پدیدۀ «ترامپ»، یک هشدار سیاسی جدی

با اعلام نتایج انتخابات مقدماتی ریاست جمهوری امریکا در دوازده ایالت، موسوم به «سه شنبۀ بزرگ»، دیگر حتی دستگاه سیاسی و رسانه های رسمی امریکا هم نمی توانند انکار کنند که جامعۀ امریکا با یک بحران ژرف سیاسی دست به گریبان است. تا همین اواخر نامزدی شخص دونالد ترامپ صرفاً به عنوان نمایش بانمک و سرگرم کنندۀ یک دلقک یا لولوی سرخرمن در حاشیۀ رویدادهای انتخاباتی امریکا نادیده گرفته می شد. اما امروز، با وجود نامشخص بودن نتایج، پیشتاز نامزدی ریاست جمهوری حزب جمهوری خواه، کاندیدایی است که با اظهارات صریح فاشیستی توانسته پایه هایی هم برای خود پیدا کند.

طی چند هفتۀ گذشته، وقتی کاشف به عمل آمد که قرار است ترامپ به عنوان کاندیدای پیشتاز حزب جمهوری خواه از «سه شنبۀ بزرگ» سربلند بیرون بیاید، برخی منتقدین ترامپ تازه فهمیدند که این «هیولای فرانکشتاین»، خود مخلوق حزب جمهوری خواه است؛ حزبی که با چندین دهه کاشتن بذرهای نژادپرستی، امروز باید محصولش را درو کند. ردّ پدیده ای مانند ترامپ را باید در دهۀ ۱۹۸۰ جست؛ زمانی که ریچارد نیکسون، «استراتژی جنوب» حزب جمهوری خواه را در تقابل با جنبش حقوق مدنی آغاز کرد. هدف از این استراتژی، کسب حمایت سیاسی در ایالات جنوبی امریکا از طریق دامن زدن به نژادپرستی علیه سیاهان امریکا بود، آن هم درست به این دلیل که «جنبش حقوق مدنی سیاهان امریکا» پیشتر در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ به پیشرفت های قابل توجهی از جمله تصویب «لایحۀ حقوق مدنی» (۱۹۶۴) و «لایحۀ حق رأی» (۱۹۶۵) دست یافته بود که اساساً سازوکار نظام «قوانین جیم کِرو» را مضمحل کرد. در اوت ۱۹۸۰، ریگان بلافاصله پس از پیروزی در نامزدی جمهوری خواهان، فیلادلفیا (میسیسیپی) را به عنوان محل نخستین سخنرانی عمومی خود در مقام کاندیدای ریاست جمهوری حزب انتخاب کرد، جایی که ۱۶ سال پیش در آن سه کارگر فعال جنبش حقوق مدنی به قتل رسیده بودند.

تردیدی نیست که فرهنگ سیاسی نژادپرستانۀ حزب جمهوری خواه، محیط زیست ایده آلی را برای رشد ترامپ و بی پروایی فعلی اش برای طعنه های گزنده به مسلمانان و مهاجرینِ لاتین تبار ایجاد کرده است. با این حال از آن جا که نژادپرستی متاعی است که تقریباً همۀ نامزدهای جمهوری خواه در اختیار دارند و گاه و بیگاه می فروشند، پس نمی تواند توضیح دهندۀ پدیدۀ سیاسی صعود تند ترامپ باشد.

در شرایطی که ده ها میلیون نفر از مردم امریکا، به حق احساس می کنند که دستگاه سیاسی با بی اعتنایی به معضلات و مشکلات روزمرۀ زندگی شان، آن ها را نادیده گرفته و تحقیر کرده است، ترامپ پیش دستی کرده و پیام خود در لحظۀ درست به گوش مخاطب رسانده است. مسأله فقط زمان بود. دیر یا زود گرایش های راست افراطی درک می کردند که اشاره به ناامنی اقتصادی و اجتماعی مردم مستأصل، تا چه حد پتانسیل سیاسی بالایی برای جلب رأی دارد. این که ترامپ می گوید «آمریکا در مانده است»، ارزیابی بسیار نزدیکی به واقعیت است.

ترامپ دربارۀ بیکاری بالا، حقوق پایین و وضعیت فاجعه بار بهداشت و درمان می گوید. این که او اصولاً راهکاری در قبال این معضلات ندارد، یا هر آن چه دارد راهکارهایی مضحک، ارتجاعی و حتی احمقانه هستند، موضوع دیگری است. مسأله این جاست که ترامپ یک واقعیت، یعنی انحطاط اقتصادی را برجسته می کند و این چیزی است که رأی دهندگان بنا به تجربۀ ملموس روزمرۀ خود می توانند با آن ارتباط برقرار کنند. در مطلبی که روز سه شنبه در «لوس آنجلس تایمز» منتشر شد می توان این رابطه را دید:

«داده های نظرسنجی از ایالت هایی که در رأی گیری زودهنگام (Early Voting) شرکت داشتند، مؤید آن است که بسیاری از هواداران ترامپ به لحاظ مالی رو به ورشکستگی هستند. جمع کثیری از رأی دهندگان به ترامپ، تحصلات خود را در مقطع دبیرستان متوقف کرده اند که همین امر چشم اندازهای یافتن شغل را برایشان محدود می کند.

این بخشاً انعکاسی از رکود درآمدهای کشور از زمان بحران بزرگ است. درآمد سرانۀ ۳۲ هزار و ۸۹ دلار برای امریکایی های سفیدپوست، به زحمت به سطح سابق در سال ۲۰۰۵ بازگشته است. شرایط اقتصادی در ایالت های جنوبی که شاهد از دست رفتن مشاغل تولید و ساخت کالاهای صنعتی با آهنگ سریعی بوده اند، به طور اخص دشوار است؛ چرا که مراکز کار، تغییر کرده و مهارت ها و سطوح تحصیلی بالاتری را درخواست می کنند. در کارولینای جنوبی، جایی که رأی دهندگان ماه گذشته ترامپ را به سادگی به پیروزی رساندند، کارخانجات تولید خودرو با تکنولوژی بالا، جای صنایع نساجی تعطیل شده را گرفته اند. اما میانۀ درآمد خانوار- ۴۴ هزار و ۹۲۹ دلار- هنوز به پای نقطۀ اوج پیش از رکود نمی رسد. میانۀ درآمد خانوار، پس از تعدیل با تورم در سال ۲۰۰۶، ۵۰ هزار و ۴۸۴ دلار بود.

در تِنِسی که مانند جورجیا بالاترین میزان مشارکت رأی دهندگان در روز سه شنبه را تجربه می کند، سابقاً بالاترین میزان میانۀ درآمد (پس از تعدیل با تورم) در سال ۱۹۹۹، ۵۱ هزار و ۹۱۰ دلار بود که امروز به ۴۳ هزار و ۷۱۶ دلار رسیده است»

ترامپ با این وعده که «دوباره شکوه را به امریکا برمی گردانیم» به یک گذشتۀ رمزآلود و شکوهی اشاره می کند که وجود نداشته است.

ترامپ شعارهای بُنجل اقتصادی و سیاسی خود را به مردم مستأصل و درمانده قالب می کند. برخی از منتقدین سیاسی و رسانه ای او بر این اعتقادند که می توان اعتبار ترامپ را از بین برد، منتها اگر بتوان نشان داد که اکثر کسب و کارهای اقتصادی او نهایتاً سر از ورشکستگی و دادگاه درآورده اند. منتها این هم خطا است. داستان ورشکستگی های ترامپ و متعاقباً غلبه بر آن، نوعی امید کاذب به کسانی می دهد که خوب می فهمند از دست دادن همه چیز یعنی چه. اگر ترامپ ققنوس وار از خاکستر ورشکستگی های حرفه ای خود مجدداً سر بلند کرد، پس چه بسا بتواند دیگران و حتی کلّ کشور را به دنبال فرمول و راز محرمانۀ موفقیت خود بکشاند. ترامپ در برابر مشکلات امریکا، «هنر معامله» را به کار خواهد برد. ترامپ به کسانی وعدۀ معجره می دهد که به لحاظ اقتصادی و اجتماعی، یک پای شان لب گور است.

میلیاردها دلاری که ترامپ ادعا می کند دارد، خود محل بحث است. فارغ از این که مقدار دقیق دارایی های شخصی او چه قدر است، نکتۀ عجیبی که به نظر می رسد این است که این کله گندۀ راستگرای معاملات ملکی بتواند در بین بخش های قابل توجهی از کارگران کم درآمد سفیدپوست، پایه و حامی پیدا کند. درست در همین جا است که باید پرسید چرا این لایۀ قابل توجه اجتماعی به «چپ» جلب نشده است؟

برای پاسخ به این سؤال باید به چیزی نگاه کرد که عموماً تحت عنوان «چپ» در سیاست امریکا معرفی می شده است.

«چپ» در جامعۀ امریکا، عموماً سیاست های حزب دمکرات در برابر جمهوری خواه را تداعی می کند، در حالی که حزب دمکرات کمتر از جمهوری خواهان ابزار سیاسی «وال استریت» و بخش های قابل توجهی از استراتژیست های نظامی و اطلاعاتی نیست. حکومت اوباما که با شعار «تغییر» قدم به کاخ سفید گذاشت، همان سیاست های حکومت بوش را تداوم و بسط داد.  سیاست های اقتصادی اوباما هم تماماً برای نجات وال استریت و بانک ها دیکته شده اند. حتی طرح بازسازی بهداشت و درمان امریکا (اوباماکِر) هم به شکلی طراحی شده بود که قدرت و سودآوری صنعت بیمه را افزایش دهد. حکومت اوباما ترور را به عنوان ابزار محوری سیاست خارجی امریکا نهادینه کرد و خود در رأس تشدید حملات به حقوق دمکراتیک بوده است.

گزارش های متعددی که طی دو ماه نخست سال ۲۰۱۶ منتشر شده اند، نشان دهندۀ ابعاد حیرت آور بحران اجتماعی پیش روی مردم امریکا هستند. اکثریت مردم امریکا چنان پس اندازهای ناچیزی دارند که نمی توانند از پس یک هزینۀ اضطراری ۱۰۰۰ دلاری بربیایند. از هر ۴ شهروند بزرگسال، یک نفر زیر بار بدهی های ناشی از مخارج پزشکی است. بیش از یک میلیون کارگر در حال از دست دادن کوپن های مواد غذایی هستند. یک میلیون بازنشسته با کاهش مزایای بازنشستگی رو به رو می شوند، و می توان به این فهرست بی انتها اضافه کرد.

در مرکز این «چپ گرایی» بورژوایی، «برنی ساندرز» قرار دارد که خود را «سوسیالیست دمکرات» خطاب می کند. کسی که با کمپین موفق اخیر خود دستکم نشان داد که ایدۀ سوسیالیسم در جامعه ای که حاکمیت، سه ربع قرن مشغول تسویۀ بقایای گرایش های سوسیالیستی بوده است، تا چه میزان برای جوانان و کارگران جاذبه دارد؛ اما از سوی دیگر ساندرز با نقدهایی به مفهوم گنگ و ناروشن «طبقۀ میلیاردرها» و به چالش کشیدن ولع «وال استریت»، نهایتاً «مدل» کشورهای «اسکاندیناوی» را به عنوان «سوسیالیسم» جا می زند. در این نسخۀ کج و معوج و توخالی از سوسیالیسم قرار نیست دست به ترکیب چهارچوب سرمایه داری و در مرکز آن «مالکیت خصوصی» زده شود. در این سوسیالیسم رفرمیستی، مفاهیم نژاد، جنسیت، قومیت و رنگ پوست، به جای موضوع محوری «طبقۀ اجتماعی» قرار می گیرند، و انجام رفرم هایی هرچند محدود در چهارچوب سرمایه داری، زیر عنوان «انقلاب سیاسی» جا زده می شود.

مطرح شدن جریاناتی نظیر «برنی ساندرز»، خود جزئی از یک فرایند بین المللی است. سرمایه داریِ بحران زده درست سر بزنگاه ها، با روی کار آوردن افراد یا احزاب «چپ»، موقتاً با منحرف و خنثی کردن اعتراضات اجتماعی در فرایند انقلابی وقفه می اندازد و وقت تنفس می خرد. این روند که دقیقاً در یونان با روی کار آمدن «سیریزا» تجربه شد، اکنون با «پدیدۀ جرمی کوربین» در بریتانیا و حزب «پودموس» در اسپانیا و نظایر آن ها در سایر کشورها تجربه می شوند. ساندرز نیز امروز در امریکا همین هدف را دنبال می کند: هدایت اعتراضات مردمی نسبت به سرمایه داری به سوی یک بُن بست.

مطرح شدن ترامپ در شرایط کنونی به هیچ وجه تصادفی نیست: عمیق ترین بحران اقتصادی-اجتماعی امریکا از دهۀ ۱۹۳۰، سرخوردگی جامعه از شعارهای عوام فریبانۀ «تغییر» و «امید» حکومت اوباما و دمکرات ها، و به سرانجام نرسیدن اعتراضات مترقی اما ناگزیر محکوم به شکستِ «جنبش اشغال وال استریت»، و نهایتاً غیاب یک رهبری انقلابی و رادیکال. هرچند تا «کنوانسیون جمهوری خواهان» هنوز سه ماه باقی است و تا انتخابات ماه نوامبر هم بیش از نصف سال فاصله است و به علاوه وضعیت بین المللی، بی ثباتی اقتصادی مفرط و رشد تنش های اجتماعی در درون ایالات متحدۀ امریکا، نتیجۀ انتخابات ۲۰۱۶ را بسیار غیرقطعی می کند، اما پدیدۀ ترامپ یک هشدار سیاسی جدی است. حتی اگر ترامپ همین فردا هم محو شود، فاشیست های عوام فریب دیگری در نوبت هستند که بلافاصله جای او را بگیرند.

این ایده که بحران اقتصادی و اجتماعی خود به خود راه را به سوی موقعیت انقلابی باز می کند همان قدر مکانیکی و مضحک است که باور داشته باشیم کارگران به طور اعم خود الزاماً جلب ایده های انقلابی می شوند. قطب بندی کنونی در فضای جامعۀ امریکا برای نخستین بار نیست که رخ می دهد. نه فقط بخشی از خرده بورژوای لِه شده زیر بار بحران، که همین طور اقشار عقب ماندتر طبقۀ کارگر به لحاظ سیاسی، به سادگی جذب گرایش های راست افراطی و فاشیستی می شوند. دقیقاً وظیفۀ یک تشکیلات انقلابی است که ریزش های صورت گرفته از دستگاه سیاسی دوحزبی حاکم را جذب آلترناتیو رادیکال خود کند. یک گرایش انقلابی هرچند از چرخش به چپ بخشی از جامعه در کمپین «ساندرز» استقبال می کند، اما اولین و فوری ترین وظیفۀ خود را حفظ استقلال سیاسی طبقۀ کارگر، و نه ایجاد توهم به چنین جریاناتی می داند. وگرنه در غیر این صورت ظرفیت بالای خود را برای مماشات و کسب امتیاز در دستگاه حاکم، ولو تحت پوشش «نقد» و بحث های «رادیکال» به نمایش می گذارد. چپِ رفرمیست خود اتفاقاً مسیر آتی گرایش های راست افراطی را بازمی کند. یک گرایش انقلابی با یک برنامۀ سوسیالیستی و انترناسیونالیستی در بستر همین شرایط می تواند با پیوند زدن مطالبات جاری جامعه (شغل، درآمد مناسب، بهداشت و درمان همگانی، تضمین بازنشستگی، حقوق دمکراتیک و صلح) به مطالباتی نظیر کاستن از بودجۀ نظامی، ملی سازی بانک ها و صنایع کلان تحت کنترل و نظارت دمکراتیک کارگران، رشد کمّی و کیفی کند و جنبش را به «انقلاب سیاسی» واقعی، یعنی به دست گرفتن قدرت سیاسی و درهم کوبیدن ماشین دولت برساند.

۱۳ اسفند ۱۳۹۴

از سایت میلیتانت

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران