دربارۀ مارکسیسم – لنینیسم

آرمان پویان

از میلیتانت شماره ۵۴

در ابتدا بد نیست یادآوری شود که واژۀ “لنینیسم” نخستین بار به طور اخص طی سخنرانی زینوویف در کنگرۀ پنجم بین الملل کمونیست (1924) به کار گرفته شد (1)، و سپس- همان طور که در ادامه توضیح خواهیم داد- تحت عنوان “مارکسیسم-لنینیسم” به وسیلۀ استالین فرموله شد.

استالین در اثر خود با عنوان “اصول لنینیسم” می گوید که “لنینیسم” در تحلیل نهایی، “مارکسیسمِ عصر امپریالیسم و انقلاب پرولتری است. به بیان دقیق تر، لنینیسم، تئوری و تاکتیک های انقلاب پرولتری به طور اعم، و تئوری و تاکتیک های دیکتاتوری پرولتاریا به طور اخص است” (2).

از نظر استالین، لنینیسم نخست از سال 1903 شکل گرفت و معادل با بلشویسم بوده است. او در نوشته ای با نام “تروتسکیسم یا لنینیسم؟” به سال 1924 (نوشته ای که عنوان آن، به خوبی محتوایش را نمایش می دهد) می نویسد (3):

“لنینیسم، یک تئوری التقاطی نیست که ملغمه ای از عناصر مختلف باشد و بتواند به چندین بخش تقسیم شود. لنینیسم، یک تئوری یک­پارچه است که در سال 1903 سر بلند کرد و از بوتۀ آزمون سه انقلاب بیرون آمده و اکنون به عنوان پرچم مبارزۀ پرولتاریای جهانی، به پیش برده می شود ]…[ بلشویسم و لنینیسم، یکی هستند. آن ها دو نامی هستند که به یک و دقیقاً یک چیز اطلاق می شوند. از این رو، تقسیم لنینیسم به دو بخش، نظریه ای است که قصد نابودی لنینیسم، قصد جایگزین کردن تروتسکیسم به جای لنینیسم، را دارد” (تأکید ها از من است).

بنابراین تا به این جا کمی روشن می شود که استالین تلاش دارد تا ابتدا “لنینیسم” مورد نظر خود را با پیوند زدن به اصول، پراتیک و تاریخچۀ “بلشویسم” معتبر جلوه دهد و سپس آن را در تقابل با دشمنی به نام “تروتسکیسم” توجیه کند. به بیان بهتر، این لنینیسمِ مورد اشارۀ استالین، تنها و تنها می توانسته است در تقابل با چیزی به نام “تروتسکیسم” موجودیت داشته باشد. در این جا باید کمی عمیق تر شویم تا ببینیم آن “تئوری و تاکتیک ها”ی مورد نظر استالین که بنیان تئوری مارکسیسم-لنینیسم را شکل می دهد، دقیقاً چیست.

استالین در “دربارۀ مسائل لنینیسم” (1926؛ بخش پنجم: “حزب و طبقۀ کارگر در نظام دیکتاتوری پرولتاریا”) اعلام می کند که (4):

“نقطۀ قوّت ]حزب پرولتاریا، پیشتاز آن[ در این حقیقت نهفته است که بهترین عناصر پرولتاریا را از تمامی سازمان های توده ای پرولتاریا به درون صفوف خود می کشد. عملکرد آن، تداوم کار تمامی سازمان های توده ای پرولتاریا بدون استثنا، و هدایت کردن فعالیت های آنان به سوی یک هدف واحد است؛ یعنی هدف رهایی پرولتاریا. ترکیب کردن و هدایت نمودن آن ها به سوی یک هدف واحد، امریست مطلقاً ضروری؛ چرا که در غیر این صورت مبارزۀ پرولتاریا ناممکن است. ]…[ اما تنها بخش پیشتاز پرولتاریا، حزب آن، قادر به ترکیب و هدایت کار سازمان های توده ای پرولتاریا است. تنها حزب پرولتاریا، تنها حزب کمونیست است که قادر به تحقق این نقشِ رهبر اصلی در نظام دیکتاتوری پرولتاریا می باشد ]…[ حزب، نیروی هدایت­کنندۀ اصلی در نظام دیکتاتوری پرولتاریا است” (تأکید ها از من است).

بنابراین یکی از بنیان های “مارکسیسم-لنینیسم”، اینست که انقلاب سوسیالیستی تنها به وسیلۀ حزب کمونیست، بخش پیشتاز طبقۀ کارگر (سازمانده یا رهبر آن) محقق خواهد شد. در تفکر استالین، “پیشتاز” مترادف است با “قدرت مطلق و تام حزب کمونیست”. این در واقع همان تحریفی است که استالین و سپس سایر بوروکرات ها تحت نام “لنینیسم” برای حفظ منافع خود به کار گرفتند و این گونه بود که پس از مدتی، حزب کمونیست، به سخنگو و نمایندۀ تام و تمام طبقۀ کارگر مبدل شد؛ سپس کمیتۀ مرکزی جای کلّ حزب را گرفت و نهایتاً یک شخص، تصمیم­گیرندۀ نهایی در کمیتۀ مرکزی گشت (5). اما تئوری حزب لنينی، فرسنگ ها با چنین نگرشی تفاوت دارد. این تئوری ابتدا در “چه بايد كرد” تدوین شد. اما، پس از آن ‎كه طبقۀ كارگر روسيه اولين تجربۀ انقلابی خود را در سطح وسيع فعاليت توده ‎ای- در سال ۱۹۰۵- طی كرد، لنين خود ضرورت تعمق بيشتر دربارۀ تجزيه و تحليل خويش را احساس نمود. بدين سان تئوری واقعی حزب لنينی شامل دو عنصر به هم پیوسته بود. اول، آن چه او در اوايل قرن در “چه بايد كرد” پيرامون ايجاد هسته ‎های حزب انقلابی در شرايط مخفی كاری نوشت. دوم، آن چه كه او بعد از نخستين تجربۀ انقلابی توده‎ ای پرولتاريای روسيه- تجربۀ احزاب توده‎ای، اتحاديه‎های كارگری و شوراها- تدوين نمود. درک تئوری حزب لنينی به معنای درک ضرورت جدایی پيشاهنگ و احزابی است كه فقط می‎ توانند اقليت ناچيزی از طبقۀ كارگر را سازمان دهند و در عين حال درک ضرورت ادغام حزب پيشاهنگ در میان توده‎ها بدون جایگزينی آنان. اين تئوری كه رهائی پرولتاريا فقط می ‎تواند توسط خود پرولتاريا به انجام رسانده شود، نبايد چه در تئوری و چه در عمل به اين مفهوم كاهش پيدا كند كه تكليف حزب انقلابی آزاد ساختن پرولتاريا و بنياد نهادن دولت كارگری به نمايندگی از طرف پرولتارياست (6).

بنابراین اگر سایر “اکتشافات” استالین را- نظیر تئوری سوسیالیسم در یک کشور و انقلاب دومرحله ای (7) – به مورد فوق اضافه کنیم، آن گاه معنای حقیقی این مارکسیسم-لنینیسم کاملاً مشخص می شود. این در حالیست که تمامی این اکتشافات در تقابل کامل با لنین و لنینیسم قرار داشت. در واقع استالین، نظریات ضدّ لنینی خود را که ما با نام “استالیسنیسم” می شنایسم، پشت اصطلاح “مارکسیسم-لنینیسم” پنهان ساخت و سپس آن را به مثابۀ سلاحی برای سرکوب هرگونه اختلاف و انتقاد به کار گرفت. “مارکسیسم-لنینیسم” استالین ناگزیر و بنا به ماهیت خود باید تفکری دگم و جزم­گرا می بود که اصول و پراتیک آن بلااستثنا قابل انطباق به هر کشوری در هرجای دنیا باشد و به علاوه بتواند بسته به منافع بوروکراسی، خود را مزوّرانه تغییر دهد.

این گونه بود که “مارکسیسم-لنینیسم” (یعنی همان استالینیسم) به تنها تئوری و پراتیک صحیح مارکسیسم در قرن بیستم تبدیل شد و اعلام گشت که “بدون وفاداری به مارکسیسم-لنینیسم، انقلاب سوسیالیستی تحقق نخواهد یافت”.

مضحک آن جاست که با وجود ایجاد و تکامل فلسفۀ “مارکسیسم-لنینیسم” به دست استالین، این اصطلاح هم چنان از سوی دولت شوروی، این بار در حمایت از “استالین­زدایی”، به کار گرفته شد. این بار دولت شوروی تحت رهبری خروشچف (8) اعلام کرد که حزب کمونیست، در واقع بخشی از جنبۀ “مارکسیستی” در فلسفۀ “مارکسیسم-لنینیسم” را تشکیل می دهد و این جنبه تاکنون چندان مورد توجّه قرار نگرفته است. اما به زعم خروشچف، جنبۀ دیگر مارکسیسم-لنینیسم، یعنی جنبۀ لنینیستی، در “عصر ساختمان سوسیالیستی”- و نه دیگر “دیکتاتوری پرولتاریا”- آغاز گردیده بود.

این بار خروشچف تلاش کرد تا با “تکامل” فلسفۀ “مارکیسم-لنینیسم” نشان دهد که جنگ میان طبقۀ کارگر و سرمایه دار در سطح جهانی، دیگر ضروری نیست؛ بلکه در عوض، “همزیستی مسالمت­آمیز” جزئی لاینفک از مبارزۀ طبقاتی است. به این ترتیب، “مارکسیسم-لنینیسم” که تا دیروز “تئوری و پراتیک دیکتاتوری پرولتاریا” بود، جای خود را به “دولت تمام خلقی” داد. در این جا بود که مائو و استالینیست ها ناگهان “رویزیونیسم خروشچفی” را کشف کردند و از این جا به بعد، ماجرا به صورت درگیری های شدیداً مضحکی پیش رفت. از یک سو مثلاً مائو در “کمونیسم جعلی خروشچف: و درس های تاریخی آن برای جهان” (1964)، مارکسیسم-لنینیسمِ خروشچف را یک رویزیونیسم بورژوایی ارزیابی می کرد (9) و از آن سو، خروشچف و بعدها حتی خود دولت چین، مائو را به عدول از مارکسیسم-لنینیسم متهم نمود و الی آخر!

پس به طور خلاصه باید گفت: “مارکسیسم-لنینیسم”، به عنوان اختراع استالین، پوششی بود برای پنهان ساختن عقاید ضدّ مارکسیستی و ضدّ لنینی (چه در مورد حزب، و چه در مورد مفهوم گذار، سوسیالیسم و غیره) که وسیعاً هم­چون حربه ای در مقابل تروتسکی و پیروان مارکسیسم انقلابی به کار گرفته شد. اما این “مارکسیسم-لنینیسم” دقیقاً به دلیل آن که نسبت به “منافع بوروکراسی” استالینی شکل گرفته بود- هرچند جزمی و مطلق می نمود-، با تغییر این “منافع” خود دچار استحاله شد و به وضعیتی رسید که در بالا مختصراً مورد اشاره قرار گرفت. بنابراین اکنون قابل درک به نظر می رسد که چرا استالینیست ها و مائوئیست ها، علاقه ای به استفاده از مفاهیم مارکسیسم و لنینیسم در جای مشخص خود ندارند و برعکس اصرار دارند که همواره این دو را با یک دیگر ترکیب کنند.

پانوشت:

(1) www.internationalviewpoint.org/spip.php?page=print_article&id_article=605

(2) http://www.marxists.org/reference/archive/stalin/works/1924/foundations-leninism/introduction.htm

(3) http://www.marxists.org/reference/archive/stalin/works/1924/11_19.htm

(4) http://www.marxists.org/reference/archive/stalin/works/1926/01/25.htm

(5) ارنست مندل، در مقله ای زیر عنوان “پیرامون رابطۀ خودسازماندهی طبقۀ کارگر با حزب پیشاهنگ” (1989)، توضیحی در این باره می دهد که یادآوری آن ضروری است:

« در دومين کنگرۀ حزب سوسيال دموکرات کارگری که کار به جدايی و انشعاب موقت اکثريت حزب (بلشويک) و اقليت (منشويک) انجاميد، تروتسکی به جناح مشنويک ها پيوست. جدل او با لنين به نشر کتاب “وظايف سياسی ما” در سال 1904 انجاميد. که قبل از هر چيز به خاطر پاراگرافی مشهور شده است که برای تحول بعدی حزب کمونيست روسيه و تاريخ روسيه شوروی اهميتی اساسی و پيشگويانه داشته است:

“اين روش ما در سياست داخلی حزب به وضعی منتهی خواهد شد که رهبری حزب جايگزين حزب و پس از آن کميتۀ مرکزی جايگزين رهبری حزب می شود و سرانجام يک ديکتاتور خود را جايگزين کميتۀ مرکزی می کند و وضعی را به وجود می آورد که کميته های حزبی بدون مشارکت توده های مردم هردم سياست های خود را تغيير دهند”. مخالفان بی شمار لنين و تاريخ نويسان از مسير بعدی رويدادها به اين نتيجه گيری رسيده اند که تاريخ در اين مورد حق را به تروتسکی داده است. آن ها در عين حال به تروتسکی ايراد می گيرند که پس از سال 1917 در سمت گيری خود تجديد نظر نموده و موضع خود را در دومين کنگرۀ حزب و پس از آن اشتباه دانسته است. ( دانيلز ، 1960) اما بايد به اين امر توجه داشت که تروتسکی هم درست مثل منشويک ها و رزا لوکزامبورگ، با لنين برخوردی نا عادلانه داشت؛ زيرا تزهای “چه بايد کرد” را از زمينۀ تاريخی مشخص و محدودشان جدا می کرد و به آن ها جنبه ای عام و جهانشمول می داد که اصولاً مورد نظر لنين نبود. قصد لنين از نوشتن اين اثر اين بود که وظايف اساسی يک حزب غير علنی را در تدارک يک جنبش سياسی توده ای وسيع و گستردۀ مستقل کارگری مطرح سازد. “چه بايد کرد؟” هدفی جز اين نداشت. لنين به هيچ وجه قصد نداشت که نظريه ای عام دربارۀ مناسبات حزب- طبقه ارائه دهد که در آن طبقه می بايستی تابع حزب باشد. لنين در همين “چه بايد کرد؟” جملات زير را که می توانست از قلم رزا لوکزامبورگ يا تروتسکی نيز تراوش کند، نوشته است:

“سازمان انقلابيون حرفه ای تنها در ارتباط با طبقۀ واقعاً انقلابی معنی دارد که به طور خودانگيخته درگير مبارزه می گردد…”»

http://www.marxists.org/farsi/archive/mandel/works/1990/khod-sazmandehi-hezb.htm

(6) در این مورد نگاه کنید به مطلب “چرا پس از تسخیر قدرت به دست پرولتاریا، چشم­انداز انحلال حزب پیشتاز انقلابی باید اعلام گردد” (بخش 1 و 2):

http://militaant.cloudaccess.net/2011-06-07-12-54-07/400-hezb.html

http://militaant.cloudaccess.net/2011-06-07-12-54-07/401-hezb.html

(7) در این مورد به تفصیل در مطلب “استالینیسم: تئوری سوسیالیسم در یک کشور و انقلاب دو مرحله ای” (نشریۀ میلیتانت، ش 51، صص. 46-55) صحبت کرده ام.

http://nashr.de/n/mt/m51.pdf

(8) خروشچف، به عنوان محصول بوروکراسی استالین، در سپتامبر 1953، یعنی شش ماه بعد از مرگ استالین، به سمت دبیر اوّلی حزب کمونیست شوروی رسید. او در ژانویۀ 1956، با ایراد “سخنرانی محرمانۀ” خود در کنگرۀ بیستم حزب کمونیست شوروی، جنایات استالین را تقبیح کرد.

(9) http://www.marxists.org/reference/archive/mao/works/1964/phnycom.htm

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *