مارکسیزم در برابر اگزیستانسیالیزم- ۳

فرد و محیط

بسته به اهداف تحقیق، واقعیت را می توان به دو بخش تقسیم کرد: یک بخش عمومی و دیگری خصوصی. دنیایی مادّی و عینی (ابژکتیف) هست که پیرامون ما وجود دارد، فارغ از این که هر کسی درباره اش چه احساسی دارد، چه می اندیشد و چه می داند. در مقابل، قلمرو درونی تجربۀ شخصی قرار دارد، یعنی دنیا به آن که صورتی که نسبت به هر یک از ما پدیدار می شود، دنیا به آن صورت که می فهمیم، تصور می کنیم و به آن واکنش نشان می دهیم. اگرچه این دو بُعد از وجود بشر عملاً هرگز از یک دیگر مجزّا نیستند و هرچند تاحدودی با یک دیگر تناظر دارند، ولی در برخی جوانب اساسی معین، سازگار نیستند. بنابراین این دو بُعد را می توان جدا از یک دیگر درنظر داشت و هر یک را برای خودش مطالعه نمود.

اگزیستانسیالیزم و مارکسیزم دیدگاه هایی آشتی ناپذیر دربارۀ ماهیت رابطۀ میان جنبه های عینی (ابژکتیف) و ذهنی (سوبژکتیف) زندگی بشر، و همین طور موقعیت، پیوند متقابل و اهمیت نسبی دنیاهای عمومی و خصوصی، دارند.

از نظر مارکسیزم، طبیعت مقدّم بر و مستقل از بشریت است. وجود انسان، به عنوان محصول و جزئی از طبیعت، ضرورتاً به آن وابسته است. ولی اگزیستانسیالیزم بر این اعتقاد است که اجزای عینی (ابژکتیف) و ذهنی (سوبژکتیف) هستی، جدا از یک دیگر وجود ندارند و در واقع این سوژه است که جهان را به آن چه که هست وامی دارد.

تفاوت میان ذهنیت گرایی ایده آلیستی متفکرین اگزیستانسیالیست و عینیت گرایی ماتریالیستی مارکسیزم را می توان در اظهارات زیر از هایدگر، در مقدمه ای بر متافیزیک، مشاهده کرد:

«در کلمات و زبان است که چیزها نخستین بار پا به عرصۀ هستی می گذارند و هستند.»

به دنبال این مفهوم که سایر جوانبِ واقعیت تنها تا جایی موجودیت پیدا می کنند که وارد تجربۀ بشر شوند، هایدگر نه فقط معانی، که حتی وجود چیزها را هم نشأت گرفته از بیان شفاهی و زبانی آن ها می داند. برای یک ماتریالیست، این گونه عملکردهای انسان- همچون زبان و تفکر- ویژگی های اشیاء را بازتاب می دهند، نه آن که آن ها را خلق کنند. جهان بیرونی فارغ از روابط ما با آن و جدا از این که چه بهره هایی از عناصرش می بریم، وجود دارد.

کلّ اگزیستانسیالیزم، حول تقدّم مطلق سوژۀ آگاه بر هر چیز عینی- خواه فیزیکی و خواه اجتماعی- می گردد. حقیقت و ارزش های وجود، منحصراً در درون تجارب فرد، در خودشناسی و خودسازی ما از آن چه که اصالتاً هستیم، جستجو می شوند.

مارکسیزم، وارونۀ این موضع را می گیرد. در این جا تقدّم وجودی به طبیعت در مقابل جامعه، و به جامعه در مقابل هر فرد درون آن داده می شود و این موضعی است که هر دیدگاه ماتریالیستی برای سازواری و دوری از تناقض باید اتخاذ کند. طبیعت، جامعه و فرد، همزیستی دارند، آن هم در تنگاتنگ ترین رابطۀ دوسویه ای که ویژگی اش، عمل انسان برای تغییر جهان است. انسان در فرایند مهار کردن واقعیت عینی برای اهداف خود، خود را نیز تغییر می دهد. امر ذهنی، از امر عینی نتیجه می شود، در کنش متقابل و پیوند ناگسستنی مداوم با آن است و نهایتاً از سوی آن کنترل می شود.

این برداشت ها و مفاهیم متضاد از رابطۀ میان سوژه و ابژه، در نزاع میان میان دوفلسفه پیرامون ماهیت فرد و پیوندهای او با جهان اطراف، بازتاب می یابد. در اگزیستانسیالیزم، فردِ منزوی یک مقولۀ محوری است. در این جا، این اشیاء و سایر انسان ها هستند که وجود حقیقی یک فرد را عقیم می کنند و حائلی در برابرش می شوند. این نیروهای بیرونی، شخصیت فرد را خُرد می کنند و آن را تا سطح مبتذل، عامیانه و بی روح خود پایین می کشند.

تنها در جدال با این روابط بیرونی است که فرد می تواند به ارزش حقیقی دست پیدا کند. باید به درون خود بازگردیم و اعماق هستی مان را کاوش کنیم تا به خودِ واقعی و آزادی واقعی برسیم. تنها در قعر پرتگاه- جایی که روح عریان، با علم قبلی و بیمناک ما به مرگ گلاویز می شود- هم بی معنایی و هم اهمیتِ وجود بر ما آشکار می گردد.

بنابراین اگزیستانسیالیزم فرد را اساساً منفک از سایر انسان ها، در ستیز با محیطی خشن و بی حرکت تصویر می کند که از سوی جامعۀ زورگو به مصاف طلبیده شده است. این پریشانی فرد، سرآغاز یک تراژدی تسلی ناپذیر است. اگزیستانسیالیزم که رابطۀ فرد را از وحدت ارگانیک با مابقی واقعیت، از عملکرد منظم فرایندهای طبیعی و نمایش نیروهای تاریخی قطع کرده است، از این پس دیگر نمی تواند واکنش ها و تأملات ذهنی (سوبژکتیف) شخصیت را با شرایط محیط زندگی وفق دهد. به علاوه همان طور که سارتر می گوید، تلاش های ما برای منطبق کردن آگاهی با «واقع بودگی»، دنیای چیزها، امری عبث و بیهوده است (1).

اما با یک تناقض جانکاه رو به رو می شویم و آن این که به زعم این دیدگاه، ذهن انسان منزوی، در شکل دادن به وجود واقعی خود، تماماً خودمختار محسوب می شود. یعنی باید به اتکا به نیروهای خود و بر مبنای داوری خود به عنوان یک راهنما، با تمام مشکلات زندگی مواجه شود و آن ها را حل کند.

اگزیستانسیالیزم، جامع ترین فلسفۀ فردگرایی در دورۀ ماست: «خودت باش، به هر بهایی که باشد!»، این نخستین فرمان آن است. این دیدگاه، از خودانگیختگی فردی که از سوی تودۀ مردم، طبقه و دولت تهدید می شود، دفاع می کند. به دنبال آن است که از عزت، حقوق، ابتکار عمل و حتی هوی و هوس شخصیت خودمختار نیز در برابر هرگونه اقتدار، جنبش سازمان یافته یا عرف های ظالمانه حفظ کند.

اگزیستانسیالیزم در همان حال که آزادی فردی را ورد زبان و کمال مطلوب خود دارد، یک عقیدۀ غیرمصالحه جو است. کییرکگور در توصیف چگونگی گردش خود به سوی دیدگاه اگزیستانسیالیستی از زندگی، نوشت: «من آمدم تا وظیفۀ خود بدانم که هرجایی دردسر و زحمت بیافرینم». اگزیستانسیالیست ها از یکنواختی، ایده هایی که از بیرون تحمیل شوند یا الگوهای منضبط رفتاری یا هرچه مورد پسند خواسته های نفس نباشد، انزجار دارند. سارتر می گوید اطاعت از هر طرحی که آزادانه انتخاب نشده باشد، گواهی از ایمان بد است.

موارد اعتراض اگزیستانسیالیزم همان قدر گوناگون هستند که علایق و تمایلات پیروانش: از اعتراض به ارتودوکسی دینی گرفته تا سیستمایزه کردن دیدگاه های فلسفی، از استثمار سرمایه داری تا اعمال دیسیپلین استالینیستی، از اخلاق بورژوایی تا بوروکراسی کارگری. این گونه است که کییرکگور شروع به برهم زدن آرامش خاطر طبقۀ متوسط پرتزویر دانمارک می کند. نیچه با جار و جنجال خبر از ابرانسانی می دهد که قرار است مافوق رمۀ انسان ها بایستد و از خیر و شر فراتر برود. قهرمانان محبوب کامو و سارتر، شورشیان و طردشدگان از جامعه هستند. سیمون دو بوآر و ساتر، به تحلیل نویسندگانی مانند مارکی دو ساد و ژان ژونه می پردازند که ایده ها و زندگی هایشان به شکل گستاخانه ای عرف های رایج رفتارهای اخلاقی را زیرپا گذاشته است.

البته باید خاطر نشان کرد که بدعت های اگزیستانسیالیست ها همیشه در خلاصی کامل از ارزش های جامعه ای که علیه آن طغیان می کنند، موفق نمی شود. کییرکگور، به رخوت و خودفریبی شهروندان ازخودراضی و پر تزویرحمله برد تا فقط خدای مسیحی را با اشتیاق بیشتری به آغوش بکشد. و سارتر، به افراد حقیر و پرطمطراق به خاطر خودپرستی شان حمله می برد، ولی به مفهوم فردِ کاملاً آزاد چنگ می زند که فقط در چشم خود او، قهرمان فلسفه و تئوری اخلاقش، دیده می شود.

اگزیستانسیالیزم از اشتیاق فرد به تکاملِ عاری از هرگونه مانع و مزاحمت دم می زند. امّا انزجار ذاتی آن از عمل سازمانیافتۀ جنبش های توده ای که تحت شرایط مفروض تاریخی تعیین می گردد، آن را در یافتن یک راه حلّ مؤثر برای مشکلات پیش روی اکثریت بشریت، ناتوان باقی می گذارد.

ماتریالیزم تاریخی رویکردی تماماً متفاوت نسبت به رابطۀ میان فرد و محیط دارد. ما اساساً موجوداتی اجتماعی هستیم، تنها در جامعه و از طریق آن است به عنوان فرد تکامل می یابیم. برای مارکسیست ها، فردِ منزوی، یک انتزاع است. همۀ خصوصیات متمایزکنندۀ نوع بشر- از ابزارسازی، صحبت و تفکر گرفته تا آخرین دستاوردهای هنری و تکنولوژیک- همگی محصول فعالیت جمعی ما در طول حدوداً یک میلیون سال گذشته هستند.

اگر تمام خصوصیات اجتماعاً مقید و تاریخاً مکتسب را که از فرهنگ فعالیت جمعی ناشی شده اند از انسان بگیریم، چیز چندانی باقی نخواهند ماند به جز یک حیوان بیولوژیک. ماهیت خاص فرد، به وسیلۀ محتوای اجتماعی جهان پیرامون تعیین می شود. همین امر نه فقط روابط ما با سایر انسان ها، بلکه عمیق ترین احساسات، تصورات و عقایدمان را هم شکل می دهد.

حتی این نوع خاص از انزوایی که امروز انسان ها احساس می کنند نیز نتیجه و پیامد نظام اجتماعی است. یکی از عمده ترین تناقضات نظام سرمایه داری این است که بشر را به بیشترین «گردهمایی» می کشاند، اما در عین حال شرایطی را برجسته می کند که آن ها را از یک دیگر جدا می نماید. سرمایه داری فرایند کار را اجتماعی و کلّ جهان را به یک واحد تبدیل می کند، ولی همزمان مردم را به واسطۀ منافع تفرقه انگیز مالکیت خصوصی و رقابت از یک دیگر جدا می سازد. فردریش انگلس در توصیف توده های مردم در خیابان های لندن در نخستین اثر خود، شرایط طبقۀ کارگر انگلستان در 1844، به همین موضوع اشاره کرد: «این انزوای فرد، این خودخواهی تنگ نظرانه، اصل بنیادی جامعۀ ما در هرجاست. تجزیۀ بشر به ذرّاتی که هر یک اصل مجزایی دارد، به جهان اتم ها، در این جا به بالاترین حدّ خود انجام می شود». «بی اعتنایی وحشیانه، خودخواهی سخت و فلاکت غیرقابل وصف» که او یک قرن پیش مشاهده کرده بود، هنوز هم قویاً در جامعۀ مال اندوز کنونی اشاعه دارد.

جنبش سوسیالیستی، همانند اگزیستانسیالیست ها، یکی از اهداف اصلی و دغدغه های مداوم خود را دفاع از و گسترش فردیت قرار داده است- اگرچه این موضوع عمدتاً با عملکرد قدرت های بوروکراتیکی که به نام سوسیالیزم سخن می گویند، نقض شده است. اما مارکسیزم با انکار این موضوع که فردگرایی به عنوان یک فسلفه می تواند روشی مناسبی برای تغییر اجتماعی و کنش سیاسی باشد، از اگزیستانسیالیزم فاصله می گیرد. از آن جا که ساختار اجتماعی بر زندگی افراد مسلط بوده و آن را شکل می دهد، پس دگرگونی آن هم باید از طریق مبارزۀ جمعی کارگران برای حذف شرایط سرکوب فردیت و ایجاد محیطی مناسب برای گسترش بی مانع ظرفیت های هر فرد انسان، باشد.

ادامه دارد

توضیح مترجم

(1) در این متن به برخی از اصطلاحات کلیدی سارتر اشاره شده است که برای درک بهتر متن، باید به توضیح مختصری از آن ها اکتفا کرد:

به زعم سارتر، آگاهی اساساً مبهم یا دوپهلو است (در بخش قبلی از همین نوشته در مورد ایهام توضیح داده شد)؛ و این آگاهی در یک کشمکش میان «واقع بودگی» (گذشته) و «استعلا» (آینده) قرار دارد.

این واقع بودگی (یا فاکتیسیته)، در واقع شامل جنبه های غیرقابل تغییر هستی، از جمله گذشتۀ فرد می شود. مثلاً محل و تاریخ تولد، والدین، خصوصیات جسمی، زبان، محیط و چشم انداز گریزناپذیر مرگ و غیره. این ها خصوصیاتی است که مستقل از خواست، اراده یا انتخاب ما به وجود آمده و درنتیجه غیرقابل تغییر است.

وقتی از «خودفریبی» (که مفهومی بسیار نزدیک به و تقریباً مترادف با ایمان بد است) صحبت می شود، یعنی تأکید بیش از حد روی یکی از این دو جنبۀ آگاهی؛ چه تأکید اشتباه روی خصوصیات لایتغیر هستی و گذشته، و مآلاً نادیده گرفتن آینده. و چه تأکید مبالغه آمیز روی آینده و نادیده گرفتن قید و بندهایی که هستی ما دارد.

به عنوان مثالی فردی که با نقص عضویت، مثلاً در پاها، به دنیا می آید از آزادی حرکت مانند دیگر افراد برخوردار نیست. این شخص، نقص عضو مادرزادی خود را (فاکتیسیته) برجسته می کند و به خود می قبولاند که هرگز نمی تواند از این محدودیت رها شود. درحالی که ممکن است پیشرفت پزشکی در آینده این مسأله را حل کند. با اتکا به ترمینولوژی سارتر می توانیم بگوییم که او دچار حالتی از «ایمان بد» است، یعنی روی گذشته تکیه می کند و آینده را فراموش می کند.

خود سارتر در کتاب «هستی و نیستی» (فصل دوم، بخش دوم) برای روشن شدن حالت های مختلف «ایمان بد»، مثال هایی می زند از زنی در یک قرار عاشقانه، یک پسرک گارسن و فردی همجنسگرا. مثال فرد همجنسگرا، حالت دوم ایمان بد را روشن می کند. یعنی حالتی که در آن «فاکتیسیته» (گذشته) نادیده گرفته می شود. در این جا او احساس گناه دارد و گرایش خود را به سوی همجنس انکار می کند. او هرگونه ارتباط با همجنس خود را یک «استثنا» می داند و معتقد است که این «اشتباهات» مربوط به گذشته هستند. او از تمایل جنسی گذشتۀ خود به همجنس آگاه است، ولی نمی خواهد از این ها نتایجی را که باید بگیرد، استخراج کند. بنابراین او یک احساس مبهم، ولی نیرومند دارد که «همجنسگرا، همجنسگرا نیست». او تصور می کند که همیشه از نو به دنیا می آید و امیدوار است که از قضاوت جمع در امان باشد. بنابراین به تعبیر سارتر او هم دچار «ایمان بد» است، چون هویت و فاکتیسیتۀ خود را انکار می کند و در آینده به سر می برد.

بنابراین وقتی از اصالت صحبت می شود، یعنی برخورداری از یک رویکرد متعادل و پذیرش کشمکش میان گذشته و آینده، انتخاب نشده و انتخاب شده، واقع مندی و استعلا.

 Authentically

Facticity

Non-conformist

Bad Faith (Mauvaise Foi)

Marquis de Sade

Jean Genet

Egotism

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *