پدیدۀ سکتاریسم و واکاوی مهم ترین ریشۀ آن

پدیدۀ سکتاریسم و واکاوی مهم ترین ریشۀ آن

سیروس پاشا

یکی از معضلات بزرگ جنبش چپ، پدیدۀ “سکتاریسم” است؛ این مسأله، به باور من، تا حدود بسیار زیادی از اشتباه در یکسان قلمداد کردن “علم”- که بلاانقطاع توسعه می یابد- با “دکترین”- که همگام با دگرگونی های توسعۀ اجتماعی، دستخوش تغییر می شود- نشأت می گیرد. وقتی یک سازمان یا حزب سیاسی چپ، اصل یا تاکتیکی را که از بستر شرایطی معیّن برخاسته است با یک قانون عام علمی اشتباه می گیرد، آن زمان است که در حیات سیاسی خود به سوی سکتاریسم درمی غلتد و با دوری از تاکتیک های جدید و مرتبط با شرایط مشخّص، در بدترین حالت مجاری تنفس و حیات خود را می بندد. به همین جهت، بحث پیرامون دو مفهوم دکترین و علم در مارکسیسم، و درک تفاوت های میان این دو، نه یک بحث انتزاعی و بی ارتباط، که مسأله ای کاملاً مرتبط با مبارزات نظری و عملی مارکسیست هاست.

مختصری پیرامون دکترین و علم

در ابتدا سعی می کنم تا تعریفی کلی- و نه الزماً جامع و کامل- از دو مقولۀ علم و دکترین به دست دهم:

علم (science)، شاخه ای است از شناخت (knowledge) که با مجموعه ای از واقعیّات (فاکت) یا حقایق برخورد دارد (واقعیّات یا حقایقی که به شکل سیستماتیک در کنار یکدیگر قرار گرفته اند) و عملکرد یک قانون عام را به نمایش می گذارد.

در این تعریف، شناخت (معرفت) نیز به مفهوم آشنا شدن انسان با واقعیّات جهان عینی خارج در جریان کار مولد یا در پروسۀ پژوهش و تجربه، و منعکس نمودن این واقعیّات در ذهن است. به بیان لنین “معرفت عبارتست از انعکاس طبیعت در شعور انسان؛ ولی این انعکاس، یک انعکاس ساده، بلاواسطه و تمام و کمال نیست؛ بلکه پروسۀ یک سلسله انتزاعات و تشکیل مفاهیم و قوانین و غیره است و این مفاهیم و قوانین، به شکل مشروط و تقریبی، قانونمندی های عام طبیعتِ همیشه جنبنده و روینده را دربر می گیرد”. ضمناً، تطابق واقعیّت عینی خارجی با تصاویری که در ذهن ما مرتسم و منعکس می شود، حقیقت نام دارد. (1)

از این منظر می توان ادّعا کرد که مارکسیسم علم جامعه است و مانند هر علم دیگری در حیطۀ خود عمل می کند. در ادامه به این موضوع خواهیم پرداخت.

دکترین (doctrine) نیز یک اصل یا سیاست مشخّص است. تمامی دکترین ها- به عبارتی تمامی اصول و سیاست ها- بر پایۀ یک سری فروض، فاکت و دستاوردهای علمی به وجود می آیند. به عنوان مثال، “دکترین نظامی” را در نظر بگیرید. در آغاز جنگ جهانی اوّل، فرماندۀ کلّ قوای فرانسه بر مبنای دو فرض، استراتژی ارتش را تعیین نمود. نخست، “روحیۀ رزمندگی” (élan vital) سرباز فرانسوی، که بالاتر از هر سرباز دیگری در نظر گرفته می شد (و این خود تحت تأثیر احساسات کور میهن پرستانه قرار داشت). دوّم؛ تاکتیک مبارزه تا “سر حدّ مرگ” (à outrance)، به این مفهوم که سرباز متهوّر فرانسوی برای نزدیک شدن به دشمن و استفاده از سرنیزه، باید به سرعت و تا به آخر رو به جلو حرکت کند. (2) کلّ دکترین نظامی فرانسه در جریان جنگ جهانی اوّل و نتیجتاً استراتژی ارتش، بر مبنای همین فروض ساخته شده بود که البته عواقب وحشتناکی در پی داشت. جالبست که ژاپن نیز دقیقاً همین اشتباه فاحش را در جریان جنگ جهانی دوّم مرتکب شد.

مارکسیسم به مثابۀ علم

با مشخّص شدن چارچوب کلی مفاهیم علم و دکترین و تفاوت مابین آن ها، به مسألۀ مارکسیسم بازمی گردیم. از این منظر، دکترین مارکسیستی را نیز نباید با مارکسیسم به مثابۀ علم اشتباه گرفت. همان طور که مختصراً گفته شد، علم شاخه ای از شناخت است که مسیر کشف و بیان قوانین عام را طی می کند. “مارکسیسم به مثابۀ علم اجتماع” را می توان به خوبی در قالب این جملات مارکس جمع بندی نمود:

” انسان ها، در مسیر تولید اجتماعی زندگی خود، به ناگزیر وارد مناسبات معیّنی می شوند که مستقل از ارادۀ آنان قرار دارد؛ مناسباتی که با سطح معیّنی از توسعۀ نیروهای مولدۀ مادّی آنان در ارتباط است. مجموع این مناسبات تولیدی، ساختار اقتصادی جامعه، یعنی آن زیربنای واقعی را تشکیل می دهد که روبنای حقوقی و سیاسی بر آن قرار می گیرد، و متناظر با آن اشکال معینی از آگاهی شکل پیدا می کند. شیوۀ تولید حیات مادّی است که به طور کلی پروسۀ حیات اجتماعی، سیاسی و فکری را تنظیم می کند. این آگاهی انسان ها نیست که هستی آنان را تعیین می کند، بلکه به عکس، این هستی اجتماعی است که آگاهی آنان را تعیین می نماید.

نیروهای مولدۀ مادّی در مرحلۀ معیّنی از توسعۀ خود، با مناسبات تولیدی موجود یا مناسبت مالکیّتی که تاکنون در چارچوب آن عمل نموده اند- این دور در قاموس اصطلاحات حقوقی، به یک معنا بیان می شوند- در تضاد قرار می گیرند. این مناسبات، که از بطن اشکال توسعۀ نیروهای مولدّه بیرون می آیند، به مانعی بر سر راه آن ها بدل می شوند. از این پس، دوره ای از انقلاب اجتماعی آغاز می گردد. با تغییر زیربنای اقتصادی، کلّ روبنا کمابیش به سرعت متحوّل می شود. ]…[ هیچ نظم اجتماعی از میان نمی رود، مگر آن که تمامی نیروهای مولده- چنان چه فضایی برای رشد در درون آن باشد- توسعه یابند. هیچ رابطۀ تولیدی جدید و عالی تری ظاهر نمی گردد، مگر آن که شرایط وجود آن، از پیش در بستر جامعۀ کهن نضج یافته باشد.” (3)

این تحلیل مارکس، توصیفی عالی از علم جامعه، و بنیان تمامی متون مارکسیستی است. علم مارکسیسم، قانونمندی های جوامع را تبیین و تشریح می کند، و این قوانین می تواند (و باید) از سوی انقلابیون برای درک مرحلۀ توسعۀ مبارزۀ طبقاتی، یا به معنای دقیق تر کلمه به عنوان یک نوع راهنمای عمل به کار بسته شود. علم مارکسیسم، از دیالکتیک و رویکرد ماتریالیستی برای شناخت، درک و تغییر جهان استفاده می کند. امّا پیش از آن که به دکترین مارکسیسم بپردازیم، لازم است تا به این پرسش پاسخ دهیم که رابطۀ دکترین و علم چیست؟ به بیان دیگر، چگونه “دکترین” از “علم” منتج می شود؟

برای پاسخ، به همان مثال دکترین نظامی بازگردیم. تا پیش از اختراع و کاربرد تفنگ های ته پُر (فشنگی)، در جنگ ها عموماً ابتدا شلیک گلوله صورت می گرفت و پس از آن نیروهای مهاجم به سرعت به سمت صفوف دشمن حرکت می کردند تا با استفاده از سرنیزه و قنداق تفنگ، کشتار را ادامه دهند. (4) امّا با توسعۀ علمی سلاح و سرعت تیراندازی، اختراع تفنگ های ته پُر و نهایتاً مسلسل و تیربار و توپ های جدید، شکل حمله به صفوف دشمن (یا به عبارتی دکترین نظامی پیشین) نیز تغییر کرد. به همین ترتیب، با توسعه و کاربرد تانک در طی جنگ جهانی اوّل، ارتش عموماً به استفاده از سنگرهای لانه روباهی به جای سنگرهای نقبی سابق روی آورد.

مثال دیگر، توسعۀ ناپالم به وسیلۀ دانشمندان بود که موارد استفادۀ آن در جنگ، بلافاصله از سوی نیروهای نظامی درک گردید. ناپالم (5) به ایجاد دکترین نظامی جدیدی انجامید که قدرت ویرانگیری این بمب ها را لحاظ کرده بود. پس به بیان دیگر، هر پیشرفت در علم، افرادِ درگیر را به توسعۀ یک دکترین و سیاست مطابق با این پیشرفت ها، وادار می کند.

دکترین مارکسیسم

همان طور که از تعریف مختصر دکترین برمی آید، “دکترین مارکسیسم”، مجموعه اصول، قواعد، سیاست ها و تاکتیک هایی است که بر مبنای واقعیّات عینی موجود و دستاوردهای علمی حاصل از مطالعات تئوریک و مبارزۀ عملی (پراتیک) اتخاذ می گردد. به عبارت بهتر، دکترین مارکسیسم، بیانگر کاربست علم مارکسیسم در مرحلۀ معیّن توسعۀ جامعه است و به ناگزیر باید همراه با توسعۀ نیروهای مولدّه و تغییر فضای مبارزۀ طبقاتی تکامل یابد. به عنوان مثال، با حرکت جامعه از کشاورزی به سوی صنعت، و هم چنین توسعۀ صنایع، طبقات جدید و اقتصادی نوین به وجود آمد. در این پروسه، هم بورژوازی بزرگ و خرده بورژوازی، و هم پرولتاریا درگیر مبارزه ای انقلابی علیه ساختار سیاسی فئودالی بودند. به همین جهت، مارکس در “خطابیه به کمیتۀ مرکزی اتحادیۀ کمونیست ها” (لندن، 1850)، با در نظر گرفتن این واقعیّت، دکترین اصلی طبقۀ کارگر انقلابی را این گونه شرح می دهد:

“رابطۀ حزب انقلابی کارگران با دموکرات های خرده بورژوا چنین است: این حزب به اتفاق آن ها علیه جناحی که سرنگونی اش را خواستارند، مبارزه می کند. ولی، هر زمان که دموکرات های خرده بورژوا به سمت تثبیت وضع خود روند، حزب کارگران علیه آنان برخواهد خاست.” (6)

این تاکتیک، در ادامۀ دکترین دورۀ مارکس قرار داشت: “مسألۀ ما، نه تغییر در شکل مالکیّت خصوصی، تخفیف تضادهای طبقاتی، و التیام جامعۀ کنونی ، بلکه تنها از بین بردن مالکیّت خصوصی، محو طبقات، و بنیان گذاری یک جامعۀ نوین است.” (7)

لنین به خوبی توانست تا هم مارکسیسم به مثابۀ علم، و هم دکترین مارکسیسم را درک کند و به کار بندد. روسیه در حال عبور از یک مرحلۀ تاریخی مشابه (یعنی کشاورزی به صنعت) بود؛ مرحله ای که اروپای غربی صدها سال قبل طی کرده بود. بنابراین کافی بود تا دکترین فوق اندکی تغییر کند تا با خصوصیات انقلاب روسیه همساز شود. لنین می نویسد:

یک سوسیال دموکرات هرگز برای لحظه ای هم نباید فراموش کند که پرولتاریا برای دستیابی به سوسیالیسم، ناگزیر علیه حتی دموکرات ترین و جمهوری خواه ترین بورژوازی و خرده بورژوازی هم به مبارزۀ طبقاتی دست خواهد زد. از این جا نتیجه می شود که سوسیال دموکراسی باید حتماً و بی چون و چرا، حزبی جداگانه، مستقل و صریحاً طبقاتی باشد. در نتیجه، ماهیّت تاکتیک ما مبنی بر “ضربۀ متحدانه به بورژوازی” موقتی بوده و وظیفۀ کنونی ما حفظ نظارت شدید “هم بر متحد خود و هم بر دشمن مان” است. (8)

امّا در دورۀ فعلی که آثار فئودالی از میان رفته و به علاوه بورژوازی به هیچ عنوان مترقی نیست، دیگر دکترین اتحاد پرولتاریا با بورژوازی و خرده بورژوازی علیه بقایای فئودالی، کاملاً فاقد معناست.

کمونیسم

انگلس، در جزوۀ مشهور “اصول کمونیسم” (1847)، تعریف موجز و در عین حال مهمّی از کمونیسم به دست می دهد:

“کمونیسم، عبارت است از دکترین شرایط رهایی پرولتاریا.” (9)

برای مارکس و انگلس، به عنوان بنیان گذاران سوسیالیسم علمی، کمونیسم به آن معنا بوده است که: دنیا چگونه باید باشد، و جامعه چگونه باید برای تحققِ چنین دنیایی سازمان داده شود.

به علاوه، مارکس در یکی از معروف ترین و مهم ترین آثار خود یعنی “نقد برنامۀ گوتا” (1875) می گوید:

“در مرحلۀ بالاتری از جامعۀ کمونیستی، یعنی پس از آن که تبعیّت اسارت بار انسان از تقسیم کار پایان گیرد، هنگامی که تضادّ میان کار فکری و جسمی رخت بربندد، هنگامی که کار نه تنها یک وسیلۀ معاش، که به خواستۀ اصلی زندگی مبدّل گردد، و بالأخره هنگامی که نیروهای مولدّه همراه با تکامل همه جانبۀ فرد افزایش یابد ]…[، تنها در آن زمان است که می توان از افق محدود حقوق بورژوایی تماماً فراتر رفت و به جایی رسید که جامعه بر پرچم خود بنویسد: از هرکس به اندازۀ توانش، و به هرکس به اندازۀ نیازش.” (10)

از این منظر، می توان گفت کمونیسم شکلی از سازمان جامعه است که علم مارکسیسم می تواند آن را توصیف، پیش بینی و تحلیل نماید.

جمع بندی

از مثال های فوق- و مثال های مشابهی که در این جا از ذکر آن ها خودداری می شود- چنین برمی آید که امروز، علم جامعه از اهمیتی به مراتب بیش تر از گذشته برخوردار است و یکی از وظایف مهمّ مارکسیست ها، اتخاذ دکترین جدید و در نتیجه تاکتیک های جدید برای مواجهه با شرایط نوین است.

اگر مارکسیت ها اصول و تاکتیک هایی را که با تحلیل مشخّص از شرایط مشخّص اتخاذ شده اند، یک قانون عام و جهانشمول علمی بپندارند، نه فقط مرتکب اشتباهاتی غیر قابل جبران می شوند، بلکه به تدریج منزوی شده و با درغلتیدن به “سکتاریسم”، در حاشیۀ مبارزات سیاسی-اجتماعی قرار می گیرند.

منابع و توضیحات:

(1) رجوع کنید به: ا. طبری، “فلسفۀ علمی یا بنیاد آموزش انقلابی“، انتشارات انجمن دوستداران احسان طبری، صص. 72 و 84

(2) G. Bailey, “The Failure of the French Plan” (1988).

(3) K. Marx, “Contribution to the Critique of Political Economy” (1859), Marxists.org

(4) برای آشنایی با تاریخچۀ ساخت و بکارگیری این نوع سلاح، به مطلب زیر رجوع کنید:

http://en.wikipedia.org/wiki/Breech-loading_weapon

(5) ناپالم (Napalm)، مادّه‌ای آتش زا و یک جنگ ‌افزار شیمیایی است. این مادّه، از بنزین یا پلی‌استیرن یا نفت، به ‌همراه موادّی که به آن ویژگی ژله ‌ای و چسبندگی می ‌دهند، مانند صابون یا یونولیت (مقوای آکاسیف) ساخته می شود. ناپالم می تواند دمایی بین 800 تا 1200 درجۀ سلسیوس ایجاد نماید. برای اطلاع بیش تر، نگاه کنید به:

http://en.wikipedia.org/wiki/Napalm

(6) K. Marx, F. Engels, “Address to the Central Committee of the Communist League” (1850), Marxists.org

(7) Ibid

(8) V.I. Lenin, “Two Tactics of Social Democracy in the Democratic Revolution” (1905), chap. 10, Marxists.org

(9) F. Engels, “Principles of Communism” (1847), Marxists.org

در برخی از ترجمه های فارسی و انگلیسی از “اصول کمونیسم”، واژۀ “علم” به اشتباه به جای “دکترین” آورده شده است.

(10) K. Marx, “Critique of the Gotha Program” (1875), Marxists.org

19 اردیبهشت 1390

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *