نقدی بر ایده بازسازی فمینیسم بورژوایی در دیالکتیک مارکسیستی                                               

وقتی کالبد عضو را پس می زند                                              

جریان های نظری جنسیتی  که در قامت نظریه های دیالکتیکی ابراز وجود می کنند و تحلیل های تاریخ مصرف گذشته را در لا به لای واگویه های امروزی در ساز و برگی نو جا می زنند، از سویی می توان در پیوند با خط تکوین دیالکتیک جدید در نظر گرفته شود. اما شالوده های عمده ی آن در پیوند با وقایع و جریان هایی است که در دهه  ۶۰  رخ داد. رویداد هایی که جنبش سوسیالیستی و خط شکل یابی جریان های رادیکال را تضعیف و زمینه ای را شکل داد که گرایش های وا گرا با خوانش های متفاوت از مارکسیسم  و درک التقاطی از ماهیت آن کنش ورزی، امر سازماندهی، افق دیکتاتوری پرولتاریا و حرکت جامعه به سوی سوسیالیسم را کنار بگذارند. در اساس، “نا مفهوم” هایی نظیر “دیالکتیک جنسیت” یا “دیالکتیک فمینیستی” که قصد دارند تا به میانجی چسبیدن به عبارات پر طمطراق هویت یابند حتی در گام اول این هویت یابی به مشکل اساسی خورده اند. چرا که اصطلاح دیالکتیک محدود به یک روش یا ایده ی صرف نیست بلکه شیوه ای از تحلیل و واکاوی است که همگام با ذات و سرشت تام تغییرات اجتماعی حرکت کرده و با شناخت روابط میان تغییرات، آلترناتیو مشخص ارائه می دهد. یعنی دیالکتیک در مراحل معین از توسعه فرماسیون های اقتصادی_اجتماعی امکان های برون رفت از آن شیوه تولید که حال خود مبدل به مانع انکشاف اقتصادی شده است را به میانجی شناخت کشمکش ها و تضاد های این وضعیت ارائه می دهد. در برهه هایی مشخص از تاریخ آنچه تفوق یافته لزوما به فرجام نائل نمی شود بلکه صرفا تناقض را به سطح جدیدی انتقال داده است. اما این تضاد ها محصور در دوری باطل نیستند. چرا که “دیالکتیک مختص جامعه طبقاتی است، زیرا جامعه طبقاتی مجموع جایگاهی است که در آن پیش شرط‌های اساسی دیالکتیک، به دست آمدن فراغت اقلیتی ممتاز از طریق مازاد غصب شده، و به وجود آوردن یک فردیت مشکل ساز در میدانی از کشمکش ها تولید شده است.”(۱)

این فردیت مشکل ساز به بدنه ی اکثر خط فکری های پسا مارکسیستی نیز چسبیده و حتی بخش اعظمی از درون مایه ی تئوریک آن ها محسوب می شود. دو “نا مفهوم” دیالکتیک جنسیت و دیالکتیک فمنیستی که در خطوط بالا نیز به آن اشاره شد. هستی نظری خود را برپایه ی نگرشی که بتواند با درک و ریشه یابی جایگاه زنان و ستم های جامعه طبقاتی جهان بینی مشخصی ارائه داده و اهمیت کنش ورزی رادیکال و انقلابی زنان را  در جهانی که منطق سرمایه هر دم در حال حمله به زیست، آگاهی و حتی زنانگی آنهاست را باز تاباند شکل نداده است. بلکه در امتداد نظریه های رادیکال فمنیستی با همان دعوی و مطالبات مشخص حرکت می کند. اما پایه های مادی و نظری رادیکال فمنیسیم از کجا آغاز شد؟

نظریه رادیکال فمینیستی توسط گروهی از نهضت زنان در  اواخر دهه ی ۶۰ رشد کرد. این نهضت همچون بسیاری از تشکل های وقت در حوزه کارزار های  ضد جنگ و کنش های سیاسی_مدنی فعالیت می کرد. انشعاب و افتراق گرایی که یکی از خصلت های اصلی این دوره است نهضت زنان را که هم سوسیال فمنیست ها و هم فمنیست ها در آن فعالیت می کردند را تحت تاثیر قرار داد. رادیکال فمینیسم که خود تلفیقی از نظریه های فمینیستی و پسا ساختارگرایانه بود حال در صدد بود تا مفاهیم خویش را هر چه بیشتر از نظریات “چپ نو” مستقل کرده و حتی بر مبانی نظری و مهم تر از آن ساختار “مردانه” ی درونی آن  بتازد. و خود سازمان هایی را شکل دهد که بر آن “یک روش اصیل زنانه” (۲ ) حاکم باشد. شقی که این سنخ سازمان ها در آگاهی زنان فرودست و زنان طبقه کارگر ایفا کردند را باید از دو سویه مورد نقد قرار داد از سویی کنش مشخص و تحلیل های نا موزون رادیکال فمنیست ها ا ز موقعیت زنان و منشا محدود و انقیاد آنان و از سوی دیگر فقدان وجود همبستگی و دموکراسی درونی در احزاب و سازمان های سوسیالیستی به طور عام و چپ نو به طور خاص.  با این اوصاف، رادیکال فمینیسم را مطلقا نمی توان علی رغم نامش حرکت رو به جلوی تشکل های زنان عنوان کرد. در واقع حتی می توان با توجه به تحلیل های غیر علمی و نا سازگارش آن را نهضتی در خدمت و منطبق با تئوری های بورژوایی قلمداد کرد که حتی خالی از سویه های مترقی سرمایه ستیزی سوسیال فمینیست ها بود. رادیکال فمنیسیم الگوی سرکوب در جامعه را مرد سالاری و انقیاد زن تعریف می کند. در این دستگاه تحلیلی، این مرد سالاری ست که ریشه ی ستم بر زنان است و نه سرمایه داری. نکته ی قابل توجه آن است که با حذف مقولاتی مهمی چون کار مجرد، ارزش، استثمار، سرمایه و … عبارات کلیدی در قاموس این دیدگاه فمینیستی اخته می شوند. تا جایی که حتی زمانی که نام از امپریالیسم به میان می آید شکل گیری آن را بی گمان باید در ریشه های مرد سالارانه(و مشخصا مردان سفید پوست) دنبال کرد و نه در رشد عوامل تاریخی و اجتماعی، رشد انحصارات، رقابت قطب های سرمایه داری و جنگ های بین المللی. باربارا بوریس در طی مقاله ای به نام “مانیفست جهان چهارم”(۳) ادعا می کند که در جای جای جهان، زنان کاستی ای را تشکیل می دهند که از سوی امپریالیسم مردانه به مستعمره مبدل شده است. در ادامه بوریس می نویسد با وجود این ستم همسان “زنان نمی توانند با سایر جنبش های ضد امپریالیستی متحد شوند زیرا این جنبش ها مرد محور اند.”

حال این مسئله که پایه های تکوین این مرد سالاری از کجا و از چه عوامل تاریخی ای نشئت می گیرد از دید رادیکال فمنیست ها که همچون موش های کور به مراحل مختلف تاریخ بشر می نگرند یا بی جواب می ماند و یا همان کلیشه ی همیشگی جنسیت زنانه و نظریه زهدان است. از همین روست که رادیکال فمینیسم بدون هیچ تفاوت خاصی با دیگر نحله های فمینیستی در آغاز، نقش تاریخی زنان را فرو می کاهد و سپس آنان را کاستی قلمداد می کند که در زمانه های حاضر می بابست علیه جلوه های مرد سالارانه و حتی گاه خود مردان مبارزه کند. پیامد مشخص این تحلیل و کنش هایی که در امتداد آن می آید عدم همبستگی طبقاتی، مخدوش شدن درک زنان طبقه کارگر از ستم سرمایه داری، مخدوش شدن منافع پرولتاریا و بورژوازی و همینطور ضربه زدن به روند مبارزه ی یکپارچه و متحد طبقاتی است. (۴) (فاکتور هایی که در دیالکتیک فمنیستی نیز کم تا بیش قابل روئیت است.)

با سرکوب جنبش های دهه شصت و عقب نشینی جریان های سیاسی، رادیکال فمنیست ها بیش از پیش چه در سطح نظری و چه در سطح عملی از از واقعیات موجود زندگی و ضروریات کنش ورزی فاصله گرفته و در پوسته ی فرقه گرایی فرو رفتند. بر اساس تز “مرد سالاری به مثابه ریشه و الگوی تمامی ستم ها”  رادیکال فمینیست ها شروع به سیاست زدایی هر چه بیشتر  از مفاهیم نظری خود کردند. آنان در این دوران به این نتیجه رسیدند که ازدواج گام اول آسیب به زنان  توسط نهاد های ارتجاعی و ذهنیت مردسالارانه است پس باید چه در سطح عملی و چه در سطح نظری علیه آن فعالیت کرد. شولامیت فایرستون در دیالکتیک جنس(۵) فرقه گرایی فمنیستی را تا جایی جلو می برد که علیه عشق نیز قلم فرسیایی کرده و نه مناسبات اقتصادی_اجتماعی که روابط عاطفی و عاشقانه را تحت تاثیر قرار داده و آن را تا سر حد کالایی کردن جنسیت زنان تقلیل میدهد بلکه به خود عشق همچون “نهادی که آسیب پذیری، وابستگی، انفعال، در معرض رنج بودن را افزایش داده و مانع رشد کامل قابلیت های زنان می شود.” حمله می کند. هدف فایرستون صراحتا تشکیل کلیسای مدرنی است که در آن زنان اتمیزه را چون کاهنان از هر جلوه ی به زعم خود “مردانه” دورنگه دارد. فایرستون که جزو رادیکال فمینیست های نیویورک بود با همکاری آن کودت، دایان کروترز و سلیستین ویر مانیفیستی تماما روان شناختی و تهی از دال های سیاسی اجتماعی تحت عنوان “سیاست های ایگو”(۶)  را منتشر کردند که بر طبق بند های آن ستم بر زنان نه بر آمده از عوامل اقتصادی بلکه در اصل برساخت عوامل روانی است. “ما اعتقاد نداریم که سرمایه داری یا نظام اقتصادی دیگر دلیل ستم بر زنان است و علاوه بر آن باور نداریم که ستم بر زنان در نتیجه ی یک انقلاب صرفا اقتصادی محو می شود.” از آنجا که شیوه تولید حاکم بر در دوران کنونی سرمایه داری است هر تئورای که در این دوران جهت تحلیل دگرگونی های اجتماعی خود را معرفی کرده و ذات تعین بخش تناقضات این دوره را در دستور قرار ندهد پیاپیش از اعتبار ساقط است. این امر در خصوص دیالکتیک فمینیستی ای که قصد دارد خود را در هیئتی مارکسیستی مفصل بندی کند نیز به همان اندازه صدق می کند. اینجا مفاهیم فمینیستی همچون اعضایی هستند که با کالبد، نا سازگار اند و این کالبد آن ها را پس می زند تا بگندند. با اتکا به چنین رویکردی، دوخت و دوز مفاهیم متناقض به یکدیگر تنها افشا کننده ی ضعف دستگاه تحلیلی است. مفاهیمی که زایش خود را از دست داده اند در پیوند با نظرات و مفاهیم انضمامی تنها سرشتی انگل وار به خود می گیرند. چرا که ممکن نیست استنتاج های انضمامی را با اتکا بر مقولات انتزاعی، عقیم و محدود که جدا افتاده از بافت و عاملیت اجتماعی و سیاسی هستند ساخت.

بحران نظری و عملی سازمان ها، احزاب و گرایشات بورژوایی رابطه ای تنگاتنگ با بحران موجود سرمایه داری دارند. در این ادوار است که تعین های هویت بخشی که خود را بر آن استوار ساخته اند. “دود می شود و به هوا می رود.”(۷) پس ناگزیر اند تا پوست اندازی کنند تا حداقل بخشی از اذهان توده ای و نه حتی مشخصا طبقه کارگر را در جبهه خود نگه دارند. دیالکتیک فمینیستی که امروزه همچون یکی از نحله های دیالکتیک جدید نیز در تدارک ایفای چنین نقشی است. حرکت غالب جریان های فمینیستی در چند دهه اخیر را می توان به پاندول ساعت تشبیه کرد. در دوران بحران های عمیق سرمایه داری که توده و به ویژه زحمتکشان و جوانان رادیکالیزه شده اند فمنیسیم بقای خویش را در گرو آن دیده است که به طرف چپ متمایل باشد. در دوران سرکوب و در خود فرو رفتگی جنبش ها و البته به طور مقطعی در میانه و حد وسط صفحه ساعت قائم است و با استقرار نظم و ساز و کار بورژوایی پیشین پاندول به طرف راست حرکت کرده و در شبه کنش گری رفرمیستی حل می شود تا زمانی که باز هم شماطه ی جنبش های طبقه کارگر و بحران شیوه تولید کاپیتالیستی او را ناگزیر سازد تا به طرف چپ حرکت کند. این حرکت پاندول وار فمینیسم را بی شک می توان اپورتونیستی قلمداد کرد که چرا که جهت ابقای ماهیت بورژوایی خود مبارزات طبقاتی و مبارزات زنان را در درون این کل، نه به عنوان امر ذاتی منطق سود حاکم بر جامعه طبقاتی بلکه به عنوان مفری می بینند که بتوانند منافع حداقلی و یا حتی گاها منافع فرقه ای خود را از بورژوازی حاکم سهم خواهی کنند.

دیالکتیک فمینیستی نیز  از نمود های بحران موجود این خطوط فکری ست که سودای تن یابی در دیالکتیک مارکسیستی را البته با مفروضه های مغایر با این تفکر در سر دارد. ننسی هارتسوک در مقاله ای تحت عنوان “دیالکتیک فمینیستی برای قرن بیست و یکم” نقدهایی بر مارکسیسم وارد کرده و در ادامه اذعان می دارد که چهار چوب دیالکتیکی مارکسیسم را برای صورت بندی فمینیسم انتخاب کرده است. اما سوال اساسی آن است که وقتی بنیان های تحلیلی مارکسیسم یعنی مرکزیت طبقه، تخاصم میان طبقات، کار و ارزشی که کار اجتماعی تولید می کند را مورد نقد قرار داده و قائل به نقش این فاکتورها در روابط اجتماعی نیست چگونه همچنان می توان در تلاش بود تا این دیدگاه را به مثابه ی یک کلیت که توان معنا بخشی به دال های فمینیستی را دارند متصور شد. مشخص است که این امری نا ممکن است و چنین تلفیقی در خوشبینانه ترین صورت بینشی دیالکتیکی را خلق می کند که بیش از آنکه متصل به تئوری سوسیالیسم علمی باشد شبیه به دیالکتیک کانتی است. که در آن تئوری نه تنها پیوندی با کنش و پراتیک ندارد بلکه حتی در پی تبیین و شناخت ماهیت و ذات حاکم بر پدیده ای عینی که خود را نیز شامل می شود نیست و تنها تسلسلی بی فرجام و بی پایان از مجادلات را تشکیل می دهد که در آن غایت تنها افشای ضعف و تناقضات دیدگاه های دیگر است. به بیانی یک کارکرد صرفا سلبی دارد. اما دیالکتیک کمونیستی اندام وار بازوی انتقادی و ایجاب آلترناتیو را در خود جمع داده است و نقطه گسست آن از سنت فکری دیالکتیکی از دوران هراکلیتوس تا هگل همین ترسیم افق عاملیت مادی است.

خصلت ذاتی سرمایه ایجاب می کند که به میانجی سرقت از نیروی کار طبقه کارگر  و انباشت سود سرمایه، باز تولید شده و هر دم می کوشد که موانع موجود بر سر راه بازتولید سود را که منجر به فقیر سازی گسترده رنجبران و زحمتکشان می شود را از میان بردارد. سرمایه داری در تلاش است که واقعیت مادی نهفته در دل خود، یعنی کمونیسم را تا حد امکان پنهان کند. آنچه خود را دیالکتیک می نامد این روند از کشمکش ها و فعل و انفعالات را بی کام و کاست تحلیل کرده و خروجی این تحلیل را نیز به پراتیک مشخص پیوند می زند.یعنی تفکر دیالکتیکی تحلیل و برداشت خود را به شکلی ابژکتیو پیاده سازی می کند. چنین روندی بنا به وضعیت موجود در کسوت پیشروی و عقب نشینی ها خود را نشان می دهد.

دیالکتیک  فمینیستی را  بیشتر در زمینه هایی که دیدگاه زنان به طور نسبی براندازانه (۸) به نظر می رسد می توان به عنوان ابزاری برای نقد و تغییر ایدئولوژی مردسالارانه در نظر گرفت. درحالیکه پیشفرض فهم دیالکتیکی درک و هضم کلیت است. کلیتی انضمامی که با تعقیب مستمر امر کلی و نقد امر جزئی تکین به وارسی امکان مندی کنش های دگرگون کننده می پردازد. لنین در دفترهای فلسفی(دفتر های هگل) تصریح می کند که “دیالکتیک مارکس به درستی هر نوع ارزیابی منفک و جدا افتاده ابژه را کنار می گذارد، یعنی ارزیابی ای که یک سویه و به شکلی وحشتناک تحریف شده است.” وی همچنین برعکس عمده انتقاداتی که بینش ارتدکس به دیالکتیک را “ذات گرا” قلمداد می کنند، رابطه و نقش پذیری امر جزئی را اینگونه ترسیم می کند:”امر منفرد تنها در پیوند با آنچه به امر کلی راه می برد وجود دارد. هر امر منفرد (به این یا آن طریق) امری کلی است. هر امر کلی (بخشی از یا سویه ای از یا ذاتِ) امری منفرد است… اینجا از پیش عناصر، نطفه ها و مفاهیم ضرورت پیوند عینی در طبیعت و غیره را داریم. اینجا از پیش امر ممکن و امر ضروری، پدیدار و ذات را داریم”(۹) لنین با درک ضرورت دیالکتیک در مقام پراتیک کمونیستی گام مهمی در مبارزه با  خوانش های انحرافی و تکامل گرایانه، خشک و انتزاعی از آثار مارکس برداشت خوانش هایی نظیر دیالکتیک جدید و فمینیستی که در تلاش اند با پیچیده سازی مفاهیم موجود بیشتر به آن خصلتی فلسفی، نظر ورزانه یا روان شناختی ببخشند تا مانع فرا روی مشارکت آن در امور واقع باشند. انفعالی که مارکس همواره آن را به نقد می کشید. چرا که معتقد بود زمانی که نظریه در دست طبقه کارگر به سلاح مادی تبدیل نشود از ارزش و اهمیت سیاسی برخوردار نیست.

کاربست دیالکتیک در نظریه فمنیستی دال بر رهایی بخشی یا تفاوت مندی خاص این نوع دیدگاه با سایر شاخه های فمینیستی نیست بلکه تنها انزوای نظریه ای را می رساند که قصد دارد تا با مجال دادن به دگر بودگی ها به تفاوت خوش آمد گوید بدون آنکه از نسبی گرایی در تحلیل بپرهیزد. طبیعی است که این نسبی گرایی، نظریه پرداز را آزاد می گذارد تا مواجه ای گزین گونه با پارادیم های تحلیلی داشته باشد. مجوز این آزادی اما در عرصه سیاسی بی شک اپورتونیسم نامگذاری خواهد شد چرا که نمی توان واقعیت را صرفا با مفاهیم اخته شده ساخت. این سوبژکتیویسم استقلال فکری و عملی زنان را منحرف کرده چرا که از تبیین ساختار سرمایه داری  به نحوی که توانایی تبیین منطق شکل های مشخص تاریخی،که انباشت سرمایه در آنها تحقق یافته است را ندارد.

احمد آزادی جو

militaant.com

یاددشت ها:

۱. دیالکتیک در مقام پراکسیس/جوئل کوئل/چاپ شده در مجلد دیالکتیک برای قرن جدید/ص ۳۴۷

۲. نظریه های فمینیستی/جوزفین دانون/ترجمه فرزانه راجی/انتشارات چشمه/ص۱۹۹

۳. the forth world manifesto/ Barbara Burris/1971/ Women – Fourth World

۴. رکسانا دانبار یکی از افرادی است که به طور مشخص قصد دارد تا این سکتاریسم فمنیستی را تئوریزه سازد او در یکی از نوشته هایش تحت عنوان “آزادی زنان، اساس انقلاب اجتماعی” به این جمع بندی می رسد که زنان نباید حتی در کارزار ها و اعتراضات مختلط شرکت جسته و می بایست جنبش مستقل خود را پیش ببرند. دانبار در همین نوشتار اعلام می دارد: (( با تخریب جامعه کنونی، و ساختن جامعه ای بر مبنای اصول زنانه، مردان مجبور خواهند بود در جامعه ای انسانی با شرایط بسیار متفاوتی از حال زندگی کنند. برای آنکه چنین اتفاقی رخ بدهد، فمینیسم می بایست از سوی زنان حمایت شود، به عنوان مبنای تغییرات انقلابی”)) این سطر ها حامل تناقضات بسیار اند. نخست آنکه اصول زنانه نوین در این نوشتار یک گذاره ی کاملا انتزاعی است که هیچ گاه رابطه اش را در قبال روابط حاکم بر شیوه تولید کاپیتالیستی و همچنین بدیل هایی که بتواند زنان را از یوغ استثمار این شیوه تولید رها کند مشخص نکرده است. بخش دوم، پذیرش فمنیسم به عنوان مبنای یک تغییر انقلابی است. با توجه به پیش فرض های موجود از فرقه گرایی، فهم اخته از ستم موجود بر زنان و حرکت به سوی جهانی موهومی که حتی یک نمونه تاریخی از ابتدایی ترین شکل این فرم از جامعه در دست نیست، می توان اذعان داشت که کلماتی چون “انقلاب” در حلقوم تئوریسن های فمینیست گیر می کند و قادر نیستند که حتی آن را در چهار چوبی مشخص ادا کنند.

۵. The Dialectic of Sex: The Case for Feminist Revolution /shulamith firestone/1970

۶.the politics of the ego: manifesto for n.y radical feminists/Diane Corters, Celestine Ware/1970/page 124

۷. کارل مارکس

۸.باید توجه داشت که لفظ برانداز دال بر سرمایه ستیزی و یا حتی انقلابی بودن یک خط فکری نیست.برای مثال لژتمیست های خواهان بازگشت به دوران فئودالی در فرانسه با وجود آنکه در فقدان رهبری طبقه کارگر بخشی از دهقانان را با خود همراه کرده بودند اما کوچک ترین سرشت مترقی ای نداشتند. و یا کادت ها در روسیه که از جانب منشویک ها مورد حمایت گرفتند نیز از هویت انقلابی برخوردار نبودند. براندازی در دوره فعلی یکی از خصلت های برجسته ی اپوزیسیون های بورژوایی و به خصوص اپوزیسیون دست راستی امپریالیستی است.

۹. دفتر های فلسفی(دفتر های هگل)/ ولادمیر ایلیچ لنین/

 

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران