انقلاب آلمان

کارگر میلیتانت شماره ۸۰

در نوامبر ۱۹۱۸، کارگران و سربازان آلمان به شورش علیه حاکمیت دست زدند و با اعتصابات توده های و تمرّد، جنگ جهانی اول را به پایان رساندند.

اما آن ها چیزی بیش از اتمام جنگ انجام دادند و آن سرنگونی قیصر آلمان (پادشاه ویلهلم دوم) بود، متلاشی کردن ارتش دائمی و به لرزه درآودن بنیان های سرمایه داری. طی پنج سال بعدی، کارگران و سرمایه داران آلمان به نبردی خونین وارد شدند تا تعیین کنند که کدام طبقه قدرت را به دست خواهد گرفت.

کتاب «پیر بروئه» با نام «انقلاب آلمان: ۱۹۱۷۱۹۲۳»، تاریخ این نبرد را بازگو می کند. در این جا «تاد چرتین» توضیح می دهد که چرا امروز این کتابی است که سوسیالیست ها حتماً باید بخوانند.

***

«حزب سوسیال دمکرات» (SPD) آلمان، در سال ۱۸۷۵ از سوی هواداران کارل مارکس و فردریش انگلس، همراه با دیگر گروه های رادیکال کارگری، بنیان گذاشته شد. «حزب سوسیال دمکرات» پس از جان به در بردن از دهه ها سرکوب، سرانجام در سال ۱۸۹۱ قانونی گردید و به سرعت به یک حزب توده ای نیرومند مبدل شد.

تا سال ۱۹۱۲، قریب به ۱ میلیون کارگر عضو حزب بودند، درحالی که ۴ میلیون نفر دیگر به آن رأی دادند، و بیش از ۱۰۰ نمایندۀ سوسیالیست در پارلمان آلمان داشت. این حزب هم­چون نگینِ جنبش سوسیالیستی بین المللی نگریسته می شد، و آلمان، محتمل ترین کشور برای وقوع انقلاب بود.

اما با حاد شدن شرایط در ۴ اوت ۱۹۱۴، رهبران «حزب سوسیال دمکرات» (و همتایان آنان در فرانسه و بریتانیا) به جای انقلاب علیه سرمایه داری، به شعار مشهور «کارگران جهان متحد شویددر مانیفست کمونیست خیانت کردند. نمایندگان حزب به نفع بودجۀ جنگی قیصر رأی دادند و به سرمایه داران آلمان کمک کردند که کارگران را برای جنگ جهانی اول، برای کشتن کارگران فرانسه، بریتانیا، روسیه و بریتانیا، بسیج کنند.

یکی از مهم­ترین سهم هایی که «پیر بروئه» با کتاب خود، «انقلاب آلمان: ۱۹۱۷۱۹۲۳» ادا می کند، توضیح این امر است که چه طور چنین اتفاقی ممکن شد. از همان روزهای نخستِ «حزب سوسیال دمکرات»، همواره نبردی میان جناح های چپ و راست حزب وجود داشت.

در جناح راست، ادوارد برنشتاین، تمامی کسانی را اعتقاد داشتند سرمایه داری می تواند به طور مسالمت آمیز اصلاح شود، در پشت خود به صف درآورد. برنشتاین در کتاب خود «سوسیالیسم تکاملی» (به تاریخ ۱۹۱۸) اعلام کرد مارکس برخطا بوده که تأکید می کرده است اقتصاد سرمایه داری بذرهای نابودی خود را در درونش دارد. به علاوه برنشتاین ادعا کرد که کارگران می توانند صرفاً با کسب اکثریت در پارلمان، از طریق آرا قدرت سرمایه داران را به تدریج کاهش دهند.

در جناح چپ، رزا لوکزامبورگ، یک انقلابی لهستانی جوان و تیزبین، استدلال های برنشتاین را تکه تکه کرد. کتاب رزا با عنوان «رفرم یا انقلاب»، در دفاع از این گفتۀ مارکس و انگس بود که اقتصاد سرمایه داری، الزاماً به بحرانی وخیم منجر می شود؛ رزا این ایده را به ریشخند گرفت که طبقات حاکم با شکست در انتخابات، به سهولت ثروت و قدرت خود را به دست طبقۀ کارگر خواهند سپرد.

لوکزامبورگ در نبرد عقاید پیروز شد، و اکثریت «حزب سوسیال دمکرات» طی سال های پیشِ رو، از وی پشتیبانی نمود. با این حال «بروئه» توضیح می دهد که شعارها و قطعنامه ها، برای خنثی نمودن قدرت رو به رشد بوروکراسی در درون «حزب سوسیال دمکرات» و اتحادیه های کارگری کافی نبود.

ظهور بوروکراسی صرفاً مسألۀ اپورتونیست هایی نبود که هم­چون کرم به سوی قدرت نقب می زدند و می خزیدند. «بروئه» نشان می دهد که بین دهۀ ۱۸۷۰ و سال ۱۹۱۴، آلمان از یک قدرت اقتصادی دست چندم، به غول صنعتی اصلی جهان مبدل شد. رشد عظیم اقتصادی، نیازمند سرکوب وحشیانه در سال های نخستین بود.

اما همان طور که اقتصاد پیچیده تر از پیش می شد، به نیروی کار آموزش دیدۀ بهتری هم نیاز پیدا می کرد. به علاوه سودهای هنگفت سرمایه داران صنعتی به آن ها اجازه داد که در مخالفت تند خود با اتحادیه گرایی کارگران، کمی تخفیف قائل شوند. «بروئه» با این ایده مخالف است که وجود این دورۀ ۲۰ سالۀ «صلح اجتماعی» بود که شرایط مادی را برای ظهور عقاید برنشتاین فراهم ساخت.

این دورۀ رشد تدریجی «حزب سوسیال دمکرات»، افزایش استانداردهای زندگی و تساهل و تسامح طبقۀ حاکم، بر بخش عظیمی از طبقۀ کارگر تأثیر گذاشت، اما مقاماتِ تمام­وقت «حزب سوسیال دمکرات» و اتحادیه های کارگری بیش از هر کسی مستعد تأثیر پذیری از این عوامل بودند. و موفقیت «حزب سوسیال دمکرات» بدان معنا بود که عملاً هزاران نفر از این مقامات تمام­وقت وجود دارند. تا سال ۱۹۰۶، رهبران «حزب سوسیال دمکرات» و اتحادیه های کارگری بیش­تر دغدغۀ دفاع از سازوبرگ حزب را داشتند تا حرکت به سوی انقلاب. در واقع آن ها موفقیت این حزب را با بورژوازی آلمان یکسان می دانستند.

جنگ جهانی اول، ایده های جناح چپ و راست را به آزمون گذاشت. صحت نظرات رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت (نمایندۀ انقلابی صریح و بی پردۀ حزب سوسیال دمکرات) حول مهم­ترین مسائل آن ها، مطلقاً به اثبات رسید. رفرمیست ها یا دستشان به خون آلوده شد (نظیر فردریش اربرت، سرپرست حزب سوسیال دمکرات) یا با آن فلج شدند (نظیر برنشتاین یا تئوریسین اصلی حزب، کارل کائوتسکی)، کسانی که بیهوده امید داشتند این ها به سرعت تمام خواهد شد و سرمایه داری به حالت «طبیعی» بازخواهد گشت.

با این حال عقاید، بدون سازماندهی بسیار ضعیف هستند. این نیز با جنگ اثبات شد. کنترل اربرت بر بورکراسی «حزب سوسیال دمکرات» او را قادر کرد که مخالفت پایه های کارگری و انقلابی در درون حزب را ساکت کند.

انقلابیون در حزبی به دام افتادند که کاملاً تحت کنترل بوروکراسی رفرمیستِ حامیِ جنگ قرار داشت. حتی لیبکنشت هم ابتدا با رأی برای بودجۀ جنگی همراهی کرد، چرا که اکثریت کمیتۀ پارلمانی «حزب سوسیال دمکرات» از آن بودجه پشتیبانی نمود.

طی چند هفته از این تصمیم، لیبکنشت درک کرد که اشتباه کرده است و «حزب سوسیال دمکرات» بدون اقدام سریع انقلابیون قرار نیست تغییری در مسیر خود بدهد.

«بروئه» موضع جدّی انقلابیون آلمان را با مقایسۀ آنان با بلشویک های روس توصیف می کند. اگرچه لنین به طور کامل در آن مقطع درک نکرده بود، ولی حزب بلشویک او تفاوت های بسیاری با «حزب سوسیال دمکرات» داشت. لنین به دلیل وجود سرکوب شدید، اصرار داشت که فقط انقلابیون قابل اعتماد باید اجازۀ پیوستن به حزب بلشویک را داشته باشند.

این به انشعابی در درون «حزب کارگران سوسیال دمکرات روسیه» (حزب خواهر سوسیال دمکرات ها در روسیه) در مجمع بنیان گذاری آن به سال ۱۹۰۳ انجامید. اگرچه بلشویک ها و منشویک ها تا سال ۱۹۱۲ به لحاظ فنی به صورت جناح هایی در درون حزب واحد کارگران سوسیال دمکرات روسیه باقی ماندند، اما هر چه بیش­تر به عنوان احزابی مجزا با اشکال تشکیلاتی و دیدگاه هایی واگرا دربارۀ انقلاب، عمل کردند.

«بروئه» توضیح می دهد که لوکزامبورگ به شدت علیه رفرمایست ها در درون حزب خود مبارزه کرد و حتی خصومت او با بوروکراسی «حزب سوسیال دمکرات» نیز به مراتب بیش­تر از لنین بود که تا زمان جنگ جهانی اول هنوز این حزب را یک الگوی سازمانی درنظر می گرفت. با این حال لوکزامبورگ برخلاف لننین هرگز از مبارزات سیاسی خود نتایج سازمانی و تشکیلاتی نگرفت. او روی مبارزۀ خودانگیختۀ پایه های کارگری حزب و طبقۀ کارگر به طور اعم برای بیرون راندن بوروکرات ها در لحظۀ سرنوشت ساز تکیه کرد.

به هر رو در لحظۀ سرنوشت ساز سال ۱۹۱۴، روشن شد که رهبری «حزب سوسیال دمکرات»- با انحصار کنترل خود بر مطبوعات حزبی، فهرست اعضا، اتحادیه های کارگری و غیرهتأثیری تعیین کننده بر تضعیف همان مبارزۀ خودانگیخته ای دارد که لوکزامبورگ بر روی آن حساب می کرد.

لنین موضعی بسیار متفاوت داشت. بلشویک ها بلافاصله و تقریباً به طور یکپارچه با جنگ مخالفت کردند؛ آن ها چندین هزار کادر ورزیده داشتند؛ همراه با انضباط معمول بر اساس چندین سال تجربۀ کار زیرزمینی؛ آن ها روزنامه های قانونی و غیرقانونی خود را داشتند که از طریق آن می دانستند چگونه با اقشار وسیعی از کارگران ارتباط بگیرند.

در سال ۱۹۱۵، نخستین اعتراضات و اعتصابات در کشورهای درحال جنگ به سرعت آغاز شد. در آلمان، انقلابیون از این اعتراضات استقبال کردند و حتی به سازماندهی آن یاری رساندند، منتها به عنوان افراد پراکنده. در روسیه، بلشویک ها یک سیاست واحد تبلیغ و تهییج ضدّ جنگ را پیش بردند و صدها و یا هزاران کارگر و سرباز را جذب حزب خود نمودند.

در فوریۀ ۱۹۱۷، سربازان و کارگران روسیه علیه جنگ دست به شورش زدند، و تزار را به شکل نوعی انقلاب خودانگیخته که لوکزامبورگ بدان امید بسته بود، سرنگون نمودند.

این انقلاب، دو حکومت رقیب را ایجاد کرد. از یک سو، حکومت موقت، که از احزاب محافظه کار گذشته (بدون تزار)، لیبرال ها و منشویک ها و دیگر سوسیالیست های رفرمیست تشکیل می شد. از سوی دیگر، شوراهای کارگران، سربازان و دهقانان که مستقیماً و براساس انتخابات در کارخانه ها و سنگرها، نمایندۀ توده های کارگر بودند.

منشویک ها ادعا کردند که اکنون با رفتن تزار، کارگران روسیه باید از جنگ حمایت کنند و مطالبات خود را با خواسته های کارفرمایان شان به نفع دفاع از روسیۀ «دمکراتیک» تعدیل کنند. در ابتدا، بسیاری از رهبران مهم بلشویک نسبت به حمایت یا عدم حمایت از حکومت موقت سردرگم بودند، اما بخش گسترده ای از ۲۵۰۰۰ عضو آن ها شدیداً مخالف حمایت بود.

لنین در ماه آوریل از تبعید به روسیه بازگشت و خواهان یک تغییر رادیکال در مسیر شد. او اظهار داشت که حکومت موقت مایل به تداوم جنگ و مخالف با اصلاحات ارضی است و قصد واگذاری قدرت به کارگران در کارخانه ها را ندارد؛ بنابراین بلشویک ها باید اکثریت طبقۀ کارگر و سربازان را متقاعد کنند که قدرت باید به شورها منتقل شود.

از آن جا که صحت هر یک از نقدهای بلشویک ها به حکومت موقت مشخص می شد، حزب بلشویک به سرعت رشد کرد. تا تابستان، بالغ بر ۲۰۰ هزار عضو وجود داشت؛ تا اکتبر ۱۹۱۷، بیش از ۳۵۰ هزار عضو؛ و بلشویک ها اکثریت را در تمامی شوراهای کارگری مهم سرتاسر روسیه به دست آورده بودند.

بلشویک ها دیگر صرفاً بیانگر آمال و آرزوهای انقلابی بخش پیشتاز طبقۀ کارگر نبودند. آن ها خود پیشتاز طبقۀ کارگر بودند که در یک حزب باتجربه، منضبط و مبارز سازمان یافته بودند.

بلشویک ها در اتحاد با اقلیت های انقلابی در دیگر احزاب، انقلاب سوسیالیستی اکتبر را هدایت کردند، و ظرف مدتی کوتاه، قدرت را به کارگران، زمین را به دهقانان و صلح بی قید و شرط را به تمامی ملل بخشیدند. اگرچه آلمان از پذیرش صلح بدون تسخیر نواحی گسترده ای از کشور امتناع کرد، ولی بلشویک ها به وعدۀ خود برای پایان دادن به جنگ عمل کردند و این چهرۀ تمام ریاکاران و سوسیالیست های رفرمیستی را که ادعا داشتند تنها مشغول «دفاع» از کشور «خود» هستند، آشکار ساخت.

تنها طی یک سال بعد، کارگران آلمان از نمونۀ همتایان خود در روسیه پیروی کردند.

در سرتاسر سال ۱۹۱۸، اعتصابات تشدید شده بود. در نخستین روزهای نوامبر ۱۹۱۸، ملوانان شورش کردند و از کارگران بنادر درخواست کردند که از آنان حمایت کنند. درست مانند روسیه، این جنبش خودانگیخته هم­چون شعله های آتش به سراسر آلمان گسترش یافت.

تا ۹ نوامبر، قیصر آلمان وادار به استعفا شد، شوراهای کارگری در تمامی شهرهای مهم کشور دایر شد، و احزاب محافظه کار برای نجات خود از کارگران و سربازان انقلابی، متوسل به رهبران حامی جنگ «حزب سوسیال دمکرات» شدند.

لوکزامبورگ و لیبکنشت با تهییج کارگران آلمان برای پیروی از نمونه های بلشویک ها، وارد انقلاب شدند؛ اکنون آن ها نیاز به یک حزب انقلابی حقیقی، متمایز از بوروکرات های رفرمیست را درک می کردند، اما بیش از حد برای آغاز به سازماندهی چنین حزبی انتظار کشیده بودند. گروه انقلابی آن ها، «اتحادیۀ اسپارتاکوس» (که نام آن برگرفته از شورش مشهور بردگان روم بود)، تنها چند هزار نفر عضو داشت.

بدتر این که آن ها حتی یک حزب مستقل هم نبودند، بلکه هنوز به عنوان یک جناح در درون حزبی فعال بودند که هم­چنان زیر سلطۀ رفرمیست ها قرار داشت، یعنی «حزب سوسیال دمکرات مستقل» (USPD).

«حزب سوسیال دمکرات مستقل»، در سال ۱۹۱۷، با روی گردانی کارگران از جنگ فاجعه بار، از «حزب سوسیال دمکرات» منشعب شده بود. با این حال این گروه که فرسنگ ها با یک حزب انقلابی فاصله داشت، یک حزب «سانتریست» بود، و هم «اتحادیۀ اسپارتاکوس» و هم بسیاری از رهبران و بوروکرات های «حزب سوسیال دمکرات» گذشته را که اساساً از جنگ حمایت کرده یا پشت کسانی نظیر کائوتسکی و برنشتاین پناه گرفته بودند، ترکیب می کرد.

لوکزامبورگ امید داشت که اقدام خودانگیختۀ توده ها، رفرمیست های «حزب سوسیال دمکرات مستقل» را به کناری خواهد راند (او همین امید را در مورد خود «حزب سوسیال دمکرات» هم داشت). با این وجود وقتی طعیان انقلابی در نوامبر ۱۹۱۸ فرا رسید، سانتریست ها نشان دادند که همان قدر متعهد به ضدیت با انقلاب سوسیالیستی هستند که «دشمنان»شان در درون «حزب سوسیال دمکرات». در واقع طی چند سال، «حزب سوسیال دمکرات مستقل» و «حزب سوسیال دمکرات» مجدداً در برابر انقلاب کارگری متحد می شدند.

رهبران «حزب سوسیال دمکرات مستقل» به جای مبارزه برای حفظ قدرت شوراهای کارگری آلمان، همراه با «حزب سوسیال دمکرات» به حکومت آلمان پیوستند. لوکزامبورگ و لیبکنشت به خیانت این گروه از رهبران حمله بردند، درست همان طور که لنین در روسیه چنین کرده بود. با این حال، لنین از حزبی با ده ها هزار نفر، با گروهی مجرب و آبدیده از رهبران برخوردار بود، درحالی که «اتحادیۀ اسپارتاکوس» تا پس از مرحلۀ اول انقلاب صبر کرد که مجمع بنیانگذاری حزب کمونیست (KDP) را در ژانویۀ ۱۹۱۹ برگزار کند.

حزب انقلابی جدید لوکزامبورگ با وجود آن که صحت خود را در هر مرحله از حرکت نشان داد و به همین جهت همسویی ده ها هزار کارگر و سرباز را به سوی خود جلب کرد، اما تنها ۳ هزار عضو تشکیلاتی داشت.

زمانی که کارگران رادیکال آلمان در یک اعتصاب عمومی جدید و شورش علیه تلاش حکومت حزب سوسیال دمکرات برای بازگرداندن راست­گرایان در مقام نیروهای پلیس برخاستند، حزب کمونیست تازه متولد شدۀ آلمان، وقت برای به پایان رساندن مجمع خود داشت.

اگرچه حزب کمونیست آلمان هنوز از نظر تعداد نفرات کوچک به شمار می رفت، ولی اعتبار لوکزامبورگ و لیبکنشت بسیار بالا بود. آن ها با توافق بر سر این نکات وارد میدان نبرد شدند که رشد حزب کمونیست آلمان زمان خواهد بود، و نباید با تحریکات چپ­روانه، بسیاری از اعضای جوان حزب را به انقلاب تا پیش از حمایت اکثریت کارگران آلمان فراخواند.

اما در عمل لیبکنشت به دنبال اعتصاب برلین کنترل خود را از دست داد و امضای خود را پای جزوه ای که خواهان سرنگونی حکومت حزب سوسیال دمکرات بود، گذاشت. در همان حال که بسیاری از کارگران رادیکال از او حمایت می کردند، اکثریت هنوز امید داشت که حکومت حزب سوسیال دمکرات به برخی وعده های خود عمل خواهد کرد. رادیکال ها منزوی بودند، اعتصاب شکست خورد، و «حزب سوسیال دمکرات» از سردرگمی موجود برای ضدّ حمله بهره برداری کرد.

بلشویک ها هم با چالشی مشابه در طی «روزهای ژوئیۀ» انقلاب ۱۹۱۷ رو به رو شده بودند. در آن زمان، سربازان و کارگران پتروگراد تلاش نمودند که حکومت موقت را سرنگون کنند، اما بلشویک ها قادر به جلوگیری از یک قیام زودرس شدند؛ چیزی که حزب کمونیست آلمان نشان داد قادر به انجامش نبود.

از آن جا که قیام نوامبر، ارتش دائمی و پلیس را متفرق و پراکنده کرده بود، حکومت حزب سوسیال دمکرات، با حمایت مالی سرمایه داران صنعتی ثروتمند، یک واحد شبه نظامی متشکل از افسران سابق را موسوم به «فرای کورپس» ایجاد نمود. تعداد این واحد بیش از ۵ هزار نفر نبود، اما افراد آن شدیداً مسلح، منضبط، با دستمزدهای بالا و بی رحمانه ضدّ انقلابی بودند.

به دنبال اعتصاب برلین، «فرای کورپس» صدها تن از کارگران را کشت؛ هم لوکزامبورگ و هم لیبکنشت را بازداشت نمود و به قتل رساند. طی ماه های آتی، «فرای کورپس» در سرتاسر آلمان راهپیمایی کرد، اعتصابات و شورش های کارگری منزوی و غیرهماهنگ را سرکوب نمود و هزاران نفر را به قتل رساند.

سرکوب، مرحلۀ نخست انقلاب را با شکست به پایان رساند. اما در عین حال میلیون ها کارگر را خشمگین کرد، و تماماً از حل بحران سیاسی و اقتصادی پیش روی سرمایه داری آلمان عاجر ماند.

«حزب کمونیست آلمان» از این ضربات جان به در برد و به سرعت رشد کرد، چرا که کارگران در عمل آن چه را که حزب ارائه کرده بود، دیدند. پُل لِوی، وکیل و دوست نزدیک لوکزامبورگ، به عنوان چهرۀ اصلی جهت دهی مجدد «حزب کمونیست آلمان» طی این روزهای دشوار ظاهر شد.

نخستین اقدام او، سازماندهی اخراج بی­ملاحظه ترین عناصر مافوق چپ از حزب بود. این به بهای خروج ۲۰ هزار نفر از حزب انجامید، اما در عین حال امکانی برای جذب صدها هزار کارگر رادیکال شده ای که در «حزب سوسیال دمکرات مستقل» باقی مانده بودند، ایجاد کرد.

در مارس ۱۹۱۹، بلشویک ها در روسیه «انترناسیونال کمونیست» را بنیان نهادند. هدف آن ها، کمک به ایجاد احزاب انقلابی در سرتاسر جهان، و به خصوص در کشور آلمان بود که انقلاب در آن هم­چنان بلاتکلیف باقی بود.

لنین همواره استدلال می کرد که بدون کمک از سوی یک آلمانِ سوسیالیستی، انقلاب روسیه از گرسنگی خواهد مورد. با این حال اگر ذخایر گستردۀ کشاورزی روسیه و پایۀ صنعتی آلمان بتوانند تحت حکومت های سوسیالیست انقلابی به هم بپیوندند، این امر نشانۀ آغازی بر پایان سرمایه داری جهانی خواهد بود.

مشکل اصلی در تشکیل یک حزب انقلابی توده ای در آلمان، این بود که چگونه باید صدها هزار نفر از پایه های سوسیالیست را که هنوز در درون «حزب سوسیال دمکرات مستقل» بودند متقاعد نمود که در صورت خواست آن ها برای تحقق یک انقلاب از نوع انقلاب روسیه، باید از رهبران سانتریستِ «چپ» در حرف و «راست» در عمل گسست کنند. لِوی و لنین سال های ۱۹۱۹ و ۱۹۲۰ را در تلاش برای جلب آنان سپری کردند.

رویداد تعیین کننده ای که نهایتاً جناح چپ «حزب سوسیال دمکرات مستقل» را به نیازِ پیوستن به «حزب کمونیست آلمان» متقاعد کرد، یک کودتای نظامی در مارس ۱۹۲۰ بود. این به­اصطلاح «کودتای کاپ»، شاهد تلاش افسران نظامی دوآتشه برای استقرار یک دیکتاتوری بود. اعتصاب عمومی کارگران در سرتاسر کشور و ایجاد واحدهای شبه نظامی کارگری، کودتاچیان را شکست داد.

تهاجم نیروهای راست، کارگران را از یأس و ناامیدی بیرون آورد و به پایه های «حزب سوسیال دمکرات مستقل» نشان داد که دیگر نمی توان امیدی برای بازگشت به ایام خوب گذشتۀ سرمایه داری باثبات و مرفه آلمان داشت. در ماه نوامبر ۱۹۲۰، ۳۰۰ هزار عضو «حزب سوسیال دمکرات مستقل» رأی مثبت به پیوستن به «حزب کمونیست آلمان» دادند و این می توانست یک حزب انقلابی با تقریباً ۳۵۰ هزار عضو ایجاد کند.

پس از پنج سال جنگ خونین در سنگرها و دو سال مبارزۀ انقلابی، طبقۀ کارگر آلمان نهایتاً از یک سازمان انقلابی، با اصول، اندازۀ مناسب و خواستِ عملی کردن ایده های مارکسیستی، برخوردار بود. با این وجود، این پتانسیل تقریباً با تکرار همان اشتباهی که لیبکنشت در ژانویۀ ۱۹۱۹ مرتکب شد، منتها این بار در مقایس بزرگ­تر، تقریباً بر باد رفت.

در مجمع «حزب کمونیست آلمان» در دسامبر ۱۹۲۰، رهبری متعهد به پیروی از تجربۀ بلشویک ها در مخالفت با قیام زودرس شدند. لنین اشاره کرد که یک حزب کمونیست بزرگ و مطئمن، تنها یکی از اجزای لازم برای یک انقلاب موفق است. وجود بحرانی که طبقۀ حاکم را فلج سازد و وقوع قیام در عمل و اعتماد به نفس تودۀ کارگران نیز ضروری است.

۳۵۰ هزار عضو «حزب کمونیست آلمان»، بسیار نیرومند بودند، اما نمی توانستند انقلاب را به جای ۱۵ میلیون کارگر انجام دهند، مگر آن که اکثریت آن کارگران خواهان مشارکت می شدند. در مارس ۱۹۲۱، چنین بحرانی در درون طبقۀ حاکم وجود نداشت و تنها علائمی ناچیز از این وجود داشت که تودۀ کارگران (در برابر اکثریت انقلابی) اکنون اعتماد به نفس خود را از زمان شکست های سال ۱۹۱۹ از نو به دست آورده بود.

با این وجود رهبران «حزب کمونیست آلمان»، به­اصطلاح «آکسیون مارس» را راه انداختند و طی آن حزب جدید را به تلاش احمقانه برای «تحریک» به انقلاب کشاندند. آن ها تا جایی پیش رفتند که تلاش کردند با احاطه کردن کارخانه ها به وسیلۀ فعالین بیکار، کارگران را برای اعتصاب تحت فشار قرار دهند.

تاکتیک های آن ها به نزاع میان اعضای حزب کمونیست و دیگر کارگران رفرمیست یا حتی رادیکال انجامید. «آکسیون مارس» به فاجعه ختم شد، به طوری که نیمی از اعضای «حزب کمونیست آلمان» خارج شدند و میلیون ها کارگر از انقلابیون فاصله گرفتند.

لنین و ترتسکی در بهار ۱۹۲۱ شدیداً درگیر دخالتگری در «حزب کمونیست آلمان» شدند و تلاش کردند که رفقای آلمان را متقاعد به این اشتباهات نمایند. پیروزی آن ها اساساً بر روی کاغذ بود، اما «آکسیون مارس» رهبری حزب را تکه و پاره کرد. لِوی به دلیل حملات علنی و بی رحمانه به تاکتیک های احمقانۀ حزب اخراج شد. به علاوه «بروئه» استدلال می کند که رهبری از اشتباهات خود بسیار شوکه شده بود، به طوری که هرگز نتوانست به طور کامل اعتماد به نفس خود را بازیابد و بیش از پیش از بلشویک ها می خواستند که بگویند آن ها چه کار کنند.

سرمایه داری آلمان تا حد بسیار زیادی از تاکتیک های فاجعه بار حزب کمونیست منتفع شد، اما هنوز قادر به حلّ مشکلات خود نبود.

در سال ۱۹۲۳، سربازان فرانسه معادن زغال سنگ آلمان را در مناطقی به دلیل بدهی های جنگی مورد توافق در معاهدۀ ورسای که به جنگ جهانی اول پایان داد، اشغال کردند. این منجر به بروز یک بحران سیاسی و اقتصادی شد که باری دیگر فرصتی به کارگران آلمان برای تسویه حساب با سیستم می بخشید.

تا تابستان ۱۹۲۳، تورم با نرخ ۱۰ هزار درصد در ماه یا بیش تر پیش می رفت و اقتصاد را به حالت تعلیق درآورد. نازی ها طی این دوره آغاز به رشد نیرومند کردند که امور را بدتر نمود. آن ها ده ها هزار حامی مسلح را جذب کردند و دست به حمله به اتحادیه ها و احزاب چپ­گرا زدند.

اکنون حزب کمونیست با ضرورت یک چرخش جدید رو به رو شد. این حزب یک سال گذشته را با سازماندهی آکسیون های جبهۀ واحد در دفاع از استانداردهای زندگی و آزادی های مدنی کارگران، صرف بهبود خود از زمان «آکسیون مارس» کرده بود.

اما با تعمیق بحران، حزب نتوانست تشخیص دهد آن شرایطی که سال ۱۹۲۱ برای انقلاب مهیا نبود، اکنون به سرعت رو به رشد است؛ در عوض به سیاست منفعل و تدافعی چسبید. وقتی هاینریش براندلر، که به جای لِوی سرپرستی حزب را به عهده گرفته بود، تلاش کرد که با سازمان دهی «روز مقابله با فاشیسم» در ماه ژوئیه حزب را در مسیر تهاجمی هدایت کند، کنار گذاشته شد.

«حزب کمونیست آلمان» و مشاورین بلشویک آن ها نهایتاً در مواجهه با سقوط کامل اقتصاد و بحران حکومت در پاییر ۱۹۲۳، تلاش کردند که تاکتیک ها را برای آماده سازی یک انقلاب کارگری تغییر دهند. حتی آن زمان بحث بود که تروتسکی برای هدایت قیام به برلین فرستاده شود.

«بروئه» توضیح می دهد که این بحث، یک عنصر جدید بسیار خطرناک را مطرح ساخت. تا به این زمان، فعالیت دوسویۀ بلشویک ها با حزب کمونیست آلمان، به طور عمومی مثبت بود. با این حال تشدید بحران در درون انقلاب روسیه به دلیل انزوا و گرسنگی و قطحی، خود را در درون یک مبارزۀ جناحی پیچیده در درون حزب بلشویک بروز داده بود. در سال ۱۹۲۳، ژوزف استالین و گئورگی زینوویف، رهبران روس، مخالف اقدام انقلابی در آلمان بودند. تروتسکی نهایتاً بر مقاومت آن ها فائق آمد، اما این تأخیر سرنوشت ساز بود.

عناصر سازندۀ یک خیرش انقلابی وجود داشت، اما «حزب کمونیست آلمان» نمی دانست که چه طور رویدادها را رهبری کند، بلکه تنها واکنش نشان می داد. براندلر خود بیشتر روزهای ماه سپتامبر را در مسکو گذراند و مشغول مشورت با روس ها بود. در پایان، آن ها مخالفت کردند و انقلاب بدون یک نبرد، لغو شد.

این تصمیم به عقب نشیسنی بدون مبارزه، به ناامیدی و یأس گسترده انجامید و به پتانسیل «حزب کمونیست آلمان» برای رهبری طبقۀ کارگر تا مدت های مدیدی پایان داد. تروتسکی این را بزرگ­ترین شکست در تاریخ جنبش کارگری نامید.

شکست آلمان به انزوای نهایی انقلاب روسیه انجامید و ظهور بوروکراسی استالینیستی. ضدّ انقلاب استالین به درون مبارزۀ جنبش کمونیستی بین المللی در برابر فاشیسم خزید، و نهایتاً اجازه داد که هیتلر به قدرت برسد.

هیچ یک از این ها اجتناب ناپذیر نبود. کتاب «بروئه»، تاریخ یکی از جسورانه ترین و تراژیک ترین صحنه های جنبش کارگری را دربرمی گیرد. او اظهار می دارد که بحث های سیاسی تئوریک میان استراتژی های رفرمیستی و انقلابی، می تواند تندترین نتایج عملی را داشته باشد، و حتی به دو سنگربندی متفاوت در تقابل با هم منجر شود.

کتاب «بروئه» پتانسیل انقلابی کارگران در پیشرفته ترین کشورهای صنعتی را برای مبارزه در راه سوسیالیسم اثبات می کند، اما در عین حال نسبت به نادیده گرفتن قدرت سرمایه داری برای منحرف ساختن یا درهم شکستن آن مبارزه هشدار می دهد. مهم­تر از همه، «بروئه» به انقلابیون در برابر مخاطرات ناشی از نادیده گرفتن اهمیت تشکیلات هشدار می دهد.

http://socialistworker.org/2006-2/607/607_10_Germany.shtml

درگذشت ریشارد فون وایتسکر، رئیس جمهور سابق آلمان، و اسطوره سازی بورژوازی

پیتر شوآرتس

برگردان: آرام نوبخت، ویراستار: بتی جعفری

با شنیدن و خواندن انبوه مطالب به مناسبت درگذشت رئیس جمهور اسبق آلمان، ریشارد فون وایتسکر که صبح شنبه در سن ۹۴ سالگی فوت کرد، خیال مخاطب راحت می شود که او پیرو آیین پروتستان بود و نه کاتولیک؛ چه در غیر این صورت می توانست «قدیس» اعلام شود.

برنامه های بی­شمار تلویزیونی و رادیویی، با ستایش­آمیزترین عبارات به تمجید از این رئیس جمهور سابق پرداخته اند. روزنامه های یکشنبه همگی مقالاتی چندین و چند صفحه ای در ادای احترام به فون وایتسکر، رئیس دولتِ سال های ۱۹۸۴ تا ۱۹۹۴ منتشر کردند.

تمامی این مطالب، متفق القول بزرگ­ترین دستاورد وایتسکر را سخنرانی او به تاریخ ۸ مه ۱۹۸۵ به مناسبت چهلمین سالگرد تسلیم آلمان نازی در جنگ جهانی دوم می دانستند. او طی این سخنرانی، پایان جنگ را «روز رهایی» توصیف کرد و نه روز شکست و شرم که بسیاری از سیاستمداران آلمان سابقاً اعلام می کردند.

در واقع این سخنرانی و تحسینی که امروز به دنبال دارد، بیش­تر به رابطۀ نخبگان آلمان با دمکراسی و تودۀ مردم می پردازد تا به خود وایتسکر.

بسیاری از مردم، اگر نگوییم اکثریت آن ها، پایان جنگ در سال ۱۹۴۵ را به عنوان رهایی تجربه کردند؛ رهایی از دیکتاتوری وحشیانه ای که نظرات مخالف را سرکوب و هدف قرار داد؛ رهایی از رژیمی که به جنایاتی غیرقابل بیان دست زد؛ رهایی از شب های بمباران. با روند صعودی اقتصاد پس از جنگ، گروه های وسیع حامی رژیم نازی، رفته رفته به اقلیتی ناچیز تحلیل رفتند.

اما این امر در مورد نخبگان حاکم در جمهوری فدرال آلمان مصداق نداشت. در دستگاه دولتی، قضایی و امنیتی، در دفاتر اصلی سرمایۀ بزرگ و دپارتمان های دانشگاهی، تعداد زیادی از نازی های قدیم و همکاران آن ها هم­چنان فعال باقی ماندند؛ کسانی که عمیقاً در جنایات رایش سوم دست داشتند. آن ها اگر هم از هیتلر فاصله گرفتند، تنها به این خاطر بود که او آلمان را به سوی شکست کشانده بود، و نه به این دلیل که هیتلر در جستجوی ایجاد سلطۀ امپریالیستی آلمان بر جهان و نابودی جنبش کارگری بود.

نیروهای پشت ترور و سوء قصد نافرجام به هیتلر در ۲۰ ژوئیۀ ۱۹۴۴، تنها زمانی علیه هیتلر چرخش کردند که شکست در جنگ اجتناب ناپذیر می نمود، و اکنون این افراد به عنوان قهرمانان مقاومت معرفی می شدند. در همان زمان، حزب کمونیست ممنوع گردید و اعضای آن که درحال مقاومت بودند و در اردوگاه های کار اجباری به سر می بردند، مورد پیگرد و آزار قرار گرفتند.

این چهار دهه وقت گرفت تا رئیس دولت آلمان غربی، روز «۸ مه ۱۹۴۵» را به عنوان «روز رهایی» توصیف کند، نه دستاوردی عظیم، که یک رسوایی است.

در واقع سخنرانی وایتسکر امتیازات زیادی به کسانی می داد که به پشتیبانی از جاه طلبی های قدرت برتر آلمان ادامه می دادند؛ کسانی که به گفتۀ او «درد شکست کامل سرزمین پدری خود» را احساس می کردند و «توهمات ازهم گسیخته، کام­شان را تلخ کرده بود».

او توضیح داد که «۸ مه، روزی نیست که ما آلمانی ها جشن بگیریم. ما مطلقاً هیچ دلیلی نداریم که امروز در جشن های پیروزی شرکت کنیم».

سخنرانی وایتسکر، کم­تر تسویه حساب با گذشته بود و بیش­تر آماده سازی اهداف سیاسی برای آینده. وایتسکر به عنوان دیپلماتی کارکشته می دانست که اگر آلمان قرار است باری دیگر نقش یک قدرت بزرگ را ایفا کند، می باید از جنایات رایش سوم فاصله بگیرد.

وقتی او مشغول سخنرانی بود، فرصتی عظیم وجود داشت که او به خوبی از آن آگاهی داشت. دو ماه پیش از این، میخائیل گورباچف به عنوان دبیر کل حزب کمونیست شوروی انتخاب شده بود. کم­تر از پنج سال بعد، دیوار برلین سقوط کرد.

وایتسکر البته نمی توانسته همۀ این تغییر و تحولات را پیش­بینی کرده باشد. با این حال زمانی که او از جنگ جهانی دوم صحبت می کرد، سفت و سخت بر وحدت دوبارۀ آلمان تمرکز کرده بود: «ما آلمانی ها، یک مردم و یک ملت هستیم» و اضافه کرد «نسل جدیدی برخاسته تا مسئولیت سیاسی را به دست بگیرد. نسل های جوان تر مسئول آن چه در گذشته رخ داد، نیستند».

وایتسکر سپس به عنوان رئیس جمهور، ناظر با وحدت دوبارۀ آلمان بود. در همان حال که صدراعظم آلمان، هلموت کول و دیگر سیاستمداران اصلی آلمان در بوق و کرنا به ستایش قدرت بازیافتۀ آلمان پرداختند، وایتسکر مسئولیت آرام کردن حکومت های بریتانیا، فرانسه و دیگر کشورها را بر عهده داشت. سخنرانی ۱۹۸۵ او، نقش مهمی در این رابطه ایفا کرد.

ریشارد فون وایتسکر در سال ۱۹۲۰ و در خانواده ای از مقامات دولتی و دیپلمات ها در جنوب آلمان به دنیا آمد. پدربزرگ او، کارل هوگو وایتسکر از سال ۱۹۰۶ تا ۱۹۱۸ به عنوان نخست وزیر به پادشاه وورتمبرگ خدمت کرد و در سال ۱۹۱۶، دو سال پیش از پایان رژیم قیصر، به مقام «نجیب زادگی» موروثی خود ارتقا یافت.

پدر او، ارنست فون وایتسکر، طی سال های ۱۹۰۰ و ۱۹۱۸، افسر نیروی دریایی بود؛ در پایان جنگ جهانی اول، به درجۀ «ناو سروان» رسید و بخشی از رهبری جنگ در نیروی دریایی بود. در ژانویۀ ۱۹۱۹، او به فرار هورت فون فلونگ هارتونگ، از عوامل دخیل در قتل کارل لیبکنشت، یاری رساند.

ارنست فون هایتسکر در دورۀ جمهوری وایمار به خدمات دیپلمتیک پیوست و ریشاردِ جوان بخش اعظم جوانی خود را در دیگر کشورها گذراند؛ او به درجه ای از دنیا دیدگی رسید که بتواند به عنوان رئیس جمهور آلمان فعالیت کند. از جمله شهرهای محل اقامت او، بازل، کپنهاگ، اسلو و برن بود.

در دورۀ حاکمیت نازی ها، حرفۀ پدر او به سرعت پیشرفت کرد. در سال ۱۹۳۷، مشخصاً به ابتکار هیتلر، او به سمت وزارت امور خارجه در برلین منصوب شد. در سال ۱۹۳۸، به حزب نازی و «اس اس» پیوست. از ۱۹۳۸ تا ۱۹۴۳، به دستیار یوآخیم فون ریبنتروپ و مردم شمار دو در وزارات امور خارجه شد. در سال ۱۹۴۹، او به پنج سال حبس در نورنبرگ به دلیل جنایت علیه بشریت محکوم شد، اما یک سال بعد مشمول عفو عمومی گشت و آزاد شد.

فرزند ارنست، ریشارد، در سال ۱۹۳۸ و در سن ۱۸ سالگی به «ورخامت» (ارتش آلمان نازی) پیوست. طی جنگ جهانی دوم، او از اولین تا آخرین روز یک سرباز و افسر فعال بود. در سال ۱۹۳۹، در تهاجم به لهستان شرکت کرد و در این جا بود که برادر بزرگ­تر وی، هاینریش کشته شد. در سال ۱۹۴۱، او در عملیات بارباروسا، حمله به اتحاد شوروی، دخالت داشت. او در محاصرۀ مسکو و لنینگراد جنگید و هم­چنین دوره ای را در مقر فرماندهی عالی ارتش خدمت کرد.

بلافاصله پس از جنگ، ریشارد فون وایستکر، به مطالعۀ حقوق روی آورد و در دادگاه نورنبرگ برای دفاع از پدر خود ظاهر شد. او در سرتاسر زندگی خود بر بیگناهی پدرش تأکید داشت.

بنابراین او یکی از مهم­ترین مدافعین این افسانه است که مقامات عالی، دیپلمات ها و ژنرال هایی که حرفۀ خود را در امپراتوری آلمان یا جمهوری وایمار تا پیش از جنگ جهانی اول آغاز کردند و آن را بلاانقطاع در دورۀ هیتلر ادامه دادند، صرفاً به وظیفه عمل کرده و مسئول جنایات نازی ها نبوده اند. با این وجود دقیقاً همین افراد بودند که تا به آخر، امکان پیشبرد سازوبرگ دولتی و تحمیل ارادۀ «پیشوا» را تضمین کردند.

در واقع پدر وایتسکر از همان اوایل، سفت و سخت تصمیم خود به حمایت از رژیم نازی را گرفته بود. بلافاصله به دنبال قدرت گیری هیتلر، در فوریۀ ۱۹۳۳، او در خاطرات شخصی خود نوشت: «مردمی مانند ما باید از عصر جدید پشتیبانی کنند، به خاطر آن چه که در صورت شکست آن، از راه خواهد رسید! البته این نیز ضروری است که با تجربه و درک دیگر کشورها و شناخت زندگی، در حالت آماده باش باشیم. من به این متقاعده شده ام».

برادر ریشارد، پزشک و فیلسوف پرآوازه، «کارل فون وایتسکر»، به صلح طلبی روی آورد و درگیر کارزاری علیه تسلیحات هسته ای آلمان شد. ریشارد به «حزب سوسیال مسیحی» (CDU) پیوست که تعدادی از نازی های قدیم در آن فعال بودند.

طی سال های دهۀ ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، او پیش از آن که بر روی حرفۀ سیاسی خود از سال ۱۹۶۶ به بعد متمرکز شود، برای تعدادی از شرکت های بزرگ کار کرد. به علاوه او از سال ۱۹۶۹ تا ۱۹۸۱، نمایندۀ «بوندستاگ» (مجلس فدرال) و از شرکت کنندگان اصلی در تدوین پیش نوس برنامۀ CDU مصوب ۱۹۷۸ بود و از سال ۱۹۸۱ تا ۱۹۸۴، به عنوان شهردار برلین فعالیت کرد.

در نگاه اول، این تعاریف و تمجیدها از وایتسکر حیرت آور به نظر می رسد. مقام و منصبی که او به مدت ۱۰ سال داشت، اساساً خصلتی تشریفاتی دارد. به استثنای سه سالی که شهردار برلین بود، او هرگز منصب اجرایی نداشت. به علاوه، بیش از دو دهه از زمانی که او مقام خود را ترک کرد، می گذرد. تجلیل از وایتسکر بیش­تر به وضعیت سیاسی جاری بستگی دارد تا به نقش واقعی او.

وایتسکر، یا درست بگوییم وایستکرِ «ایده­آل شده»، برای ظهور مجدد امپریالیسم تجاوزکار آلمان با نقاب صلح­جویی، مصرف دارد. رئیس جمهور اخیر آلمان و حکومت برلین، هر دو پایان منع نظامی آلمان را اعلام داشته اند. سیاست خارجی آلمان باری دیگر به سوی شرق و فعالیت با همکاران نازی ها در اوکراین کشیده می شود.

با چنین پیش­زمینه ای است که در اروپا، صدراعظم آلمان، مترادف با «خودبینی آلمانی» شده است. تحت چنین شرایطی، افسانه ای که وایتسکر پیش کشید، یعنی این که نخیگان آلمان اصلاح شده و از سنت های پیشین خود گسست کرده اند، تنها به نیازهای تبلیغات داخلی و خارجی خدمت می کند.

۲ فوریۀ ۲۰۱۵

http://www.wsws.org/en/articles/2015/02/02/weiz-f02.html

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران