مارکسیزم در برابر اگزیستانسیالیزم
مقدّمه: جورج نواک (1905، ماساچوست-1992، نیویورک)، سیاستمدار کمونیست امریکایی و تحلیلگر مارکسیست، و از جمله دانش آموختگان دانشگاه هاروارد (1926-27) بود. آغاز بحران بزرگ 1929، نقطۀ عزیمتی برای حرکت نواک به سوی تفکر رادیکال محسوب می شد. او در سال 1933 به «اتحادیۀ کمونیست- تروتسکیست امریکا» پیوست و طی سال های 1940 تا 1973، یکی از اعضای کمیتۀ ملی «حزب کارگران سوسیالیست» (SWP) بود.
نواک از سال 1937 تا 1940 به عنوان دبیر کمیتۀ امریکایی دفاع از لئون تروتسکی خدمت کرد. این هیئت، «کمیسیون دیویی» (Dewey Commision) را که مسئول تحقیق و تفحص در مورد اتهامات وارده علیه لئون تروتسکی در جریان محاکمات مسکو بود، بنیاد نهاد.
نواک آثار متعددی در ارتباط با جنبه های محتلف مارکسیزم به رشتۀ تحریر درآورده است که عبارتند از:
«مقدمه ای به منطق مارکسیزم»، «میراث انقلابی امریکا»، «دمکراسی و انقلاب»، «تجربه گرایی و تکامل آن»، «اومانیزم و سوسیالیزم»، «بنیادهای ماتریالیزم»، «مجادلاتی در فلسفۀ مارکسیستی»، «پویایی انقلابی رهایی زنان»، «اگزیستانسیالیزم در مقابل مارکسیزم و فهم تاریخ»، «پراگماتیزم در مقابل مارکسیزم» و «مقالات مارکسیستی».
متن حاضر، ترجمۀ بخش نخست از مطلب «مارکسیزم در برابر اگزیستانسیالزم» است که طی آن به طور فشرده به مهمترین جوانب اختلاف میان این دو دیدگاه پرداخته می شود.
مارکسیزم در برابر اگزیستانسیالیزم
اگزیستانسیالیزم و مارکسیزم از جمله فلسفه های دوران ما هستند که نه تنها وسیعاً مورد بحث اند، بلکه هر یک پیروان گستردۀ خود را دارند. اولی در اروپای غربی مسلط است، هرچند دارد محبوبیتی فزاینده در ایالات متحده هم کسب می کند، و دومی نه تنها دکترین رسمی تمامی کشورهای کمونیستی است (1)، بلکه از سوی بسیاری جنبش ها و احزاب سراسر جهان به نحوی از انحا همچون یک راهنما پذیرفته می شود.
در طی بیست سال گذشته، طرفداران این دو مکتب فکری درگیر جدالی ممتد با یک دیگر بوده اند. مرکز این مناشه، فرانسه بوده است. در این جا اگزیستانسیالیزم مستعدترین سخنگویان خود را در ژان پل سارتر، برندۀ جایزۀ نوبل، و همکاران او یافته؛ یعنی کسانی که مواضع خود را در اصطکاک و تقابل با مارکسیزم تکامل بخشیده اند. همگی آنان در قاره ای به سر می برند که در آن، برخلاف ایالات متحده، تفکر سوسیالیزم برای نزدیک به یک قرن زندگی عمومی جامعه را متأثر نموده، و در کشوری که حزب کمونیست اش یک چهارم آرا را در اختیار دارد، از سوی اکثریت طبقۀ کارگر دنبال می شود، و مآلاً وزنۀ سنگینی بر روشنفکران رادیکال است. همۀ این شرایط، افرادِ بهاصطلاح سردمدار طیف چپ را واداشته است که رویکرد خود را در قبال مارکسیزم در هر مرحله از تکامل دیدگاه خیوش، روشن و شفاف سازند (2).
در این میان، تکامل سارتر به طور اخص ضدّ و نقیض بوده است. او عقاید اگزیستانسیالیستی اولیۀ خود را زیر نفوذ متفکرین غیر ماتریالیستی نظیر ادموند هوسرل و مارتین هایدگر، به عنوان یک چالش جدّی علیه مارکسیزم پیریزی کرد. سارتر در «هستی و هیچ بودگی» (1943) و «ماتریالیزم و انقلاب» (1947)، فلسفۀ خود را یک بدیل در برابر ماتریالیزم دیالکتیک معرفی کرد. سپس در اواخر دهۀ 1950 چرخش نمود و این بار مارکسیزم را- دستکم در حرف- به آغوش کشید، و همۀ این ها- بنا به توضیحی که در نخستین جلد از زندگی نامۀ خود ارائه می کند- برای او واقعیتی عظیم تر از جهان عینی داشته است.
سارتر در آخرین رسالۀ فلسفی خود، یعنی «نقد خرد دیالکتیکی» (1960)، و در نخستین بخش آن که با عنوان «در جستجوی روش» به زبان انگلیسی منتشر شده است، اعلام می کند که اگزیستانسیالیزم به شاخه ای محصور از مارکسیزم تبدیل شده است که سودای تجدید و غنی ساختن آن را در سر دارد.
بنابراین این فنومنولوژیستِ وجود که در دهۀ 1940 ماتریالیزم دیالکتیک را به عنوان دشمن آزادی بشر و دیدگاهی نادرست محکوم می کرد، اینک موضوع پیوند میان مارکسیزم و اگزیستانسیالیزم را پیش می کشد.
اما تا چه اندازه می توان این دو فلسفه را-البته اگر بتوان- با یک دیگر ترکیب کرد؟ آیا سنتز این دو امکان پذیر است؟ مقالۀ پیش رو بر آن است که نشان دهد جهان بینی های متعارض را نمی توان هماهنگ یا در قالب یک جهانی بینی که «بهترین ویژگی های» هر دو را یکجا دربرگیرد، ادغام نمود. یکی از کیمیاگران افسانه ای بر این گمان بود که با ترکیب آب و آتش، به معجون مطلوب خود، یعنی «آتش-آب»، دست خواهد یافت. اما وقتی این دو کنار هم قرار بگیرند، یکی دیگری را خنثی یا خاموش می کند. همین موضوع عیناً در مورد مارکسیزم و اگزیستانسیالیزم هم مصداق دارد. مواضع بنیادی و اساسی هر یک در قبال طیف گسترده ای از مسائل- از فلسفه و جامعه شناسی گرفته تا اخلاق و سیاست- چنان واگرا هستند که به واقع نمی توانند آشتی داده شوند. به هر رو در متن حاضر باید به ذکر خطوط اصلی اختلاف میان این دو فلسفه در قبال مهمترین مسائل اکتفا نمود.
علم و پوچی واقعیت
برای اگزیستانسیالیزم عالم هستی غیرعقلانی است، برای مارکسیزم، قانونمند. گزاره های متافیزیک اگزیستانسیالیستی، در چارچوب تجربیات شخصی ناگوار قرار می گیرد؛ یعنی همۀ آن ها از این کشف دردناک نشأت می گیرند که جهانی که به آن پرتاب می شویم، نه دلیل یا ضروری برای وجود دارد، نه نظمی منطقی؛ فقط وجود دارد و باید به همان شکلی که آن را می یابیم، بپذیریم. هستی تماماً تصادفی، به کل فاقد معنا و غیرضروری است.
وجود بشر نیز به همین سان بی معناست. آن گونه که سارتر در «هستی و هیچ بودگی» می نویسد: «این که زاده شدیم، پوچ است. این که می میریم هم پوچ است». ما نمی دانیم از کجا آمدیم، چرا آمدیم، چه باید بکنیم و به کجا می رویم. یکی از شخصیت های رمان تهوّع سارتر می گوید: «هر موجودی بیدلیل زاده می شود؛ از سر استیصال خودش را امتداد می دهد و به تصادف می میرد».
اگر دنیا فاقد معنا و در برابر کندوکاو عقلانی نفوذناپذیر باشد، در آن صورت صحبت از فلسفۀ وجود هم یک تناقض به نظر خواهد رسید. هدف فلسفه برخلاف عرفان مذهبی، روشن کردن واقعیت با اتکا به مفاهیم و ابزارهای استدلال است. چگونه می توان جهانی را که بی قید و شرط پوچ است توضیح داد، یا حتی نقطۀ اتکایی برای تئوری در آن یافت؟
سورن کی یر کگور ادعا کرد که تفکر نظاممند و سیستماتیک دربارۀ واقعیت زندگی- که خارج از قوۀ ادراک و انتزاع است- نه ممکن می باشد و نه مطلوب. آلبر کامو نیز بر بستر دلایل مشابهی، تئوری پردازی اگزیستانسیالیستی را رد کرد. پوچیِ وجود را باید تاب آورد، در برابرش سوخت، ولی نساخت؛ نمی توان آن را به شکل رضایت بخشی توضیح داد (3).
با این حال متفکرین کارکشتۀ این مکتب، راه خودکشی فلسفی را انتخاب نمی کنند؛ بلکه هر کدام به طریق خود پیش رفته اند تا یک فلسفۀ «هستی، دنیایی پوچ است» را تشریح کنند. در بی منطقی آن منطق وجود دارد. اگر همه چیز به طور نومیدکننده ای متناقض است، پس چرا باید فلسفه را یک استثنا دانست؟ به گفتۀ آن ها، مأموریت بشر پی بردن به معنایِ بی معنایی است- یا این که دستکم از طریق گفتار و رفتار خود، نوعی معنایی به جهان غیرقابل درک ببخشد.
از نظر ماتریالیزم دیالکتیک، واقعیت به شکلی قانونمند توسعه یافته و به شکل عقلانی قابل توضیح است. عقلانیت طبیعت و تاریخ بشر با مادۀ در حرکت درهم تنیده شده است. از تسلسل رویدادهای کیهانی، روابط علّی و معلولی برمی خیزد که این نیز به نوبۀ خود کیفیات و تکامل چیزها را تعیین می کند.
در یک سلسله از مراحلِ متقابلاً مقیّد تاریخی، تغییرات فیزیکی مقدم بر تغییرات بیولوژیک وجود داشت و آن را خلق نمود، سپس تغییرات بیولوژیک، تغییرات اجتماعی را، و تغییرات اجتماعی، تغییرات روانشناسانه را منجر گردیدند. هدف علم، آشکار ساختن این پیوندهای ماهوی، و فرموله کردن آن ها در قالب قوانینی است که می تواند به هدایت فعالیت بشر یاری رساند.
عقلانیت، جبر و علّیت در فرایند جهانی تکامل مادی، وجود و اهمیتِ پوچی، اختیار و تصادف را نه نادیده، بلکه دربرمی گیرد.
با این حال این خصوصیات تصادفیِ واقعیت، مهمتر از خصوصیات نظم و قاعده نیستند؛ این ها نه جنبه های ثابت و لایتغیر طبیعت و تاریخ، بلکه پدیده هایی نسبی هستند که در مسیر تکامل می توانند تا جایی تغییر کنند که به ضدّ خودشان مبدّل گردند. به عنوان مثال، تصادف، آنتی تزِ ضرورت است. با این وجود تصادف، قوانین خودش را دارد، قوانینی که می تواند در نظام و ترتیب های آماری ثبت شود. مکانیک کوانتوم و شرکت های بیمۀ عمر نمونه هایی هستند که نشان می دهند چگونه رویدادهای تصادفی منفرد، قابل تبدیل به ضرورت های جمعی هستند.
استثنائات هیچ چیزی نیستند به جز گزینه هایی با کمترین میزان تکرّر. اما وقتی همین استثنائات به اندازۀ کافی جمع می شوند، از دل آن یک قاعدۀ جدیدی بیرون می آید که جایگزین قاعدۀ مسلط پیشین می گردد. رابطۀ متقابل تصادف و ضرورت از طریق تبدیل استثنا به قاعده را می توان در تکامل اقتصادی جامعه مشاهده کرد. در یک زندگی قبیله ای، تولید به منظور مصرف بلاواسطۀ شخصی یک هنجار و قاعده است، درحالی که تولید برای مبادله یک رویداد نادر و اتفاقی محسوب می شود. برعکس در نظام سرمایه داری، تولید برای فروش یک قانون عمومی است؛ و تولید برای مصرف خودِ شخص، امری غیرمتداول است. آن چه به روشنی در نخستین نظام اقتصادی ضرورت بود، در نظام دوم امری تصادفی است. مضاف بر این، در گذار از یک اقتصاد به اقتصادی دیگری، تصادف و ضرورت جای خود را با یک دیگر عوض کرده و در واقع به یک دیگران دگرگون شده اند.
ساختارهای اجتماعی که تحت شرایط تاریخی معینی منطقی و عقلانی هستند، در مرحلۀ بعدی تکامل اقتصادی، پوچ و غیرقابل دفاع می گردند، و به دور ریخته می شوند. بنابراین مناسبات فئودالی که با سطح معینی از نیروهای تولید اجتماعی تناظر داشت، همان قدر کهنه و منسوخ می شود که دون کیشوت. بنابراین مناسبات فئودالی باید راه را پیش پای نیروهای پویاتر و اشکال منطقی تر جامعۀ بورژوایی بازمی کرد.
اما به زعم مارکسیست ها، اگزیستانسیالیست ها مسیر را اشتباه می روند و از وقوع رویدادهای تصادفی و پدیده های بی قاعده، یک خصوصیت مطلق و ابدی استنباط می کنند. درحالی که این ها نه جنبه های غیرمشروط و لایتغیر، بلکه جنبه های نسبی و متغیرِ هستی می باشند.
در نتیجه این دو فلسفه به دلیل برداشت هایی متعارض از واقعیت، رویکردهای کاملاً متفاوتی نیز نسبت به علم دارند. اگر جهان هستی تماماً غیرعقلانی و غیرمنطقی باشد، در آن صورت علم- به مثابۀ مصمم ترین و جامع ترین کوشش جهت قابل درک نمودن و رام کردن روابط و عملکردهای واقعیت- الزاماً باید بی معنا، عبث و بیهوده باشد. اگزیستانسیالیست ها به فعالیت ها و نتایج علم بدگمانند و آن را کم بها می دهند؛ دانشمندان را متهم می کنند که انتزاعاتِ مفهومی و ریاضی را جایگزین کلّ انسان زنده می کنند، پوستۀ خالی عقلانیت را به جای محتوای آن عرضه می کنند، مهم ترین چیز در وجود را را نادیده می گیرند و تکنولوژی افسارگسیخته ای را پرورش می دهند که همچون هیولای فرانکشتاین خالق خود را از میان می برد.
مارکسیزم که عمیقاً به عقلانیتِ امر واقع پایبند است، شناخت علمی و کندوکاو را به عنوان کامل ترین و مطلوب ترین تجلی به کارگیری خِرَد، ارج می نهد و اعتقاد دارد که کشف قوانین فیزیکی و اجتماعی می تواند به توضیح نظم و قاعده و همین طور بی نظمی و بی قاعدگی تکامل خدمت رساند، به طوری که حتی نامتعارف ترین چیزها در طبیعت، جامعه و فرد نیز درک گردند.
ادامه دارد
توضیحات مترجم:
(1) صحبت از «کشورهای کمونیستی» (یا «سوسیالیزم واقعاً موجود») و همین طور معرفی مارکسیزم به عنوان آموزه یا «دکترین رسمی» آن ها تماماً نادرست و در واقع قلب کردن مفهوم سوسیالیزم مارکسیستی است.
بر اساس سنتی که مارکس و انگلس پایه گذاری کردند، سوسیالیزم- یا اولین و پایین ترین مرحلۀ جامعه کمونیستی- جامعه ای است متشکل از تولیدکنندگان همبسته، که به وسیلۀ مالکیت اجتماعی بر وسایل تولید، ماهیت اجتماعی و مستقیم کار و برنامه ریزی برای برآوردن نیازهای انسان (تولید ارزش مصرف، نه تولید «کالا» و «ارزش های مبادله») مشخص می شود. جامعه ای بی طبقه و فارغ از دولت، که در آن ارگان ها و دستگاه های ویژۀ اداری، مدیریت یا تصمیم گیری جمعی جدا از تودۀ شهروندان وجود ندارد. چنین جامعه ای زمانی می تواند پا به عرصۀ وجود بگذارد که به وسیلۀ تولیدکنندگان و شهروندان (و همین طور مصرف کنندگان) اداره بشود و آن ها سرنوشت خود را به دست بگیرند. چنین جامعه ای از شرّ قید و بندها و جبر «قوانین بازار» (قانون ارزش) و استبداد مقامات بوروکرات، زورگو و دولت رها شده است. اولویت ها در استفاده از منابع در دسترس و زمان کار اجتماعی باید از طریق انتخاب پیشنهادهای متعدد و مختلف تعیین شود. افراد به میزان کار خود از کلّ تولید اجتماعی برخوردار خواهند شد، ولی سهمی ویژه برای نگهداری از کودکان بی سرپرست (کودکان این بار فرزند کلّ جامعه محسوب می شوند)، سالمندان، افراد معلول و ناتوان جسمی یا ذهنی و … وجود دارد. نابرابری در جامعۀ سوسیالیستی، به عنوان فاز نخست جامعۀ کمونیستی، تنها در سهم افراد از میزان تولید اجتماعی است که بر حسب مقدار کار آن ها تعیین می شود. اما در فاز بعدی، همین امر هم از میان خواهد رفت و توزیع دیگر نه بر حسب سهم افراد در کار اجتماعی، بلکه بر اساس نیاز آن ها خواهد بود. این نظام امکان رشد و بلوغ استعدادهای هر فرد را ایجاد می کند. نظام سوسیالیستی تنها در سطح بین المللی عملی است، این نظام مرز و کشور نمی شناسد. با این همه، سوسیالیزم به هیچ وجه یک بهشت زمینی یا عملی شدن آرزوهای هزارسالۀ نوع بشر و برقراری کامل هماهنگی بین فرد و جامعه، بین انسان و طبیعت، نیست. ولی استثمار انسان به دست انسان، گرسنگی و فقر، جنگ و خشونت های وسیع، تبعیض علیه زنان و گروه های قومی، تخریب محیط زیست رخت برمی بندند. سویالیسم به معنای «پایان تاریخ» نیست. بلکه در این سطح باز هم تغییر و تحول، منتها صرفاً از طریق رفرم های سیاسی و اجتماعی صورت می گیرد. بنابراین با توجه به مهم ترین ویژگی های سوسیالیزم به عنوان یک فرماسیون اقتصادی-اجتماعی و همین طور به عنوان یک آموزه از دیدگاه مارکسیزم انقلابی می توان دید که آن چه تحت عنوان «سوسیالیزم» وجود داشته است (رژیم های مختلف استالینیستی) و بعضاً با عنوان «نظام های کمونیستی» به آن اشاره می شود، چه به لحاظ ساختار اقتصادی-اجتماعی و چه به لحاظ آموزه ای، کوچکترین قرابتی با سوسیالیزم مارکسیستی نداشته است؛ برای اجتناب از طولانی شدن این توضیح و بررسی جزئیاتی بیشتر از این موضوع، می توانید به مطالب صفحۀ «مباحثات مارکسیستی» در فیس بوک و مطالب سایت «میلیتانت» رجوع کنید:
https://www.facebook.com/mobahesat.marxist
(2) بازتاب این فشارهای فکری و نظری به سردمداران اگزیستانسیالیست برای روشن ساختن مواضع خود را می توان به عنوان مثال در این پاراگراف زیر از کتاب سارتر، «اگزیستانسیالیزم یا مکتب انسانیت» (1946) مشاهده کرد:
«این قضاوت های ظالمانه نتیجۀ اسف باری نشان می دهد و سبب شده است تا کمونیست ها با ما طرف شوند و ما را در سلک بورژواها جای دهند. به ادعای کمونیست ها، عدم تحرک و گوشه گیری و شیوۀ نظاره، جنبۀ بورژوازی را دارا بوده و به آن فلسفه آویخته است.
مارکسیست ها نیز به نوبۀ خود آرام ندارند و ما را سرزنش می کنند که خودمان را در محدوده ای نگاه داشته ایم که جز درک رسوایی ها و افتضاحات اجتماع، قادر به استنباط جداگانه ای نمی باشیم، انگیزۀ ما برملا ساختن تمایلات پست و انحطاط اخلاقی در جامعه است و در برابر تجلیلیات اعجازآمیز آثار و افکار بشری چشم برهم گذاشته ایم و این عظمت ها را نادیده می گیریم. ]…[ شیوع روزافزون و زایدالوصف سرزنش ها و ملامت ها ما را به رنج دچار ساخته و لبۀ تیغ آن را هر لحظه در حال حمله به خود می بینیم» (اگزیستانسیالیسم یا مکتب انسانیت، ژان پل سارتر، ترجمۀ جواهرچی، مؤسسۀ مطبوعایت فرخی، چاپ سوم 1348، صص. 6-7)
(2) مثلاً آلبر کامو در کتاب «افسانۀ سیزیف» می نویسد:
«پوچی از این مواجهۀ میان ندای انسانی و سکوت نامعقول دنیا پدید می آید» (افسانۀ سیزیف، ترجمۀ علی صدوقی و م.ع. سپانلو، نشر دنیای نو، تابستان 82، ص. 78). همین مفهوم در آثار سارتر نیز به چشم می خورد، یعنی بشریت باید در جهانی زندگی کند که همواره نسبت به او بی اعتنا یا متخاصم هست و خواهد بود. عالم هستی هرگز حقیقتاً آن گونه به بشریت توجه نمی کند که انسان می خواهد. این «پوچ انگاری» البته از ایده های مرکزی اگزیستانسیالیزم است، ولی مختص و ویژۀ این دیدگاه نیست.
http://www.marxists.org/archive/novack/works/history/ch12.htm
Absurdity
Søren Kierkegaard