مائو تسه دونگ و انقلاب سه دونگ

علیرضا بیانی

مقدمه

چندی پیش در فیس بوک بحثی در گرفت که مستقیماً به مبحث مائوئیسم و انقلاب مرحله ای و تروتسکیسم متصل می شد(1) شخصی با نام “شهاب زدونگ”، در مقام دفاع از مائوئیسم، از گرایش به توصیف خود “م.ل.م” (مارکسیست لنینیست مائوئیست!) در پاسخ به کامنت ها مطلبی نوشت که به شوخی و یا جدی آن را “کتاب” نامید. اکنون دیگر وقت مناسبی پیش آمد تا نقدی به این “کتاب” نوشته شود؛ اما پیش از آن، این توضیح را ضروری می دانم که تمام مطالبِ تا این مقطع گفته شده (دست کم 98 درصد آن)، مطالبی است که از هر دو سوی گرایشات در گذشته به بحث گذاشته شده و در اساس چیز جدیدی در آن نخواهد بود؛ همچنین مائوئیسم چنان کهنه و بی ربط شده است که دیگر نقد به آن غیر ضروری و یا به معنی ساده تر “مرده فلک کردن” است ( در این نوشته سعی به اثبات این ادعا نیز خواهد شد). به هر حال، به مخاطب بحث در صفحۀ کامنت فیس بوک قول داده بودم پاسخی به این کتاب بدهم و باید چنین کنم؛ از این رهگذر، موضوعات کهنه شدۀ مائوئیسم و حتی تا حدود زیادی استالینیسم- که الگوی دم دست مائوئیسم بوده است- گاه و بیگاه و این جا و آن جا با زبان و کلمات ظاهراً متفاوت همچنان تکرار شده و بدون هیچ تغییری، از بدو پیدایش آن در دورۀ حیات گرایش منشویکی تاکنون مورد استفادۀ رفرمیست های حرفه ای و آماتور قرار گرفته و می گیرد. در نتیجه این نوشته تنها به قصد پاسخ به “کتاب شهاب زدونگ” نیست؛ بلکه قبل از آن، در نقد و مشخصاً افشای گرایشات رفرمیستی و غیر انقلابی و ضد مارکسیستی است که همچنان در پشت مبانی ضد انقلابی مائوئیستی و استالینیستی سنگر گرفته اند.

 

انقلاب مرحله ای یا انقلاب مداوم؟

مائوئیسم را مستقیماً می توان از وابستگی اش به انقلاب مرحله بندی شده و “قدم به قدم” شناخت، بدون این، اسکلت بندی مائوئیسم فرو می ریزد. اما مائوئیسم خود خالق نظریۀ انقلاب مرحله ای نیست، بلکه گسترش و تعمیم دهندۀ آن با ترجمۀ چینی است. این نظریه از سوی گرایش استالینیسم و پس از مرگ لنین، به گرایش مسلط در جریانات و احزاب “چپ” در سطح جهان تبدیل شد و در واقع استالینیسم آن را به این سطح تحمیل کرد. مائو ترجمه ای به غایت آخوندی، مکتب خانه ای و مخصوص فهم جنبش دهقانیِ حوزۀ فعالیت خود، از انقلاب مرحله ای ارائه کرد که هر چه بود کیلومترها با مارکسیسم انقلابی فاصله داشت و هرچه نبود نظریه ای “فلسفی” شده و تا مغز استخوان ایده آلیستی بود. اگر تغییری در تعداد مراحل انقلاب “برای رسیدن به سوسیالیسم” در نظریۀ انقلاب مرحله ای به وسیلۀ مائو داده شد، تلاشی برای کم کردن آن تعداد نبود، بلکه تمایل وی چیزی اضافه کردن به آن بود.

انقلاب مرحله ای مورد نظر استالینیسم نیز نظریه ای متعلق به وی، پس از مرگ لنین، نبود؛ بلکه ریشۀ آن در مباحث منشویکی قرار داشت که مراحل سازش با بورژوازی را از این طریق نظرمند و ساده می کرد ( کاری که استالینیسم آن را کامل و عملی کرد).

بنا بر تعریف کلی از انقلاب مرحله ای، سرچشمۀ آن در تکامل ناموزون سرمایه داری قرار می گیرد. نظر به این که نظام سرمایه داری دارای رشد یکسان نیست، در نتیجه تولد و رشد بورژوازی به صورت یکسان و طبیعی نبوده و همچنین در انجام وظایفی که وعده داده، مفلوک مانده است و از همین رو خصلتی متعارف مانند بورژوازی در کشورهای پیشرفتۀ صنعتی ندارد. در این تعریف، بورژوازی هنوز نتوانسته قدرت سیاسی را به دست بگیرد و شیوۀ تولید پیشین نیز در هدایت نیروهای مولد کاملاً عاجز است.

مهم ترین متفکران این دیدگاه به نظریات مارکس رجوع می کردند که گفته بود ” یک جامعه باید تمام ظرفیت های خود را پر کند تا بتواند وارد جامعه ای تازه شود”. و آن ها از این موضوع نتیجه می گرفتند جوامعی که در آن اشرافیت مالی و شیوۀ تولیدی فئودالیسم حاکمیت دارد، انقلابی بورژوا- دموکراتیک را ضروری می سازد که تحت رهبری آن نیروهای مولد به انکشاف لازم جهت انقلاب سوسیالیستی می رسد و سپس مرحلۀ انقلاب سوسیالیستی آغاز می شود. این جوهر اصلی دیدگاه منشویکی است. اما بلشویک ها نیز تا آستانۀ انقلاب فوریه با فاصلۀ بسیار کمی از این دیدگاه قرار داشتند و همین مقدار فاصله، آن دو گرایش را به دو بلوک مقابل یکدیگر تبدیل کرده بود.

تمایز بلشویک ها و منشویک ها در رابطه با مرحله و تکالیف انقلاب ظاهراً در چگونگی دستیابی و نوع رهبری آن بود. منشویک ها معتقد بودند که مرحله و تکالیف انقلاب آتی، به دلیل ساختار اقتصادی- اجتماعی فئودالی روسیه، مرحلۀ انقلاب بورژوایی، و حل تکالیف دموکراتیک به رهبری بورژوازی است. بلشویک ها قبول می کردند که به دلیل همین ساختار در روسیه، همین نوع انقلاب و حل همین تکالیف باید در دستور کار قرار بگیرد، اما نه به رهبری بورژوازی، بلکه تحت رهبری پرولتاریا. در نتیجه اختلاف اساسی بین بلشویک ها و منشویک ها در سال های اوایل 1900 تا فوریۀ 1917 بر سر نوع رهبری انقلاب دموکراتیک بود، و نه بر سر خود وظایف انقلاب آتی.

تروتسکی و انقلاب مداوم

تروتسکی پس از جدایی بلشویک ها و منشویک ها، تا یک سال در بین منشویک ها باقی ماند. در آن مقطع بلشویسم و منشویسم با وجود اختلاف یاد شده، هنوز دو دشمن متخاصم، یا یکی در صف انقلاب و دیگری ضد انقلاب محسوب نمی شدند. در یک سمت، لنین جوان (2) با خصوصیات مخصوص رهبری کمونیستی قرار داشت و در سوی دیگر کسانی مانند کائوتسکی و پلخانف- که لنین تا چندی پیش او را به عنوان آموزگار خود قبول کرده و وی به “پدر کمونیسم روس” معروف بود- قرار داشتند.

این شاخص ها به گونه ای نبود که بتوان بلافاصله با جدایی این دو از یکدیگر، یک دیوار ضخیم انقلابی و ضد انقلابی در میان آن ها کشید. آن دو گرایش بارها جلسات مشترک و همکاری هایی با یکدیگر داشتند و تروتسکی در یک سال اول این جدایی، با این امید در بین منشویک ها باقی ماند تا شاید بتواند آن دو گرایش را دوباره با هم متحد کند. او هرچند بیش از یک سال در تشکیلات منشویک ها باقی نماند، اما تا سال 1914 همچنان منتظر بود تا شاید بین این دو گرایش وحدتی صورت گیرد؛ اما پس از تأیید تصویب بودجۀ جنگ جهانی در جناح رفرمیست انترناسیونال دوم و حمایت منشویک ها از آن، تروتسکی جریان منشویکی را جریانی خارج شده از اصول و چرخش کرده به سوی ضد انقلاب دید و برای همیشه تمایل به وحدت بلشویک ها و منشویک ها را کنار گذاشت. در تمام این دوره، یکی از انتقادات لنین به تروتسکی بر سر همین تلاش او بود، چرا که لنین معتقد بود ممکن نیست بتوان این دو جریان را دوباره یکی کرد. تروتسکی پذیرفت که حق با لنین بوده است و این مورد را بارها و آشکارا بیان کرد.

در جنبش سوسیالیستی اختلافات کوچک و بزرگ فراوانی، به خصوص در سطح نظریه پردازان مارکسیست و رهبران این جنبش، به وجود می آید. در این بین، دو نگاه متفاوت “مارکسیستی” و “مکتبی- فرقه ای” به این اختلافات وجود دارد. نگاه مارکسیستی، اختلافات موجود و این چنینی را از علام ذاتی جنبش و زنده و پویا بودن مارکسیسم انقلابی می داند. رهبران نظریه پرداز متعلق به این طیف، بدون تعارفات بوروکراتیک و با دور ریختن تنظیم لحن گفتار- که مبادا به تریش قبای کسی بر بخورد- با یک دیگر به صورتی دموکراتیک و با ترمینولوژی مورد علاقۀ خود بحث می کنند و شاید حتی با لحنی با یکدیگر صحبت کنند که از نظر شنوندۀ ساده و عامی، نوعی جنگ و دعوای شخصی با یکدیگر تلقی شود. اما نگاه مکتبی- فرقه ای، اختلافات و مباحثات میان رهبران مارکسیسم انقلابی را به مثابۀ موارد ضروری تکامل مارکسیسم انقلابی درنظر نمی گیرد. آن ها از ابتدا یک نفر را به عنوان خداوندگار عقل و خرد انتخاب می کنند تا او را به بت میانۀ میدان تبدیل کنند، دور او می چرخند و به او نسبت معصومیت و خدایی می دهند تا بلکه در طواف دور بعد، مشمول عنایات و قدرت این خداوندگار واقع شوند. مضحک ترین و مکتب خانه ای ترین نگاه به اختلافات رهبران مارکسیسم انقلابی در نزد مائویست ها است که نطفه های اولیۀ آن را از استالینیسم به سرقت برده اند. آن‌ها به دلیل فقر فلاکت بار نظری مایل نیستند وارد بحث های اثباتی در دفاع از گرایش خود شوند؛ برعکس، حیات نظری آن‌ ها نیازمند دشمنی دائمی با تروتسکی است، چه در آن زمان که لنین با برخی نظرات تروتسکی مخالف بوده باشد و چه در زمانی که به قول لنین”حزب بلشویک پس از پیوستن تروتسکی به آن، بلشویک تر از تروتسکی نداشته است”. اکنون به یک نمونه از این نوع نگاه و “تئوری” سازی های لابه لای آن به وسیلۀ “شهاب زدونگ”، این مدافع مائو تسه دونگ توجه کنیم و بعد به بقیۀ موضوع بپردازیم. او می نویسد:

«حالا یک به یک به مسائل مطروحه در نظرات آقای علیرضا بیانی می پردازم:

قبل از اینکه وارد دوران بعد از پیوستن تروتسکی به حزب بلشویک شوم، بد نیست اندکی به منازعات پیش از آن بین لنین و تروتسکی بپردازیم. در نظرات به درستی به تضاد دیدگاه های منشویکی و بلشویکی به انقلاب و نقش رهبری پرولتاریا در آن اشاره می کنید، ولی این را پنهان می کنید که در بحبوحۀ این اختلاف نظرها تروتسکی کجا بود؟ من به شما می گویم؛ تروتسکی از منشویک ها بود. و این مسأله ای نیست که به حزب و سازماندهی ربط داشته باشد، بلکه دقیقاً مربوط به خط استراتژیک انقلاب است. البته تاریخ این موضع گیری تروتسکی، پیش از انقلاب 1905 است.»

خطاب به نویسندۀ مطلب بالا باید بگویم بسیار متشکرم که شما گفتید تروتسکی از منشویک ها بود! اما باید خوب بفهمید در آن مقطع خود منشویک ها از چه چیز بودند و بعد به چه چیز تبدیل شدند و سپس بفهمید استالینیسم تا کجا به مشنویک وصل می شود و دست آخر مائوئیسم که به خودی خود مفهومی ندارد و کپی استالینیستی در چین است چگونه با سر در منشویسم فرو می رود. این ها چیزهایی است که این بار، در ادامۀ مطلب، من به شما خواهم گفت. اما قبل از آن لازم است اشاره ای به این موضوع داشته باشم که این سبک برخورد در همان کاتاگوری نگاه بورکراتیک- فرقه ای قرار دارد و این بار آغشته به “دانش” قضایی و حقوقی است.

در این جا اولاً ادعای “تروتسکی، یکی از منشویک ها بود”، باید بلافاصله با رجوع به اختلاف اساسی بلشویک ها و منشویک ها این گونه توضیح داده شود که چون او به رهبری بورژوازی در مرحلۀ انقلاب دموکراتیک اعتقاد داشته “یکی از منشویک ها بوده است”!؟ اما نگاه حقوقی نویسنده این فرصت را به او نمی دهد که دلایل منشویک بودن تروتسکی را ذکر کند، بلکه شرایط فیزیکی او در تشکیلات منشویک ها سبب این کشف بزرگ می شود. منتها یک مائوئیست تربیت شده در مکتب فلسفی مائوئیستی، برای استتار این نگرش حقوقی، به مبانی فلسفی خود رجوع کرده و توضیح می دهد که، حضور تروتسکی در بین منشویک ها به حزب و سازماندهی ربطی نداشته، بلکه مربوط به خط استراتژیک انقلاب بوده است!

اما کدام خط استراتژیک؟ استراتژی انقلاب بورژوا- دموکراتیک که از آن موقع تا همین لحظه همچنان استراتژی مائوئیست ها باقی مانده است؟ یا استراتژی رهبری بورژوازی بر انقلاب دموکراتیک؟یا استراتژی اشتراک منافع ما بین طبقۀ کارگر و دهقانان که استراتژی جاودانۀ مائوئیسم باقی ماند؟ و یا انقلاب مرحله ای که اساس مائوئیسم را تشکیل می دهد؟ کدام یک از این استراتژی های منشویکی، تروتسکی را “یکی از آن ها کرده بود” و دقیقاً کدامیک از این استراتژی ها در آن سال در جریان منشویسم بود که بیش از صد سال بعد، یعنی در همین لحظه، همچنان استراتژی مائوئیستی نیست!؟ مگر آن که استراتژی دیگری در منشویسمِ آن روز سراغ داشته باشید که از قلم افتاده باشد و آن همان استراتژی ای باشد که بین تروتسکی و منشویک ها مشترک بوده و باعث شده که شما فکر کنید او یکی از آن ها بوده است؛ آن استراتژی دقیقاً کدام است؟

اصرار در این تأکید ها چندان به این دلیل نیست که حضور یک سالۀ تروتسکی در بین منشویک ها، به مثابۀ واقعیتی کاملاً روشن و ثبت شده در تاریخ، معلوم شود؛ بلکه این اصرار خیلی بیشتر به این قصد است که بازی و سفسطه های کلامی مائوئیست ها با مفاهیم نشان داده شود. شخصاً معتقدم که مائوئیسم به دلیل تئوری های منسوخ شده و بی بنیاد همواره ناچار بوده تا با مفاهیم بی ربط و بی معنا، اضافات من درآوردی و از آستین بیرون آمدۀ فلسفی و اقتصادی، در پوشش یک دو جین تضاد های معرفی شدۀ مخصوص مائوئیسم که مضامین اصلی روش آخوندی در تحلیل را منعکس می کند، اصل موضوع انقلاب را، به جای وسیلۀ عملی جهت رهایی، به موضوع بحث مکتب خانه ای تبدیل کند.

ثانیاً؛ به فرض که حضور یک سالۀ تروتسکی در میان منشویک ها، بلافاصله از مقطع جدایی تا یک سال بعد، به توصیف شما “مربوط به خط استراتژی” بوده است؛ اما چرا این خط استراتژی نتوانست بیش از یک سال تروتسکی را در بین آن ها نگاه دارد؟ آیا ظرف یک سال استراتژی منشویک ها تغییر کرد یا استراتژی تروتسکی؟ و بالأخره این که حتی گیریم در مقطعی در فعالیت فرد انقلابی اشکال و نارسایی به وجود آید، در این جا سؤال این است که بالأخره اگر این نارسایی از سوی همان فرد رفع گردید و اشکال برطرف شد، آیا باز به همان نسبت قبل، همان فرد موضوع نقد می باشد و یا به کلی از موضوعیت خارج می شود؟

برای مکتب استالینسیتی- مائوئیستی، اساساً موضوع تکامل نظری در متن مبارزات و در روند تاریخ مفهومی ندارد، بلکه درست یا غلط بودن هر موضوعی تنها با انتزاع آن از بستگی درونی و بی ارتباط کردن آن به متن موضوع، به عنوان اهرم یا دلیل مقابله مطرح است. مثلاً اگر یک مخالف استالینیسم یا مائوئیسم در کارنامۀ فعالیت سیاسی خود در مقطعی (حتی پنج دقیقه) اشکال نظری یا موضوعی قابل انتقاد داشته باشد، تنها زمانی اهمیت نخواهد داشت که وی دیگر دست از مخالفت با گرایشات فوق برداشته باشد، در غیر این صورت از نظر آن ها دیگر اهمیت ندارد که نارسایی یاد شده از طرف آن فرد برطرف شده باشد یا نه!

سراسر جدال فرضاً “نظری” استالینسیت- مائوئیست ها با تروتسکیسم عبارت است از اینکه تروتسکی به لنین با بدترین لحن چه گفته و لنین او را چه خطاب کرده؛ و امثال این موارد بی نهایت فرعی و منتفی شده. به همین دلیل آن ها در تناقض کلافه کننده ای قرار می گیرند که چرا این دو دشمن قسم خورده- البته به زعم استالینیست ها و مائوئیست ها- هر دو با وزن برابر در کنار یکدیگر انقلاب اکتبر 1917 را رهبری کردند و لنین مهمترین و پر مسئولیت ترین وظایف بلشویک ها را به عهدۀ تروتسکی می گذاشت. این تناقض تنها این گونه حل خواهد شد که یا بگوییم لنین فردی فرصت طلب بوده که به دشمن خود این مقدار نزدیک شده و شانه به شانۀ او انقلاب را رهبری کرده است؛ و یا این که بپذیریم نشان دادن لنین و تروتسکی به عنوان دو دشمن “آشتی ناپذیر” تنها اراجیفی است مورد نیاز مکتب های آخوندی و ضد انقلابی استالینیسم- مائوئیسم برای عقب زدن جبهه در دفاع از مارکسیسم انقلابی به رهبری تروتسکیسم.

در این جا بد نیست به این موضوع اشاره شود که از نظر مائوئیست ها، اختلافات بین لنین و تروتسکی موضوعات اختلاف بین استالین و تروتسکی محسوب می ‌شود؛ اما آن ‌ها اصلاً علاقه ‌ای ندارند که نشان دهند در دفاع از استالینیسم است که با گرایش تروتسکیسم در حد ترحم انگیزی می جنگند. یک به یک موارد جدال تروتسکیسم با استالینیسم برای تمایز و دفاع از لنینیسم است و این در حالی است که مائوئیست ها قرار دادن تروتسکی در مقابل لنین را تنها به دلیل دفاع از استالینیسم دنبال می‌ کنند، بدون آن که امروز اغلب آن ‌ها جرأت دفاع مستقیم و بی پرده از استالینیسم را به خود دهند.

“شهاب زدونگ” در ادامۀ بحث خود و در مخالفت با نظریۀ انقلاب مداوم تروتسکی، این نظریه را نقد می کند. او می نویسد:

« وی ]تروتسکی [ پس از قیام به تدوین تئوری مشهورش “انقلاب مداوم” پرداخت. تئوری ای که اما به دیدۀ لنین و لنینیست ها نه انقلابی بود و نه مداوم. بلکه تنها برداشتی دگماتیستی از فرمول انقلاب پرمنانت مد نظر مارکس و “گسسته شدن هم زنجیر باهم” بود. طبق نظر مارکس انقلاب سوسیالیستی از کشورهای غرب (احتمالا انگلستان و فرانسه) آغاز می شود و به صورت خطی پیش می رود تا کل جامعۀ سرمایه داری را سرنگون کند. لنین با دور ریختن بینش دگماتیستی به این نظر مارکس (که آشکارا آغشته به شووینیسم انترناسیونال دوم شده بود) با شنا کردن بر خلاف جریان با تحلیل های عینی از مرحلۀ امپریالیسم خاطرنشان کرد که انقلاب سوسیالیستی الزاماً در تمام کشورها با هم به وقوع نمی پیوندد و بلکه طبقۀ کارگر حتی در یک کشور هم  به محض کسب قدرت سیاسی باید به آن اقدام کند و به ساختمان سوسیالیسم بپردازد.»

در اینجا بد نیست ابتدا اشاره ‌ای به ماهیت “شوینیسم انترناسیونال دوم” و ربط آن به نظریۀ “انقلاب مداوم” داشته باشیم.

شوینیسم انترناسیونال دو عبارت بود از “میهن پرستی” های بخش رفرمیست انترناسیونال دوم که برای دفاع از”میهن پدری”، با بودجۀ جنگ جهانی اول موافقت کرده بودند و به این ترتیب پروسۀ گسست کامل خود از سوسیال دمکراسی را به اتمام رساندند. همین موضوع باعث شد تا لنین برای تمایز سوسیال دمکراسی روس از بخش یاد شدۀ انترناسیونال دو، پیشنهاد دهد که دیگر برای معرفی گرایش سوسیالیسم انقلابی روس از نام سوسیال دمکراسی استفاده نگردد، و چنین نیز شد.

حال باید در نظر بگیریم که اولاً، این موضوع مربوط به سال 1914 می‌ شد و نظریۀ انقلاب مداوم تروتسکی در سال 1906 ارائه شده بود. در نتیجه وضعیت “آغشتگی شوینیسم انترناسیونال دوم” در سال 1914 با نظریۀ انقلاب مداوم تروتسکی در سال 1906، حتی در حوزۀ بحث حقوقی مورد علاقۀ مائوئیست ها هم باز بی ‌ربط و کله پا است.

ثانیاً، حتی تفسیر کاملاً وارونۀ استالینیستی- مائوئیستی از نظریۀ انقلاب مداوم تروتسکی و تلاش برای اثبات آن، یک‌ سره دارای مضامینی است که در مخالفت با نظریۀ “جهانی” بودن انقلاب از یک سو و اثبات ساخت سوسیالیسم در “یک کشور” از سوی دیگراست. چگونه می‌ توان نظریه ‌ای که از مرز های “میهنی” عبور کرده و در سطح بین‌ المللی مورد نظر است را هم‌ زمان “شوینیستی” خواند و دفاع از تئوری سوسیالیسم در “یک کشور” را انترناسیونالیستی و در تقابل با شوینیسم معرفی کرد!؟ حال اگر تروتسکی به جای انقلاب جهانی از انقلاب در سطح “میهن” و کشور واحد صحبت کرده بود، بیش از شوینیسم دیگر چه چیزی می ‌شد به او نسبت داد!

به راستی اگر منظور تروتسکی از انقلاب مداوم همان باشد که مائوئیست ها می گویند، پس چرا او باید دو بار در انقلاب روسیه آن گونه شرکت می کرد که بتواند مورد اعتماد کارگران روسیه و در سطح رهبری این انقلابات قرار بگیرد. آیا وقتی مائوئیست ها خزعبلات استالین در مورد انقلاب مداوم را قرقره می کنند، به این نوع تناقضات هم فکر می کنند؟ آیا به این فکر نمی کنند که کسی نمی تواند به دلیل اعتقاد به انقلاب جهانی مخالف وقوع انقلاب در حلقۀ ضعیف زنجیرۀ سرمایه داری باشد، در حالی که فعالانه در سطح رهبری همان انقلاب قرار می گیرد!؟

ثالثاً؛ اساس و ماهیت انقلاب مرحله‌ ای، از نطفۀ منشویکی تا قرار گرفتن مائوئیسم در آن مسیر، عبارت است از انقلاب دموکراتیک درحوزۀ ملی “یک کشور” برای انجام تکالیف دموکراتیک. جالبست که انجام تکالیف دموکراتیک در ابتدا و در حوزۀ همان کشور که طی آن “بورژوازی ملی” میهمان انقلاب و در صف بیچارۀ انقلاب قرار می‌ گیرد و تحت عنوان “خلق”- که هر خصلتی می ‌تواند داشته باشد، به جز عنصر انترناسیونالیستی- در می آید، آغشتگی به شوینیسم محسوب نمی ‌شود، اما اعتقاد به استقرار سوسیالیسم در واحد جهانی (و نه انقلاب همزمان در جهان!) که مورد نظر تروتسکی است آغشته به شوینیسم به شمار می رود!؟

منطبق با دیدگاه های ضد مارکسیستی مائوئیسم لابد باید گفت که درک انترناسیونالیستی مارکس با شعار کارگران جهان متحد شوید اشتباه بوده و به جای آن باید گفته می شد ” خلق جهان متحد شوید”! در صورتی که کارگران عنصر و مضمون انترناسیونالیستی هستند و خلق که دارای عنصر “ملی میهنی” و مقدمۀ پیدایش شوینیسم است و در آن از کارگر تا بورژوازی متعلق به یک کشور (گیریم در تضاد با “فئودالیسم” یا امپریالیسم) قرار دارد، دارای وحدت انقلابی انترناسیونالیستی نبوده و در ذات خود متناقض است. آیا این “چپی گری های ناسیونالیستی” مائوئیسم که از “بورژوازی ملی” در مقابل نوع “کمپرادور” آن حمایت می کند هنوز، حداقل زمینۀ لازم شوینیسم به شمار نمی رود!؟

اما نکتۀ ضروری که در این جا باید توضیح داده شود اینست: این صحیح است که تئوری انقلاب مداوم یک سال بعد از شکست انقلاب 1905 تدوین شد، اما این صحیح نیست که تروتسکیسم در آن مقطع و یا حتی تا مقطع انقلاب 1917 با این نظریه شناخته می ‌شد که ایجاد جامعۀ سوسیالیستی در مرزهای روسیه ممکن یا ناممکن است. این که آیا سوسیالیسم در درون مرزهای روسیه قابل ساختن است یا خیر، نه تنها موضوع بحث یا اختلاف بین لنین و تروتسکی نبود، بلکه این موضوع تا سال 1924 به فکر هیچ فردی خطور هم نکرده بود. در نتیجه اختلاف مهم تروتسکی با بلشویک های قدیم و لنین تا مقطع فوریۀ 1917 نه امکان ساختن سوسیالیسم در درون مرزهای یک کشور- که حالا بخواهد ” آغشته به شوینیسم انترناسیونال دوم” باشد یا نباشد- بلکه امکان قدرت گیری طبقۀ کارگر روسیه، قبل از طبقۀ کارگر در غرب بود (دقیقاً برعکس برداشت مائوئیستی وارونه نگر). در حالی که همۀ بحث موجود در میان منشویک ها و حتی بلشویک های قدیمی تا مقطع یاد شده عبارت از عدم آمادگی طبقۀ کارگر برای قدرت گیری به منظور انجام وظایف سوسیالیستی بود.

تروتسکیسم تا این مقطع عبارت بود از ادعای امکان قدرت گیری طبقۀ کارگر، حتی قبل از طبقۀ کارگر در کشورهای توسعه یافتۀ سرمایه داری در غرب. اما در این ارتباط، همۀ تمایز هم فقط این نبود. تمایز تروتسکی با منشویسم و بلشویک های قدیم (بلشویک های قبل از فوریۀ 1917 که همچنان پایبند انقلاب دموکراتیک بودند، اما بر خلاف منشویک ها، با هژمونی یا سیادت سیاسی طبقۀ کارگر) امکان قدرت گیری طبقۀ کارگر در روسیه، نه برای حبس شدن در چارچوب دیکتاتوری دموکراتیک، که برای استقرار دیکتاتوری انقلابی طبقۀ کارگر بود که تاریخ انجام وظایف دموکراتیک را نیز در کنار وظایف سوسیالیستی به عهدۀ او گذاشته بود. این جاست که تزهای آوریل، لنینیسم را از بلشویک های قدیم متمایز کرد و تا مقطعی آن‌ ها را حتی در تقابل با لنین قرار داد و ضمناً تروتسکی را تا جایی در کنار لنین قرار داد که موجب محکومیت تزهای آوریل به عنوان افکار تروتسکی شده بود.

درک و دریافت بلشویک ها از انقلاب، تا قبل از تزهای آوریل، انقلاب دموکراتیک به رهبری کارگران و دهقانان و با سیادت سیاسی کارگران بود که آن‌ ها را از منشویک ها که همین انقلاب را به رهبری بورژوازی دموکرات می خواستند، جدا می ساخت. اما اعتقاد به رهبری یا حتی سیادت سیاسی کارگران و دهقانان بر انقلاب دموکراتیک نمی توانست اختلاف ماهوی بین بلشویک ها و منشویک ها به حساب آید. در هر حال حاصل این انقلاب انجام وظایف دموکراتیک بود که نقطۀ اشتراک هر دو گرایش بلشویک های قدیم و منشویک ها می شد. تروتسکیسم تا این مقطع فاصله با این دو گرایش و اعتقاد به انقلاب کارگران و کسب سیادت سیاسی برای استقرار دیکتاتوری انقلابی طبقۀ کارگر به منظور آغاز ساخت ساختمان سوسیالیسم بود و به همین سبب تروتسکی نزدیک‌ ترین فرد به لنین پس از انتشار تزهای آوریل شد. این انسجام درونی افکار و نظریات تروتسکی با تزهای آوریل بود که پس از انتشار آن، لنین و تروتسکی را برای همیشه در کنار هم و نزدیک ترین نظرات به یک دیگر قرار داده بود. در این جا بود که تروتسکی دفاع از لنین در مقابله با بلشویک های قدیمی را وظیفۀ خود دانست و آن را به خوبی نیز انجام می داد.

بلشویک های قدیم به تدریج پذیرفتند که از انقلاب دموکراتیک فاصله بگیرند و منطبق با تزهای آوریل در سازماندهی انقلاب سوسیالیستی شرکت کنند؛ اما مائوئیست ها پس از صد سال همچنان با تئوری‌های منشویکی انقلاب مرحله ‌ای سرو کله زده و کودکانه بر سر آن سماجت می کنند.

تحریفات مکتب مائوئیستی

علاوه بر تحریف در بیان اختلاف میان لنین و تروتسکی در مورد امکان استقرار سوسیالیسم در درون مرزهای یک کشور که در بالا به آن اشاره شد، در بحث‌های مائوئیستی “شهاب زدونگ” منطبق با سنت استالینیستی – مائوئیستی تحریفات فراوان دیگری به چشم می‌ خورد. در این جا اشاراتی به تحریفات مرتبط با بحث فوق می شود. او می گوید:

«تروتسکیست ها که دائم “آوریل آوریل” می کنند، جرئت ندارند مواد همین تزها را جایی بیاورند و با کلی بافی های تفسیر گونه با سانسور اصل مطلب، از آن می گذرند.

بد نیست در ابتدا نگاهی به تزهای آوریل لنین کنیم: “خصوصیت موقع کنونی در روسیه عبارت است از انتقال از نخستین مرحله انقلاب، که بر اثر کافی نبودن آگاهی و تشکل پرولتاریا قدرت را به بورژوازی داده است، به مرحله دوم آن که باید قدرت به پرولتاریا و فقیرترین دهقانان داده شود”. البته بعید می دانم اکثر تروتسکیست ها اصلاً چنین تزهایی را خوانده باشند.»

ببینیم مائوئیست ” پر جرأت تزهای آوریل خوانده ” کدام مواد از این تزها را این جا آورده است.

“انتقال از نخستین مرحله انقلاب، که بر اثر کافی نبودن آگاهی و تشکل پرولتاریا قدرت را به بورژوازی داده است، به مرحله دوم آن که باید قدرت را به پرولتاریا و فقیرترین دهقانان داده شود”

دقیقاً توصیف لنین از انتقال قدرت از بورژوازی به پرولتاریا و فقیر ترین دهقانان، از نظر مائوئیست تزهای آوریل خواندۀ مورد بحث ما یک مرحله از انقلاب ترجمه می شود! اولین چیزی که در این جا به ذهن می ‌رسد این است که گویا لنین از ابتدا همان نظریات منشویک ها را دنبال می ‌کرده، یعنی به مرحله انقلاب دموکراتیک معتقد بوده و همچنین پذیرفته است که این مرحله باید با قدرت حاکم بورژوازی طی شود (و نه قدرت پرولتاریا)؛ و سپس با پایان انجام وظیفۀ بورژوازی در مرحلۀ انقلاب دموکراتیک، به یک باره در تزهای آوریل گفته است حال باید قدرت را به پرولتاریا منتقل کرد! اما مشکل اینجاست که مائوئیست مورد بحث، قبلاً گفته و تائید کرده بود که اختلاف بلشویک ها با منشویک ها بر سر قدرت رهبری انقلاب دموکراتیک است ( و نه خود انقلاب دموکراتیک).

اگر لنین از ابتدا با انقلاب دموکراتیک به عنوان یک مرحله مجزا، اما با کسب قدرت رهبری پرولتاریا موافق بوده و نقطه اختلافش با منشویک ها هم همین بوده است، پس چرا در تزهای آوریل باید با اعلام انتقال قدرت از بورژوازی به پرولتاریا پایان یک مرحله از انقلاب را اعلام کند!؟ به این ترتیب این تصور پیش می‌آید که گویا باید دوبار انقلاب دموکراتیک صورت می گرفته باشد؛ یک بار با کسب قدرت بورژوازی و بار دوم با انتقال قدرت از بورژوازی به پرولتاریا! اگر این گونه نیست، یعنی انقلاب دموکراتیک در همان بار اول، اما به رهبری بورژوازی، به عنوان یک مرحلۀ پایان گرفته مد نظر لنین بوده و به همین دلیل تز انتقال قدرت از بورژوازی به پرولتاریا را ارائه کرده است، پس در این صورت باید بپذیریم که لنین با طی شدن این مرحله از انقلاب به رهبری و با کسب قدرت بورژوازی مخالفتی نداشته است و اگر چنین باشد پس حقیقتاً اختلاف بلشویک و منشویک ها بر سر چه بوده است؟ در ضمن این سؤال نیز پیش می‌آید که اگر لنین در آوریل 1917 به روسیه باز نمی گشت و یا اصلاً هیچ وقت تزهای آوریل را نمی ‌نوشت، آیا انقلاب روسیه همچنان در مرحلۀ دموکراتیک خود به سر می ‌برد و نیروهای مولد روسیه همچنان نیازمند رشد مورد نیاز انقلاب برای مرحلۀ سوسیالیستی می بود!؟

از این سطحی نگری مخصوص مائوئیسم که بگذریم، به این مشکل بر می خوریم که اساس نظریۀ انقلاب مرحله‌ ای این است که یک جامعۀ طبقاتی عقب ‌مانده و پیرامونی، دارای رشد و انکشاف کافی نیروهای مولد جهت انقلاب سوسیالیستی نیست و در نتیجه باید ابتدا انقلاب دموکراتیک برای انجام تکالیف ناتمام بورژازی صورت بگیرد ( گیریم به رهبری طبقۀ کارگر) تا طی آن نیروهای مولد به رشد و آمادگی کافی برای انقلاب سوسیالیستی برسد. اختلاف میان منشویک و بلشویک های قدیمی هم در این بود که اولی این مرحله از انقلاب را با کسب قدرت سیاسی بورژوازی و دومی آن را با کسب قدرت طبقۀ کارگر مفروض می دانست. حال مسأله اینست که چگونه در فاصلۀ پنج ماهۀ آوریل تا اکتبر، نیروهای مولد به رشد و انکشاف مورد نیاز انقلاب سوسیالیستی نائل گشته و در نتیجه یک مرحله از انقلاب سپری شده است! یعنی این همه سال بحث بر سر مرحلۀ انقلاب دموکراتیک، فقط برای همین پنج ماه ( آن هم درعمل به رهبری بورژوازی) بود که نیروهای مولد ظرف آن مدت به رشد مورد نیاز انقلاب سوسیالیستی برسد!؟

حال اگر موقتاً این تناقض را کنار بگذاریم، بلافاصله با تناقضی بزرگ ‌تر رو به رو می‌ شویم. این تناقض استالینی- مائوئیستی که چرا کل نیروهای مولد روسیه در فاصلۀ پنج ماهۀ انقلاب دموکراتیک فوریه به رهبری بورژوازی تا انقلاب سوسیالیستی اکتبر به رهبری طبقۀ کارگر توانست به عنوان عبور از یک مرحله انقلاب به رشد مورد نیاز خود برسد، اما طبقۀ کارگر ایران و سایر کشورهای پیرامونی این فرایند را با ‌گذشت صد سال هنوز نتواسته اند طی کنند و در نتیجه انقلاب پیش رو برای آن ها همچنان انقلاب دموکراتیک است!؟ چرا رشد نیروهای مولد در مثلاً ایران امروز که کیلومترها جلوتر از رشد نیروهای مولد در فاصلۀ بین فوریه تا اکتبر 1917 می ‌باشد، هنوز باید منتظر سپری شدن مرحلۀ انقلاب دموکراتیک باشد!؟ تنها جواب مائوئیستی که به ذهن می رسد لابد این است که قدرت سیاسی در ایران و سایر کشورهای مشابه به جای آن که در دست بورژوازی باشد، در دست فئودالیسم است؛ و یا در بهترین حالت سیستم اقتصادی- اجتماعی، “نیمه فئودال، نیمه کمپرادور” است! در نتیجه حتی با‌گذشت صد سال هم باید ابتدا یک مرحلۀ انقلاب- حالا شده انقلابی ده دقیقه‌ ای- صورت بگیرد تا “نیمۀ فئودالی” سیستم اقتصادی با کمک “بورژوازی ملی” عقب رود و مرحلۀ دموکراتیک آغاز شود تا در انتها انقلاب سوسیالیستی در دستور کار قرار بگیرد!

ورشکستگی نظریات ضد مارکسیستی گرایشات استالینیستی- مائوئیستی به سادگی خود را بروز می ‌دهد، اما مائوئیست ها جان سخت تر از آن هستند که به این سادگی ‌ها از منفعت انقلاب دموکراتیک صرف نظر کنند! اگر اسلاف بورژوازی کشورهای پیرامونی انقلاب دموکراتیک را به تاریخ بدهکارند، مائویست ها که خیلی بیش از عمر عقایدشان زیسته اند، همین انقلاب را به بورژوازی دموکرات بدهکارند.

و اما گفتیم اشاره ‌ای که “شهاب زدونگ” به تزهای آوریل لنین کرده است، کمترین ربطی به یک مرحله از انقلاب یا به پایان رسیدن یک مرحله از انقلاب ندارد؛ بلکه این تزها در ‌واقع پایان نظریات مرحله بندی انقلاب است. اساساً صرف انتقال قدرت از بورژوازی به پرولتاریا یک مرحله از انقلاب نیست. دقیقاً بلشویک های قدیم این اعتقاد را داشتند که با کسب قدرت به وسیلۀ طبقه کارگر و به رهبری آن، انقلاب دموکراتیک را به پایان برسانند. می‌ بینیم که سیادت سیاسی و قدرت مسلط طبقۀ کارگر به تنهایی مرحله ‌ای از انقلاب را تعریف نمی ‌کند، بلکه انجام وظایف انقلاب سوسیالیستی یا دموکراتیک است که می‌تواند انقلاب را در دو مرحلۀ جداگانه معرفی کند.(3)

تزهای آوریل لنین تزهایی جهت انتقال قدرت به پرولتاریا برای انجام وظایف دموکراتیک یا پایان مرحلۀ انقلاب دموکراتیک نبود، بلکه از نظر وی انتقال قدرت برای استقرار دیکتاتوری انقلابی طبقۀ کارگر جهت انجام وظایف سوسیالیستی و دموکراتیک به صورت مرکب، در همان کشور رشد نایافتۀ روسیه بود و این خود به معنی گسست از نظریات مرحله بندی کردن انقلاب محسوب می شود.

مائوتسه دونگ و انقلاب سه دونگ سه دونگ

چکیدۀ نظرات تقسیم بندی شدۀ مائوئیستی از انقلاب در این جمله “شهاب زدونگ” به طور فشرده بیان می شود:

« برای رسیدن به سوسیالیسم نمی توان از مرحلۀ سرمایه داری پرید. برای ساختمان سوسیالیسم لازم است بستر نیروهای مولده رشد پیدا کنند و سرمایه داری وظایف تاریخی اش را انجام دهد. اما نباید عنان را برای برنامه ریزی سیاسی اقتصادی کشور به آن ها سپرد. باید سیاست در مقام فرماندهی قرار بگیرد. بنابراین باید به عناصر سرمایه داری تحت محدوده و کنترل دولت پرولتری (چه قانونی و چه ایدئولوژیک) فرصت داده شود تا وظایف تاریخی اش را انجام دهد و به محض منقضی شدن نقش تاریخی اش، سرنگون شود.»

به نظر دیگر کافی می رسد که پیرامون تناقض این جمله با انتشار تزهای آوریل به عنوان اعلام پایان مرحلۀ انقلاب دموکراتیک بحث شود. تمام این لطف و شانسی که باید به بورژوازی داده شود تا وظایف تاریخی اش را انجام دهد ظرف پنج ماه به بورژوازی مفلوک روسیه داده شد، آن ها هم وظایف خود را انجام دادند و بدین تریب قال مرحلۀ انقلاب دموکراتیک در روسیه کنده شد! ولی در این جا موضوع بحث مارکسیستی پیرامون ” رشد بستر نیروهای مولد” عمده می شود. در این جا باید بگوییم که اصلاً برای چه باید انقلاب دموکراتیک یا حتی سوسیالیستی صورت بگیرد، اگر روند تکامل جوامع به همان سمت می رود؟ انقلابات نه از زاویۀ تقدیرگرایانه و دترمینیستی، بلکه از رشد مرکب جوامع طبقاتی ریشه می گیرد. اگر رشد نظامات طبقاتی، یکسان و موازی بود در این صورت همۀ جوامع طبقاتی به یکسان و در روز معینی به شرایط انتقال به جامعۀ نوین می رسیدند؛ اما چنین امکانی وجود ندارد و در نتیجه ارادۀ انقلابی برای حرکت دادن به تاریخ ضروری می شود؛ ارادۀ انقلابی در شرایطی که سرمایه داری یا تمام ظرفیت‌ های دموکراتیک خود را پر کرده و یا به دلیل همین رشد مرکب و متناقض، مفلوک و درمانده از انجام بخش وسیعی از وعده‌هایی است که خود داده است. در این صورت است که انقلاب مدوام با انجام تکالیف سوسیالیستی و دموکراتیک، به صورت توأمان ضروری می ‌شود و افسانۀ انقلابات دموکراتیک را برای همیشه به تاریخ پشت سر می سپارد. در نتیجه این گونه تقسیم‌ بندی انقلابات- به این صورت که به هر انقلاب سه دونگ سهم تعلق بگیرد و سهم هر انقلاب در زمانی جداگانه قابل حصول باشد- یک تقسیم‌ بندی مکانیکی و غیر دیالکتیکی است و خلاصه یکی از موانع مهم نظری سد راه انقلاب سوسیالیستی طبقه کارگر خواهد بود.

درک غیر مارکسیستی مائوئیسم از انقلاب و مفهوم آن موجب مرز کشیدن مکانیکی بین انقلابات “ملی دموکراتیک، بورژوا دموکراتیک و سوسیالیستی” و جدا سازی وظایف هر انقلاب در شرایطی است که نیروی اصلی انقلاب سوسیالیستی در جامعه حضور داشته، و این حضور اساسی و بسیار تعیین کننده است. حتی اگر از نظر کمی، حضور کارگران نسبت به سایر اقشار غیر کارگری کمتر و یا خیلی کمتر باشد، باز وقتی کارگران حزب انقلابی خود را ساخته و برنامۀ انقلابی معرفی می کنند، به یک طبقه تبدیل شده و دارای برتری کیفی نسبت به همه اقشار غیر پرولتری در جامعه می‌ شوند؛ به طوری که قادرند تمام این اقشار را تحت تأثیر و هژمونی خود قرار دهند. در جامعه ‌ای که عمده ترین جنبش آن جنبش طبقۀ کارگر باشد، حتی اگر حاکمیت سرمایه داری در آن عقب ‌مانده و غیر پیشرفته باشد و حتی اگر عناصر زیادی از جوامع ماقبل سرمایه داری در آن دیده شود، باز تنها یک انقلاب مفروض خواهد بود و آن انقلاب سوسیالیستی است.

اساساً دستور انقلاب سوسیالیستی علاوه بر تکمیل ظرفیت رشد سرمایه داری و نیروهای مولد تحت رهبری آن، از مبارزات موجود کارگری علیه آن نیز استنتاج می شود. سرمایه داری که کارگران را در تقابل و نبرد با خود می ‌بیند، نظامی است که به پایان حیات خود نزدیک شده، حتی اگر چندی پیش تازه متولد شده باشد.

می‌ دانیم که مشخصۀ اصلی دورۀ رشد و رونق بورژوازی، جنگ‌ های دهقانی است؛ اما همین که جای این جنگ ‌ها به مبارزۀ طبقاتی کارگران با سرمایه داری داده می ‌شود، معنی دقیق آن پایان گرفتن ظرفیت رشد سرمایه داری و رسیدنش به دورۀ انحطاط است.

یکی از دلایل مهم دستور انقلاب سوسیالیستی به جای انقلاب دموکراتیک همین انحطاط سرمایه داری است که موجب بروز مبارزات کارگری می شود. این شرایطی است که بورژوازی نشان می ‌دهد دیگر نه تنها قادر به رهبری نیروهای مولد و رشد آن نیست، بلکه خود به مانع اصلی رشد و انکشاف آن تبدیل می شود. در این شرایط حتی اگر عناصر زیادی از دورۀ فئودالیسم و ارتجاع اشرافیت مالی به وضوح مشاهده شود، باز اولاً به این معنی نیست که آن‌ها حاکمیت سیاسی و رهبری نیروهای مولده را در دست دارند و ثانیاً حتی اگر چنین باشد، با حضور طبقۀ کارگر در جامعه، دستور انقلاب بلافاصله به دست گرفتن رهبری پروسۀ تولید و رشد نیروهای مولده به وسیلۀ طبقۀ کارگر و انجام وظایف سوسیالیستی و دموکراتیک به صورت مرکب، به واسطۀ استقرار دیکتاتوری انقلابی این طبقه، و در یک کلام انقلاب سوسیالیستی برای آغاز دوران انتقال به سوسیالیسم است.

بحث‌های مائوئیست ها در رابطه با انقلاب دموکراتیک به شرط ” نسپردن عنان به دست بورژوازی” برای آماده کردنش جهت انقلاب سوسیالیستی یک ‌سره تعارفات شاه عبدالعظیمی با بورژوازی و یا به معنای دقیق ‌تر، مماشات با بورژوازی محسوب می شود. نیروی مادی که قادر است انقلاب کند و به جای بورژوازی وظایف دموکراتیک را حل کند و تازه، عنان هم به بورژوازی نسپارد، چرا نباید وظایف سوسیالیستی را به طور همزمان و مرکب در کنار وظایف دموکراتیک انجام دهد!؟

تمام زور زدن‌های مائوئیست ها برای این است که به هر ترتیب که شده از وقوع انقلاب سوسیالیستی جلوگیری کنند، حتی اگر شده “عنان را از بورژوازی گرفته” و به طبقۀ کارگر لطف کنند؛ اما به هیچ وجه مایل نیستند فراتر از تبادل “عنان” رفته و به حل تکالیف سوسیالیستی برسند؛ تنها با این توجیه که جامعۀ سرمایه داری رشد لازم را نکرده است و همراه با این تناقض که اگر می ‌توانست باز هم رشد کند، پس چه نیازی به گرفتن عنان از آن و سپردن عنان به طبقۀ کارگر است و اگر این پروژه “عنان سپاری” ضروری می‌ شود، پس چه نیازی به تنها انجام وظایف دموکراتیک از سوی طبقۀ کارگرِ عنان به دست گرفته و صرف نظر از انجام وظایف سوسیالیستی است.

سوسیالیسم در یک کشور

“شهاب زدونگ” در رابطه با تز استالینیستی استقرار سوسیالیسم در یک کشور رو به مخاطبین ظریف، بیانات زمختی ایراد می کند که در زیر به این بیانات به آن می پردازیم:

« باری شاید هنوز هم مخاطبین ظریفی باشند که هنوز متقاعد نشده باشند بین تروتسکی و لنین اختلاف نظر بنیادین باقی مانده باشد. شاید این دیگر کفایت کند: هیچ می دانستید که لنین به سوسیالیستی بودن کشور شوروی معتقد بود ولی تروتسکی نه! این یک اتهام “استالینیستی” به تروتسکی نیست. عین واقعیت است. لنین در سال 1923 در سخنرانی چنین می گوید: “سوسیالیسم دیگر یک آینده دور، یا یک تصویر بی روح و یا یک شمایل نیست. ما هنوز در ذهنمان نظرات پوسیده و قدیمی را به تصویر می کشیم. ما سوسیالیسم را در زندگی روزمره مان وارد کرده ایم، و از اینجا باید راهمان را بیابیم. این وظیفه امروز ماست. وظیفه عصر ماست… همه ما – نه در یک روز، بلکه در یک پروسه چند ساله، با هم هر آن چه که باید، انجام می دهیم تا روسیه نپ به روسیه سوسیالیستی مبدل گردد.”»

حالا باز خوب است که لنین پس از انقلاب سوسیالیستی می ‌گوید” ما سوسیالیسم را در زندگی روزمره‌ مان وارد کردیم”. در مورد مارکس چه بگوییم که قبل از چنین انقلابی گفته بود، ” سوسیالیسم از نظر ما همین مبارزات روزمرۀ کارگران است”!

این نوع برداشت وارونه و مکتبی مخصوص مکتب مائوئیستی جهت بحث‌ های حوزوی آن است. درماندگی مائوئیسم عبارت است از همین نوع چنگ زدن‌های کودکانه به مباحث نظری مربوط به یک موضوع، در رابطۀ منطقی با زمان و رابطۀ درونی آن بحث در همان زمان؛ و از آن حکم الهی استنتاج کردن بدون در نظر گرفتن دردسرهای فراوان ناشی از تناقاضات عملیات تکه برداری نظری. مثلاً با کمک همین جملۀ کوتاه لنین که به وسیلۀ مائوئیست گیج مورد بحث ما نقل شد، قرار است ما بپذیریم که لنین به استقرار سوسیالیسم در یک کشور معتقد بوده؛ همان طور که او می نویسد: « ساختمان سوسیالیسم در یک کشور، نه تئوری من درآوردی استالین، بلکه تعمیق نظرات لنین بود.»!

دقیقاً در همان جملۀ لنین که به قصد اثبات نظریۀ سوسیالیسم در یک کشور رفرنس داده شد، بعد از چند نقطه این جمله بیان می‌شود “همه ما – نه در یک روز، بلکه در یک پروسه چند ساله، با هم هر آن چه که باید، انجام می دهیم تا روسیۀ نپ به روسیه سوسیالیستی مبدل گردد”

یعنی آن که سوسیالیسم هنوز در روسیه مستقر نشده، بلکه باید همۀ ما تمام کارهای لازم را انجام دهیم که روسیۀ نپ (که معلوم نمی‌شود بالأخره آیا روسیۀ نپ همان سوسیالیسم در یک کشور استی یا نه) به جامعۀ سوسیالیستی مبدل گردد.

واقعاً تا چه میزان مبتدی و سطحی نگر باید بود تا آن چه که لنین به عنوان مصداق عدم سوسیالیستی بودن روسیه ذکر کرده را به جای سند اثبات سوسیالیستی بودن روسیه از نظر لنین معرفی کرد!؟ دقیقاً همان طور که از یکی از تزهای آوریل به عنوان توضیح پایان گرفتن مرحلۀ انقلاب دموکراتیک یاد شده بود. بر این روش بحث و دخالت گری نظری تنها چیزی که می توان در یک کلام نام گذاشت، “آخوندیسم” به معنی اخص کلمه است.

حال که ما متوجه تلاش یک مائوئیست گیج در جهت اثبات ادعای استقرار سوسیالیسم در یک کشور از نظر لنین شدیم، می توانیم بگوییم لازم نیست مدرکی در اثبات این موضوع ارائه کنید که تنها گیجی خود را به نمایش خواهید گذاشت. اجازه دهید ما مدارکی در جهت عدم اعتقاد لنین به این موضوع و همچنین نظرات مارکس ارائه کنیم تا شاید کمکی در تفهیم این موضوع برای ذهن غیرکنجکاو مائوئیستی باشد. قبل از آن اما بد نیست اشاراتی به انسجام درونی در متدولوژی مارکسیستی داشته باشیم تا بیشتر معلوم گردد که این یا آن جملۀ لنین یا مارکس بیان کنندۀ همۀ مفهوم گنجانده شده در تئوری‌ های پایه ‌ای نیست. به عنوان مثال یک مارکسیست (و نه یک مائوئیست) به خوبی می ‌داند که سوسیالیسم در فقر و گرسنگی ساخته نخواهد شد. سوسیالیسم عبارت از پیروزی “خلق علیه امپریالیسم” نخواهد بود، سوسیالیسم عبارت از دیکتاتوری مشترک کارگران و دهقانان نخواهد بود. سوسیالیسم عبارت است از فرماسیون اقتصادی- اجتماعی که در آن اثری از فقر و یا عناصر باقی‌ مانده از نظامات پیشین طبقاتی یافت نشود که اگر شد دیگر نمی ‌توان از سوسیالیستی بودن یک جامعه سخن گفت. فقر کلافه کنندۀ نظری مکتب آخوندی مائوئیسم، مجال درک مفهوم دوران گذار به سوسیالیسم را به آن‌ ها نمی دهد. بوی سوسیالیسم تنها زمانی با مشام آن ‌ها می رسد که “بورژوازی ملی” در جنگ با “بورژوازری کمپرادور” نصفه نیمه قرار بگیرد و به نمایندگان سیاسی دهقانان، یعنی مائوئیست ها وعدۀ حضور در درون دولت سرمایه داری را دهد. یعنی دقیقاً همان چیزی که آن‌ها نام “جنبش” مائوئیستی ( مثلاً در نپال) را بر آن می نهند.

سوسیالیسم در فراوانی ساخته می‌ شود، اما چیزی که ساخته می ‌شود هنوز سوسیالیسم نیست؛ بلکه دوران گذار به سوی آن است. دوران گذار از مقطع تسخیر قدرت طبقۀ کارگر و استقرار دیکتاتوری انقلابی این طبقه آغاز می‌ شود و تا “همۀ دردهای ناشی از زایمان” از بین نرود، نمی ‌توان از استقرار سوسیالیسم حرفی به میان آورد، چه رسد به استقرار سوسیالیسم در یک کشور.

“کشور” و تقسیم‌ بندی های ناسیونالیستی خود از همان دردهای زایمانی است که با زایش جامعۀ نوین از دل جوامع طبقاتی همراه می شود. (4) یکی از مهمترین تقسیم‌ بندی های نظامات طبقاتی، تقسیم جهان به کشورهای مختلف است و یکی از اهداف سوسیالیسم از بین بردن همین تقسیم ‌بندی ها است، از این روست که گفته می‌ شود پرولتاریا کشور و میهن ندارد. حال اگر مارکس یا لنین در جایی از مبارزات کارگران فلان کشور برای هدف سوسیالیسم صحبتی کرده باشند، با برداشت سخیف مائوئیستی مدرکی خواهد شد در اثبات این موضوع که لابد آن‌ها به سوسیالیسم در یک کشور معتقد بودند.

فقر ترحم انگیز تئوریک گرایشات استالینیستی- مائوئیستی اجازۀ فهم مفهوم انقلاب و مفهوم سوسیالیسم را به آن ‌ها نمی‌ دهد، در نتیجه از نظر آن‌ ها این دو مفهوم همواره با هم ترکیب شده و چنین دسته گلی از آب در می ‌آید که هر انقلابی می تواند در هر کشوری صورت بگیرد و اگر چنین شد پس این سوسیالیسم است که در آن کشور مستقر شده است! حال اگر در آن جا ناچار باشند از بورژوازی تقاضای سرمایه‌ گذاری کرده و به سراغ طرح هایی مانند “طرح نپ” و یا نظیر چنین تاکتیک ‌هایی روند- که در ‌واقع فاصله از دوران گذار، به جای قرار گرفتن در آن مسیر باشد- باز هم همان سوسیالیسم معرفی می شود.

روش آخوندی درک و برداشت مفاهیم تئوریک به سراغ پایه ‌های تئوریک نمی ‌رود، بلکه علاف و آواره در میان این یا آن نقل قول مارکسیست های برجسته ‌ای نظیر لنین می ‌گردد تا بتواند آن را بیابد و ثابت کند که فلان جا لنین فلان چیز را گفت پس فلان چیز ثابت می گردد. آن‌ ها همواره چنین اسنادی را هم می یابند. در ‌واقع کلماتی که بتوانند آن را منطبق با میل خود به مفهومی که می خواهند بخورانند، بدون آن که در نظر بگیرند که چنین کاری می تواند مؤید دوری گویندۀ آن کلمات از چارچوب مارکسیسم انقلابی شود. مثلاً اگر لنین در یک سخنرانی گفته باشد ” توسعۀ خط آهن از نظر ما همان توسعۀ سوسیالیسم است”، سطحی نگری مائوئیستی از این کلمات به این نتیجه می رسد که چون خط آهن در یک کشور توسعه می‌ یابد، پس لابد از نظر لنین سوسیالیسم هم می‌ تواند در یک کشور مستقر شود!

آن چه که از نظر لنین و همۀ مارکسیست های برجسته می ‌تواند از یک کشور یا حلقۀ ضعیف زنجیرۀ سرمایه داری آغاز شود نه سوسیالیسم، بلکه انقلاب سوسیالیستی است. مائوئیستی که نتواند در این دو مفهوم تفاوتی ببیند تنها به این دلیل است که افق دید او از بلندای تپۀ کود جمع آوری کردۀ خود در روستایی است که قرار است شهر را از آن جا محاصره کند و غازهای خود را از آن سو به چرا ببرد.

انقلاب سوسیالیستی می ‌تواند و باید از نقطۀ ضعیف زنجیرۀ سرمایه داری آغاز شود؛ اما یکی از علایم بسیار مهم و به قول مارکس دردهای زایمان اتفاقاً همان مرز کشوری است که وظیفۀ سوسیالیسم از بین بردن آن است و نه ساخته شدن در میان آن. در این صورت تو گویی سرمایه داری جهانی به دور پرولتاریای پیروز شده در انقلاب یک کشور خطی بکشد و بگوید در میان این خط هر سوسیالیسمی که می خواهید بسازید، به شرطی که از آن خارج نشوید!

در نظامات طبقاتی تاکنونی همواره شاهد آن بوده ‌ایم که در جایی همچنان نظام مثلاً فئودالی در حال ادامۀ حیات بوده، اما در جاهای دیگر شیوۀ تولید سرمایه داری حاکم شده است؛ اما اولاً این شرایطی است که وجه اشتراک هر دو نظام یاد شده خصلت طبقاتی آن دو نظام بوده، اما سوسیالیسم قرار است در شرایط الغای نظام طبقاتی مستقر شود، و ثانیاً حتی در شرایط طبقاتی جوامع در سطح جهانی هم هیچ نظام کهنه ای نمی‌ تواند برای مدت طولانی در دل نظام جدید حیات داشته باشد. به این اعتبار دقیقاً هم ‌اکنون نمی توان حتی یک کشور در جهان پیدا کرد که شیوۀ تولید فئودالی در آن حاکمیت داشته باشد، در صورتی که حتی اگر هم چنین بود، وجه اشتراک طبقاتی بودن هر دو نظام باید بتواند امکان همزیستی آن دو نظام در کنار یکدیگر را فراهم کند؛ اما درعمل نمی ‌تواند چنین باشد، زیرا که اساس نظام سرمایه داری بر پایۀ‌ انباشت سرمایه استوار است و با اساس فئودالیسم که بر پایۀ انباشت کالا قرار دارد، در تناقض قرار می گیرد.

جامعۀ سوسیالیستی از نظر مارکس جامعه ‌ای است که در آن هیچ اثری از نظامات کهن وجود نداشته باشد. نشانه‌ هایی از جمله تقسیم بورژوایی کار، کشمکش های قومی، پول، دولت، طبقه، و به‌ خصوص کشور؛ حال چگونه است که می ‌توان تقسیم‌ بندی ناسیونالیستی بورژوازی را حفظ کرد و مرزهای یک کشور برای اعلام سوسیالیسم درون آن را از بورژوازی وام گرفت، اما بقیۀ اجزای سرمایه داری را دور ریخت و سوسیالیستی شد.

دردسرهای تناقضات نظری “سوسیالیسم در یک کشور” به ‌قدری زیاد است که طرفدار آن را بلافاصله از چارچوب مارکسیسم انقلابی خارج می کند. مثلاً این که وقتی سوسیالیسم در یک کشور مستقر می‌شود که در آن طبقه از بین رفته باشد و اگر چنین باشد نیازی به دولت (حتی کارگران) نخواهد بود؛ و اگر چنین باشد اصلاً کارگری وجود نخواهد داشت چه رسد به حکومت آن؛ در این وضعیت مبارزۀ طبقاتی چه مفهومی خواهد داشت. اما تنها زمانی مبارزۀ طبقاتی در کل جهان از بین می ‌رود که حتی در یک تکه از جهان هم خبری از نظام پیشین نباشد و این تنها در زمانی اتفاق می ‌افتاد که در همۀ جهان سوسیالیسم مستقر شده باشد. راه رسیدن به آن که به عنوان “گذار به سوسیالیسم” معرفی می‌شود و از انقلاب سوسیالیستی طبقۀ کارگر در یک کشور آغاز می ‌شود، یک چیز است و استقرار آن به عنوان نظام بی طبقه در سراسر جهان چیز دیگر.

در دورۀ پس از مرگ لنین که به وسیلۀ استالین در روسیه “سوسیالیسم واقعاً موجود” اعلام شد، بلافاصله یک تناقض اساسی پدیدار شد. در یک نظام سوسیالیستی، آن هم از نوع “واقعاً موجود” اساساً نباید طبقه ای وجود داشته باشد و اگر طبقه ای وجود نداشته باشد، دیگر مبارزۀ طبقاتی در آن نظام کاملاً منتفی و از بین خواهد رفت؛ حال نظام نوپای دوران گذار در روسیه بعد از انقلاب و بعد از مرگ لنین به عنوان کشوری که در آن سوسیالیسم مستقر شده است، معرفی شده و در نتیجه هر مبارزۀ طبقاتی کارگران در آن به مثابۀ تلاش ضد انقلابی محسوب شده و به شدیدترین وجه سرکوب می شد؛ و این در حالی است که در جامعۀ نوپا با از دست دادن حاکمیت سیاسی بورژوازی که به مانع اصلی انکشاف نیروهای مولده تبدیل شده بود، امکان انکشاف نیروهای مولده فراهم می ‌شد که با فرمان استالینیستی استقرار سوسیالیسم، نیاز به مبارزۀ طبقاتی که مهمترین اهرم انکشاف نیروهای مولد بود متوقف و به این ترتیب دولت ترمیدور به جای اتکا به رشد نیروهای مولد برای انتقال به سوسیالیسم، جریان به سوی سوسیالیسم را به سمت نظام پیشین هدایت کرد و موفق نیز شد. دقیقاً از همین رو است که استالینیسم قبل از هر چیز به معنی اخص کلمه، ارتجاع و ضد انقلاب و به همین دلیل ضد کمونیسم است.

مائوئیسم وضعیتی از این هم بدتر دارد که قبل از هر پیروزی در انقلاب طبقۀ کارگر، مقدمات نظری تسلیم دوبارۀ آن به سرمایه داری را فراهم می کند؛ کاری که استالینیسم تنها پس از قدرت گیری و وسیع ترین کشتار کمونیست‌ها آغاز کرد، از نظر مائوئیسم، صحت آن قبل از این قدرت گیری هم، دست کم به لحاظ نظری، تائید شده است.

وقتی در جامعۀ “سوسیالیستی واقعاً موجود” مبارزۀ طبقاتی کارگران ممنوع و تعطیل اعلام شود، در این صورت لابد تضاد جامعه همچنان تضاد کار و سرمایه نخواهد بود و بنابراین تناقض نیاز به دولت کارگری در جامعه ‌ای بدون تضاد کار و سرمایه، استالینیسم را ناچار می ‌کرد که به جستجوی منبع تضاد جدیدی باشد و آن، این بار به جای تضاد کار و سرمایه تضاد “بلوک سوسیالیسم با بلوک امپریالیسم” از آب درآمد. این همان منبع گل و گشادی و دائمی بود که تا همین لحظه محل تغذیۀ نظری و “جان کندن های” مائویسم شده است. مائوئیسم از هر نقطه ای که به زمین بیفتد، مانند “گربۀ مرتضی علی” چهار چنگولی بر سر تضاد “خلق و امپریالیسم” فرود می آید. اگر برای استالینیسم حاکم در دورۀ خویش، امپریالیسم تنها تا زمانی مفهوم می ‌داشت که سوسیالیسم واقعاً موجود وجود داشت، برای مائوئیسم بی در و پیکر به لحاظ نظری، امپریالیسم تا زمانی وجود خواهد داشت که پدیده‌ای به نام “خلق” وجود داشته باشد؛ هرچند که رشد امپریالیستی در گرو هرچه بیشتر از بین رفتن اقشار میانی و پرولتریزه شدن جامعه به جای “خلقیزه” شدن آن باشد و هر چند که دورۀ رقابت آزاد به انحصاری ترین وضعیت سرمایه داری جهانی رسیده باشد که دیگر حتی به لحاظ نظری هم جایی برای چیزی به نام “بورژوازی ملی” باقی نگذاشته باشد، بازهم مائوئیسم کله پا امپریالیسم را نه در نبرد کار با سرمایه بلکه در مفهوم مخدوش و حقه بازانۀ دفاع از “خلق” می ‌شناسد.

یکی از مضحک ترین تناقضات تئوری “سوسیالیسم در یک کشور”، بیشتر از استالینیسم یقۀ مائوئیسم را می گیرد. اگر استالینیسم موجودیت سوسیالیسم در یک کشور را اعلام کرد، به این بهانه بود که نبرد کار با سرمایه در کشور روسیه به پایان رسیده و اکنون تضاد اصلی در سطح جهانی و در بین دو بلوک اصلی سوسیالیسم و امپریالیسم است. استالینیسم با آن که سوسیالیسم در یک کشور را مستقر شده معرفی می ‌کرد، اما ناچار می ‌شد آن را در سطح جهانی و به مثابۀ یک بلوک مطرح کند. یعنی هنوز چیزی از اعتقادش به امکان استقرار سوسیالیسم در یک کشور نگذشته بود که مجبور می ‌شد آن را در بخشی از جهان هم مستقرشده و همۀ آن ‌ها را به عنوان یک قطب در سطح جهانی معرفی کند. اما مائوئیسم که مهمترین پایه‌ های نظری آن روی خاک و خل دهات و روستا قرار می ‌گیرد و بر همین اساس، حتی پس از آن که روستا ها به وسیلۀ شهرها در محاصره قرار می گرفتند، همچنان چه نقشۀ حمله ها و محاصره هایی از روستا به شهر که در سر نمی پروراند. چون مائوئیسم نمی ‌تواند مشابه کشور سوسیالیستی در جهان بیابد و ناچار به حفظ تئوری عهد عتیق “تضاد خلق با امپریالیسم” است، مجبور می ‌شود یا نظریه سوسیالیسم در یک کشور را کنار بگذارد و یا توضیح دهد که چرا می ‌تواند در یک کشور سوسیالیسم مستقر کند؛ اما نمی‌تواند در یک شهر و یا محل خفای خود در یک روستا سوسیالیسم مستقر کند. چه اختلاف اساسی بین امکان استقرار سوسیالیسم در یک کشور با همین امکان در یک روستا وجود دارد که مائوئیسم را از “سازماندهی خلق” برای حاکمیت سوسیالیستی در روستا باز می دارد!؟ اگر سوسیالیسم تخیلی «اوئن» توانست سوسیالیسم را در یک کارخانه مستقر کند، سوسیالیسم خلقی مائوئیسم هم می ‌تواند سوسیالیسم خود را در یک روستا و تحت رهبری کدخدای ده مستقر سازد!

تلاش ناشیانۀ همیشگی استالینیسم – مائوئیسم در ترکیب مفهوم انقلاب با مفهوم سوسیالیسم و در هم آمیزی وظایف انقلاب و وقوع آن در یک کشور، با استقرار سوسیالیسم در یک کشور، به جای دوران گذار به سوی سوسیالیسم، اساس تحریفات آن‌ ها را تشکیل می دهد. آن ‌ها در این رابطه طبق سنت خود به هیچ وجه مایل به ورود به بحثی اثباتی نیستند، بلکه آخوند وار به سراغ نوک زدن به این یا آن جملۀ لنین می ‌روند که از آن طریق نشان دهند هم لنینیست هستند و هم لنینیسم یعنی دفاع از امکان استقرار سوسیالیسم در یک کشور. فقط این وسط معلوم نمی‌ شود که چرا لنین معتقد بود بدون پیروزی انقلاب 1918 در آلمان نمی ‌توان روی پیروزی انقلاب روسیه حساب کرد.

تروتسکی در “تاریخ انقلاب روسیه” می نویسد:

« لنین در نامه اش به کارگران سوئیس، که پیشتر از آن نقل قول کردیم، می نویسد: ” روسیه یک کشور دهقانی، و از عقب مانده ترین کشورهای اروپا است. در این کشور، سوسیالیزم نمی تواند به فوریت پیروز شود، اما ماهیت دهقانی کشور، با توجه به پاره های عظیمی از زمین که هنوز دست نخورده در مالکیت اشراف روس باقی مانده است، می تواند، بر اساس تجربۀ 1905، طیف بسیار گسترده ای به انقلاب بورژوا- دموکراتیک روسیه ببخشد، و از انقلاب ما پیش درآمد و سکویی بسازد برای انقلاب جهانی سوسیالیستی.” در این معنی، اینک لنین برای نخستین بار نوشته بود که انقلاب سوسیالیستی را طبقۀ کارگر روس آغاز خواهد کرد.»

این دفاع تروتسکی از لنین به خوبی نشان می ‌دهد که او نه تنها کمترین مخالفتی با وقوع انقلاب سوسیالیستی در یک کشور- حتی کشوری که تکالیف دموکراتیک آن حل نشده باقی ‌مانده است- ندارد؛ بلکه اتفاقاً با اعتقاد به انقلاب سوسیالیستی در یک کشور است که انقلاب مرحله ای را رد می کند. او نمی تواند معتقد باشد که طبقۀ کارگر باید انقلاب سوسیالیستی را سازمان دهد و آن را مداوماً تا استقرار سوسیالیسم در همۀ جهان ادامه دهد و حل تکالیف ناتمام بورژوازی را خود به عهده بگیرد، اما همزمان با انقلاب سوسیالیستی در یک کشور هم مخالفت داشته باشد. اعتقاد او (برخلاف استالینیسم- مائوئیسم) تماماً بر سر امکان آغاز انقلاب سوسیالیستی از یک کشور، حتی کشوری عقب‌ مانده است؛ اما در عین حال استقرار سوسیالیسم را منوط به انقلابات وسیع کارگری در سطح جهان می دانست. اعتقاد تروتسکی منطبق با اصول مارکسیستی مانیفست کمونیست است که در همین رابطه نوشته است: « مبارزۀ پرولتاریا با بورژوازی، اگر نه از نظر محتوی، دست کم از نظر شکل، در آغاز مبارزۀ ملی است. البته پرولتاریای هر کشور باید نخست تکلیف بورژوازی خود را یکسره کند.»

هرچند مائوئیست ها هیچ تکلیفی با بورژوازی ملی خود برای حل کردن نداشته اند، بنابراین سهل است که با آن متحد هم بشوند، به بهانۀ این که ابتدا باید تکلیف خلق با امپریالیسم یکسره شود! در چنین شرایط اسفناک نظری که پذیرش این‌ مفهوم برای مائوئیسمِ سردرگم دشوار است، دیگر انتظار ما، نه پذیرفتن آن به وسیلۀ مائوئسیت ها، که فهم این مفهوم ساده از سوی آن هاست.

توجیهات مضحک مائوئیست ها برای فراهم کردن مقدمات سازش با بورژوازی، آن‌ ها را همچنان در پیلۀ کهنه و قدیمی خود اسیر نگاه داشته است. در شرایطی که سرمایه داری به انتهای رشد انحصاری خود رسیده است، مائوئیسم گیج همچنان به جستجوی جناح هایی از بورژوازی به قول خودش “ملی”، برای متحد کردن آن ‌ها با طبقۀ کارگر می گردد، مواضعی که به اندازۀ یک سر سوزن با موضع استالینیستی حزب توده در ایران تفاوت نداشته و عواقب مرگبار آن در تاریخ ثبت شده است. این در حالی است که در آغاز پیدایش سرمایه داری که این سیستم دارای ظرفیت دموکراتیک بود، یعنی برای جلب حمایت طبقۀ کارگر ناچار بود چنین باشد، باز اعتماد و حمایت طبقۀ کارگر از آن به عنوان یک نارسایی و خطای فاحش نقد و بررسی می‌ شود، حال آن که مائوئیست های تقدیرگرا این موضوع را نه تنها خطا نمی ‌دانند، بلکه آن را در مرحله ‌ای از انقلاب بسته بندی می‌ کنند و این در حالی است که نه این بورژوازی همان بورژوازی آغاز پیدایش خود است و نه طبقۀ کارگر همان طبقۀ کارگر بی تجربۀ آن دوران. مارکس در این رابطه می نویسد:

« کارگران همان طور که خیال می کردند در کنار بورژوازی می توانند به رهایی برسند، این تصور را هم داشتند که امکان یک انقلاب پرولتاریایی در درون مرزهای ملی فرانسه، در کنار دیگر ملت های بورژوا برای آنان وجود دارد، ولی روابط تولیدی در فرانسه تابع بازرگانی خارجی فرانسه، موقعیت این کشور در بازار جهانی و قوانین این بازار است. فرانسه چگونه می توانست بدون یک جنگ انقلابی، در مقیاس اروپا که آثار آن بر جبار بازار جهانی، یعنی انگلیس معلوم بود، همۀ این ها را در هم بشکند.» (5)

تبدیل کردن مارکسیسم به صورت یک “ایدئولوژی” به وسیلۀ گرایشات استالینیستی- مائوئیستی تا جایی ادامه دارد که این گرایشات را همچنان در مقام خطرات و موانع جدی پیش روی انقلاب سوسیالیستی باقی نگاه داشته است. آن‌ ها به بهانۀ دفاع از مارکسیسم، اراجیفی قرقره می ‌کنند که کمترین ربطی به مارکسیسم انقلابی ندارد. نمونه ‌ای از این تبلیغات سازشکارانه که با رنگ و لعاب دفاع از انقلاب بیان می ‌گردد، از سوی “شهاب زدونگ” ارائه می ‌شود تا در ارتباط با موضوع بحث بالا با نظرات مارکس مقایسه شود. او می نویسد:

«… بنابراین باید به عناصر سرمایه داری تحت محدوده و کنترل دولت پرولتری (چه قانونی و چه ایدئولوژیک) فرصت داده شود تا وظایف تاریخی اش را انجام دهد و به محض منقضی شده نقش تاریخی اش، سرنگون شود

طنز مضحک در این جا، اینست که از نظر مائوئیسم هپروتی، از یک سو ” عناصر سرمایه داری تحت محدوده و کنترل دولت پرولتری” وجود دارد که باید به آن فرصت داده شود تا وظایف تاریخی اش را انجام دهد و از سوی دیگر معلوم نیست چگونه بورژوازی که تکلیف تاریخی اش را انجام نداده، قدرت خود را به قدرت و کنترل پرولتاریا واگذار کرده است! او که در زمان قدرت خود نتواسته چنین وظایف تاریخی ای را به انجام برساند، چرا پس از آن که طبقۀ کارگر قدرت را از چنگش بیرون کشیده (لابد به همین دلیل عدم توانایی او) می تواند همان وظایف را، و این بار تحت رهبری پرولتاریا، انجام دهد؟ بورژوازیِ تا این حد مهربان را اصلاً چرا باید سرنگون کرد؛ و این چیزی است که مائویست ها قصد القای تلویحی آن را دارند. دقیقاً به همان سبکی که در نپال و منطبق با موازین مائوئیستی با دولت سرمایه داری درهم آمیخته شدند.

حال بد نیست به نظرات مارکس در نقد به لاسال رجوع کنیم و اختلاف زمین تا آسمان مارکس و مائوئیسم را بهتر ببینیم. او می نویسد:

«لاسال بر خلاف مانیفست کمونیست و تمام سنت سوسیالیستی پیشین، با کوته فکری خاص خود، موضع جنبش کارگری را موضع ملی گرایانه تصور می کرد و به رغم کوشش های مستمر بین الملل کارگران، پیروان او کماکان در این موضع باقی مانده اند. بدیهی است که طبقۀ کارگر به منظور مبارزه باید قبل از هرچیز، در کشور خود که جایگاه اصلی مبارزۀ اوست به عنوان یک طبقه سازمان یابد. بنا به گفتۀ مانیفست، از آن جایی که مبارزۀ این طبقه در شکل خود و نه در مضمون آن ملی است، سازماندهی طبقۀ کارگر نیز باید در سطح ملی صورت پذیرد؛ ولی “چارچوب” دولت ملی موجود، مثل امپراطوری دولت آلمان، از لحاظ اقتصادی در “چارچوب” بازار جهانی و از لحاظ سیاسی، در “چارچوب” نظام دولت ها است. هر تاجر آلمانی می داند که تجارت آلمان در عین حال یک تجارت خارجی است و عظمت بیسمارک دقیقاً در همین نکته نهفته است که او یک سیاست بین المللی را دنبال می کند، حالا ببینیم حزب کارگران آلمان در این برنامه، انترناسیونالیسم خود را تا کجا تنزل داده است. انترناسیونالیسم پرولتاریا به این آگاهی تنزل یافته که حاصل مبارزاتش ” برابری بین المللی خلق ها” خواهد بود. (6)

اکنون دوباره نظرات مارکس در مورد بورژوازی را مقایسه کنیم با ماهیت بورژوازی، به‌ خصوص در قسمت هایی که مارکس آن را در عرصۀ تجارت نشان می ‌دهد، با این قسمت از نوشته ‌های “شهاب زدونگ” که در دفاع از مائوئیسم می نویسد:

« بورژوازی کمپرادور نمایندۀ منافع کشور امپریالیستی در چپاول منافع کشور تحت سلطه، دست در دست نیروهای فئودال و مرتجع مانع رشد نیروهای مولده در این کشور می شوند. منافع بورژوازی ملی با استحکام فئودالیسم و انحصارگری بورژوازی کمپرادور در تضاد است. تمایل بورژوازی ملی به اقتصادی متکی به خود، و در این راستا سرنگونی فئودالیسم در زیربنا و همچنین فسخ انحصارات کمپرادوری مترقیانه است و حل این تضاد به نفع بورژوازی ملی بیش از آن که برای بورژوازی این کشور مطلوب باشد، برای پرولتاریای این کشور و آغاز ساختمان سوسیالیسم مطلوب است.»

آیا “اقتصاد متکی به خود بورژوازی ملی” متکی بر تجارت جهانی نیست؟ اگر بگوییم اقتصاد فئودالیسم متکی به تجارت جهانی نیست، لابد این دلیل که اقتصاد فئودالیسم متکی به “انباشت کالا” است می تواند همان دلیلی باشد که آن را خودکفا می کند؛ و اگر بتواند چنین خودکفایی داشته باشد، در این صورت نیازی به این نمی‌ بیند که سیستم خود را به سیستم مرتبط به سرمایه داری تبدیل کند (کاری که شاه با نوشتن یک انشا به نام انقلاب سفید کرد). اما در این صورت تضاد “بورژوازی ملی” با فئودالیسم دیگر به چه معنی است، وقتی که این بورژوازی همزمان با “بورژوازی وابسته به امپریالیسم” در تضاد است. در این تناقضات مسخره ظاهراً فئودالیسم از بورژوازی ملی بیشتر توانسته است تا خود را با تجارت جهانی منطبق کند و از این حیث کمتر از بورژوازی ملی به سنت تنها ماندن تن داده؛ و اگر چنین است پس چرا به یک باره خود را در سیستم سرمایه داری منحل نمی کند (کاری که شاه در انقلاب سفید کرد) تا طبقۀ کارگر نیازمند یک “مرحلۀ انقلاب” دموکراتیک علیه فئودالیسم نباشد!؟

دشواری کار مائوئیسم در این است که همواره در تلاش برای اثبات وجود شیوۀ تولید فئودالی و یا “نیمه فئودالی” در کشورهایی نظیر ایران است تا بتواند دلیل وجودی مائوئیسم را اثبات کند. حال تصور کنیم بنا به هر دلیلی فئودالیسم کاملاً ریشه‌ کن شود ( که در ایران و همۀ جهان سال هاست که چنین شده است)، در این صورت فلسفۀ وجود مائوئیسم حقیقتاً چه چیز می تواند باشد؟ مائوئیسم آمده بود که به طبقۀ کارگر بگوید دست به انقلاب سوسیالیستی نزنید، چون هنوز سیستم اقتصادی یا فئودالیِ دربست و یا “نیمه فئودالی- نیمه کمپرادور” است. بیا اول با بورژوازی ملی متحد شو تا فئودالیسم و متحد کمپرادور آن از بین برود و این عملیات را در مرحله‌ ای جداگانه به نام “انقلاب دموکراتیک” انجام بده تا بعد ببینیم چه پیش می آید.

تمام تبلیغات این چنینی در دورۀ پیدایش بورژوازی که ظرفیت ‌های دموکراتیک هم داشت، به وسیلۀ خود بورژوازی انجام شده تا حمایت طبقۀ کارگر را به خود جلب کند، اما مضحک اینجاست که فسیل های باقی‌ ماندۀ مائوئیسم در گندیده ترین دورۀ حیات سرمایه داری هنوز هم همان تبلیغاتی را انجام می ‌دهند که در دورۀ بالندگی بورژازی صورت می گرفت. در آن دوره که تازه آغاز پیدایش رقابت آزاد بود، بورژوازی دموکرات، طبقۀ کارگر را به حمایت خود دعوت می ‌کرد تا در عوض به او حق رأی و ساعات کار کمتر و کلاً مطالبات دموکراتیک دهد. اکنون بعد از خرابی بصره و بغداد و انفجارات درونی سیستم تا مغز استخوان پوسیدۀ سرمایه داری جهانی، مائوئیست های مخالف فئودالیسم در موافقت با بورژوازی ( گیریم بورژوازی خودی و فامیل بومی) چنین می ‌نویسند که “شهاب زدونگ” نوشت:

« مسلم است که با تعمیق روابط سرمایه داری، فئودالیسم محدود شده و از ریخت و شکل اولیه قائم به ذات قرون پیش خود افتاده است. مسلم است فرم های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی آن دستکاری شده است، ولی این بدین معنی نیست که فئودالیسم چه در زیربنا و چه در روبنا به طور کیفی از جامعه های تحت سلطه ]خود مثل [ جامعه چین آن زمان و جامعه امروز ایران، رخت بربسته است.»

اکنون از چین آن زمان صرف نظر می ‌کنیم تا به ایران این زمان برسیم و بپرسیم که پس از دست کشیدن از بازی با کلمات به روش آخوندی همچون “رخت بر بسته اند ” یا بر نبسته اند، به ما نشان دهید فئودالیسم در کدام کوره دهاتی در ایران “به طور کیفی” دارای زیر بنای اقتصادی است. اصلاً به “طور کیفی ” یعنی چه و فرق آن با بیان قاطعانۀ شیوه تولیدی فئودالیسم در ایران در چیست؟ اگر مائوئیسم بتواند ثابت کند که در ایران ( یا حتی هر نقطۀ جهان) همچنان شیوۀ تولید فئودالیسم (حتی نه در قدرت) یافت می‌ شود، در این صورت یا باید بلافاصله به این نتیجه رسید که بورژوازی دارای آن مقدار از رشد انحصاری نبوده که بتواند در رقابت از پس بورژوازی رقیب ملی که سهل است، از پس شیوه تولید فئودالی هم بر بیاید و آن را از دور خارج کند و یا باید پذیرفت فئودالیسم دارای چنان قدرت عظیمی است که هنوز به جز کشورهای امپریالیستی، توانسته خود را در اکثر کشورهای پیرامونی حفظ کند، و این در حالی است که مدل ها و الگوهای سود آوری آنچنان با سرعت در چشم کور فئودالیسم می ‌رفت که آن‌ها برای کسب ارزش اضافه و انباشت سرمایه با شیوۀ تولید سرمایه داری، دیگر اکنون حتی حاضر نیستند مالک کارخانه ای باشند که کارگران در آن مشغول ایجاد ارزش هستند.

“متفکر” ترین مائوئیست های ایرانی هم نتوانستند هرگز مدرکی در اثبات وجود شیوۀ تولید فئودالی ارائه دهند، بلکه آن‌ها با شامورتی بازی تمام تنها به شواهدی اشاره می ‌کردند که متعلق به دوران فئودالیسم است و از آن به این نتیجه می ‌رسیدند که پس این شیوۀ تولید فئودالی، و یا با تخفیف “نیمه فئودالی” است که همچنان به چشم می خورد. مثلاً اگر در جایی کشت دیم همچنان وجود داشته باشد، نگاه وارونۀ مائوئیستی آن را نتیجۀ بی‌کفایتی رشد بورژوازی نمی ‌داند، بلکه آن را به حساب جان سختی شیوۀ تولید فئودالی می گذارد. اکنون که تکنولوژی و کلاً نیروهای مولد به آن درجه از رشد رسیده است که حتی صاحب زمین کشاورزی با کشت دیم هم موضوعات مربوط به این روش از کشت را به صورت دیجیتالی خوانده یا منتشر می کند، سرعت رشد فکری یک مائوئیست باید کند تر از سرعت انقراض فئودالیسم باشد که این واقعیات را نبیند.

در اینجا بد نیست از خاطره ای یاد کنم. در چند سال اخیر، دورۀ دو ساله ‌ای را در حاشیۀ تهران و در روستاهای اطراف ورامین زندگی کردم. منطقۀ وسیعی از اطراف قرچک ورامین که قاعدتاً می بایست منطقۀ کشاورزی باشد، پر از دودکش های سنتی کوره‌ های آجر پزی است. در این جا تعداد زیادی از کارگران را مشاهده می ‌کنیم که کار کشاورزی را رها کرده و مشغول کار کارگری در کوره پزخانه ها هستند. در بین این کوره پزخانه ها، کارخانه های مدرن نیز به چشم می خورد، در‌واقع در رقابت بین روش‌های سنتی و مدرن هرچه بیشتر روش ‌های سنتی عقب مانده یا تعطیل می‌شوند و یا با روش‌های مدرن جایگزین می گردند. کارخانه های بزرگ با تعداد کارگر زیاد؛ مانند کارخانۀ تولید ماکارونی در این منطقه پراکنده اند. جاده ای چهار بانده فاصلۀ این محل سابقاً دور به شهر را به فاصله ای ده دقیقه ‌ای تا شهر ری تبدیل کرده که از آن جا به متروی شهر ری و به این ترتیب به کلان شهر وصل شده است. در این منطقه تا چشم کار می ‌کند شهرک سازی و ساختمان سازی با مدل های پیشرفتۀ معماری است که انبوهی از کارگران شاغل در کلان شهر و اطراف را در خود اِسکان داده است. در آن جا آپارتمان هایی دیدم که حداقل از نظر قیافه دست کمی از انبوه سازی های کشور سوئد که ندارد، هیچ؛ در مواردی بسیار مدرن تر هم می باشد؛ هرچند پرداخت اجارۀ این خانه ها از توان کارگران ساکن در آن خارج است، اما این مناطق ارزان ترین قسمت‌های شهر پیشروی کرده در روستا است که به وسیلۀ جاده های پهن و متروی در حال احداث، فاصلۀ زمانی حضور نیروی کار در کارخانه را به کمترین زمان ممکن تبدیل کرده و تازه منت هم بر سر کارگران گذاشته می‌ شود که برای شما جاده سازی کرده ایم!

هرچه از این منطقۀ حاشیه ای، به طرف شهر ورامین برویم با کارخانه های تولیدی بیشتری روبرو می ‌شویم که در گذشته بخش وسیعی از اهالی را به عنوان رعیت در کار کشاورزی در خود جای داده بود و اکنون به صورت کارگر در آن کارخانه ها کار می کنند. در اطراف و لابلای این محله ها و کارخانه ها چه بسیار پروژه های کشاورزی گلخانه ای و مدرن دیده می ‌شود که در آن زن و مرد یا به صورت خانوادگی مشغول به کار هستند. فقر شهری از در و دیوار این مناطق به وفور به چشم می خورد. کارگران بیکاری که بی‌هدف می چرخند و کسانی که به دنبال لقمه نانی دست فروشی می کنند. از این مناطق باز هم دورتر می ‌شویم تا به جاهایی برسیم که دیگر قطعاً روستا محسوب می ‌شود و هنوز شهر در آن پیشروی نکرده است. اطراف شهر “پیشوا” ورامین که در آن به طور وسیعی تولید کشاورزی صورت می گیرد.

دوست کارگری داشتم با پیشینۀ مائوئیستی، اگر چه با صراحت از مواضع مائوئیسم دفاع نمی ‌کرد، اما به هر حال این مواضع هنوز به طور کامل دست بردار او نبود. او که چند ده کیلومتر در مسیر مخالف محل مورد بحث زندگی می ‌کرد و خود شاهد رشد شهرنشینی در محلۀ کارگری بود که سابقاً از مناطق زراعی محسوب می ‌شد، کم کم فراموش کرده بود که همان جا که زندگی می ‌کند چگونه مورد هجوم شهر قرار گرفته و اولین مدل های شهر سازی مدرن در همان مناطق آزمایش شده بود.

با او به روستایی به نام عسگر آباد واقع در شهر پیشوا رفتیم. در این جا بعضی از خانه‌ ها همچنان کاه گلی بود و تعدادی مرغ و خروس و گوسفند در آن می چرخیدند، بعضی از خانه‌ ها هم تازه ساز با نمای سنگ مرمر که کُنتراست شهر و روستا را یک‌ جا در خود قرار داده بود. اما موضوع مهم این بود که به جای گاو آهن و شخم و خویش، پر از قطعات کمباین و تراکتور و ماشین آلات کشاورزی و وسایل آبیاری تحت فشار و … جلوی درب خانه ها قرار داشت. موضوع مهم برای من این بود که به این دوست خود نشان دهم که در این روستا حتی یک خانواده ایرانی صاحب زمین کشاورزی زندگی نمی‌ کند، بلکه کل این روستا از طرف آن‌ ها در اختیار کارگران افغانی گذاشته شده و کارگران به صورت خانوادگی در زمین‌ ها و کشت گلخانه ای آن‌ ها کار می کنند و مزد دریافت کرده و یا از محصول، در هر برداشت، طبق توافق قبلی سهم برده و به بازار ارائه می کنند. کارگران زن و کودک را می‌ توان مشاهده کرد که روزانه در وقت برداشت محصول نشسته و بر یک یک خیار های تولید شده بر چسب مخصوص صادرات می چسبانند تا برای صدور و مبادلۀ تجاری به خارج فرستاده شود. دهقانی که با فروش چند هکتار زمین خود صاحب مقدار پول کافی برای خریدن یک دستگاه آپارتمان در محلۀ سعادت آباد تهران می ‌شود، دیگر ترجیح نمی ‌دهد در زمین خود بیل بزند، او زمین را به کشت گلخانه ای تبدیل کرده و چند کارگر ( عمدتاً با ملیت افغانی) استخدام کرده تا روی زمینش کار کنند و برای او ارزش اضافی ایجاد کنند.

بعضی از این خرده مالکان که میل رشد بورژوایی داشته و به بورژوا هم تبدیل شدند و بخش عمده ‌ای از آن‌ها تسلیم شرایط کار کارگری شده، به دنبال استخدام در این یا آن کارخانه هستند. کارگرانی هم که در کار کشاورزی استخدام می‌شوند، دقیقاً با سبک و روش سرمایه دارانه به عنوان کارگر و در مقابل مزد، کار کشاورزی انجام می دهند.

کوچکترین اثری از شیوۀ تولید فئودالی در دورترین روستاها به چشم نمی خورد. اما اگر در قیاس با شیوۀ تولید سرمایه داری پیشرفته، روش‌های تولید در این مناطق همچنان عقب‌ مانده تر از روش‌های مشابه در کشورهای متروپل است، به دلیل حضور و نفوذ یا حاکمیت شیوۀ تولید فئودالی نبوده؛ این وارونه نگری مائوئیست ها است که برای طفره رفتن از انقلاب سوسیالیستی و جلوگیری از وقوع آن، به دنبال جمع آوری مدارکی از دوران فئودالیسم- که دیگر امروز به عتیقه تبدیل شده و جزو جاذبه های توریستی است- هستند تا آن را به عنوان شواهدی از نه حتی نظام فئودالیسم، بلکه شاهدی بر استقرار شیوه تولید فئودالی، یا با تخیف، “نیمه فئودالی نیمه سرمایه داری” معرفی می کنند! مگر برای کسانی که می‌ توانند سوسیالیسم را در یک کشور مستقر کنند، چقدر دشوار است که همان کشور را در دو قسمت سه دونگی در حاکمیت فئودالیسم و بورژوازی کمپرادور ببینند. اساساً تحلیل غیر مارکسیستی ساختار اقتصادی- اجتماعی به دو نیمۀ جداگانه است که می تواند زمینه ‌ساز تئوری من درآوردی سوسیالیسم در یک کشور هم باشد!

با اتکا به متدولوژی مارکسیستی به خوبی می توان رشد شهرنشینی را که یکی از علائم بارز و مهم رشد سرمایه داری است، در دور ترین نقاط مشاهده کرد. اگر در گذشته آب آشامیدنی در این مناطق از سر رودخانه گرفته و با کوزه بر روی شانه های زن خانه حمل می شد، اکنون خط تلفن و علمک گاز شهری در جلوی درب هر خانۀ روستایی، مُهر رشد شهر نشینی به عنوان علامت رشد سرمایه داری و پرولتریزه شدن هرچه بیشتر جامعه را بر شیوۀ تولید موجود می ‌کوبد، اما مائوئیسم نادان هنوز به دنبال روستایی می ‌گردد که از آن جا شهر را محاصره و بعد به شهر حمله کند!

تناقضات مکرر در دیدگاه های وارونه نگر مائوئیستی دست از سر مائویست ها بر نمی دارد. نمونه ‌ای دیگر از آن در “کتاب نویسی” آقای شهاب زدونگ به این شرح است:

« نظام سرمایه داری کمپرادور حاکم بر ایران در مقیاس وسیعی از نهادها، روابط و زیرساخت های فئودالی برای نقش غارتگرانه اش استفاده می کند. با اتکا به تحلیل لنینیستی و تحلیل طبقاتی مشخص، مبارزه ضد فئودالی و ضد کمپرادوری، طبقه کارگر را وادار می کند در مرحله اول انقلاب تمام نیروهای مترقی را علیه حاکمیت فئودال کمپرادوری متحد کند. نیروهای متحده علیه حاکمیت امپریالیسم و ارتجاع، “خلق” نامیده می شوند. این ادعای بی مایه دیگری است که خلق واژه ای مذهبی است. اما در اصل هیچ تقدسی در کار نیست.»

باز درگیری مائوئیستی با کلمات و بازی شلنگ تخته با این کلمات، باز مفاهیم گنگ و مخدوش و نوع اجی- مجی- لاترجی شعبده بازان مائوئیسم برای پنهان کردن اصل موضوع. تمام مواردی که در پارگراف بالا موضوع سرو کله زدن و نمایش گیجی مائوئیسم است، عبارت است از یک سری مفاهیم گنگ و بی ‌ربط مانند: ” سرمایه داری کمپرادور حاکم، زیر ساخت های فئودالی، مبارزۀ ضد فئودالی و ضد کمپرادوری، حاکمیت فئودال کمپرادوری”. همۀ این مفاهیم برای خلق موجودی به نام “خلق” است و خالق آن نه در آسمان، بلکه مائوئیسم آسمانی بر روی زمین است. هدف از این همه فراوردۀ “تئوریک” مائوئیستی تنها یک چیز، و آن به حاشیه بردن هدف انقلاب ضد سرمایه داری و برای سوسیالیسم است. مثلاً “بورژوازی کمپرادور” به این دلیل مطرح می‌ شود که نوع دیگری از بورژوازی از آن متمایز شود، نشان داده شود که آن نوع مظلوم و تو سری خور چگونه زیر یوغ چکمه های دژخیمان فئودال و البته کمپرادورهای امپریالیسم پرور در حال له شدن است. اما نام آن نوع از بورژوازی چیست که حسین وار و یک تنه با نظام کهنۀ امپریالیستی در نبرد است و همزمان با نظامِ از آن کهنه تر- یعنی فئودالیسم که معلوم نیست این وسط در اوج کهنگی امپریالیست چه کاره هست- مشغول نبرد و ریختن خون خود است که مائوئیسم همچنان برای این مظلوم تاریخ خورشت قیمۀ “بورژاوزی ملی” خیرات کرده و ثوابش را به حساب “خلق” واریز می کند. بله، نام این جانور “قهرمان”، بورژوازی ملی است و هویت ملی بودن خود را قبل از آن که از داخل مرزهای ملی کسب کند، از تضاد با وابستگی آن یکی بخش که اسمش کمپرادور است می گیرد! معلوم نیست آن بخش کمپرادور مگر در مرزهای ملی نتمرگیده که “کمپرادور” شده، اما بخش دیگر که در مرز های ملی در خواب زمستانی ابدی است و هرگز میلی به وابسته شدن ندارد، “بورژوازی ملی” محسوب می شود.

مشکل اینجاست که این “بورژوازی ملی” مفلوک فقط یک موجود قابل اتحاد با طبقۀ کارگر نیست، بلکه او قرار است با طبقۀ کارگر متحد شود تا به جای انقلاب سوسیالیستی علیه سرمایه داری، مرحلۀ دیگری از انقلاب را سپری کند به نام انقلاب دموکراتیک، علیه آن یکی سرمایه داری (کمپرادور) و فئودالیسمِ همیشه در آستین مائوئیسم؛ و البته قول شرف می ‌دهد که رهبری این انقلاب هم در دست طبقۀ کارگر باشد. فقط معلوم نیست این وسط مگر آجر بر سر “بورژوازی ملی” خورده است که به جای تبدیل شدن به آن یکی بورژوازی (بورژوازی کمپرادور) به طبقۀ خود خیانت کند و با دشمن طبقاتی خود (طبقۀ کارگر) و به رهبری دشمن طبقاتی خود دست به انقلابی علیه آن یکی سرمایه دارها و البته فئودالیسم بزند تا از رهگذر این عمل بشر دوستانه وظایف دموکراتیکی که انجام نشده انجام شود؛ و آنگاه گردن از مو باریک ‌تر خود را در اختیار طبقۀ کارگر قرار دهد و بگوید: وظایفم را انجام دادم، لطفاً مرا نیست و نابود و از صفحۀ روزگار محو بفرمایید!

مائوئیسم به هیچ وجه معلوم نمی ‌کند که چه نوع ادویه ای در غذای این بورژوازی ملی ریخته شده که آن‌ را اتوماتیک از “کمپرادور” شدن مصون می ‌کند و این که چه طور همزمان “بورژوازی کمپرادور” حاکم است بدون آن که حاکمیت فئودالیسم را نفی کرده باشد (دیالکتیک مائوئیستی) و چرا انجام آن وظایف دموکراتیکی که بر گرده های مظلوم تاریخ، یعنی “بورژوازی ملی” سنگینی می ‌کند از عهدۀ بورژوازی کمپرادور خارج، اما در توان بورژوازی ملی هست! اگر این تناقضات در حد یک جوک نباشد، پس واقعاً چیست؟ مائوئیسم کدام عنصر سرمایه دارانه ای سراغ دارد که جزوی از خصوصیات بورژوازی ملی نباشد، اما همۀ خصوصیات بورژوازی کمپرادور را تشکیل می دهد! از پول و سرمایه و خرید و فروشی که “بورژوازی ملی” روزانه با آن سرو کار دارد و ارزش اضافی که در کارخانه ( گیریم کارخانه ملی چراغ فیتله ای علاالدین) کسب می ‌کند تا نخ و دوخت و دوز و چرخ خیاطی که شورت پایش را می دوزد در یک مبادلۀ سرمایه داری جهانی است که مفهوم پیدا می ‌کند و بدون قرار گرفتن در این شبکه با مخ بر زمین فرود خواهد آمد، حالا این چه شربتی است که بورژوازی ملی نوشیده که او را دارای خصوصیاتی کرده که بتواند وارد یک معجونی به نام “خلق ” شود، اما همین معجون بر سایر بخش‌های بورژوازی کمترین اثری نخواهد داشت!؟

بخشی که قرار است این اراجیف را تحت عنوان “با اتکا به تحلیل لنینیستی و تحلیل طبقاتی مشخص” به خورد طبقۀ کارگر بدهد دقیقاً همان شارلاتانیسم آخوندی است که تصور می‌ کند اگر با هویج کدخدای ده، جا و بی جا یک مُهر لنین بر زیر به اصطلاح “تئوری” بکوبد، آن تئوری را لنینیستی کرده است!

کجای توصیف بورژوازی ملی “تحلیل” است و کجای این تحلیل “مشخص” است!؟ آن چه که مشخص است، تحلیل از بورژوازی در دورۀ آغاز پیدایش آن است که در جنگ با فئودالیسم ناچار به جلب حمایت طبقۀ کارگر، وعده‌ های دموکراتیکی می ‌داد. دقیقاً این همان چیزی است که “مشخص” است. نه آن بورژوازی که در دورۀ اوج رشد سرمایه داری تا سطح انحصاری ترین وضعیتش در تاریخ، به صِرف آن که همین رشد را در چارچوب مرزهای ملی نکرده است، دارای همان پتانسیل بورژوازی در آغاز پیدایشش است. و این تازه در حالی است که نوع دیگری از بورژوازی به نام “وابسته یا کمپرادور” حاکمیت دارد و همزمان دارای منافع اساسی متضاد با نوع “ملی” هم هست!

کدام “تحلیل” می تواند “مشخص” کند نوع استثمار بورژوازی ملی نوع قابل حمایت و قابل اتحاد با طبقۀ کارگرِ تحت استثمار است؛ اما نوع “کمپرادور”، ارتجاعی و غیر قابل اتحاد است. برای کارگری که استثمار می ‌شود چه تفاوتی دارد که ارزش اضافی که ایجاد می ‌کند به جیب سرمایه دار درون مرز های ملی برود یا به جیب صاحبان تراست ها و کمپانی های فرا ملیتی. موضوع انقلاب او لغو سیستم استثمار فرد از فرد است و دشمن طبقاتی او اتفاقاً دم دست او و در مرزهای ملی قرار دارد که نابودی آن تجلی مبارزۀ ضد امپریالیستی است. هر مبارزۀ ضد امپریالیستی که در همکاری با بورژوازی ملی یا میهنی باشد نه یک مبارزه، بلکه موعظۀ آشتی طبقاتی است که سال ها از طریق جریانات استالینستی و مائوئیستی در ایران و سایر کشورهای جهان تبلیغ شده است. اما تاریخ (دست کم در ایران) ورشکستگی این موعظه ها را نشان داد، به طوری که محال است کسی بتواند از این اراجیف دفاع کند و همزمان بتواند خود را از ساختار فکری-نظری حزب توده جدا کند.

مائوئیسم و جریانات مائوئیستی همزاد حزب توده و جریانات استالینیستی؛ سال ها شانه به شانۀ یک دیگر به بهانۀ انقلاب مرحله‌ ای و نبرد خلق با امپریالیسم و “سوسیالیسم واقعاً موجود”، اتحاد با بورژوازی ملی و نظایر این اراجیف، مانع جدی بر سر راه انقلاب طبقۀ کارگر بوده اند، اما انقلاب آتی تنها عبارت از نابودی سرمایه داری به وسیلۀ طبقۀ کارگر نیست، همین که اسم سوسیالیسم از گلوی طبقۀ کارگر خارج شود و با اولین خیزش های کارگری با این هدف، مائوئیسم و استالینیسم برای همیشه در کنار متحد بورژوازی ملی خود که سالهاست بوی سرکه گرفته، به موزۀ تاریخ سپرده خواهند شد.

موارد بیشتری برای پاسخ دهی به کتاب نویسی مائوئیست مورد بحث وجود داشت که دست کم به دلیل طولانی شدن در این نوشته نمی آید، شاید در فرصتی دیگر به آن‌ها نیز بپردازیم.

علیرضا بیانی

۲۲ شهریور   ۱۳۹۰

[email protected]

زیر نویس ها

(۱) لینک های بحث “شهاب زدونگ”:

http://www.facebook.com/note.php?note_id=1907065198171

http://www.facebook.com/note.php?note_id=1907126119694

(۲) مقصود از صفت “جوان”، تجربۀ لنین تا آن سال های جوانی است که ده سالی می ‌شد در صف مارکسیسم انقلابی قرار گرفته بود.

(۳) این نوع برداشت وارونه البته نه فقط در طیف استالینیستی-مائوئیستی، بلکه در گرایشات سانتریستی هم به خوبی مشاهده می شود. مثلاً درک ایرج آذرین از انقلاب که تنها با قدرت سیاسی در دست طبقۀ کارگر یا بورژوازی است که از هم متمایز می ‌شود و به این ترتیب با انقلاب مرحله ‌ای خط و مرز می ‌کشد و نه وظایف یک انقلاب که متمایز کنندۀ آن از انقلابات به طور کلی ( از جمله «انقلاب فرانسه» یا انقلاب انفورماتیک!) است. این دیدگاه خود نیازمند نقدی جداگانه است.

(۴) برای بحث مفصل در این رابطه روجوع شود به نقد برنامه گوتا

(۵) نبرد طبقاتی در فرانسه، صفحه ۲۲

(۶) نقد برنامۀ گوتا، مارکس

PDF

از میلیتانت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *