌های شورایی.
او با قدم‌هایی نرم و چشمانی مراقب، پیش می‌رفت. بیشتر گوش می‌داد تا حرف بزند. در جلسات کمیته‌ی مرکزی، ساکت می‌نشست، لب برهم‌فشرده، گویی چیزی نمی‌دانست یا نمی‌خواست بداند. اما هنگام رای‌گیری، همان مرد خاموش، با دقتی سرد و محاسبه‌گر، نگاه‌ها را می‌شمرد و می‌دانست چه کسی با که بیعت کرده است. در راهروهای باریک اِسمولنی، پچ‌پچه‌هایی از مردی با پیپ و سبیل پُر پشت همراه با نگاهی مرموز، که شبانه به دیدار لوناچارسکی رفته بود، شنیده می‌شد؛ همان روشنفکری که به فرهنگ انقلابی می‌اندیشید؛ و جلسات خاموشی که با بوخارین و رادک داشت؛ جلساتی نه از سر بحث، بلکه برای هم‌پیمانی. دیدارهایی بدون هیاهو، اما پر از واژه‌های زیرزمینی، خطرناک و پرمفهوم. در سایه، در گوش.
در همان روزها، عکاس جوان، مردی بی‌نام اما بیدار، با دوربین چوبی و لنز قدیمی‌اَش، در اتاق‌های کم‌نور، از چهره‌ها سند تصویری ثبت می‌کرد. از لنین، ایستاده پشت پنجره، خیره به میدان، با صورتی خسته اما مصمم. از تروتسکی، در میانه‌ی سخنرانی برای ملوانان، با عینک گرد و صدای آهنین‌اَش. و از استالین تنها در گوشه‌ی یک قاب، ایستاده کنار شومینه‌ی خاموش، با نگاهی دوخته به تروتسکی.
آن تصویر بعدها سندی شد. سندی که بسیاری در زمان مناسب نفهمیدندش.
شب‌ها، عکاس در کوچه‌های تاریک پتروگراد می‌چرخید. عکس می‌گرفت، در تاریک‌خانه چاپشان می‌کرد، و گاهی یکی از آن‌ها را با گچ به دیوار می‌چسباند. نه امضاء، نه نشانی. فقط با یک جمله کوچک زیرش: «ببین پیش از آن‌که نبینی.»
عکس‌هایش ثبت لحظه‌هایی بود که عده‌ای می‌خواستند فراموش دیگران شوند، اما، عکاس بی نام جاودانه‌شان می‌کرد. مردی که دیده نمی‌شد، اما همه را می‌دید و ثبت می‌کرد.
باد، با سوزی سرد، از عرض خیابان و پیاده‌روهای نِوسکی می‌گذشت. پوسترهای تازه‌چسبانده‌شده از دیوارها را می‌کَند. از آتش مهیب برخواسته از کاخ تنها بوی خاکسترش در هوا موج می‌زد. حالا سکوتی سنگین جای فریادهای کودتا را گرفته بود. آرامشی پیش از طوفان.
در اتاقی با دیوارهای آجری و پنجره‌ای باریک، لنین و تروتسکی دور میزی چوبی ایستاده بود. نور صبح، با تردید، از لای شیشه‌ی یخ‌زده اتاق وارد می‌شد.
– «رفیق لنین، وقت آن رسیده که بلشویک و منشویک، اگر نه متحّد، دست‌کم هم‌راستا شوند. دشمن پشتِ دَر نیست، آمده درون.»
لنین اَخم کرد و آرام نفسی کشید. نگاه‌اَش را به نقشه‌ی آویزانِ روی دیوار انداخت. چشمان‌اَش روی خطوط قرمزِ راه‌آهن، پایگاه‌های ارتش سفید، و مسیرهای تدارکاتی انقلاب در گردش بود. پس از اندکی اندیشیدن گفت:
– «رفیق لئون، ما انقلاب را با مشت گِره‌کرده ساختیم، اما تداوم‌اَش شاید دستی باز بخواهد. اگر منشویک‌ها را نادیده بگیریم، پشت ما خواهند ایستاد… با خنجر.»
لنین با لحن همیشگی، خشک و قاطع، انگشت‌اَش را سوی خیابان نشانه گرفت، ادامه داد:
– «آن‌چه ما آغاز کردیم، برای همه‌ی طبقه‌ی کارگر است. نه فقط برای حزب ما».
تروتسکی لبخندی زد؛ لبخندی غم‌انگیز و نگران. از پشت میز برخاست، حرکت کرد به نقشه‌ی روی دیوار رسید و انگشت‌اَش را روی مقر ارتش سفید گذاشت.
– «رفیق لنین، موافق‌اَم، اما شاید بتوانیم منشویک‌ها را آگاه کنیم.»
آن‌سوی شهر، در کوچه‌ای خیس که چراغ‌های برق در درگیری‌ها شکسته شده بود و تاریکی موج می‌زد، چاپخانه‌ای مخفی در وایبورگ، پوستر تازه‌ای منتر شده بود. چهره‌ی لنین و تروتسکی، با جمله‌ای درشت: «برادری یا تباهی؟»
مرد چاپگر، هنگام نشر پوستر، زیر لب به دستیارش میخاییل گفت:
– «اینم از همون عکس‌های اونه. عکاسِ بی‌نام، که باید از امشب اسمشو بذاریم چشم تاریخ، یا بهتره بگم، چشم بیدار انقلاب.»
او نمی‌دانست همان شب، مرد عکاس در دروازه‌ی ورودی وایبرگ با چشمانی سرخ از بی‌خوابی، اما ذهنی بیدار، دنبال ثبت قاب‌های واقعی از روزهای پس از انقلاب بود. عکاس بی‌نام شاید سیاست را دقیق نمی‌فهمید، اما می‌دانست: «تصاویر نمی‌توانند دروغ بگویند.»
در خیابان‌های شهر، شکاف‌ها عمیق‌تر می‌شد. منشویک‌ها سهم می‌خواستند، بلشویک‌ها از انشعاب می‌ترسیدند. لنین سرگرم سامان‌دادن به ارتش سرخ بود، و تروتسکی، چون مغناطیسی بی‌قرار، میان دو قطب در نوسان بود. و مرد عکاس با دوربین‌اَش در گوشه‌و‌کنار شهر پرسه می‌زد، با هر فریم، با هر نور، با هر زاویه، بدون وابستگی به حزبی خاص، حقیقت را ثبت می‌کرد.
فصل سوم)
نان و نیرنگ: اتحّاد کلیسا و زمین‌داران
هوا بیش از حد تصور سرد شده بود. طوری‌که بسیاری از لوله‌های آب ترکیده بودند. لایه‌ای نازک از یخ، کف خیابان و سنگ‌فرش کوچه‌ها را پوشانده بود. پتروگراد از بخار تن آدم‌هایی که در صف نان خوابیده بودند، مه‌آلود شده بود. زمستان فقط در هوا نبود؛ در استخوان‌ها می‌لولید. کلیسای سنت نیکلاس، با گنبدهای پیازی‌شکل و سایه‌های خسته‌اَش، در تاریکی برق می‌زد، گویی شعله‌ای خاموش در دل شب.
درون کلیسا، صدای فئودور اِستراکوویچ، کشیش بلندپایه‌ی پتروگراد میان طاق‌های گوتیک می‌پیچید:
– «نان از آسمان خواهد بارید… آب مجانی، نفت مجانی، سیب‌زمینی حتی کرایه‌ی درشکه مجانی می‌شود…
ای مردم با ایمان، ای که آخرت شما در کنار پیامبرمان مسیح در بهشت است، زمان‌اَش رسیده که بر علّیه دشمنان خدا قیام کنید، علّیه این بی‌خدایان سُرخ برخیزید. آن‌ها وعده‌ی انقلاب می‌دهند. ما وعده‌ی نجات می‌دهیم.»
چشم‌های زنان و مردانِ خسته از جنگ و گرسنگی، تنها به لب‌های کشیش خیره مانده بود. گویی که فقط جسم‌شان حضور دارد. در ردیف‌های جلو، بازماندگان اشراف و زمین‌دارانی نشسته بودند که دیروز زمین‌هایشان را از دست داده بودند، و امروز با چشمان فروتنِ ایمان‌آورده، به مذهب گوش سپرده بودند.
در خیابانِ روبه‌روی کلیسا، دو مرد آهسته قدم می‌زدند. لئون تروتسکی و نیکولای بوخارین بودند. آنها چنان گرم بحث درباره‌ی «چه باید کرد» بودند که سرمای خیابان از یادشان رفته بود. هم‌چنان که قدم می‌زدند تروتسکی با نگاهی نافذ گفت، نیکولای ببین:
– «نور کلیسا، در این موقع نمی‌تواند برای عبادت باشد. بوی توطئه می‌آید! مطمئنم کلیسا با زمین‌داران بیعت کرده‌اَند، آنها می‌خواهند در سنگر مذهب، علّیه ما ضدانقلاب کنند.»
بوخارین، مکث کرد. یقه‌ی پالتویش را بالا داد. با بخار دهان‌اَش، انگشتان‌اَش را گرم کرد و به یکی از پنجره‌های کلیسا نزدیک شد. در بین شیشه‌های رنگارنگ و ماتِ پنجره روزنه‌ای یافت. آرام، با اشاره‌ی دست گفت:
– «رفیق بیا ببین.»
تروتسکی چشم‌اَش را به روزنه‌ی پنجره چسباند. کشیش با صلیبِ نقره‌ای بزرگی بر گردن، بالای سکویی در حال تحریک مردم بود. در ردیف نخست، پسر اشراف‌زاده‌ای نشسته بود که سال پیش فرمانده‌ی ارتش سفید بود.
تروتسکی زیر لب زمزمه کرد:
– «خیانت، این بار نه با شمشیر، که با انجیل آمده.»
آنها از کلیسا دور شدند. فردا صبح، گزارشی مفصل روی میز لنین قرار گرفت.
لنین، چشم‌بسته و خسته، فقط گفت:
– «توطئه‌ای در لباسِ پارچه‌ای خدا…»
کمیته مرکزی تصمیم گرفت:
– کشیش به فرانسه تبعید شود.
– شب‌نشینی‌های کلیسا ممنوع.
– و زمین‌دارانی که در این نشست‌ها شرکت داشتند، به اتهام خرابکاری اقتصادی-ایدئولوژیک، محاکمه گردند.
آن‌شب به دور از چشمان هرکسی، عکاسِ بی‌نام مخفیانه با دوربین‌اَش حتی پیش از تروتسکی و بوخارین چندین صفحه‌ی شیشه‌ای نگاتیو از کشیش و زمین‌داران حامی تزار ثبت کرده بود. او هنگام ظهور عکس‌ها با جوهری کم‌رنگ، در پشت یکی از عکس‌ها نوشت: «خطر، آن‌گاه آغاز می‌شود که توطئه‌گران، لباس پیامبران را می‌پوشند.»
باران، باریدن گرفته بود، آرام بر بام خانه‌های پتروگراد می‌بارید و یخ‌های حاصل از سرما را شُسته بود. بخار تنفس مردان خسته، از لای پنجره‌های چوبی بیرون می‌زد.
در ساختمان کمیته‌ی مرکزی، صندلی‌ها جابه‌جا می‌شدند. اما آن‌چه جابه‌جا می‌شد، فقط چوب و میخ نبود؛ قدرت بود. تروتسکی، هم‌چنان پرنفوذ، در هر نطقی آتش در جان انقلابیون می‌ریخت. صدایش، نوک نیزه‌ی انقلاب بود.
اما آن‌سوتر، در سایه‌ها، مردی بی‌صدا هم‌چنان تار می‌تنید. استالین بود که حالا دیگر فقط یک دبیر نبود. او در غیاب لنینِ بیمار، جلسات را می‌چرخاند. لحن‌اَش کُند و بی‌روح، اما کارآمد بود. با حمایت‌هایی خاموش از مولوتوف و کامنف، شبکه‌ای نامرئی اما نیرومند ساخت.
گاه می‌شد لوناچارسکی را دید که در گوشه‌ای با او نجوا می‌کند؛ یا بوخارین را که با لبخندی عصبی، بر شانه‌اَش دستی می‌گذارد.
تروتسکی این‌ها را می‌دید. اما اندکی دیر باور کرد که خطر از درون برمی‌خیزد. او هنوز به زبان انقلاب فکر می‌کرد، نه زبان توطئه.
در آن روزها، عکاس بی‌نام، دیگر فقط میدان‌ها را نمی‌دید؛ بلکه از درزهای ساختمان، از رفتار حزب عکس می‌گرفت. لنزش، هم‌دست تاریخ شده بود.
در یکی از عکس‌ها، تروتسکی دیده می‌شد که تنها از جلسه‌ای بیرون می‌آمد؛ و در بالا، از پنجره‌ای نیمه‌باز، استالین به او می‌نگریست. در نگاه اول، عکسی ساده بود. اما هرکسی به آن دقیق‌تر می‌شد، سنگینی معنا را می‌فهمید.
این عکس‌ها، بی‌نام، به‌صورت پراکنده روی در و دیوار خانه‌ها ظاهر می‌شدند. مردم، کنار چراغ نفتی، در دل زمستان، تصاویری را می‌دیدند که از حقیقت حرف می‌زدند. دیگر شعار و سخن‌رانی کافی نبود. تصویر کافی بود. عکس‌ها با بی‌زبانی‌شان حرف می‌زدند!
و استالین این‌را به‌درستی متوجه شده بود.
فصل چهارم)
جمله‌ای خونین: تاریکی پشت پلک‌ها
سایه‌ها کِش می‌آمدند. سیاهی شب، سنگین و ساکت، بر پتروگراد افتاده بود. در ویلای کرملین، سکوت، با سرفه‌های خشک و پی‌درپی لنین می‌شکست. جسم‌اَش تحلیل‌رفته بود، اما چشمان‌اَش هنوز می‌درخشید. پزشکان گفته بودند: «استراحت کنید.» اما مگر انقلاب، مجال استراحت می‌داد؟
کروپسکایا کنار بخاری زغالی نشسته و به نامه‌ای نگاه می‌کرد که چندی قبل با دست‌خط لرزان شوهرش ولادیمیر نوشته شده بود. میان خطوط شکسته، جمله‌ای با خون دل آمده بود: «رفقا، استالین را کنار بگذارید. وفادار نیست. تنها زبان قدرت را می‌فهمد.»
همان شب، عکاس بی‌نام، که در بین حلقه‌ای کوچک از مردم «چشم راستین انقلاب» خوانده می‌شد، دوربین‌اَش را برداشت و مخفیانه به پشت عمارت حزب، میان درختان توسِ خیس پنهان شد و منتظر ماند. حوالی نیمه شب صدای چرخ‌های درشکه‌ای به گوش رسید. سه مرد پیاده شدند؛ یکی از آن‌ها محافظ لنین بود، با کلاه فرنگی و لباسی رسمی. بعد از لحظه‌ای کوتاه، صدای شلیک در آسمان عمارت پیچید. شلیکی دقیق و حرفه‌ای. عکاس، بی‌درنگ شاتر را فشرد، یک فریم، فقط یکی، اما کافی.
سایه‌ها چنان سریع ناپدید شدند که گویی کلاغ بودند و در آسمان محو شدند. عکاس اطرافش را پایید، خم شد، نبض محافظ را گرفت: او مرده بود. این تروری برای ترساندن نبود. آغاز پروژه‌ی حذف‌ها رقم خورده بود.
صبح زود، شهر لرزید، همهمه تمام شهر را فرا گرفت. خبر به تیتر اول رسانه‌های جهان کشیده شد:
– لنین ترور شد.
– مرد اول انقلاب شوروی ترور شد.
– ولادیمیر لنین در یک سوءقصد جان سالم به‌در بُرد… .
لنین به علّت اصابت چند گلوله مجروح شد. یکی از گلوله‌ها به گردنش خورد. او زنده ماند اما دیگر نتوانست مثل گذشته به سیاست باز گردد.»
مردم با بغض به روزنامه‌ها خیره می‌شدند. نوجوانی در خیابان کنار کیوسک روزنامه‌فروشی چنان تیتر روزنامه را می‌نگریست که شیشه‌ی شیر از دست‌اَش به زمین افتاد و چند تکه شد، بخشی از پیاده‌رو، کفش و شلوارش با لکه‌های شیر سفید شد.
اشک‌های زن خیاط پشت میزش در کارگاه، چنان بی‌اختیار سرازیر می‌شد که دست از کار کشیده بود. پیرمردی نحیف گریه‌کنان با روزنامه‌ی در دست‌اَش بر سر و صورت می‌کوبید و پشت سر هم زمزمه می‌کرد، پدر کارگران، پدر زحمت‌کشان، کاش من به‌جای تو گلوله می‌خوردم. دخترکی در مقابل درب کلیسا زانو زده بود، چشمان‌اَش را بسته و دو دست‌اَش را به یک‌دیگر قلاب کرده، برای سلامتی رهبرشان دعا می‌کرد… .
هیچ‌کس باور نمی‌کرد که رفیق لنین دیگر سخن نگوید. اما او، خود خواست که خاموش بماند. پس وصیت‌نامه‌ای نوشت و هشدار داد. درباره‌ی استالین با محوریت قدرت. اما چند روز بعد، در کنگره‌ی حزب، آنچه خوانده شد، با واقعیت نوشته شده تفاوت داشت. نام تروتسکی محو و هشدارها ناپدید شده بودند. اعضای حزب نگاهشان را از هم می‌دزدیدند. آنها نه به صداقت، که به بقا فکر می‌کردند. در آن روزهای بحرانی، در بیمارستانی که لنین پس از ترور بستری بود، آرام به تروتسکی گفت:
– «قدرت، همان‌قدر که انکار می‌شود، خطرناک‌تر می‌شود. من هرگز از دشمن نترسیدم؛ از قدرت ترسیدم. دشمن با گلوله می‌کُشد، قدرت با لبخند.»
تروتسکی لحظه‌ای مکث کرد:
– «می‌خواهید بگویید… استالین؟!»
لنین چشم از سقف برنداشت و آهسته گفت:
– «می‌خواهم بگویم هر انقلابی، دشمن خود را در آینه پیدا می‌کند.»
در همین لحظه، دو پرستار برای تزریق آمپول و تعویض بانداژ وارد اتاق شدند. گفت‌وگوی آن‌ها ناتمام ماند. لنین، با نگاهی سنگین و خسته، به تروتسکی گفت:
– «کروپسکایا را خبر کن.»
لئون، پس از خداحافظی کوتاهی، از اتاق بیرون رفت و راهی دفتر حزب شد. در راهرو، نادژدا کروپسکایا با چهره‌ای نگران و بی‌قرار قدم می‌زد. تروتسکی با اشاره‌ای کوتاه او را مطلع کرد و رفت. کروپسکایا با شتاب به اتاق بازگشت و بر بالین شوهر نشست. لنین، با صدایی آرام و بریده، از او خواست قلم و کاغذی بیاورد. کمی بعد، دست لرزان‌اَش شروع به نوشتن کرد. سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد، تنها صدای خراش قلم بر کاغذ شنیده می‌شد. پس از چند دقیقه، نوشتن را به پایان رساند. برگه را تا زد، در دست نادژدا گذاشت و گفت:
– «این وصیت‌نامه‌ی من است. آن‌را نزد خودت نگه دار… تا وقتش برسد.»
نادژدا نگاه کوتاهی به نوشته انداخت. با خطی درشت و محکم، لنین نوشته بود:
«تروتسکی، باهوش و صادق است؛ گرچه گاه مغرور. اما استالین، بی‌رحم و تشنه‌ی قدرت است. آینده‌ی انقلاب، به صداقت نیاز دارد نه قدرت‌طلبی.»
انقلاب، بی‌آن‌که بر طبل بکوبد، وارد فاز تازه‌ای شده بود: فاز سکوت، فاز وارونه‌نویسی. دیگر گلوله‌ها حرف نمی‌زدند؛ کلمات، تیربار شده بودند. در همان روزها، به‌طرزی عجیب و مرموز، استالین از محتوای وصیت‌نامه‌ی لنین باخبر شد. لنین در بستر، بیمار و خسته، با نگاهی خاموش به سقف خیره مانده بود. و استالین، آرام و سنگین، گام به‌گام وارد دفترش شد.
فصل پنجم – عکس‌هایی که خواب را از چشم می‌دزدند
شهر در نیمه‌شب می‌لرزید. نه از سرما، نه از انفجار؛ بلکه از زمزمه‌ی دروغ‌هایی که چون موش در دیوارها خزیده بودند. در محلّه‌ای فقیرنشین و فراموش‌شده، اتاقی تاریک وجود داشت که تنها روشنایی‌اَش نوری لرزان از فانوسی نفتی بود که بر دیوارها سایه می‌انداخت. دوربین روی میز بود؛ خسته، اما آماده‌ی ثبت. عکاس بی‌نام نگران و خسته‌تر از دوربین‌اَش، به آخرین عکس می‌نگریست. تصویری از محافظ کشته شده و پیکر نیمه‌جان لنین بر زمین، با ردی از خون که تا کفش‌های ضارب می‌رسید. در قاب، ضارب با کت نظامی، اسلحه را به‌سوی محافظ نشانه رفته بود. پشت‌اَش به دوربین بود، اما نشانِ دبیرکل جدید بر شانه‌هایش، حقیقت ماجرا را فریاد می‌زد.
عکاس نمی‌دانست کدام گلوله مرگ را نزدیک‌تر کرده: آن‌که در بدن لنین نشسته، یا آن‌که در سینه‌ی خودش در کمین است. تپش قلب گرفته بود. گویی دستی بر گلویش چنگ می‌انداخت. نفس‌هایش در سینه تنگ شده بود. در صدای خش‌خش نگاتیوهایی که با وسواس در پاکت‌های کتان پیچیده می‌شدند، طنین اضطراب شنیده می‌شد. هر عکس، اعترافی بود؛ نه از زبان قاتل، از حقیقتی که دوربین ثبت کرده بود و دیگر نمی‌شد پنهان‌اَش کرد. عکس‌ها سند بودند. بی‌قاضی، بی‌وکیل، اما پرهیبت‌تر از هر دادگاه.
ساعت سه بامداد، در آرامشِ عمیقِ آن‌شبِ ساکت که فقط صدای جیرجیرک‌ها و قورباغه‌های درختیِ خیابان به گوش می‌رسید، سه ضربه‌ی کوتاه بر حلقه‌ی در زده شد. اندکی سکوت، و بعد کوبشی بی‌رحم؛ چنان‌که درِ خانه به لرزش آمد. چهار مرد، با چهره‌هایی سرد و بی‌روح چون آجر خاموش، درون خانه شدند. بدون هیچ سلامی، هیچ هشداری. تنها صدا، صدای چکمه‌هایشان بر کف چوبی اتاق بود.
عکاس، بی‌اسلحه اما مقاوم از جای برخاست.
یکی از مأموران فریاد زد: «کجاست؟ تصاویر کجاست؟» عکاس لبخند زد: «در دل مردم. کوبیده بر دیوار خانه‌ها. در آلبوم‌هایی که مادران شب‌ها زیر بالش می‌گذارند. در کیف مدرسه‌ی بچه‌ها. در لای کتاب‌های موجود در کتابخانه‌ها، در دل‌های آزاد. نمی‌توانید آن‌ها را پیدا کنید.»
مردی نسبتاً مُسن‌تر از بقیه جلو آمد. بی‌درنگ، گلوله‌ای در قلب عکاس نشاند. سینه‌اَش را شکافت، خون به‌سرعت لباس‌ها و کف اتاق را قرمزپوش کرد. عکاس افتادن‌اَش آرام بود، چنان آرام که گویی به خواب رفته است. با دوربینی کنار دستش، و فیلم‌هایی که هرگز توسط نیروهای چکا پیدا نشدند.
چند روز بعد، فرمانی از دفتر استالین صادر شد: «جسدش را از گور بیرون آورده، بسوزانید. حتی اثری از استخوانش برجای نماند.»
چکا دوباره چهار مردِ شب ترور را مامور کرد. آنها در مه و برف صبح‌گاهی خود را بالای گودالی رساندند. با ضرباتی خشن، سنگ قبر خورد شد و جسد خشک‌شده را بیرون کشیدند.
– مأمور اول به همکاران‌اَش گفت:
«همینه؟ این همون استخوان‌های لعنتیه؟»
– مأمور دوم کلنگ را زمین گذاشت:
«عکساش هنوز توی زیرزمینی‌هاست، یکی‌شو دیدم لنین کنار تروتسکی وایساده و داره مستقیم نگاهش می‌کنه؛ جوری که انگار داره از قاب بیرون میاد.»
– مأمور سوم که در حال باز کردم بشکه‌ی اسید بود، بدون اینکه به بقیه‌ی دوستان‌اَش نگاه کند، گفت: «از کجا معلوم حق با این عکاس جوان نبوده است! شاید ما اشتباه می‌کنیم…»
– مأمور چهارم چراغ قوه را به چشم‌اَش انداخت:
«ما دستور داریم. مأموریم و معذور. رفیق استالین گفته باید استخوناشم بسوزونیم. نه فقط حذف… نه فقط مرگ، نیستِ کامل.»
هم‌زمان با پاشش اسید روی استخوان‌ها بخار آرامی به هوا برخواست و جسد ظرف چند ثانیه محو شد. مأموران آنچه باقی‌ماند را در رود نِوا رها کردند.
اما، فقط عکس‌ها بودند که زنده ماندند. صدها نسخه در خانه‌های شخصی، در مغازه‌های کوچک، در جیب پیرمردانی که رفقایشان را در میدان نبرد دیده بودند. استالین شب‌ها از خواب می‌پرید. در خلوت کاخ کرملین، خواب‌های هولناک می‌دید. سایه‌ی دوربین در ذهنش امان‌اَش را بریده بود. در خواب، صدای عکاس را می‌شنید: «تو حقیقت را نمی‌کُشی. فقط خودت را می‌کُشی.»
ژوزف در خواب‌هایی می‌دید که عکس‌ها به دنیای کودکان راه پیدا کرده‌اَند. آن تصاویر، دیگر فقط یک عکس نبودند؛ به یک حقیقت غیر قابل انکار تبدیل گشته بودند. بی‌چهره، بی‌نام، اما حاضر.
فصل ششم – بازنویسی تاریخ، شورش حافظه
هوای زمستانی مسکو ناجوانمردانه سرد و مه‌آلود بود. کوچه‌های باریک یاکیماکا سایه‌هایی غلیظ بر دیوارهای ترک‌خورده می‌کشیدند. پنجره‌ها تاریک بودند اما در دل تاریکی، نوری می‌درخشید. در گوشه‌ای از شهر، لنین، آن رهبر خسته، پس از ترور زنده ماند، اما با بدنی که دیگر فرمان نمی‌برد. در ویلای کوچکی بیرون از مسکو، زیر نظر پزشکان و همراه همیشگی‌اَش، کروپسکایا، در سکوتی سنگین به آینده‌ای نگاه می‌کرد که از دستش لغزیده بود. آینده‌ای که دیگر نه در مشت تئوری انقلابی، بلکه در دست کسانی بود که بهتر دروغ می‌گفتند و محکم‌تر فرمان می‌دادند.
در ظاهر، تروتسکی همچنان پرچم‌دار انقلاب بود. بر سکوها می‌ایستاد، سخن می‌گفت، توده‌ها را می‌جنباند. اما میان او و مرکز قدرت، شکافی سرد و رو به گسترش افتاده بود. در همان حال، استالین، بی‌سروصدا و بدون هیاهو، شبکه می‌ساخت، پرونده جمع می‌کرد و دشمن را حذف می‌کرد. نه چهره‌ای کاریزماتیک داشت، نه زبانی آتشین. اما چیزی داشت که از شمشیر برنده‌تر بود: صبر، بی‌رحمی، و درکی ژرف از وحشت.
نخست سراغ آناتولی لوناچارسکی رفت، وزیر فرهنگ، مردی رؤیابین، شیفته‌ی تئاتر و هنر انقلابی. گفت: «ما به هنرمندانی نیاز داریم که تاریخ را همان‌گونه که باید باشد، نه آن‌گونه که بود، تصویر کنند.»
لوناچارسکی مکثی کرد. استالین لبخندی زد و اضافه کرد: «مردم آن‌چه را می‌بینند باور می‌کنند، نه آن‌چه را که رخ داده.»
بعد سراغ نیکولای بوخارین رفت. ذهنی تیز، پر از شک و فلسفه. استالین همواره در گوش‌اَش زمزمه می‌کرد: «تو می‌توانی ایدئولوگ آینده باشی، فقط اگر گذشته را کمی… بازنویسی کنی.»
سپس باریچوف را خواست، سردبیر روزنامه‌ی حزبی. عکس‌هایی از روزهای انقلاب روی میزش در تحریریه روزنامه بود. استالین اشاره کرد: «این را بزرگ چاپ کن. آن یکی را قیچی بزن. این یکی عکس را فکر کن اصلاً نبوده.»
باریچوف متعجب گقت: «ولی این، تصویر لنین و تروتسکی است که کنار هم‌دیگر ایستاده‌اَند. مردم آن‌را می‌شناسند.»
استالین چشمک زد و گفت: «مردم آن‌چه را که ما نشان‌شان بدهیم، خواهند شناخت.»
باریچوف نگاهی بی‌رمق کرد و سرش را پایین انداخت. با قیچی بریدن عکس را شروع کرد و گفت: «گزینشی کار کردن از تعهّد به دور است.»
در گوشه‌ای از روستایی دور در سیبری، پیرزنی عکسی را در صندوقچه‌اَش پنهان کرده بود. تصویری از لنین، تروتسکی و آن عکاس بی‌نام. نگاه به عکس می‌کرد و می‌گفت: «پسرم تا قبل از شهادت همیشه تروتسکی را یار وفادار انقلاب و حزب می‌پنداشت. پس تا وقتی این عکس هست، پسرم زنده است و چیزی تمام نشده.»
سال‌ها بعد، استالین در دفترش واقع در کرملین، عکسی در دست داشت: لنین، پشت به نور، با مشت گره‌کرده، در میدان سرخ.
استالین نیشخند می‌زد و با بغض و کینه زمزمه می‌کرد: «این عکس… دشمن است، نه؟»
به تمام ایالت‌ها تلگرام داد: حُکم می‌کنم! هر کس این عکس را در خانه داشت، سریعاً بازداشت شود. فوراً آرشیوها بازرسی شدند. نگاتیوها سوزانده شدند. اما نه به صورت کامل. عکس‌ها در خانه‌ها مانده بودند. روی دیوار خیاط پیر، در کتاب دعای کارگری زحمتکش، در دستان کودک گرسنه، در دفترچه خاطرات سربازهایی که جنازه‌شان زیر برف و یخ مانده بود. تصاویر، حقیقت را حمل می‌کردند: لنینِ خسته، تروتسکیِ فریادزن، نان خشکی در دستان کودکان، و آن لحظه‌ی تار از ترور نافرجام.
انقلاب مصادره شده بود. در شهرهایی مثل سن‌پترزبورگ، تفلیس، و کی‌یف، دختران سال‌خورده عکس‌ها را در کتاب دعای مادران‌شان پنهان می‌کردند.
در زیرزمین‌های نمور، موزه‌های غیررسمی برپا شد؛ دیوارهایی پُر از عکس، پر از حافظه. و نام آن عکاس، دهان‌به‌دهان می‌چرخید. عده‌ای او را ساشا می‌نامیدند، برخی یوری، و عدّه‌ای ایوان. اما همه می‌دانستند: او نه یک شورشی، که شاهدی بی‌طرف بود. نه با سلاح، که با نور، حقیقتِ تاریخ را ثبت کرده بود.
یکی از مأموران چکا، همان که چندی قبل در قبرستان بشکه‌ی اسید را باز می‌کرد که روی جنازه‌ی عکاس بپاشد، سال‌ها بعد نوشت: «اما مُرده‌ها، اگر دیده شده باشند، هرگز نمی‌میرند.»
فصل هفتم – وصیت‌نامه‌ای برای آینده
زمستان ۱۹۲۳. لنین، در سکوت تب‌آلودی که مغزش را در مهی ابدی فرو برده بود، بر بستر نیم‌گرم اتاقش در گورکی دراز کشیده بود.
استالین نیز در طی آن سال‌ها آموخته بود چگونه نقابِ خون‌سرد یک کارگزار فروتن را بر چهره بزند. کجاها آرام لبخند می‌زد. سبیل‌هایش را با روغن براق کند و پیپ می‌کشید. اما، آنچه در پشت نقابِ خندان‌اَش آزارش می‌داد، عکس‌هایی بودند که غیر قابل حذف شدن بودند. استالین در این مورد خود را شکست خورده می‌دید. او اگر چه دیر اما، به درستی فهمیده بود: حافظه، دشمنی است که نمی‌توان تیرباران‌اَش کرد.
در همان شب، تروتسکی در آپارتمان محقر خود، نشسته بود. چند تکه هیزم درون بخاری انداخت تا شعله‌ی ضعیف بخاری مقداری شعله‌ورتر شود، همزمان که گُر گرفتن شعله را مشاهده می‌کرد، مسیر طی شده‌ی انقلاب را تجزیه‌تحلیل می‌نمود. به خیانت‌ها، چرخش‌ها و دشمنانِ دوست‌نما می‌اندیشید. بر روی میز چوبی‌اَش، عکسی از لنین، نسخه‌ای از وصیت‌نامه‌ی اصلی، و دفتری تازه‌گشوده‌شده قرار داشت. درون‌اَش نوشته بود: «اگر سکوت کنیم، حقیقت خواهد مُرد. اگر حقیقت بمیرد، هیچ نخواهد ماند، جز سایه‌ها.»
اندک زمانی پس از آن‌روزهای پر آشوب، عکس‌هایی که پیش‌تر عکاسِ بی‌نام گرفته بود، بار دیگر دست‌به‌دست شد. عکسی از لنین، با انگشت اشاره به‌سوی تروتسکی، در یکی از نشست‌های حزب در سال ۱۹۲۱ میان مردم بسیار گُل کرده بود. تصویری که بیش از هر سند مکتوبی، گواه اعتماد لنین به نفر دوم حزب، لئون تروتسکی بود.
استالین، که دریافت برخی از این عکس‌ها به‌شکلی مرموز درون خانه‌ها نگهداری می‌شوند، به‌ناچار پشت سر هم فرمان صادر می‌کرد. در فرمانی تازه صادر شده صریحاً گفته بود: «هر سند بصری که روزهای انقلاب و چهره‌های سیاسی را بازگو کند، دشمن اصلی این انقلاب مقدّس است. ما برای این انقلاب خون‌ها داده‌ایم. هر کس این عکس‌ها را نگهداری کند، ضدانقلاب و دشمن محسوب می‌شود. آنها باید دفن شوند.»
استالین که از باد غرور سرمست شده بود، چشم حقیقت‌اَش کور گشته و غافل از این بود که دیگر، ایجاد ترس کارگر نیست. زیرا از مدّت‌ها قبل چیزی شکسته شده بود، نه در و پنجره و دیواری؛ بلکه در دل‌ها. زمزمه‌های مخالفت علّیه استالین جرقه خورده بود. چند تن از مأموران چکا که حقیقت ماجرا را فهمیده بودند از فرمان سرپیچی کردند. یکی‌شان، بی‌صدا و محرمانه نسخه‌ای از وصیت‌نامه‌ی کامل را به همسر تروتسکی رساند. دیگری، چند صفحه‌ی شیشه‌ای نگاتیو از عکس‌های لنین، تروتسکی و روزهای آتشین انقلاب را در چمدان‌اَش جاسازی کرد و به تفلیس برد. یکی دگیر از مأموران این گفته‌ی لنین را از بایگانی محرمانه‌ی چکا کِش رفته و در اختیار رسانه‌ها قرار داده بود: «جانشینی باید نه‌تنها در سیاست، که در صداقت آزموده شود. از استالین حذر کنید، دوستی با او مثل دوستی با مار افعی می‌ماند. دیر متوجه شدم که مار در آستین پرورش داده‌اَم»
فصل هشتم – حقیقتی روی شیشه
تروا، ۱۹۳۰. زمستان آخرین روزهایش را سپری می‌کرد. بارش‌های مکرر باران، زورِ سرما را از زمستان گرفته بود و باران بی‌وقفه می‌بارید. تروتسکی بر صندلی چوبی کوچکی در اتاقی نمور نشسته بود. پشت پنجره، تنها تصویری تار و لرزان از بندرگاه در مِه دیده می‌شد. صدای شرشر باران بر سقف فلزی، پژواکی از گذشته‌ای دور را تداعی می‌کرد؛ گذشته‌ای که هنوز دست از سرش برنداشته بود. روی میز، چیزی آرام‌آرام شکل می‌گرفت: مجموعه‌ای از مقالات، یادداشت‌ها و خاطراتِ سال‌های نخستِ انقلاب. در کنار آن، پاکتی بزرگ با بسته‌بندی محکم، پر از عکس‌ها و نگاتیوهایی بود که با هزار زحمت از این‌سو و آن‌سو، مخفیانه توسط مخالفان استالین جمع‌آوری شده و برای تروتسکی فرستاده بودند. بر پشت یکی از عکس‌ها، با دستی لرزان نوشته بود: «برای تاریخ؛ اگر حقیقتی باقی مانده باشد.»
در این سال‌ها، نام تروتسکی در محافل کمونیستی جهان یا با ستایش زمزمه می‌شد، یا با خشم و خیانت و لعنت. اما چیزی تغییر کرده بود: او دیگر نه فقط یک سیاستمدار، که بدل به راویِ تبعید و تباهی شده بود؛ یک آرشیو زنده.
در اتاق کناری، همسرش ناتالیا سِدووا با وسواسی مادرانه عکس‌ها و نگاتیوها را بررسی می‌کرد. برخی را در آلبومی چرمی می‌چسباند، برخی را در قوطی‌های فلزی برای ارسال به روزنامه‌های سوسیالیستی در پاریس و مکزیک جاسازی می‌کرد. ناتالیا هنگام جاسازی نگاتیوها به شوهرش گفت: «این‌ها همان چیزی است که استالین از آن می‌ترسد. حقیقتی حک‌شده با نور، نه با گلوله.»
در روزهای اخیر، گزارشی به تروتسکی رسیده بود: رفیق، دنبال عکاسِ بی‌نام نگرد. چندی قبل، به دستور استالین جنازه‌اَش را از خاک بیرون کشیده، و با اسید سوزانده‌اَند. حتی به استخوان‌هایش رحم نکرده‌اَند. هم‌چنین روی دیوارِ سردخانه، با گچ نوشته بودند: «او بیش از آن‌که باید، دیده بود.»
تروتسکی با غمی که در سرتاسر وجودش رسوخ کرده بود، مدادی از جیبِ داخل کت‌اَش در آورد، بر کاغذ دفترش فشرد و نوشت: «مرگ او، سندی است محکم‌تر از تمام تبلیغات رسمی. ما از مرز مرگ گذشته‌ایم؛ اما حقیقت هنوز زنده است، چون عکس‌ها، چون کلمه‌ها.»
او حالا به‌جای شمشیر، با نگاتیو می‌جنگید؛ با نامه‌ها، با افشاگری‌ها، با انتشار اسنادِ تصویری از گذشته، و از صحنه‌هایی که دیگر کسی جرأت نام بردن‌شان را نداشت: تصاویری از لنین در کنار تروتسکی. از خیانت مذهبیون کلیسا، از نشست‌های شوراها، از آن‌روز در پتروگراد که نخستین شورا تصمیم گرفت بر بورژوازی بتازد. تمام آن عکس‌ها، حالا سندی بودند علّیه تحریف تاریخ.
استالین که گویی در باتلاقی گیر کرده بود، هرچه می‌کوشید گذشته را پاک کند، بیشتر در آن غرق می‌شد. هرچه عکس‌ها را می‌سوزاند، واژه‌ها شعله‌ورتر می‌شدند. این آتش ویران‌گر در دامن استالین، نتیجه‌ی جرقه‌ای بود که عکاس بی‌نام روشن کرد.
تروتسکی بعدها برای یادبود در حاشیه‌ی یکی از نگاتیوها نوشت: «وقتی عکسی هست، چیزی هنوز زنده است. می‌خواستند تصویر را نابود کنند؛ اما دوربین، تاریخ را زنده کرد. آخرین شاتِر، همیشه برای آیندگان است، و استبداد از حقیقت می‌ترسد که این بزرگ‌ترین امید ماست.» (پایان).

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران