درس های انقلاب اکتبر

کارگر میلیتانت شماره ۷۷

توضیح: متن پیش رو، سخنرانی صورت گرفته در جلسه ای به مناسبت انقلاب اکتبر و درس های آن برای انقلاب آتی ایران است.

هر زمانی که مسألۀ «انقلاب» موضوع بحث باشد، ما بلافاصله با چند پرسش کلیدی به دنبال آن رو به رو می شویم که باید پاسخ بگیرد؛ ماهیت انقلاب چیست؟ آیا انقلابی است برای استقرار یک دمکراسی سرمایه داری و بورژوایی یا برای دمکراسی کارگری؟ توازن قوا بین طبقات گوناگون چگونه است؟ کدام نیروها قرار است انقلاب را رهبری کنند و موتور محرکۀ آن باشند؟ آیا طبقۀ کارگر است با حمایت دیگر اقشار اجتماعی تحت ستم؟ آیا طبقۀ کارگر است در اتحاد با عناصر «مترقی» بورژوازی؟ و در دورۀ فعلی، پس از تجربۀ پیروزی انقلاب اکتبر 1917، پاسخ به این پرسش ها واضح هستند. اما برای بسیاری از رهبران انقلابی روسیه تا پیش از انقلاب اکتبر 1917، حتی بسیاری از بلشویک ها، پاسخ این پرسش ها چندان واضح نبود.

دقیقاً وقتی مسأله به انقلاب در ایران مربوط می شود، باز هم همین سؤالات طرح می شوند؛ این که ماهیت این انقلاب چه خواهد بود؟ اگر ادعای ما «انقلاب سوسیالیستی» است، آیا چنین چیزی در کشور توسعه نیافته ای مانند ایران امکان پذیر هست و آیا طبقۀ کارگر اصولاً آمادگی آن را دارد؟ در نتیجه برای پاسخ به این پرسش ها، مارکسیست ها به یک نقطۀ اتکا و ارجاع نیاز دارند، و این نقطه، دقیقاً تجربۀ تاریخی انقلاب اکتبر است. یعنی نخستین و تنها انقلاب سوسیالیستی در جهان که دقیقاً تأیید مستقیم نظرات مارکس بود.

در این جا تأکید روی اثبات نظرات مارکس به واسطۀ انقلاب اکتبر، از این جهت هست که هنوز نیروهای به اصطلاح «مارکسیست»ی هستند که انقلاب اکتبر را انقلابی زودرس و در نتیجه محکوم به شکست می دانند که با نظرات مارکس مغایرت دارد. و البته خود این ادعا نه فقط جدید نیست، بلکه سابقۀ تاریخی دارد.

دو گرایش در قبال انقلاب آتی روسیه

تا پیش از پیروزی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه، اکثر سوسیالیست های اروپا و روسیه بر همین تصور بودند که وقوع انقلاب سوسیالیستی در کشوری توسعه نیافته و شبه فئودالی مثل روسیه، ناممکن و حتی مغایر با «اصول پذیرفته شدۀ مارکسیزم» است، بنابراین پیروزی انقلاب اکتبر چنان بهت و سردرگمی نظری برای بسیاری از سوسیالیست ها ایجاد کرده بود که حتی گرامشی هم تاجایی پیش می رود که در مقاله ای (اواخر ۱۹۱۷)، انقلاب روسیه را «انقلاب علیه کاپیتال» بنامد؛ به این معنا که وقوع انقلاب سوسیالیستی در کشور واپس مانده ای مانند روسیه، در تقابل با نظرات و فرمول بندی های اصلی مارکس بوده است. در همان مقطع اکثر سوسیالیست های اروپا دست کم در این مورد متفق القول بودند که وقوع انقلاب سوسیالیستی در کشورهایی با سطح نازل رشد نیروهای مولد، ناممکن خواهد بود. روسیه هم در آن مقطع، کشوری بود با جمعیتی در حدود ۱۵۰ میلیون نفر، که تعداد کارگران صنعتی آن تنها به ۵ میلیون نفر می رسید، ولی بیش از ۸۰ درصد جمعیت کشور را دهقانان، آن هم با روش های تولیدی بسیار قدیمی، تشکیل می دادند.

در داخل روسیه نیز کسی مانند پلخانف، به عنوان «پدر مارکسیزم روسی» دقیقاً مبلغ همین دیدگاه بود که روسیه پیش از دست یافتن به انقلاب سوسیالیستی، ناگزیر باید مسیر توسعه و تکامل سرمایه داری را طی کند. یعنی پس از تبدیل شدن به یک نظام سرمایه داری متعارف، وارد مسیر حرکت به سوی سوسیالیزم شود. این دیدگاه به خصوص در دهۀ ۱۸۸۰ و در بحث های بین سوسیالیست ها و «پوپولیست ها» (نارودنیک ها) به شدت مطرح بود.

از یک طرف «پوپولیست»ها استدلال می کردند که انقلاب روسیه می تواند از یک اقتصاد دهقانی به سوی کمونیزم جهش کند و تنها دلیلی که برای آن می آوردند، وجود زندگی کمونی دهقانی در برخی از مناطق کشور بود. اما در مقابل، پلخانف استدلال می کرد که روسیه الزاماً باید همان مسیر تکاملی را دنبال کند که اروپای غربی مدت ها قبل طی کرده بود.

در واقع پلخانف تصور می کرد که با رشد و توسعۀ سرمایه داری، طبقۀ کارگر هم رشد خواهد کرد و هم به یک هدف مشترک با بورژوازی لیبرالیعنی برقراری حقوق دموکراتیکدست خواهد یافت؛ و پس از طی چند دهه تکامل سرمایه داری، طبقۀ کارگر نهایتاً با هدف انقلاب سوسیالیستی به رویارویی و مبارزۀ مستقیم با همان بورژوازی کشیده خواهد شد.

در این مقطع زمانی، غالب سوسیالیست ها مدافع چنین دیدگاهی بودند. پلخانف هم قطعاً می توانست مانند بسیاری دیگر برای توجیه دیدگاه های خود به دستچین کردن دلبخواهی چند پاراگراف از مارکس متوسل شود و درک کاملاً مکانیکی و شماتیک خود از بحث های مارکس را اصول بی چون و چرا و «اصیل» مارکسیزم معرفی کند.

به عنوان مثال، مارکس طی پاراگراف مشهوری از «مقدّمه ای بر ادای سهمی به نقد اقتصاد سیاسی» (۱۸۵۹) که به دفعات هم از او نقل می شود، نوشت:

«هیچ نظم اجتماعی تا پیش از آن که کلیۀ نیروهای مولده مورد نیازش رشد یافته باشند، مضمحل نمی شود، و مناسبات تولیدی برتر نوین هیچ گاه پیش از آن که شرایط مادی وجود آن در چارچوب جامعۀ قدیم به حد بلوغ نرسیده باشد، جانشین مناسبات تولیدی قدیمی نمی گردد».

و این که:

«کشوری که از نظر صنعتی پیشرفته تر است، تنها تصویر آیندۀ کشوری کم تر توسعه یافته را به آن نشان می دهد» (مقدمۀ 1867 مارکس به جلد اول سرمایه)

این استدلال های بالا ظاهراً به این معناست که در یک کشور عقب مانده به لحاظ سطح رشد نیروهای مولده، نمی توان از تسخیر قدرت کارگری و انقلاب سوسیالیستی سخنی به میان آورد، چرا که سطح نیروهای مولده به اندازۀ کافی برای آغاز انقلاب سوسیالیستی تکامل نیافته است. در واقع در این جا از میان رفتن یک نظم اجتماعی، مشروط و مقیّد به رشد و تکامل نیروهای مولده شده است، و این که کشور توسعه نیافته باید همان مسیر را برود که همتای پیشرفته ترش رفته است. این همان استدلالی است که بلافاصله به یکی از بحث های اصلی و مهم در درون جنبش مارکسیستی تبدیل شد.

تقریباً طی پنجاه سال بعد از مطرح شدن این اظهارات، بحث های های شدید و پویایی در میان سوسیالیست های روسیه بر سر مقصود اصلی مارکس از این جملات فوق درگرفت. به طوری که در انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، دو استراتژی انقلابی در درون جنبش کارگری و در برابر یک دیگر شکل گرفت:

اول؛ منشویک ها، به عنوان جناح راست حزب سوسیال دمکرات، بنا به همان درک شدیداً شماتیک و مکانیکی از مارکس (با اتکا به نقل قول هایی که در بالا اشاره شد) به این نتیجه می رسیدند که تکامل تاریخی تمامی جوامع، در هر جا و هر زمان، خطی است؛ یعنی مثلاً نظامات برده داری، فئودالیزم، سرمایه داری و سوسیالیزم یکی پس از دیگری در توالی یک دیگر سر می رسند و یک مرحلۀ تاریخی باید کاملاً طی شده باشد تا بعد نوبت به مرحلۀ بعدی برسد. بنابراین طبق این دیدگاه مادام که انقلاب بورژوایی به سرانجام نرسیده باشد، اصلاً مسألۀ طبقۀ کارگری که بخواهد وارد انقلاب سوسیالیستی بشود مطرح نمی گردد. بنابراین یک دمکراسی بورژوایی ضروری است تا طبقۀ کارگر به تدریج برای سوسیالیزم آموزش ببیند و سازماندهی شود.

در نتیجه برای منشویک ها، وظیفۀ اصلی سوسیال دموکرات های روسیه چیزی نبود جز تشویق «بورژوازی لیبرال» به ایجاد یک «جمهوری دموکراتیک»، یعنی ایجاد رژیمی که قادر به «تکامل» اقتصاد سرمایه داری و نیروهای مولده باشد؛ در واقع کلّ هدف این جناح آن بود که از سوسیالیزم و مسلح کردن کارگران «حرف» بزند، ولی به نحوی که بورژوازی را به زعم خودش به «اردوگاه ارتجاع» رم ندهد و در یک کلام به عنوان متحد خود حفظ کند.

در نتیجه منشویک ها یک دیوار بین این دو انقلاب ترسیم می کردند و به همین اعتبار استراتژی آن ها یک انقلاب دمکراتیک به رهبری بورژوازی لیبرال بود.

دوم؛ دیدگاه لنین و بلشویک ها بود. لنین در این مقطع و در مقابل استراتژی گروه اول، بر آن بود که نمی توان منتظر لیبرال ها شد و از ترسِ به وحشت افتادن و رَم کردن بورژوازی، از مبارزه عقب کشید. سرمایه داران بسیار دیر به عرصه وارد شده بودند و بزدل تر از آن بودند که برای تغییرات مترقی بجنگند. مدت ها قبل از سال 1917، این ها قدرت اقتصادی واقعی را در دست داشتند، اما برای محافظت از خود، به تزار اتکا می کردند و از پیامدهای هرگونه جنبش بزرگی در بین توده ها هراس داشتند. در واقع وحشت بورژوازی روس از کارگران و دهقانان، آن ها را در کنار دستگاه تزار قرار می داد. به علاوه وضعیت روسیه، یعنی حضور یک دولت پیشاسرمایه داری و نبود ابتدایی ترین حقوق دمکراتیک، تکالیف و وظایف بورژوادمکراتیک را در دستور کار قرار می داد. بنابراین لنین در نظر داشت که در صورت آغاز انقلاب، همراه با بلشویک ها برای یک دولت موقت کارگری و دهقانی مبارزه کنند و انقلاب را تا حدّ امکان دموکراتیک سازند.

در این مقطع لنین هم مانند پلخانف این دیدگاه را داشت که روسیه نمی تواند از فراز انقلاب بورژوایی «جهش» کند. مثلاً او در جزوۀ «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» به سال ۱۹۰۵ نوشت:

«مارکسیست ها مسلماً معتقدند که انقلاب روس جنبۀ بورژوایی دارد» و به همین دلیل «ما نمی توانیم از چهار دیوار بورژوا دموکراتیک انقلاب روس یک باره به خارج آن جستن نماییم، ولی ما می توانیم حدود این چهار دیوار را به مقیاس عظیمی وسعت دهیم، ما می توانیم و باید در حدود این چهار دیوار در راه منافع پرولتاریا و نیازمندی های مستقیم وی و در راه شرایطی که نیروهای وی را پیروزی کامل آینده آماده می سازد، مبارزه کنیم».

امّا همان طور که اشاره شد لنین در عین حال تردیدی نداشت که بورژوازی بزدل روسیه که با زمینداران بزرگ در ارتباط بود، قادر به سرنگونی تزار و ایجاد انقلاب خودش نیست. بنابراین از دید لنین، این پرولتاریا بود که می بایست برای درهم شکستن قدرت استبداد و ارتش و ماشین سرکوب آن، به دنبال متحدینی دیگر باشد. برای لنین، این متحد، «دهقانان» بودند و نه «بورژوازی ملی و مترقی».

برای لنین استراتژی انقلاب، یک استراتژی سوسیالیستی بود. او برخلاف منشویک ها بین انقلاب دمکراتیک و سوسیالیستی، یک دیوار ترسیم نمی کرد. در نتیجه به دنبال حلقۀ واسط یا مفصلی بود که این دو را به یک دیگر وصل کند (به همین دلیل است که لنین در حدود سال 1906 نوشته بود: «ما مدافع انقلابی لاینقطع هستیم. ما در نیمۀ راه متوقف نخواهیم شد») در این جا بود که فرمول «دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان» را به عنوان یک تاکتیک پیدا کرد. به این معنا که کارگران و دهقانان با به دست گرفتن رهبری، وظایف و تکالیف دمکراتیک را (حتی در چارچوبی وسیع تر از دمکراسی بورژوایی) به انجام می رسانند و این خود زمینۀ ورود به فاز سوسیالیستی خواهد شد.

به این ترتیب، قرار بود که رژیم جدید به استقرار یک جمهوری دموکراتیک، بازتوزیع رادیکال زمین ها، پایان استبداد و ستم در روستاها و کارخانه ها، بهبود شرایط کارگران و نظایر این ها منجر شود و انقلاب را به آلمان و باقی کشورهای اروپای شرقی بکشاند؛ و انقلاب بر این مبناو البته اساساً با دریافت کمک اقتصادی از سوی یک آلمانِ سوسیالیستسریعاً به فاز سوسیالیستی در روسیه حرکت کند.

موضع سوم

تروتسکی در بحبوحۀ انقلاب ۱۹۰۵، ضمن نقد به محورهای اصلی بحث های بالا، به ارائۀ یک آلترناتیو سوم در برابر دو استراتژی جناح های اصلی حزب سوسیال دموکرات روسیههمان طور که مختصراً اشاره شدپرداخت.

تحلیل تروتسکی با ردّ این ایده آغاز شد که هر کشوری الزاماً باید همان مسیر توسعۀ سرمایه داری را دنبال کند که اسلاف آن طی کرده اند. یعنی هرچند خصوصیت بارز ساختار اقتصادیاجتماعی روسیه، عقب ماندگی آن بود، اما عقب ماندگی تاریخی به این معنا نبود که باید مسیر کشورهای پیشرفته با مثلاً صد یا دویست سال تأخیر از نو پی گرفته شود. در عوض تروتسکی تحلیل می کرد که این ویژگی، منجر به ظهور یک فرماسیون اجتماعی کاملاً متفاوت، ناموزون و «مرکب» می شود، «مرکب» به این معنا که پیشرفته ترین دستاوردهای تکنولوژیک و ساختار سرمایه داری در عین حال در مناسبات پیشا سرمایه داری و شبه فئودالی ادغام می شود، آن ها را دستحوش دگرگونی می کند، بر آن ها غالب می شود و یک رابطۀ خاص بین طبقات را به وجود می آورد.

سرمایه داری در روسیه مانند سرمایه داری بریتانیا به طور تدریجی تکامل پیدا نکرده بود، بلکه به یمن دولت و سرمایه گذاری خارجی به ساختارهای قدیمی روسیه حُقنه شده بود. در جامعه ای که اکثریت مطلق آن دهقان هایی باقی مانده بودند که هنوز اسیر اشکال تولیدی ماقبل سرمایه داری بودند، کارخانه هایی متکی بر به روزترین روش های تولیدی از سن پترزبورگ و مسکو سربرآوردند.

همین پروسه به شکل گیری طبقۀ کارگر و تمرکز کارگران در قالب توده های وسیع کمک کرده بود، درحالی که یک اقلیت انگشت شمار از بورژوازی سرمایه دار، به شدت بزدل، وابسته به استبداد مطلقۀ حاکم، و بدون هرگونه سنت مبارزۀ تاریخی بین همین توده ها با سلطنت حاکم قرار گرفته بود.

تروتسکی به درستی استدلال کرد که یک رابطۀ یک به یک بین تکامل پیش شرط های اقتصادی برای سوسیالیزم و پیش شرط های سیاسی و ذهنی برای سوسیالیزم وجود ندارد. بلکه توانایی طبقۀ کارگر به تسخیر قدرت، مستقیماً نه به سطح به دست آمدۀ نیروهای مولده، بلکه به «مناسبات درون مبارزۀ طبقاتی، به وضعیت بین المللی و نهایتاً به شماری از عوامل ذهنی، یعنی سنت ها، ابتکار عمل و آمادگی کارگران برای مبارزه» بستگی دارد.

بنابراین نتیجه گرفت که «کارگران این امکان را دارند در یک کشور عقب مانده به لحاظ اقتصادی، زودتر از یک کشور پیشرفت به قدرت برسند».

منطق درونی تکامل ناموزون و مرکب روسیه، طبیعتاً به نقش کلیدی طبقۀ کارگر در انقلاب انجامید. یعنی تروتسکی با درنظر داشتن چشم انداز انقلاب بورژوادمکراتیک در روسیه، نشان می داد که طبقۀ کارگر بعد از ارتقا تا سطح رهبری انقلاب، مجبور می شود که وظایف اخص سوسیالیستی خود را هم انجام دهد و نمی تواند در چارچوب وظایف دمکراتیک باقی بماند. در نتیجه این انقلاب، انقلابی است که در آن وظایف انقلاب بورژوایی (دمکراسی بورژوایی، حقوق کارگران، بازتوزیع زمین و …) و وظایف انقلاب کارگری یعنی استقرار حاکمیت سیاسی طبقۀ کارگر، تسخیر کارخانه ها، ملی کردن صنایع و آغاز پروسه ای که طبقۀ کارگر برای اجتماعی کردن ابزار تولید باید شروع کند، به طور توأمان و مرکب است.

تروتسکی با ضعیف ترین نقطۀ تاکتیک لنین رودررو شد، یعنی این سؤال که: چگونه دو طبقۀ مختلف می توانند با یک دیگر در قدرت سهیم شوند؟ علت این پرسش این بود که دهقانان به عنوان یک طبقه، ماهیتاً سوسیالیست نبودند و این نکته را خود لنین هم به خوبی می دانست؛ به همین جهت گفته بود:

«ما تا جایی از جنبش دهقانی دفاع می کنیم که دموکراتیک و انقلابی است. زمانی که و مادامی که این ]جنبش[ ارتجاعی و ضدّ پرولتری گردد، ما برای مبارزه علیه آن آماده می شویم… » (رویکرد سوسیال دموکراسی نسبت به جنبش دهقانی، پرولتر، ش ۱۶، سپتامبر ۱۹۰۵)

تروتسکی به درستی استدلال کرد که تا وقتی ما با «دیکتاتوری دموکراتیک»، و نه «انقلابی و سوسیالیستی» رو به رو هستیم، کارگران به ناچار خواست های دموکراتیک را مطالبه خواهند کرد و اقدامات سوسیالیستی را به تعویق خواهند انداخت. بنابراین با درنظر داشت این که اکثریت جمعیت را دهقانان تشکیل می دادند و این دهقانان ذاتاً سوسیالیست نبودند، چشم انداز «دیکتاتوری دمکراتیک دهقانان و پرولتاریا» نهایتاً تبدیل می شد به دیکتاتوری دهقانان، منتها با مشارکت پرولتاریا.

همان طور که تروتسکی به درستی اشاره کرد، دهقانانبه ویژه در روسیهاز به دست گفتن شاهرگ های قدرت ناتوان بودند. تنها طبقۀ کارگر از منطق، منافع طبقاتی و قدرت چنین کاری برخوردار بود. این درس مهمّ مبارزات ۱۹۰۵ بود که از دل آن شوراهای کارگری بیرون آمدند: این شورهای کارگری، به عنوان  نطفه های اولیه و بالقوۀ حکومت کارگری در آینده، پیش از وجود هرگونه حکومت لیبرال دموکراتیک بسته شده بودند و دقیقاً ظهور همان ها بود که بورژوازی لیبرال روسیه را شدیداً به وحشت انداخت و از مبارزه علیه تزار باز داشت.

تروتسکی نه اهمیت دهقانان در انقلاب را نادیده گرفت و نه با برنامۀ لنین مبنی بر جلب دهقانان به سوی کارگران مخالفت کرد؛ اساس بحث او این بود که هرچند دهقانان از اجزای مهم نیروی انقلابی هستند، ولی نمی توانند مستقل عمل کنند، بلکه باید از یکی از طبقاتی اصلی شهرها پیروی کنند. بنباراین هرچند اهمیت شورش دهقانی را انکار نکرد، ولی گفت که شورش دهقانی برای آن که موفقیت آمیز باشد، به رهبری طبقۀ کارگر شهری نیاز خواهد داشت.

در نتیجه برای تروتسکی، این دیکتاتوری باید یک حکومت کارگری می بود که وظایف دموکراتیک و سوسیالیستی را ترکیب کند و در بستر تبدیل انقلاب روسیه به یک انقلاب اروپایی و جهانی به انجام برساند. تروتسکی تلاش کرد که این چشم انداز سوم نسبت به انقلاب روسیه را هنگامی که پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵ در زندان به سر می برد، با نوشتن جزوۀ بی نظیر «نتایج و چشم اندازها» تکمیل و مدوّن سازد ( این همان استراتژی است که وی «انقلاب مداوم» نامید). بنابراین تئوری «انقلاب مداوم» تروتسکی، که اولین بار در سال ۱۹۰۴ توسعه پیدا کرد، ضمن این که می پذیرفت وظایف عینی پیش روی کارگران روسیه، وظایف انقلاب بورژوا دموکراتیک است، اما با این حال  توضیح می داد که چگونه در یک کشور عقب مانده در عصر امپریالیزم، «بورژوازی ملی» به بقایای مناسبات پیشاسرمایه داری از یک سو و به سرمایۀ امپریالیستی از سوی دیگر گره خورده و در نتیجه اکیداً قادر به انجام وظایف تاریخی خود نیست.

تزهای آوریل

پس از آوریل ۱۹۱۷ بود که با آشکار شدن تناقضات انقلاب در قالب شعار «دیکتاتوری دموکراتیک»، لنین نهایتاً این مفهوم کهنه از انقلاب را به کناری نهاد.

لنین در سوم آوریل از تبعید بازگشت و به ایستگاه فنلاند رسید. او از «قطار مهر و موم شدۀ» معروفی که او را با گذشتن از آلمان، از سوئیس به روسیه رسانده بود، پایین آمد؛ داخل یک ماشین زرهی پرید و با وجود حیرت بسیاری در سطح رهبری بلشویک ها، عدم همکاری با حکومت موقت بورژوایی، عدم معامله با منشویک ها و عقب نشینی سریع روسیه از جنگ امپریالیستی را اعلام کرد. لنین به یکی از جلسات حزب بلشویک رفت و صحبت هایش با «سکوت ناشی از حیرت زدگی» شنیده شد. روشن بود که او در اقلیت است و باید برای موضع خود، اکثریت را به دست بیاورد. او پس از آن که یک نسخه از سخنرانی خود را به تسرتلی، از رهبران منشویک، داد، به یکی از جلسات منشویک ها رفت. در این جا لنین با طعنه و هو کردن رو به رو شد.

سخنرانی لنین، مبنای «ترهای آوریل» را که به تاریخ 7 آوریل در روزنامۀ «پراودا»، روزنامۀ حزب بلشویک منتشر گردید، شکل داد. این تزها خط مشی سیاسی حزب نبودند، اما لنین طی چند هفته اثبات کرد که او احساسات و خواسته های کارگران و سربازان روسیه را از راه دور به مراتب بهتر از بسیاری از رهبران بلشویک در داخل درک کرده بود. طی یک سلسله جلسات، مقالات و جزوات، او تا پایان آوریل به اکثریت در حزب بلشویک دست یافت

در این جا بود که لنین به طور مشخص و مستقیم، بلشویک هایی را که هنوز به تکرار این شعار قدیمی می پرداختند خطاب قرار داد و گفت:

«کسی که درحال حاضر تنها از یک “دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان” صحبت می کند، در گذشته به سر می برد؛ در نتیجه عملاً در ضدّیت با مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا، از خرده بورژوازی هم فراتر رفته است. چنین کسی باید به آرشیو عتیقه های پیشاانقلابی “بلشویک” (که می توان آرشیو “بلشویک های قدیمی” نامید) منتقل شوند».

موضع لنین و تروتسکی در سال 1917 بر هم منطبق شدند. لنین می دید که در عصر امپریالیزم که مناسبات طبقاتی را در سطح جهانی حکم­فرما کرده بود، بورژوازی کشورهای نیمه توسعه یافته نظیر روسیه مأموریت تاریخی خود را به اتمام رسانده بودند. دیگر نمی توانستند وظایفی را که اسلاف شان در انقلاب های کلاسیک گذشته به عهده گرفته بودند کامل کنند. این وظایف اکنون روی شانه های طبقۀ کارگر افتاده بود. لنین اکنون نتیجه متهورانۀ تروتسکی را پذیرفت که طبقۀ کارگر می باید با وجود ضعف کمّی و عددی خود، این معما را حل کند. اما پرولتاریا برای انجام وظایفی که از عصر گذشته باقی مانده بود، نمی توانست از متصل کردن این وظایف با اقدامات سوسیالیستی حیاتی برای تحقق نیارهای فوری کارگران اجتناب کند. در نتیجه به جای فرمول قدیمی، «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا» نیاز بود که انقلاب سوسیالیستی را با انجام همزمان وظایف دمکراتیک و سوسیالیستی و با اتکا به دهقانان فقیر پیش ببرد.

با مفروض بودن عقب ماندگی اقتصادی و فرهنگ بربرمنشانۀ کشوری نظیر روسیه، اتخاذ یک چشم انداز انترناسیونالیستی برای پرولتاریا حتمی و لازم بود. این طبقۀ کارگر روسیه باید تلاش می کرد تا خود را با پرولتاریای کشورهای پیشرفته تری که شرایط مادی لازم برای انکشاف سوسیالیستی را داشتند، پیوند بدهد. بنا به دلایل مادی بنیادی، تنها بر اساس بسط بین المللی انقلابی است که کارگران یک کشور عقب مانده می توانند به ساختمان سوسیالیزم قدم بگذارند.

تئوری های مارکس و پدیدۀ انقلاب روسیه

همان طور که اشاره شد، منشویک ها تلاش داشتند تا بر مبنای نظریات پراکندۀ مارکس، و نه در انسجام با هم، یک درک قالبی از تفکرات مارکس ارائه دهند مبنی بر این که ابتدا رژیم تزار می باید سقوط می کرد و یک دمکراسی لیبرال سرمایه داری مستقر می شد. سپس اقتصاد سرمایه داری توسعه می یافت و نهایتاً نوبت به تکامل طبقۀ کارگر می رسید. هنگامی که طبقۀ کارگر به اندازۀ کافی نیرومند می شد، می توانست قدرت را با نام خود بگیرد.

بحث مارکس در مورد شرایط عینی انقلاب سوسیالیستی کاملاً صحیح بود. منتها اولاً انقلاب سوسیالیستی، به عنوان یک انقلاب آگاهانه و بابرنامه، نمی توانست به شکل خود به خودی صورت بگیرد، بلکه نیاز به ابزاری داشت که در حزب بلشویک تجلی یافت؛ ثانیاً بحث مارکس در مورد شرایط عینی انقلابی باید در مقیاسی جهانی نگاه می شد.

وقتی سرمایه داری یک بازار جهانی و یک تقسیم کار جهانی را به وجود آورده و تضاد میان نیروهای مولده و مناسبات مالکیت سرمایه داری را در سطح جهانی آشکار کرده است، در این صورت اقتصاد جهانی را هم در مجموع برای دگرگونی سوسیالیستی آماده کرده است. نگاه به مسأله از این زاویه که کدام کشورها برای سوسیالیزم «آماده» و کدام یک «غیر آماده» هستند، یک دسته بندی بیجان است که کاملاً نادرست و منتفی است. انقلاب سوسیالیستی در «سطح ملی» آغاز می شود، ولی ناگزیر باید در «سطح جهانی» تکمیل شود و به پایان برسد (این همان مهم ترین اصل آموزۀ سوسیالیزم مارکسیستی است). منتها کشورهای مختلف، با آهنگ و سرعت های مختلفی این پروسه را طی می کنند. اتفاقاً کشورهای عقب نگاه داشته شده از لحاظ توسعۀ نیروهای مولده، تحت شرایط معینی، خیلی سریع تر به انقلاب کارگری، تسخیر قدرت سیاسی و دیکتاتوری پرولتاریا دست پیدا می کنند، ولی دقیقاً به خاطر عقب ماندگی های اقتصادی، فرهنگی و غیره، دیرتر به سوسیالیزم خواهند رسید؛ در واقع دوران گذار برای این قبیل کشورها، به نسبت کشورهای پیشرفته تر، طولانی و دشوارتر، و نه «ناممکن»، خواهد بود.

لنین و تروتسکی نیز با درک رابطۀ دیالکتیکی (و نه مکانیکی) میان «نیروهای مولده» و «مناسبات تولیدی» (و شرایط عینی انقلاب به گفتۀ مارکس)، با اتکا به قانون رشد ناموزون و مرکب، با درک از مرحلۀ امپریالیستی سرمایه داری، به درستی به این نتیجه رسیدند که انقلاب از ضعیف ترین حلقه انجام خواهد شد، کما این که چنین هم شد.

به علاوه مارکس و انگلس هم در زمان خود به این نتیجه رسیند که بورژوازی تنها طی مقطعی و در مبارزه علیه فئودال ها «مترقی» بود. بورژوازی هنوز از مبارزه علیه فئودالیزم پیروز بیرون نیامده بود که ناگهان با دشمن جدیدی به نام «طبقۀ کارگر» روبه رو شد. وحشت بورژوازی از طبقۀ کارگر انقلابی تا جایی بود که وادار شد تا در موارد بسیاری به ماشین نظامی و سرکوب «نظام قبلی» متوسل شود و با عناصر ارتجاعی و زمین داران همکاری کند تا کارگران را سرکوب و مبارزۀ خود برای ایجاد یک جمهوری دموکراتیک را نیمه کاره رها کند؛ مارکس و انگلس با مشاهدۀ شکست انقلاب های 1848 اروپا و به خصوص آلمان، به این نتیجه رسیدند که:

«در حالی که خرده بورژوازی دموکرات، خواهان ختم هر چه سریع تر انقلاب از طریق برآوردن حداکثر خواسته های فوق است، منافع ما در این است (و خواست ما ایجاب می کند) که انقلاب را تا زمانی که تمام طبقات کم و بیش متملک از دایرۀ قدرت خارج نگردیده اند و قدرت دولتی هنوز به تسخیر طبقۀ کارگر در نیامده ]…[ به طور مداوم ادامه دهیم»

هرچند تئوری انقلاب مداوم تروتسکی با «انقلاب مداوم» مارکس تفاوت دارد، اما عناصر آن را می توان در بحث مارکس نیز دید. به علاوه جالب است که مارکس و انگلس در دهۀ 1880 ادعا کرده بودند که روسیه شاید بتواند از سرمایه داری جهش کند. مارکس نوشته بود: «اگر انقلاب روسیه، علامتی برای یک انقلاب پرولتری در غرب باشد، به طوری که هر کدام یک دیگر را تکمیل کنند، شکل غالب مالکیت اشتراکی زمین در روسیه شاید نقطۀ آغاز یک مسیر کمونیستی تکامل باشد». چنین بینشی فرسنگ ها دورتر از درک قالبی و تکامل «خطی» است که به مارکس و انگلس نسبت داده می شد.

استراتژی سوسیالیستی و انقلاب دومرحله ای

اگر انقلاب روسیه با موفقیت در سطح بین المللی گسترش می یافت و همراه با ایجاد یک فدراسیون سوسیالیستی اقتصادهای پیشرفته را به لحاظ اقتصادی دربرمی گرفت، در آن صورت بحث چشم اندازهای پیش از 1917 دیگر امروز برای مارکسیست ها صرفاً جاذبه ای تاریخی داشت.

اما متأسفانه با شکست انقلاب در اروپا، روسیۀ شوروی منزوی شد. انقلاب از انحطاطی اجتناب ناپذیر ضربه خورد. کنترل دمکراتیک کارگران به دست اقلیت بوروکراتیکی که نمایندۀ بناپارتیست خود را در شخص استالین یافت، غصب شد.

در همان حال که بوروکراسی بیش از پیش از طبقۀ کارگر داخل روسیه فاصله می گرفت، به طور روزافزونی اعتماد به پرولتاریای خارج را هم از دست می داد. انترناسیونال کمونیست به ادارۀ سیاست خارجی بوروکراسی تبدیل شد. بوروکراسی در جستجوی امنیت ملی، نقش یک ضدّ انقلاب در قلمرو جهانی را ایفا می کرد. چشم انداز یک مبارزۀ مستقل برای سوسیالیزم به کناری گذاشته شد.

استالین در تلاش برای ارائۀ توجیهات تئوریک و «لنینیستی»، فرمول قدیمی لنین مبنی بر دیکتاتوری دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان را نبش قبر و فراتر از آن بحث های منشویک ها مبنی بر «انقلاب دومرحله» ای را احیا کرد.

احیای این سیاست بی اعتبارشده، به نتایج فاجعه باری برای انقلاب چین در 1925-26 انجامید. بوروکراسی استالینیستی برخلاف میل رهبری کمونیست های چین، سیاست تبعیت از بورژوازی چین به رهبری چیانگ کان چک و کمینتانگ را تحمیل کرد. این به شکست طبقۀ کارگر پویای چین همراه با قتل عام هزاران نفر از کمونیست ها و مبارزین انجامید. از آن زمان به بعد، همین سیاسی با نتایج فاجعه بار مشابهی به کار گرفته شده است.

مورد اندونزی در سال ۱۹۶۵ یکی از واضح ترین و درعین حال دردآوردن ترین نمونه هاییست که ورشکستگی و خیانت های تز «انقلاب دو مرحله ای» را نشان می دهد. با افزایش تنش ها میان کارگران و دهقانان، و آغاز خیزش هایی توده ای علیه رژیم ضعیف سوکارنو، خط مشی رهبری استالینیست در پکن، در بین توده های مردم و سازمان توده ای آن هایعنی حزب کمونیست اندونزی (PKI)- این بود که آن ها باید با «بورژوازی ملی» و مترقی خود وارد یک جبهه شوند. نتیجه این بود که در ماه اکتبر، قریب به یک میلیون نفر از کارگران و دهقانان، طی کودتایی که به وسیلۀ ژنرال سوهارتو و با برنامه ریزی سازمان سی. آی. ای انجام شد، قتل عام شدند. کودتایی که هرچند سوکارنو را کنار زد، اما جنبش کارگری را درهم شکست و به روی کار آمدن دیکتاتوری نظامی وحشی سوهارتو منجر شد.

همین تئوری «انقلاب دومرحله ای»، استالینیست ها را به شرکت در «جبهۀ خلقی»، همراه با عناصر به اصطلاح «مترقی» و «ملی» بورژوازی، برای «پیشبرد» مرحلۀ اول انقلاب تشویق کرده و به از میان رفتن بسیاری از نیروهای صادق و مبارز منجر شده است. به عنوان مثال، همین تئوری بود که منجر شد «حزب کمونیست امریکا»، به عنوان یک حزب استالینیست، طی دهۀ ۱۹۳۰ به دفاع از پرزیدنت روزولت بپردازد و منطقاً امروز هم از کاندیداهای «مترقی» حزب دموکرات حمایت کند. 

همچنین در ایران سیاست های حزب توده نسبت به قوام السلطنه، سپس نسبت به دکتر مصدق و در نهایت همکاری حزب توده و جناح «اکثریت» فدائیان با رژیم خمینی و غیره، همه ریشه در این نظریات انحرافی داشته و از علل اصلی شکست انقلاب ایران، بوده اند.

در شیلی بین سال های 1970 تا 73، رهبران حزب کمونیست از حکومت آلنده حمایت کردند. این حمایت بر مبنای برنامۀ به اصطلاح ضدّ امپریالیستی و ضدّ انحصاری بود برای «تهاجم» به قدرت سرمایه. به بیان دیگر، چشم انداز آن ها، چشم انداز تکمیل مرحلۀ انقلاب بورژوادمکراتیک بود که در آن مبارزه برای قدرت کارگری و سوسیالیزم به آن سوی افق موکول شده بود. رهبران حزب کمونیست با تبعیت از همین خط، به مهار جنبش فوق العادۀ کارگران شیلی کمک کرد؛ کارگرانی که هنوز با نتایج دهشتناک آن زندگی می کنند.

به همین ترتیب در آفریقای جنوبی، استالینیست ها در درون رهبری «کنگرۀ ملی آفریقا» خود را به تئوری انقلاب مرحله ای متکی کردند. با وجود جنبش الهام بخش کارگران و جوانان سیاه پوست، آن ها معتقد بودند که برنامۀ انقلاب باید در این مرحله به وظایف دمکراتیک ملی محدود شود؛ اما نتوانستند ببینند که سرمایه داری آن نقش مترقی را که سابقاً ایفا می کرد، به طور کامل منقضی کرده است.

نتیجه

در عصر امپریالیزم، به خصوص از جنگ جهانی دوم به این سو، مناسبات سرمایه داری جهانی شده، دولت های سرمایه داری نقداً بر سر کار هستند. به این اعتبار، «انقلاب دمکراتیک» کاملاً بی معنا و بیش تر به یک شوخی شباهت دارد. اصولاً انقلاب دمکراتیک انقلابی است در کشوری با مناسبات پیشاسرمایه داری که تلاش می کند بورژوازی در اپوزیسیون را به قدرت برساند. در شرایطی که دولت های سرمایه داری نقداً شکل گرفته اند، چنین انقلابی مدت هاست که به موزه های منتقل شده. تاجایی که به اروپا بازمی گردد، بورژوازی نوپا تامدتی در تقابل با نظام فئودالی خصلت مترقی داشت و وظایف تاریخی خود را به انجام رساند. اما به محض تثبیت خود و شکل گیری دشمن جدید، یعنی طبقۀ کارگر، نه فقط جنبۀ مترقی ندارد، بلکه بیش از عمر طبیعی خود باقی مانده است. ضمناً در عصر امپریالیزم، بورژوازی در کشورهای توسعه نیافته یا به اصطلاح پیرامونی، از بالا وارد این جوامع شدند، به همین دلیل این بورژوازی یک سره علیل، ناقص الخلقه، بدون سنت مبارزاتی و بدون کوچک ترین وجه مترقی است؛ هرگز نه وظایف تاریخی بورژوازی اروپا را به انجام رسانیده و نه اصولاً توان آن را دارد. به همین دلیل تقسیم کردن بورژوازی به یک بخش ملی و مترقی که قابل دفاع، و بخش کمپرادور یا وابسته که موضوع مبارزه است نیز نادرست است.

این ایدۀ مبتذل که «کشورهای واپس مانده به لحاظ سطح نیروهای مولده، آمادۀ انقلاب سوسیالیستی نیستند»، از تزهای منشویکی، «بلشویک های قدیم» (به قول لنین) و کمینترن استالینیستی بوده که تماماً در تقابل با مارکسیزم انقلابی قرار دارد، و خلقِ چیزی به نام «بورژوازی ملی و مترقی» و دفاع از آن را اجباری می کند.

بنابراین انقلاب آتی ایران در عصر سرمایه داری جهانی، امپریالیزم، و در عصر گندیدگی بورژوازی، هیچ چیز به جز یک انقلاب سوسیالیستی نمی تواند باشد؛ منتها انقلابی که هم وظایف دموکراتیک (مثل برقراری خواسته های آزادی در بیان، پوشش، مذهب، عقیدۀ سیاسی؛ وجود امنیت اجتماعی؛ وجود قوانین مترقی؛ اصلاحات ارضی و …) و هم وظایف سوسیالیستی را ترکیب می کند و در مرکز آن، طبقۀ کارگر قرار دارد؛ انقلابی که تلاش می کند تا به وقوع تحولات انقلابی در سراسر جهان، به خصوص در کشورهای پیشرفته تر سرمایه داری، کمک بکند و با اتکا به متحدین انقلابی جهانی خود، با پیوند به انقلاب جهانی، مسیرش را دنبال کنددر واقع این مفهوم و ضرورت انقلاب مداوم است. شکل گیری مناسبات سرمایه داری و استقرار یک دولت سرمایه داری، این تئوری را کنار نمی زند. بلکه جوهرۀ این تئوری که دو بار، یک بار در پیروزی انقلاب اکتبر 1917 روسیه و یک بار در شکست انقلاب 1925-27 چین به اثبات رسید، چشم انداز انقلاب سوسیالیستی در کشورهای کم تر توسعه یافته همراه با حل تکالیف و وظایف مرکب است، و «مداوم» بودن را این معنا باید جستجو کرد.

در مورد کشورهایی خاص هم­چون افغانستان که در آن طبقۀ کارگر و جنبش کارگری خاصی شکل نگرفته است نیز انقلاب دمکراتیک بی معناست. به این دلیل که در چنین کشورهایی نیز یک دولت سرمایه داری، ولو به شکل کاریکاتور و غیرمتعارف و با دخالت مستقیم امپریالیسم نقداً بر سر کار است. منتها از آن جا که پایۀ مادی انقلاب سوسیالیستی، یعنی طبقۀ کارگر هنوز حاضر نیست، یک فاکتور بین المللی در تعیین سرنوشت این گونه کشورها وارد صحنه می شود و آن انقلاب در سایر کشورهای منطقه است. در واقع سرنوشت کشورهایی نظیر افغانستان به طور تنگاتنگی به انقلاب در دیگر کشورهای منطقهدر این جا به خصوص ایرانبستگی پیدا می کند. چنان چه به فرض در ایران یک انقلاب سوسیالیستی رخ بدهد، حتی در شرایط خاص، ارتش سرخ ایران می تواند بنا به خواست توده های افغانستان برای دفاع از منافع آن ها در برابر ارتجاع طالبان و القاعده، دولت سرمایه داری فاسد موجود و دخالت ها و حملات امپریالیسم، وارد این کشور بشود. در این حالت، افغانستان از عقب ماندگی خاصی سیاسی و اقتصادیاجتماعی خود جهش می کند.

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران