به مناسبت سالگرد انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه (۳ و پایانی)– نپ، سالهای تاریک و سیاه و ماجرای کرنشتایت

متن پیش رو قسمت سوم (پایانی) سخنرانی رفیق مازیار رازی در اتاق پالتاک «احیای مارکسیستی» است؛ جهت مطالعۀ بخش اول  و  بخش دوم  به میلیتانت شمارۀ ۵۰،  شماره ۵۱  و شماره ۵۲ رجوع کنید.

به بحث ها گوش فرا دهید: صوتی

متن کامل  پیاده شده از سخنرانی در اتاق احیای مارکسیستی: نشر میلیتانت شماره ۱: در باره درس های انقلاب اکتبر ۱۹۱۷

******************

در باره سیاست نوین اقتصادی (نپ)

سیستم اقتصادی روسیه در دوران بین سال های 1917 و 1919 اقتصاد «کمونیزم جنگی» بود. واضح است که این یک اقتصاد عادی نمی توانست باشد، اقتصادی بود که در آن زور به کار برده شد. مسألۀ جنگ داخلی مهم بود، ضمن این که باید توجه شود که امپریالیزم پس از این که انقلاب در روسیه به پیروزی رسید، نگران این نبود که اکنون در روسیه یک عده ای جوان ناشناس (مانند لنین و تروتسکی) به قدرت رسیده اند، مسألۀ اصلی دول امپریالیستی این بود که انقلاب در روسیه (کشوری عقب افتاده) زمین لرزه ای در سراسر جهان (از جمله مراکز کشورهای پیشرفته) به وجود آورده و این که تمام نظریات کارل مارکس که سال های سال در درون جوامع اروپایی از سوی بورژوازی به تمسخر گرفته می شد، آن زمان در جامعۀ روسیه به تحقق پیوسته بود. در ‌واقع هراس امپریالیزم از این بود که می دید انقلاب اکتبر تأثیرات بسیاری در سطح کشورهای اروپایی گذاشته و طبقۀ کارگر در مراکز و شهرهای عمدۀ جهان در حمایت از انقلاب اکتبر به حرکت درآمده است. میلیون ها نفر در سراسر جهان حتی زمانی که تحرکات ضد بلشویکی صورت می گرفت، به حرکت درآمدند. دول امپریالیستی در‌واقع اساساً نگران حیات خود شده بودند. آنان نگران انقلابات در کشور خودشان شدند. از این رو در حدود ۱۴ کشور امپریالیستی را بسیج عمومی کرده و حملۀ نظامی به روسیه را آغاز کردند. در آن زمان بلشویک ها و اصولاً کل نظام شوراهای کارگری برای حفظ انقلابشان درگیر جنگ داخلی شدند.

دولت جوان کارگری در 18 جبهه شروع به جنگیدن کرد و این مسألۀ مهمی است که باید درنظر گرفت. کسانی که سؤال می‌کنند، این اقتصاد جنگی برای چه بود؟ و یا این که ایراد می‌گیرند که دولت کارگری به زور از کشاورزان غلات می گرفته و کار غیردموکراتیک صورت می داده است! باید توجه کنند که این یک اقتصادی بود که دولت جوان کارگری از روی ناچاری به آن متوسل شد. این شکل از اقتصاد به آن تحمیل شده بود. به دلیل تهاجمات ۱۴ دولت امپریالیستی، قحطی در آن زمان به وجود آمد و حدود ۳ تا ۱۰ میلیون نفر از بی غذایی و بی خوراکی جان دادند. مسألۀ عمده، حفظ انقلاب بود. این بود که نیرویی نظامی که تمامی آن‌ها از داوطلبان در میان شوراهای کارگری بودند، کسانی که انقلاب را تحقق داده بودند، بتوانند زنده بمانند و به دفاع از انقلابشان بپردازند. از این لحاظ بالاجبار این اقتصاد یک اقتصاد کاملاً خشن و بی رحم و متمرکزی بود که بتواند انقلاب را از سقوط نجات دهد.

سالهای تاریک حزب بلشویک، ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۱

حال به دورۀ بعدی (مرحله دوم) می پردازیم، یعنی سال های تاریک حزب بلشویک 1920 تا 1921. این دوران را می‌توان سال های تاریک حزب بلشویک نام گذاشت. این دورانی است که جنگ داخلی رو به اتمام بود. ارتش سرخ پیروز شده بود و در جبهه های مبارزه و جنگ، دولت جوان کارگری موفق شد که ارتش سفید را شکست دهد و با قوای امپریالیستی مبارزه کند. گرچه همیشه خطر حملۀ نظامی وجود داشت بود. در آن زمان، از طرف لهستان این خطر دوباره مطرح شد. در واقع همیشه به طور دائمی توطئه های امپریالیزم از طرق مختلف وجود داشت. بدیهی است که برای اجرای سیاست اقتصاد نوین (نپ)، یک سلسله امتیازاتی در رشته های مختلف به سرمایه گذاری های کوچک داده شد. گرچه سرمایه های بزرگ هنوز در دست بانک ها و صنایع بزرگ و بازرگانی تحت کنترل خود حکومت شورایی بود، اما این منجر به یک سلسله تحولاتی شد که وضعیت را کم و بیش بهبود بخشید. در این دوران متأسفانه رهبران حزب بلشویک خوب عمل نکردند، یعنی آن نظرات کارل مارکس که مورد تأئیدشان بود- مشخصاً در ارتباط با به حکومت رساندن شوراهای کارگری و همچنین استقرار دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا، وجود احزاب متعدد و همچنین گرایش های مختلف و شکوفایی اجتماعی و دموکراسی درونی- را نادیده گرفتند. این نقد مشخصاً شامل حال لنین و تروتسکی نیز می شود. رهبران حزب بلشویک یک سری مواضع کاملاً افراطی و فرقه گرایانانه اتخاذ کردند و برخوردهای نادرست انجام دادند که مغایر با اهداف اولیه آنان بود.

البته باید توجه کرد که در آن دوره تعداد زیادی از مبارزین طبقۀ کارگر در جبهه ها کشته شده و بسیاری از قحطی از بین رفته بودند و اصولاً شوراهای کارگری دیگر وجود خارجی نداشتند. نمایندگان کارگری که بین سال‌های ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ هر۳ ماه کنگره های مشخص خودشان را شوراهای سراسری روسیه می‌گذاشتند و در این کنگره ها به جدل می پرداختند و سیاست های شوراهای کارگری را به اجرا می گذاشتند، پس از ۱۹۱۹ اصولاً دیگر نشستی نداشتند، کمیتۀ اجرایی شوراها هم صرفاً چندین بار هر ۲ الی ۳ ماه جلسه داشتند. اما وضعیت به گونه‌ای بود که اصولاً شهرها از پرولتاریا و کارگران خالی شده بود. مثلاً آماری است مبنی بر این که در سال 1910 در بسیاری از شهرها مانند مسکو 3 میلیون جمعیت کارگری بود، اما در سال 1921 این جمعیت به 200 هزار نفر تقلیل پیدا کرده بود. کارگران ها اغلب به دلیل شرایط ویژه ای که وجود داشت، به روستاها رفتند. این اتفاقات لنین و رهبران حزب بلشویک را به این نتیجه رساند که باید به آن نظریۀ سابق تشکیلاتی حزب پیشتاز کارگری بازگشت، نظریه ای که در زمان تزار برای تدارک و سازماندهی انقلاب آتی داشتند: یعنی پیشرُوی کارگری باید همۀ کارها را در دست گیرد. بدیهی بود که پیشرُوی کارگری در آن زمان تنها در حزب وجود داشت. حزب هم، یعنی کمیتۀ مرکزی حزب.

بنابراین در این دوران انحرافاتی به وجود آمد. رهبری حزب در غیاب شوراهای کارگری به این تحلیل رسید که دیگر لازم نیست شوراها و عموم کارگران در قدرت باشند، و این که حزب باید تمام تصمیمات را به جای توده ها بگیرد. از آن جا که توده ها هم که به هرحال درمیدان نبودند و تنها اتحادیه های کارگری در جامعه حضور داشتند، پایه‌های کارگری در این اتحادیه ها بیشتر متمرکز شدند. اتحادیه های کارگری در آن زمان تحت کنترل منشویک ها قرار گرفته بودند. منشویک ها به دلیل تجربه ای که در پیش از انقلاب اکتبر در جنبش کارگری داشتند، به خصوص پس از پایان دوران جنگ داخلی، نفوذ بیشتری از بلشویک ها در درون اتحادیه های کارگری پیدا کردند. این دلیل واضحی داشت. طبقۀ کارگر در آن زمان دیگر برایش مهم نبود چه کسی بلشویک است، و چه کسی منشویک. وضعیت طبقۀ کارگر از نظر اقتصادی بسیار وخیم شد، حتی بدتر از زمان تزار. کارگران به دنبال بهتر کردن وضعیت خود بودند و جنگ، آنان را از رهبران خود جدا ساخت. بنابراین در این دوره ما شاهد شورش های دهقانی و انواع و اقسام اعتراض های کارگری بودیم. یکی از این اعتراضات هم ماجرای کرونشتات است (که بعداً به آن اشاره می کنم).

به هرحال در آن دوران این انحراف «جایگزین گرایی» به خصوص در لنین و مشخصاً در تروتسکی به وجود آمد: یعنی این که اصولاً نیازی نیست طبقۀ کارگر تصمیم بگیرد؛ چون طبقۀ کارگر منسجم و سیاسی ای وجود ندارد که بشود روی آن حساب کرد. از سوی دیگر این واقعیت که اتحادیه های کارگری هم در دست منشویک ها افتاده و به سمت سیاست‌های بورژوایی درغالتیده بود، آنان را به این نتیجه رساند که اصولاً نظام شورایی باید جایگزین نظام وانگاردیزم شود (همانند دورۀ پیش از انقلاب). یعنی پیشروان کارگری هم کسانی هستند که از اعضای حزب و رهبری آن هستند. این انحراف درواقع انحراف بزرگی بود، و به هیچ وجه موجه نبوده و به هیچ وجه امروز قابل دفاع نیست. بنابراین، ما باید از این انحراف نیز درس بگیریم. ما باید عکس این کاری را که لنین و تروتسکی تحت شرایط ویژه ای انجام دادند، اجرا کنیم. اگر ما در آن دوره حضور داشتیم، باید بر خلاف سیاست های رهبری حزب عمل می کردیم، باید تشویق می کردیم که جناح ها در درون تشکیلات خودشان دوباره احیا شوند و احزاب کاملاً آزاد باشند، شوراهای کارگری تقویت گردند و جلسات نمایندگان شوراها برگزار بشود، و اتحادیه های کارگری به کارشان ادامه دهند و حق اعتصاب داشته باشند (حتی تحت رهبری منشویک ها) و حق ابراز نظر و حتی حق انتقاد به حزب کمونیست را داشته باشند.

زیرا، رعایت اصول دمکراسی کارگری یکی از خصوصیات بارز و مهم ضامن این گذار از سرمایه داری به سوسیالیزم هست. یعنی دولت و حزبی که در آن جامعه وجود دارد، باید یک حزبِ کاملاً مرتبط با پرولتاریا باشد (همانند سال های ۱۹۱۷-۱۹۱۹).

یکی از درس‌های مهمی را که از این دوران تاریک حزب بلشویک می‌توان اخذ گرفت، این است که رابطۀ حزب و دولت می باید از هم‌اکنون روشن باشد. به اعتقاد من پس از تسخیر قدرت به وسیلۀ شوراهای کارگری، حزبی که ابزار اصلی این قدرت گیری بوده است باید روند میرایی خود را آغاز کند و نهایتاً خود را منحل اعلام نماید. برای بحث مفصل تر دربارۀ این موضوع رجوع شود به دو مقالۀ زیر:

چرا باید پس از تسخیر قدرت توسط پرولتاریا، چشم انداز انحلال «حزب پیشتاز انقلابی اعلام گردد؟ –(بخش یک) و (بخش دو)

سالهای تلاش برای احیای دموکراسی در روسیه، ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۸

در ادامه به دوره بعدی (مرحله سوم) می پردازیم.

مرحله سوم، سال های 1922 الی 1928 است که در‌واقع دوران تلاشی ‍(بورکراتیزه شدن) دولت کارگری شوروی بود. باید توجه شود که در این دوره برخی از رهبران حزب بلشویک، از جمله خود لنین و سپس تروتسکی، به خطرات ناشی از بورکراسی واقف شدند و اقداماتی نیز برای جلوگیری از آن انجام دادند که نافرجام ماند (گرچه در دورۀ پیش، خود این مسایل را نادیده گرفته بودند). برای نمونه در اواخر سال 1921 و اوایل 1922 لنین دقیقاً متوجه شد که چه اتفاقی دارد می افتد، یعنی این که نقش کارگران کاملاً به کنار رفته و شوراها از بین رفته اند و یک قشر بوروکراتیک عملاً در سطح حزبی رخنه کرده است. این‌ها کسانی بودند از مستخدمان سابق تزار، مانند کارمندها و نیروهای ارتش تزار و غیره که پس از نابودی پیشرُوهای کارگری در جریان جنگ داخلی، به دلیل کسب امتیازهای مادی و مقام، در حزب نفوذ کردند و عضو حزب بلشویک شدند. در عین حال برای موجه جلوه دادن این روند نادرستِ رهبرانی نظیر استالین تئوری هایی را تکامل دادند.

در آن زمان که لنین به این نتیجه رسید که باید علیه این قشر روبه رشد بورکراسی در حزب مبارزه شود و حزب به دمکراسی سابق برگردد، او مبارزاتش را آغاز کرد. اما باید اشاره شود که لنین در سال 1922 دچار یک سکتۀ مغزی شد و یک طرف بدنش لمس گردید و حدود هفت ماه بعد هم دچار سکتۀ دوم شد که در نتیجۀ آن قدرت تکلم را از دست داد. بنابراین مبارزه ای که او شروع کرد، متأسفانه به وسیلۀ برخی از رهبران حزب- در رأس آن استالین- در انزوا قرار گرفت. دارودستۀ استالین از بیماری لنین استفاده کردند تا او را به کناری بگذارند. پیشنهادات لنین را سانسور کردند. و این آخرین بحث های لنین در سال 1922 بود که طی نامه هایی به کمیتۀ مرکزی حزبش نوشت (معروف به وصیت نامه اش). در این وصیتنامه لنین در مورد رشد بوروکراسی و نقش مخرب استالین، به کمیتۀ مرکزی هشدار داد. به رفقایی که می خواهند بدانند لنین در سال های آخر زندگی­اش چه مبارزه ای کرد، خواندن این وصیت نامه را توصیه می کنم. همچنین نامه هایی که بین لنین و سایرین ردّ و بدل شد. در این میان کروپسکایا، همسر لنین کاملاً درگیر بود و مشاهده می کرد که چگونه استالین باندی به دور خود ایجاد کرده است و اجازه نمی دهد که این بحث های انتقاد آمیز به رهبری حزب بلشویک راه یابد، چه برسد به کل اعضای حزب و جامعه. قابل ذکر است که اولین فردی که مبارزه با بوروکراسی را شروع کرد، اتفاقاً خود لنین بود و پس از چند سال تروتسکی هم به دنبال وی آمد. بنابراین تروتسکی از 1923 وارد مبارزه علیه بوروکراسی گردید، سپس در سال 1927-28 تبعید گردید (به منطقۀ آلما آتا در قزاقستان) و نهایتاً در اوت 1940 هم به دست رامون مرکادر، یکی از جاسوسان استالین، در مکزیک به قتل رسید.

بنابراین، این یک وضعیت ویژه ای بود که ما شاهدش بودیم، یعنی در مجموع دمکراسی کارگری بنا به دلایل عینی مورد حمله قرار گرفت و بعدها رهبری حزب بلشویک آن را ادامه داد. اما موقعیتی ایجاد شد که رهبران اصلی حزب بلشویک تلاشی برای احیای دمکراسی کنند. متأسفانه تلاش آنان شکست خورد.

سالهای سیاه انقلاب یا سالهای ارتجاع بوروکراسی،۱۹۲۸  تا ۱۹۹

حال به مرحله آخر (چهارم) می پردازیم. شکست نهایی ۱۹۲۸ به بعد به این ترتیب بود که یک تزی به نام ساختن «سوسیالیسم در یک کشور» به وسیلۀ استالین- بوخارین مطرح شد. این تز در واقع تزی ضد مارکسیستی است. این تزی است که می‌گوید که در وضعیت آن دوره در شوروی دیگر امیدی به انقلابات جهانی نمی‌توان داشت و از آن جا که همۀ انقلاب ها شکست خورده اند، دیگر دنبال کردن آن نظریات فایده ای ندارد و باید اکنون سوسیالیسم را در کشور عقب افتادۀ روسیه ساخت. و از این تز غیر مارکسیستی به این نتیجه رسیدند که روسیه به هر بهای ممکن باید حفظ شود و سوسیالیزم در آن به وجود آید. طرفداران این تز در روسیه در حزب کمونیست شوروی دارای امتیازاتی شدند و سایر نهادهای مستقل کارگری را وابسته به حزب کردند. حقوق تمام کارگران و اتحادیه ها کارگری به نفع کمیتۀ مرکزی حزب به کناری پرتاب شد. در رأس جامعه، حزب کمونیست قرار گرفت و در رأس حزب، «کمیتۀ مرکزی» و در رأس کمیتۀ مرکزی، استالین! هرمخالفی هم به تدریج از میان برداشته شد. مخالفان استالین یا اعدام شدند، یا محاکمات قلابی برایشان گذاشته شد و یا تبعید شدند و سر به نیست شدند.

بنابراین، تز سوسیالیسم در یک کشور در واقع تز خفه کردن دائمی انقلاب شورایی در روسیه بود. تمام احزابی که در سراسر جهان تشکیل شده بودند، به مهره های وابسته به کرملین تبدیل شدند، در واقع کارشان در این کشورها این بود که از ساختن سوسیالیسم در روسیه دفاع کنند و هرگونه مبارزۀ طبقاتی را تعطیل نمایند.

پس از آن هم در 1936 تزی که به وسیلۀ دمیتریف یکی از رهبران آن زمان روسیه مطرح شد، تز «جبهۀ خلق» بود که در واقع تیر خلاص را به مغز نظام شورای شوروی شلیک کرد، و تمام دستاوردهایی را که جنبش های کمونیستی در سطح بین المللی داشت، از میان برد. رهبران حزب از طریق این تز، آشتی و ائتلاف طبقاتی را توجیه کردند. در ایران، حزب توده بر اساس این تز ساخته شد. قاعدتاً حزب توده اگر ربطی به لنین و لنینیزم می داشت باید در داخل ایران حزب لنینیستی و حزب بلشویکی می ساخت. نام حزبش گویای نظریاتشان بود. خودشان را «حزب توده» نامیدند، یعنی حزب «خلق»، یعنی حزبی که هم کمونیست ها در آن هستند و هم بورژوازی ملی و هم دهقانان و هم فقرای شهری. کار این حزب توده چه بود؟ دفاع از شوروی، برگزاری تظاهرات صلح در شرایطی که شوروی مورد خطر قرار نی گرفت. این تز منجر به این شد که انقلاب ها یکی پس از دیگری شکست بخورند، مثلاً انقلاب در سال ۱۹۲۵-۱۹۲۷ چین. در چین حزب کمونیست بسیار نیرومندی به وجود آمد، بنا به توصیۀ استالین این ها ائتلاف طبقاتی را با رهبران بورژوازی ملی آن جا ساختند و بورژوازی ملی از این ها استفاده کرد و یک ملیون نفر را قتل عام نمود. در 1936 در اسپانیا، تز جبهۀ خلق همین بلا را بر سر توده های کارگری آورد. در فرانسه 1936 دوباره همین تز منجر به شکست انقلاب در این کشور شد؛ در 1961 دوباره در اندونزی همین تز مطرح شد همین ائتلاف صورت گرفت و میلیون ها نفر از کمونیست ها قتل عام شدند، آن هم از سوی به اصطلاح بورژوازی ملی که قرار بود در جنگ کرملین طرف کرملین را بگیرند.

این فجایع، بر اساس یک تئوری صورت گرفت، این تئوری ضد مارکسیستی از این نقطه نظر باید از نظریات مارکس و لنین کاملاً جدا شود. برخی مغرضانه این فجایعی را که میلیون ها نفر را در سطح بین المللی بر اساس تحلیل های اشتباه استالین قربانی کرد، با مثلاً اتفاقی که در کرونشتایت افتاد مقایسه می کنند و یا با بسته شدن مجلس مؤسسان در 1919. و از آن نتیجه‌گیری می‌کنند که استالینیزم ادامۀ لنینیزم بوده است. این یک برخورد کاملاً غیر اصولی است. یعنی در واقع یک سلسله وقایعی اتفاق افتاد که این دمکراسی کارگری خوب اجرا نشد و یک سلسله اشتباهاتی رخ داد، این اشتباهات داشت اصلاح می شد، اما زمانی که دیگر تا حدی دیر شده بود، و بعد یک ضد انقلاب از دل این انقلاب بیرون آمد و این ضد انقلاب استالینستی، بوروکراسی ارتجاعی بود که در سطح جامعه غالب شد و مسیر تمام انقلاب های جهان را تغییر داد. در این دوران یعنی سال های 1920 و 1921، از آن جایی که خیلی از رفقا به مسألۀ کرونشتات اشاره کرده اند، یک اشارۀ کوتاهی به آن می کنم. این مسأله هم یکی از موضوعاتی است که مورد انتقاد بسیاری قرار گرفته است.

دربارۀ مساله کرونشتایت

در انتها به مساله کرونشتایت می پردازیم.

این اتفاق در همان دورانی اتفاق افتاد که من سال های تاریک حزب بلشویک می نامم، به این دلیل که چنین اتفاقی نباید می افتاد. به اعتقاد من اتفاقی که رخ داد یک فاجعه بود، فاجعه ای بود که به هر حال به نفع کسی نبود، این اتفاقی بود که بین یک بخشی از طرفداران سابق حکومت شورایی و ملوانان ناوگانی در یک جزیره ای به نام کرونشتات در نزدیکی پترزبورگ رخ داد. در کرنشتات در حدود 10 هزار نفر ملوان مستقر بودند که خیلی از آن ها از سابقۀ بولشویکی می آمدند و از این نقطه نظر از فعالین حزب بلشویک و شوراهای کارگری بودند. اما در 1920 و 1921 چیزی که باید توجه بکنیم این بود که پس از جنگ داخلی، بسیاری از دهقانان مورد صدمه قرار گرفتند و نارضایتی شدیدی مابین دهقان ها در سطح جامعه وجود داشت و طغیان های دهقانی صورت گرفت و به هر رو کسانی که در این کرونشتاتی ها بودند، بسیاری­شان وابستگانی در میان دهقانان داشتند و فرزندان دهقانانی بودند که حالا به ملوانان کرونشتات ملحق شده بودند. و از این زاویه انزجاری از دولت مرکزی داشتند، انزجاری به این مفهوم که در واقع این ها مسائل دهقان ها و مسائل کارگری را در این جا و آن جا رعایت نکردند، به خصوص در شرایطی که این برخوردهای غیر اصولی از طرف حزب بلشویک هم مطرح می شد. به هر حال این واقعه روی داد. در واقع بیشتر کسانی که به این رویداد انتقاد دارند به کتابی رجوع می‌کنند که فردی به نام «پل آوریچ» آنرا نگاشته است. پل آوریچ یک استاد دانشگاه آنارشیست آمریکایی بود که برای تحقیق به روسیه رفت و این وقایع را در آن کتاب توضیح داد. منتقدان آنارشیست به گونه ای وانمود می کنند که بلشویک ها دست به حملۀ نظامی زده و 10 هزار نفر ملوان طرفدار کمونیست ها را کشته اند. منتفدان به این صورت یک مقداری موضوع را از ابعاد حقیقی تاریخی خود خارج می کنند. همان طور که گفتم این یک فاجعه بود و نباید رخ می داد، منتها علتی که رخ داد باید بررسی بکنیم؛ بین حکومت و ملوانان، جنگی در گرفت، زیرا مذاکرات بین آن‌ها به جایی نرسید. و به هرحال این جنگ هم اجتناب ناپذیر بود و از این نقطه نظر که دیگر هیچ­کدام از این دوطرف قادر به ادامۀ مذاکره نبودند، چرا که کرونشتات یک قطعنامۀ چند ماده ای تصویب کرد که یکی از ماده هاش این بود که حکومت شوروی بلافاصله باید تغییر پیدا کند و از بین برود، وگرنه ما پایتخت را بمباران می کنیم و کل این حکومت را بر می اندازیم! یکی از دشمنان سیستماتیک حزب بلشویک، آنارشیست ها بودند و این آنارشیست ها از موقعیت های متفاوتی برای نمک پاشیدن بر زخم های موجود بهره بردند. زخم هایی که مورد انتقاد ما هم هستند و نباید به وجود می آمدند. این‌ها وضعیت حساس کرونشتایت را بدتر کردند. بدیهی است که برخوردهای فرقه گرایانۀ حزب بلشویک و رهبرانشان این زخم ها را تشدید کردند. اما، جریانات آنارشیستی یک پارچه نبودند، شاخه های مختلفی داشتند، و هر یک از این شاخه، انواع و اقسام اقدامات عجیب را حتی طی دوران اولیۀ انقلاب انجام دادند و دائماً در حال توطئه گری و ضربه زدن به دولت شورایی و سازمان دادن طغیان ها بودند. پیش از این هم در اکراین چیزی مشابه به این اقدام انجام دادند: تحریکاتی در روزنامه هایشان کردند، شعار سرنگونی دولت شورایی را پس از گذشت 3 ماه از انقلاب اکتبر سر می دادند، خودشان را در بسیاری از جاها مسلح کردند و در بسیاری موارد با سلطنت طلب ها برای سرنگونی نظام شورایی در روسیه همکاری نمودند. به هرحال این سابقه هم وجود داشت؛ یعنی از نظر تاریخی مطلقاً این گونه نبوده است که آنارشیست همواره در کنار طبقۀ کارگر بوده باشند و بعد به ناگاه بلشویک ها بیایند و آن ها را اعدام و تیرباران کردند. آنارشیست ها از ابتدای قدرت گیری شوراها در روسیه در حال جنگ و گریز با حکومت بودند. در حال لطمه زدن به بدنۀ طبقۀ کارگر و شوراهای کارگری بودند؛ این قبیل اقدامات از روز اول انقلاب آغاز شد و تنها به مسألۀ کرونشتات مربوط نمی شد. اختلافات آن ها هم بازمی گشت به دوران مارکس. از آن زمان این ها مخالف دولت، به خصوص دولتی بودند که مارکس پیشنهاد می کرد (دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا) بودند و لزومی نمی دیدند که این دولت تحقق پیدا کند و بنابراین وقتی تحقق پیدا کرد، باید آن را سرنگون می کردند. و از هر بهانه‌ای استفاده کردند که نخستین حکومت کارگری در جهان ساقط شود.

در نتیجه مسألۀ کرونشتات را باید از این زاویه هم نگاه کرد که اختلاف بین مارکسیست ها و آنارشیست ها سابقۀ پیشینی داشته است. بدیهی است که در مورد ملوانان کرونشتایت همان طور که اشاره کردم به هر حال مقداری نارضایتی هم وجود داشت (باید ذکر کرد که در آن زمان دمکراسی کارگری هم از سوی رهبری حزب کمونیست رعایت نمی شد). حالا اسناد تاریخی آن ها موجود است (این اسناد به فارسی هم ترجمه شده و در سایت ما موجود است)؛ اسنادی که در واقع نشان می دهد سفارت فرانسه در حال توطئه علیه دولت کارگری شوروی در ماجرای کرونشتات بود. در ضمن شایعۀ کشته شدن ده هزار نفر نیز درست نیست. این آمار به شدت اغراق آمیز است. بنا به گزارش تاریخ نویسان مستقل یک چیزی در حدود 2 الی 3 هزار نفر از طرفین کشته شدند- یعنی 500 الی 600 نفر از خود بلشویک ها و بیش از یک هزار نفر از ملوان های کرونشتات. همان طور که گفتم حتی کشته شدن یک نفر هم فاجعه ای بود، چه برسد به این تعداد. ولی متأسفانه این اتفاق افتاد و حدود هفت هزار نفر از ملوانهای کرونشتات به فنلاند مهاجرت کردند و عده ای هم دستگیر و عده ای هم اعدام شدند. این اقدام‌ها از سوی طرفین و به ويژه برخورد حزب کمونیست صحیح نبوده است و ما از آن ها دفاع نمی کنیم، ولی از طرف دیگر این را از ابعاد تاریخی اش نباید خارج کنیم، این ها را نمی توانیم با قربانی شدن ملیون ها نفر، از جمله کمونیست ها، بر اساس سیاست های اشتباه استالینیستی در سراسر جهان مقایسه کنیم. گر کسی بخواهد این دو را با یک دیگر مقایسه کند، برخورد کاملاً مغرضانه و بی اساسی انجام می دهند.

بنابراین از نقطه نظر ما واقعیت این است که این فاجعه نباید رخ می داد و اشتباهاتی صورت گرفت و حزب بلشویک در این دوران، سال های تاریک خود را می گذراند. بسیاری از کارهای اشتباهی در آن دوران رخ داد که مورد انتقاد شدید ماست و به هیچ نوع نمی شود از آن دفاع کرد. ولی از طرف دیگر این برخوردهای آنارشیست ها و شبه آنارشیست ها را که دوران لنین و استالین را یکی قلمداد می کنند، نمی پذیرم. داستان کرونشتات هم بخشی از توطئه هایی بود که آنارشیستها در طول انقلاب اکتبر انجام دادند و این درواقع یک بحثی است مابین ما که برمی گردد به 200 سال پیش و هنوز هم ادامه خواهد داشت و مطمئن هستم که در داخل ایران هم این گرایشات آنارشیستی و شبه آنارشیستی و آنارکوسندیکالیستی و غیره خواهند بود که به دلیل مخالفتشان با هرگونه دولت و تئوری های اشتباهی که دارند، در مقابل تشکیل یک دولت کارگری قد علم خواهند کرد.

پایان

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *