در بارهٔ «ستاد رهبری» تدارک انقلاب کارگری- دیدگاه مارکس و لنین در مورد حزب / مازیار رازی
مقدمه:
وقایع چند ماه اخیر بار دیگر به وضوح نشان داد که بدون ستاد رهبری، وسیعترین اعتراضات خیابانی زنان و جوانان دلیر ایران در شهرهای مختلف، و اعتصابات کارگری کارگران شریف ایران، قیام های و مقاومت های ملیت تحت ستم و غیره، به خودی خود به سرنگونی نظام سرمایه داری منتهی نمی شود. برای سازماندهی «اردوی کار» (اکثریت اقشار اجتماعی تحت ستم و استثمار)، برای سرنگونی کلیت نظام سرمایه داری همراه با رژیم جمهوری اسلامی، توده های وسیع نیاز به یک «ستاد رهبری» معتبر و پر نفوذ، دارند. ستاد رهبری ای که هماهنگی بین اعتصابات کارگری را برای تدارک اعتصاب عمومی و اعتراضات خیابانی را عهده دار می شود. بدیهی است که این ستاد رهبری الزاماً باید در ایران، و الزاماً متشکل از کارگران پیشتاز و متحدانشان، و الزاماً در سطح سازماندهی مخفی باشد. این تنها شکل از سازماندهی است که سرنگونی نهایی یک رژیم مستبد متکی بر یک دولت سرمایه داری را می تواند با موفقیت به مورد اجرا و تحقق قرار داده و استقرار حاکمیت شوراهای کارگری را تضمین کند.
بدیهی است که دولت اختناق آمیز سرمایه داری نیز بر این عامل آگاه و واقف است. پرسیدنی است که چرا دولت سرمایه داری و رژیم حاکم بر ایران، برخی از اقدامات علیه خود را می تواند تلویحاً یا تصریحاً مورد پذیرش قرار دهد؟ برای نمونه، انتشار مقالات و ترجمه های دیدگاه های کارل مارکس و انگلس توسط مترجمان سرشناس در ایران را تحمل می کند؛ سخنان ضد سرمایه داری سندیکالیست های «چپ» را تحمل می کند؛ تشکل ها و انجمن های علنی و عمومی را می پذیرند. اما، هرگز از در آشتی با هسته های مخفی سوسیالیستی و سازمانده در خفا حرکت های کارگری بر نمی آید؟ رژیم تا جایی که امور را تحت کنترل داشته باشد از سخنان و مقالات حتی مارکس و لنین نگرانی ای ندارد. اما، زمان که همین عقاید در عمل مبارزاتی به شکل مخفی در سطح سازماندهی ظاهر می گردد، وحشت دستگاه اطلاعاتی، نظامی و قضایی یک نظام سرمایه داری، به ویژه از نوع اختناق آمیز آن در ایران، آشکار می شود. زیرا، همانطور که اولین و تنها انقلاب کارگری در جهان (انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه) نشان داد، یک گروه کوچک حتی چند نفره متعهد دخالتگر، جدی و مخفی، مجهز به برنامه برای رهایی طبقه کارگر و مصمم برای دخالتگری در درون جنبش کارگری در راستای تدارک کارگران برای «سرنگون کردن سیادت بورژوازی، و تسخیر قدرت سیاسی بوسیله پرولتاریا» (۱)، از هر عنصر دیگری برای دولت سرمایه داری خطرناک تر است. زیرا دولت سرمایه داری نیک می داند که عقاید کمونیستی و سوسیالیستی بدون اینکه دخالتگر باشند و آن عقاید نظری را به عمل انقلابی و دخالتگری مؤثر و مرتب، ترجمه نکند و مورد اجرا قرار ندهد، بی تاثیر بوده و صرفا نظراتی است که در سطح تبلیغاتی باقی می مانند (البته منجر به ارضای خود روشنفکران نیز قرار می گیرد). همانطور که در خیزش ۱۴۰۱ ژینا امینی (زن، زندگی، آزادی) مشاهده شد، پس از چند ماه، دستگاه سرکوب نظام سرمایه داری توانست جلوی حرکات توده ای را گرفته؛ اعتراضات و اعتصابات را نهایتاً خاموش کند (اما بدیهی است که همین تجارب چند ماهه می تواند در خیزش های در موقعیت های انقلابی آتی توسط توده های وسیع مورد استفاده قرار گیرد). به سخن دیگر، دولت سرمایه داری تلویحاً به جامعه اعلام می کند: کتاب های مارکسیستی ترجمه کنید و انتشار دهید! شعار ضد رژیمی بدهید! سندیکا علنی تحت کنترل و نظارت ما بسازید! اما، تدارک ایجاد حزب پیشتاز مخفی برای تدارک سرنگونی سیادت دولت سرمایه داری هرگز اجازه نمی دهیم! زیرا خاموش کردن اعتراضات خیابانی و اعتصابات کارگری به مراتب ساده تر از یافتن و از میان برداشتن هسته های سوسیالستی مخفی مصمم به سرنگونی کل نظام سرمایه داری، است.
از اینرو بررسی نظریات مارکس و مشخصا لنین برای شناخت مفهوم «ستاد رهبری» مخفی برای تدارک انقلاب کارگری، حائز اهمیت است.
*********************
مارکس و انگلس در نخسین اثر رسمی خود «مانیفست کمونیست»، آشتی ناپذیری سرمایه داری و کارگران را به درستی تشخیص داده و به تمام کارگران جهان گوشزد کردند که: «هدف فوتی و فوری کمونيست ها: متشکل کردن پرولتاريا در قالب يک طبقه، سرنگون کردن سيادت بورژوازی، و تسخير قدرت سياسی به وسيله ی پرولتاريا…»(۱) است و از «پرولتاريای سازمان يافته»به مثابه تنها نیرو برای رشد نیروهای مولده (رفاه اقتصادی) سخن به میان آوردند. مارکس و انگلس تا آخر حیات خود به این موضوع پای بند باقی ماندند. به سخن دیگر آنان با صدای رسا اعلام کردند که تا سیادت سرمایه داری از میان برداشته نشود؛ هیچ امیدی به رشد نیروهای مولده نیست و در نتیجه هیج امیدی به دمکراسی و آزادی واقعی نخواهد بود. به زعم مارکس و انگلس این اقدام را باید «پرولتاریای سازمان یافته» تدارک و تحقق دهد.
اما، باید توجه کرد که در درون خود جنبش کارگری گرایشات ضد اصلاح طلب و مماشات جو پرورش می یابند که با وجود ضدیت شان با وضعیت موجود، دچار انحراف شده و راه ساختن تشکیل «ستاد رهبری» را به شکلی مسدود می کنند. بدیهی است که در غیاب یک سازمان سراسری آگاه کارگری سوسیالیستی این قبیل انحرافاتی در خود جنبش کارگری نیز به وجود می آیند.
انحرافات ضد حزب پیشتاز کارگری، عموماً به شکل دو طیف (که در مقابل یکدیگر قرار گرفته؛ اما عملاً دو روی یک سکه هستند)؛ پدید می آید. سکه ای دو سویه ای تحت عنوان «رادیکالیسم خرده بورژوایی». طیف اول، گرایشاتی هستند که روند حزب سازی را موکول به یک آینده بسیار دور و نامعلوم دانسته (و آنهم به شکل توده ای)، که از بستر تحولات جبری در درون جنبش کارگری پدید می آید. برخی از این طیف زیر فشارها ناشی از اختناق و سرکوب، شعارها و شیوه عملکردی تشکیلاتی خود را تغییر داده و خود را به اصطلاح «منطبق با وضعیت موجود» می کنند. گرچه آنان به ظاهر از مدافعان کارگران نمایان می گردند و از حقوق صنفی آنان حمایت می کنند؛ اما دچار لغزش فرصت طلبانه و مماشات جویانه شده و افق فعالیت خود را در درون نظام سرمایه داری می بینند (سندیکالیست های راست). بخشی دیگر از همین دسته برای متمایز نشان دادن خود از گرایش های سندیکالیستی راست؛ دست به طرح شعارهای به اصطلاح «رادیکال» و «ضد سرمایه داری» زده و ضدیت خود با تشکیل حزب پیشتاز انقلابی، را با نقد به نظریات تحریف شده از مواضع حزب لنینیستی؛ به نمایش می گذارند. این عده خود را از یکسو فرای گرایشات سندیکالیستی، و از سوی دیگر فرای احزاب سنتی پنداشته و در واقع خود به فرقه ای ضد حزب پیشتاز (ستاد رهبری) مبدل گشته اند (سندیکالیست های چپ، آنارشیست ها و برخی از آنارکو سندیکالیست ها).
طیف دوم؛ احزابی هستند که دچار انحراف قیم مآبانه شده و حزب و سازمان «کارگری» و «کمونیستی» خود را جدا از طبقه کارگر نقداً ساخته و از کارگران طلب می کنند که برای حل معضلات خود به آنها بپیوندند (احزاب چپ سنتی). این دسته با سوءاستفاده از «تئوری لنینیستی» و برداشت غیر واقعی و غیر اصولی از حزب لنینیستی؛ به ایجاد احزاب بورکراتیک، فرقه گرایانه و بی ارتباط با جنبش کارگری دست زده، و خود به نیروی بازدارنده ساختن ستاد رهبری کارگری می شوند. این طیف نیز به همان شکلی که گرایش ضد «تحزب گرایی» به تدارک حزب پیشتاز کارگری لطمه می زند، و با ایجاد فرقه های بورکراتیک با نام «کارگری» و «کمونیستی»، در مقابل ساختن حزب پیشتاز کارگری قرار گرفته است.
گرچه این دو طیف به ظاهر در مقابل یکدیگر قرار گرفته اند، اما وجه مشترکی با هم دارند: ضدیت شان علیه حزب پیشتاز کارگری. اولی با الگو قرار دادن طیف دوم به عنوان حزب لنینیستی و چند نقل قول از «چه باید کرد» دوره لنین (آگاهی از بیرون به درون طبقه)؛ حزب پیشتاز کارگری را در کل مردود اعلام می دارد؛ و دومی با متهم کردن طیف اول به نپیوستن به احزاب خود ساخته شان، آنها را تحت فشار سیاسی قرار می دهند.
برای نقد به این انحرافات، بهتر است در ابتدا با بررسی تحریفات نظر لنین در «چه باید کرد» آغاز کرد؛ سپس به ریشه های تاریخی حزب از دیدگاه مارکس و انگلس؛ و به دنبال آن به زمینه های تئوریک حزب پیشتاز کارگری و اصول عمومی آن پرداخت.
بخش یک:
افسانه چه باید کرد و مسئله آگاهی «از بیرون به درون طبقه»
ادعاهایی که مخالفان و مدافعان دروغین حزب پیشتاز کارگری (حزب لنینیستی) نسبت به «چه باید کرد» و نظریات لنین طرح می کنند از قرار زیر است:
۱) حزب پیشتاز عموماً متشکل از «روشنفکران» است. زیرا این حزب معتقد است که کارگران خودشان قادر به تکامل آگاهی سوسیالیستی نمی باشند. آگاهی سوسیالیستی الزاماً باید همیشه توسط روشنفکران بورژوا به درون جنبش کارگری وارد گردد.
۲) حزب پیشتاز متشکل از عده ای “انقلابیون حرفه ای” در تمایز با احزاب توده ای کارگری است.
۳)حزب پیشتاز هرگونه حرکت خودبخودی کارگران را مردود می داند و همواره از «انقلاب» سازمان یافته شده سخن به میان می آورد.
۴)حزب پیشتاز دمکراتیک نیست و دارای سلسله مراتب بورکراتیک (کمیته مرکزی، رهبری، کنگره و اقلیت و اکثریت) است، و به ساختار «شورایی» اعتقاد ندارد.
در این بخش کوشش می شود که به نکات بالا که در اغلب نوشتجات مخالفان حزب لنینیستی (سندیکالیست های چپ و راست) و مدافعان دروغین حزب لنینیستی (احزاب سنتی) استناد می شود؛ پاسخ داده شود:
نقش روشنفکران و آگاهی از بیرون به درون طبقه
پیش از برخورد به این موضوع؛ باید یک نکته مهم را تاکید کرد که به غیر از جزوه «چه باید کرد» (۱۹۰۲) در هیچ نوشتار و گفتار دیگری (چه پیش و چه پس از نگاشتن این جزوه) اشاره ای به این موضوع در نوشتار لنین نشده است. پرسیدنی است که چرا مخالفان (و مدافعان دروغین) لنین تنها به این نوشته اشاره می کنند؟ برای نمونه چنانچه پس از نوشتن جزوه در ۱۹۰۲؛ لنین صحبت دیگری کرده باشد؛ آیا جا ندارد که اشاره شود که: “موضع لنین در سال 1902 چنین بوده اما پیش و پس از این جزوه موضع دیگری داشته است”!؟ چنانچه انگیزه دیگری در کار نباشد، چرا اینگونه مغرضانه صرفاً بر روی این جزوه تأکید می گردد و نه سلسله تحولات نظری لنین در مورد حزب پیشتاز کارگری؟ از مخالفان (و مدافعان دروغین) نظریه حزب لنینیستی، درخواست می شود که یک مورد دیگر از این طرز تفکر لنین، را استناد کنند.
واقعیت اینست که نظريه منعکس شده در چه باید کرد، ابتدا، توسط «ويکتور آدلر» در برنامه «هاينفلد» سوسيال دمکراسی اتريش و سپس توسط «کارل کائوتسکی» مطرح شد. اين نظريه، مفهوم اساسی نظريه سازماندهی در بين الملل دوم بوده است. برای آشنايی با اين نظريه دو نقل قول از مقالات کائوتسکی در زير آورده می شود:
“چنانچه سوسياليزم نخواهد ساده نگر و از لحاظ سياسی بی تأثير باشد، بايستی مناسبات اجتماعی با کليه ی مسائل پيچيده آن درک شود… بنابر اين پرولتاريا نمی تواند نزد خود سوسياليزم زنده ای بسازد. اين سوسياليزم بايد توسط انديشمندانی که مجهز به کليه ی ابزار علمی بورژوائی، نقطه نظری پرولتاريا اتخاذ می کنند و از اين نقطه نظر بينش اجتماعی پرولتری نوين را گسترش می دهند، برای اين طبقه آورده شود. چنان که اکثر اين افراد برخاسته از بورژوازی بوده، که جنبش ناآگاه پرولتاريا را به يک جنبش آگاه و مستقل تبديل کرده اند، و بالاخره به اين ترتيب سوسيال دمکراسی را مهيا و پی ريزی کردند” آوريل ۱۹۰۱ (۳)
مضافاً بر اين، وی در مقاله ای ديگر چنين نوشت:
” بنابر اين آگاهی سوسياليستی آن است که از خارج وارد مبارزه طبقاتی پرولتاريا گردد، و نه چيزی که به صورت نطفه ای از خود اين مبارزه طبقاتی رشد کرده باشد.” (۴)
در اینجا باید تذکر داد که مارکسیست های آن دوره؛ کارل کائوتسکی را به عنوان «پاپ» تئوری های سوسیالیستی می شناختند. به حق، او سهم بزرگی در تکامل تئوری های مارکسیستی ایفا کرده بود. او سر دبير نشريه تئوريک حزب سوسیال دمکرات آلمان، “زمان نو” و همچنين نويسنده کتاب معتبری تحت عنوان “دکترين کارل مارکس” (خلاصه ای از جلد اول سرمايه) بود ـ اين کتاب نهايتاً به ۱۸ زبان مختلف ترجمه شد. بدیهی است که لنین جوان نیز تحت تأثیر عقاید او قرار داشت. او پس از مطالعه موضع کائوتسکی در این مورد، در «چه باید کرد» عملاً همان نظریات کائوتسکی را بیان کرد:
“ما گفتيم که آگاهی سوسيال دمکراتيک در کارگران اصولاً نمی توانست وجود داشته باشد. اين آگاهی را فقط از خارج ممکن بود وارد کرد. تاريخ تمام کشورها گواهی می دهد که طبقه کارگر با قوای خود منحصراً می تواند آگاهی ترديونيونيستی حاصل نمايد، يعنی اعتقاد حاصل کند که بايد تشکيل اتحاديه بدهد، برضد کارفرمايان مبارزه کند و دولت را مجبور به صدور قوانين بنمايد که برای کارگران لازم است و غيره. اما آموزش سوسياليسم از آن تئوری های فلسفی، تاريخی و اقتصادی نشو و نما يافته است که نمايندگان دانشور طبقات دارا و روشنفکران تتبع نموده اند. خود مارکس و انگلس موجدين سوسياليزم علمی معاصر نيز از لحاظ موقعيت اجتماعی در زمره روشنفکران بورژوازی بودند۰.” (۵)
این جمله، کل «گناهی» است که لنین به آن مرتکب شده است!
اما باید در ضمن، توضیح داده شود که استدلال کائوتسکی در طرح این موضوع چه بوده که مورد تأیید لنین جوان نیز قرار گرفته بود. در آن دوره در حزب سوسیال دمکرات آلمان، گرايش راستگرایی وجود داشت که برنامه اُرفورت و مارکسيزم را مردود اعلام می کرد. بنيان گذار اين مشی راستگرا، «ادوارد برنشتاين» بود. وی تحت تأثير عقايد فابين های بريتانيا و گرايشهای چپ طبقه ی متوسط به خصوص “ليبرال های نوين” انگلستان، به تجديد نظر طلبی مارکسيزم دست زد. برنشتاين بر اين اعتقاد بود که حزب سوسيال دمکرات آلمان می بايستی حزبی رفرميستی، با جهت گيری به سوی جلب آراء عمومی، باشد. به نظر وی حزب و اتحاديه های کارگری وابسته به آن، بايستی صرفاً در حرف انقلابی باشند. زيرا که رشد اقتصادی آلمان و تکامل اجتماعی و سياسی، و در نتيجه ظهور ليبراليزم طبقه ی متوسط، از يک آَشتی طبقاتی بين آن طبقه و طبقه ی کارگر و فراروئيدن به سوسياليزم از طريق مسالمت آميز، حکايت می کند. او اعتقاد داشت که زمان عقايد انقلابی سر آمده و بايد در تئوری های مارکسيستی و مارکسيزم تجديد نظر کرد. او جنبش کارگری را مترادف با رفرم (اصلاح طلبی) و انقلاب را مترادف با تئوری، معرفی کرد. او بیان می کرد: “جنبش همه چیز و هدف هیچ” (یعنی امروز رفرم همه چیز است و فردا انقلاب).
در پاسخ به «تئوری» برنشتاین؛ کائوتسکی، نماینده جناح رادیکال حزب؛ نقل قول بالا را بیان کرد؛ مبنی بر این که جنبش کارگری باید تئوری انقلابی داشته باشد و آن تئوری از درون جنبش ظاهر نمی گردد و باید از بیرون توسط “روشنفکران بورژوا” وارد جنبش کارگری گردد.(۶)
قابل ذکر است که لنین جوان؛ حتی در اقتباس موضع کائوتسکی (جمله بالا)؛ دو زیر نویس به آن اضافه کرد که ملاحظه انتقادی خود را نسبت به آن جمله کائوتسکی بیان کرد. در زیر نویس اول، لنین می نویسد: “البته این(موضع) به این مفهوم نیست که کارگران هیچ نقشی در ایجاد چنین ایدئولوژی ای ندارند”. لنین اضافه می کند که کارگران: “به مثابه تئوریسین های سوسیالیست مانند پردون و وتکلینگز (در این روند) دخالت می کنند، به سخن دیگر زمانی که قادر به این کار باشند…”. در این زیرنویس لنین به وضوح نشان می دهد که با پیشنهاد کائوتسکی توافق صد در صد ندارد.
زیر نویس دوم لنین در مورد «خود انگیخته» بودن عقاید سوسیالیستی است. لنین می نویسد“معمولاً گفته می شود که طبقه کارگر به شکل خود انگیخته به سوی سوسیالیزم سوق پیدا می کند. این کاملاً صحیح است به این مفهوم که تئوری سوسیالیستی بازتاب دهنده نتایج فلاکت طبقه کارگر است….و به این علت کارگران آنرا به سادگی جذب می کنند… طبقه کارگر به شکل خود انگیخته به سوی سوسیالیزم سوق پیدا می کند؛ اما در عین حال ایدئولوژی بورژوایی هم به شکل خود انگیخته خود را به مراتب بیشتر بر طبقه کارگر تحمیل می کند”.
این دو زیر نویس نمایانگر ملاحضات نقادانه لنین جوان بر نظریات کارل کائوتسکی در مورد نقش کارگران در کسب آگاهی سوسیالیستی. همانطور که در زیرنویس ها نشان داده می شود؛ لنین با وجود درک این موضوع که انگیره کائوتسکی، در تقابل با نظریات راستگرایانه برنشتاین بوده؛ و با توجه به اعتبار سیاسی کائوتسکی در جنبش کمونیستی؛ کماکان نظریات وی را به شکلی ترمیم کرده و منطبق تر به وضعیت جنبش کارگری ارائه داد.
لازم به ذکر است که هم در دوره مارکس و هم در بین الملل در سال ۱۹۰۲ گرچه شرکت روشنفکران در درون احزاب کارگری و کمونیستی امری اجتناب ناپذیر قلمداد می شد؛ اما تداوم حضور آنان به مثابه یک امر “خطرناک” ارزیابی می شد (مارکس و انگلس حضور روشنفکران در درون احزاب کمونیستی را، به ویژه در آلمان، بسیار خطرناک توصیف می کردند).
لنین نیز در تمام طول حیات سیاسی خود در تمام عرصه های تشکیلاتی از خطر نفوذ روشنفکران در حزب، به اعضا و کادرهای حزب هشدار می داد. از کسانی که ادعا می کنند لنین خواهان حذف کارگران در درون حزب، و دادن قدرت به روشنفکران بوده است؛ می خواهیم یک مورد را نشان دهند! درست برعکس تمامی مقالات در مجموعه آثار لنین مملو از جلوگیری از نفوذ روشنفکران در حزب است. در واقع انشعاب بلشویک ها از منشویک ها در سال ۱۹۰۳ بر سر این بود که منشویک ها می خواستند درهای حزب سوسیال دمکرات را بر روی روشنفکران غیر حزبی باز کنند و لنین ورود آنان به حزب را دشوارتر می کرد. تمامی تهاجم منقدین به نظریه حزب لنین تنها متوجه جزوه «چه باید کرد» است، که یک جوان با کمتر از یک دهه تجربه کار سیاسی آنرا نگاشته بود.
اما، بايد توجه کرد که جزوه «چه باید کرد» در عین حال خطاب به کسانی بود که تحت عنوان «اکونوميست ها» اصرار داشتند که طبقه کارگر در کل براساس مبارزه روزمره اقتصادی و در رودرويی با سرمايه داری “بخودی خود” و به تدريج به آگاهی سوسياليستی خواهد رسيد. اين عده خواهان «نهضت صد در صد کارگری» بوده و نقش سازمان انقلابی سياسی را بيهوده می پنداشتند. در مقابل اين قبيل برخوردها، لنين در سال های۱۹۰۱- ۱۹۰۳ به قول خودش «سر ترکه» را در جهت مقابل خم کرد و برای خنثی کردن بحث اين عده، نظريه خود را به صورت اغراق آميز طرح کرد. اما حتی در همان نوشته نکته پراهميت ديگری را نيز مطرح کرد که توجه کافی به آن نشده است. لنين وجه تمايزی بين طبقه کارگر بطور اعم و اخص قائل بود. گرچه بحث وی (و کائوتسکی) در مورد طبقه کارگر بطور اعم صحت داشت، اما، همان بحث در مورد پيشروی طبقه کارگر صدق نمی کرد. لنين در همان دوره در «چه بايد کرد؟» چنين توضيح می دهد:
“اغلب می گويند: طبقه کارگر بطور خود بخودی بسوی سوسياليزم می رود. اين نکته از اين لحاظ که تئوری سوسياليستی علل سيه روزی طبقه کارگر را از همه عميق تر و صحيح تر تعيين می نما يد کا ملاً حقيقت دارد و به همين جهت هم هست که اگر خود تئوری در مقا بل جريان خود بخودی سر تسليم فرود نياورد، اگر اين تئوری جريان خود بخودی را تابع خويش گرداند، کارگران بسهولت آن را فرا می گيرند…”( (۷)
مسئله انقلابیون حرفه ای
این ادعا مبنی بر اینکه لنین خواهان حزبی که توسط روشنفکران حرفه ای ساخته شود کاملاً بی اساس و کذب محض است. این اتهام نیز تنها از «چه باید کرد»، توسط مخالفان استنتاج شده است. در همان زمان به محض اینکه این اتهام وارد شد، لنین آنرا بارها در نوشتجات مردود اعلام کرد.
نکته مهمی که در پیوند با این مبحث باید ذکر کرد؛ مسئله غیر قانونی بودن فعالیت احزاب در روسیه بود. باید توجه کرد که نظریه حزب لنینیستی؛ یک فرمول عام و جهانشمول برای تمام کشورها و تمام موارد، نبود. بلکه پاسخی بود برای وضعیت سال ۱۹۰۲ در روسیه تزاری. لنین منظورش از “انقلابیون حرفه ای” در وضعیت روسیه این بود که تشکیلاتی به وجود آید که اعضا و فعالان آن ضمن انجام اقدامات کارگری، هر روز توسط پلیس شناسائی و راهی سیبری نشوند.«ضد لنینیست ها» استدلال می کنند که منظور لنین از “انقلابیون حرفه ای” این است که او خواهان استخدام روشنفکران تمام وقت برای انجام فعالیت های حزبی بوده است. بدیهی است اگر چنین می بود محققاً این روش به حذف کارگران منجر می شد. اما نظر لنین چنین نبود. سال ها پس از نگاشتن چه باید کرد، او به کراّت متذکر شد که حزب به اعضایی نیاز دارد که بخش عمده (یا تمام) وقت آزاد خود را به امور تشکیلاتی بپردازند. به سخن دیگر “انقلاب حرفه ای” کسی است که فعالیت سیاسی او نقش محوری و مرکزی در زندگی اش داشته باشد. یعنی زندگی روزمره او تابع کار سیاسی اش باشد؛ و نه برعکس. بدیهی است که کار سیاسی برای یک انقلابی نمی تواند یک مشغولیت باشد. مسلماً یک انقلابی حرفه ای مانند هر فرد دیگر در جامعه باید مشغول به کار باشد؛ اما کار و زندگی خصوصی او در مرکز زندگی اش قرار نمی گیرد؛ بلکه کار شخصی او بر محور کار سیاسی اش سازمان می یابد. البته تردیدی نیست که عده ای نیز به شکل تمام وقت در حزب می توانند استخدام گردند. اما این امر می تواند موقتی باشد و شامل حال تمام اعضای حزب گردد و نه تنها یک عده برگزیده و به شکل دائمی.
اما در عین حال، حضور انقلابیون حرفه ای کارگر در حزب از اهمیت بسیار برخوردار است. نخست اینکه کارگران عضو حزب می توانند وقت بیشتری برای فعالیت حزبی بگذارند و از کار روزمره در کارخانه برای مدتی رها گردند. دوم اینکه در این فرصت آنها تعلیمات سیاسی و آموزشی لازم را می بینند و در بازگشت به کارخانه مجهز تر از پیش دخالت سیاسی خواهند کرد.
مرکزیت و هسته های مخفی
در ابتدا باید ذکر کرد که زمانی که لنین در سال ۱۹۰۲ طرح پیشنهادی خود را در «چه باید کرد» ارائه داد، او قصد طرح نظر نوینی را نداشت. حزبی که او مد نظر داشت همانند احزاب بین الملل دوم به ویژه حزب سوسیال دموکرات آلمان به رهبری «اگست ببل» بود. با این تفاوت که این حزب می بایستی در وضعیت غیر قانونی و پلیسی تزاریزم فعالیت داشته باشد.
مخالفان و مدافعان دروغین حزب لنینیستی از مفهوم «سانترالیزم» و «مرکزیت» این برداشت را می کنند که گویا نظر لنین یک پدیده تشیکلاتی ماوراء مرکزیت و یا بورکراتیک بوده است. چنین نبوده است؛ نظر لنین داشتن یک مرکزیت برای سازماندهی فعالیت ها (مانند سایر احزاب موجود) بود. زیرا که در روسیه در سال ۱۹۰۲ حزب سراسری وجود خارجی نداشت. کنگره نخست حزب در روسیه در سال ۱۸۹۸ برگزار شد که به اهداف خود نایل نگشت. جنبش کارگری در روسیه همواره متشکل از هسته های منزوی کمونیستی؛ و گروههای کارخانه ای جدا از هم بود. در آن زمان هیچ مرکز فعالیتی یا “حزبی” وجود نداشت. کنگره دوم در سال ۱۸۹۰۳ قرار بود که به تشکیل چنین حزبی مبادرت کند و جزوه «چه باید کرد» لنین در سال ۱۹۰۲ به این منظور انتشار یافت.
مخالفان حزب لنینیستی بر اين اعتقادند که ايجاد «هسته های مخفی» منجر به ایجاد فرقه (سکت) و یا «بورکراسی حزبی» و جدايی از کار توده ای می گردد.
اول؛ ساختن هسته های مخفی، از لحاظ تاريخی يکی از ابزار محوری جنبش کارگری بوده است. انتخاب اعضای فعال و مورد اعتماد در يک تجمع کوچک پايه اصلی يک حزب کارگری را بنا می نهد و بنياد گذاران جنبش کمونيستی، کارل مارکس و فردريک انگلس نيز بر اين نظريه اعتقاد داشتند. مارکس در ژوئن ۱۸۵۰ چنين می نويسد:
“فرستاده (اتحاديه کمونيست) به آلمان، که برای فعاليتش تأييديه کميته مرکزی را دريافت کرده است، در همه جا صرفاً مورد اعتمادترين افراد را به عضويت “اتحاديه کمونيست” پذيرفته است… اينکه انقلابيون می توانند عضو اتحاديه شوند و خير، بستگی به وضعـيت محلی دارد. چنانچه چنين عضوگيری امکان نداشته باشد، بايستی افراد مورد اعتماد و انقلابيون صالحی را که هنوز مفاهيم و نتايج نهايِی کمونيستی جنبش کنونی را درنيافته اند، در يک رده دوم از اعضای اتحاديه به معنی وسيعتر، گرد آورد. اين اعضای رده دوم که برای آنان نبايستی چيزی جز ارتباطات محلی و ايالتی را فاش کرد، بايد بطور مداوم زير نظر رهبری اتحاديه و کميته ها باشند… جزئيات سازماندهی بايد به هسته های رهبری کننده واگذار شود(۸…”(
دوم؛ بورکراسی زمانی بر جنبش کارگری مسلط شد که حزب های انقلابی کارگری نفوذ بسيار ناچيزی بر جنبش بين المللی کارگری داشتند. در واقع حزب های سوسيال دمکراتيک و سنديکاهای کارگری، بورکراسی عميقی را تکامل دادند. علت آن نيز ساده است. دمکراسی مستلزم شرکت فعال کليه ی اعضاء در کليه ی سطوح –به خصوص در سطح تصميم گيری- يک سازمان سياسی است. گشودن درهای حزب به روی «توده ای» از اعضاء غير فعال که هرگز در رهبری آن شرکت نخواهند کرد، از پيش، انحصار رهبری حزب را در دست اقليت کوچکی از اعضاء متمرکز می کند. اين اکثريت غير فعال، دقيقاً به همان دليل که «غير فعال» هستند، زير نفوذ ايدئولوژی حاکم در جامعه، يعنی ايدئولوژی بورژوايی (و خرده بورژوايی) قرار می گيرند. حزب های «کارگری» و«دموکراتيک» جوامع سرمايه داری که ميليون ها عضو کارگر دارند توسط عده ای انگشت شمار رهبری می شوند. از آنجايی که انتخابات دمکراتيکی در کار نيست؛ اين «رهبران» برای مدت های طولانی در مناصب خود باقی می مانند و عمدتاً به عناصر منحط و رفرميست با اعتقادات خرده بورژوايی تبديل می شوند.
در مقابل اين انحطاط بورکراتيک، نظريه سازماندهی «حزب پيشتاز» تا کيد می کند که در حزب صرفاً بايستی اعضاء فعال را پذيرفت و آنان را در کوتاه ترين مدت براساس اصول مارکسيستی آموزش داد. فقط تحت چنين وضعيتی می توان به حداقلی از برابری و کارمشترک در درون حزب انقلابی رسيد؛ و صرفاً چنين حزبی قادر به تضمين دمکراسی درونی است. حزبی که متشکل از کارگرانی که “بطور خودانگيخته به مبارزه برخواسته اند”، قادر است در نهايت کل طبقه کارگر را در وضعيت اعتلای انقلابی برای تسخير قدرت سازمان دهد. محافلی کوچک کارگری که زير لوای «کار توده ای» اين روابط دمکراتيک درونی را رعايت نمی کنند خود آغشته به انحرافات بورکراتيک می گردند.
سوم؛ در طول تاریخ جنبش کارگری همواره گرایشاتی دیده شده اند که به صورت فرقه (سکت) عمل کرده اند. این روش در مقابل نظریه «کار توده ای»، قرار گرفته است. این دو روش از هم متمایزند: اولی بر اساس یک برنامه و عقاید ویژه شکل می يابد. و دومی بر اساس نقش مستقیم آن در مبارزه طبقاتی. تاریخ جنبش سوسیالیستی عمدتاً بر اساس شکل یابی تشکلات فرقه ای آغاز به کار کرد. تنها تکامل مبارزات کارگری نیاز احزاب توده ای که تمام کارگران را نمایندگی می کرد طرح کرد. مهم ترین تکامل در مقابل اشکال تشیکلاتی فرقه ای تشکیلات بین الملل اول بود. کارل مارکس در شکل دادن جنبش کارگری در تمام اشکال آن در یک سازمان بین المللی سراسری؛ نقش تعیین کننده داشت.
این روش از کار؛ در بین الملل دوم نیز ادامه یافت (با این تفاوت که اتحادیه های کارگری در بین الملل دوم شرکت فعال نداشتند). در فرانسه فرقه های سوسیالیستی تا سال ۱۹۰۵ که «حزب سوسیالیست واحد» شکل گرفت، ادامه یافت. در آلمان فرقه لاسال تا سال ۱۸۷۵ فعال بود. سکت ها در بریتانیا (فدراسیون سوسیال دموکرات که مدعی سوسیالیزم “انقلابی” بود) وجود داشت.
در سال ۱۹۰۲ زمانی که لنین«چه باید کرد» را نگاشت، تفاوت فاحشی بین روسیه و آلمان آن دوران وجود داشت. در آلمان جناح انقلابی حزب سوسیال دموکراسی نقش تعیین کننده در جنبش کارگری داشت. اما در روسیه جناح راست دست بالا را داشت. پیشنهاد لنین در «چه باید کرد» این نبود که باید یک فرقه چپگرا، خارج از جنبش کارگری ساخته شود. تا سال های پیش از انقلاب اکتبر لنین هیچگاه صحبت از ساختن یک حزب سراسری کمونیستی خاص، به میان نیاورد. “اصول لینینیزم” به مثابه حزب “آهنین” در واقع پس از انحطاط کمینترن توسط استالینیزم ساخته شد و هیج ارتباطی به حزب لنینیستی نداشت.
پیشنهاد لنین جوان بر اساس اصول حزب سازی بین المللی ایجاد یک حزبی بود که فعالیت ها را در روسیه اختناق زده دولت تزاری، مرکزیت دهد، اما در عین حال دموکراتیک باشد. دموکراسی در جهت جذب تجارب کارگری به درون حزب و تصمیم گیری دموکراتیک در مورد نحوه ی اجرای آن در جامعه. محققاً لنین خواهان ایجاد یک فرقه نبود. برای نمونه، در تبعید، به جای ایجاد یک فرقه تشکیلاتی خاص، به هیئت تحریریه «ایسکرا» با گرایش متفاوت نظری پیوست. حتی انشعاب «بلشویک»ها و «منشویک»ها تا پیش از جنگ جهانی اول به مفهوم دو جناح در درون یک حزب سوسیال دموکراتیک روسیه تلقی می شد.
حرکت خود به خودی
تقابل “تئوری خود به خودی” با “تئوری سازماندهی حزبی” نیز به درجه ای که مخالفان و مدافعان دروغین حزب لنینیستی ادعا می کنند، نبوده است. هیچکس (و به ویژه لنین) در جنبش کارگری تردیدی نسبت به جنبش خود بخودی کارگران نداشت. آنچه لنین با آن مخالفت می کرد، برجسته کردن جنبش خود به خودی، به مثابه تنها راه رهایی کارگران بود. این قبیل «بزرگ سازی» های جنبش خود به خودی؛ نقش رهبری کارگران را نادیده گرفته و در نتیجه دامن به بورکراسی کارگری می زند. زیرا در آن صورت رهبری نا دیده، نا شناخته شده پشت درهای بسته، به وجود می آمد که به جای کارگران تصمیم اتخاذ می کند. به سخن دیگر این انحراف نقش حزب را کاملاً منتفی دانسته در نتیجه سازماندهی انقلابی را منتفی می کرد.
اکونومیست های روسیه بر این اعتقاد بودند که جنبش کارگری به حزب نیاز نداشته، و همه چیز توسط جنبش خود بخودی کارگری به توفیق و پیروزی نهایی می رسد. لنین با این روش از کار مخالفت می کرد.
انشعاب و وحدت حزبی
مخالفان حزب لنینیستی ادعا می کنند که لنین در حزب همواره خواهان انشعاب و افتراق بوده است. برای نمونه از انشعاب بلشویک ها و منشویک ها در سال ۱۹۰۳ نام می برند.
در این مورد باید ذکر شود که برخلاف گرایشاتی که خواهان وحدت یا انشعاب «به هر بها» هستند، برخورد لنین با منشویک ها درست بوده است. در سال ۱۹۰۳ لنین با حمایت پلخانف اکثریت آرا در مورد مسایل تشکیلاتی حزب را بدست آورد. منشویک ها انشعاب کردند و نظر اکثریت را نپذیرفتند. پس از آن پلخانف موضعش را تغییر داد و از لنین خواست که برای حفظ «وحدت»، کنترل ایسکرا را به منشویک ها داده شود. لنین توضیح داد که چنانچه خود او در اقلیت قرار می گرفت مواضع اکثریت را برای دوره ای می پذیرفت و منشویک ها برای حفظ وحدت باید نظر کنگره دوم را بپذیرند. منشویک ها این نظر را نپذیرفتند و انشعاب تحمیل شد. سال ها پس از آن لنین بارها برای وحدت بین دو جناح کوشید (رجوع شود به مجموعه آثار لنین به انگلیسی، جلدهای ۶ و ۷).
بنابر این، استدلال هایی مبنی بر اینکه حزب و تشکیلات لنینیستی دارای مواضع انشعاب طلبی است، صحت ندارد.
لنین پس از چه باید کرد
از ديدگاه لنين کسب آگاهی سوسياليستی، درون طبقه کارگر (و يا بخشی از آن) امکان پذير است؛ بشرط اينکه کارگران تحت تأثير جريان خود بخودی (و يا رفرميستی) قرار نگيرند. در واقع اختلاف اساسی لنين با مخالفان خود در حزب سوسيال دمکراسی روسيه بر همين نکته استوار بود .
یکسال پس از انتشار چه باید کرد، در بحث در مورد برنامهی حزب در دومين کنگرهی حزب کارگر سوسيال دموکرات روسيه بحث در مورد طرح پيشنهادی برنامهی حزب در نشست هشتم کنگره (۲۱ ژوئيه ۱۹۰۳) آغاز شد. در نشست نهم لنین گفت:
“…نتيجه گيری کنيم. ما همه حالا میدانيم که اکونوميستها ترکه را در يک جهت خم کردند. برای اينکه ترکه راست شود ضروری بود که آن را به جهت ديگر خم کرد، و اين آنچه که من کردم، میباشد. من اطمينان دارم که جنبش سوسيال دموکراتيک روسيه هميشه ترکهای را که از سوی هر نوعی از اپورتونيزم خم شده است را شديداً راست خواهد کرد، و به اين ترتيب ترکه ی ما هميشه راستترين و مناسب ترين خواهد بود.”
اما انقلاب ۱۹۰۵، موضع لنين را در مورد اين وجه تمايز اساسی و مفهوم نظريه سازماندهی بيشتر صيقل داد. لنين در پيشگفتار مقاله ای تحت عنوان «دوازده سال» در سال ۱۹۰۸ چنين می نويسد:
“پيش شرط اساسی برای موفقيت در استحکام حزب اين واقعيت است که طبقه کارگر که برگزيدگان آن سوسيال دمکراسی را به وجود آورده اند به علت شرايط عينی اقتصادی دارای ظرفيت سازمان يابی ويژه ای است که او را از ساير طبقات جامعه سرمايه داری متمايز می کند. بدون اين پيش شرط، سازمان انقلابيون حرفه ای چيزی جز يک بازی، يک ماجراجويی و يک پرچم ساده نخواهد بود و جزوه “چه بايد کرد؟” تأييد می کند که سازمان انقلابيون حرفه ای فقط در پيوند با طبقه واقعاً انقلابی که به صورت خود انگيخته به مبارزه برخاسته است معنی دارد” و ادامه می دهد که: نقايص سازمان هسته های کوچک که بازتاب “مرحله نوپايی و عدم بلوغ جنبش کارگری در يک کشور” محسوب می شود، صرفاً در صورت “گسترش حزب در جهت عناصر کارگری که برای عمل توده گير علنی متحد شده اند” برطرف می شود.
به سخن ديگر، تحليل “يک جانبه” کائوتسکی که لنين در جزوه “چه بايد کرد” استفاده کرد؛ در مورد چگونگی انتقال آگاهی سوسياليستی ار بیرون به درون طبقه کارگر، پس از تجربه شکست انقلاب ۱۹۰۵ تکامل يافت، و آن نظريه بر پيوند روشنفکران انقلابی و “طبقه واقعاً انقلابی که به صورت خود انگيخته به مبارزه برخاسته است” و يا “عناصر کارگری که برای عمل توده گير علنی متحد شده اند” تکامل يافت. منظور از “عناصر کارگری” در درون جنبش کارگری نيز همانا رهبران عملی طبقه کارگر هستند. تئوری لنينيستی سازماندهی که بنياد حزب بلشويک را پی ریزی کرده و پيروزی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسيه را تضمين کرد، در واقع براساس چنين نظريه ای استوار بود و نه نظريات کائوتسکی و يا حتی نظريات مندرج در “چه بايد کرد“.
بخش دو:
ريشه های تاريخی «حزب پيشتاز کارگری»
جنبش سياسی کارگری از يک سو، از درون راديکاليزم خرده بورژوايی و از سوی ديگر از سازمان های خود انگيخته اتحاديه ای سر برون آورده است. چنانچه مادر اين نوزاد را اتحاديه های کارگری بناميم، پدر آن راديکاليزم خرده بورژوايی بوده است. اما، اين نوزاد در روز نخست تولد خود، هم از مادر و هم از پدرش بطور قاطع جدا شد.
زيرا از يکسو، گرچه جنبش های خود بخودی طبقه کارگر در قرن های ۱۸-۱۹ نقش تعيين کننده ای در پيشبرد مبارزات ايفا کردند، اما آن مبارزات را درعين حال در محدوده مقاومت های صرفا اکونوميستی نگه داشتند. مبارزات صنفی و اقتصادی طبقه کارگر هيچگاه منجر به رهايی نهايی آن طبقه نشده، که برعکس آن جنبش ها را نهايتاً تحت نفوذ عقايد بورژوايی و خرده بورژوايی قرار داده اند. در نتيجه جنبش سياسی طبقه کارگر مجبور شد که از اين مادر بطور قاطع و نهايی برش کند.
از طرف ديگر، جنبش سياسی طبقه کارگر محصول تاريخی دموکراسی خرده بورژوايی بوده است. از ميان جناح چپ راديکاليزم ژاکوبين ها(۸)، گروهی برخاست و در مقابل مدافعان انقلاب بورژوايی وعوام فريبی های بورژوايی مبنی بر”برابری” و “برادری”؛ را افشا کرد. اولين نظريات سياسی طبقه کارگر توسط بابوف(۹) و همراهانش در انقلاب فرانسه طنين افکند. مارکس و انگلس نيز خود در ابتدا به عنوان همکاران مطبوعات و جنبش چپ افراطی دمکراتيک خرده بورژوايی ظاهر شدند. لاسال(۱۰) و ويلهم ليبکنشت(۱۱) با انشعاب از نيروهای دمکرات راديکال “مردم گرايان”، نخستين سازمانهای سوسيال دمکرات را در آلمان بنياد نهادند. پلخانف(۱۲)، پدر “مارکسيزم روسيه”، و پايه گذارجنبش سياسی کارگری روسيه در ابتدا عضو سازمان مردم گرای “زمين و آزادی” بود. در انگلستان بنياد گذاران جنبش سياسی کارگری اکثراً از درون راديکاليزم خرده بورژوايی برون آمدند.
همانطور که سنديکاليزم، جنبش کارگری را محدود می کرد، راديکاليزم خرده بورژوايی نيز خود را نهايتاً در خدمت منافع توليد کنندگان کوچک مستقل قرار داد. عقايد خرده بورژوا راديکال قرن ۱۹، طبقه کارگر را برای مبارزه پيگير از منافع ويژه خود نهايتاً باز داشت. مارکس و انگلس از نخستين کمونيست هايی بودند که در سطح نظری و سياسی از راديکاليزم خرده بورژوايی، سازمان خود را جدا ساختند. آنان در سال ۱۸۵۰ در مورد سازمان های خرده بورژوا راديکال چنين نوشتند:
“…هنگامی که خرده بورژواهای دمکرات همه جا زير فشار هستند، عموما برای پرولتاريا موعظه وحدت و آشتی سر می دهند، بسوی آن دست دوستی دراز می کنند و می کوشند تا يک حزب بزرگ مخالف بر پا کنند که کليه ی گرايش های مختلف يک حزب دمکراتيک را در بر گيرد. آنان می کوشند تا کارگران را به يک سازمان حزبی بکشانند که در آن شعارهای کلی سوسيال دمکراتيک مسلط باشد، شعارهايی که پشت آنان منافع ويژه پرولتاريا نمی تواند به پيش رود…. و بسود خرده بورژوايی راديکال و بضرر کامل پرولتاريا تمام می شود.” (۱۳)
بدين ترتيب جنبش سياسی کارگری می بايستی هم از سازمان های خودانگيخته، و هم از حزب های خرده بورژوا بطور قاطع جدا شود. نخستين سازمانهای سياسی طبقه کارگر نيز بر اين اساس ساخته شدند. اما، به مجرد اينکه جنبش کارگری مستقل نخستين گام های حيات خود را بر داشت، قطب جاذبی برای همان خرده بورژوازی راديکال شد. خرده بورژوازی راديکال که قادر نيست در مقابل پرولتاريا از يک طرف و بورژوازی از سوی ديگر تشکل های خود را به وجود بياورد، به تنها مرکز موجود معتبر، يعنی سازمان های سیاسی کارگران، روی می آورد. البته خرده بورژوازی راديکال با عقايد، نظريات و ايدئولوژی خود وارد سازمانهای کارگری می شود. طبعاً در اين مقطع از تاريخ نيز، مجدداً مسئله برش از اين گرايش ها، برای مارکسيست های انقلابی ، طرح شد- با اين تفاوت که اين بار در درون خود سازمان های کارگری اين انشقاق بايستی صورت می گرفت.
کارل مارکس در مورد ضرورت ساختن حزب پیشتاز کارگری
در ميان طبقه ی کارگر نه تنها عقايد خرده بورژوازی که حتی ايدئولوژی بورژوايی می تواند به سادگی رخنه کند. زيرا که ايدئولوژی حاکم در جامعه طبقاتی، ايدئولوژی هيئت حاکم است. بورژوازی از طرق مختلف تأثيرات نظری خود را بر کل جامعه می گذارد. بهمين ترتيب، در درون يک حزب کارگری، تفکيک ميان راديکاليزم خرده بورژوايی و جنبش سياسی طبقه کارگر را نمی توان صرفاً در شکل ظاهری آنان نشان داد. راديکاليزم خرده بورژوايی بسياری از اصلاحات پيشنهادی نمايندگان طبقه کارگر را برای بهبود وضعيت وخيم اجتماعی می پذيرد و در بسياری از مواقع، پيگيرتر از کارگران کمونيست به مبارزات ضد سرمايه داری دست می زند. آنچه راديکاليزم خرده بورژوايی را از جنبش سياسی طبقه کارگر متمايز می کند هدف های تاريخی اين دو نيرو اجتماعی است. به گفته کارل مارکس در مانیفست، فقط کارگران کمونيست خواهان سلب مالکيت سرمايه داری و وسايل توليد هستند. صرفاً در برنامه طبقه کارگر محو طبقات، دولت و کليه ی وجوه استثمار انسان ها به دست انسان ها، جای دارد. کارگران کمونيست برای تسخير قدرت سياسی و استقرار جامعه سوسياليستی و تشکيل ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا (دمکراسی کارگری) مبارزه پيگير می کنند. اما، خرده بورژوازی راديکال چنين برنامه ای را نمی پذيرد- اختلاف نيز بر سر همين مسئله است. مبارزه قاطع کارگران کمونيست بر محور برنامه انقلابی، آنان را از عقايد راديکاليزم خرده بورژوايی ساير کارگران جدا می کند. کارل مارکس در مورد موقعيت خرده بورژوازی و وظايف پرولتاريا چنين می گويد:
“در حالی که از يکسو، سوسياليزم تخيلی و مکتبی که کل جنبش را تابع يکی از لحظه های آن می کند، و فعاليت مغزی فضل فروشان را به جای توليد اجتماعی می نشاند، مبارزه انقلابی طبقات را با همه ضرورت های آن حذف می کند و در حالی که اين سوسياليزم مکتبی که در باطن کاری جز ايده آليزه کردن جامعه ی موجود انجام نمی دهد…اين سوسياليزم را پرولتاريا طرد و به خرده بورژوازی واگذار می کند…پرولتاريا بيش و پيش تر به گرد سوسياليزم انقلابی به گرد کمونيزم که برای آن بورژوازی نام بلانکی را اختراع کرده است جمع می شود. اين سوسياليزم همانا اعلام تداوم انقلاب است. همانا اعلام ديکتاتوری طبقاتی پرولتاريا همچون نقطه لازم گذار به الغاء کليه ی روابط اجتماعی که متناظر اين روابط توليدند، به انقلاب در همه ايده هايی که نتيجه اين روابط اجتماعی اند. (۱۴)
به سخن ديگر، تنها نيرو ای می تواند در مقابل انحراف های خرده بورژوايِی راديکال در درون جنبش کارگری ايستادگی کند، که جهت گيری مشخص انقلاب سوسياليستی و برنامه انقلابی داشته باشد. به قول مارکس انقلابيونی که به گرد سوسياليزم انقلابیجمع شده باشند. در واقع نخستين رهنمود سازماندهی حزب پيشتاز کارگری نيز در همين نکته مهم نهفته است.
آنچه انقلاب کارگری (سوسياليستی) را با ساير انقلاب ها متمايز می کند اينست که انقلاب کارگری برخلاف ساير انقلاب ها در تاريخ، يک عمل آگاهانه است.
انقلاب کارگری يک شورش خود انگيخته توده ها و يا يک قيام خود بخودی مردم نيست، بلکه يک انقلاب برنامه ريزی شده است. انقلاب پرولتری برای نخستين بار در تاريخ، خواهان جايگزين کردن يک شکل از استثمار به جای شکل ديگر آن نيست، بلکه خواهان لغو کليه ی اشکال استثمار انسان هاست. انقلاب کارگری صرفاً خواستار از ميان برداشتن بی عدالتی و فلاکت نيست که خواهان تسخير قدرت سياسی برای اجتماعی کردن کليه ی وسايل توليد و رهايی کليه ی انسان ها از ستم کشی تحت جامعه طبقاتی است. سرمايه داری پيش شرط های عينی انقلاب را فراهم می آورد، اما برای انقلاب سوسياليستی پيش شرط های ذهنی- يعنی آگاهی سوسياليستی نيز ضروری است.
آگاهی سوسياليستی نوين برخلاف ساير انگيزه های جوامع ما قبل از سرمايه داری، محصول دانش انقلابی است. تشديد تضادهای طبقاتی و نهايتاً رودرويی طبقه کارگر با سرمايه دار و شورش ها و طغيان های کارگری پديده هايی هستند که در درون جامعه سرمايه داری بوقوع می پيوندند. اما صرفاً با عصيان و خشم توده ای نمی توان نظام سرمايه داری را از ميان برداشت. طبقه کارگر نياز به ابزار برنده تری دارد و آن هم تئوری انقلابی است. دانش سوسياليستی که محصول تجارب تاريخی جنبش کارگری و تحليل اقتصادی و اجتماعی است، پيش شرط های ضروری برای ريشه کن کردن نظام سرمايه داری است. بدون تئوری انقلابی و درک جامعه سرمايه داری جايگزين کردن آن غيرممکن است.
کسب آگاهی سوسياليستی اوليه، براساس جنبش های خودانگيخته کارگری که تحت تأثير ايدئولوژی بورژوايی و خرده بورژوايی قرار داشته، بوقوع پيوست. در وضعيت کنونی نيز آگاهی ترديونيونيستی (اتحاديه های کارگری) و يا حزب های توده ای کارگری و یا نهادهای علنی «ضد سرمایه داری» تحت تأثير همين ايدئولوژی ها قرار دارند. مارکس، متکی بر اين استدلال، می گويد که اين قبيل سوسياليزم بايد توسط پرولتاريا طرد و به خرده بورژوازی واگذار شود.(۱۵) به سخن ديگر، طبقه کارگر بايد خود را از شر ايدئولوژی بورژوايی و خرده بورژوايی که ايدئولوژی هـيئت حاکم است رها کرده و به آگاهی سوسياليستی انقلابی روی آورد.
اما اين آگاهی سوسياليستی انقلابی، و يا مجموعه برنامه کمونيستی، بطور خود بخودی و يا صرفاً از طريق فعاليت های اتحاديه های کارگری و نهادهای رادیکال علنی کارگری به پرولتاريا منتقل نمی شود. بايد يک پيشروی کارگری که مظهر عالی ترين درجه آگاهی تجربه طبقاتی است، قادر به دستيابی به اين برنامه و انتقال آن به کل طبقه کارگر باشد. برای مجهز کردن کل طبقه کارگر به اين برنامه، سازماندهی پيشرو کارگری ضروری است؛ و برای سازماندهی پيشروی کارگری نياز به تشکيلات انقلابی،حزب پيشتاز کارگری است. حزبی که با در دست داشتن ابزار تئوريک و آگاهی سوسياليستی، خشم و عصيان کل طبقه کارگر را در راستای سرنگونی کل سیادت نظام سرمايه داری و جايگزينی آن با نظام سوسياليستی سازمان دهد.
در سال ۱۸۴۶ مارکس و انگلس دست به تشکيل نخستين سازمان بين المللی خود به نام «کميته های مکاتبات کمونيستی» زدند. مرکز اين کميته ها در بروکسل بود که روابط خود را با کميته های مشابه در بريتانيا، فرانسه، آلمان حفظ کرد. پس از مدتی، اين کميته ها با «اتحاديه عدالت» – يک انجمن مخفی بين المللی در آلمان– تماس برقرار کردند. وحدت بين کميته های مذکور و «اتحاديه عدالت»، در سال ۱۸۴۷، «اتحاديه کمونيست» را پايه گذاشت. در فوريه ۱۸۴۸، بنا بر تقاضای اتحاديه، «بيانيه کمونيست» توسط مارکس و انگلس نگاشته شد. در اين بيانيه برای نخستين بار ايده های اوليه مارکس در باره ی حزب کارگری به رشته تحرير درآمد. در بخش “پرولتاريا و کمونيست ها” چنين آمده است:
“رابطه کمونيست ها با پرولتاريا بطور کلی از چه شکلی است؟ کمونيست ها در مقابل ساير احزاب طبقه کارگر حزب(20) جداگانه ای تشکيل نمی دهند. آنان منافعی جدا و جداگانه از پرولتاريا، بطور کلی، ندارند. آنان هيچگونه اصول افتراقی از خود به وجود نمی آورند تا بوسيله آن نهضت پرولتاريا را شکل داده، قالب گيری کنند.
تنها دو نکته زير کمونيست ها را از ساير احزاب طبقه کارگر مشخص می کند.
۱-کمونيست ها در مبارزات ملی پرولتاريای کشورهای مختلف، منافع مشترک کل پرولتاريا را، صرف نظر از تمام مليت ها، خاطرنشان کرده، آن را جلوه گر می سازند.
۲- در مراحل مختلف که مبارزه طبقه کارگر با بورژوازی، در طول رشد خود، بايد از آن بگذرد، کمونيست ها هميشه و در همه جا از منافع نهضت، بطور کلی، جانبداری می کنند.
بهمين دليل کمونيست ها از يکسو، يعنی در عمل، پيشرفته ترين و عزم جزم کرده ترين بخش حزب های طبقه کارگر هر مملکت را تشکيل می دهند، و در واقع بخشی هستند که ديگران را به حرکت در می آورند؛ و از سوی ديگر، يعنی از ديدگاه نظری، آنان نسبت به توده عظيم پرولتاريا اين امتياز را دارند که به روشنی، مسير حرکت، شرايط، و نتايج نهايی و کلی نهضت پرولتاريا را درک می کنند.
هدف فوری و فوتی کمونيست ها همان است که همه حزب های پرولتاريا در قالب يک طبقه، سرنگون کردن سيادت بورژوازی، و تسخير قدرت سياسی بوسيله پرولتاريا.” (۱۵)
در اينجا مارکس و انگلس، در مقابل افرادی که ايده تشکيل گروه های کوچک “توطئه گرايانه” و جايگزين کردن خود به جای کل طبقه کارگر را تبليغ می کردند، مردود اعلام کرده و رابطه کمونيست ها را با طبقه کارگر توضيح دادند. هم چنين، آنان در مورد بين المللی بودن جنبش کارگری تأکيد اخص کردند. اما در اين نوشته ها، هنوز بطور دقيق، مفهوم حزب کارگری بيان نشده بود، زيرا که مسئله ساختن حزب مشخص کارگری هنوز در جنبش مطرح نبود. تجربه انقلاب های ۱۸۴۸، بخصوص در آلمان، و ضعف “اتحاديه کمونيست” در دخالت متشکل و مؤثر در قيام های توده ای آن دوره، مفهوم سازماندهی را در نوشته های مارکس تکامل داد. در پائيز ۱۸۴۹ مارکس که در لندن در تبعيد بسر می برد، «کميته مرکزی اتحاديه کمونيست» را برای بازسازی سازمان خود تشکيل داد.
مارکس و انگلس، پس از تجربه انقلاب های ۱۸۴۸ در اروپا صريحاً به ايجاد سازمان مخفی و محکم پيشروی کارگری (نمايندگان عالی ترين درجه آگاهی طبقاتی) و متمايز از نمايندگان نظريات و طرز تفکر خرده بورژوايی راديکال در درون جنبش کارگری، اشاره کردند. مارکس در آغاز انقلاب ۱۸۴۸ چنين نوشت:
“…اتحاديه کمونيست که در گذشته سازمانی محکم بود به شدت ضعيف شده است. بخش عمده ای از اعضاء که مستقيماً در جنبش شرکت داشتند، تصور کردند که زمان کار تجمع های مخفی سپری شده و بايستی به فعاليت های علنی اکتفا کرد. برخی از واحدهای محلی رابطه خود را با کميته مرکزی (رهبری) سست کردند و به تدريج به خواب رفتند. در حالی که حزب دمکراتيک، حزب خرده بورژوايی، بيشتر و بيشتر در آلمان سازمان يافته است، حزب کارگری در حال از دست دادن پايه محکم خود است. و در بهترين حالت به جز در چند منطقه برای انجام کارهای محلی، فعال و سازمان يافته نيست. در نتيجه، جنبش عمومی کاملاً زير نفوذ رهبری دمکرات های خرده بورژوا قرار گرفته است. به اين وضعيت نمی توان ادامه داد، بايد استقلال کارگران را مجدداً برقرار کرد (۱۶)
همانطور که مشاهده می شود، نزد مارکس” سست شدن” تشکيلاتی سازمان کارگری، مترادف بود با قرار گرفتن آن زير سلطه انديشه های رهبری خرده بورژوايی. انگلس نيز چنين استدلالی ارائه می داد:
“مدت هاست که هيچ توهمی در باره ی اين واقعيت ندارم که بالاخره يک روز در حزب جدل با افرادی که اعتقادات بورژوايی دارند، در خواهد گرفت و انشعابی ميان جناح راستگرا و چپگرا پيش خواهد آمد.” (۱۷)
طی ۱۴ سال بين ۱۸۶۴- ۱۸۵۰، مارکس و انگلس دخالت زيادی در امور ساختن حزب کارگری نداشتند. در اين دوره، مارکس مشغول نگارش کتاب «سرمايه» بود. در عين حال برای روزنامه های «چارتيست ها» در بريتانيا مقاله نوشت. طی اين زمان، انجمن ها و کلوب های متعددی تحت نفوذ سوسياليست های تخيلی و طرفداران ژاکوبين ها شکل گرفتند، که مارکس و انگلس در آنان شرکت فعال نداشتند. در اين دوره به علت فروکش مبارزات کارگری اروپايی در اثر شکست انقلاب های۱۸۴۸، سازمان های کارگری قابل ملاحظه ای ايجاد نشدند؛ و وضعيت عينی نيز برای چنين تشکل هايی وجود نداشت.
در سپتامبر ۱۸۶۴، مارکس به جلسه «انجمن بين الملل کارگران» در لندن دعوت شد و با شرکت در آن جلسه، فعاليت تشکيلاتی خود را در درون جنبش کارگری از سرآغاز کرد. اين انجمن طی دوره ای به علت آغاز بحران های اقتصادی در سطح اروپايی و مبارزات بين المللی کارگران، توسط چند اتحاديه کارگری – بخصوص در بريتانيا و فرانسه- تأسيس شده بود. اما، گرايش های شرکت کننده در اين انجمن عمدتاً از طرفداران «مازينی» ناسيوناليست های ايتاليايی، «پرودن» اصلاح طلبان فرانسوی و «اوون» سوسياليست های تخيلی انگليسی، تشکيل شده بودند. مارکس که مسئوليت نگارش «اصول» اين انجمن را به عهده گرفته بود، در دفاع از مواضع طبقه کارگر، به انحراف های موجود برخورد کرد. اظهارات معروفی مانند “رهايی طبقه کارگر فقط توسط خود طبقه کارگرعملی است”، در پاسخ به انحراف های ماجراجويان شبه ژاکوبينی که متمايل بودند که خود را جايگزين طبقه کارگر کنند، بود؛ و يا “رهايی طبقه کارگر نه امر محلی و نه ملی است، بلکه يک مسئله اجتماعی است که در سطح بين المللی قابل تحقق است”، در پاسخ به انحراف های ناسيوناليستی موجود، در «اصول» انجمن، توسط مارکس تأکيد شده بود.
با آغاز موج اعتصاب های کارگری و تعميق بحران اقتصادی سرمايه داری ۶۷-۱۸۶۶، مارکس موقعيت خود را در درون بين الملل اول، در مقابل گرايش های انحرافی، مستحکم تر کرد. مارکس در درون رهبری بين الملل، «شورای عمومی» ، و در کنگره ها، قطعنامه های مبنی بر سياست های سوسياليستی را گذراند. برای نمونه، در کنگره، لوزان (۱۸۶۷)، طرح شد که: “رهايی اجتماعی کارگران از رهايی سياسی آنان جدا ناپذير است.” همچنين در کنگره بروکسل ۱۸۶۸، سياست های طرفداران «پرودن» شکست خورد. در کنفرانس لندن (۱۸۷۱)، ترميم پراهميتی به «اصول» انجمن داده شد:
” در تقابل با قدرت اشتراکی طبقات دارا، پرولتاريا تنها زمانی قادر است که به مثابه يک طبقه عمل کند که خود را در يک حزب سياسی –عليه کليه ی حزب های طبقات دارا- متشکل کند. اين عمل، پيروزی طبقه کارگر را در راستای انقلاب سوسياليستی و هدف نهايی آن، يعنی الغاء همه طبقات، تضمين می کند.”(۱۸)
اما با وجود مبارزات سياسی مارکس عليه گرايش های انحرافی موجود، و تصويب برنامه انقلابی، بين الملل اول هرگز نتوانست به يک حزب بين المللی کمونيستی تبديل شود. بخش های مختلف در کشورهای مختلف هر يک تحت تأثير گرايش های انحرافی موجود قرار گرفته بودند. مارکس خود اعتقاد داشت که بايد “گذاشت تا هر بخش آزادانه برنامه خود را تکامل دهد.( (۱۸) نتيجه عملکرد چنين روشی اين بود که افرادی نظير «ميخائيل باکونين» و طرافدارانش در حزب آنارشيستی «اخوان بين الملل»، به بين الملل اول پيوستند. اين عده که خواهان از ميان برداشتن فوری دولت، ارث و امتناع از سياست برای جنبش کارگری بودند، بين الملل را با ماجراجويی و توطئه گری به بن بست کشاندند. مبارزه «باکونين» عليه «شورای عمومی» بين الملل، بحران بين الملل را عميق تر کرد. با شکست «کمون پاريس»، کليه ی سازمان های کارگری در سطح بين المللی مورد حمله ارتجاع قرار گرفتند. بين الملل اول نيز به تدريج به پايان زندگی خود رسيد.
اما در اين دوره، مارکس و انگلس “سر ترکه” را در مقابل مخالفان خود بيش از حد بسوی تأکيد بر مبارزات اقتصادی طبقه کارگر خم کردند. انگلس کارنامه مداخلات خود و مارکس را در اين دوره، طی نامه ای به «بلوک» در ۲۱ سپتامبر ۱۸۹۰ چنين ارائه می دهد:
“مارکس و من تا حدودی در باره ی تأکيد بيش از اندازه جوانان بر مبارزات اقتصادی، مقصريم. ما مجبور بوديم اصول اساسی را در مقابل مخالفان خود ذکر کنيم –کسانی که آن مبارزات را انکار می کردند. و ما هيچ وقت، زمان، مکان و فرصت آن را نيافتيم که بر ديگر عناصر مبارزاتی نيز تأکيد کنيم.”
از سال ۱۸۷۲ به بعد مارکس و انگلس درگيری تعيين کننده ای در شکل گيری حزب های کارگری نداشتند. بخصوص مارکس به علت بيماری اش بيشتر به فعاليت های تئوريک پرداخت. در اين دوره، سازمان های توده ای کارگری سوسيال دمکرات، بخصوص در آلمان، شکل گرفتند. با ظهور اين حزب ها، عقايد رفرميستی نيز به درون آنان نفوذ کردند. در اين مقطع تأکيد نوشته های مارکس و انگلس بر استقلال برنامه ای اين حزب ها و پاکيزه نگهداری آنان از نفوذ رفرميزم بود. انگلس در ۲۱۲ ژوئن ۱۸۷۳ به «ببل» چنين نوشت:
“نبايستی تحت تأثير فريادهای “وحدت طلبانه” قرار گرفت… يک حزب می تواند با انشعاب و دوام آوردن در مقابل آن به پيروزی برسد.”
در اينجا منظور انشعاب از رفرميست ها بود. همچنين، در سال ۱۸۷۵ به محض اتحاد طرفداران «لاسال» با حزب سوسيال دمکرات و تشکيل «حزب کارگری سوسيال دمکراتيک» در آلمان، مارکس در «نقد برنامه گتا»، برنامه رفرميستی اين حزب متحد را به باد انتقاد گرفت. در اين نوشته استقلال برنامه کمونيستی از نظريات رفرميستی تأکيد شده بود. اما، متأسفانه مبارزات مارکس و انگلس از رشد سازمان های توده ای رفرميستی جلوگيری نکرد، و پس از مرگ مارکس و انگلس اين حزب های توده ای به آلت دست بورژوازی تبديل شدند.
همانطور که در بالا اشاره شد، مسئله مارکس و انگلس عمدتاً در راستای ايجاد حزبی مستقل از انحراف های خرده بورژوايی و رفرميستی بوده است. مارکس و انگلس در مبارزات خود با انحراف های موجود، مجبور بودند که از حزب های توده ای و مبارزات اقتصادی آنان دفاع کنند. اما، اين هرگز به اين مفهوم نبود که آنان مدافع حزب های بی درو پيکر رفرميستی بودند. همانطور که اشاره شد، در مقاطع مشخص بر استحکام و اتکاء بر اعضاء قابل اعتماد در درون حزب کارگری تأکيد کردند. ريشه های نظريات سازماندهی حزب پيشتاز کارگری لنین در تداوم نظريات مارکس و انگلس بود.
بخش سه:
نکات اساسی «حزب پيشتاز کارگری»
انگيزه اصلی ايجاد «حزب پيشتاز کارگری»، در تکامل سياسی ناهمگونی در طبقه کارگر دارد. در درون طبقه کارگر به مفهوم «عام کلمه»، حتی در وضعيت عادی سرمايه داری، توده های کارگر تحت نفوذ عقايد و ايدئولوژی بورژوايی قرار می گيرند. در درون طبقه کارگر به راحتی و سرعت گرايش های رفرميستی، مماشت جو، فرصت طلب و خرده بورژوايی ظاهر می گردند، که در تقابل با منافع درازمدت خود کارگران قرار گرفته و ناخواسته به تقويت سياست های بورژوازی کمک می رسانند. بورژوازی با تمام قوا و با در دست داشتن دولت و تمام نهادهای وابسته به آن(حکومت، قوای قضايی، مجريه و مقننه؛ رسانه های عمومی؛ مساجد؛ نهادهای کارگری وابسته به رژيم مانند خانه کارگر و غيره) و تمام امکانات مالی و انتظامی؛ به اين ناهمگونی دامن می زند. هر چه طبقه کارگر متفرق تر، ناهمگون تر و بحران زده تر باشد؛ استيلای سرمايه داری درازمدت تر خواهد بود. بايد يادآور شد که دولت سرمايه داری تنها با روش سرکوب و کشتار حاکميت خود را اعمال نمی کند؛ که از روش های ديگری، مانند نفود سياسی در درون تشکل های توده ای و علنی کارگری، نيز استفاده می کند.
بنابر اين تا زمانی که نظام سرمايه داری در جامعه مستقر باشد؛ احزاب علنی و توده ای کارگری هرگز نمی توانند به يک حزب کارگری رزمنده، کارا و پرنفوذ مبدل گردند. به سخن ديگر، حزبی که هدفش تدارک و سازماندهی سياسی و تشکيلاتی کارگران در راستای تشکيل يک حکومت کارگری است، بايد خود را به صورت غيرعلنی سازمان دهد (البته تا دوره اعتلای انقلابی). لازم به توضيح نيست که سازمان های علنی توده ای مانند سنديکاها، اهداف و مقاصد خود را در راستای امور صنفی و سياسی حول مطالبات صنفی و دمکراتيک دنبال می کنند و در تناقض با حزب پيشتازکارگری نيستند.
در نتيجه؛ هدف اساسی حزب پيشتاز انقلابی در ابتدا، اين نيست که کل طبقه کارگر را به خود جلب کند. هدف اساسی، جلب آگاه ترين عناصر و يا پيشروی کارگری است. اما در عين حال، حزبی که قصد جلب آگاه ترين انقلابيون طبقه کارگر را دارد، نمی تواند يک حزب «روشنفکران» که خارج از طبقه قرار گرفته و صرفاً «دستور عمل» صادر می کند، باشد. حزب پيشتاز کارگری بايد محور فعاليت های خود را در درون تشکل های و محافل کارگری متمرکز کند. چنين حزبی بايد متشکل از ترکيب «کارگر روشنفکران» (کارگران پيشرو) و «روشنفکر کارگران» (روشنفکرانی که در گفتار و کردار در جبهه کارگری قرار گرفته و مورد تأييد کارگران پيشرو قرار دارند)، متشکل شده باشد. صرفاً از طريق اين پيوند و مداخله مشترک اين دو بخش از مبارزان کارگری در مبارزات واقعی توده هاست که حزب پيشتاز عملاً حقانيت رهبری توده ها را به دست می آورد. حقی که به هيچ وجه نمی تواند از پيش اعطاء شده قلمداد شود. هر سازمانی که مدعی اين حق بوده و مورد تأييد کارگران نباشد، محکوم به شکست است. برای سوسياليست های انقلابی مسئله ساختن يک حزب کارگری مبارزه برای به دست آوردن اين حق از کارگران است. چنين اعتمادی صرفاً با مداخله روزمره فعالان حزب در جنبش کارگری به دست می آيد. زيرا که توده های کارگر نه از طريق مطالعه، نه از طريق تبليغات شفاهی راديو تلويزيونی و اينترنتی؛ بلکه فقط از راه تجربه خود، از فعالان انقلابی شناخت به دست می آورند. در نتيجه، بدون شرکت فعال در مبارزه واقعی کارگران، هيچ راه ديگری برای تأثيرگذاری و جمع بندی تجارب آنان وجود ندارد. «تئوری» های تدوين شده در اطاق های در بسته و يا تشکيل سازمان های «کارگری»، «کمونيستی» و «انقلابی» بدون شرکت در مبارزات واقعی کارگران و جلب اعتماد آنان، همه فاقد ارزش هستند.
در عين حال، اين حزب نمی تواند دنباله رو کل طبقه کارگر باشد، زيرا که کل طبقه کارگر الزاماً به سياست های درست همزمان با هم دست نمی يابد. حزب پيشتاز انقلابی، برنامه خود را از درون جنبش عملی کارگری و تجارب نظری و عملی جنبش کارگری در سطح بين المللی استنتاج می کند. اين برنامه در درون جنبش کارگری به آزمايش گذاشته شده، صيقل يافته ونهايتاً برای مداخلات بعدی تدقيق می يابد. برنامه طبقه کارگر برای امر دخالتگری در مسايل صنفی، سياسی و در نهايت تدارک برای کسب قدرت سياسی، توسط طبقه کارگر از درون يک سازمان علنی نمی تواند ظاهر گردد؛ زيرا کل طبقه کارگر به علت ناهمگونی سياسی در آن، قادر به ساختن يک حزب کارگری و تدوين يک برنامه انقلابی جامع نيست. عقايد بورژوازی و خرده بورژوازی با سرعت در درون حزب های توده ای کارگری رخنه کرده و آنان را آغشته به انحراف های رفرميستی می کنند. تجارب جنبش کارگری حداقل در يک قرن گذشته در سطح بين المللی نشان داده که برای جلوگيری از نفوذ عقايد رفرميستی در درون جنبش کارگری، حزب پيشتاز کارگری ضروری است. اتکا به سازمان های بی درو پیکر کارگری (به ويژه در کشورهای نظير ايران)- حتی با پسوند «ضد سرمایه داری» و «لغو کارمزدی»، (پيچيدن نسخه برای شکست انقلاب آتی است. حتی اگر اين احزاب متشکل از ترکيبی ازسازمان های «کمونيستی»، «دمکرات» و «انقلابی» باشند؛ تغييری در ماهيت آن داده نمی شود. سازماندهی کارگری بايستی جدا از نظارت دولت بورژوايی و گرايش های خرده بورژوا صورت بگيرد.
البته بايد وجه تمايزی مابين طبقه کارگر بطور اعم و کارگران پيشرو بطور اخص قائل شد. پيشروی کارگری -رهبران طبيعی و عملی طبقه کارگر- از آگاهی بالاتری از کل طبقه کارگر برخوردارند، زيرا که برخلاف توده طبقه کارگر، اين قشر بطور پيگير در جزر و مد، افول و اعتلای مبارزات کارگری بطور فعالانه درگير است. بديهی است که اين قشر به علت موقعيت خود در جنبش کارگری قادر به کسب آگاهی سوسياليستی و تدوين برنامه انقلابی، بدون دخالت حزب پيشتاز کارگری، است. اما، اولاً کسب آگاهی سوسياليستی به سرعت و دقتی که توسط يک حزب پيشتاز کارگری به آن منتقل می شود نخواهد بود، زيرا رهبران عملی طبقه کارگر به علل درگيری مرتب در جنبش کارگری قادر به جذب کليه ی نظريات و تجارب جنبش کارگری در سطح ملی و بين المللی در اسرع وقت نخواهند بود. اضافه بر این در مواقعی کارگران پیشرو عقب تر از کارگران می افتند و برخوردهای بورکراتیک پیدا می کنند (مانند وضعیت کنونی کارگران پیشرو)و ثانياً به علت ارتباط تنگاتنگ پيشروی کارگری به کل طبقه کارگر، همواره خطر عقب نگه داشتن سياسی و تشکيلاتی قشر پيشرو توسط توده کارگر وجود خواهد داشت. البته پيشرو کارگری چنانچه در انزوا و بدون امر دخالتگری در جنبش کارگری به فعاليت خود ادامه دهد، قادر به جذب آگاهی سوسياليستی خواهد بود. اما، در آن صورت خطر آن وجود خواهد داشت که همان قشر پيشروی کارگری مبدل به «روشنفکران» بی ارتباط با جنبش گردد. بهر رو، قشر پيشرو تا زمانی «پيشرو» است که اتصال ارگانيک و روزمره خود را با کل طبقه کارگر حفظ کند.
بنابر اين، حزب پيشتاز کارگری، از دو اصل تفکيک ناپذير از يکديگر تشکيل شده است. از يکسو، تشکل کارگران سوسياليست انقلابی در يک حزب مجزا از توده ها، محکم و با انضباط بر محور يک برنامه انقلابی؛ و از طرف ديگر درگيری نزديک و روزمره اين حزب با جنبش ها و مبارزات ويژه و خودانگيخته کارگری. به سخن ديگر، حزب پيشتاز کارگری، در عين حال هم خواهان تفکيک تشکيلاتی و نظری خود از طبقه (به منظور مبارزه با رفرميزم) بوده؛ و هم خواهان پيوند مبارزاتی و عملی با طبقه کارگر (برای مداخله در مسايل روزمره کارگری) می باشد. چنين حزبی نيز مانند هر پديده اجتماعی از وحدت اضداد تشکيل می شود. جدا و مستقل کردن يکی از عناصر اين وحدت به ضد کل آن هدف منتهی می شود. زيرا که از يکسو، حزب پيشتاز بدون ارتباط نزديک با طبقه و پيوند واقعی با آن، تبديل به يک فرماندهی بورکراتيک توسط «رهبران خودسر و بی اعتبار» می شود؛ و از طرف ديگر، پيوستن عناصر پيشرو به جنبش عمومی طبقه بدون داشتن سازمان مجزا، به تحليل بردن آگاهی کمونيستی در آگاهی طبقه کارگر (که از لحاظ سياسی يک آگاهی خرده بورژوايی و اسير ايدئولوژی بورژوايی است)، منجر می شود. تنها روش غلبه بر اين تناقض عينی در جامعه سرمايه داری؛ ايجاد يک حزب غير علنی متشکل از بهترين عناصر پيشروی کارگری است.
رعايت دمکراسی در حزب کارگری
حزب پيشتاز انقلابی به علت دخالت مستقيم و نزديکی که در درون طبقه کارگر ايجاد می کند بايد از دو خصوصيت ويژه نيز برخوردار باشد. اين حزب بايد از لحاظ درونی کاملاً دمکراتيک باشد. حزبی که قرار است بطور روزمره در جنبش کارگری دخالت کند بايد از محيطی دمکراتيک برخوردار باشد، تا کليه ی اعضاء بدون محدوديت های تشکيلاتی هرگونه اختلاف نظر را آزادانه به بحث گذاشته و در مورد آن سياست ها تصميم های جمعی اتخاذ کنند. حزبی که دمکراسی درونی نداشته باشد و صدای مخالفان را به هر دليل خفه کند و يا با اتهام زنی ها و بهانه های تشکيلاتی، اجازه بروز اختلاف ها را ندهد، محققاً نمی تواند به يک حزب پيشتاز انقلابی تبديل شود.
از سوی ديگر، اين حزب بايد مرکزيت داشته باشد. نظريات متفاوت قشرهای مختلف جامعه، از طريق اعضاء بايستی به درون اين حزب وارد شده و بطور متمرکز به بحث گذاشته و جمع بندی شود. پس از بحث ها؛ تصميمات در سطح جامعه به اجرا گذاشته می شود. اين عمل ضروری است، زيرا حزب پيشتاز که قرار است امر سازماندهی کارگران را بر عهده داشته باشد؛ نمی تواند به يک کانون بحث و تبادل نظر صرف مبدل گردد. تحولات در جامعه سريعاً اتفاق می افتند و حزب بايد سريعاً به آن مسائل پاسخ دهد. حزب پيشتاز کنگره های مرتب تشکيل می دهد (در وضعيت عادی حداقل سالی يک بار) و پس از دوره ای از بحث های کتبی و شفاهی پيشا کنگره، حزب در کنگره بايستی تصميمات نهايی -که منعکس کننده نظريات اکثر اعضاء هست- را اتخاذ کند. اين تصميمات نيز بايد تا کنگره بعدی توسط کليه ی اعضاء در سطح جامعه به اجرا گذاشته شوند. اين روش از تصميم گيری به هيچ وجه «بوراکراتيک» نيست که تجارب متفاوت فعالان پيشروی کارگری را متمرکز کرده و پس از بحث های کتبی و شفاهی کافی، به مرحله تصميم گيری می گذارد. چنانچه اين روند صورت نپذيرد هرج و مرج تشکيلاتی غالب شده و حزب از امر دخالتگری محروم مانده و موقعيت های حساس را از دست می دهد. آن روی سکه اين هرج و مرج تشکيلاتی، روش بورکراتيک است که تصميمات توسط عده ای معدود پشت پرده صورت گرفته می شود.
حفظ استقلال و اتحاد با ساير گرايش ها
حزب پيشتاز کارگری، نماينده منافع تاريخی طبقه کارگر است. اين حزب تحت هيچ وضعيتی نمی بايستی استقلال سياسی خود را از طريق اتحاد سياسی با حزب های رفرميستی، خرده بورژوايی و سانتريستی از دست بدهد. البته اين اصل به مفهوم عدم ايجاد اتحاد براساس عمل مشترک با حفظ اعتقادات و برنامه خود نيست. زيرا که:
اول، حزب پيشتاز بايد با حفظ برنامه خود به مسائل مرکزی زحمتکشان بر عليه دولت سرمايه داری پاسخ مساعد دهد. پراکندگی و چند دستگی قشرهای تحت ستم در جامعه يکی از مسائل محوری زحمتکشان است. حزب پيشتاز انقلابی بايد در راستای ايجاد اتحاد ميان کليه ی زحمتکشان مبادرت کند. کارگران صنعتی و کشاورزی، دهقانان فقير، اقليت های ملی، زنان، دانشجويان و غيره، همه به درجات مختلف تحت ستم دولت مرکزی قرار می گيرند. دولت مرکزی همواره در حال ايجاد افتراق بين قشرهای تحت ستم جامعه است. يکی از وظايف حزب پيشتاز انقلابی هم آهنگ کردن فعاليت های اين قشرها عليه دولت سرمايه داری است.
دوم، از آنجايی که کل طبقه کارگر الزاماً به عقايد سوسياليستی گرايش پيدا نمی کند (برخی به سازمان های ليبرالی و خرده بورژوايی و بعضی به سنديکاهای کارگری و عده ای به فردگرايی تمايل پيدا می کنند)، وظيفه حزب پيشتاز اينست که براساس اصل «جبهه واحد کارگری»، اتحاد عمل هايی با ساير سازمان ها (حتی با برنامه های غير سوسياليستی) که در درون آنان کارگران متشکل شده اند، ايجاد کند.
سوم، حزب پيشتاز انقلابی، در تجمع ها و تشکل های مستقل کارگری که تحت نفوذ عقايد غيرسوسياليستی است شرکت فعال خواهد داشت. حزب پيشتاز در هر محفل و تجمعی که کارگران شرکت کنند (سنديکا و اتحاديه و غيره)؛ بايستی حاضر و فعال باشد و هيچ فرصتی را از دست ندهد. در واقع در وضعيت آتی ايران يکی از روش های ساختن حزب پيشتاز کارگری امر دخالتگری در ميان تجمعاتی است که توده های کارگر در آن شرکت دارند- بر اساس یک اتحاد عمل سراسری.
مازيار رازی
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
یادداشت ها:
(۱)مانیفست کمونیست، کارل مارکس و فردریک انگلس.
(۲) تجديد نظر در برنامه سوسيال دمکراسی در اتريش”، نشر عصر جديد، سال ۲۰، جلد اول، شماره ۱۸ اکتبر ۱۹۰۱، صفحات ۸۰- ۷۹.
(۳) چه بايد کرد- لنين (مارس ۱۹۰۲)، منتخب آثار به فارسی، جلد اول، صفحات ۲۷۸- ۲۷۷.
(۴) البته به اعتقاد نگارنده این مقاله؛ حتی در آن زمان نیز استدلال های کائوتسکی درست نبوده و تنها واکنشی بود به گرایش راست حزب سوسیال دمکرات آلمان. لنین نیز با نوشتن زیر نویس هایی به «چه باید کرد» احساس خود را به نوشته کائوتسکی نشان داد.
(۵) همانجا، صفحه ۲۹۸.
(۶)خطابيه کميته مرکزی به اتحاديه کمونيست”- کارل مارکس و فردريک انگلس (مارس ۱۸۵۰)، از کتاب “انقلاب های ۱۸۴۸” به زبان انگليسی، انتشارات پنگوئن، صفحه ۳۳۲.
(۷) ژاکوبين ها: از اعضای “کلوب ژاکوبين” که در سال ۱۷۸۹ تأسيس شده بودند. در انقلاب کبير فرانسه راديکالترين جناح بورژوازی را تشکيل دادند. ژاکوبين ها –تحت رهبری “روبسپير”- در ژوئيه ۱۷۹۳ “کميته امنيت عمومی” را از دست گروه “ژيروندن”ها بيرون آوردند و حکومتی معروف به “حکومت ترور” را تشکيل دادند. در ژوئيه ۱۷۹۴ با روی کار آمده ناپلئون، حکومت آنان سقوط کرد و “روبسپير” اعدام شد.
(۸)فرانسوا بابوف: در سال ۱۷۶۰ تولد شد و از سال ۱۷۸۵ افکار کمونيستی پيدا کرد. در ۱۷۹۴ به حکومت “ژاکوبين ها” انتقاد کرد و برنامه “سانکولات”ها (تهيدستان جمهوری خواه) را ارائه داد. از آنجايی که اعتقاد داشت که به انقلاب خيانت شده است، “کميته قيام” را در سال ۱۷۹۶ ساخت. اين کميته لو رفت، و “بابوف” زندانی شد به اعدام محکوم شد. اما، قبل از اعدام در زندان خودکشی کرد. او نخستين کمونيستی بود که در دوره خود، جنبش ضدسرمايه داری ای سازمان داد.
(۹) فرديناند لاسال: متولد سال ۱۸۲۵. در انقلاب ۱۸۴۸ دوسلدرف شرکت فعال کرد و در سال ۱۸۶۳ از بنيانگذاران اصلی “انجمن سراسری کارگران آلمانی” بود. اين انجمن براساس پلاتفرم “سوسياليزم دولتی” بنياد شد. طرفداران انجمن و لاسال بر اين اعتقاد بودند که دولت سرمايه داری موجود نهايتاً سوسياليزم را خود ايجاد خواهد کرد. او در سال ۱۸۶۳ فوت کرد.
(۱۰)ويلهم ليبکنخت: متولد سال ۱۸۲۶. در انقلاب ۱۸۴۸ شرکت فعال داشت. عضو “اتحاديه کمونيست” شد و در “انجمن تعليم کارگران آلمان” و “انجمن سراسری کارگران آلمانی” نيز فعاليت داشت. در سال ۱۸۶۹ يکی از بنيادگذاران “حزب سوسيال دمکرات آلمان” بود و در سال ۱۸۷۰، همراه با “ببل”، تنها اعضا پارلمان بودند که بر عليه وام های جنگی رأی دادند- و بدين دليل زندان شدند. او در سال ۱۹۰۰ فوت کرد.
(۱۱)گئورگی پلخانف: در سال ۱۸۵۶تولد شد. در سال ۱۸۷۵ فعاليت سياسی را آغاز کرد و پس از برش از “نارودنيک”ها، در سال ۱۸۸۳ نخستين گروه مارکسيستی روسی، “گروه آزادی کار”، را بنياد گذارد. پس از انشعاب بلشويک ها و منشويک ها، به مواضع منشويک ها گرويد و در زمان جنگ جهانی اول طرفدار روسيه تزاری و متفقين آن شد. نهايتاً مخالف انقلاب اکتبر و رژيم بلشويکی موضع گرفت. او در سال ۱۹۱۸ فوت کرد.
(۱۲) خطابيه کميته مرکزی به اتحاديه کمونيست- کارل مارکس و فردريک انگلس (مارس ۱۸۵۰)، از کتاب “انقلاب های ۱۸۴۸” به زبان انگليسی، انتشارات پنگوئن، صفحه ۳۲۴
(۱۳) مبارزه طبقات در فرانسه”- کارل مارکس (نوامبر ۱۸۵۰)، منتخب آثار به زبان انگليسی، چاپ مسکو (۱۹۷۳)، صفحات۲۸۲-۲۸۱.
(۱۴) مبارزه طبقات در فرانسه”- کارل مارکس (نوامبر ۱۸۵۰)، منتخب آثار به زبان انگليسی، چاپ مسکو (۱۹۷۳)، صفحات۲۸۲-۲۸۱
.(۱۵)– منظور مارکس از «حزب» اينجا تشکيلات نيست بلکه جنبش است. يعنی کمونيست ها جنبش ويژه ای جدا از جنبش پرولتاريا ندارند. در آن دوران رسم بود که به نهضت ها تحت عنوان «حزب» اشاره کنند. مثلاً، در اوائل انقلاب ۱۸۴۸ آلمان، مارکس نشريه ی خود را به عنوان ارگان “حزب دمکراتيک” معرفی می کند در صورتی که چنين حزبی وجود نداشت و منظور جنبش دمکراتيک بود. اضافه بر این، لازم به تذکر است که در همان زمان انتشار بيانيه مارکس به عضويت “اتحاديه کمونيست” درآمده بود و بنابر اين او نمی توانست مخالف ايجاد تشکيلات کمونيستی بوده باشد.
(۱۶)بيانيه کمونيست”- مارکس و انگلس (فوريه ۱۸۴۸)، نشر کارگری سوسياليستی.
(۱۷) خطابيه کميته مرکزی به اتحاديه کمونيست”- کارل مارکس و فردريک انگلس (مارس ۱۸۵۰)، از کتاب “انقلاب های ۱۸۴۸” به زبان انگليسی، انتشارات پنگوئن، صفحات ۳۲۰-۳۱۹.
(۱۸) نامه انگلس به ببل، مجموعه نامه های مارکس و انگلس، سپتامبر ۱۸۷۹.
آخرین دیدگاه ها