تاملی بر نظرات پروفسور مسعود کمالی

در مناظره اخیر با رفیق مازیار رازی از گرایش مارکسیست‌های انقلابی ایران *
رضا اکبری

این بحث عمدتا نظر به چگونگی شکل‌گیری انقلاب و نیروهای محرک آن، چگونگی تشکیل حزب و مفهوم آن، و به‌ویژه شکل‌بندی، نوع طبقات و توازن طبقاتی در جامعه ایران دارد. آقای کمالی در این بحث، اعلام می‌کنند که به‌عنوان یک مارکسیست شکست خود را می‌پذیرند و این شکست را عمدتا ناشی از عدم شناخت مارکسیست‌ها از آرایش طبقاتی عینی در جامعه امروز ایران ارزیابی می‌کنند. ایشان به‌درستی مطرح می‌کنند که جنبش اخیر ژینا انبوه عظیمی از اقشار و طبقات جامعه را به عرصه مبارزه کشاند که خواهان اصلاحات مدنی هستند و این توده عمدتا طبقات متوسط را در بر می‌گیرد. ایشان درنتیجه طرح حکومت دیکتاتوری انقلابی طبقه کارگر را برخلاف عینیت موجود دانسته و در حال حاضر مردود می‌داند، اگرچه در اساس اختلافی با مفاهیم مارکسیستی طبقات و مبارزه طبقاتی ندارند.
ایشان در قسمت دیگری از بحث نیز به این اشاره می‌کنند که طبقه متوسط بنا به خصیصه تاریخی خود متمایل به حفظ و تداوم نظام سرمایه‌داری‌ست (نقل به معنا)و ابدا روشن نمی‌کنند که افزایش تعدادی طبقه متوسط چه خصیصه ویژه‌ای به تضاد اصلی جامعه خواهد داد. آیا این قشر جامعه در گذشته وجود نداشته است؟ آیا شرکت انبوه‌تر آنان که اتفاق جدیدی هم نیست، به معنای تغییر استراتژی مارکسیست‌ها از انقلاب سوسیالیستی به یک انقلاب خلقی‌ست. آیا این افراد قادرند نظام جدیدی، مجزای شکل‌بندی‌های اقتصادی – اجتماعی سرمایه‌داری و یا سوسیالیسم ارائه دهند که بتواند به مطالبات عمومی جامعه پاسخ دهد؟ آیا این تغییر کمی منجر به تغییری کیفی در جهت‌گیری فکری آنان به سوی سوسیالیسم خواهد بود؟
البته من نیز معتقدم که چنین تغییری اتفاق افتاده و باید آن‌را در نظر گرفت، به‌ویژه در هنگام اعمال تاکتیک‌ها، اما این افزایش کمی، تغییری در استراتژی انقلاب به‌وجود نخواهد آورد و سپردن لگام انقلاب به نیرویی چنین متزلزل نتیجه دیگری به‌جز برقراری یک حکومت سرمایه‌داری دیگر، در لباسی جدید نخواهد شد. ما به‌کرات شاهد این اتفاق در جوامع مختلف بوده‌ایم. نسلی که این واقعیت را در ایران تجربه کرد، هنوز در قید حیات است. بنابراین شاید بهتر باشد که در ابتدا به تشریح هریک از این مفاهیم بر اساس آرا و نظرات مارکس و انگلس، که به نظر می‌رسد مورد پذیرش پروفسور کمالی نیز هست، بپردازیم.
بنا به نظریات مارکس و انگلس جوامع بشری از طبقاتی متخاصم شکل گرفته و تاریخ این جوامع تاریخ مبارزات طبقاتی بین نیروهای متخاصم موجود در درون هر فرماسیون می‌باشد. مفهوم طبقه و مبارزات طبقاتی در چهارچوب شکل معینی از مناسبات اقتصادی – اجتماعی معنا پیدا می‌کنند که در آن مناسبات هریک از طبقات نقش ویژه‌ای بازی کرده و وظیفه خاصی برعهده دارند، بنابراین هریک می‌توانند نقش تعیین‌کننده‌ای در پیشرفت و یا ترمز حرکات اجتماعی ایفا نمایند.
مارکس و انگلس طبقه را به معنای گروهی از افراد تعریف می‌کنند که دارای ویژگی‎های مشترک عینی اقتصادی و اجتماعی خاصی هستند و به‌شیوه‌های متفاوتی در ارتباط با منابع و ثروت‌های اجتماعی قرار گرفته‌اند. به عنوان مثال، در جامعه سرمایه‌داری ما از یک‌سو با طبقه‌ای روبه‌رو هستیم که دارنده ابزار تولید بوده و قدرت سیاسی در دست‌های آنان متمرکز شده است و در سوی دیگر کارگران که فاقد مالکیت ابزار تولید هستند ونیروی کار خود را برای فروش عرضه می‌کنند. طبعا نیروی سرمایه‌دار خواستار حفظ مناسبات موجود با استفاده از کلیه ابزار سرکوب، نرم یا خشن، چه به‌صورت سرکوب فرهنگی و ایدولوژیک، یا همان‌طور که آقای کمالی اشاره کردند، مغزشویی جوانان و تحمیق فرهنگی در غرب، و چه به‌صورت سرکوب وحشیانه و عریان در ایران و دیگر کشورهای پیرامونی می‌باشد.
در مقابل، منافع درازمدت کارگران، نفی این نیروی متخاصم و به دست‌گیری کنترل تولید و توزیع در دست خود این طبقه را دیکته می‌کند. البته وقتی که ما از طبقات صحبت می‌کنیم به معنای نادیده گرفتن دیگر اقشار و طبقات موجود بین این دو طبقه اصلی نمی‌باشد. این اقشار بینابینی در دوران مارکس نیز وجود داشته‌اند، ماموران دولتی، کسبه خرد و صنعتگران کوچک، پیله‌ورها و تجار خرده‌پا و یا اقشار فقیر لمپن‌پرولتاریا که ضدانقلاب ناپلئونی را به‌پیروزی رساندند. این اقشار میانی با توجه به دوری یا نزدیکی‌شان به منابع و ثروت‌ها در هنگام چرخش‌های تند تاریخی و انقلابات به سوی یکی از این دوقطب متمایل می‌شوند که معمولا قطب در حاکمیت می‌باشد. مهمترین دلیل این تزلزل و نوسان را می‌توان در ارتباط آنان با ایجاد ارزش در جامعه جستجو کرد، البته فرهنگ مسلط و دیدگاه‌های غالب نیز در این میان نقش مهمی بازی می‌کنند.
مارکس و انگلس با توجه به این تعریف، از سه فرماسیون مشخص در جوامع اروپایی نام می‌برند که پس از اضمحلال کمون‌های اولیه شکل گرفتند: برده‌داری، فئودالیسم و سرمایه‌داری، که به اعتقاد آنان در انتها به فرماسیون کاملا جدید و متفاوتی به‌نام سوسیالیسم خواهد رسید. البته این ادعا برخلاف نظرات سوسیالیست‌های تخیلی که در عالم خیال به چنین امری باور داشتند، مبتنی بر تجزیه و تحلیل شرایط عینی و درک تضادهای موجود در جوامع سرمایه‌داری می‌باشد.
مارکس بدوا اعتقاد داشت که کلیه جوامع بشری از این سه مرحله مشخص گذشته‌اند، اما پس از آشنایی با جوامع روستایی هندوستان و شکل‌گیری حکومت در این کشور به فرم دیگری از رشد جوامع نیز آگاهی یافت که آن‌را وجه تولید آسیایی نامید، اما او حتی در این ساختار نیز معتقد به وجود دو طبقه اصلی متخاصم است. بر اساس نوشته مارکس در مانیفست کمونیست “تاریخ بشریت تاریخ مبارزات طبقاتی است. آزاد و برده، نجیب زاده و عامی، ارباب و رعیت، استاد‌کار و شاگرد، و خلاصه ستم‌گر و ستم‌کش، در یک رو‌در‌روئی دائمی با یکدیگر قرار گرفته و دست به مبارزاتی بی‌وقفه – گاه پوشیده و گاه آشکار – زده‌اند که هر‌بار به دگرگونی انقلابی کل جامعه منتهی شده است”. از نظر آنان، این مبارزات موتور حرکت تاریخ به جلو بوده است و علی‌رغم تفاوت‌های ظاهری بین آنان از محتوای یک‌سانی برخوردار هستند. البته روند این مبارزات بسیار پیچیده بوده و لایه‌های متفاوتی دارد که بحث در جزئیات هریک از حوصله این مقال خارج است؛ اما در تحلیل نهایی یکی از نیروهای درگیر این مبارزه خواهان حفظ وضع موجود اقتصادی – اجتماعی، و دیگری خواهان تغییر در این مناسبات است.
اما پذیرش تمامی گفته‌های بالا هنوز به معنای یک مارکسیست انقلابی بودن نیست. حتی مارکس هم اذعان می‌کند که در ابتدا جامعه‌شناسان بورژوازی مفاهیم طبقه و مبارزات طبقاتی را کشف کرده‌‌اند. فرق اصلی از آن‌جایی آغاز می‌شود که وی اعلام می‌کند تنها رهبری طبقه کارگر و برقراری دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا می‌تواند مناسبات کنونی را درهم شکسته و برقراری مناسبات اقتصادی – اجتماعی سوسیالیستی را آغاز نماید
و درست در همین‌جاست که اختلاف میان مارکسیست‌های انقلابی و خرده‌بورژواهای سوسیال‌دموکرات آغاز می‌شود. آقای کمالی تلاش می‌کنند تا آن‌جا که می‌شود از کلمه انقلاب استفاده نکنند. می‌گویند: تغییرات در دوران سرمایه‌داری بیش‌تر جنبه سیاسی دارد. بسیار خوب همه تغییر و تحولات انقلابی گذشته نیز جنبه سیاسی داشته‌اند. این تغییرات معمولا و کم‌وبیش، در تمامی فرماسیون‌ها با انقلابات سیاسی، یعنی یک تغییر بلافاصله در قدرت سیاسی حاکم، به سرانجام رسید. از مورد برده‌داری که بگذریم چرا که تغییر بیش‌تر تدریجی و از کمی به کیفی بوده است، که آن نیز البته به علت افزایش شورش‌های بردگان و گاه اقشار فرودست جامعه (پلبین‌ها) انجام شده بود، بورژوازی در پایان دوران فئودالیسم با انقلاب سیاسی – اجتماعی فرانسه در 1879 به سرانجام خود رسید و استیلا یافت، در آلمان، انگلستان، ایتالیا و هلند هم همین‌طور. انقلابی که با امحای کامل حاکمیت اشرافیت زمین‌دار، حکومت بورژواها را، که خود در درون همین شکل‌بندی فئودالیسم تولد و رشد کرده بودند، به پیروزی رساند. به این معنا انقلاب در هر دوره‌ای که اتفاق افتاد، شکلی سیاسی داشت و دیکتاتوری خود را بر طبقه مغلوب اعمال نمود تا بتواند به تغییرات اقتصادی – اجتماعی خود جامه عمل بپوشاند. این دیکتاتوری در دوران ترور روبسپیر بازماندگان نظام کهن را به تیغه گیوتین سپرد. اگر کشتارهای بورژوازی در انقلاب کبیر فرانسه را با تعداد کشته‌شدگان در آغاز انقلاب اکتبر مقایسه کنیم، مطمئنا ائلی در رتبه بسیار بالاتری قرار می‌گیرد.
هدف اولیه هرانقلابی ایجاد و استقرار حکومت طبقه جدید است؛ اگرچه همان‌طور که آقای کمالی اشاره کردند، عقب‌گرد‎هایی نیز دیده شده، مانند ترمیدور ناپلئونی و یا استالینی؛ اما در مقیاس تاریخی عظیم و در تحلیل نهایی، حرکت جامعه همیشه رو به‌سوی تکامل است، اما این تکامل نه یک تکامل خطی، بلکه حرکتی مارپیچی، مانند یک فنر، به سوی کمال بهتر ا‌ست.
مارکس تضاد اصلی جامعه سرمایه‌داری را تضاد بین کار جمعی و مالکیت فردی معرفی می‌کند. تضادی که موجب اختلال در حرکت جامعه به سوی رفاه عمومی و آزادی همگانی شده و با استفاده از انواع و اقسام ترفندها تلاش در جلوگیری از پیشرفت جامعه ‌را دارد. در جوامع سرمایه‌داری این اختلال خود را به‌صورت توسعه ناموزون نشان می‌دهد. به عنوان مثال، هنگامی‌که تهیه نان، مسکن و بهداشت عمومی در ارجحیت اول مردم قرار دارد، این صنایع اسلحه‌سازی و کشتار جمعی هستند که به عالی‌ترین شکل ممکن گسترش می‌یابند. مذهب در چنین جوامعی در خدمت تبیین نظام مسلط و تطهیرآن است. روزنامه‌ها، مجلات، آموزش‌وپرورش، مدیای ارتباط جمعی، همه در خدمت آن هستند که نظام سرمایه‌داری موجود را به عنوان بهترین و تنهاترین نظام ممکن معرفی کرده و در پاره‌ای موارد اگر لازم باشد نیروهای مسلح و ایدولوژیک خود را نیز وارد میدان می‌کنند، و این تنها مختص ایران و افغانستان و دیگر کشورهای پیرامونی نیست. سرمایه‌داری هرجا که خود را در خطر ببیند دست به اسلحه می‌برد، مثلا امروز در فرانسه، اسپانیا، ایتالیا و هنگ‌کنگ.
سرمایه‌داری حتی کارگران را نیز فریب می‌دهد و با هدایت خشم و مبارزات کارگری به مجرای‌های مبارزات کنترل‌شده سندیکایی، آن‌را بی‌خطر نموده و در خدمت بقای خود می‌گیرد. اگرچه این گفته به‌معنای رد اهمیت مبارزات سندیکایی نیست، بلکه تاکید بر شرکت در این مبارزات به عنوان تاکتیکی در جهت پیروزی استراتژیک طبقه کارگر می‌باشد.
حال باید پرسید استفاده از این ابزارها به چه منظوری صورت می‌گیرند؟ چرا باید بودجه‌های هنگفتی صرف این امور کرد، هنگامی که در هر سه دقیقه یک کودک در اثر گرسنگی می‌میرد؟
شکی نیست هدف حفظ مناسباتی‌ست که ایجاد ارزش افزوده را ممکن کرده و به سرمایه‌داری دوام می‌بخشد. آنان می‌دانند که برای بقای خود چاره‌ای به‌جز دامن‌زدن به موهومات ایدولوژیک – مذهبی ندارند. همان‌طور که آقای کمالی اشاره کردند کشتار جمعی اندیشه‌ها که میلیارد‌ها دلار صرف برنامه ریزی آن می‌شود. این کشتار اندیشه‌ها نه‌تنها متوجه اقشار مختلف خرده‌بورژوازی‌ست که زمینه عینی پذیرش آن‌را دارند، بلکه طبقه کارگر را نیز که از دیسیپلین و درک جمعی والاتری برخوردار هستند، مورد هدف قرار می‌دهد.
در مقابل این نیروی بازدارنده و ارتجاعی، کارگران قرار می‌گیرند که به شکل جمعی ارزش اضافی تولید می‌کنند، اما خود از آن نصیب اندکی می‌برند؛ آن‌قدر که بتوانند به حیات و تولید مثل خود ادامه داده و بقای سرمایه‌داری را تضمین کنند. آنان در بیش‌تر کشورها با فقر دست‌وپنجه نرم می‌کنند. ممکن است درجه فقر براساس بازخوردهای اقتصادی، اجتماعی و پیشینه‌های تاریخی، مبارزاتی در کشورهای مختلف به درجات متفاوتی باشد، که در امکان وقوع و یا عدم وقوع انقلاب تاثیر به‌سزایی دارد، اما در ماهیت امر تغییری ایجاد نمی‌کند. ماهیت در همه‌جا یک‌سان است. عده‌ای نیروی کار خود را، چه یدی و چه فکری، می‌فروشند و عده‌ای اندک این نیروی کار را به خدمت گرفته و ارزش اضافی آن‌را به جیب می‌زنند.
البته همه فروشندگان نیروی کار، که ما بر اساس گفته مارکس آنان را اردوی کار می‌نامیم، از فرهنگ و آگاهی یک‌سانی برخوردار نیستند. آنان تحت تاثیر فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‎‌های بورژوایی به درجات مختلفی از آگاهی و فرهنگ می‌رسند. سهم اقتصادی آنان با توجه به جایگاه‌اشان در چرخه تولید نیز تاثیر بسیار فراوانی در جهت‌گیری سیاسی آنان دارد. همان مقوله‌ای که جناب کمالی تحت عنوان طبقه فرهنگی از آن نام می‎برند و فراموش می‌کنند که مارکس برخلاف هگل، ذهن را متاثر و متاخر از عین می‌بیند. یعنی فرهنگ طبقه متوسط زاده شرایط اقتصادی – اجتماعی و دوری و نزدیکی آنان به منابع مالی و ثروت‌های جامعه است نه‌این‌که همین‌طوری، عصاقورتکی، طرفدار بورژوازی شده باشند. همان استادها و تکنوکرات‌های که بنا به‌گفته آقای کمالی عمدتا راست هستند.
این طبقه متوسط مرفه به خاطر منافع اقتصادی به دنبال بورژوازی به‌راه می‌افتد. به خاطر آن‌که بورژوازی توانسته با پرداخت سهم بیش‌تر و با وعده‌ووعید‌های یک زندگی بهتر، که مداوما از طریق همه وسایل و مدیای فرهنگی ایدولوژیک به او حقنه می‌شود، در اردوی کار افتراق ایجاد کرده و انقلاب را به تعویق بیاندازد. اما در عمل، همان‌گونه که طی چهار، پنج‌ساله اخیر و دوران بیماری کرونا شاهد آن بودیم، سرمایه‌داری در دوران بحران خود حتی به اینان نیز رحم نکرده و بنا به‌گفته جناب کمالی تعداد این توده فقیر در سطح جهان افزایش نیز پیدا می‌کند، دلیل روشن این ادعا افزایش تعداد اعتراضات و اعتصابات عمومی در سرتاسر کشورهای جهان، از غرب تا شرق می‌باشد.
به بیان دیگر، طبقه متوسط، حتی اقشار مرفه آن نیز از خطر پرتاب به درون طبقه کارگر در امان نیست؛ همان طبقه‌ای که وی خود را متعلق به آن نمی‌داند، چرا که بورژوازی این را به وی تفهیم کرده، اما در عمل فرق چندانی با وی ندارد. او نیز فروشنده نیروی کار خود است، تنها به بهایی گران‌تر و بهره‌وری از یک زندگی اندکی بهتر و مرفه‌تر. آنان زمانی به‌سوی طبقه کارگر خواهند آمد که به‌عینه و در عمل ببینند که تغییرحاکمیت به یک حکومت کارگری، زندگی اقتصادی – اجتماعی آنان را بهبود بخشیده است، وگرنه همچنان زائده بورژوازی باقی خواهند ماند. این طبقه متوسط شکل‌بندی دولتی خاصی در نظر ندارد که بتوان با آن وضع خود و دیگر اقشار غیربورژوا را بهبود بخشید؟ در تجربه ثابت شده تمامی تحولاتی که به هر دلیل این گروه اجتماعی در راس آن قرار گرفته بود، از لخ‌والسا گرفته تا آلنده یا خمینی و یا سوسیال‌دموکرات‌های آلمان پیش از ظهور فاشیسم، همه در انتها منجر به ابقای همان مناسبات در شکل حکومت جدیدی شدند و هرگونه بهبود پس از مدت‌زمانی کوتاه به بحرانی شدیدتر از قبل خود انجامید؛ و یا حتی آنان را تبدیل به جاده صاف‌کنندگان فاشیسم نمود. تجربه تاریخی حداقل صدساله گذشته نشان می‌دهد که این طبقه، علی‌رغم همه شعارهای پرطمطراق و گاه حتی چپ خود، چاره دیگری به جز ابقای مناسبات پیشین ندارد. منظور من همان اقشاری هستند که بنا به نظر آقای کمالی امروز در ایران خواهان دموکراسی و برابری و عدالت اجتماعی هستند، شعارهای بورژوازی در انقلاب کبیر فرانسه که دیگر خود قادر به اجرای آن نیست.
البته من از این اقشار به صورتی سطحی عبور نمی‌کنم. من هم مانند جناب کمالی معتقدم که برای پیروزی انقلاب ما به همه نیروهای مخالف احتیاج داریم و باید آنان را در خیابان‌ها داشته باشیم. تروتسکی می‌گوید ” پرولتاريا تنها با اتکا به ‌شور و طغيان سرتاسری ملت می‌تواند به ‌قدرت برسد” انقلاب اکتبر نیز آنان را در اختیار داشت، اما رهبری این انقلاب بر دوش شوراهای کارگری گذاشته شده بود. شوراهایی که مدل جدیدی از مناسبات را تجربه می‌کردند.
گیریم بنابر عقیده نه‌چندان پوشیده آقای کمالی این خرده‌بورژوازی انبوه در هیبت یک حزب سوسیال دموکرات خیرخواه، که تشکیل آن در ایران، آن‌هم در شرایط فعلی، تقریبا غیرممکن و محال است، کابینه‌ای از همه مخالفان، از جمله یکی دو وزیر کمونیست هم تشکیل دهد و همه اتحادیه‌ها احزاب و روزنامه‌ها را آزاد اعلام نماید. آیا تغییری در شکل و مناسبات تولید اتفاق افتاده. گیریم در این حکومت مورد بحث کارگران دست به اعتصاب زدند و خواهان کنترل کارگری شدند، آیا آن وزرای کمونیست می‌توانند ادعای مالکیت جمعی بر کارخانه‌ها را در مجلس مطرح کنند و رای بیاورند، می‌توانند خواستار خردکردن ماشین دولتی شوند که خود بخشی از آن به‌حساب می‌آیند. مطمئنا در بهترین حالت از کابینه اخراج می‌شوند و در بدترین حالت یا تن به به شرایط موجود می‌دهند ویا به‌صورت فیزیکی محو ونابود می‌شوند. نمونه اخیر یونان را مشاهده کنید، وزیر اقتصاد متمایل به مارکسیسم و دوست نزدیک رئیس جمهور سوسیال دموکرات که نتوانست با شرایط بانک جهانی و کشورهای اروپایی کنار بیاید به شکلی محترمانه، و حتی طبق گزارش خود وی در فیلمی ساخته گاوراس، به شکلی بی‌ادبانه با تیپایی به بیرون انداختند
تروتسکی در جزوه نتایج و چشم‌اندازها دقیقا به همین مطلب اشاره می‌کند: “در‌ صورت پيروزی ‌قطعی انقلاب، قدرت به ‌دست طبقه‌ای که نقش رهبری‌کننده مبارزه را ايفا می‌کند، یعنی به ‌عبارت روشن‌تر به ‌دست پرولتاريا منتقل خواهد شد. البته بايد این‌جا سریعا متذکر شد که اين ‌مطلب به ‌هيچ ‌وجه ورود نمايندگان ‌انقلابی گروه‌های ‌اجتماعی غيرپرولتری به ‌درون حکومت را نفی نمی‎کند. آن‎ها می‌توانند و می‌بايد در ‌حکومت باشند: اتخاذ سياست ‌صحيح پرولتاريا را وامی‌دارد که رهبران با ‌نفوذ خرده‌بورژوازی ‌شهری، روشنفکران و دهقانان را به قدرت فرا‌خواند. اما کلیت مطلب در ‌این خلاصه می‌شود که چه ‌کسانی محتوای سياست حکومت را تعيين خواهند کرد، و چه ‌کسانی در ‌آن از اکثريت استوارتری برخوردار خواهند بود؟ شرکت نمايندگان اقشار ‌دموکراتيک مردم در حکومتی با اکثريت‌ کارگری مقوله‌ای‌ست که ابدا با شرکت نمايندگان‌ پرولتاريا در يک‌ حکومت بورژوا – دموکراتيک که در آن با ‌ایشان به ‌مثابه‌ی گروگان‌های کم‌و‌بيش محترمی رفتار می‌شود، سنخیتی ندارد.
سياست‌های بورژوازی ‌ليبرال سرمايه‌دار، با‌تمام نوسانات، عقب‌نشينی‌ها و خيانت‌هايش کاملاً روشن است. سياست ‌پرولتاريا حتی از آن ‌هم مشخص‌تر و روشن‌تر است. اما سياست اقشار ‌بینابینی مانند ‌روشنفکران، به ‌علت موقعيت ‌‌اجتماعی و انعطاف‌پذيری سياسی‌شان، دهقانان، به ‌علل گوناگون اجتماعی، و خام و بدوی ‌بودنشان؛ و خرده‌بورژوازی شهری به ‌دلیل عدم ‌داشتن خصلت ‌طبقاتی مشخص، بينابينی جایگاه ‌اجتماعی و فقدان کامل سنت‌ سياسی؛ مطلقاً نامشخص، شکل‌نيافته، پر ‌از‌ احتمالات و در ‌نتيجه پر ‌از امکانات غيرمترقبه است.
ما نیز در ایران به همین امر باور داریم. طبقه کارگر نمی‌تواند بدون حمایت و شرکت فعال دیگر اقشار و طبقات محروم به پیروزی برسد، مهم آن است که در دولت بعدی “چه‌ کسی و به چه ‌شیوه‌ای در اين حکومت استيلا ((هژمونی)) خواهد يافت؟ هنگامی‌که ما از حکومت‌ کارگری سخن می‌رانيم، تاکیدمان بر آن‌ست که هژمونی بايد متعلق‌ به ‌طبقه‌ی‌ کارگر باشد”.
آقای کمالی صددرصد درست می‌گویند که این طبقه اکثریت ندارد، بین 2 تا 5 میلیون که اگر با خانواده‌هایشان در نظر بگیریم رقمی برابر با با 8 تا 20 میلیون تخمین می‌توان زد. امافراموش می‌کنند که اگر رقم خرده‌بورژوازی تهیدست شهری و روستایی زیر خط فقر، از جمله بیکاران، دانشجویان، بازنشستگان و کسبه خرده‌پای شهری را نیز به این تعداد اضافه کنند، در آن‌صورت، این رقم به حدود 60 درصد بنا بر آمارهای رسمی، و بالغ بر 80 درصد بنا به آمارهای غیررسمی‌ می‌رسد. البته 80 درصدی که تقریبا 99 درصد آنان فاقد آگاهی و شعور سیاسی لازم هستند و ممکن است برای خلاصی از دست جنایات و وحشی‌گری‌های این رژیم به سوی هر نیروی جانشینی گرایش پیدا کنند، و در این‌جاست که مسئله آگاهی اهمیت ویژه‌ای پیدا می‌کند. آگاهی به این اصل ساده که مالکیت فردی موجب همه این نابسامانی‌هاست و تنها چاره کار لغو مناسبات کنونی و برقراری مناسبات سوسیالیستی‌ست. در یک عالم ایده‌آل چقدر عالی بود که همه افراد جامعه یک‌باره به این آگاهی‌ها می‌رسیدند، اما در عالم واقع این تنها یک رویاست. کسب این آگاهی حتی برای عموم طبقه کارگر صنعتی به‌طور هم‌زمان، غیرعملی‌ست.
من به این علت روی کارگر صنعتی تاکید می‌کنم که این دسته از کارگران به علت شرکت در تجربه کارجمعی، بسیار آسان‌تر و ساده‌تر قادر به درک و پذیرش لزوم مبارزه برای برقراری مالکیت جمعی هستند، چرا که منافع آن، در وهله اول به خود آنان، و سپس به بقیه اقشار جامعه خواهد رسید. اما حتی این امکان هم وجود ندارد؛ از یک‌سو، قدرت حاکمه اجازه چنین تبلیغات و تشکیلاتی را نمی‌دهد، و از سوی دیگر کارگران آن‌چنان تحت تاثیر تفکرات بورژوایی و خرده‌بورژوای قرار دارند، و یا چنان درگیر مشکلات اقتصادی خود هستند که وقتی برای این کار نخواهند داشت؛ اگرچه هنگامی که به هر دلیل فرصت‌هایی به‌دست ‌آید، این کارگران نه تنها خود را به سرعت برای سرنگونی سازمان‌دهی می‌کنند بلکه دست به سازمان‌دهی دیگر اقشار جامعه هم می‌زنند؛ به‌عنوان مثال تشکیل خودجوش کمیته‌ها و شوراها در دروان‌های اعتلای انقلابی. این شوراها در کشوری مانند روسیه 1917 رهبری آگاهانه طبقه کارگر را می‌پذیرند، رهبری که پیشاپیش خود را آماده کرده بود، و در جایی دیگر گردن به تنها رهبری موجود می‌دهند مانند سال 57 در ایران.
تغییر همگانی آگاهی عمومی، یعنی درک و پذیرش لزوم برقراری مناسبات سوسیالیستی توسط همه اقشار و طبقات جامعه تنها زمانی ممکن خواهد بود که از یک‌سو طبقه حاکمه خود در صدد برقراری چنین مناسباتی باشد؛ یعنی قدرت در دست طبقه‌ای‌ قرار گیرد که از این تغییر مناسبات سود می‌برد، یعنی کارگران؛ و از سوی دیگر این اقشار و طبقات بینابینی به‌عینه بهبود شرایط عمومی جامعه را تجربه کنند.
در این جاست که به مسئله حزب طبقه کارگر و چگونگی تشکیل آن می‌رسیم. حزبی که وظیفه اشاعه و نگهداری آگاهی ضد سرمایه‌داری را بر عهده دارد. پروفسور کمالی در این‌جا، بحث حزب به معنای آکادمیک – بورژوایی آن را به پیش می‌کشند، حزب باید حداقلی 4 درصدی در جامعه داشته باشد، مفهومی که در ایران بیش‌تر به یک شوخی شباهت دارد. ساختمانی اجاره کنیم و سردرش بنویسیم حزب کارگران و مانند اروپا دفتر و دستکی راه بیندازیم و وارد مبارزات انتخاباتی شویم و دسیسه‌های سیاسی با اتحادیه‌های فاسد و غیره که مثلا چندرغازی به حقوق کارگران اضافه شود. رویایی که حتی در عالم رویا هم ممکن نیست. در روسیه تزاری هم ممکن نبود. در اروپا هم که این امکان وجود دارد چنین احزابی تبدیل به کارچاق‌کن‌های بورژوازی مشوند. حال چه باید کرد؟ نشست، دست روی دست گذاشت و به انتظار معجزه ماند، یا به محض این‌که خیزشی اتفاق افتاد دنبال آن به‌راه افتاد، همرنگ جماعت شد و به آن تقدس بخشید و حدبالایش تغییر رژیمی داد. یا این‌که این آگاهی را در درون پیش‌روان طبقه کارگر بسط و توسعه داد و حزب به معنای لنینی و آوانگارد آن‌را سازماندهی کرد که در لحظه مناسب بعدی دوباره قافیه را نبازیم، دقیقا به‌همان دلیلی که در سال 57 باختیم و آقای کمالی هنوز در جست‌جوی پاسخ آن هستند
البته این آخری بسیار دشوار است و به‌کندی پیش می‌رود و با مزاج عجولانه روشنفکری – خرده‌بورژوایی ما میانه‌ای ندارد. اشتباه ما، حداقل ظرف 50، 60 ساله گذشته، همین تعجیلی بود که امروز هم آقای کمالی به‌خرج می‌دهند؛ تعجیلی که نه‌تنها ما را به مقصد نمی‌رساند، بلکه انقلاب را نیز به‌تعویق می‌افکند. آقای کمالی می‌گویند “جوانان در خیابان‌ها خواهان تغییر فوری و بلافاصله هستند. جواب آنان را چه می‌دهید” سال 57 هم مردم خواهان تغییر فوری و بلافاصله بودند، شاه برود همه چیز درست خواهد شد. دیدیم که نه‌تنها نشد بلکه هزاران برابر بدتر هم شد. انقلاب به تعویق افتاد و هزاران هزار کارگر، روشن‌فکر و زن و مرد انقلابی به قتل رسیدند.
مسلما این‌بار هم اگر به سیاق سابق بدون حوصله و بدون کار مستمر و ارگانیک درون طبقه به لحظه انقلاب برسیم باز هم با یک تغییر رژیم دیگر کلاه سرمان خواهد رفت.
در نتیجه چاره دیگری به‌جز کار مورچه‌وار و مستمر باقی نمی‌ماند. روشنفکران کارگری و کارگران روشنفکر باید دست به تشکیل هسته‌های مخفی بزنند، مطمئنا خطر این کار از خطر تشکیل یک حزب سوسیال‌دموکرات، اگر کمتر نباشد، صددرصد بیش‌تر هم نیست، اما بازده و عملکردش بسیار فراوان‌تر است. این هسته‌ها با شرکت فعال در مبارزات روزمره کارگری و ارائه راه‌حل‌های انتقالی نه‌تنها مبارزه سندیکایی را به‌پیش می‌برند، بلکه آن‌را به درجه عالی‌تری از آگاهی ضدسرمایه‌داری ارتقا می‌دهند. چنین هسته‌هایی قادر هستند که در لحظات خطیر انقلاب کارگران را در شوراها و کمیته‌های خودجوش یاری داده و به مرحله لزوم کسب قدرت سیاسی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا راهنمایی کنند، و تنها حکومتی متکی بر دیکتاتوری پرولتاریا و با شرکت دیگر اقشار و طبقات انقلابی جامعه قادر خواهد بود آن آزادی‌های مدنی که آقای کمالی از آن صحبت می‌کنند تحقق بخشد.
من نگرانی آقای کمالی در مورد حکومت حزبی و حکومت کارگری را می‌فهمم، اما اشتباهات گذشته انقلاب اکتبر و سلطه حزب بر حکومت نباید موجب هراس، نومیدی و بی‌عملی ما شود. علم مارکسیسم مانند هر علم دیگری از خلال آزمون و خطا به پیش خواهد رفت. مفهوم حکومت سوسیالیستی مفهوم کاملا جدیدی‌ست که بنا به گفته آقای کمالی برخلاف همه فرماسیون‌های دیگر هیچ پیش‌زمینه‌ای در جامعه ماقبل خود ندارد، بنابراین از درون این تجربه‌هاست که راه خود را باز می‌یابد. مسلما ما در آینده نیز دشواری‌های فراوانی در پیش رو خواهیم داشت اما تنها زمانی می‌توان پاسخ آن را یافت که در شرایط آن قرار گرفت.
۶ مرداد ۱۴۰۲

*در باره مفهوم مبارزه طبقاتی:
مناظره مازیار رازی و مسعود کمالی در تلویزیون راهی نو- حزب کمونیست ایران

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران