بحران، سیکل های تجاری و انقلاب پرولتری

از میلیتانت شماره ۵۲

آرام نوبخت

مارکس و انگلس به طور کلی در آثار اولیه خودشان اهمیت و وزن بیشتری به بحران های اقتصادی می دادند، اما با گذشت زمان و از طریق مشاهدات بیشتر، برخی از نظرات خود را- به ویژه در مورد سیکل های تجاری- تعدیل کردند. با این حال باید این را هم در نظر داشت که توجه آن ها به بحران های سرمایه داری و سیکل های تجاری، به هیچ وجه خصلت دغدغه های اقتصاددانان عامی بورژوایی را نداشت. در واقع تغییر نوع نگاه آن ها به مقوله سیکل های تجاری، کاملا در تناظر با تکامل درک آن ها نسبت به روند انقلاب طبقه کارگر قرار داشت.

اگر روند بررسی مارکس و انگلس از سیکل های تجاری و اقتصادی را دنبال کنیم، به طور خلاصه می توانیم یک چنین خط سیری را ببینیم: انگلس در کتاب “زمینه های اجمالی نقد اقتصاد سیاسی” (1844)- به عنوان کتابی که تاثیر عمیقی بر مارکس گذاشت و در واقع زمینه های ورود او به حوزه اقتصاد سیاسی را ایجاد کرد- از این صحبت می کند که دوره های رکود، هر پنج تا هفت سال فرامی رسند و می نویسد: “در طول هشتاد سال گذشته، این بحران های تجاری درست با همان نظم و قاعده ای فرارسیده اند که طاعون های بزرگ در گذشته سرمی رسیدند” (1) انگلس همین برداشت را در آثار دیگری مانند “وضعیت طبقه کارگر در انگلستان” (1845) و “اصول کمونیسم” (1847) تکرار می کند. مثلا در این اثر دوم، انگلس می نویسد: ” از زمان آغاز این قرن (قرن نوزدهم)، وضعیت صنعت همواره میان دوره های فراوانی و دوره های بحران در نوسان بوده است؛ تقریباً هر پنج تا هفت سال، یک رکود تازه پا به عرصه گذاشته است…” (2)

طی این دوره مارکس هم دیدگاهی مشابه داشت. در سال 1848 او در جلسه “مجمع دموکراتیک بروکسل” سخنرانی پراهمیتی درباره “تجارت آزاد” ایراد کرد. مارکس در جواب باورینگ یکی از سخنرانان کنگره اقتصاددانان که به دفاع از تجارت آزاد برخاسته و مدعی بود این سیاست به نفع کارگران است، به سیکل های اقتصادی سرمایه داری، رکود و بحران ادواری اشاره کرد و چنین گفت (3): “از نظر اصول اقتصاد سیاسی، فرمول بندی قوانین عمومی هیچ گاه نباید بر پایه یک سال گذاشته شود. همیشه باید به طور متوسط شش تا هفت سال را به عنوان دوره ای که صنعت مدرن از مراحل شکوفایی، مازاد تولید و بحران و در نتیجه اتمام چرخه های اجتناب ناپذیرش می گذرد، در نظر بگیریم” (مارکس، “سخنرانی پیرامون تجارت آزاد”) ضمنا در این میان مارکس و انگلس هر دو انتظار داشتند که بحران ها هربار شایع تر، معمول تر و جدی تر باشند (4).

گذشت زمان و مشاهدات بیشتر موجب می شود تا مارکس در فصل 25 از جلد اول سرمایه (زیر عنوان “قانون عمومی انباشت سرمایه داری”، بخش سوم) چنین بنوسید: ” منحنى شاخص و خصلت‌نمای حرکت صنعت مدرن بشکل ‌سیکل‌های ده ساله است. این ‌‌سیکل‌‌ها تشکیل مى‌شوند از دوره‌های متوالی و متناوب فعالیت متوسط ، تولید با فشار بالا، و بحران و رکود؛ که در آنها هر دوره بنوبه خود با نوسانات متناوب میانۀ راه به دوره بعد منتهی می‌شود.” (5) همین دیدگاه در نوشته های انگلس نیز (مانند دیالکتیک طبیعت، آنتی دورینگ و غیره) در طی این دوره وجود داشت و تا چند سال پس از فوت مارکس هم چنان باقی بود. اما مشاهدات بیشتر در طی سال ها، این بار “رکود مزمن” را به جای “سیکل های ده ساله” مورد بحث قرار داد.

انگلس در نامه ای به ببل، مورخ 18 ژانویه 1884، می نویسد “به نظر می رسد که اکنون سیکل ده ساله از میان رفته است…” (6). علاوه بر این، انگلس در مقدمه خود بر چاپ انگلیسی سرمایه، به تاریخ 5 نوامبر 1886، می نویسد: “به نظر می رسد که دوره 10 ساله رکود، رونق، سرریز و بحران که از سال 1825 تا 1867 منطقا تکرار می گردید، به سر رسیده است. ولی فقط برای این است که ما را در لجنزار خالی از امید یک کسادی دایم و مزمن بیندازد.” (تاکید ها از من هستند) (7)

اما بروز رونق های مقطعی، برخلاف انتظار، باز هم به تغییر این دیدگاه کمک کرد. به موازات توسعه ایده های مارکس و انگلس نسبت به سیکل های تجاری، تئوری های آن ها درمورد رابطه بحران های سرمایه داری و انقلاب نیز پخته تر شد. در واقع در آثار اولیه مارکس و انگلس دیده می شود که بحران های سرمایه داری هربار غالب تر، معمول تر و خشن تر می شوند. اما اگر این ویژگی، یک گرایش مطلق بود، در آن صورت سرمایه داری نهایتا می باید خود به انتها می رسید و در حقیقت بدون انقلاب پرولتری و صرفا بر مبنای تناقضات درونی درهم می شکست. اگر به برخی نوشته های اولیه انگلس در دهه 1840 نگاه کنیم، چنین برداشتی وجود دارد. مثلا او در “زمینه های اجمالی نقد اقتصاد سیاسی” (1844) می نویسد: “هر بحرانی می بایستی جدی تر و فراگیرتر از گذشته باشد. هر رکود تازه ای می بایستی سرمایه دارن خُرد بیشتری را فقیر و بی چیز سازد و شمار کارگرانی را که تنها با ]نیروی[ کار خود امرار معاش می کنند، افزایش دهد. این امر به افزایش قابل ملاحظه تعداد بیکاران خواهد انجامید (این همان مشکل اصلی است که اقتصاددانان ما را نگران می کند) و نهایتا، به یک انقلاب اجتماعی منجر خواهد شد” (8). منتها این رویکرد نیز به طور کامل دگرگون گردید و به درستی نشان داد که هرچند بحران های سرمایه داری فراگیر و شدید هستند، اما این بحران برای پایان حیات نظام سرمایه داری کفایت نمی کند. آن چه باید کار را تمام کند انقلاب سوسیالیستی طبقه کارگر است. در این جا برای جلوگیری از طولانی شدن بیش از اندازه متن از نشان دادن سیر تکامل اندیشه های مارکس و انگلس در مورد رابطه بحران ها و انقلاب اجتماعی، خودداری و آن را به زمان دیگری موکول می کنم.

پانوشت:

(1) http://www.marxists.org/archive/marx/works/1844/df-jahrbucher/outlines.htm

(2) http://www.marxists.org/archive/marx/works/1847/11/prin-com.htm

(3) مرتضی محیط، “کارل مارکس: زندگی و دیدگاه او”، نشر اختران، 1382، صص.448-450

(4) مثلا نگاه کنید به: کارل مارکس، “کار مزدی و سرمایه”، 1847، فصل 9، “تاثیر رقابت سرمایه داری بر طبقه سرمایه دار، طبقه متوسط و طبقه کارگر”:

http://www.marxists.org/archive/marx/works/1847/wage-labour/ch09.htm

(5) http://www.kapitalfarsi.com/f25/f25-3.htm

(6) http://www.marxists.org/archive/marx/works/1884/letters/84_01_18.htm

(7) کارل مارکس، “سرمایه”، ترجمه ایرج اسکندری، انتشارات فردوس، چاپ 1383، ج 1، ص. 92

(8) http://www.marxists.org/archive/marx/works/1844/df-jahrbucher/outlines.htm

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *