به مناسبت سالگرد درگذشت کارل مارکس: مارکسیسم زنده است!

مقدمه مازیار رازی

[email protected]

مارکسیسم زنده است!

کارل مارکس در  ۱۴ مارس ۱۸۸۳ درگذشت. اما مارکسیسم به مثابه یک علم، یعنی علم شناخت و تغییر جامعه سرمایه داری کماکان زنده است!  تا زمانی که سرنگونی نظام سرمایه داری و آغاز ساختن جامعه سوسیالیستی در جهان تحقق نیابد، مارکسیسم به قوت خود باقی خواهد ماند. در مرکز نظریات اولیه‌ کارل مارکس که گسست او را از فلاسفه پیش از خود کامل کرد، فلسفه عمل (پراکسیس) او بود.

از دیدگاه مارکس، «عملِ» انسانی، که با هدف تغییر طبیعت و اجتماعِ پیرامون خود شکل گرفته است، مقام مرکزی در شناخت جامعه را به خود معطوف می دارد. فلسفه نیز آگاهی، پایۀ تئوریک و ابزار این عمل را بنیاد می گذارد. از دیدگاه مارکس، رابطه بین «تئوری» و «عمل»(پراکسیس)، هم یک رابطه «عملی» و هم «نظری» است. «عملی» از این لحاظ که «تئوری» در تحلیل نهایی راهنمای فعالیت انسانی است، به ویژه عمل انقلابی اش. «نظری» از این لحاظ که این ارتباط یک اقدام آگاهانه است. فلسفۀ «عملِ» مارکس، پیوند بین «فلسفه» به شکل اعم را با «واقعیت موجود» توضیح می دهد. این نکته را فلاسفه پیش از او از جمله هِگل نادیده می گرفتند.

مارکس برای نخستین بار، گُسست خود با «هِگلی های جوان» را با نقد به نظریات آن ها در سال ۱۸۴۳، آغاز کرد. مارکس با نقد بر دو مکتب موجود «هِگلی های جوان»، نظریۀ فلسفۀ «عمل» را تکامل داد. او نوشت که: «سلاح نقد هرگزجایگزین نقدِ با سلاح ها نمی گردد…تئوری زمانی به یک نیروی مادی تبدیل می گردد که توده های مردم را جلب کرده باشد… زمانی که رادیکال شده باشد.»

نقش پرولتاریا در تحقق فلسفۀ عمل

پس از این تکامل نظری، دو سؤال برای مارکس مطرح شد: اول، آن تئوری ای که منطبق با واقعیت است، کدام است؟ دوم، چه کسی در جامعه این تئوری را به «عمل» انقلابی تبدیل می کند؟ پاسخ او به این سؤال ها، در نوشته های بعدی وی به روشنی بیان گشت.

او معتقد بود که در وهلۀ نخست، «تئوری» مورد نظر، بایستی «رادیکال» و «انقلابی» باشد. به سخن دیگر، تئوری ای که خواهان حفظ وضعیت موجود (بورژوایی) باشد، یک تئوری «رادیکال» و «انقلابی» نیست. پس چنین تئوری ای قادر به مبدل شدن به «نیروی مادی» و «جلب» توده ها نخواهد شد. و دوم، طبقۀ کارگر تنها طبقه ای است که قادر به تحقق این تئوری (فلسفه) در جامعه می باشد.

مارکس ادامه می دهد که تئوری، زمانی «رادیکال» است که ریشۀ آن درک گردد: «برای انسان ریشه همان انسان است» سپس تأکید می کند که «تئوری زمانی در مردم تحقق می یابد که نیازهای آن ها را برآورده کند». بنابراین از دیدگاه مارکس فلسفۀ «عمل»، نقدی رادیکال است که زمانی از «تئوری» به صحنۀ «عمل» وارد می گردد که پاسخگوی نیازهای انسان های واقعی در جامعه باشد. به سخن دیگر، «تئوری» به خودی خود «غیرعملی» است، زیرا که قابل تحقق نیست؛ و کارایی «تئوری»، مشروط به وجود «نقد رادیکال» منطبق با نیازهای مردم است. از دیدگاه مارکس، این نکته پایه و اساس انتقال «تئوری» به «عمل» را تشکیل می داد. از آن جایی که نیازهای مردم با رهایی کامل آن ها قابل تحقق است، پس لازمۀ این انتقال (تئوری به عمل)، یک «انقلاب اجتماعی» است. و در مرکز این انقلاب نیز پرولتاریا، به عنوان تنها طبقۀ متشکل تحت ستم که آزادی اش پیش شرط آزادی کل بشر است، قرار دارد. بدین ترتیب پرولتاریا با نفی خود به مثابۀ یک طبقه، کل نظام طبقاتی را از میان بر می دارد. اما، برای تحقق انقلاب اجتماعی الزاماً نیاز به یک انقلاب سیاسی است. انقلاب سیاسی نیز باید تدارکش پیش از بحران سرمایه داری و اعتلای انقلابی طرح ریزی شود. این تدارکات چیزی نیست جز تشکیل حزب پیشتاز کارگری.

مازیار رازی ۱۴ مارس ۲۰۲۴

ترجمه زیر که ۲۰۱۳  نوشته شده است، باز انتشار می یابد

************************************

 ۱۴ مارس ۱۸۸۳، کارل مارکس به عنوان یکی از بزرگترین چهره های تاریخ بشر درگذشت. یک دهه پیش در یکی از نظرسنجی های آنلاین «بی.بی.سی»، مارکس به عنوان بزرگترین متفکر همۀ دوران رأی آورد. با وجود یک قرن حمله، تحریف– و تلاش برای بی ارزش جلوه دادن سهم مارکس، معدود افرادی می توانند تردید داشته باشند که مارکس مسیر تاریخ بشر را از اساس دگرگون کرد. همین دلیل، برای مطالعۀ عقاید و نوشته های مارکس کفایت می کند، چه کسی با آن موافق باشد یا نه.

با این حال برای کارگران و جوانانی که میل به مبارزه برای تغییر جامعه را دارند، دلیلِ به مراتب مهمتری برای مطالعۀ مارکسیسم وجود دارد. با خواندن نوشته های مارکس دربارۀ فلسفه، تاریخ، اقتصاد و جامعه شناسی، آدمی نه فقط با عمق و ژرفای چشمگیر، که مهمتر از همه ارتباط آن با دنیای امروز شگفت زده می شود. این نوشته ها سلاح بینهایت ارزشمندی در دستان کارگران و جوانان گوشه و کنار جهان است که برای دگرگونی سوسیالیستی جامعه مبارزه می کنند.

این جا باید یک هشدار هم داد. کتابخانه ها و کتابفروشی های سرتاسر دنیا مملو از کتاب های قطور و فاضلانه «در باب مارکسیسم» هستند. در واقع این کتاب ها اغلب «علیه مارکسیسم» هستند، اما معدودی آن قدر صداقت دارند که به این نکته اعتراف کنند. این کتاب ها در دو دستۀ اصلی جای می گیرند. اول، روشِ زمین زدنِ یک پهلوان پنبه است؛ یعنی استدلال های ساختگی که هیچ ارتباطی به مارکسیسم ندارند، به عنوان عقاید مارکس جا زده می شوند، تا از این پس به سهولت بتوان مقابله با آن برخاست و نهایتاً شکستش داد. و دوم، «تفسیر»ها هستند، یعنی آثاری که به تفصیل به ما می گویند «مقصود مارکس واقعاً چه بود»، در حالی که عملاً عقاید مارکس را تحریف و به کل به چیز دیگری مبدل می کنند. کشف این که مقصود مارکس چه بود در واقع بسیار ساده است. تمام آن چه که کسی باید انجام دهد، خواندن کتاب های خودِ مارکس است.

برخی به ما خواهند گفت که خواندن این کتاب ها بسیار دشوارند. اما واقعاً این طور نیست. مارکس به شیوه ای دست به قلم برد که یک فرد متوسط هم بتواند مقصودش را درک کند. مارکس اساساً برای کارگران نوشت. اما باید گفت که مارکس اعتقادی هم به اصطلاحاً «زیر دیپلم حرف زدن»، یعنی صحبت کردن با کارگران مثل کودکان خُردسال نداشت. چون هر کارگری می داند که هیچ چیز، هیچ چیزی که ارزش داشتن را در این زندگی داشته باشد، بدون مبارزه به دست نمی آید. مطالعه کردن نوشته های مارکس با دقت لازم، بی تردید مستلزم مُمارست است. اما در عوض چنین تلاشی بی پاداش نیست.

مارکس نه فقط دربارۀ سیاست و اقتصاد (که شاید بیشتر به آن ها شهره باشد)، بلکه دربارۀ فلسفه، هنر، تاریخ، علم و تمام پرسش های مرتبط به جامعۀ انسانی نوشت. مارکس زمانی گفته بود که مَثَل مورد علاقه اش، این گفتۀ ژنرال و شاعر رومی، «پابلیوس ترنتیوس» است که: «من انسانم و هیچ چیز انسانی با من بیگانه نیست».

کارگر پیشرو باید مطالعۀ عمیق نوشته های مارکس، احاطه یافتن به روش مارکس را به وظیفۀ خود مبدل کند. منتها این یک فرایند آکادمیک نیست. عقاید مارکس بیش از هر چیز یک راهنمای عمل هستند، روشی برای درک جهان، توانایی بهتر به تغییر آن.

جوانی مارکس

کارل مارکس، در تاریخ ۵ مه ۱۸۱۸، در شهر «ترییر» واقع در «استان راین» از  پدری وکیل و خانواده ای متموّل به دنیا آمد. خانوادۀ مارکس چشم انداز انقلابی به خصوصی نداشت. مارکس پس از اتمام مدرسه در «ترییر»، ابتدا در «بُن» و سپس در «برلین» به دانشگاه رفت و در همین جا بود که به مطالعۀ حقوق پرداخت و در تاریخ و فلسفه تخصص یافت. مارکس به عنوان یک دانشجو، پیرو عقاید فیلسوف بزرگ آلمانی، «هگل» بود. در برلین به گروه «هگلی های چپ» پیوست، کسانی که در تلاش بودند از فلسفۀ هگل نتایج آتئیستی و انقلابی بگیرند.

مارکس پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه، به این امید که بتواند استاد دانشگاه شود به «بُن» رفت. منتها سیاست ارتجاعی حاکم که «لودویگ فوئرباخ» را در سال ۱۸۳۱ از کرسی استادی خود محروم ساخته بود، منجر شد که مارکس فکر چنین حرفه ای را از سر بیرون کند. در این مقطع دیدگاه های «هگلی چپ» در آلمان به سرعت رو به رشد بود. فوئرباخ به ویژه نقد به الهیات (تئولوژی) را تکامل بخشید و آغاز به توسعۀ باورهای ماتریالیستی کرد. باورهای فوئرباخ تأثیر عمیقی بر مارکس و سایر هگلی های چپِ آن دوره گذاشت. سال ۱۸۴۳، کتاب فوئرباخ با عنوان «اصول فلسفۀ آینده» منتشر شد. انگلس چند سال بعد نوشت «همۀ ما به یکباره فوئرباخی شدیم». در حول و حوش همین مقطع بود که یک گروه رادیکال در «راینلند» که در ارتباط با «هگلی های چپ» قرار داشت، یک روزنامۀ اپوزیسیون را به نام «راینیشه تسایتونگ» در «کُلن» بنیان گذاشتند. نخستین شمارۀ آن در تاریخ ۱ ژانویۀ ۱۸۴۲ منتشر شد؛ در اکتبر ۱۸۴۲ مارکس سردبیر روزنامه شد و از بُن به کلن نقل مکان کرد.

این روزنامه با یک دورنمای انقلابی-دمکراتیک حیات خود را آغاز کرد و این ویژگی در دورۀ سردبیری مارکس به مراتب برجسته تر شد. در نتیجه حکومت دست به سانسورهایی علیه روزنامه زد و سپس در ۱ ژانویۀ ۱۸۴۳ تصمیم گرفت که روزنامه را در مجموع توقیف کند. انتشار «راینیشه تسایتونگ» در مارس ۱۸۴۳ معلق شد.

در همین سال بود که مارکس ازدواج کرد. همسر او، از یک خانوادۀ ارتجاعی اشرافی پروس می آمد، و برادر ارشدش بعدها به وزیر داخلۀ پروس در فاصلۀ سال های سیاه ۱۸۵۰ و ۱۸۵۸ تبدیل شد.

در پاییز ۱۸۴۳، مارکس به منظور انتشار یک روزنامۀ رادیکال در خارج همراه با «آرنولد روگه»، به پاریس رفت. با این حال تنها یک شماره از این نشریه با عنوان «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» منتشر شد. انتشار این نشریه اساساً به دلیل مشکل توزیع مخفیانۀ آن در آلمان و همین طور مخالفت های «روگه» ادامه نیافت.

در سپتامبر ۱۸۴۴، «فردریش انگلس» برای چند روز به پاریس آمد، و از آن زمان به بعد به نزدیک ترین دوست و همکار سیاسی مارکس تبدیل شد. نام های مارکس و انگلس از آن زمان به بعد جدایی ناپذیر شده اند، تو گویی یک نفر هستند. بلافاصله این دو مرد جوان وارد فعالانه ترین دخالتگری در حیات پرتب و تاب گروه های انقلابی پاریس شدند. عقاید آنارشیستی «پرودون» در بین برخی از این گروه ها از مقبولیت وسیعی برخوردار بود. مارکس در «فقر فلسفه» (۱۸۴۷) با متدی که هر کسی می تواند بارها بار در نوشته های مارکس بیابد، به پاسخ همه جانبه و موشکافانه به نظرات پرودون پرداخت: انتقاد کوبنده با اتکا به واقعیات و نقل قول های محکم از نوشته های کسانی که نقد می کرد. متأسفانه این رویکرد صادقانه و محکم، در بین افراد بی شماری که در تلاش برای بی ارزش کردن باورهای مارکس آثاری جعلی نگاشته اند، به چشم نمی خورد.

مارکس و انگلس همراه هم به مبارزه ای پرحرارت علیه آموزه های مختلف سوسیالیسم خُرده بورژوایی، آنارشیسم و غیره دست زدند، تا از این رو ایده های سوسیالیسم را بر پایۀ علمی قرار دهند. این شاید بزرگترین دستاورد مارکس و انگلس بود که ایدۀ سوسیالیسم را از آسمان به زمین و به دنیای واقعی جامعۀ طبقاتی آوردند. سوسیالیسم دیگر یک ایده آل بلندپروازانه نبود، بلکه محصول مبارزۀ مادی میان طبقات، محصول تکامل تاریخی بود. ایده های مارکس و انگلس هستند که سوسیالیسم علمی را شکل می دهند.

سوسیالیسم علمی

مارکسیسم یک علم است. برای فهم مشکلات دنیای کنونی، یک روش علمی ضروری است. بورژوازی و متخصصین آکادمیک اش از توضیح آن چه که در جهان رخ می دهد درمی مانند. هر کسی صفحات نشریات اقتصادی را برای یافتن یک توضیح منطقی از بحران جهانی نظام بورژوازی بیهوده ورق می زند. درست مثل حوزه های جامعه شناسی، فلسفه، روانشناسی و غیره، خروارها می نویسند، ولی هنوز هیچ چیز نمی گویند. بورژوازی که در مرحلۀ ترقی خود ایده های بزرگی خلق می کرد، اما اکنون در دوران سالخوردگی و انحطاط خود فقط یاوه بیرون می دهد.

از یک سو این وظیفه به دوش مارکس و همفکر بزرگ و رفیق همیشگی او فردریش انگلس افتاد که ایده های سوسیالیسم را بر یک پایۀ علمی و مرتبط با درک ماهیت طبقاتی جامعه استوار کنند. در عین حال وظیفۀ آن ها این بود که سلاح ایدئولوژیک لازم برای تغییر جامعه را به دست طبقۀ کارگر دهند. چرا که بدون درک علمی جهان، تغییر آن ناممکن است.

این ایده های انقلابی ناگزیر توجه مقامات را که پیش از این با پیشروی شورش ها در سرتاسر اروپا به لرزه درآمده بودند، به سوی خود جلب کردند. بنا به درخواست مصرانۀ حکومت پروس، مارکس به عنوان یک انقلابی خطرناک در سال ۱۸۴۵ از پاریس تبعید شد. او به بروکسل رفت. در بهار ۱۸۴۷، مارکس و انگلس به یک انجمن تبلیغاتی مخفی به نام «اتحادیۀ کمونیست ها» پیوستند. هر دو نقش برجسته ای در کنگرۀ دوم اتحادیه در لندن (نوامبر ۱۸۴۷) ایفا کردند. در نتیجه مسئولیت تدوین سندی که بعدها تحت عنوان «مانیفست کمونیست» منتشر شد به عهدۀ آنان قرار گرفت.

«مانیفست کمونیست»، نوشتۀ مارکس و انگس جوان، حقیقتاً یک سند به یادماندنی است. انتشار این سند یک نقطۀ عطف در تاریخ به شمار می رود. مانیفیست کمونیست همان قدر امروز تازگی دارد که در زمان نخستین نگارش آن به سال ۱۸۴۸ داشت، چه بسا حتی امروز به مراتب بیش از آن چه در آن مقطع بود موضوعیت دارد. در صفحات مانیفست می توان برتری روش مارکس را به سادگی دید. تنها نگاهی به کتاب هایی بیاندازید که بورژوازی ۱۵۰ سال پیش نوشت. امروز این بیشتر جنبۀ کنجکاوی خواهد داشت. اما اگر مانیفیست را بخوانید، با یک توصیف دقیق از جهان رو به رو می شوید، نه جهانِ سال ۱۸۴۸، یک جهان امروز.

پدیده هایی نظیر جهانی سازی، تمرکز سرمایه و استثمار کار زیر پوشش تکنولوژی مدرن، همه و همه نه فقط پیشبینی که به طور علمی توضیح داده شدند.

اکنون جای آن نیست که به تفصیل به مانیفست نگاه کنیم. این کار قبلاً در سایر مقالاتی که طی سال ها در نشریۀ «سوشالیست اپیل» منتشر شده و در وب سایت آن موجود است، انجام شده. اما نمی توانیم به کل از آن جهش کنیم. نه فقط بورژوازی هم این کار را می کند، بلکه حتی برخی از آنان، هرچند با اکراه، وادار به اعتراف شده اند که مارکس دستکم در بعضی جاها درست می گفت:

«جان میکل توئِیت» و «ادریان وولدریج» در کتاب خود «یک آیندۀ کامل: چالش وعدۀ پنهان جهانی سازی» می نویسند: «مارکس به عنوان پیام آور سوسیالیسم شاید ازکارافتاده باشد، اما به عنوان پیام آور “وابستگی متقابل ملل جهان” که به جهانی شدن اطلاق می کرد، می تواند هنوز هم به طور خیره کننده ای موضوعیت داشته باشد… توصیف او از جهانی سازی، امروز همان قدر تند و تیز است که ۱۵۰ سال پیش بود».

به علاوه با خواندن «مانیفست کمونیست» هر کسی شگفت زده می شود که چه قدر عبارات مارکس امروزی و معاصر به نظر می رسند. نه فقط رشد و وابستگی متقابل بازار جهانی در این جملۀ مانیفست پیشبینی می شود که «به جای گوشه گیری و خودبسندگی ملی و محلی قدیم، ما در هر سو شاهد معاملات و وابستگی متقابل جهانی ملت ها هستیم»، بلکه سلطۀ بازار از سوی مشتی انحصار و تمرکز و انباشت سرمایه داری نیز به این شکل پیشبینی می شود: «{سرمایه داری} جمعیت را گردآورده، ابزار تولید را تجمیع کرده و مالکیت را در دستان اقلیتی متمرکز نموده است». تقلیل نیروی کار به نقش بردۀ ماشین به صورتی است که «با افزایش استفاده از ماشین آلات و تقسیم کار، زحمت و مشقت نیز به همان نسبت بالا می رود، چه از طریق بالا رفتن ساعات کار، چه افزایش کاری که در یک زمان معین از گردۀ کارگر کشیده می شود، و چه افزایش سرعت ماشین آلات».

مهمتر از این ما دلیل این تحولات را می یابیم: تضاد میان گسترش نیروهای مولد و محدودیت هایی که لباس تنگ سرمایه داری به آن تحمیل می کند: مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و مرزهای دولت-ملت ها. «عرصۀ جامعۀ بورژوایی چنان تنگ است که دیگر نمی تواند ثروتی را که خود آفریده، در خود جای دهد».

ایده ها

البته آن دسته بورژواهایی که تصدیق می کنند مارکس این جا و آن جا درست می گفته است، نه برای ستایش از او، که برای دفن کردنش می نویسند. ناگزیر آن ها چنین جمع بندی می کنند که «سوسیالیسم به روشنی شکست خورد». با این حال چنین ادعای فی البداهه و بی پایه و اساسی نمی تواند نسل جدید کارگران و جوانانی را تحمیق کند که در جستجوی راه حل و آینده، مشغول کشف عقاید مارکسیسم هستند.

این درست است که استالینیسم با جنایاتی در ابعاد تاریخی، اسامی مارکس و لنین را به لجن کشید، اما دستاوردهای اخیر سرمایه داری در روسیه و اروپای شرقی به زحمت الهامبخش هستند. بازگشت بازار آزاد نه رفاه، بلکه فحشا، سود برای یک اقلیت و فلاکت برای اکثریت را به ارمغان آورده است. این به معنای دفاع از یا توجیه جنایات استالینیسم نیست. برعکس، فاجعۀ امروز در روسیه باید روشن کند که مشکل نه غیاب بازار، بلکه فقدان دمکراسی بود. نه اقتصاد ملی شده، بلکه وزن سنگین و خفه کنندۀ بروکراسی و فساد بود که اتحاد شوروی را خفه کرد.

یک عنصر باقی ماندۀ انقلاب اکتبر که با نظرات مارکس ارتباط داشت- هرچند به شکلی به زحمت قابل تشخیص و تحریف شده- اقتصاد دولتی بود که به روسیه امکان داد از کشوری عقب مانده به دومین قدرت جهان تبدیل شود.

با این حال بروکراسی هیولاوار و دیکتاتوری تمامیت خواه آن که همچون زالو خون اقتصاد برنامه ریزی شده را می مکید، آن را محکوم به نابودی کرد. استالین برای تبرئه کردن افراط های بروکرات ها شعار معروف مارکس را که می گفت «از هر کس به اندازۀ توانش، به هر کس به اندازۀ نیازش» را به «از هر کس به اندازۀ توانش، به هر کس به اندازۀ کارش» تحریف کرد. البته «کار» بروکرات ها بسیار شاق بود که دستمزدهای بالاتر، مزایا و غیره طلب می کردند. درست به همان شکل که شخصیت «ناپلئون» در رمان «قلعۀ حیوانات» جورج اوروِل آموزه های «مِیجر پیر» را بازنویسی کرد.

بدون دمکراسی، کنترل طبقۀ کارگر بر همۀ جوانب جامعه، سوسیالیسم هرگز در روسیه ساخته نشد. همین که بروکراسی شوروی با وجود دسترسی به منابع عظیم یک ششم کرۀ زمین حتی یک ایده هم از خودش نداشت، بسیار معنادار است. این را مقایسه کنید با دستاوردهای کارل مارکس بیچیز و فقرزده.

بروکراسی شوروی تنها نگران بقای خود و امتیازاتش بود. آن ها حتی یک ایدۀ جدید را تکامل ندادند، در عوض اکنون تلاش می کنند با بازگرداندن سرمایه داری ساعت را عقب بکشند. آن چه در روسیه دیدیم سوسیالیسم نبود. سوسیالیسم هرگز نمی توانست در چهارچوب مرزهای یک کشور واحد، حتی به اندازۀ روسیه، ساخته شود.

نسل جدید امروز با کشف مارکسیسم به سادگی این را خواهد فهمید. حتی الآن آکادمسین های بورژوای دانش آموخته ای به تازگی قدر برخی نتایج مارکس را دانسته اند، اما قادر نیستند قدم منطقی بعدی را بردارند و بپرسند که چرا مارکس به نتایج صحیح رسید. این پرسشی نیست که بورژوازی علاقه ای به پاسخش داشته باشد. اگر یک روش نه در یک یا دو، بلکه چندین مورد به نتایج درست بینجامد، منطقاً این تئوری صحیح بوده است. یک «حدس موفق» احتمالاً می تواند بارها تکرار شود. با این حال پیشبینی توسعۀ بازار جهانی، آن ها را تشویق به مطالعۀ بیشتر مارکس یا پذیرش این که نه فقط نتایج مارکس، بلکه روش او درست بود و همچنان هست، نمی کند.

چنین بینش و فراستی صرفاً کار یک نبوغ شهودی نبود. هرچند تردیدی نیست که مارکس و انگلس چند سرو گردن بالاتر از غول های روشنفکر امروزی ما هستند. ایده های مارکس با گردآوردن اقتصاد سیاسی انگلستان، جامعه شناسی فرانسه و فلسفۀ آلمان، معرّف بهترین دستاوردهای بورژوازی بود. از این قلۀ جدید بود که می توانستند به دوردست ها نگاه کنند.

متد آن ها، بزرگترین دستاوردشان بود. با استفاده از آن است که می توان جهان پیرامون خود را درک و راه بُرون رفت از سرمایه داری بحران زده را ارائه کنیم. به همین خاطر است که پرسش ترسناک «چرا مارکس درست می گفت؟» پرسشی است که بورژوازی از آن طفره می رود.

خوشختانه ایده های مارکس قرار نیست صرفاً بورژوازی را به تغییر منش و سلوک خود متقاعد کند. چنین چیزی تخیلی خواهد بود. مارکسیسم در عوض هدفِ مسلح کردن طبقۀ کارگر و جوانان را برای مبارزۀ انقلابی مورد نیازِ تغییر جامعه دارد.

انقلاب

سال ۱۸۴۸، همان طور که مارکس توضیح داد، شبح انقلاب بر فراز سر اروپا در گردش بود. قدرت ایده های مارکس، طبقۀ حاکم را واداشت تا او را از کشوری به کشور دیگر اخراج کند. در آغاز انقلاب فوریۀ ۱۸۴۸، مارکس از بلژیک تبعید شد. او به پاریس بازگشت و سپس بعد از انقلاب مارس، به کُل (آلمان) رفت و در این جا بود که روزنامۀ «نویه راینیشه تسایتونگ» از ۱ ژوئن ۱۸۴۸ تا ۱۹ مه ۱۸۴۹ به سردبیری مارکس منتشر شد.

ایده های او هر روز با سیر رویدادهای انقلابی ۱۸۴۸-۴۹ به اثبات می رسید. ضدّ انقلاب فاتح، روند دادگاهی کردن مارکس را آغاز کرد. مارکس در تاریخ ۹ فوریۀ ۱۸۴۹ تبرئه شد، منتها ۱۶ مه ۱۸۴۹ از آلمان تبعید شد.

مارکس از آلمان به پاریس سفر کرد، مجدداً پس از تظاهرات ۱۳ ژوئن ۱۸۴۹ تبعید شد و سپس به لندن رفت و تا زمان مرگ خود در این شهر به سر برد.

زندگی او به عنوان یک تبعیدی سیاسی، زندگی بسیار دشواری بود. مکاتبات میان مارکس و انگلس به روشنی این را نشان می دهد. فقر بر مارکس و خانواده اش سنگینی می کرد؛ اگر کمک مالی همیشگی و ازخودگذشتگی انگلس نبود، مارکس نه تنها نمی توانست نگارش کاپیتال را به اتمام برساند، بلکه زیر فشار نیاز درهم شکسته شده بود.

کاپیتال که پس از مرگ مارکس اساساً به خاطر تلاش های خستگی ناپذیر رفیق او، انگلس، تکمیل شد، شاید شناخته شده ترین نوشتۀ مارکس باشد. استدلال های مارکس در این مجموعۀ سه جلدی که ژِنوم سرمایه داری را نشان می دهد، کافیتر از آن است که یک بورژوای اهل فکر را متقاعد به ناتوانی نظام سرمایه داری از حلّ مشکلات ذاتی و ماهوی خود کند.

با این وجود بورژواهای متفکر امروزی دربارۀ چگونگی کارکرد جامعه یا اقتصاد مطالعه نمی کنند. آن ها به این فکر می کنند که چگونه از نظام و امتیازات خود دفاع کنند. آن ها به این فکر نمی کنند که چگونه تکنولوژی جدید می تواند برای کاستن ساعات کار و اختصاص زمان برای مشارکت ما در تصمیم گیری و انجام کار استفاده شود. در عوض در جستجوی این هستند که چگونه از تکنولوژی جدید برای بیرون کشیدن قدری بیشتر سود از توان عضلات و مغز ما استفاده کنند.

آن ها به دنبال ریشه کن ساختن جهانی بیماری از طریق محتوای اطلاعاتی ژنوم انسان نیستند، بلکه تنها محاسبه شان این است که چگونه برای سودآوری از بیماری ما، روی داروها هم حق امتیاز انحصاری بگذارند.

بخش کوچکی از دانشمندان و روشنفکران را بی تردید می توان به سوی سوسیالیسم جلب کرد، اما جامعه را نمی توان با تغییر ذهن یک به یک طبقۀ حاکم تغییر داد. مارکسیسم به عنوان کوششی برای قرار دادن سوسیالیسم بر یک بنیان علمی، برای نجات دادن آن از تخیلات نبوغ آمیز اما ایده آلیستی نسل های قدیمی که اعتقاد داشتند می توان صرفاً با نشان دادن برتری عقلایی سوسیالیسم آن را محقق کنند، پا به عرصۀ حیات گذاشت.

با این وجود نبرد فکری، نبرد بر سر ایده ها، برای مارکس از اهمیتی تعیین کننده برخوردار بود. در وهلۀ نخست او قدرت ایده ها را تشخیص داد: «ما بر این اعتقادیم که خطر اصلی نه در تلاش های پراتیک، بلکه در تشریح تئوریک ایده های کمونیستی نهفته است؛ چرا که تلاش های پراتیک، حتی تلاش های توده ای، به محض آن که خطرناک شوند با توپخانه پاسخ می گیرند. در حالی که ایده ها، ایده هایی که ذهن و خِرد ما را تسخیر و تصاحب کرده اند … همچون اهریمن هایی می مانند که بشر تنها با گردن نهادن در پیش پایشان می تواند آن ها را تارومار کند».

احیای جنبش های دمکراتیک در اواخر دهۀ ۵۰ و دهۀ ۶۰ فعالیت سیاسی را به یاد مارکس آورد. این افسانه وجود دارد که مارکس نویسنده و متفکر بود و نه یک انقلابی اهل عمل. چنین گفته ای یکسره مُهمل است. برای مارکس تئوری راهنمای عمل بود، مهمتر از همه عمل انقلابی پرولتاریا.

مارکس در جنبش آلمان و فرانسه نقش فعال و برجسته ای ایفا کرده بود. اکنون در لندن، در ۲۸ ساپتامبر۱۸۶۴، «انجمن بین المللی کارگران»- که به «انترناسیونال اول» شهرت دارد- بنیان گذاشته شد. مارکس روح و قلب این سازمان، نویسندۀ نخستین خطابیه و مجموعه ای از قطعنامه ها، بیانیه ها و مانیفست های آن بود.

فعالیت بی وقفه و شدید مارکس در انترناسیونال اول و فعالیت به مراتب شدیدتر تئوریک او، تأثیری سوء بر سلامتی او داشت. او به طور خستگی ناپذیری به فعالیت دربارۀ مسألۀ اقتصاد سیاسی و تکمیل کاپیتال پردخت. مارکس برای تکمیل کاپیتال کوهی از داده های جدید را گردآورده و چندین زبان از جمله روسی را مطالعه کرده بود.

روز ۲ دسامبر ۱۸۸۱، همسر مارکس درگذشت و سپس ۱۴ مارس ۱۸۸۳، مارکس در صندلی خود در آرامش برای همیشه به خواب رفت. پیکر مارکس در کنار همسرش در «گورستان هایگیت» لندن به خاک سپرده شده است.

افق جدید

مارکس ۱۳۰ سال پیش چشم از جهان فروبست. اما ایده های او برای نسل جدیدی از مبارزان طبقاتی سرتاسر دنیا، زنده، آموزنده و الهامبخش است. ما مبارزات خود را به یاد و خاطرۀ این چهرۀ انقلابی بزرگ پیشکش می کنیم. در سال های اخیر، کم نیستند عقل کل های فاضلنمایی که مبارزه را پایان یافته اعلام کرده اند. با وجود تمام قلم فرسایی هایشان، شبح انقلابی بار دیگری به پرواز درآمده. این بار، این شبح سایۀ خود را نه فقط بر اروپا، که بر کلّ جهان گسترانیده است.

مبارزه فرسنگ ها با پایان فاصله داد. در واقع مادام که بشریت نهایتاً بتواند بر تمامی موانع غلبه و به اندازۀ قامت واقعی اش سر بلند کند، مبارزه ادامه خواهد داشت.

برای هزاران سال دانش و فرهنگ در انحصار یک اقلیت معدود از استثمارگران ثروتمند بود، کسانی که از انحصار خود برای اسارت میلیون ها مرد و زن و کودک، استفاده و سوء استفاده کرده اند. سوسیالیسم با دسترسی آزاد همۀ مردان و زنان و کودکان به عجایب فرهنگ، یک بار و برای همیشه به این انحصار شنیع پایان خواهد داد. مارکس بود که اعلام کرد «کارگران جهان، متحد شوید؛ شما هیچ چیز برای از دست دادن ندارید جز زنجیرهایتان».

جهانی برای فتح وجود دارد. جهانی عاری از فقر، بیماری، گرسنگی، بی سوادی و درماندگی. جهانی که پتانسیل واقعی بشریت را رها و شکوفا می شود. این بزرگترین هدفی است که هر کسی می تواند رؤیایش را داشته باشد. تنها هدفی که ارزش دارد کسی جانش را برایش بدهد. کارل مارکس تمام زندگی خود را وقف این آرمان کرد، همه چیزش را برای آرمان رهایی طبقۀ کارگر قربانی کرد.

کسانی که برای به خاک سپردن مارکس در طی ۱۵۰ سال گذشته قلم زده اند، در گمنامی محو شدند؛ در حالی که ایده های مارکسیسم نه فقط موضوعیت خود را حفظ کرده، بلکه دارد گوش شنوای جدیدی پیدا می کند. به طور کلی ایده های مارکسیسم در دستان آکادمیسین های بورژوازی به یک دگماتیسم مرده، تغییر و تنزل پیدا می کند.

برعکس هدف حقیقی مارکسیسم، در دستان جنبش کارگری، بر پرچم جوانان است که حفظ خواهد شد.

همان طور که خودِ مارکس توضیح داد، این هدف نه فقط کمک به درک جهان، که تغییر آن است.

http://www.socialist.net/130th-anniversary-of-the-death-of-karl-marx.htm

http://militaant.com/

 

 

 

 

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران