حاشیه ای بر یک تحشیه

آرام نوبخت

از میلیتانت شماره ۵۷

چندی پیش خانم فروغ اسدپور ضمن نگارش مقاله ای زیر عنوان «دولت جهانی سرمایه داری رفاه؟!» مندرج در وب سایت«نقد اقتصاد سیاسی»، انتقاداتی را متوجه نویسندۀ دیگری، به نام آقای کمال اطهاری، کرده بودند. در پی انتشار مقالۀ مزبور، آقای کمال اطهاری نیز با نوشتن مطلبی با عنوان «تحشیه ای بر یک حاشیه» در مقام پاسخ به خانم اسدپور برآمدند1. در این جا ابداً قصد آن را ندارم که به پلمیک پیش آمده میان دو نویسندۀ مذکور بپردازم، بلکه می خواهم به طور مشخص به قسمت هایی (بندهایی) از پاسخ آقای اطهاری اشاره کنم که هرچند به ظاهر در متن پاسخ ایشان وزن زیادی را به خود اختصاص نداده و به نوعی در کلیت بحث گم شده و گذارا مورد اشاره قرار گرفته بود، ولی اتفاقاً بسیار مهم و تأیین کنندۀ خطوط اصلی و مواضع نهایی ایشان بود.

آقای کمال اطهاری موضع حقیقی خود را در آن جا به مخاطب نشان می دهد که با استناد به یک نقل قول از مارکس می گوید: «من هیچ گاه از جبهۀ متحد کار و سرمایه سخنی نگفته­ام … در مقالۀ “از نفی به اثبات آی” نوشته بودم: “طرح رابطۀ طبقۀ کارگر با بورژوازی ملی در چارچوب یک جبهه، عملی اجتماعی (پراکسیس) است و با این فرض صورت می­پذیرد که جامعه “نمی­تواند از مراحل تکامل خود بجهد و نه این که ممکن است به وسیله فرمان این مراحل را زائل سازد. آن چه که می­تواند اینست که درد زایمان را کوتاه­تر و ملایم­تر کند”…»

او سپس در توضیح این موضوع می نویسد: «نخست سخن از رابطۀ طبقۀ کارگر با بورژوازی ملی است، نه اتحاد کار و سرمایه؛ دوم رابطۀ این طبقات در چارچوب یک جبهه یعنی ائتلاف مطرح شده است، نه اتحاد؛ سوم این که ابجدخوانان مارکسیسم هم می­دانند که ائتلاف طبقۀ کارگر با بورژوازی ملی در کشورهای تحت سلطۀ امپریالیسم در چارچوب انقلاب دموکراتیک، توسط کمینترن مطرح شد و در چین عملی گشت و به‌خصوص از مواضع جناح راست سوسیال دموکراسی نبود. لازم به ذکر است موضع رد ائتلاف را در گذشته تروتسکیست­هایی چون “رُی” (Roy) داشتند که به عنوان رهبر حزب کمونیست هند حاضر به ائتلاف با گاندی و حزب کنگرۀ هند (نماینده بورژوازی هند به رهبری نهرو) نشد و در نهایت هم به نوعی لیبرالیسم گروید. باید دید اکنون میراث­دار وی کدام جریان فکری است.»

بسیار عالی! منتها دقیقاً مسأله ای که نویسندۀ محترم برای ابجدخوانان مارکسیسم روشن نمی کند و زحمت کشف رمزش را به مخاطب می سپارد، این است که این «ائتلاف طبقۀ کارگر با بورژوازی ملی در کشورهای تحت سلطۀ امپریالیسم در چارچوب انقلاب دموکراتیک» از سوی کمینترن مطرح شد، منتها کمینترنی که تا مغز استخوان به استالینیسم آلوده شده و تمام سنن انقلابی بلشویسم را یک به یک زیرپا گذاشته بود. ایشان از ذکر شکست انقلاب دوم چین، گسست ظاهری و نه ریشه ای مائو از سیاست های دیکته شدۀ استالینیسم* و تبعات آن با گفتن «در چین عملی گشت» صرف نظر می کند، و بعد به ناچار برای آن که تقابل و ضدّیت خود با سنن مارکسیسم انقلابی را، که خواه ناخواه از مدار تروتسکی می گذارد، چندان پیش روی مخاطب برجسته نکند، به جای یک نقد مشخص، ولو مختصر و اندک به تروتسکیسم، اشاره ای مبهم و گنگ به «نات روی» در هند می کند؛ اشاره ای که در بهترین حالت زائد و صرفاً برای نگاه داشتن خواننده در سطح و پرهیز از رفتن به عمق بحث است، و دست آخر این پرسش مطرح می شود که «باید دید اکنون میراث­دار وی کدام جریان فکری است»؟

همان طور که گفتم آقای کمال اطهاری کاملاً شسته و رفته و بی رودربایستی، استالینیسم ورشکستۀ کمینترن استالینیستی را تبلیغ می کند. برای روشن کردن تکلیف ماترک و ارثیۀ استالینیسم-مائوئیسم از یک سو و میراث تروتسکی از سوی دیگر، نخست باید به زمینۀ تاریخی بحث آقای اطهاری و سپس به نتایج و پیامدهای موعظه های ائتلاف با بورژوازی ملی، نگاهی داشته باشیم.

تا پیش از وقوع انقلاب کبیر اکتبر 1917 در روسیه، غالب سوسیالیست های اروپا و روسیه بر این گمان بودند که وقوع انقلاب سوسیالیستی در کشوری عقب مانده و شبه فئودالی، نظیر روسیه، ناممکن و در واقع مغایر با اصول پذیرفته­شدۀ مارکسیسم است، تاجایی که مثلاً گرامشی در مقاله ای به تاریخ دسامبر 1917، انقلاب روسیه را«انقلاب علیه کاپیتال مارکس» (1) نامید. لازم به یادآوری است که در آن مقطع روسیه کشوری بود با جمعیتی در حدود150 میلیون نفر، که شمار کارگران صنعتی آن تنها به 5 میلیون نفر می رسید، ولی بیش از 80 درصد جمعیت کشور را دهقانان تشکیل می دادند.

اما برای درک این موضع اکثر سوسیالیست ها در قبال مسألۀ انقلاب سوسیالیستی در کشورهای عقب­مانده، نیاز است تا اندکی در مورد منشأ تاریخی موضوع مورد بحث، و آن ” اصول پذیرفته­شدۀ مارکسیسم” مکث کنیم.

پلخانف، «پدر مارکسیسم روسی»، مبلغ این دیدگاه بود که روسیه پیش از دست یافتن به انقلاب سوسیالیستی، باید مسیر توسعه و تکامل سرمایه داری را طی کند. این دیدگاه از خلال بحث های میان سوسیالیست ها و «پوپولیست ها»در دهۀ 1880 مطرح شد.

«پوپولیست»ها استدلال می کردند که انقلاب روسیه می تواند از یک اقتصاد دهقانی به سوی کمونیسم جهش کند و دلیل این امر را وجود زندگی کمونی دهقانی در پاره ای از مناطق می دیدند. اما در مقابل، پلخانف استدلال می کرد که روسیه الزاماً باید مسیر تکامل اروپای غربی را دنبال نماید.

پلخانف تصور می کرد که با رشد و توسعۀ سرمایه داری، طبقۀ کارگر نیز رشد خواهد کرد و به هدفی مشترک با هدف بورژوازی لیبرال- یعنی برقراری حقوق دموکراتیک- دست خواهد یافت. فقط در این حالت است که پس از طی چند دهه تکامل سرمایه داری، طبقۀ کارگر با هدف انقلاب سوسیالیستی به عرصۀ رویارویی و مبارزۀ مستقیم با بورژوازی وارد خواهد شد.

در این مقطع زمانی، غالب سوسیالیست ها مدافع چنین دیدگاهی بودند. پلخانف هم قطعاً می توانست مانند بسیاری دیگر برای توجیه مواضع خود به دستچین کردن دلبخواهی چند پاراگراف از مارکس متوسل شود.

به عنوان مثال، مارکس در پاراگراف مشهوری از «مقدّمه ای بر ادای سهمی به نقد اقتصاد سیاسی» (1859) که به دفعات نیز از او نقل می شود، نوشت:

«تا زمانی که نیروهای مولدی که در نظم اجتماعی جای گرفته اند، تکامل پیدا نکنند، آن نظم اجتماعی از بین نمی رود» (2)

این استدلال فوق ظاهراً ناظر به آن است که در یک کشور عقب مانده، نمی توان از تسخیر قدرت کارگری و انقلاب سوسیالیستی سخنی به میان آورد، چرا که سطح نیروهای مولده به اندازۀ کافی برای آغاز انقلاب سوسیالیستی تکامل نیافته است. در واقع در این جا از میان رفتن یک نظم اجتماعی، مشروط و مقیّد به رشد و تکامل نیروهای مولده شده است. این همان استدلالی است که بی درنگ به یکی از بحث اصلی و مهم در درون جنبش مارکسیستی بدل گردید.

از سوی دیگر، تمامی سوسیالیست های نیمۀ دوم قرن نوزدهم شاهد بودند که بورژوازی از انقلاب «خودش»- یعنی از دست زدن به مبارزه برای زمین، حقوق دموکراتیک و استقلال ملی- به وحشت و هراس افتاده است. بورژوازی هنوز از مبارزه علیه فئودالیسم پیروز بیرون نیامده بود که ناگهان با دشمن جدیدی به نام طبقۀ کارگر روبه رو شد. وحشت بورژوازی از طبقۀ کارگر انقلابی تا جایی بود که وادار شد تا در موارد بسیاری به ماشین نظامی و سرکوب نظام قبلی متوسل شود تا کارگران را منکوب و مبارزۀ خود برای ایجاد یک جمهوری دموکراتیک را نیمه­کاره رها کند. مارکس دیدگاه خود را نسبت به رابطۀ میان انقلاب کارگری و انقلاب ناتمام بورژوازی در «خطابیۀ کمیتۀ مرکزی به اتحادیۀ کمونیست ها» (لندن، 1850) چنین جمع بندی کرد:

«در حالی که خرده بورژوازی دموکرات، خواهان ختم هر چه سریع تر انقلاب از طریق برآوردن حداکثر خواسته های فوق است، منافع ما در این است (و خواست ما ایجاب می کند) که انقلاب را تا زمانی که تمام طبقات کم­وبیش متملک از دایرۀ قدرت خارج نگردیده اند و قدرت دولتی هنوز به تسخیر طبقۀ کارگر در نیامده ]…[ بی وقفه ادامه دهیم» (3)

طی پنجاه سال پس از مطرح شدن اظهارات، بحث های های شدید و پویایی در میان سوسیالیست های روسیه بر سر مقصود اصلی مارکس از این جملات بالا درگرفت. در انقلاب 1905، دو استراتژی انقلابی در درون جنبش کارگری وجود داشت:

اول؛ پلخانف و منشویک ها که وظیفۀ اصلی سوسیال دموکرات های روسیه را تشویق بورژوازی لیبرال به ایجاد یک جمهوری دموکراتیک، یعنی رژیمی که قادر به تکامل اقتصاد سرمایه داری باشد، می دانستند. در واقع کلّ هدف این جناح آن بود که ضمن صحبت از سوسیالیسم و مسلح کردن کارگران، بورژوازی را به «اردوگاه ارتجاع» رم ندهد.

دوم؛ دیدگاه لنین و بلشویک ها. لنین در این مقطع و در تقابل با استراتژی گروه نخست، بر آن بود که نمی توان منتظر لیبرال ها شد و از ترسِ به وحشت افتادن و رَم کردن بورژوازی، از مبارزه عقب کشید. بنابراین لنین در نظر داشت که در صورت آغاز انقلاب، همراه با بلشویک ها برای یک دولت موقت کارگری و دهقانی مبارزه کنند و انقلاب را تا حدّ امکان دموکراتیک سازند (حتی اگر این امر به معنای مبارزه علیه بورژوازی به­اصطلاح لیبرال باشد).

لنین هم مانند پلخانف این دیدگاه را داشت که روسیه نمی تواند از فراز انقلاب بورژوایی جهش کند. او در جزوۀ «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» به سال 1905 نوشت:

«مارکسیست ها مسلماً معتقدند که انقلاب روس جنبۀ بورژوایی دارد» و به همین دلیل «ما نمی توانیم از چهار دیوار بورژوا دموکراتیک انقلاب روس یک باره به خارج آن جستن نماییم، ولی ما می توانیم حدود این چهار دیوار را به مقیاس عظیمی وسعت دهیم، ما می توانیم و باید در حدود این چهار دیوار در راه منافع پرولتاریا و نیازمندی های مستقیم وی و در راه شرایطی که نیروهای وی را پیروزی کامل آینده آماده می سازد، مبارزه کنیم» (4).

امّا لنین در عین حال تردیدی نداشت که بورژوازی بزدل روسیه که با زمین­داران بزرگ در ارتباط بود، قادر به سرنگونی تزار و ایجاد انقلاب خود نیست. بنابراین از دید لنین، این پرولتاریا بود که می باید برای درهم شکستن قدرت استبداد و ارتش و ماشین سرکوب آن، به دنبال متحدینی دیگر باشد. برای لنین، این متحد، دهقانان بودند و نه بورژوازی ملی. لنین به درستی مسألۀ ارضی را «مسألۀ غامض انقلاب روسیه» ارزیابی کرد. پس به طور خلاصه، لنین، مرحلۀ انقلاب و تکالیف و وظایف آن را بورژوا-دموکراتیک، ولی تحت رهبری طبقۀ کارگر و متحد آن، دهقانان، می دید.

بنابراین لنین در تقابل با چشم­انداز منشویک ها مبنی بر اتحاد با بورژوازی، اتحاد با دهقانان را مطرح کرد و این همان چیزی است که به اعتقاد او می توانست شکل «دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان» را پیدا کند.

به این ترتیب، قرار بود که رژیم جدید به استقرار یک جمهوری دموکراتیک، بازتوزیع رادیکال زمین ها، پایان استبداد و ستم در روستاها و کارخانه ها، بهبود شرایط کارگران و نظایر این ها منجر شود و انقلاب را به آلمان و باقی کشورهای اروپای شرقی بکشاند؛ و انقلاب بر این مبنا- و البته اساساً با دریافت کمک اقتصادی از سوی یک آلمان سوسیالیست- سریعاً به فاز سوسیالیستی در روسیه حرکت کند.

تروتسکی در بحبوحۀ انقلاب 1905، به ارائۀ یک آلترناتیو سوم در برابر دو استراتژی جناح های اصلی حزب سوسیال دموکرات روسیه- آن گونه که مختصراً مورد اشاره قرار گرفت- پرداخت. تروتسکی استدلال کرد که انقلاب روسیه به عنوان یک انقلاب پرولتری آغاز خواهد شد و دولت کارگری، نه فقط وظایف بورژوا-دموکرانیک، بلکه وظایف سوسیالیستی را هم توأمان انجام خواهد داد؛ و این استراتژی تروتسکی بود که نهایتاً صحت خود را به اثبات رسانید.

تروتسکی با ضعیف ترین نقطۀ استراتژی لنین رودررو شد: چگونه دو طبقۀ مختلف می توانند با یک دیگر در قدرت سهیم شوند؟ دهقانان به مثابۀ یک طبقه، ماهیتاً سوسیالیست نبودند و این نکته را لنین به خوبی می دانست؛ به همین جهت او گفته بود:

«ما تا جایی از جنبش دهقانی دفاع می کنیم که دموکراتیک و انقلابی است. زمانی که و مادامی که این ]جنبش[، ارتجاعی و ضدّ پرولتری گردد، ما برای مبارزه علیه آن آماده می شویم ]…[» (رویکرد سوسیال دموکراسی نسبت به جنبش دهقانی، پرولتر، ش 16، سپتامبر 1905) (5)

تروتسکی به درستی استدلال کرد که تا وقتی دیکتاتوری بر پایۀ دموکراسی باشد، کارگران به ناگزیر اقدامات سوسیالیستی را به تعویق خواهند انداخت. همان طور که او بعدها در مقاله ای با نام «سه مفهومِ انقلاب روسیه» (1939) نوشت، این استراتژی لنین می توانست به «دیکتاتوری دهقانان» همراه با مشارکت کارگران منجر شود (6).

همان طور که تروتسکی اشاره کرد، دهقانان- به ویژه در روسیه- از به دست گفتن شاهرگ های قدرت ناتوان بودند. تنها طبقۀ کارگر از منطق، منافع طبقاتی و توان چنین کاری برخوردار بود. این درس مهمّ مبارزات 1905 بود که از دل آن شوراهای کارگری بیرون آمدند: این شورهای کارگری، به عنوان نطفه های اولیه و بالقوۀ حکومت کارگری در آینده پیش از وجود هرگونه حکومت لیبرال دموکراتیک بسته شده بودند و دقیقاً ظهور همان ها بود که لیبرال ها را از مبارزه علیه تزار باز داشت.

تروتسکی نه اهمیت دهقانان در انقلاب را نادیده گرفت و نه با برنامۀ لنین مبنی بر جلب دهقانان به سوی کارگران مخالفت کرد. تروتسکی در بخشی از کتاب «انقلاب مداوم» نوشت:

«این نقش ]نقش انقلابی دهقانان[ نه می تواند مستقل باشد و نه رهبری کننده. دهقان یا از کارگر پیروی خواهد کرد یا از بورژوا. این به آن معناست که “دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان” فقط به صورت دیکتاتوری پرولتاریا که توده های دهقانی را رهبری می کند، قابل تصور است» (7).

پس برای تروتسکی، این دیکتاتوری باید یک حکومت کارگری می بود که وظایف دموکراتیک و سوسیالیستی را در بستر تبدیل انقلاب روسیه به یک انقلاب اروپایی و جهانی به انجام برساند. تروتسکی تلاش کرد که این چشم­انداز سوم نسبت به انقلاب روسیه را هنگامی که پس از شکست انقلاب 1905 در زندان به سر می برد، با نوشت جزدۀ «نتایج و چشم­اندازها» تکمیل و مدوّن سازد. او این استراتژی را «انقلاب مداوم» نامید. بنابراین تئوری «انقلاب مداوم» تروتسکی، که نخست نخست در سال 1904 توسعه پیدا کرد، ضمن آن که می پذیرفت وظایف عینی پیش روی کارگران روسیه، وظایف انقلاب بورژوا دموکراتیک است، اما با این حال توضیح می داد که چگونه در یک کشور عقب مانده در عصر امپریالیسم، «بورژوازی ملی» به طور لاینفکی به بقایای فئودالیسم از یک سو و به سرمایۀ امپریالیستی از سوی دیگر گره خورده است و در نتیجه اکیداً قادر به انجام وظایف تاریخی خود نیست.

پس از آوریل 1917 بود که با آشکار شدن تناقضات انقلاب در قالب شعار «دیکتاتوری دموکراتیک»، لنین نهایتاً این مفهوم کهنه از انقلاب را به کناری نهاد. در این جا بود که لنین به طور مشخص و مستقیم، بلشویک هایی را که هنوز به تکرار این شعار قدیمی می پرداختند خطب قرار داد و گفت:

«کسی که درحال حاضر تنها از یک “دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان” صحبت می کند، در گذشته به سر می برد؛ در نتیجه عملاً در ضدّیت با مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا، از خرده بورژوازی هم فراتر رفته است. چنین کسی باید به آرشیو عتیقه های پیشاانقلابی “بلشویک” (که می توان آرشیو “بلشویک های قدیمی” نامید) منتقل شوند» (8)

به طور خلاصه وقتی سرمایه داری یک بازار جهانی و یک تقسیم کار جهانی را به وجود آورده و تضاد میان نیروهای مولده و مناسبات مالکیت سرمایه داری را در سطح جهانی آشکار کرده است، پس در این صورت اقتصاد جهانی را نیز در مجموع برای دگرگونی سوسیالیستی آماده نموده است. نگاه به مسأله از این زاویه که کدام کشورها برای سوسیالیسم«آماده» و کدام یک «غیر آماده» هستند، یعنی همان طبقه­بندی بی­جان و تنگ­نظرانۀ کمینترن استالینیستی، کاملاً نادرست و منتفی است. انقلاب سوسیالیستی در سطح ملی آغاز می شود، ولی ناگزیر باید در سطح جهانی تکمیل شود و پایان پذیرد. منتها کشورهای مختلف، با آهنگ و سرعت های مختلفی این پروسه را طی می کنند. کشورهای عقب افتاده­، تحت شرایط معینی، سریع تر به دیکتاتوری پرولتاریا دست می یابند، ولی دیرتر به سوسیالیسم خواهند رسید؛ در واقع دوران گذار برای این قبیل کشورها، به نسبت کشورهای پیشرفته تر، طولانی و دشوارتر، و نه ناممکن، خواهد بود.

پس به طور خلاصه باید گفت این دیدگاه که انقلاب در کشورهای عقب ماندۀ تحت سلطۀ امپریالیسم، باید یک انقلاب دموکراتیک به رهبری بورژوازی «ملی»، «مترقی» و لابد «ضدّ امپریالیستی» باشد و سپس وارد فاز انقلاب سوسیالیستی شود در واقع یک تز کهنۀ منشویکی بود که بعدها از سوی کمینترنِ زیر نفوذ استالین به جنبش کارگری و چپ در جهان تحمیل شد.

اما باید توجه داشت که این تز کهنه، یعنی مرحله بندی انقلاب، خود یکی از آموزه های تئوری ارتجاعی «سوسیالیسم در یک کشور»** بود؛ به طور دقیق تر باید بگوییم که از تئوری استالینیستی «سوسیالیسم در یک کشور» کمینترن، بلافاصله دو آموزۀ سیاسی مهم منتج شد: نخست، جنبش کارگری- که تمرکز خود را به بناکردن ساختمان سوسیالیسم در یک کشور، مثلاً اتحاد شوروی، معطوف کرده است- می بایستی در هر زمان، خود را با هر آن چه که به نفع این «تمرکز» است، انطباق و وفق دهد. به همین خاطرست که ما می بینیم استالینیست ها همیشه به قول تروتسکی، «دچار یک رشته چپ و راست رفتن های متناقض بوده اند» (9): از تقابل با امپریالیسم تا سازش و مماشات با آن، از حمایت ظاهری از مبارزۀ طبقۀ کارگر تا خیانت کاملاً آشکار به آن ها (به موارد آن اشاره خواهم کرد). یعنی نتیجۀ بلاواسطۀ این آموزه آن است که توسعۀ اقتصادی یک کشور، پیش از هر چیز و مقدّم بر سیاست بین المللی انقلاب(یعنی همان چشم انداز بلشویک ها) قرار می گیرد. دومین آموزه، همین «مرحله بندی» انقلاب است. یعنی این که«انقلاب ملی-دموکراتیک» الزاماً می باید پیش از وقوع انقلاب سوسیالیستی تکمیل شود. دقیقاً به خاطر همین تئوری می بینیم که چگونه استالینیست ها به «بورژوازی ملی»، خصلت و نقش انقلابی تقدیم کرده اند، واگر هم اصولاً چنین بورژوازی ای وجود نداشته است، به راحتی آن را خلق کرده اند!

پیامد این «تئوری های» ناب، چیزی جز شکست جنبش چپ در جهان و خیانت آشکار به طبقه کارگر جهانی نبوده است.به عنوان نمونه، مورد اندونزی در سال 1965 یکی از واضح ترین و درعین حال دردآوردن ترین نمونه هاییست که ورشکستگی و خیانت های تز «انقلاب دو مرحله ای» را نشان می دهد. با افزایش تنش ها میان کارگران و دهقانان، و آغاز خیزش هایی توده ای علیه رژیم ضعیف سوکارنو، خط مشی رهبری استالینیست در پکن، در بین توده های مردم و سازمان توده ای آن ها- یعنی حزب کمونیست اندونزی (PKI)- این بود که آن ها باید با «بورژوازی ملی» و مترقی خود وارد یک جبهه شوند (مشابه آن چه آقای کمال اطهاری پیشنهاد می کند). نتیجه این بود که در ماه اکتبر، قریب به یک میلیون نفر از کارگران و دهقانان، طی کودتایی که به وسیلۀ ژنرال سوهارتو و با برنامه ریزی سازمان سی. آی. ای انجام شد، قتل عام شدند. کودتایی که هرچند سوکارنو را کنار زد، اما جنبش کارگری را درهم شکست و به روی کار آمدن دیکتاتوری نظامی وحشی سوهارتو منجر شد.

همین تئوری «انقلاب دومرحله ای»، استالینیست ها را به شرکت در «جبهۀ خلقی»، همراه با عناصر به اصطلاح«مترقی» و «ملی» بورژوازی، برای «پیشبرد» مرحله و فاز اول انقلاب تشویق کرده و به از میان رفتن بسیاری از نیروهای صادق و مبارز منجر شده است. به عنوان مثال، همین تئوری بود که منجر شد «حزب کمونیست امریکا»، به عنوان یک حزب استالینیست، طی دهۀ 1930 به دفاع از پرزیدنت روزولت بپردازد و منطقاً امروز هم از کاندیداهای «مترقی» حزب دموکرات حمایت کند. همچنین در ایران سیاست های حزب توده نسبت به قوام السلطنه، سپس نسبت به دکتر مصدق و در نهایت همکاری حزب توده و جناح «اکثریت» فدائیان با رژیم خمینی و غیره، همه ریشه در این نظریات انحرافی داشته و از علل اصلی شکست انقلاب ایران، بوده اند.

منابع:

* در این مورد می توانید نگاه کنید به مطلب «بحران مائوئیسم در چین»، نشریۀ میلیتانت، شماره های 51 تا 55.

** برای بحث بیشتر در این مورد نگاه کنید به: «استالینیسم: تئوری سوسیالیسم در یک کشور و انقلاب دو مرحله ای»، مندرج در نشریۀ میلیتانت، شمارۀ 51.

(1) Antonio Gramsci, “The revolution against Capital” (Dec 24, 1917):

http://marxism.halkcephesi.net/Antonio%20Gramsci/1917/12/rev_against_capital.htm

(2) Karl Marx, “A contribution to the critique of political economy: Preface” (1859):

http://www.marxists.org/archive/marx/works/1859/critique-pol-economy/preface.htm

(3) کارل مارکس و فردریش انگلس، «خطابیۀ کمیتۀ مرکزی به اتحادیۀ کمونیست ها»، نشر کارگری سوسیالیتی:

http://nashr.de/1/marx/xtbe/0.pdf

(4) ولادمیر لنین، «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیک»، ترجمۀ محمد پورهرمزان و علی بیات، انتشارات حزب تودۀ ایران:

http://bookazizi61.tripod.com/book/marxisti/lenin/2taktik.pdf

(5) V. I. Lenin, “Social-Democracy’s attitude towards the peasant movement” (1905):

http://www.marxists.org/archive/lenin/works/1905/sep/05e.htm

(6) Leon Trotsky, “Three concepts of the Russian revolution” (Aug 1939):

http://www.internationalist.org/three.html

(7) لئون تروتسکی، «انقلاب مداوم»، نشر کارگری سوسیالیستی، بخش «انقلاب مداوم چیست؟ (نکات اساسی)»:

http://nashr.de/1/trot/mdvm/0.pdf

(8) V. I. Lenin, “Letters on tactics” (1917):

http://www.marxists.org/archive/lenin/works/1917/apr/x01.htm

(9) Leon Trotsky, “The revolution betrayed” (1936), Chap 5:

http://www.marxists.org/archive/trotsky/1936/revbet/ch05.htm

1 برای مطالعۀ این مقالات به سایت http://pecritique.com مراجعه کنید

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *