آیا «فرهنگ» بر «مبارزه» تقدم دارد؟ / مازیار رازی
بحث سازماندهی و تحقق انقلاب یکی از مباحث عمده و پر اهمیت در جامعه روشنفکریست. در این رابطه نظریات متفاوتی مطرح شده است که میتوان مهمترین آنان را در سه نحله فکری دستهبندی کرد. دسته اول روشنفکرانی که ذهن را مقدم بر عین دانسته و معتقدند سازماندهی عملی و تحقق انقلاب درجامعه نیازمند ارتقاء «فرهنگ» یا «تئوری» در آن جامعه است. بدینترتیب روشنفکران هر جامعهای موظفند که تمامی همّت خود را مصروف ارتقاء فرهنگ و یا تئوری کرده و سپس این آموزهها را درون توده ها برده تا امکان عمل جمعی برای تحقق انقلاب صورتپذیر گردد. به زعم این دسته، وقتی تمام آحاد جامعه به «فرهنگ» بالایی که این دسته از روشنفکران بدان نایل آمده اند، دست یابند، آنگاه عمل انقلابی برای تحقق انقلاب امکانپذیر میشود. امروزه این نگرش شامل روشنفکرانیست که تحت تاثیر گرایشات لیبرال، سوسیال دمکرات و سکولار قرار گرفتهاند. اینان همانند پیشکسوتان خود در دوران انقلابات بورژوا دمکراتیک قرون ۱۶و۱۷، هنوز بر این اعتقادند که فرهنگ و سواد تنها ابزار شناسایی و درک تضادهای جامعه و عمل انقلابی برای تغییر آن است. اینان تصور می کنند هنوز در قرن ۱۵ و ۱۶ زیسته و مبارزات شان علیه فئودالیسم در جریان است و همانند همفکران بورژوا خود خواهان دوره «روشنگری» اند، تا تدارک انقلاب بورژوا دمکراتیک در ایران را میسر کنند.
نحلهٔ دیگر براین باورند که مسلح شدن عده قلیلی از روشنفکران به «تئوری انقلابی» برای تدارک و سازمان دهی انقلاب کافیست. تودهها از این آموزگاران «همهدان» چگونگی امر مبارزه را میآموزند و به تبعیت از آنان قدم در راه انقلاب میگذارند. به سخن دیگر، برای تحقق انقلاب و دگرگونی در جامعه، کارگران و زحمتکشان همانند یک «موتور بزرگ» به دنبال «موتور کوچک» که توسط این روشنفکران راه اندازی شده است، روانه میشوند. این دسته ازروشنفکران متاثراز گرایشات چریکی، مائوئیستی و سانتریستی هستند.
نحله سوّم تفکر مارکسیسم انقلابی که ادامه دهندگان نظریات مارکس بوده و با هیچ یک از این دو دسته توافق ندارند. آنان هردوی این شیوههای تفکری را انحرافی دانسته و معتقدند که آنان دو روی یک سکه هستند. از منظر مارکسیسم «فرهنگ» یا «تئوری» بنا به هر تفسیری که بدان اطلاق شود، به خودی خود موجد انقلاب و تغییرات بنیادین نمیشوند. بنا به نظر اینان تعریفی که دو دسته دیگر از «فرهنگ» و «تئوری» ارائه میدهند بسیار گنگ و نامفهوم است. چنین تعریفی کاملا برخوردی متافیزیکی با پدیده عینی جهان است و ارتقاء فرهنگی چه در درون توده ها و چه در میان جمعی اندک هیچگاه بهخودی خود به انقلابی راستین در جامعه منجر نخواهد شد.
از ديدگاه مارکس، «عملِ» انسانی، که با هدف تغيير طبيعت و اجتماعِ پيرامون خود شکل گرفته ، در محور اصلی شناخت جامعه قرار دارد و «فلسفه» یا «آگاهی»، نيز پايه تئوريک و ابزار شناخت اين عمل را شکل میدهد. از ديدگاه مارکس، رابطه بين «تئوری» و «عمل» (پراکسيس)، هم يک رابطه «عملی» و هم رابطهای «نظری» ست. «عملی» بدین معنا که در تحليل نهايی «تئوری» راهنمای فعاليت انسانیست، به ويژه عمل انقلابی اش؛ و «نظری» از اين لحاظ که ارتباط بین عمل و تئوری آگاهانه برقرار شده است. فلسفهی «عملِ» مارکس، پيوند بين «فلسفه» به شکل اعم را با «واقعيت موجود» توضيح می دهد؛ نکتهای که در دورهٔ مارکس، هِگل ناديده می گرفت، اما، پس از وی، «هِگلی های جوان» از جمله مارکس از آن فراتر رفتند.
مارکس نخستين بار، با نقد نظريات «هِگلیهای جوان»[1] در سال ۱۸۴۳ گُسست خود را از آنان آغاز کرد. او با نقد بر دو مکتب موجود «هِگلیهای جوان»، نظريه فلسفهٔ «عمل» را تکامل داد. او نوشت: “سلاح نقد هرگزجايگزين نقد سلاح ها نمی گردد…تئوری زمانی به يک نيروی مادی تبديل می گردد که توده های مردم را جلب خود کرده باشد… زمانی که راديکال شده باشد.”[2]
نقش پرولتاريا در تحقق فلسفهی «عمل»
پس از اين تکامل نظری، دو سؤال برای مارکس مطرح شد: اول، کدام تئوری منطبق با واقعيت است؟ و دوم، چه کسی در جامعه اين تئوری را به «عمل» انقلابی تبديل می کند؟ پاسخ او به اين سؤال ها، در نوشته های بعدی وی به روشنی بيان شده است.
او معتقد بود که در وهلهی نخست، «تئوری»ی مورد نظر، بايستی خصلتی «راديکال» و «انقلابی» داشته باشد. به سخن ديگر، تئوری که خواهان حفظ وضعيت موجود (بورژوايی) است، نمیتواند يک تئوری «راديکال» و «انقلابی» باشد. در نتیجه چنین نظریهای قادر به تبدیل شدن به یک «نيروی مادی» برای «جلب» توده ها نخواهد بود.[3] و دوم، طبقه کارگر تنها طبقهای ست که قابلیت تحقق اين تئوری (فلسفه) را درعمل اجتماعی دارد.
مارکس ادامه می دهد که تئوری زمانی شکل «راديکال» به خود میگیرد که ريشههای آن درک شود «برای انسان ريشه همان انسان است»[4]. او سپس تأکيد می کند که: «تئوری زمانی در ظرف جامعه تحقق می يابد که بتواند نيازهای آحاد جامعه را برآورده کند»[5] . بنابراين از ديدگاه مارکس فلسفه «عمل» به معنای نقد راديکالیست که هنگام گذر از «تئوری» محض و ورود به عرصه «عمل» بتواند پاسخگوی نيازهای واقعی مردم باشد. به سخن ديگر، «تئوری» به خودی خود «غيرعملی» است، چرا که قابل تحقق نيست؛ کارآيی «تئوری»، مشروط به ارائه «نقدی راديکال» از آن در انطباق با نيازهای عینی و واقعی مردم است. از ديدگاه مارکس، اين نکته کلیدی پايه و اساس انتقال «تئوری» به «عمل» را شکل می دهد؛ ودرنتیجه همچنان که او میگوید «نيازهای مردم تنها با رهايی کامل آنها تحقق خواهد یافت» لازمه اين انتقال (تئوری به عمل)، يک «انقلاب اجتماعی» است که رهایی از مناسبات کهن را فراهم میآورد. از نظر مارکس پرولتاریا ، به عنوان تنها طبقه متشکل تحت ستم که آزادیاش پيش شرط آزادی کل بشر است، در مرکز اين انقلاب قرار دارد. بدين ترتيب پرولتاريا با نفی خود به مثابه يک طبقه، کل نظام طبقاتی را از ميان بر می دارد.
مارکس معتقد بود تا زمانی که پرولتاریا «تئوری» را به «عمل» مبدل نکند به رهايی کامل خود دست نمی يابد. او تأکيد می کرد که تئوری نیز به خودی خود منجر به رهايی پرولتاريا نمیشود؛ «وجود» يا «حضور» اجتماعی تئوری تا زمانی که طبقه کارگربه درک موقعیت اجتماعی خود دست نیافته و وقوف به نیازهای رادیکال خود ندارد «طبقه برای خود» الزاما و به خودی خود منجر به آزادی طبقه ی کارگر نمیشود. تنها هنگامی که طبقه کارگر به جایگاه طبقاتی خود وقوف یافت و نیاز رادیکال تغییر را احساس کرد زمان آن فرا میرسد که پرولتاریا لزوم فراهم آوردن زمينه مادی برای رهايی خود و جامعه را درک کرده و در ارتباط با آن «عمل» انقلابی را سازمان میدهد.
«آگاهی» پرولتاريا، چیزی به جز«فلسفه» يا جهان بينی آن طبقه نیست. در واقع، پرولتاريا و فلسفه او يک واحد غيرقابل تفکيک را میسازند. مارکس در اين مورد می نويسد که: “همانطور که فلسفه سلاحهای مادی خود را در درون پرولتاريا جستجومی کند، پرولتاريا نيز سلاح های معنوی خود را در فلسفه می يابد”.[6] به سخن ديگر، بدون پرولتاريا و در غياب نيروی بالقوهی آن طبقه، هيچگاه افق محدود فلسفه (يا تئوری)، گشايش نمی يابد. «فلسفه» تنها زمانی به هدف نهايی خود می رسد که با اتکا بر يک طبقه و به مثابه ابزار و سلاح مادی آن طبقه عمل کرده و ريشه در «واقعيت» عينی پيدا کند. از سوی ديگر، پرولتاريا بدون دسترسی به سلاح معنوی خود (فلسفه)، به رهايی نهايی نخواهد رسيد. مارکس می گويد: “فلسفه بدون الغا پرولتاريا تحقق واقعی نمی يابد و پرولتاريا بدون تحقق واقعی فلسفه نمی تواند خود را ملغا کند”[7].
ادعای تقدم «فرهنگ» بر مبارزه طبقاتی
در پاسخ به این ادعا مارکس در تزهایی در باره فئورباخ (تز سوم) این موضوع را پاسخ می دهد:
«آن مسلک [8] ماترياليستی که آدميان را محصول اوضاع و احوال و تربيت می داند و معتقد است که برای تغيير آدميان بايد اوضاع و احوال و تربيت را تغيير داد فراموش می کند که اوضاع دقيقاً به دست آدميان تغيير می يابد و اين خودِ مربی است که نياز به تربيت دارد. از ديدگاه چنين مسلکی، جامعه ناگزير به دو بخش تقسيم می شود که يک بخش آن بالاتر از خود جامعه است . تقارن تغيير اوضاع و احوال و تغيير فعاليت بشری، يا تغيير خود به خود، را فقط در وجه پراتيک انقلابی می توان نگريست و به نحوی عقلانی درک کرد».
در اين تز مارکس به طرفداران دکترين (تئوری) ماترياليستی از جامعه، نقد می کنند (به ويژه ماترياليست های فرانسوی و سوسياليست های تخيل گرای انگليسی). به آنهايی که جامعه و يا وضعيت موجود را «قبول شده» قلمداد کرده، و تنها تصور می کنند که با تغيير «محيط»، «طبيعت»، «اجتماع» و به ويژه «تربيت» انسان ها و «جامعه» به خودی خود رو به بهبود خواهد گذاشت. مارکس در مقابل استدلالات اين عده می گويد که اينها فراموش می کنند که «محيط» و «آموزش» به خودی خود تغيير نمی يابند، و کسی بايد اين تغييرات را انجام دهد. مسئله اينجاست که آن تربيت کنندگان نيز خود نياز به «آموزش» دارند. به سخن ديگر، چنانچه قرار باشد تا تغيير اساسی در جامعه رخ دهد، «بشر» بايد توسط فعاليت (پراتيک) انقلابی وضعيت موجود و عينی را از بنياد تغيير دهد، وگرنه اين روش ماترياليست ها، منجر به تقسيم بيشتر تفاوت طبقاتی در جامعه می گردد. جامعه به دو بخش تقسيم می گردد: «خبرگان» (يا بخش بالاتر) و «مردم عادی».
از ديدگاه مارکس، روش برخورد ماترياليست ها به مسايل جامعه سطحی و يک جانبه (دگماتيک) است. آنها خواهان تغيير اساسی نمی توانند باشند، زيرا که نقش «پراتيک انقلابی» بشر در تغيير محيط خود را ناديده می گيرند.[9]
روش مارکسیسم انقلابی امروز
مارکسیسم انقلابی متکی بر نظریات کارل مارکس، معتقد به کسب تئوریست. اما این تئوری به دو شکل بازتاب می یابد. اوّل، تئوری به مثابه آموختن تجارب تاریخی و بین المللی و قابل دسترس نمودن آن برای استفاده توده های مبارز درون جامعه. دوّم، تئوری که منتج از مبارزات روزمره خود این توده هاست. لنین معتقد بود که تئوری «چکیده عمل» است. این قیاس بدان مفهوم است که توده ها در حین مبارزه تدریجا به تجاربی دست مییابند که در ادامه، آن تجارب را درقالب برنامه فرموله می کنند. بدین صورت عملی که به محک تجربه گذاشته شده سرانجام در محتوای یک برنامه به بخشی از تئوری تغییرمبدل می گردد. اما فراموش نباید کرد که هیچ تئوری بدون پشتیبانی تجربه عملی توده های مبارز در کف کارخانه ها و و یا خیابان ها به ابزار تغییر و تحول جامعه منجر نمی شود. بدین ترتیب در مییابیم که آگاهی تجریدی و خارج از حوزه تجربه کارگران و زحمتکشان، هرچند در بهترین شکل ممکن در دل برنامهای فرموله شده باشد، قادر به انتقال در درون طبقه نیست. این آگاهی در حین مبارزات روزمره و و بعنوان نتایج حاصله از آن مبارزات عملی کسب می شود. در نتیجه، بین «تئوری» و «عمل» یک رابطه دیالکتیکی وجود دارد. تجربه تئوری را صیقل می دهد و تئوری تجربه را به مرحله عالیتری می راند و این ارتباط کنش و واکنش به تئوری غنای بیشتری بخشیده و امکان تحقق آن در حوزه عمل را امکان پذیرتر می کند.
در نتیجه برخلاف نظر نحله اوّل و دوّم که آگاهی را تنها در حوزه نخبگان می داند و یا اعتقاد دارد که این آگاهی می تواند توسط نخبگان به درون طبقه رفته و موتور بزرگ را به حرکت درآورد؛ بر اساس نظریه مارکسیستی رابطه «روشنفکران» با «کارگران» را می توان به صورت زیرفرموله کرد. «روشنفکر-کارگر»، روشنفکرانی هستند که به رهایی طبقه کارگر به دست خود (یعنی حاکمیت طبقه کارگر) اعتقاد داشته و به مثابه یک «بانک اطلاعاتی» برای کارگرانی که در صف مقدم مبارزات گام میزنند، اقدام می کنند و تمام تجارب تاریخی و بین المللی کسب شده را بدون چشم داشت در اختیار رزمندگان در اعتصابات کارگری و خیابانی قرار می دهند.
روشنفکرانی که از هم اکنون خود را در مقام «رهبری» دیده و رویای حاکمیت پس از انقلاب را در سر می پرورانند به شهادت تاریخ سرانجام در مقابل توده ها قرار می گیرند و در تحلیل نهایی توسط کارگران و زحمتکشان طرد می شوند.
اردوی کار آن چنان که تا کنون نشان داده رهبران خود را از درون کارگران پیشتاز پیدا می کند. اینک تشکیل حزب پیشتاز کارگری در ایران بهعنوان اولین قدم عاجل برای سازماندهی خود و سایر قشرهای تحت ستم وظیفهای است که فراروی این پیشتازان قرار گرفته است.
مازیار رازی
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
militaant.com
[1] – هِگل ی های جوان که بازتاب کننده نظريات ليبراليزم آلمان بودند، به دو دسته تقسيم گشتند: «جوانان آلمانی» تحت نام «حزب سياسی عملی» در سال های ۳۵-۱۸۳۱، تئوری و فلسفه را مردود اعلام کرده و تأکيد بر «عمل» گذاشتند. دسته دوم «حزب سياسی تئوريک» عمل را رَد و فلسفه را برجسته جلوه داده و «عمل» را در «فلسفه» ادغام شده ارزيابی کردند.
[2] – مارکس: مقدمه بر سهمی بر نقد فلسفه حق هِگل. انتشارات دانشگاه کمبريج، ۱۹۷۰، ص۱۳۷.
[3] – اين نظريات را مقايسه کنيد با برداشت رفرميست ها از «مارکسيزم» در مورد «جامعه مدنی».
[4] – مارکس: مقدمه بر سهمی بر نقد فلسفه حق هِگل. انتشارات دانشگاه کمبريج، ۱۹۷۰، ص۱۳۷.
[5] – همانجا، ص ۱۳۸.
[6] – همانجا، ص ۱۴۲.
[7] – همانجا.
[8]– doctrine
[9]– اين نظريات را مارکس از سال ۱۸۴۴ در دست نوشته ها آغاز کرد و به ويژه در ايدئولوژی آلمان (۱۸۴۵) بسط داد و سپس در ۱۸۴۸-۱۸۴۹ در نطق خود خطاب به کميته مرکزی «اتحاديه کمونيست» و نهايتاً در اثر خود «جنگ داخلی در فرانسه» (۱۸۷۰) بر آنها تأکيد کرد.
آخرین دیدگاه ها