انقلاب چیست؟
از میلیتانت شماره ۵۴
ارنست مندل
ترجمه: نازنین صالحی
انقلاب ها، حقایق مسلم تاریخی زندگی هستند. تقریباً تمامی دولت های مهمّ جهان امروزی، از دل انقلاب ها زاده شده اند. قرن ما، چه دوست داشته باشیم و چه نه، چیزی شبیه به 36 انقلاب را شاهد بوده است که برخی از آن موفق بوده و باقی شکست خورده اند. به علاوه هیچ نشانه ای وجود ندارد که بگوییم ما به پایان تجربۀ انقلابی رسیده ایم.
به دلیل ماهیت ساختاری مناسبات مسلط تولید و مناسبات قدرت سیاسی، انقلاب ها حقایق مسلم زندگی بوده اند و همچنان خواهند بود؛ اما دقیقاً به دلیل ساختاری بودن این مناسبات، به دلیل این که این مناسبت صرفاً “تضعیف نمی شوند”- و همچنین به این دلیل که طبقات حاکم تا به آخر در مقابل محو تدریجی این مناسبات مقاومت نشان می دهند- انقلاب ها به مثابۀ ابزارهایی پدیدار می گردند که به واسطۀ آن سرنگونی این مناسبات محقق می شود.
از ماهیت انقلاب ها به مثابۀ سرنگونی ناگهانی و رادیکال ساختارهای اجتماعی و (یا) سیاسی مسلط- جهش هایی در فرایند تاریخی- نباید این نتیجه را گرفت که بین تکامل (یا اصلاحات) و انقلاب، یک دیوار چین غیرقابل رسوخ کشیده شده است. در مسیر تاریخ، تغییرات اجتماعی تدریجی کمّی قطعاً همانند تغییرات انقلابی کیفی، رخ می دهند. غالباً مورد اول است که دومی را آماده می کند، به ویژه در برهه های گندیدگی یک شیوۀ تولید معین. مناسبات مسلط اقتصادی و قدرت سیاسی می تواند فرسوده شود، از درون تهی گردد، به طور فزاینده ای به چالش کشیده شود یا حتی می تواند با مناسبات جدید تولید و قدرت سیاسی طبقات انقلابی (یا بخش های طبقاتی عمده) که از دل آن ها بیرون می آیند، آهسته آهسته متلاشی گردند. این همان چیزیست که عموماً خصلت دوره های بحران های پیشا-انقلابی را شکل می دهد. اما فرسایش و گندیدگی یک نظم اجتماعی و (یا) سیاسی معین، اساساً متفاوت از نابودی آن است. تکامل و انقلاب دو مفهوم مترادف نیستند. اگر کسی از این حقیقت که تمایز مطلق و سفتوسختی میان تکامل و انقلاب وجود ندارد، به این نتیجه برسد که پس تفاوت بنیادینی نیز بین این دو وجود ندارد، دیالکتیک را به سفسطهگرایی تبدیل کرده است.
با این وجود، براندازی ناگهانی ساختارهای حاکم، تنها یکی از ویژگی های مهمّ آن پدیدۀ اجتماعی است. ویژگی دیگر، عبارتست از براندازی آن ساختارهای حاکم از طریق بسیج گستردۀ توده ای، از طریق مداخلۀ فعال و ناگهانی توده های وسیع عامۀ مردم در زندگی سیاسی و مبارزۀ سیاسی. (1)
یکی از رازهای بزرگ جامعۀ طبقاتی، یعنی جامعۀ مبتنی بر استثمار و ستم بر تودۀ تولیدکنندگان مستقیم از سوی اقلیت هایی نسبتاً کوچک، اینست که چرا این توده در زمان های “عادی” رویهمرفته چنین شرایطی را تحمل می کند- هرچند که به طورمقطعی، ولی محدود، واکنش هایی نیز از خود نشان دهد. ماتریالیسم تاریخی تلاش می کند که این راز را توضیح دهد و باید گفت این تلاش، چندان هم ناموفق نبوده است. این توضیح، چندبُعدی است، و برپایۀ ترکیبی از جبر اقتصادی، فریبکاری ایدئولوژیک، جامعهپذیری فرهنگی، سرکوب سیاسی- قضایی (از جمله خشونت های گاه و بیگاه)، فرایندهای روانشناسانه (درونیسازی، تعیین هویت) و غیره، ترسیم می شود.
به طور کلی، همان طور که روزنامه ای انقلابی در اوایل انقلاب 1789 فرانسه نوشت، مردم ستمدیده با وجود برتری کمّی خود، در مقابل ستمگرانشان احساس ضعف می کنند؛ چرا که آن ها به زانو درآمده اند (2). یک انقلاب دقیقاً زمانی می تواند رخ دهد که بر این احساس ضعف و درماندگی، غلبه گردد؛ زمانی که تودۀ مردم به ناگهان بیاندیشد که “بیش از این دیگر تحمل نمی کنیم”، و متعاقباً بر مبنای این برداشت خود، عمل کند. بارینگتن مور در کتاب جالب خود با نام پایه های اجتماعی فرمانبرداری و شورش، سعی داشته تا اثبات کند که فلاکت و آگاهی از بیعدالتی، برای ترغیب توده های وسیعتر به شورش ها (انقلابات) در مقیاس بزرگ، کافی نیستند. به اعتقاد او، متقاعد ساختن توده های مردم به این که بیعدالتی، نه اجتنابناپذیر است و نه یک “شرّ کمتر”- یعنی این که استقرار جامعه ای بهتر، امریست تحقق پذیر- نقش تعیینکننده ای در این میان ایفا می کند (3).
با این همه، مانعی که پیوسته در مقابل به چالش کشیدن مستقیم یک نظم اجتماعی و (یا) سیاسی معین قرار می گیرد، ماهیت پراکندۀ شورش ها در سطح محلی یا منطقهای است. شورش ها به طور کلی زمانی به انقلاب ها می انجامند که در سطح ملی، متحد شوند.
چنین چالش هایی را می توان با آن حقیقت پایهای در مورد جوامع طبقاتی توضیح داد که آبراهام لینکلن فرموله کرده بود، و به طور تجربی در طول تاریخ به اثبات رسید. این حقیقت، دست کم و در تحلیل نهایی، دلیلی است برای خوشبینی تاریخی (یعنی اعتقاد به امکان پیشرفت بشر): “همۀ مردم را می توان تا زمان معینی فریب داد و برخی از مردم را برای همیشه؛ اما نمی توان همۀ مردم را برای همیشه فریب داد”.
هنگامی که اکثریت مردم دیگر تسلیم فریب و ارعاب نمی شوند؛ هنگامی که دیگر زانو نمی زنند؛ هنگامی که ضعف بنیادین ستمگران خود را تشخیص می دهند؛ هنگامی که می توانند یکشبه از برّه هایی به ظاهر رام، مطیع و درمانده به شیرهایی نیرومند مبدّل شوند؛ آن زمان است که حتی در مواجهه با سرکوب گسترده، مهیب و خونین حاکمانی که هنوز سازوبرگ مسلح نیرومندی را در اختیار دارند، فوج فوج دست به اعتصاب، تجمّع، سازمانیابی و به ویژه تظاهرات در خیابان ها می زنند. آن ها گاه شکل های بیسابقه ای از قهرمانی، فداکاری، و پایداری سرسختانه را به نمایش می گذارند (4). این امر می تواند نهایتاً آنان را در وضعیتی بهتر نسبت به دستگاه سرکوبگری که آغاز به فروپاشی نموده است، قرار دهد. نخستین پیروزی هر انقلابی، دقیقاً یک چنین فروپاشی و اضمحلالی است. اما پیروزی نهایی، مستلزم جایگزین شدن قدرت مسلحانۀ طبقۀ انقلابی (یا بخش عمده ای از آن طبقه) به جای حاکمان سابق است (5). این توضیحِ توصیفی از انقلاب ها، باید به یک توضیح علّی-تحلیلی پیوند بخورد. انقلاب اجتماعی زمانی رخ می دهد که مناسبات تولیدی دیگر قادر به تحمل توسعۀ نیروهای مولد نباشد؛ زمانی که به طور فزاینده ای به غل و زنجیرهایی بر پای نیروهای مولد بدل می شود؛ زمانی که به رشد سرطانی تخریب و نابودی، توأم با آن توسعه می انجامد. انقلاب های سیاسی زمانی رخ می دهند که مناسبات مسلط قدرت سیاسی (اشکال قدرت دولتی) به همین ترتیب به زنجیرهایی بر پای توسعۀ بیشتر نیروهای مولد در چارچوب مناسبات مسلط تولیدی تبدیل شده اند، توسعه ای که به هر حال هنوز از لحاظ تاریخی امکانپذیر است. به همین دلیل است که انقلاب های سیاسی به طور کلی یک نظم اجتماعی معین را به جای تضعیف، تثبیت می کنند.
توضیح ماتریالیستی مارکسیسم از انقلاب ها، ظاهراً برای پاسخ به این سؤال ضروری می رسد که “چرا، و چرا دقیقاً در حال حاضر؟”. انقلاب ها در تمامی اشکال جوامع طبقاتی رخ داده اند، ولی به نحوی غیریکسان. نسبت دادن این انقلاب ها به عواملی روانشناسانه که دائماً درحال عمل هستند (پرخاشگری ظاهراً ذاتی بشر، “تخریب”، “حسادت”، “حرص” یا “حماقت”) و یا به خصوصیات تصادفی ساختار قدرت سیاسی (به ویژه حاکمان بیکفایت، احمق و کور که بیش از پیش با معترضین فعّال و برخوردار از اعتماد به نفس، رو به رو می شوند)، به روشنی غیرمنطقی به نظر می رسد. مکتب خاصّ تاریخ دراین باره نشان می دهد که این بیکفایتی کور را می توان هم در استفادۀ افراطی از سرکوب دید، هم در اِعمال افراطی و ناگهانی رفرم، و هم در ترکیب عجیب این دو (6).
البته رگه هایی از حقیقت در این تحلیل های روانشناسانه و سیاسی وجود دارد. با این حال نمی تواند به گونه ای قانعکننده، وقوع پیوسته و ناپیوستۀ انقلاب ها، یعنی ماهیت ادواری آن ها را توضیح دهد. چرا حاکمان “بی کفایت” در بازه های زمانی منظم، بارها و بارها و در بسیاری از کشورها، به جای حاکمان “شایسته” تکیه می زنند؟ این موضوع مطمئناً نمی تواند نتیجۀ سیکل جهش ژنتیکی باشد. مزیت بزرگ تفسیر ماتریالیستی از تاریخ، توضیح این رخداد با دلایل عمیقتر اقتصادی-اجتماعی است. این بیکفایتی حاکمان نیست که بحران پیشا-انقلابی را ایجاد می کند؛ بلکه عارضۀ فلجشدگی و ازکارافتادگی به دنبال یک بحران اجتماعی-ساختاری است که حاکمان را بیش از پیش بیکفایت می سازد. از این نظر تروتسکی کاملاً حق داشت وقتی که تأکید می کرد “انقلاب ها هیچ چیز به جز ضربۀ نهایی و تیر خلاص به یک شخص فلج نیستند”.
لنین این تحلیل اساسی را به شیوه ای کلاسیک جمعبندی و خلاصه کرد و گفت که انقلاب زمانی رخ می دهد که پایینی ها دیگر همچون گذشته زیر بار ستم نمی روند. ناتوانی طبقۀ حاکم یا بخش های عمدۀ آن از ادامۀ حکومت، دلایلی اساساً عینی دارد. این دلایل خود را در شکاف های درونی و فلجکننده ای نشان می دهد که به طور روزافزونی میان حاکمان، و به ویژه حول مسألۀ چگونگی برونرفت از هرجومرجی که هر چشم غیرمسلحی می تواند آن را ببیند، ایجاد می شود. به علاوه این وضعیت با خودناباوری رو به رشد و فقدان اعتقاد به آیندۀ خود، درهم تنیده می شود، و جستجوی نامعقول برای یافتن مقصران عجیب و غریب (“تئوری های توطئه”)، جایگزین تحلیل عینی و واقعی تناقضات اجتماعی می گردد. همین ترکیب است که دقیقاً به ایجاد بیکفایتی سیاسی و کنش ها و واکنش های ناکارامد- اگر نگوییم انفعال محض- می انجامد. دلیل اصلی، همواره همان گندیگی نظام است، نه خصوصیات روانی عجیب و غریب گروهی از حاکمان.
واضح است که باید بین دلایل تاریخی اصلی انقلاب ها، و عواملی (رویدادهایی) که موجب بروز آن ها می شوند، تمایز قائل شد. موارد نخست، ساختاری هستند، و موارد دوم، ترکیبی از رویدادها (7). اما باید تأکید کرد که حتی در خصوص علل ساختاری نیز، توضیح مارکسیستی انقلاب ها به هیچ وجه یک توضیح تک علتی “اقتصادی” نیست. نزاع میان نیروهای مولد و مناسبات تولیدی غالب و (یا) مناسبات قدرت سیاسی، صرفاً اقتصادی نیست. بلکه اساساً اقتصادی-اجتماعی است و همۀ حوزه های مهمّ مناسبات اجتماعی را دربر می گیرد. حتی نهایتاً نمودِ متمرکز خود را در حوزۀ سیاسی و نه اقتصادی، می یابد. امتناع سربازان از تیراندازی به جمعیت تظاهرکنندگان، یک عمل سیاسی-اخلاقی است، و نه اقتصادی. تنها با کنکاش در این “امتناع” و رفتن از سطح به عمق آن است که می توان ریشه های مادّی چنین عملی را یافت. این ریشه ها، تصمیم سیاسی-اخلاقی را به یک “نمود” صرف، یا تجسم درگیری تخیلی با حریف، تبدیل نمی کند. این نزاع، خود یک واقعیت روشن است. اما این واقعیت اساسی در عوض کنکاش برای یافتن ریشه های عمیق تر را نامرتبط و به “دگماتیسم” یا تحلیل “انتزاعی” درجه چندم تبدیل نمی کند (8).
در هر حال، ناتوانی حاکمان از تداوم حکومت، تنها یک حقیقت اجتماعی-سیاسی، و ناگزیر همراه با یک بحران اخلاقی و ایدئولوژیک (بحران “نظام ارزش های اجتماعی” غالب)، نیست. این ناتوانی یک جنبۀ تکنیکی-مادّی مشخص نیز دارد. حکومت کردن به معنای کنترل شبکه ای مادی از ارتباطات و یک دستگاه سرکوبکنندۀ متمرکز است. وقتی این شبکه مختل می شود، حکومت به معنای مستقیم کلمه سقوط می کند (9). بنابراین ما هرگز نباید جنبۀ تکنیکی انقلاب های موفق را دست کم بگیریم. اما تئوری مارکسیستی انقلاب، جای طیف خاصی از تئوری های توطئه در تاریخ را می گیرد- تئوری هایی که تمایل دارند تا مراجعۀ صِرف به مکانیسم تکنیکی طغیان ها یا کودتاهای موفق را جایگزین یک توضیح برای انقلاب های پیروزمند نمایند (10). در عوض، این منافع مادّی نیروهای اصلی اجتماعی و درک آن ها از خودشان است که توضیحی پایهای از نقاط عطف تاریخ به دست می دهند.
پانوشت:
(1) دقیقاً از آن جا که مفهوم مارکسیستی انقلاب، دربرگیرندۀ بُعد ضروری کنش توده ای است، مفهوم “انقلاب از بالا” چندان دقیق نیست؛ هرچند که این مفهوم از سوی انگلس استفاده شد و البته معنای بسیار محدودی دارد. اصلاحات یوزف دوم در اتریش،؛ الغای سرواژ به دست تزار الکساندر؛ متحد ساختن آلمان به وسیلۀ بیسمارک؛ “انقلاب” میجی در ژاپن، همگی تلاش هایی تاریخی بودند برای پیشگیری از انقلاب از پایین، به وسیلۀ رفرم های رادیکال از بالا. این که اقدامات فوق در رابطه با هدف تاریخی خود تا چه حد موفق بودند یا به شکست انجامیدند، امری است که باید در هر مورد به طور مجزا بررسی و تحلیل شود. همین رویکرد را می توان با اعمال تغییرات لازم (mutatis mutandis) برای بررسی رفرم های گورباچف در اتحاد شوروی امروز نیز به کار بست.
(2) این لطیفۀ هفتهنامۀ “انقلاب های پاریس” (Révolutions de Paris) بود که انتشار آن از اواخر اوت 1789 در پاریس آغاز گردید.
(3) نگاه کنید به: بارینگتن مور جونیور، پایه های اجتماعی فرمانبرداری و شورش، ام. ای. شارپ، وایت پلینز، نیویورک 1978.
(4) همین حالت در روزهای پیش از سقوط شاه در خیابان های تهران حکمفرما بود؛ منظره ای که اساساً به دلیل رویدادهای بعدی در این کشور به فراموشی سپرده شده است.
(5) این امر به طور خودبهخودی از فروپاشی و خلع سلاح ارتش سابق حاصل نمی شود. طبقۀ حاکم می تواند تلاش کند که ارتش بورژوایی جدید را جایگزین ارتش قدیمی کند؛ به همان ترتیبی که در کوبا پس از سقوط باتیستا و در نیکاراگوئه پس از سرنگونی سوموزا رخ داد، ولی به موفقیت دست نیافت.
(6) درحال حاضر توضیح متداول از دلایل سقوط شاه چنین است: ترکیب “انقلاب سفید” (که جامعۀ سنتی ایران را بیثبات می کرده است) و سبعیت ساواک.
(7) در روسیه، دلیل انقلاب فوریه-مارس 1917، عبارت بود از گندیدگی تزاریسم و وزن انگلی عظیم استثمار دهقانان بر کلّ توسعۀ اقتصادی کشور. شورش های زنان کارگر پتروگراد از فرط گرسنگی، که قزاق ها از سرکوب آن امتناع ورزیدند، از عواملی بود که بارقه های آن انقلاب را روشن کرد. این موضوع، برخلاف آن چه که دورۀ سرکوب انقلاب 1905 رخ داد، بیانگر پدیدار شدن اتحادی میان طبقۀ کارگر و دهقانان در عمل، بود. با این حال یک واسطۀ دیالکتیکی عمیق تر میان ساختار و ترکیب رویدادها وجود دارد. نظم اجتماعی-سیاسی خاص در روسیۀ تزاری، هم مشارکت این کشور در جنگ جهانی اوّل را تعیین کرد و هم عجز و درماندگی فزایندۀ آن از برآورده ساختن شروط سیاسی و مادّی لازم برای موفقیت در جنگ. این درماندگی در عوض بحران اجتماعی را به نحوی دراماتیک تعمیق کرد: بروز قحطی های مزمن، شورش های ناشی از گرسنگی و در نتیجه فرارسیدن روزهای تعیینکنندۀ وقوع انقلاب فوریه-مارس 1917. برای درک لحظات انقلابی معاصر، از جمله موارد ناموفق آن مانند جنبش مه 1968 در فرانسه، به یک چنین تحلیل چندجانبهای نیاز است. آن چه در فرانسه و در طول اوج طغیان توده ای و اعتصاب عمومی رخ داد، شایستۀ آن است که به عنوان یک انقلاب نگریسته شد، هرچند انقلابی که به شکست انجامید. عامل برانگیزندۀ شورش دانشجویی در پاریس، خود باید در بستر یک بحران عمیقتر ساختاری در مناسبات اجتماعی و سیاسی نگاه گردد. در این جا، بررسی ارزندۀ جامعهشناس روس، الکس. د. کلوپین، با عنوان جنبش های نوین اجتماعی در غرب: علل و چشماندازهای تکامل آن ها که تحلیل های مارکسیستی غربی را تکمیل می کند، مفید است.
(8) در روسیه، منافع مادّی قزاق ها به عنوان فرزندان دهقانان، پیوندهای این منافع با آگاهی سیاسی از یک سو و با بحران انفجاری مناسبات تولیدی در مناطق حومۀ شهر از سوی دیگر، همگی در مجموع توضیحدهندۀ تغییر عجیب رفتار قزاق ها، در یک لحظۀ معین و در یک مکان معین، هستند.
(9) البته این امکان هم وجود دارد که این فروپاشی صرفاً موقتی باشد و تنها چند هفته یا چنده ماه به طول بیانجامد. اما این امر، از واقعی بودن سقوط نمی کاهد. در آلمان- البته نه فقط در این کشور، که همچنین در برلین- این همان چیزیست که در ماه های نوامبر تا دسامبر 1918 رخ داد؛ این همان چیزیست که در اوج مه 1968 نیز به وقوع پیوست. به علاوه، اخیراً تأیید شد که در آن لحظه، ژنرال دو گول موفق به تماس با ژنرال موسو، فرماندۀ ارتش فرانسه در آلمان، نگردیده بود: او کنترل کلّ سیستم مخابرات در پاریس را در نتیجۀ یک اعتصاب عمومی کارامد از دست داده بود. یک زن ناشناس متصدّی تلفن که ژنرال دو گول نهایتاً موفق به برقراری تماس شخصی با وی شده بود، از اطاعت از اوامر او سرباز زد. تصمیم کمیتۀ اعتصاب غالب شد. این ها شیرزنان و شیرمردان ناشناس انقلاب هستند. از جنس چنین کسانی است که انقلاب ساخته می گردد.
(10) نگاه کنید به: ادوارد لوتواک، تکنیک کودتا (1968)؛ مقایسه کنید با: مصاحبه با استامپا-سرا، 8 اوت 1988.
***
متن فوق، ترجمۀ بخش نخست مقاله ای است از ارنست مندل (1989) با مشخصات زیر است:
Ernest Mandel, “The Marxists case for revolution Today” (1989):
http://www.marxists.org/archive/mandel/1989/xx/rev-today.htm