مارکس و باکونین: همگراییها و ناهمگونیها
مارکس و باکونین رادیکالترین و تندروترین تئوری و نظریات علیه نظام سرمایهداری را ارائه دادند و بیجهت نبود که مارکس عمدتاٌ در تبعید زندگی کرد و باکونین نیز سالهای زیادی از عمر خود را در زندان گذراند. سوسیالیستهای پیش از مارکس همچون اوئن، فوریه و سن سیمون نظریات انقلابی نداشتند و صرفاٌ بر عدالت و برابری تأکید میکردند. جوزف پرودون (از پیشگامان آنارشیسم) نیز با وجود آنکه مالکیت خصوصی را دزدی نامیده بود نسبت به انقلاب و اضمحلال دولت دچار تردید میشد اما این باکونین بود که قاطعانه نظریه برچیده شدن دولت را مطرح نمود و به عنوان برجستهترین چهره آنارشیسم شناخته شد. در عصر روشنگری و متقارن با شکلگیری سرمایهداری، فلاسفه در سطح جهانی بشر را فردگرا، و تا حدودی مایل به تعقیب منافع شخصی خود توصیف میکردند و معتقد بودند که قوانین اجتماعی قادر به مهار کردن زیاده طلبی انسان و متعاقباٌ برقراری نظم، امنیت وعدالت خواهد بود. این توصیف دقیقاٌ با استانداردهای رایج جامعه بورژوائی مطابقت داشت. در همین دوران و با آشکار شدن هر چه بیشتر تناقضات جامعه سرمایهداری بود که مارکس و باکونین دو دیدگاه بسیار متفاوت از بشر را توسعه دادند. از نظر باکونین ماهیت بشر ثابت است و مشابه هر چه که از نظر فیزیکی طبیعی است در نظر گرفته میشود. در حالیکه مارکس مدعی است که بشریت دستخوش رشد و تکامل بوده و با رسیدن به سطوح بالاتر عقلانیت و خودآگاهی، هستی حیوانی خود را پشت سر گذاشته است.
باکونین با توصیف بشر به عنوان موجودات فردگرا کاملاٌ مخالف بود. او ایده پیدایش جامعه به وسیله ارتباط افراد منزوی و فردگرا با یکدیگر را به سخره گرفته و آن را افسانه فلسفی مینامید. وی معتقد بود که انسانها طبیعتاٌ موجوداتی اجتماعی هستند و بشر جدا از طبیعت نیست؛ طبیعت تمامی هستی او را پوشانده، به درون آن رخنه کرده و بشر را در برگرفته است. اصول اخلاقی باکونین در نگاه اول پیامد دیدگاه طبیعت گرای وی بود تا حدی که عدالت را یک احساس طبیعی انسانی که در فطرت بشر توصیف میکرد. فردگرایی و منفعت طلبی نه خصوصیت ذاتی بشر بلکه صفاتی اکتسابی است که پس از پیدایش طبقات حاکم (از انقلاب نوسنگی به بعد) در وجود بشر نهادینه شده است. استدلال باکونین این بود که زندگی کردن در کنار هم، در برابری و همکاری با یکدیگر به طوری که هیچکس سوء استفادهگر نباشد و یا مورد سوء استفاده قرار نگیرد در طبیعت ماست. این دولت و طبقه حاکم است که انسان را از از ذات و نهاد خود جدا میسازد. با ورود ارعاب و شکل گیری طبقات انسان وارد بُعد غیر طبیعی شده و آزادی فردی خود را از دست میدهد و با برچیده شدن دولت به طبیعت و سرشت خود باز میگردد.
به عقیده مارکس شیوهای که مردم نیازهای اولیه خود را رفع میکنند تعیین کننده ساختار جامعه، روابط مردم با یکدیگر و ایدههایی است که درباره خود و جهان اطراف میپرورانند؛ روابط تولیدی ساختار اقتصادی جامعه، شالوده واقعی نظام اجتماعی را تشکیل میدهد. روبنا سیاسی و حقوقی وابسته به زیربنای اقتصادی است و اشکال مختلف آگاهی اجتماعی به آن مربوط است. این شیوه تولید است که زندگی مادی، فرآیند کلی زندگی اجتماعی، سیاسی و حتی فکری را تحت تاثیر قرار میدهد. آگاهی بشر وجود او را تعیین نمیکند بلکه این وجود اجتماعی است که بر آگاهی بشر تأثیر میگذارد. اما در نتیجهی وجودِ شرایط سخت اقتصادی همراه با استثمار، روابط سلطهگری جای گفتمان عقلانی را میگیرد و مانع کنترل آگاهانه بر نیروهای تولیدی میشود.
برنامه سیاسی مارکس و باکونین به منظور ساخت نظام و دنیای جدید از جهاتی مشابه و از جهاتی در نقطه مقابل هم قرار دارد. باکونین در نوشتههای خود کارمزدی را همچون بردگی تلقی میکند و معتقد به محو و نابودی طبقات است. از نظر باکونین مهمترین وظیفه طبقه کارگر و مزد بگیر نابودی دولت است. دولت با وضع حق وراثت، اقشار اقتصادی را به وجود میآورد و بدین ترتیب، بعدی “غیرطبیعی” را در روابط انسانی وارد میکند که فقط با اعمال زور حفظ میشود یعنی از طریق پلیس و ارتش. وقتی دولت و ارعاب نابود شود، مردم فوراً به وضعیت “طبیعی” خود برمیگردند و آزادی طبیعی را بازمییابند. مارکس هم با لغو کار مزدی، نابودی دولت و ایجاد جامعه اشتراکی موافق بود. از نظر وی دولت حاصل تصادم منافع طبقات مخالف است. طبقه حاکم جهت محکم سازی امتیازات اقتصادی خود از دولت برای ایجاد قوانین استفاده میکند تا به انحصار خود جامه مشروعیت قانونی بپوشاند و برای اعمال این قوانین ارتش را تأسیس میکند. تفاوت دیدگاه مارکس با باکونین در این بود که به اعتقاد مارکس ساخت نظام و دنیای جدید نیاز به یک دوره انتقالی دارد تا از ضد انقلاب و حتی شورش و ناامنی جلوگیری به عمل آید. از نظر مارکس پس از نابودی دولت، مناسبات پیشین یک شبه محو نمیشود و طبقه بورژوا حتی پس از مصادره اموال نیز حداقل از نظر فکری و نظری به جای خود باقی میماند. بورژوازی با تمام وجود برای بازگشت به قدرت مبارزه میکند چرا که امتیازت و انحصارات پیشین را حق طبیعی خود میداند. بنابر گفته مارکس، اگر پرولتاریا مصمم به موفقیت باشد، باید به اقتضای شرایط، آمادگی به کارگیری نیروی قاطع را داشته باشد. بنابراین، طبقه کارگر و ستمدیده یعنی اکثریت جامعه باید دستگاه ارعاب خود (به عبارتی دولت پرولتری) را تأسیس کند تا از منافع خود دفاع و حکومت اکثریت را اعمال کند؛ در غیر این صورت در معرض ضدانقلاب قرار میگیرد. باکونین اما معتقد بود که این دوره انتقالی نه تنها غیر ضروری است بلکه موجب پیدایش دیکتاتوری از نوع دیگر میشود. واکنش باکونین ناشی از برداشت او از دولت به عنوان پدیدآورنده اقشارو طبقات است. بنابراین، هر کس که کنترل دولت را به دست بگیرد، طبقه حاکم و کاپیتالیست محسوب میشود و کسانی که قربانی میشوند برابر با پرولتاریا هستند. اما دیکتاتوری پرولتاریا از منظر مارکس هیچ بخشی از طبقه کارگر را هدف قرار نمیدهد. بورژوازی سابق هدف این دیکتاتوری است؛ چرا که پس از انقلاب طبقات یک شبه محو نمیشوند. به طور کلی مارکس دولت را دیکتاتوری مینامید و از دولت سرمایهداری نیز با عنوان دیکتاتوری بورژوایی نام میبرد. تفاوت دیکتاتوری بورژوائی با دیکتاتوری پرولتاریا در این است که اولی دیکتاوری اقلیت بر اکثریت است به منظور حفظ طبقات و استثمار طبقه کارگر، اما دیکتاتوری پرولتاریا دیکتاتوری اکثریت است بر اقلیت (استثمارگران پیشین) به منظور نابودی طبقات و دولت. رسالت پرولتاریا نابودی طبقات اجتماعی بوده و در نتیجه با نابودی طبقات دیگر پرولتاریایی وجود نخواهد داشت تا بر لزوم تدوام دیکتاتوری پافشاری کند. با این حال از نظر باکونین همه دولتها شبیه هم هستند. او بر آن است که دیکتاتوری پرولتاریا با دولت بورژوا تفاوتی ندارد. جدا از لزوم برقراری دیکتاتوری پرولتاریا در محافظت در برابر ضدحمله بورژوازی، مارکس بر تأسیس جامعه سوسیالیستی نیز تأکید میکرد. تأسیس این جامعه فرآیندی طولانی و دشوار بوده و مستلزم دوره انتقالی میباشد. دیکتاتوری پرولتاریا سوپاپ اطمینان این دوره انتقالی تلقی میشود. باکونین در رابطه با ساخت دنیا و نظام جدید میگوید که نسل ما نسل خرابکار است؛ عمر ما صرفاٌ به نابودی نظام فعلی کفاف میدهد و ساخت نظام بعدی به عهده نسل بعدی که از ما باهوشتر و آگاهتر هستند سپرده میشود. در نامه نگاریهایی که بین مارکس و باکونین صورت گرفته بود باکونین از مارکس میپرسد “حدود چهل میلیون آلمانی دراین کشور زندگی میکنند. آیا از دیدگاه تو همه آنها اعضا دولت محسوب میشوند؟” و مارکس در جواب میگوید، “قطعاٌ چنین است، زیرا این حکومت با خودگردانی کمون آغازمیشود.”
مارکس و باکونین هر دو بر انقلاب طبقه زحمتکش به منظور نابودی دولت سرمایهداری و ساختن نظام و دنیای جدید و بدون طبقه تأکید داشتند. به عقیده باکونین انقلاب روندی شتابان و دائمی است و تا برچیده شدن دولت ادامه خواهد داشت. برخلاف مارکس، باکونین به تشکیل احزاب سیاسی اعتقادی نداشت اما در عین حال معتقد بود که اعتصابات کارگری غرایز انقلابی تودهها را بیدار میکند. به طور کلی باکونین معتقد بود که انقلاب زمانی رخ میدهد که یک انگیزه و ایده عمومی تودهها را تحریک کند. ایدهای عمیق و پرشور که از غریزه عمومی برخاسته و نه تنها با شرایط اقتصادی سیاسی بلکه با عوامل روانشناختی نیز در هم آمیخته شده باشد. باکونین بر آگاهی تودهها تأکید داشت اما آگاهی را پیش شرط انقلاب نمیدانست بلکه بر این باور بود که آگاهی در هنگامه انقلاب پدیدارشده و تودهها به طور خودجوش مسیر نیل به آزادی را هموار خواهند ساخت. اما این بدان معنا نیست که وی به سازماندهی پرولتاریا بیتوجه بود بلکه به صراحت اذعان میکرد که نیروی انقلابی بیسازمان یک نیروی انقلابی حقیقی و کارآمد نیست. باکونین بر این باور بود که آگاهی خود به خودی تودهها مهمترین اصل در روند انقلاب و دگرگونی در نظر گرفته میشود اما در عین حال یک نیروی پیشرو انقلابی به نام ارتش نامرئی یا خلبان نامرئی متشکل از 300 الی 3000 نفر از افراد جان گذشته و معتمد تودهها میبایست وظیفه تدارک نهایی عمل انقلاب و همچنین مسئولیت انحصاری میانجیگری میان اندیشه انقلابی و غرایز تودهها را به عهده بگیرد. باکونین با بلانکیسم موافق نبود اما در عین حال معتقد بود این نیروی مخفی توانایی تحریک و تشویق تودهها به عمل انقلابی را داراست. در تضاد کامل با باکونین، مارکس معتقد بود که انقلاب موفق به معنای بازیافتن ماهیت طبیعی بشر نیست بلکه به معنای خلق بشری جدید است. از نظر مارکس آزادی یک قابلیت فردی نیست بلکه توسط یک نیروی جمعی اعمال میشود. باکونین آزادی را در طبیعی عمل کردن یا به عبارتی به طور خودجوش عمل کردن میداند چون بشر گونهای طبیعی است اما مارکس بشر را در فرایند غلبه بر طبیعت میبیند و آزادی را همسان با عمل جمعی و عقلانی در نظر میگیرد. برخلاف مارکس که بر اتحاد طبقه پرولتاریا تأکید داشت باکونین طبقه خاصی از جامعه را عهده دار به سرانجام رساندن انقلاب نمی دانست بلکه معتقد بود همه اقشار جامعه پتانسیل انقلابی داشته و ترکیب همه عناصر اجتماعیِ ضدِ طبقه حاکم میتواند یک انقلاب موفق را رقم بزند. مارکس و باکونین هر دو بر این عقیده بودند که پرولتاریا نقش رهبری انقلاب را بر عهده خواهد داشت با این تفاوت که پرولتاریا برای مارکس تنها عامل انقلابی بود اما باکونین امکان پیوستن کشاورزان و لومپن پرولتاریا به رهبری انقلاب را نیز در نظر میگرفت. فرایند انقلابی از نظر مارکس پیچیده و در نتیجه مستلزم آموزش پیوسته پرولتاریا میباشد اما باکونین نیازی به آموزش تودهها نمیدید و معتقد بود که مارکس با تبدیل کارگران به نظریه پردازان، زمینه نابودی آنان را فراهم میسازد. به نظر مارکس شکل گیری آگاهی طبقاتی فرآیندی طولانی و کند بوده و با فراز و نشیبهای بسیار مواجه خواهد شد. پرولتاریا در وهله اول میبایست نیروها و ابزار تولید را تصاحب کند. تاکنون ابزار تولید در دست اقلیت قرارداشته و پرولتاریا یا همان اکثریت زحمتکش مطیع ابزار تولید شدهاند اما با مالکیت پرولتاریا، ابزار تولید مطیع هر فرد می گردد و مالکیت آن به همه اعضای جامعه منسوب میشود. افراد میتوانند ارتباط جهانی مدرن را کنترل کنند در حالی که این ارتباط توسط عموم کنترل شود.
به طور خلاصه مارکس و باکونین بر نابودی دولت و سپردن قدرت به دست نیروی جمعی و ساخت دنیای بی طبقه تأکید داشتند با این تفاوت که باکونین بر جنبش خود به خودی و بازگشت انسان به طبیعت و سرشت خود انگشت میگذاشت اما مارکس صحبت از حرکت جمعی و سازماندهی شده میکرد. باکونین مارکس را فردی اقتدارگرا میدانست و وی را با ناپلئون و یا بیسمارک مقایسه میکرد و مارکس نیز معتقد بود که باکونین از درک انقلاب اجتماعی عاجز است.
امیرحسین حدادی
آذر ۱۴۰۲
یاری نامهها:
– میخائیل باکونین و آنارشیسم / اوژن پایزیر / ترجمه محمد جواهرکلام / نشر شادگان
Marxim vs Anarchism / Ann Robertson
The state and Marxism / Michael Bakunin
آخرین دیدگاه ها