چرا باید پس از تسخیر قدرت توسط پرولتاریا چشم انداز انحلال «حزب پیشتاز انقلابی» اعلام گردد؟ بخش دو

به دنبال بحثی در مورد «تدارک انقلاب به چه حزبی نیاز دارد؟» و نقد شفاهی رفیق رامین ژوبین در رادیو پیام کانادا، مناظره‌ای که توسط رفقا الف.آرمانخواه و مازیار رازی، اواخر مهرماه ۱۳۸۷، در مباحثات درونی گرایش مارکسیستهای انقلابی ایران انجام شد، را مجدداً برای ادای سهمی به این بحث مهم، در دو بخش انتشار می دهیم. بخش اول در پیش انتشار یافت. میلیتانت

بخش دوم مباحثات

پاسخ به بحث رفیق مازیار رازی در باره ماهیت حزب

الف. آرمانخواه

اگر درست متوجه شده باشم رفیق “مازیار رازی” در مورد حزب طبقه ی کارگر (ارگان رهبری طبقه ی کارگر در راه انقلاب) معتقد است که:

۱- این حزب یک حزب میرا یا به عبارت درست ‌تر یک پدیده ی میرا است که بایستی به تدریج نقش رهبری خود را به شوراهای نمایندگان کارگران واگذار کند.

۲- این میرایی در شرایط عادی نه یک پدیده بلندمدت و بسیار زمان‌بر که امکانی است که بایستی به سرعت عملی شود.

۳- پس از واگذاری نقش رهبری به شوراها، حزب طبقه به یکی از احزاب عادی کارگری تبدیل می ‌شود که می‌ تواند در جامعه‌ای با تعدد احزاب به حیات خویش ادامه دهد.

من با طرح کلی این بحث موافقم اما نکاتی دارم که فهرست‌وار ارائه می‌نمایم:

۴- اگر حزب طبقه ی کارگر یک پدیده میرا است که بایستی پس از انقلاب قدرت را به شوراها واگذار کند، مناسبات این حزب پس از واگذاری قدرت به شوراها با کارگران، شوراها و دولت چگونه مناسباتی خواهد بود؟ آیا این حزب بایستی در حال مبارزه برای کسب اکثریت در شوراها به عنوان طراح روش‌های دیکتاتوری پرولتاریا و در دست گرفتن دولت این دیکتاتوری باشد یا روش دیگری متصور است؟ در صورت پاسخ مثبت به این سؤال و در صورتی که این حزب طبق انتظار به تواند این اکثریت را به دست آورد، آیا این حزب مجدداً به قدرت بازنگشته و تا زمانی که بهترین نماینده برای طبقه باشد، در رأس قدرت باقی نخواهد ماند؟ پس به صورت مجرد نمی‌توان گفت، حزب طبقه ی کارگر نبایستی در قدرت باشد و باید چگونگی آن تبیین شود.

۵- رفیق گرامی “رازی” شرایط روسیه را یک شرایط خاص تاریخی- اجتماعی می‌ دانند و معتقدند که این شرایط نبایستی تعمیم داده شوند و در ترسیم چشم‌اندازها باید اصول اساسی برجسته گردند. من با این بخش از بحث مخالفم و دلایل خود را باز هم فهرست‌وار می‌آورم و در آینده اگر لازم شد، توضیح می ‌دهم.

الف) لنین و تروتسکی (بیشتر لنین) در مبحث دیکتاتوری پرولتاریا معتقدند که پس از انقلاب و سرنگونی حکومت سرمایه ‌داری، عواملی وجود دارند که به شدت در مقابل دولت دیکتاتوری پرولتاریا ایستادگی خواهند کرد. این عوامل عبارتند از: نفوذ و باقی‌ ماندن عقاید خرده‌ بورژوایی در بخش عظیمی از جامعه‌، توهماتی که تولید کوچک رقم می‌ زند و همواره به بازتولید آن عقاید خرده‌بورژوایی می‌ پردازد، برتری‌های علمی، تکنولوژیکی و… سرمایه ‌داری که از سال‌‌ها استثمار حاصل شده است و مقاومت (اغلب مسلحانه) بورژوازی که به سرمایه ‌داری جهانی تکیه دارد و این سرمایه ‌داری به شدت از بورژوازی داخلی حمایت می ‌کند. این عوامل را بنده به شخصه عواملی خاص یک منطقه خاص یا دولت خاص نمی ‌دانم بلکه آن را عاملی تقریباً جهانشمول قلمداد می‌ کنم.

ب) در صورت بروز جنگ داخلی (که تقریباً ناگزیر می‌ نماید)، طبیعتاً در همه جا قشر عظیمی از کارگران یا در ارتش سرخ مشغول خواهند شد و یا تعداد پرولتاریای انقلابی تقلیل خواهد یافت (این بحران یکی از اساسی‌ ترین معضلات حکومت بلشویک‌ها بود) و…

ج) عامل سوم که شاید به نوعی مهم‌ ترین عامل هم باشد، عامل اقتصادی است. در کشورهایی با سرمایه‌ داری وابسته و در عصر امپریالیزم (حال هر نام یا اصطلاحی که می ‌خواهیم روی آن به گذاریم مثل عقب‌مانده، جهان سوم و… منظورم بیشتر کشورهایی با ساخت اقتصادی مشابه روسیه و ایران و… است)، ما می‌ توانیم کارکردهای مشابهی برای تمام آن‌ها متصور شویم. سؤال من این‌ جا است که چه تفاوتی وجود دارد که تضمین‌ کننده این امر باشد که ما با معضلات مشابه روسیه دست به گریبان نباشیم؟

این‌ها مسأله ‌ای فرعی نیستند، چرا که اولاً بحث میرندگی حزب را برای مدتی طولانی می ‌توانند به تعویق بیاندازند و ثانياً در صورتی که به این اصول معتقد باشیم دیگر تعریف ما از حزب تغییر خواهد کرد و این امور به اصول ساختاری تبدیل می ‌شوند که بایستی آن‌ها را برجسته کرد!

6- در قسمتی از نوشته ی رفیق رازی در مورد تسخیر قدرت توسط حزب بلشویک آمده است که حزب بلشویک در صورتی که در شوراها اکثریت نمی‌ یافت، اقدام به تسخیر قدرت نمی‌ کرد! به نظرم در این جا هم بحث اساسی دیگری به میان می‌آید. در برهه ‌ای از سال 1917 هنگامی که بلشویک‌ها هنوز در شوراها اکثریت نداشتند و این شوراها هم عملاً به ارگان سازش تبدیل شده بودند، حزب بلشویک شعار «همه ی قدر به حزب» را سرلوحه خویش قرار داده بود. بحث اصلی ‌ای که این ‌جا باز می ‌شود این است که حزب هنگامی که در طبقه اکثریت را به دست آورده باشد (این مسأله خود مورد اختلاف است که آیا حزب اساساً می ‌تواند دربر گیرنده ی اکثریت طبقه باشد یا …) در صورت مخالفت شوراها یا عدم وجود شوراها آیا بایستی اقدام به تسخیر قدرت نماید یا خیر؟ پاسخ به این سؤال آن‌ جا اهمیت می ‌یابد که آن را با بحث ارتباط حزب و شوراها گره به زنیم! در این ‌جا اگر حزب برخلاف نظر شوراها اقدام به تسخیر قدرت ‌نماید آیا می ‌توان به راحتی گفت حزب باید قدرت را به شوراها به سپارد؟ پاسخ خود من به این سؤال منفی است!! من معتقدم در این شرایط لاجرم این حزب خواهد بود که تا زمانی که در شوراها اکثریت مطلق را به دست نیاورده باشد، بایستی در رأس امور قرار به گیرد! البته این امر اصولاً نباید با بحث احزاب کمونیست کارگری یکی پنداشته شود (و فارغ از بحث‌های بوردیگیستی و اختلاف لنین با بوردیگا)!

در پایان به صورت کلی من هم با امر میرندگی و الزام حزب برای به سمت زوال رفتن موافقم اما شرایط میرایی حزب را درست همانند پروسه میرایی دولت و طبقات می ‌بینم. معتقدم شرایط به سمتی خواهد رفت که لاجرم حزب طبقه ی کارگر بایستی پروسه ی ضعیف ساختن و میرایی کُندی داشته باشد یعنی این میرایی یک پدیده ی زمان‌بر خواهد بود. من وظیفه ی حزب را تنها به مبارزه نظری با انحرافات درون شورا محدود نمی ‌بینم و معتقدم حزب اگر هم چنان حزب طبقه ی کارگر باشد و اکثریت طبقه ی کارگر را شامل شده باشد، می ‌تواند و بایستی در صورت لزوم، برای مبارزه با انحرافات غیرکارگری یا انحرافاتی که در پروسه استیلای طبقه ی کارگر مانع ایجاد می ‌کند، از تمام ابزارهای خویش استفاده نماید. (برای من خطر از دست رفتن انقلاب بسیار بیشتر از امکان استیلای مقطعی، تأکید می ‌کنم مقطعی و غیراستالینیستی، حزب بر شوراها اهمیت دارد).

به نظر من وظیفه ی حزب پس از انجام انقلاب به پایان نخواهد رسید و تنها شکل وظایف تغییر خواهد کرد. اما در حالت کلی رویکرد باید به سمت شوراها باشد. با توجه به این‌ که شوراها نه فقط شوراهای کارگران که شوراهای کارگران، دهقانان و… می ‌باشد (منظورم این است که دربر گیرنده ی تمام اقشار زحمت کشان است)، امکان نفوذ عقاید خرده ‌بورژوایی در آن بسیار بالا است اما حزب طبقه ی کارگر یک سازمان صرفاً کارگری است که پیش روترین عناصر کارگری در رأس آن قرار گرفته‌‌ اند. از این جا این حزب می ‌تواند مشروعیت خود را هم چنان به عنوان پیگیرترین عنصر مبارزه حفظ نماید. من در این ‌جا می‌ خواهم روی این نکته رفیق رازی که: « اما این یک اقدام استثنائی است و حزب باید آگاهانه با استفاده از تمام ابزار برای آماده کردن شوراهای کارگری برای به دست گرفتن قدرت سیاسی و انحلال موجودیت رهبری کننده خود، کوشا باشد» تأکید خاصی به گذارم. منظورم این است که این دوره‌ها قطعاً وجود خواهند داشت و باز هم تأکید می ‌کنم که این دوره‌ها نه از حالات خاص که از شرایط عمومی سرچشمه می ‌گیرند و بایستی از هم ‌اکنون برای آن توضیح و طرح داشت (در تعریف از حزب). ما تجربه ی بلشویزم را داریم و نمی‌ توانیم به گوییم که در رأس کار قرار گرفتن حزب و تبعاتناشی از آن نبایستی از هم ‌اینک تبیین شود.

**************

پاسخ به رفیق الف. آرمانخواه

مازیار رازی

با سپاس مجدد از رفیق آرمانخواه. در ابتدا به سؤالات رفیق  پاسخی کوتاه می‎ دهم. سپس وارد ادامه بحث در مورد نقش حزب و شوراها پس از تسخیر قدرت می‎ شوم. رفیق آرمانخواه می ‎نویسد:

“…اگر حزب طبقه ی کارگر یک پدیده ی میرا است که بایستی پس از انقلاب قدرت را به شوراها واگذار کند، مناسبات این حزب پس از واگذاری قدرت به شوراها با کارگران، شوراها و دولت چگونه مناسباتی خواهد بود؟ آیا این حزب بایستی در حال مبارزه برای کسب اکثریت در شوراها به عنوان طراح روش‌های دیکتاتوری پرولتاریا و در دست گرفتن دولت این دیکتاتوری باشد یا روش دیگری متصور است؟ در صورت پاسخ مثبت به این سؤال و در صورتی که این حزب طبق انتظار به تواند این اکثریت را به دست آورد، آیا این حزب مجدداً به قدرت بازنگشته و تا زمانی که بهترین نماینده برای طبقه باشد، در رأس قدرت باقی نخواهد ماند؟ پس به صورت مجرد نمی ‌توان گفت، حزب طبقه ی کارگر نبایستی در قدرت باشد و باید چگونگی آن تبیین شود….”

در پاسخ به این سؤال باید ذکر شود که:

۱- حزبی که انقلاب را سازمان می ‎دهد متشکل از رهبرانی است با سابقه ی کاملاً روشن و برجسته. افرادی که در کل جامعه شناخته شده ‎اند و مورد تأیید و احترام کارگرانی هستند که انقلاب را به رهبری آنان به ثمر رسانده‎ اند. رهبران این حزب همان رهبران اصلی شوراهای کارگرانی هستند که انقلاب را تحقق داده ‎اند.

۲- افراد این حزب به دور یک برنامه ی انقلابی متشکل شده ‎اند. این برنامه در عمل در سطح جامعه به اکثریت جامعه و عمدتاً نهادهای خودجوش آنان (شوراهای کارگری) نشان داده است که برنامه ی حزب منطبق با منافع آنان بوده است. حزبی که انقلاب را رهبری می ‎کند؛ حزبی که اکثریت طبقه ی کارگر را در راستای سرنگونی نظام سرمایه داری هدایت می کند؛ حزبی است که برنامه ‎اش با برنامه و اهداف شوراهای کارگری در مقطع تسخیر قدرت انطباق یافته است و یکی شده است. به عبارت دیگر برنامه و سیاست‎های حزب مورد تأیید اکثریت شوراهای کارگری قرار گرفته است. برنامه ی حزب به برنامه ی شوراهای کارگری مبدل گشته است.

۳- این احزاب دارای ساختار تشکیلاتی هستند. این ساختار تشکیلاتی برای دوره ی تدارکات انقلاب در شرایط اختناق طراحی شده است. این ساختار برای تشکیل یک دولت دموکراتیک کارگری که در حاکمیت است طراحی نشده است. این ساختار تشکیلاتی عملاً کارآیی خود را پس از این که قدرت به دست شوراهای کارگری می‎افتد و دولت کارگری دموکراتیک ایجاد می ‎گردد، از دست داده، و خود را به عنوان تشکیلات تدارک تسخیر قدرت و حاکمیت باید منحل کند. زیرا به هدف خود رسیده است. دیگر دلیلی برای حیات تشکیلاتی و رهبری حزب وجود ندارد. اما در صورت لزوم می ‎تواند همانند سایر احزاب موجود به تبلیغ نظریات و ارائه ی پیشنهادات و مقابله ی تئوریک و نظری با سایر احزاب (احیاناً انحرافی) به پردازد. هرگز نباید فراموش کرد که حزب متکی بر آرای اکثریت کارگران و شوراهای کارگری به قدرت می ‎رسد. حزب کودتای نظامی نمی‎ کند. حزب به کارگران دروغ نمی‎ گوید و به محض به قدرت رسیدن، آن ‎ها را برکنار نمی‎ کند. حزب بلشویک اگر اعتقاد به قدرت شورایی نداشت، هرگز شعار «همه ی قدرت به شوراهای کارگری» را نمی ‎داد.

بنابر این قدرت شورایی با همان رهبران اصلی حزب و همان برنامه ی حزب در قدرت قرار گرفته است. در این صورت چه نیازی است که در کنار یا بالای سر آن یک تشکیلات دیگری با همان افراد و همان برنامه، اما با ساختار غیردولتی و غیرمتعارف با وضعیت قرار گیرد؟ این امر زمانی لازم است که وضعیت استثنایی و اظطراری باشد. یعنی اکثریت شوراهای کارگری از مسیر اصلی برنامه و سیاستی که براساس آن انقلاب را سازمان داده، خارج شده باشند و به دست ضدانقلاب افتاده باشد. سایر اوضاع غیرعادی مانند جنگ داخلی و دخالت مسلحانه ی ضدانقلاب درونی و بیرونی را خود دولت (دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا) جمهوری شورایی که در رأس آنان همان رهبران شناخته شده حزبشان قرار دارند، می‎ تواند به عهده گیرد. برای این موارد نیز نیازی به حزب به عنوان قیم شوراها نخواهد بود.

اشکال اصلی در طرح این موضع توسط رفیق آرمانخواه در این است که رفیق گرامی تصور می ‎کند، شوراهایی که به قدرت می ‎رسند، پدیده ‎ای هستند جدا از حزبی که تدارک به قدرت رساندن آنان را دیده است. حزب را یک پدیده ی جدا و یا به عنوان قیم شوراها می ‎پندارد، زیرا که حزب در دوره ی تدارکاتی و به قدرت رساندن شوراها نقش تعیین کننده داشته است. نتیجه ی منطقی این استدلال در احزاب سانتریستی و استالینستی نیز مشاهده می ‎شود. احزاب سانتریستی براساس همین استدلال‎های قیم مابانه، حزب خود را جدا از کارگران شکل داده و در آینده هم قصد دارد که کارگران و یا “جمهوری شورایی” ایجاد کند که زائده ی همین حزب باشد. به زعم آن ها رهبران حزب دائمی هستند، زیرا کارگران و شوراهای آتی، رهبرانی نخواهند داشت که قادر باشند “انقلاب” را از خطرات احتمالی نجات دهد! به باورشان حزب آن‎ها همان قدرت آتی کارگری است! استالینیست‎ها (طرف داران سابق شوروی) نیز برای موجه نشان دادن فجایع دوره ی استالین مجبورمی ‎شوند که «استالینیزم» را در ادامه ی «لنینیزم» نشان داده و شکل سازمان دهی اجباری حزب کمونیست شوروی در دوره ی جنگ داخلی (۱۹۱۸- ۱۹۲۱) و خطاهای رهبری بلشویک در ممنوعیت احزاب (۱۹۲۱-۱۹۲۳) را به یک امر عادی و ساختاری تبدیل کرده و بدین وسیله برای حزب (به عنوان قیم طبقه ی کارگر) جایگاه ویژه ی دائمی ترسیم کرده و در هر انقلابی قصد تکرار این سناریو را دارند.

نتیجه ی منطقی برخوردهای انحرافی چنین سازمان‎هایی این است که در دوره ی تدارکاتی (پیشا انقلابی) دیگر به جلب و تعلیم کارگران در رهبری حزب و یا کمک رسانی به ساختن شوراهای واقعی کارگری، لزومی نمی ‎بینند. به باور آن ها، کافی است حزبی توسط عده ‎ای “نخبه” و “روشن فکر” در خارج ساخته شود و آن حزب، انقلاب را سازمان داده و دولت آتی کارگری را به دست گیرد! شوراها نیز اگر شکل گرفتند، به ابزاری برای به قدرت رساندن همان حزب مبدل می ‎گردند! پس از انقلاب هم “حزب” (یا دولت در دست حزب) است که باید از انحرافات احتمالی درون شوراها و یا حمله ی نظامی و غیره جلوگیری به عمل آورد. با این اوصاف سرکوب هرگونه مخالفتی توسط شوراها و یا مخالفان سیاسی موجه جلوه خواهد شد! به باور آن‎ها، شوراها اگر در درونشان گرایشات غیرکمونیستی شکل گیرد، حزب آنان را کنار می ‎گذارد و “سلامت” کمونیستی را حفظ می ‎کند! بدین ترتیب “انقلاب” در مقابل “ضدانقلاب” نجات پیدا می ‎کند! این سناریوی سازمان‎های سانتریستی و استالینیستی در دوره ی پیشا انقلابی، دست گرایشات راست و چپ سندیکالیستی در درون جنبش کارگری را باز می ‎گذارد که به بهانه ی مقابله با این اعتقادات انحرافی، بدیل انحرافی از نوع  دیگری (سندیکالیستی و رفرمیستی) را ارائه داده و نهایتاً طبقه ی کارگر را به کج راه برده و آن را از تحقق انقلاب کارگری- سوسیالیستی باز می ‎دارد.

در ادامه رفیق آرمانخواه می ‎نویسد:

“….لنین و تروتسکی (بیشتر لنین) در مبحث دیکتاتوری پرولتاریا معتقدند که پس از انقلاب و سرنگونی حکومت سرمایه ‌داری، عواملی وجود دارند که به شدت در مقابل دولت دیکتاتوری پرولتاریا ایستادگی خواهند کرد. این عوامل عبارتند از: نفوذ و باقی‌ ماندن عقاید خرده‌ بورژوایی در بخش عظیمی از جامعه‌، توهماتی که تولید کوچک رقم می ‌زند و همواره به بازتولید آن عقاید خرده ‌بورژوایی می ‌پردازد، برتری‌های علمی، تکنولوژیکی و… سرمایه ‌داری که از سال‌‌ها استثمار حاصل شده است و مقاومت (اغلب مسلحانه) بورژوازی که به سرمایه ‌داری جهانی تکیه دارد و این سرمایه ‌داری به شدت از بورژوازی داخلی حمایت می ‌کند. این عوامل را بنده به شخصه عواملی خاص یک منطقه ی خاص یا دولت خاص نمی‌ دانم بلکه آن را عاملی تقریباً جهانشمول قلمداد می ‌کنم….”

این بحث درست است. رهبران بلشویک این نگرانی را همواره داشتند که “دولت دیکتاتوری پرولتاریا” می ‎تواند در معرض خطر قرار گیرد. اما، این استدلال چه ربطی به بحث حضور دائمی حزب دارد؟ مگر این که رفیق آرمانخواه “حزب” و “دولت دیکتاتوری” را یکی قلمداد می‎ کند. که اگر چنین باشد، خود دیکتاتوری پرولتاریا یعنی دولت کارگری به خطرات احتمالی برخورد می‎ کند. دیگر چه لزومی دارد که بالای سر دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا که توسط شوراهای کارگری انتخاب شده ‎اند، نهاد دیگری به نام “حزب” قرار گیرد؟

رفیق آرمانخواه می ‎نویسد:

“….در صورت بروز جنگ داخلی (که تقریباً ناگذیر می ‌نماید)، طبیعتاً در همه جا قشر عظیمی از کارگران یا در ارتش سرخ مشغول خواهند شد و یا تعداد پرولتاریای انقلابی تقلیل خواهد یافت (این بحران یکی از اساسی‌ ترین معضلات حکومت بلشویک‌ها بود) و…”

بله درست است. اما مگر قرار است بعد از هر انقلابی جنگ داخلی به وقوع پیوندد؟ چه فردی از رهبران بلشویک این تئوری را ارائه داده که هر انقلاب کارگری الزاماً به جنگ داخلی منجر می ‎گردد؟ درست برعکس اعتقاد بلشویک‎ها این بود که به محض شکاندن زنجیر در ضعیف ترین حلقه ی آن، سایر زنجیرها نیز پاره خواهند شد. به سخن دیگر انقلاب کارگری به ویژه در آلمان و مجارستان و سایر کشورهای اروپایی آغاز خواهد شد و صلح و انقلاب سوسیالیستی در سراسر جهان به وقوع می ‎پیوندد (این بود پیش‎ بینی بلشویک ها).

در ادامه رفیق آرمانخواه می ‎نویسد:

“….عامل سوم که شاید به نوعی مهم ‌ترین عامل هم باشد، عامل اقتصادی است. در کشورهایی با سرمایه‌ داری وابسته و در عصر امپریالیزم (حال هر نام یا اصطلاحی که می‌ خواهیم روی آن به گذاریم مثل عقب‌مانده، جهان سوم و… منظورم بیشتر کشورهایی با ساخت اقتصادی مشابه روسیه و ایران و… است)، ما می‌ توانیم کارکردهای مشابهی برای تمام آن‌ها متصور شویم. سؤال من این ‌جاست که چه تفاوتی وجود دارد که تضمین ‌کننده این امر باشد که ما با معضلات مشابه روسیه دست به گریبان نباشیم؟”

برای توضیح مفصل این موضع رفیق آرمانخواه را رجوع می ‎دهم به مطالعه ی دقیق جزوه ی «نتایج و چشم اندازها» (۱۹۰۵) و «انقلاب مداومِ» تروتسکی که به تفصیل در مورد رشد ناموزون و مرکب در سطح بین‎المللی توضیح داده است و نشان می‎ دهد که چرا انقلاب می ‎تواند در یک کشور از لحاظ اقتصادی عقب افتاده آغاز گردد و به سایر جهان گسترش یابد. تزهای آوریل ۱۹۱۷ لنین نیز این نظریه را تأیید کرد. در روسیه وضعیت استثنایی پدید آمد که منجر به شکست انقلاب شد۴.

در ادامه رفیق آرمانخواه می ‎نویسد:

“…در قسمتی از نوشته ی رفیق  رازی  در مورد تسخیر قدرت توسط حزب بلشویک آمده است که حزب بلشویک در صورتی که در شوراها اکثریت نمی ‌یافت، اقدام به تسخیر قدرت نمی ‌کرد!! به نظرم در این جا هم بحث اساسی دیگری به میان می ‌آید. در برهه ‌ای از سال ۱۹۱۷ هنگامی که بلشویک‌ها هنوز در شوراها اکثریت نداشتند و این شوراها هم عملاً به ارگان سازش تبدیل شده بودند، حزب بلشویک شعار «همه ی قدر به حزب» را سرلوحه ی خویش قرار داده بود. بحث اصلی ‌ای که این ‌جا باز می‌ شود این است که حزب هنگامی که در طبقه اکثریت را به دست آورده باشد (این مسأله خود مورد اختلاف است که آیا حزب اساساً می‌ تواند دربر گیرنده ی اکثریت طبقه باشد یا…) در صورت مخالفت شوراها یا عدم وجود شوراها آیا بایستی اقدام به تسخیر قدرت نماید یا خیر؟ پاسخ به این سؤال آن ‌جا اهمیت می ‌یابد که آن را با بحث ارتباط حزب و شوراها گره به زنیم!! در این ‌جا اگر حزب برخلاف نظر شوراها اقدام به تسخیر قدرت ‌نماید آیا می ‌توان به راحتی گفت حزب باید قدرت را به شوراها به سپارد؟ پاسخ خود من به این سؤال منفی است! من معتقدم در این شرایط لاجرم این حزب خواهد بود که تا زمانی که در شوراها اکثریت مطلق را به دست نیاورده باشد، بایستی در رأس امور قرار به گیرد!”

برای پاسخ به نکات بالا ابتدا مفهوم خود را از «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا» روشن کرده و در آخر به مفهوم حزب به مثابه ابزاری برای رسیدن به این هدف می ‎پردازم.

پس از تسخیر قدرت توسط شوراهای کارگری به رهبری حزب، جامعه در مرحله ی انتقال از سرمايه ‎داری به سوسياليزم به سر می‎ برد. از ميان رفتن دولت با رشد اقتصادی، هم گام با يک ديگر طی می‎ شوند. اما، اين روند شايد به طور ايده‎آل پيش نرود و جامعه به طور اجتناب ناپذير- با برخی از ناهنجاری‎های معين بوروكراتيک مواجه شود. زيرا كه، در جامعه‌ی سرمايه داری، چنان چه پرولتاريا عموماً در موقعيتی قرار می ‎گرفت كه می‎ توانست به محض كسب قدرت به مثابه يک طبقه بر كليه ی امور زندگی اجتماعی و اقتصادی نظارت كند، اين ناهنجاری‎های بوروكراتيک اجتناب ناپذير نمی ‎بود. اما، متأسفانه چنين نيست. نظام سرمايه ‎داری كارگران را در كليه ی سطوح زندگی بيگانه می ‎سازد و از طريق تحميل حداقل ۸ ساعت كار روزانه (مضافاً بر وقت هدر رفته برای اياب و ذهاب به محل كار و زندگی)، كارگران را از رشد فرهنگی -كه آنان را قادر به عهده ‎گيری فوری اداره جامعه می‎سازد- محروم می‎ كند. كارگرانی كه پس از ساعت‎ها كار طاقت‎فرسا به محل مسكونی خود باز می‎ گردند، ديگر فرصت مطالعه و ارتقاء سطح فرهنگ خود را نخواهند داشت. تا هنگامی كه مدت زمان كار، آگاهانه كاهش نيابد، ابتدائی ‎ترين وضعيت مادی برای مديريت كارگری جامعه زيست نخواهد كرد. بنابر اين، شكلی از نيابت قدرت- كه به نوبه ی خود می‎ تواند به ناهنجاری‎های بوروكراتيک منجر شود- اجتناب ناپذير است.

اما، قدرت به حکومت رسیده كه به نيابت جامعه – در اين مرحله- برای از بين بردن تدريجی خصوصيات منفی موروثی جامعه سابق گام‎های مؤثر بر می ‎دارد- می ‎بايد شكل ويژه‎ ای داشته باشد. چنين قدرتی می ‎بايد دموكراتيک ‎ترين قدرتی باشد كه تاريخ به خود ديده است. دموكراسی‎ ای بسيار عالی‎تر از “دموكراسی بورژوائی” حاكم بر كشورهای سرمايه ‎داری. در اين مرحله آزادی بيان و تجمع و اعتصاب و غيره برای كليه‎ ی قشرهای اجتماعی توسط قدرت دولتی نوين بايد تضمين گردند (مگر برای آنان كه مسلحانه قصد براندازی قدرت اكثريت منتخب کارگران را داشته باشند). اين قدرت، “ديكتاتوری انقلابی پرولتاريا” ناميده می ‎شود. قدرتی است كه به نمايندگی از طرف كارگران و زحمت كشان و متحدين آنان (اكثريت جامعه)- براساس تضمين دموكراسی كارگری (قدرت شورايی)- روند عبور از سرمايه‎ داری به سوسياليزم را تسهيل و عملی می ‎كند. به قول ماركس تنها ضامن انتقال از سرمايه ‎داری به سوسياليزم همانا استقرار ديكتاتوری انقلابی پرولتاريا است. هر شكل ديگری از قدرت (“ديکتاتوری حزب” و يا “خبرگان روشن فكر”)، که خواهان جای گزينی ديكتاتوری انقلابی پرولتاريا و قدرت شورايی شود، محكوم به شكست است و امر انتقال به سوسياليزم را مسدود كرده و وضعيت را برای بازگشت سرمايه‎ داری هموار می‎كند.

در شوروی چنين شد. اختناق استالينيستی عليه طبقه‎ی كارگر و زحمت كشان و مليت‎ها و سركوب دموكراسی كارگری، مرحله ی انتقال به سوسياليزم را متوقف كرد و جامعه را نهايتاً به عقب (يعنی سرمايه ‎داری) باز گرداند. در جامعه‎ ی شوروی، رهبری حزب بلشويک- به نمايندگی شوراهای كارگران، دهقانان و سربازان- قدرت سياسی را به دست گرفت و اقدامات اوليه در راستای استقرار قدرت شورايی و امر انتقال به سوسياليزم را عملی كرد. اما به علت انزوای انقلاب در سطح جهانی و جنگ داخلی كه منجر به از بين رفتن پيش روی انقلابی و كارگری شد، در اين جامعه به تدريج ناهنجاری‎های بوروكراتيک غالب شد. با وجود خطاهایی که در ۱۹۲۱-۱۹۲۳ توسط رهبران حزب رخ داد، روند دموکراتیک می‎ توانست اصلاح و ادامه یابد. لنین در اواخر عمر ۱۹۲۳ به این خطر پی برد. او نوشت: “از اين که پيش ‎تر از اين‎ها و با توان لازم و شدت بيشتر دخالت نکردم، خود را در برابر کارگران شديداً مقصر می‎دانم”.۵ اما مبارزه ی لنين عليه بوروكراسی نيز با مرگ وی متوقف شده و مبارزه ی اپوزيسيون چپ به رهبری تروتسكی نيز شكست خورد. استالين و دارودسته اش به نمايندگی از قشر بوروكرات (و بازماندگان رژيم تزار) به نام طبقه ی كارگر و متكی بر اعتبار انقلاب اكتبر، قدرت را از طبقه‎ی كارگر غصب كردند و جامعه را عاقبت “در مارپيچ بوروكراسی” به عقب (سرمايه داری) برگرداند.

آن چه را که باید توجه کرد این واقعیت است که اصولاً دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا باید بر بستر دموکراسی کارگری به اهداف خود به رسد. هر حرکتی هر چند موقت توسط حزب که این امر را متوقف می ‎کند، بهای سنگینی به دنبال می ‎آورد. این بهاء نه تنها در درون آن جامعه بلکه در سراسر جهان انعکاس می ‎یابد و روند انقلابات سوسیالستی را به تعویق می ‎اندازد و نسل‎های متعددی را به دامن سرمایه ‎داری می ‎اندازد. امروز بیش از ۸۵ سال پس از شکست انقلاب روسیه جنبش کارگری بین‎المللی و کمونیست‎ها هنوز هزینه ی مسدود شدن دموکراسی کارگری در روسیه را پرداخت می ‎کنند.

رفیق آرمانخواه می ‎نویسد:

“برای من خطر از دست رفتن انقلاب بسیار بیشتر از امکان استیلای مقطعی، تاکید می‌ کنم مقطعی و غیراستالینیستی، حزب بر شوراها اهمیت دارد.”

اما، نکته‎ای که رفیق آرمانخواه باید توجه کند این است که خطر از دست رفتن انقلاب با دخالت قیم‎مآبانه حزب در امور جامعه به مراتب بیشتر از خطری است که از سوی امپریالیزم و یا ضدانقلاب متوجه جامعه و جهان کارگری خواهد بود. زیرا امپریالیزم و سرمایه ‎داری حتی اگر پیروز شود، پس از مدت کوتاهی قیام‎ها و انقلابات کارگری آغاز می‎ گردند اما ظهور بوروکراسی اختناق آمیز از دل یک انقلاب پیروزمند سوسیالیستی، ده‎ها نسل را از انقلابات سوسیالستی دل سرد می ‎کند و روحیه و توان کارگران را برای نسل‎ها نابود می ‎کند. جنبش کارگری بین‎المللی، تداوم حیات ننگین امپریالیزم در دوره ی اخیر را مدیون انحطاط دولت کارگری شوروی بوده است. این نظام فاسد امپریالیستی می ‎توانست با پیروزی چند کشور دیگر، پس از انقلاب اکتبر گور خود را برای همیشه بکَند و نابود گردد (همان طور که بلشویک‎ها انتظار داشتند).

بنابر این درک روشن دموکراسی کارگری به عنوان تنها ضامن دوره ی گذار از سرمایه ‎داری به سوسیالیزم بسیار حیاتی است. دموکراسی‎ای که تنها و تنها بر پایه ی شوراهای کارگری یعنی نمایندگان اکثریت جامعه (که اعضای حزب هم بخشی از آنان هستند) عملی است. هیچ اقدام قیم‎مآبانه موجه نیست. بلشویک‎ها و لنین پیش از انقلاب و تمام دوران انقلاب بر این امر کاملاً آگاه بودند. حزب بلشویک و به ویژه لنین هرگز قصد جای گزین کردن حزب بر طبقه ی کارگر را نداشت. جبر تاریخ این امر را موقتاً بر آن‎ ها تحمیل کرد.

برای اثبات این واقعیت تاریخی، به چند نقل قول بسنده می‎شود:

· لنين در فرمان ارضی در دومین کنگره ی سراسری شوراهای روسیه (۲۵ اکتبر/۷ نوامبر) گفت: “ما به عنوان یک دولت دموکراتیک نمی‎ توانیم از تصمیم توده‎های خلق طفره به رویم، حتی اگر با آن موافق نباشیم”. (تاریخ انقلاب روسیه- ای اچ کار جلد اول صفحه ۱۳۸- از منتخب آثار لنین به انگلیسی جلد۲۲ ص ۲۳)

· نخستین اعلام اساسی ماهیت قانونی حکومت که در تاریخ شوروی در «اعلامیه حقوق خلق رنجبر و استثمار شده» آمده  با این کلمات آغاز می ‎شود: “اعلام می ‎شود که روسیه عبارت است از جمهوری شوراهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان. تمام قدرت مرکزی و محلی متعلق به این شوراها است”. (تاریخ انقلاب روسیه- ای اچ کار جلد اول صفحه ۱۴۰) از این پس برای اولین بار روسیه: «جمهوری شوروی روسیه» خوانده شد. (پیش از آن نام آن حاکمیت «دولت موقت کارگران و دهقانان» بود)

· در لحظه ی پیروزی انقلاب، یک دولت تمام بلشویکی اعلام شد. اما، در همان روزهای نخستین، بر اثر فشار کمیته ی اجرایی اتحادیه کارگران راه آهن (ویکژل)، کمیته ی مرکزی حزب موافقت کرد که باب مذاکره را با اس ارها و منشکویک‎ها باز کنند و یک دولت ائتلافی از همه ی احزاب موجود درشوراها تشکیل دهند. (تاریخ انقلاب روسیه- ای اچ کار جلد اول صفحه ۱۴۰)

· ویکتور سرج یکی از نظریه پردازان و تاریخ نویسان جنبش کارگری شوروی درمورد این دوره می ‎نویسد: “در مورد قدرت بلشويک‎ها در شوراها در درون شوراهای شهری و ارتش که بلشویک‎ها تا همین اواخر در اقلیت بودند، اکثریت را به دست آوردند. در انتخابات دومای مسکو، بلشویک‎ها برنده شدند؛ آن ها از ۳۸۲۲۶۲ رأی، ۱۹۹۳۳۷ رأی به خود اختصاص دادند. از ۷۱۰کرسی انتخاب شده، ۳۵۰ به بلشویک‎ها، ۱۸۴ به کادت ها، ۱۰۴ تا به سوسیال- رولوسيونرها، ۳۱ تای آن به منشویک‎ها و ۴۱ تای آن‎ها به گروهای دیگر اختصاص یافت. از ۱۷ هزار سربازی که در انتخابات شرکت کردند، ۱۴ هزار نفر آن‎ ها به بلشویک‎ها رأی دادند”.

کلام آخر: نکاتی درباره ی تئوری حزب لنینی

تئوری حزب لنينی ابتدا در چه بايد كرد تدوین يافت. اما، پس از آن ‎كه طبقه ی كارگر روسيه اولين تجربه‎ی انقلابی خود را در سطح وسيع فعاليت توده ‎ای- در سال ۱۹۰۵- طی كرد، لنين خود ضرورت تعمق بيشتر درباره‎ ی تجزيه و تحليل خويش را احساس نمود. بدين سان تئوری واقعی حزب لنينی شامل دو عنصر به هم پیوسته بود. اول، آن چه او در اوايل قرن در چه بايد كرد پيرامون ايجادهسته ‎های حزب انقلابی در شرايط مخفی كاری نوشت. دوم، آن چه كه او بعد از نخستين تجربه‎ ی انقلابی توده‎ ای پرولتاريای روسيه- تجربه‎ی احزاب توده‎ای، اتحاديه‎های كارگری و شوراها تدوين نمود. درک تئوری حزب لنينی به معنای درک ضرورت جدائی پيش آهنگ و احزابی است كه فقط می‎ توانند اقليت ناچيزی از طبقه ی كارگر را سازمان دهند و در عين حال درک ضرورت ادغام حزب پيش آهنگ در میان توده‎ها بدون جای گزينی آنان. اين تئوری كه رهائی پرولتاريا فقط می ‎تواند توسط خود پرولتاريا به انجام رسانده شود، نبايد چه در تئوری و چه در عمل به اين مفهوم كاهش پيدا كند كه تكليف حزب انقلابی آزاد ساختن پرولتاريا و بنياد نهادن دولت كارگری به نمايندگی از طرف پرولتارياست.

در اين ديالكتيک ميان “پيشرو” و “توده” لازم است بر اين واقعيت پافشاری نمود كه حزب رسالت تاريخی خود را تنها زمانی می‎ تواند به انجام به رساند كه از حمايت فعالانه‎ی اكثريت پرولتاريا برخوردار باشد. ولی اين حمايت فعالانه توده‎ها از حزب انقلابی فقط در لحظات استثنائی و ليكن از لحاظ تاريخی تعيين شده به وقوع می ‎پيوندد. اين بدين معنی است كه تا زمانی كه شرايط انقلابی فرا نرسيده، حزب به ناچار يک حزب اقليت خواهد بود.

تئوری راستين حزب لنينی در درک فراگيرنده‎ی آن از رابطه‎ ی ديالكتيكی ميان حزب و توده ‎ها نهفته است. اين ديالكتيک يک نوع معين سازمان و يک بينش معين از انقلابی حرفه‎ ای ايجاد می ‎كند. انقلابیون حرفه ‎ای هرگز نبايد به طرزی هميشگی از توده‎ها جدا به ماند. همواره می ‎بايست آماده‎ی بازگشت به محوطه‎ ی كارخانه و واگذاری مقام خود به رفيق ديگر باشد تا اين كه او نيز به تواند تجربيات لازم را فرا گيرد. اين تئوری سيستم ادواری است كه ميان پرولتاريا و پيشگامان، يک حالت واقعی “گردش نيروی حياتی” برقرار می ‎سازد.

اصول اساسی مشابهی در مورد دولت كارگری در مرحله‎ ی گذار از سرمايه‎ داری به سوسياليزم نيز صدق می ‎كند. اگر چه لنين در ابتدا در پروراندن چندين نظريه درباره‎ ی مساله ی بوروكراتيزه شدن دولت‎های كارگری پيش قدم بود (در واقع او در سال‎های ۲۲- ۱۹۲ خيلی پيش از تروتسكی از خطر آگاه بود)، اما، عمدتاً تروتسكی و جنبش تروتسكيستی بود كه راه حل انقلابی ماركسيستی برای اين مسأله ارائه داد.

با اين كه گرايش در جهت ناهنجاری‎های بوروكراتيک در يک كشور عقب مانده و جامعه ‎ی منزوی اجتناب ناپذير است، منتهی شدن اين گرايش به انحطاط مهيب دوره‎ ی استالينيستی اجتناب ناپذير نيست. در اين شرايط، نقش عامل ذهنی بار ديگر تعيين كننده است. پيش آهنگ انقلابی می‎ بايست در تمام سطوح بر عليه خطر بوروكراتيزه شدن مبارزه كند:

– در سطح سازمان سياسی دولت، می‎ بايست دموكراسی كارگری را پرورش دهد و دخالت مستقيم توده‎ ها در اداره‎ ی دولت را تشویق نمايد.

– در سطح بين ‎المللی، می‎ بايست از انكشاف انقلاب جهانی، كه به سبب درهم شكستن انزوای دول كارگری مؤثرترين پادزهر عليه بوروكراتيزه شدن است، حمايت کند. اگر يک پيشگام پرولتاريائی آزاد از فرسودگی اخلاقی و جسمانی موفق به تسخير قدرت گردد، قادر به در دست گرفتن نقش رهبری در گسترش انقلاب جهانی خواهد بود. اين همان چيزی است كه تروتسكی آن را جنبه ی سوم تئوری «انقلاب مداوم» خواند.

– در سطح اقتصادی، می ‎بايست از هرگونه جدائی ريشه ‎ای ميان عمل انباشت و عمل توليد، یا از هرگونه جدائی ريشه ‎ای ميان طبقه ی كارگر واقعی موجود و كنترل محصول افزونه ‎ی اجتماعی- چه از طريق يک “حزب”، چه از طریق بوروكراسی دولتی به حد نهايت مركزيت يافته و چه از طريق عملكرد آزاد “قوانين بازار”- به هر قيمت ممكنه ممانعت شود. مديريت كارگری با برنامه ‎ی اقتصاد كه به طرز دموكراتيک مركزيت يافته، پاسخ تاريخی به اين مسأله است.۶

نتیجه:

در انقلاب آتی ایران، مارکسیست ‎های انقلابی باید کاملاً آگاهانه و از هم اکنون حساسیت بیش از اندازه بر استقرار دموکراسی کارگری و نظام شورایی ابراز داشته و نقش حزب در دوره ی پیشا انقلابی و تدارکاتی را برجسته و با اهمیت کنند. و در عین حال، در دوره ی پسا انقلابی، حضور حزب در بالای سر شوراهای کارگری را آگاهانه کاهش دهند.

تنها بر اساس چنین روشی می‎ توان در ساختن حزب پیشتاز انقلابی (بلشویکی) در مقابل احزاب خرده بورژوا و استالینیستی، گام‎ هایی اساسی برداشته و کارگران پیشرو را در ساختن آن دخالت داد.

توضیحات و منابع

۴- برای مطالعه ی آن وضعیت رجوع شود به کتاب تاریخ روسیه شوروی انقلاب بلشویکی ۱۹۲۳- ۱۹۱۷ -ای اچ کار- ترجمه ی نجف دریابندری. تاریخ انقلاب روسیه نوشته ی تروتسکی- نشر کارگری سوسیالیستی.

۵- اين نقل قول نخستين جمله از يادداشت لنين تحت عنوان «مسأله ی مليت ها و خودمختاری» مورخ ۲۰ مارس ۱۹۲۲ بود. در اين يادداشت ها لنين سياست های استالين در مورد مسأله ی ملی را به شدت مورد حمله و انقتاد قرار می دهد. رجوع کنيد به:

Lenin, Collected works, Vol 36. p. 605

۶- ارنست مندل: درباره ی بوروکراسی- نشر کارگری سوسیالیستی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *