سوسیالیسم خرده بورژوایی

از میلیتانت شماره ۵۳

آرام نوبخت

مارکس و انگلس در مورد پیدایش “سوسیالیسم خرده بورژوایی” در مانیفست می نویسند:

“در کشورهایی مانند فرانسه، که در آن بیش از نیمی از جمعیت را دهقانان تشکیل می دهند، طبیعتاً نویسندگانی که جانب پرولتاریا را در مقابل بورژوازی می گرفتند، در انتقاد از رژیم بورژوایی می باید معیارهای دهقانی و خرده بورژوایی به کار می بردند، و باید از دیدگاه این طبقات بینابین برای دفاع از طبقۀ کارگر سینه سپر می کردند. سوسیالیسم خرده بورژوایی بدین گونه به وجود آمد. سیسموندی، نه تنها در فرانسه، بلکه در انگلستان نیز رهبر این مکتب بود”

به گفتۀ مارکس، مکتب سوسیالیسم “با بصریت تمام، تضادهای موجود در شرایط تولید مدرن را تشریح کرد”، اما “در رابطه با هدف های مشخص خود … به دنبال احیای وسایل قدیمی تولید و مبادله و به همراه آن احیای مناسبات مالکیت قدیم و اجتماع قدیم است و یا این که به دنبال انقیاد ابزار مدرن تولید و مبادله در چارچوب روابط مالکیت کهن است؛ روابطی که به وسیلۀ خود آن ابزار تولید فروپاشیده است و یا لاجرم باید فروبپاشد.” سپس مارکس قاطعانه اعلام می کند که “این سوسیالیسم، هم ارتجاعی است و هم تخیلی”.

در واقع سوسیالیسم (کمونیسم) تخیلی، ابتدا در انگلستان فئودالی قرن 16 میلادی، پدیدار گشت و از سوی توماس مور در کتابی با عنوان “آرمان شهر” (1516 م) تشریح شد. همان طور که مارکس هم تلویحاً اشاره می کند، سوسیالیسم تخیلی یک دیدگاه نوستالژیک و ایده آلیستی نسبت به دورۀ “کمونیسم اولیه” بوده است که رهایی از نابرابری و ستم شدید نظام فئودالی را در بازگشت به روابط و مناسبات این دوره جستجو می کرده. “مور” در حقیقت بر این تصور بود که با داشتن ایدۀ جامعۀ آرمان شهری خود، تنها کافیست که آریستوکراسی را به امکان ساخت چنین جهانی متقاعد سازد تا نهایتاً چنین دنیایی واقعاً بتواند ساخته شود. تا قرن هجدهم، این تصور تنها به میزان ناچیزی تکامل یافته بود.

انگلس در اثر “سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی” (1880)، با اشاره در آثار سوسیالیست های تخیلی مانند توماس مور (قرن شانزدهم) و توماسو کامپانلا (قرن هفدهم)، می نویسد:

” تصاویر اتوپیایی سده های شانزدهم و هفدهم از چگونگی جامعۀ آرمانی و نظریه های به وضوح کمونیستی (مورلی و مابلی) در قرن هجدهم، بیان تئوریکِ متناظر با این خیزش های انقلابیِ طبقه ای هنوز­ تکامل­ نیافته بودند. در خواست برابری دیگر به برابری در حقوق سیاسی محدود نمی شد، بلکه به موقعیت اجتماعی افراد نیز تسری یافته بود. این فقط امتیازات طبقاتی نبود که باید برانداخته می شد، بلکه خود اختلاف طبقاتی بود. کمونیسمی بی تکلف و ریاضت­کش که تمامی لذت های زندگی را محکوم می کرد، نخستین شکل از آموزۀ جدید بود. در این زمان بود که سه آرمان گرای بزرگ ظهور کردند: سن سیمون، که نزد او جنبش طبقۀ متوسط در کنار جنبش پرولتری هنوز اعتباری بی چون و چرا داشت، فوریه، و اوئن که در کشوری که تولید سرمایه داری بیشترین توسعه را داشت و تحت تأثیر تعارضات ایجاد شدۀ آن، در پیوند مستقیم با ماتریالیسم فرانسوی، پیشنهاداتش را برای از میان برداشتن اصولی اختلاف طبقاتی طرح کرد.”

انگلس ادامه می دهد:

“یک چیز در هر سه نفر مشترک بود: هیچ یک از آن ها به عنوان نمایندۀ منافع پرولتاریایی که محصول ضمنی تکامل تاریخی بود، ظاهر نشد. آن ها نیز همچون فیلسوفان فرانسوی با ادعای رهایی طبقه­ای خاص شروع نکردند، بلکه مدعی رهایی یکبارۀ کل بشریت بودند و برقرای حکومت خِرد و عدالت ابدی را آروز می کردند. اما این حکومت چنان که آن ها تصورش می کردند، از آن چه مورد نظر فیلسوفان فرانسوی بود، به اندازۀ بهشت از زمین دور بود. در نظر این سه مصلح اجتماعی، از آن جا که جهان سرمایه داری که بر اصول فیلسوفان فوق پایه ریزی شده است، کاملاً غیرعقلانی و غیرعادلانه است، بنابراین به همان سهولت فئودالیسم و دیگر مراحل ابتدایی تر جامعه روانۀ خاکروبه دان خواهد شد. اگر تا به اکنون عدالت و عقل محض بر جهان حکمفرما نبوده، علت آن فقط عدم درک صحیح آدمیان از آن ها بوده است. آن چه نیاز بود، انشان منحصر به فرد نابغه ای بود که حالا ظهور کرده است و حقایق را درک می کند. این که او در این طمان ظهور کرده و این که حقیقت حالا به وضوح درک شده است، رخدادی اجتناب ناپذیر و حاصل ناگزیر زنجیرۀ تکامل تاریخی نیست، بلکه یک تصادف فرخندۀ محض است. هم چنین ممکن بود پانصد سال زودتر ظهور کند تا به این ترتیب بشریت از پانصد سال جهل، نزاغ و رنج و عذاب خلاص شود.

ما دیدیم که چگونه فیلسوفان قرن هجدهم فرانسه ، این طلایه داران انقلاب، به عقل همچون تنها معیار داوری هرچیز استناد می کردند. باید جامعه و حکومتی عقلانی بنا نهاده می شد و هر آن چه خلاف عقل ازلی بود، بی رحمانه کناز گذاشته می شد. هم چنین دیدیم که این عقل ازلی در واقع هیچ نبود جز درک آرمانی­شدۀ شهروندقرن هجدهمی که در حال تحول به بورژوازی بود. انقلاب فرانسه این جامعۀ آرمانی را واقعیت بخشید. نظم و سازمان جدید امور گرچه در مقایسه با اوضاع پیشین مقداری معقول تر بود، ولی به هیچ وجه به طور مطلق عقلانی از آب درنیامد. دولت بنیان گذاشته شده بر خِرد به طور کامل فروپاشید. قرارداد اجتماعی روسو در حکومت وحشت تحقق یافت و طبقۀ بورژوازی که اعتقاد به صلاحیت سیاسی خود را از دست داده بود، ابتدا از آن به فساد حکومت دیرکتوار پناه برد و سرانجام تحت حمایت استبداد ناپلئون درآمد. صلح جاودانی بشارت داده شده، به جنگ های کشورگشایانۀ بی پایان تبدیل شد. جامعۀ خِرد بنیان هم وضعیت بهتری نداست. شکاف طبقاتی میان فقیر و غنی به عوض آن که با رفاه فراگیر زایل شود، به دلیل تعطیلی مؤسسات خیریۀ وابسته به کلیسا و نابودی صنف و امتیازات دیگر که تاحدودی این شکاف را تعدیل می کردند، تشدید شد. آزادی مالکیت از قید و بندهای فئودالی که اکنون صورت واقع پذیرفته بود، برای سرمایه داران جزء و خرده مالک ها که تحت رقابت شدید سرمایه داران و ملاکان بزرگ نابود می شدند، به صورت آزادی فروش دارایی اندکشان درآمد و در نتیجه تا آن جا که به سرمایه داران کوچک و مالکان روستایی مربوط می شد به «آزادی از مالکیت» تبدیل شد. توسعۀ سرمایه دارانۀ صنعت، تنگدستی و فلاکت توده های کارگر را شرط بقای جامعه ساخت. پول نقد و پرداخت نقدی به قول کارلایل به شکلی روز افزون، به تنها رابطۀ میان انسان ها تبدیل شد. آمار جنایات روز به روز افزایش یافت. فساد فئودالی که پیش از این در ملأعام وقیحانه جولان می داد، گرچه ریشه کن نشده بود، دست کم به خفا رانده شد و در عوض فساد بورژوایی که تاکنون در نهان جریان داشت، به شکل گسترده ای شکوفا شد. داد و ستند و تجارت به میزان بیشتر و بیشتری با تقلب و فریب درآمیخت. شعار انقلابی «برادری» در فریبکاری و حسادت کشمکش رقابت تجسم یافت. فساد و رشوه خواری جایگزین ستم و تعدی قهری شد و «شمشیر» این نخستین اهرم فشار اجتماعی جای خویش را به «طلا» سپرد. «حق شب اول» از اربابان فئودال به کارخانه داران بورژوا رسید. فحشا به میزان بی سابقه ای افزایش یافت. ازدواج همچون گذشته شکل مشروع و پوشش رسمی زناکاری باقی ماند و علاوه بر آن، با خیل انبوه خیانت کاران زناکار تکمیل شد.”

انگلس پس از اشاره به این معضلات می نویسد:

“سوسیالیست های آرمان شهری قصد داشتند راه حل معضلات جامعه را که هنوز در پس شرایط توسعه نیافتۀ اقتصادی پنهان بود، از درون مغر انسانی بیرون بکشند. جامعه جز بی عدالتی چیزی عرضه نمی کرد و رفع این بی عدلتی ها برعهدۀ عقل بود. پس کشف یک نظام جدید و کامل تر سازمان اجتماعی و تحمیل آن از بیرون به جامعه به وسیلۀ تبلیغ و در صورت امکان با ارائۀ نمونه های تجربی، ضروری بود. این گونه نظام های جدید اجتماعی از قبل محکوم به خیال پردازی بودند و هر اندازه در جزئیات کامل تر طراحی شده بودند درغلتیدن آن ها به تخیل محض اجتناب ناپذیر تر بود”

به همین خاطرست که مارکس نوشت سوسیالیسم خرده بورژوایی، به مثابۀ یک سوسیالیسم تخیلی، نهایتاً “با هذیان فلاکت باری از یأس، پایان یافت”.

نکتۀ مهم دیگری که در این جا باید اضافه کرد اینست که چون خرده بورژوازی، بنا به ماهیت خود همچون پاندول یک ساعت بین بورژوازی و طبقه کارگر در نوسان است، سوسیالیسمی هم که از دل آن بیرون می آید، خصلت نوسانی و بی ثبات دارد و هرچه قدر هم که در نگاه اول “رادیکال” به نظر برسد، باز هم قابل اتکا نیست. این نوع سوسیالیسم، در تحلیل نهایی بازتاب منافع اقشاری از این طبقه است که تحت رقابت و فشارهای سرمایه داری روز به روز بیش تر از قبل سقوط می کنند و از نظر عینی، و نه ذهنی، به موقعیت طبقه کارگر نزدیک می شوند. این نوع سوسیالیسم، واکنش خرده بورژواهایی است که موقعیت پیشین خود در تولید اجتماعی را تاحدود زیادی از دست داده اند، ولی هنوز به لحاظ ذهنی دستخوش تغییر نشده اند و سعی می کنند با این شکل از سوسیالیسم، در مقابل بورژوازی بایستند و دوباره جایگاه قبلی خود را بازیابند. سوسیالیسم خرده بورژوایی، هرگز به سراغ تغییر اجتماعی به وسیله طبقه کارگر و از خلال انقلاب نمی رود، بلکه به محض دست یافتن به جایگاه پیشین خود، همان خصوصیات به ظاهر معترض و “رادیکال” خود را هم از دست می دهد. به همین خاطرست که لایه های پایینی خرده بورژوازی، باید برای تغییر وضع موجود خود، به “سوسیالیسم پرولتری” مسلح شوند.

منابع:

ک. مارکس، ف. انگلس، “مانیفست کمونیست”، ترجمۀ مسعود صابری، نشر طلایۀ پرسو، 1388، صص. 70-71

ف. انگلس، “سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی”، ترجمۀ م. قنبری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1384، صص. 55-58 و 60

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *