ریشه های طبقاتی جنبش زنان

برگردان: آرمان پویان

(فصل دوازدهم از کتاب “مبارزۀ طبقاتی و رهایی زنان”، اثر تونی کلیف)

12. ریشه های طبقاتی جنبش زنان

همان گونه که در فصل های ده و یازده دیده ایم، جنبش های رهایی بخش زنان در ایالات متحده و بریتانیا، عموماً به فارغ التحصیلان و دانشجویان دانشگاه ها و دانشکده های صنعتی محدود می شد. اکثر فارغ التحصیلان و دانشجویان دانشگاه ها و دانشکده های صنعتی قرار است که در آینده به کارگران یقه سفید تبدیل شوند. بسیاری از آن ها، دبیر، تنها تعداد کمی مدیرمدرسه، یا سرپرست وزارتخانه خواهند شد. دوّمین دسته، اعضای یک طبقۀ متوسّط جدید هستند. به بیان مارکسیستی، آن ها به خرده بورژوازی تعلق دارند؛ طبقه ای مابین دو طبقۀ اصلی جامعۀ سرمایه داری، یعنی: بورژوازی یا طبقۀ حاکم، و پرولتاریا یا همان طبقۀ کارگر.

برای مارکس، خرده بورژوازی یک نابهنجاری تاریخی بود؛ چیزی محکوم به نابودی. او نوشت:

“عصر ما، عصر بورژوازی … تخاصمات طبقاتی را تسهیل کرده است. جامعه، به مثابۀ یک کل، بیش تر و بیش تر به دو اردوگاه متخاصم، به دو طبقۀ بزرگ که مستقیماً رو در روی یک دیگر قرار می گیرند، تقسیم شده است: بورژوازی و پرولتاریا.”[1]

امّا از اواخر قرن حاضر، آشکار شده است که یک قشر متوسّط جدید از مردم تحصیلکرده و حقوق بگیر، پا به عرصۀ وجود گذاشته و به سرعت توسعه پیدا کرده است. این قشر، که غالباً طبقۀ متوسّط جدید نامیده می شود، از گروه هایی هم چون کارفرمایان کوچک، مدیران و متخصّصینی از همه نوع- به عنوان نمونه سرپرست، پزشک، ژورنالیست، تکنسین، اساتید دانشگاه، کارمندان رده بالا و کارکنان دولت محلی- تشکیل می گردد. این ها درجه ای از کنترل را روی روند کار ضروری خود و احتمالاً نیز روی سایر کارگران دارا هستند.[2]

تمامی کارگران یقه سفید، جزئی از این طبقۀ متوسّط جدید نیستند. [3] همان طور که بریومن در “کار و سرمایۀ انحصاری” نشان می دهد، شرایط کار و قسمت عمدۀ دستمزدهای کارگران یقه سفید- که اکثریّت آنان را زنان کارمند تشکیل می دهد- قابل قیاس با شرایط کار و دستمزدهای کارگران یدی است. رابطۀ آن ها با ابزار تولید، همانند رابطۀ کارگران یدی است، و کارفرمایان آن ها دقیقاً همان منفعتی را دارند که کارفرمایان کارگران یدی در پایین آوردن دستمزدها و افزایش بهره وری آن ها دارند.[4] اکثر کسانی که به مشاغل یقه سفید وارد می شوند، جوانانی هستند که والدینشان کارگران یدی هستند.

اندازۀ این طبقۀ متوسّط جدید در ایالات متحده، بر اساس یک تخمین، 20 تا 25 درصد جمعیّت است، در حالی که همین میزان برای طبقۀ کارگر، 65 تا 70 درصد، برای طبقۀ متوسّط قدیمی (مثلاً مغازه داران، صنعتگران و کشاورزان) 8 تا 10 درصد و برای طبقۀ حاکمه 1 إلی 2 درصد می باشد. [5]

طبقۀ متوسّط جدید، همانند طبقۀ متوسّط قدیم، خود را مطیع سرمایه، امّا بالاتر از طبقۀ کارگری می بیند که در لبۀ پرتگاهی از آن جدا شده است. به عنوان نمونه، تنها تعداد معدودی از کودکان خانواده های کارگر موفق به ورود به مشاغل حرفه ای می شوند- 1.8 درصد از پسران خانواده های کارگری ایالات متحده و فقط 0.8 درصد از مردان طبقۀ کارگر صاحب کسب و کار آزاد می شوند. [6]

طبقۀ متوسّط جدید از نظر فرهنگی نیز از طبقۀ کارگر مشتق می شود. اعضای آن دارای پس زمینۀ آموزشی، الگوهای مصرف و سبک زندگی هستند. به علاوه، ازدواج در “پایین” با طبقۀ کارگر یا در “بالا” با طبقۀ حاکم نسبتاً نادر است. [7]

طبقۀ متوسّط جدید، فاقد همگنی است. بخش های متفاوت آن، بسته به فشاری که بر آن ها اعمال می شود، در جهات مختلف، به سوی یا به دور از سرمایه یا کار حرکت می کنند. یک فشار مضاعف، به عنوان مثال، بسیاری از گروه های موجود در طبقۀ متوسّط جدید را به سوی سازماندهی در سازمان های صنفی یا اتحادیه های کارگری هل می دهد: ممکن است که فشار از بالا باشد- مثلاً فشاری که برای افزایش میزان کار بر مدرسین دانشگاه ها و دانشکده های صنعتی وارد می آید- یا ممکن است که فشار از پایین باشد- به عنوان نمونه، زمانی که کارگرانی با دستمزد اندک، دستمزد خود را به خرج کارفرمایان، نسبتاً افزایش می دهند. [8]

طبقۀ متوسّط جدید، مورد انزجار کارگرانی است که غالباً از آزار و تحقیر به دست اعضای این طبقه- به جای طبقۀ حاکم که با آن تماس کم تری دارند- رنج می برند.

در عین حال، طبقۀ متوسّط جدید- حتی آن دسته از اعضای این طبقه که از طبقۀ کارگر فاصله دارند- احساس بیگانگی روز افزونی نسبت به سرمایه داری دارند. آن طور که ال شیمنسکی می گوید:

” دانشمندان واقعاً قادر نیستند که بگویند کدام نوع تحقیق را انجام خواهند داد یا چه گونه کار آن ها مورد استفاده قرار خواهد گرفت؛ اساتید دانشگاه تحت فشار هستند تا بدون مطرح کردن انتقادات بنیادی نسبت به تمامی آن چه که وجود دارد، به طور انبوه دانشجو تولید کنند؛ مددکاران اجتماعی مجبورند که مثل پلیس ها برخورد کنند؛ آرشیتکت ها به طرّاحی چیزهایی غول پیکر، زمخت و متزلزل و کارخانه هایی که آلودگی ایجاد می کنند، وادار می شوند…” [9]

هم مردان و هم زنان طبقۀ متوسّط جدید، از این حسّ بیگانگی رنج می برند، امّا این رنج برای زنان مضاعف است، به خاطر تبعیض مداوم در ترفیع شغل که در مقایسه با مردان، راه آن ها را برای بالا رفتن از نردبان جامعه می بندد. بنابراین، 19 درصد تمام زنان فارغ التحصیل از دانشگاه و 7 درصد کسانی با تحصیلات بالاتر از لیسانس به عنوان کارمند دفتری، فروشنده، کارگر کارخانه یا بخش خدماتی استخدام می شوند. [10]مناصب آبرومندانه و پردرآمد در حرفه ها و مشاغل قویّاً در اختیار مردان قرار دارد.

دانشگاه و محوّطۀ آن، ضمن آن که به زنان انتظار داشتن برابری شغلی با مردان را می دهد، فرصتی را نیز برای داشتن روابط شخصی جدید و به دور از کنترل خانواده ها در اختیارشان قرار می دهد به طوری که بعدها، بسیاری از آنان به نقش خود در داخل ساختار سنتی خانواده تردید پیدا می کنند. چنین زنانی دیگر از خانۀ پدر به خانۀ شوهر نمی روند. آن ها ابتدا به دانشگاه می روند، جایی که روابط برابر بیش تری وجود دارد.

به طور کلی، زنان دانشگاهی توقعات بالاتری نسبت به سایر زنان و فرصت کم تری برای درک کردن آن ها دارند. اگر آن ها به طور حرفه ای آموزش دیده باشند، به خصوص در حرفه هایی که تحت تسلّط مردان است، “محرومیّت نسبی” آن ها همان قدر محسوس است که جیب های نسبتاً کم پولشان.

معاون رئیس جمهور آمریکا، الدلای استیونسن، در سال 1955 در مورد زنانِ دانشگاه رفته گفت: “یک روزی آن ها شعر می گفتند. الآن شعر آن ها، فهرست رختشویی است.” زنان طبقۀ متوسّط، به گفتۀ او، باید در عزای نبود “آینشتاین ها، شوآیتزها، روزولت ها، ادیسن ها، فوردها، فرنیس و فراست ها”ی زن، سوگواری کنند.

ولی تجربۀ طبقۀ کارگر بسیار متفاوت است. هم زنان و هم مردان از خفه شدن پیشرفت ذهنی، از کار روزمرّه و ملالت آور خسته شده اند. ایدۀ برابری با مردان، معنای کاملاً متفاوتی برای زنان طبقۀ کارگر دارد. یک تایپیست تندنویس، یک فروشنده، خدمتکار یا سایر زنانی که در مشاغلی ماهیتاً روزمرّه و دارای چشم انداز اندکی برای پیشرفت به کار گرفته می شوند، نمی توانند با خواستۀ زنان حرفه ای برای برابری با مردان در ارضای شغلی- که “ارزش ذاتی کار” را پیش فرض قرار می دهد- ارتباط برقرار کنند. به طور کلی، زنان طبقۀ کارگر تنها به یک دلیل است که کار می کنند: پول درآوردن. مشاغل آن ها چیزهای کم تر دیگری را به آن ها عرضه می کند. برای یک زن متخصّص، کار روزمرّۀ خانگی- یعنی کاری که او قادر نیست در آن از مهارت های اکتسابی خود استفاده کند- عذاب آور است. زن طبقۀ کارگر تفاوت زیادی بین کار در خانه یا خارج از آن نمی بیند. به موقعیّت شغلی مرد در بیرون از خانه هم حسادت نمی کند. او یکنواختی و فشار کاری در نقالۀ یک کارخانۀ ماشین را انتخاب نخواهد کرد. بیماری های زنان در اثر کارهای داخلی به موازات بیماری مردان در نتیجۀ کارشان حرکت می کند.

وقتی فمینیست ها می گویند که آن ها خواهان برابری با مردان هستند، غالباً این حقیقت را که مردان هم خود در جامعۀ سرمایه داری نابرابر هستند کتمان می کنند. عموماً آن نوع برابری که آن ها می بینند در داخل ساختار طبقاتی فعلی است، یعنی، برابری برای افراد خوشبخت تر.

همانند طبقۀ متوسّط جدید، جنبش زنان همگن نیست. به طور کلی، جنبش زنان به دو گروه تقسیم می شود: جنبش حقوق زنان و جنبش رهایی زنان. اعضای جنبش حقوق زنان، به توصیف خوان کاسل که مطالعه ای را روی جنبش زنان آمریکا انجام داد، بسیار محتمل است که خودشان صاحب مشاغل یا همسران و خانواده هایی از اقشار بالایی طبقۀ متوسّط باشند، و منفعتی در “نظام” داشته باشند. شرکت کنندگان در جنبش رهایی زنان، از سوی دیگر، تمایل دارند تا زنانی در حال تحوّل باشند- دانشجویان، تازه فارغ التحصیل شدگان، همجنسگرایان سیاسی، زنانی با مشاغل کم درآمد که رؤیای مشاغلی آبرومندانه و پردرآمد دارند، یا زنان مطلقه ای که به دنبال هویّت و راه های جدید زندگی هستند. [11]

اعضای جنبش حقوق زنان، تلاشی برای دوری از مقام و سلسله مراتب نمی کنند. به دنبال تغییر خود یا دنیای خود نیستند؛ مایلند تا موقعیّت خود را آن قدر بالا ببرند که با موقعیّت مردانی که به آن ها به عنوان همتای خود نگاه می کنند، کاملاً شبیه شوند.

آن ها مدافع موقعیّت بالاتر زنان در ساختار قدرت و کنترل هستند، تا چنین موقعیتی صرفاً در بین مردان دست به دست نشود. آن ها می خواهند که زنان را به بالای نردبان حرکت دهند. [12] بسیاری از این زنان نخبه، درست مانند همسرانشان، درآمدهای خوبی دارند. بنابراین قادرند تا خدمات سایر مردم، به ویژه زنان را برای انجام کارهای خانگی و مراقبت از کودکان خود خریداری کنند. بدین ترتیب، سینتیا اپشتاین، در کتاب خود “جایگاه زن“، مطالعه ای را نقل می کند که نشان می دهد حدود نیمی از زنان متخصّص و شاغل تمام وقت مورد مصاحبه، دو یا چند مستخدم تمام وقت برای مراقبت از منزل و نگهداری از کودکان داشتند. [13]

جنبش رهایی بخش زنان، به دنبال اهداف متفاوتی است:

زنانی با آلترناتیوهای کم تر در دنیای بیرون، مایل بودند که گروه فمینیستی خود را به یک راه و روش زندگی تبدیل کنند. این گروه، به جای تلاش برای تغییر آداب و رسوم در درون یک جامعۀ بزرگ تر، که به معنای ورود به آن جامعه و درگیر شدن با آن بود، قرار بود که یک “آلترناتیو” باشد… این گروه باید یک خانواده، یک پناهگاه، یک شیوۀ زندگی، یک مکانیسم برای به دست آوردن حدّاقل معیشت باشد.  گروه فمینیستی، به طور مختصر، باید به دنبال جایگزین کردن نقش سنتی شوهر و خانوادۀ هسته ای باشد. به جای کمک به تغییر زندگی بیرونی یک کنش گر، گروه باید به آن زندگی تبدیل شود[14]

یک فمینیست برجستۀ آلمانی در اواخر قرن حاضر گفت که “جنبش زنان محصول یک جریان تاریخی فردگرایانه و لیبرال است … همین اعتقاد است … که زیر سایۀ موهبت آزادی فردی … به زنان اجازه داده است تا خودشان را از قید و بندهای ذهنی، اقتصادی و قانونی رها کنند.” [15]

بنابراین فمینیست ها روی فرد تأکید می کنند. برخلاف این، مارکس “طبیعت بشر” را به عنوان “مجموعه ای از روابط اجتماعی” تعریف کرد. [16]

هرچه قدر عمیق تر به تاریخ بازگردیم، می بینیم که فرد کار بیش تری انجام می دهد و از این رو فرد تولیدکننده نیز به صورت مستقل، و متعلق به یک کلّ بزرگ تر ظاهر می شود … نوع بشر، در ادبی ترین معنی آن یک “Zoon Politikon” است (اصطلاحی که ارسطو استفاده می کرد- م)، نه صرفاً یک حیوان اجتماعی، بلکه حیوانی که تنها در داخل جامعه می تواند خود را ]از دیگران[ تمییز دهد. تولید به وسیلۀ یک فرد منزوی در بیرون جامعه … همان قدر مضحک است که توسعۀ زبان با افرادی رخ دهد که با هم زندگی و با یک دیگر صحبت نمی کنند. [17]

مارکس در اواخر حیات خود نوشت، “روش تحلیل من، از بشر آغاز نمی شود، بلکه از دورۀ اقتصادی مفروض جامعه شروع می گردد”.

فردگرایی قدیمی خرده بورژوازی، ریشه در امید برای تبدیل شدن به ارباب خود داشت؛ فردگرایی خرده بورژوازی جدید، ریشه در جاه طلبی دارد. هنگامی که امکان تحرّک رو به بالا وجود دارد، امید افراد محروم، به جای اقدام جمعی، روی پیشرفت فردی متمرکز می شود. به همین جهت، در طبقۀ متوسّط جدید، ایدۀ مسلط اینست که پیروزی یک فرد، به تحصیلات، اراده و تلاش بستگی دارد.

امّا دیدگاه طبقۀ کار، روی نقطۀ مقابل تأکید دارد. طبقۀ کارگر امّا روی همسانی و یکپارچگی (uniformity) تأکید می کند: از پیش تعیین کردن جایگاه یک فرد به وسیلۀ سنت و طبقه ای که فرد در آن به دنیا می آید. یک کارگر به سازمان ها، یا اتحادیه هایی می پیوندد تا موقعیّت خود را از طریق جمعی که به آن تعلق دارد، بهبود ببخشد. مردان و زنان طبقۀ متوسّط جدید به گروه هایی- نظیر انجمن های حرفه ای و کلوب های نخبگان- می پیوندند تا از یک سو پایه و مقام فردی خود بالا ببرند و از سوی دیگر از آن به عنوان وسیله ای برای به دست آوردن تماس های کاری بهتر استفاده کنند. حتی زمانی که به اتحادیه های مناسبی می پیوندند- به عنوان مثال در بریتانیا، اتحادیۀ ملی معلمان یا اتحادیۀ کارمندان دولت محلی NALGO، بسیاری از اعضای بلندمرتبه، بین آرزوهای جمعی برای بهبود شرایط همۀ افراد و آرزوهای فردی برای بالا رفتن از نردبان شغلی، معلق هستند.

حتی رادیکال ترین اعضای جنبش رهایی زنان، که خود را سوسیالیست می دانند، به جای پیشرفت جمعی روی فردگرایی، به عنوان پیش شرط آزادی فردی، تأکید می کنند. این همان چیزیست که مارکس “سوسیالیسم خرده بورژوایی” نامید. مارکس، در مانیفست کمونیست، توانایی “سوسیالیسم خرده بورژوایی” در نقد سرمایه داری را ستود، امّا نشان داد که سهم و همکاری مثبت آن ضعیف است. ]چنین سوسیالیسمی[ “با هذیان فلاکت باری از یأس، پایان یافت”. [18]

امروز، فمینیست های رادیکال به دنبال جداکردن ایده آل بورژوایی آزادی فردی از حقیقت غیرآزاد جامعۀ بورژوایی هستند: آن ها می خواهند فرد را از جامعه عقب بکشند. این کار در شعار “The personal is political” فشرده شده است. چنین شعاری سیاست را به موضوعی خصوصی بدل می کند، آن را از نو تعریف می کند و اقدام جمعی برای تغییر سیاسی را بی اثر می سازد.

ادّعای غالب در جنبش زنان اینست که زنان باید خود را از افکار سرکوب کنندۀ پدرسالاری آزاد کنند- من باب مثال، انقلاب جرمین گرییر در اتاق خواب. مارکسیست ها ادّعا می کنند که این افکار نیستند که زندگی های ما را کنترل می کنند، بلکه این شرایط اجتماعی، قدرت واقعی سرمایه داری و دولت سرمایه داری است که زنان، هم چنین مردان و کودکان، باید خود را از آن آزاد سازند.

جزء لاینفک دیگر این “سیاست شخصی”، “افزایش آگاهی” است. تا حدّی که عضویّت طبقۀ متوسّط جدید “هیچ گونه اشتراک، مرز و محدودۀ ملی و سازمان سیاسی ندارد” (از عبارات مارکس برای توصیف دهقانان خرده مالک استفاده کرده ام)[19]، “افزایش آگاهی” در حکم سیمان خوبیست برای گروه هایی بدون شکل که “چند رگۀ طبقاتی” دارند (Cross-Class). خوآن کاسل توضیح می دهد که:

اصطلاح “آگاهی”، مبهم است و به تجربه ای شخصی و ذهنی اشاره دارد. این ابهام ممکن است که نقطۀ قوتی در جنبش زنان باشد، جنبشی که کنشگران آن متفوق اند که آگاهی رو به افزایش است، امّا امکان متفاوت بودن اجزای سازندۀ این آگاهی را بررسی نمی کنند. در جنبشی که احتمالاً کنشگران آن دیدگاه های بسیار متفاوتی دارند، بحث در مورد افزایش آگاهی، از تحقیق در مورد اجزای این آگاهی، بیش تر موجب وحدت می شود.[20]

“افزایش آگاهی” برای مردان و زنان طبقۀ کارگر بیگانه است. آن ها وارد سیاست نمی شوند که خودشان را درک کنند و آگاهیشان را بالا ببرند. آن ها به یک سازمان می پیوندند چرا که در جستجوی قدرت جمعی برای تغییر شرایط خود، برای تغییر دنیا، هستند.

مشخصۀ دیگر این “سیاست شخصی” تأکید روی تغییر سبک زندگی است: اجتناب از ازدواج، ایجاد “کمون های باز”، تجربه کردن عشق آزاد. همین موارد، این زنان را از اکثر زنان طبقۀ کارگر جدا می کند. برای اکثریّت زنان طبقۀ کارگر، یک “سبک زندگی باز” با اندازۀ کیف پول، هزینۀ نیازهای ضروری، و شرایط تهیۀ مسکن تعیین می شود.

آن مقداری که این “سیاست شخصی” هر زن را از فمینیست های اجتماعی و همجنسگرا جدا می کند، به منتهی درجۀ خود می رسد. آن ها قلمرویی ایجاد می کنند که مردان در آن جایی ندارند.

جنبش رهایی زنان، در حالی که فاقد تکیه گاهی در داخل طبقۀ کارگر متشکل است، و در غیاب یک مبارزۀ توده ای به وسیلۀ کارگران، مارپیچ وار رو به پایین می لغزد؛ به روابط شخصی یا تعدادی از افراد موفق پناه می برد، به خلق آثار ادبی یا کارهای آکادمیک پناه می برد و بدین ترتیب از هرگونه تلاش برای تغییر دنیای بحران زده دست می کشد. دو جریان کلی در فمینیسم- جدایی طلبی و رفرمیسم- با یک دیگر تلاقی پیدا می کنند. جدایی طلبان، دور ساختار موجود جامعه خط می کشند و به دنبال ایجاد آبادی ای آزاد در داخل سیستم روانه می شوند؛ رفرمیست ها خود را با سیستم وفق می دهند و سعی می کنند تا نظام سرمایه داری را به گونه ای تعدیل کنند که در بالا برای تعداد اندکی جا وجود داشته باشد.

کارگری که به سوی سوسیالیسم می آید، با طبقه اش شناخته می شود. برای آن که یک عضو طبقۀ متوسّط به سوی سوسیالیسم حرکت کند، آن مرد یا زن باید رابطۀ خود را با قلمروی اجتماعی طبقۀ متوسّط قطع کند، و در روح و بدن به پرولتاریا بپیوندد. این وظیفۀ بسیار دشواری است، و تنها تعداد معدودی از پس آن برمی آیند.

حتی آن بخش هایی از جنبش زنان که در مورد طبقۀ کارگر به صورت کلی صحبت می کنند، نقشی فرعی را برای طبقۀ کارگر در جنبش خودشان قائلند. مبارزۀ طبقاتی به واقعه ای کم اهمیّت در بیرون از صحنۀ جنبش زنان، جنبش سیاهان و هر چیز دیگری تنزّل داده می شود. برای آن ها طبقۀ کارگر هرگز سوژۀ تاریخ نیست؛ در بهترین حالت، عنصری است برای گروه های رنگارنگ چپ. جمع بندی مانیفست کمونیست از تحلیل هایش در مورد “سوسیالیسم خرده بورژوایی”- که دشمن سوسیالیسم پرولتری است- امروز به تمامی جنبش های فمینیستی، حتی رادیکال ترین عناصر آن، ارتباط دارد. متوسّل شدن به ژست و اداهای اخلاقی، در مواجهه با استبداد روز افزون دولت سرمایه داری، تنها  ناامیدی و سرخوردگی عمومی را افزایش می دهد.


[1] Marx and Engels, Works, Vol.6, p.485

[2] ای. او. رایت، طبقه، بحران و دولت (لندن 1978)، صص. 61-3. به منظور دقت بیش تر، نباید به این مجموعه از اقشار به صورت طبقه نگاه کنیم: طبقه، پیش از هر چیز، از طریق تضاد با سایر طبقات تعریف می شود. همان طور که مارکس و انگلس خاطر نشان ساخته اند:” افراد مجزّا فقط تا جایی تشکیل طبقه می دهند که مجبور باشند مبارزه ای مشترک را علیه طبقه ای دیگر ترتیب دهند.” (مارکس و انگلس، ایدئولوژی آلمانی، در مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد 5، ص.77.) با این توضیح، ما می باید هم چنان به نوشتن در مورد “طبقۀ متوسّط جدید”، که اصطلاح بهتری پیدا نکرده ایم، ادامه دهیم. هم چنین نگاه کنید به: ا. کالینیکوس، “طبقۀ متوسّط جدید” و سیاست های سوسیالیستی، مندرج در سوسیالیسم بین المللی 20:2 (1983).

[3] نیکوس پولانزاس به اشتباه ادّعا می کند که تمامی کارگران یقه سفید، به انضمام تکنسین ها و مدیران، به “خرده بورژوازی جدید” تعلق دارند. (ن. پولانزاس، طبقات در سرمایه داری معاصر، لندن 1975.)

[4] به عنوان نمونه نگاه کنید به تحلیل مارکس از کارمندان بازرگانی در سرمایه، جلد 2 و 3.

[5] ب. و ج. آرِنرایش، طبقۀ تخصّصی-مدیریتی، مندرج در پ. واکر (سردبیر)، میان کار و سرمایه (لندن 1979)، ص.14. تخمین اهرنرایش از طبقۀ متوسّط جدید، حتی با تعریف خودش، بسیار بزرگ است. نگاه کنید به: م. آلبرت و ر. هنل، بلیتی برای سفر: اماکن بیش تر روی نقشۀ طبقات، مندرج در واکر، ص. 155.

[6] R. Sennet and J. Cobb, The Hidden Injuries of Class (Cambridge 1972), p.229.

[7] Ehrenreichs, in Walker, p.29.

[8] Financial Times (22 November 1982).

[9] A. Szymanski, A Critique and Extension of the Professional-Managerial Class, in Walker, p.57.

[10] Freeman, p.33.

[11] J. Cassell, A Group Called Women (New York 1977), p.104.

[12] Cassell, pp.98 and 184.

[13] س. اپشتاین، جایگاه زن (لندن، 1971)، ص. 138. کارل فریدان، همسر سابق بتی فریدان، نوسیندۀافسون جنس زن.

[14] Cassell, pp.175-6.

[15] A. Hackett, Feminism and Liberalism in Wilhelmine Germany, 1890-1918, in B.A. Carroll (editor), Liberating Women’s History (Chicago 1976), p.128.

[16] Marx and Engels, Works, Vol.5, p.4.

[17] K. Marx, Grundrisse (London 1973), p.84.

[18] Marx and Engels, Works, Vol.6, pp.509-10.

[19] Marx and Engels, Works, Vol.11, p.187.

[20] Cassell, p.17

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *