باز هم دربارۀ حزب انقلابی: نگاهی به مصاحبۀ محسن حکیمی با نشریۀ «پروبلماتیکا» (۱)

مقدمه:

محسن حکیمی در مصاحبه ای با نشریۀ «پروبلماتیکا» به نکاتی می پردازد که هرچند بخش زیادی از آن درگذشته نیز از سوی وی بیان شده و همچنین نقد و پاسخ هایی به آن ها داده شده است، اما او در این مصاحبه برای بار اول به نکاتی اشاره می کند، گرچه با نتیجه گیری های مشابه گذشته. با این حال به دو دلیل نقد و بررسی آن ها ضروری می شود. اول این که حکیمی دوباره و بنا بر سنت دخالت گری نظری خود، از بحث ها و نظراتی که ارائه می دهد به نفی تشکیلات حزبی می رسد؛ هرچند مباحث او مانند دورۀ آغازین دخالت گری هایش در حوزۀ جنبش کارگری مخاطب یا علاقمند سابق را ندارد، اما نظر به این که در داخل ایران در زمینۀ تشکل یابی و مخالفت با تشکل حزبی، نظریه پرداز دیگری که در حدّ محسن حکیمی در تقابل با حزب انقلابی اینچنین مصمم باشد مشاهده نمی شود، لذا مدافعین تشکیلات حزب انقلابی را ملزم به واکنش می کند. دوم، تا چندی پیش اگر موضوعات مربوط به تشکل کارگری به طور اعم و تشکل حزب انقلابی به طور اخص مطرح می شد، رفیق شاهرخ زمانی با حساسیت خاصی آن را دنبال می کرد، و اگر این نقطه نظرات از سوی محسن حکیمی ارائه می شد، حساسیت او دوچندان گشته و در دفاع از حزب انقلابی خواهان واکنش به آن می شد، افسوس دیگر رفیق شاهرخ در بین ما نیست، اما سنت دفاع او از حزب انقلابی همچنان وظیفۀ کسانی است که میراث او در زمینۀ ساختن حزب انقلابی را بر روی زمین نگذاشته اند.

سندیکالیسم و دیدگاه محسن حکیمی:

محسن حکیمی به تصور خود در تقابل با و یا در نقد به تشکیلات سندیکا و سندیکالیسم بحث هایی ارائه کرده است، اما واقعیت این است که او خود حامل نگرشی است که در بهترین حالت در جناح چپ سندیکالیسم قرار می گیرد. به عبارت دقیق تر، وی در زمینۀ محتوای درونی تشکیلات کارگری نمی تواند فراتر از محتوای سندیکالیسم برود، و در عرصۀ سیاسی نیز شاخه ای از آنارشیسم را نمایندگی می کند؛ در این مورد بیشتر توضیح می دهم.

رفیق شاهرخ زمانی در این اواخر موضوع جالبی را برجسته می کرد؛ او سؤال می کرد در کل تاریخ جنبش کارگری مگر بیش از دو نوع تشکیلات کارگری تعریف شده است؟ اول، تشکیلات تریدیونیونی که به مبارزات روزمره و مطالبات صنفی کارگران می پردازد، دوم تشکیلات حزبی طبقۀ کارگر که مبارزات موجود برای کسب قدرت سیاسی طبقۀ کارگر را رهبری می کند. او سؤال می کرد، نوع دیگری از تشکیلات کارگری را معرفی کنید که در یکی از این دو شاخه قرار نگیرد.

شاکلۀ نقد محسن حکیمی به تشکیلات حزب انقلابی که وی علاقۀ وافری به معرفی آن تحت عنوان «حزب انقلابیون حرفه ای» دارد (بی آن که مفهوم دقیق آن را آن گونه که هست بیان کند) این است که حزب، مبارزۀ سیاسی را برای خود و مبارزۀ اقتصادی را برای سایر تشکلات (مثلاً سندیکاها و اتحادیه ها) نگاه می دارد. سپس او با فرمول نجات بخشی، نوعی از تشکیلات کارگری را معرفی می کند که قادر است هر دو مبارزه را به طور یکجا در اختیار خود قرار دهد. و طبعاً باید به این نتیجه برسد که با وجود چنین تشکیلاتی که محسن حکیمی نام آن را «شوراهای ضد سرمایه داری» می گذارد، دیگر نه نیازی به حزب خواهد بود و نه نیازی به سندیکا! اما تشکلات صنفی و سندیکایی، به طور کلی تمایلی به دخالت در سیاست ندارند، منتها این را نیز نمی توانیم نادیده بگیریم که این خود یک سیاست است، منتها نه سیاست پرولتری، بلکه ایدئولوژی بورژوایی بی اعتنایی به سیاست که در این نوع تشکلات رخنه کرده است. از این هم می گذریم که در کشورهای پیرامونی با حضور سرمایه داری ناقص الخلقه، مانند آن چه که در ایران حاکم است، کل این تعاریف دگرگون می شود و یک سندیکا، بنا بر شرایط، ممکن است به یک تشکیلات رادیکال دخالتگر در سیاست هم تبدیل شود، اتفاقاً به شرط حضور آن حزبی که از نظر محسن حکیمی به غلط، سندیکا را از مبارزۀ سیاسی برحذر داشته و تنها مبارزۀ اقتصادی را برایش درنظر دارد، و نه به شرط حضور کمیته هایی مانند کمیتۀ هماهنگی که خود نیازمند مسلح شدن به سیاست و افق انقلابی است. بدون وجود چنین حزبی، نه آن که سندیکا در سیاست دخالت نکند، بلکه سیاست مورد تمایلش سیاست مسلط در جامعه، و یا همان سیاست بورژوایی می شود. اما به راستی، بدون حضور این حزب کمیته های مختلف به سوی چه سرنوشتی می روند؟

تجربۀ اخیر تبدیل شدن منصور اسانلو از یک سندیکالیست حرفه ای که ابتدا از سیاست پرهیز می کرد، به یک کارگزار سیاست بورژوایی، گواه این موضوع است. در غیاب یک حزب پیشتاز کارگری، وقتی سندیکالیستی مانند اسانلو به سیاست رجوع می کند، آن سیاست احزاب بورژوا خواهد بود. در تحلیل نهایی تشکلات صنفی و سندیکایی به ناچار به سراغ سیاست خواهند رفت، کدام سیاست؟ این بستگی به توازن قوا و آرایش مبارزۀ طبقاتی در شکل تشکل یافته آن دارد. منتها اگر یک سندیکالیست به جای حزب، سندیکا می سازد، به این معنی روشن است که کاری به کار فراتر رفتن از چهارچوب نظام موجود ندارد و تنها به دنبال تشکیلاتی است که بتواند آن را به عنوان ظرف چانه زنی مشترک و کسب امتیاز طبقاتی به کار گیرد. اما مگر تشکیلات مورد نظر محسن حکیمی چیزی فراتر از این است!؟ تنها پاسخی که می تواند تشکیلات سندیکایی را از تشکل مورد نظر محسن حکیمی متفاوت و متمایز کند، اشاره به چیزی به نام «افق» ضد سرمایه داری در مورد تشکیلات مورد نظر حکیمی، و عدم چنین افقی در تشکیلات اتحادیه ای و سندیکایی است؛ در صورتی که موضوع اساسی این است که «افق ضد سرمایه داری» با مبارزۀ ضد سرمایه داری دو چیز متفاوت است که پایین تر به آن بر می گردیم. در نتیجه می توان گفت نقطۀ اشتراک مهم سندیکالیسم، با نگرش محسن حکیمی، رویارویی با حزب انقلابی است.

محسن حکیمی نمی تواند مدعی شود که یک سندیکالیست کمتر از او در تقابل با حزب قرار دارد؛ بنابراین او ناچار می شود نقطه تمایزش با سندیکالیسم را بدان میزان برجسته کند که این نقطۀ اشتراک به چشم نیاید؛ اما اشتباه فاحش او دقیقاً در همین جاست که وی نمی داند تقابل با حزب، اتوماتیک منجر به قرار گرفتن در دسته بندی تشکیلات تریدیونیونی می شود؛ و این دقیقاً همان چیزی است که رفیق شاهرخ بر روی آن تأکید می کند.

محسن حکیمی برای این که خلاف این را ثابت کند، نوعی تشکیلات معرفی می کند که نه سندیکا باشد و نه حزب، در عین حال قابل ساختن هم نباشد، و یا دست کم با ارادۀ او یا حتی جمع کل فعالینی که می توانند سندیکا و کمیته های مختلف بسازند نیز ساخته نخواهد شد. در نتیجه، تا زمانی که آن تشکیلات مورد نظر محسن حکیمی ساخته نشده باشد، او ناچار است در دو حوزه فعالیت کند؛ اول، حوزۀ مبارزه برای رسیدن به مطالبات روزمره، مانند افزایش دستمزد و دریافت دستمزدهای معوقه و نظایر آن (یعنی دقیقاً همان حوزۀ فعالیت سندیکایی). دوم، تلاش مستمر برای جلوگیری از ساخته شدن حزب پیشتاز انقلابی، به هر ترتیبی که ممکن است (که البته این دومی هدف تفکر تریدیونیونی را نیز تأمین می کند). بنابراین مادام که محسن حکیمی تشکیلات شورایی سراسری و ضد سرمایه داری کارگران را نساخته باشد، و یا خود کارگران چنین تشکیلاتی را نساخته باشند، چاره ای ندارد به جز آن که در عمل یک سندیکالیست باشد تا بتواند خود را فعال کارگری معرفی کند (گیریم جناح چپ سندیکا). حال اگر سؤال شود چرا این فرمول در مورد یک پیرو تشکیلات حزبی صدق نمی کند و چنین کسی مادام که تشکیلات حزبی نساخته باشد، به ناچار یک سندیکالیست به شمار نمی آید؟ پاسخ این است که اولاً حوزۀ فعالیت مدافع حزب انقلابی، علاوه بر دخالت گری در مبارزات روزمرۀ کارگران، ساختن تشکیلات حزبی است و نه «تقابل» و یا ایجاد مانع در مقابل آن. این تمایل و این چشم انداز، وی را از قرار گرفتن در دسته بندی سندیکالیسم جدا می کند. ثانیاً، برپایی حزب پیشتاز انقلابی در گرو ارادۀ اقلیتی از کارگران سوسیالیست است که می تواند در هر زمانی که آمادگی این کار را پیدا کرده باشند ساخته شود، اما تشکل شورایی سراسری و ضد سرمایه داری با «افق لغو کار مزدی» (یا حتی بدون این افق) مربوط به آن مرحلۀ خاصی از انکشاف مبارزۀ طبقاتی است که کارگران به نتیجۀ قطعی سرنگونی دولت سرمایه داری رسیده و به مرکز تحول بزرگ اجتماعی وارد شده باشند (یعنی همان نتیجه ای که حزب انقلابی از اول رسیده و به عنوان هدف فوری خود تعیین کرده بود). البته بدیهی است که یک مدافع حزب پیشتاز کارگری به مثابۀ حزب لنینیستی، در عین حال یک مدافع شوراهای سراسری و ضد سرمایه داری نیز هست، اما نقطه عزیمت او از جایی و یا از حوزه ای است که به او مربوط می شود و نه از جایی که به آحاد کارگرانی که وظیفۀ ساختن شوراهای سراسری را به عهده دارند.

لازم به تأکید است که تفاوت تشکیلات مورد نظر طرفداران حزب انقلابی با تشکیلات شوراهای سراسری و ضد سرمایه داری کارگرانِ مورد نظر محسن حکیمی در این است که وظیفۀ ساختن تشکیلات حزب پیشتاز کارگری به عهدۀ عده ای از پیشروان سوسیالیست طبقۀ کارگر است که ممکن است تعدادشان حتی انگشت شمار باشد، اما شوراهای سراسری بدون متقاعد شدن کارگران سراسر یک کشور، و یا اکثریت عظیم آن ها ساخته نخواهد شد. مگر آن که مفهوم این شوراهای مورد نظر محسن حکیمی « کمیته های کارخانجات» و یا کمیته های کنترل کارگری باشد، که در این صورت، نه تنها تاکنون وقت خود را برای معرفی شوراهای سراسری که لزوماً در وضعیت خاصی، یعنی در دورۀ اعتلای انقلابی و شرایط قدرت دوگانه به وجود می آیند تلف کرده است، بلکه همۀ مخاطبین را، به عمد یا سهواً به سطح سرگردانی خود تنزل داده است. اما ببینیم خود محسن حکیمی کدام نوع از شوراها را مد نظر دارد. او در مصاحبۀ یاد شده می گوید:

«من خود البته با فعالیت حزبی مخالفم و معتقدم کارگرانی که روی پای خود ایستاده باشند به حزب نیاز ندارند و می توانند با تشکیل شوراهای ضد سرمایه داری فعالیت سیاسی بکنند بدون آن که حزب داشته باشند.».

در اینجا به جای این که بپرسیم اگر کارگران روی پای خود نایستاده باشند چه، آیا در آن شرایط باید به سراغ فعالیت حزبی رفت؛ به سراغ این سؤال از سوی نشریۀ پروبلماتیکا می رویم که می پرسد: «تلاش‌های بسیاری در دهه‌های هفتاد و هشتاد شمسی برای شکل‌دهی تشکل‌های کارگری در ایران صورت گرفت. اکنون با گذشت این دو دهه، کارنامه‌ی این تشکل‌ها را چگونه ارزیابی می‌کنید؟»

و پاسخ محسن حکیمی به این سؤال که می گوید:

«واقعیت این است که آن تشکل‌ها به یک معنا شکست خوردند

محسن حکیمی در قسمتی دیگر از پاسخ به سؤالات این نشریه می گوید:

«وقتی مبارزه برای تحقق یک مطالبه ی کارگری پیش می‌آمد، اعضای این کمیته ها نمی توانستند دیدگاه‌های سیاسیِ خود را در پرانتز بگذارند و مستقل از اختلاف نظرهای سیاسی شان بکوشند کارگران را حول مطالبه‌ای که فعلا مطرح است با هم متحد کنند

به راستی مقصود محسن حکیمی از قرار دادن دیدگاه های سیاسی خود در پرانتز چه می تواند باشد. اگر مقصود این باشد که باید دیدگاهای سیاسی خود را کنار بگذارند، پس اصلاً چرا باید در این کمیته ها متشکل می شدند و نباید می رفتند عضو همان سندیکایی باشند که از سیاست پرهیز می کند، و اگر مقصود این باشد که نباید آن سیاست ها را در این کمیته ها دخالت می دادند، آن وقت این سؤال پیش می آید که در این صورت سیاست آن کمیته ها که متشکل از جمعی از فعالان کارگری بود و نه لزوماً کارگران واحد های تولیدی، چگونه و بر چه اساسی شکل می گرفت. و این سؤال که چرا دوری جستن سندیکالیست از سیاست را، نوعی سیاست می شناسیم، اما توصیه دوری کردن اعضای این کمیته ها از سیاست را یک نوع سیاست ارزیابی نکنیم!

نقد محسن حکیمی به سندیکالیسم ضعف پرهیز سندیکالیسم از سیاست است، و نقد و توضیح دلیل شکست کمیته های شکل گرفته در یک دهۀ اخیر نیز دخالت دادن سیاست احزاب در آن کمیته ها است. در نتیجه، ظاهراً دعوای اصلی نه بر سر دوری و نزدیکی از سیاست، بلکه اختلاف سیاسی، و یا به عبارت ساده تر، دعوا بر سر سیاست رفرمیستی و انقلابی است که تحت انواع اَشکال خود را بروز می دهد، و در تقابل با حزب انقلابی و ایجاد حزب انقلابی متجلی می شود. مثلاً اگر فعالان کمیته های مذکور به جای انتقال سیاست های احزاب به درون این کمیته ها، مانند خودِ محسن حکیمی سیاست ضد حزبی اتخاذ می کردند، لابد اولاً موجب شکست کمیته ها نشده بود و ثانیاً به کمیته های فعالان کارگری جنبۀ استقلال به معنی «تشکل مستقل کارگری» می بخشید! اما حتی در این حالت، آن چه که در این میان همچنان بر جای خود باقی می ماند «سیاست» خواهد بود، گیریم سیاست ضد حزبی. در صورتی که موضوع استقلال تشکل مستقل، مستقل بودن از سیاست نیست، برعکس، سیاست مستقل کارگران وجه استقلال یک تشکل کارگری است.

هدف از ورود به این بخش از بحث و مکث بیش از نیاز در این بخش این است که بنا بر خط و مشی و گرایشی که محسن حکیمی دنبال می کند، روشن گردد که در واقع نه تنها کمیته های مورد بحث شکست نخوردند، بلکه به هدفی که محسن حکیمی از ابتدا در ذهن داشت هم رسیدند، و دقیقاً پس از نائل شدن به این هدف است که حضورشان بلاموضوع گردید. در این مورد بیشتر توضیح می دهم.

کمیته های فعالان کارگری در دوره ای شکل گرفت که رژیم اصلاح طلب قصد ایجاد گشایش هایی را در جنبش کارگری داشت تا بتواند در ادامۀ آن به اهداف مهم تر خود برسد، که توضیح مفصل این اهداف را به مجال دیگری موکول می کنیم. اما نتیجۀ منطقی چنین گشایش ها و یا عقب نشینی هایی، بالقوه می تواند شکل گیری نهادهای انقلابی نیز باشد که این خود هدف گشایش ها از بالا را با تناقض مواجه می کرد. بنابراین مطلوب ترین حالت برای بورژوازی اصلاح طلب که در آن مقطع کنترل اوضاع جامعه را در دست داشت این بود که ضمن گشودن دریچه هایی برای فعالیت علنی فعالان، اولاً نبض کل جنبش را از همین طریق در دست گیرد، ثانیاً از خطر شکل گیری نهادهای مخفی و انقلابی جلوگیری کند، و ثالثاً علنی گرایی و تبلیغ آن از سوی فعالان رفرمیست را، پیش شرط عقب نشینی و گشایش ها، و امکان رؤیت پیشروی جنبش کارگری و امکان کنترل بر آن قرار دهد. دقیقاً در همین شرایط بود که محسن حکیمی تمایلات ضدّ حزبی خود را مدون و تئوریزه می کرد، و همچنین در تبلیغ فعالیت علنی به صراحت توضیح می داد «جنبش کارگری جنبش علنی است و به همین دلیل تشکیلات کارگری هم نمی تواند غیر علنی باشد». به این ترتیب و دقیقاً در متن این شرایط، دو کمیتۀ اصلی از فعالان کارگری شکل گرفت که به طور موازی یک هدف را دنبال می کردند، «پیگیری» و یا «هماهنگی» ایجاد تشکل های کارگری.

مقصود محسن حکیمی از ایجاد تشکل های کارگری، به هیچ وجه تشکیلات حزب کارگران سوسیالیست نبود، وگرنه، ساختن تشکیلات حزب کارگران سوسیالیست، حتی می توانست با کمتر از تعداد فعالانی که از نظر محسن حکیمی «سیاست احزاب را در پرانتز نگذاشتند» ممکن گردد. اما اگر آن ها چنین نکرده و به جای این حوزه، یعنی حوزۀ دستکم شکل دادن به نطفۀ یک حزب انقلابی، هر کار دیگری کردند به جز همین یک کار، این به معنی متحقق شدن حداقل یک بخش از اهداف محسن حکیمی محسوب شده و به این اعتبار وی نمی تواند در این بخش مدعی شکست آن کمیته ها باشد. و اما بخش دوم هدف ایشان که تبدیل شدن این کمیته ها به تشکیلات کارگری و یا شوراهای سراسری و ضد سرمایه داری با افق لغو کار مزدی به شمار می رفت نیز هدفی بزرگ تر از واقعیت، امکانات و شرایط آن دوره بود، که در همان مقطع طی مقاله ای از سوی رفیق مازیار رازی تحت عنوان «آقای حکیمی، سنگ بزرگ علامت نزدن است» یادآوری شد (2). در نتیجه برخلاف آن تصور محسن حکیمی که فکر می کرد کمیتۀ هماهنگی چوب دُویِ امدادی را به دست تشکیلات کارگری می دهد، این عمل نمی توانست صورت بگیرد، و بر این اساس نیز نمی توان این پروژه را شکست خورده ارزیابی کرد. در یک جمله، در شرایطی که امکان ساختن حزب انقلابی تا حدودی فراهم شده بود، شخص محسن حکیمی سعی کرد مدافعین چنین حزبی را از چنین مسیری دور کند، برای این منظور بدون هیچ مشکلی چندین جلسه سخنرانی در دانشگاه در نقد به لنینیسم و حزب انقلابیون حرفه ای گذاشت، و در نهایت هم به هدف خود رسید. بنابراین ارزیابی وی از شکست کمیته های مورد بحث به کلی اشتباه است. گرچه اساس اختلاف درونی کمیتۀ یاد شده مخالفت محسن حکیمی با ایجاد حزب بود، هرچند شاید تحت عناوینی دیگر خود را بروز می داد، اما اولاً ساخته نشدن چنین حزبی به معنی بُرد محسن حکیمی به شمار می رود و ثانیاً، مدافعین تشکیلات حزبی با پرهیز از ورود به این حوزه، خلاف نظر محسن حکیمی مبنی بر عدم قرار دادن سیاست احزاب در پرانتز را نشان دادند. به عبارت دقیق تر، ایشان با شکل دهی به کمیته های آن دوره به جای شکل دهی به حزب انقلابی، اتفاقاً بنا به میل حکیمی، سیاست حزبی را داخل پرانتز قرار داده بودند؛ و محسن حکیمی این واقعیت را وارونه توصیف می کند. حال که بحث به این جا کشیده شد، بد نیست به برخی دیگر از زوایای نظرات محسن حکیمی نیز بپردازیم که تناقضات درونی نظرات وی، و یا عدم انسجام درونی آن ها را نشان می دهد. از جمله درک و تصور او از سیاست و رابطۀ آن با آگاهی.

آیا سیاست همان آگاهی ضد سرمایه داری است؟

محسن حکیمی در مصاحبۀ مورد بحث می گوید:

« حرف من این است که از واقعیت وجود این دو سطح نمی‌توان نتیجه گرفت که طبقه‌ی کارگر برای شرکت در قدرت سیاسی یا کسب این قدرت به حزب به معنای مرسوم‌اش در چپ نیاز دارد. وقتی شورای کارگری در این سطح وارد سیاست می‌شود، شما اگر مایلید می‌توانید نام آن را حزببگذارید

اولاً نام ورود کارگران به سیاست نمی تواند حزب باشد. در درون کارگران انواع گرایش ها وجود دارد که طبعاً هر کدام به دنبال سیاست گرایش خود خواهد بود، مثلاً گرایش آنارشیستی کارگران و یا آنارکوسندیکالیستی به دنبال سیاست تسخیر قدرت نیست، بلکه به دنبال قرار گرفتن در وضعیت اهرم فشار برای کسب امتیاز است. یا گرایش رفرمیستی درون طبقۀ کارگر به دنبال سیاست ضد سرمایه داری به معنی اتخاذ سیاست هایی که قادر باشد جنبش کارگری را از چهارچوب نظام سرمایه داری خارج کند نیست، بلکه سیاست مماشات در مرکز فعالیت آن قرار دارد؛ اما یک تشکیلات تنها به این دلیل به حزب انقلابی تبدیل می شود که سیاست تسخیر قدرت را به عنوان «هدف فوری» خود قرار داده باشد، و نه هیچ خُرده کاری دیگری را. ثانیاً نیاز کارگران به وسایل مختلف کسب قدرت سیاسی، سایر وسایل را نفی نکرده و در تقابل با آن قرار نمی دهد. به این اعتبار، ورود شوراهای کارگری به سیاست جهت نیل به این هدف، نافی ورود کارگران سوسیالیست به ساختن حزب انقلابی برای هدف فوق نخواهد بود، سهل است که این دو مکمل یکدیگر بوده و بدون یکی، دیگری قادر به تأمین هدف فوق نخواهد شد. اما از این گذشته، ایجاد شوراهای سراسری و ضد سرمایه داری کارگران نه با میل و ارادۀ این یا آن فعال سیاسی، بلکه وابسته به شرایط خاصی است که آن شرایط شامل ساختن تشکیلات حزب پیشتاز کارگری نمی شود. به عبارت دیگر، اگر چندین برابر همۀ نیروی فعالان کارگری، در دوره ای که کمیته های فعالان کارگری شکل گرفت، معطوف به ساختن شوراهای سراسری و ضد سرمایه داری کارگران می شد، باز هم نمی توانست حتی سایۀ چنین شوراهایی مشاهده شود؛ چرا؟ پایین تر توضیح خواهم داد. اما اگر نیرویِ فقط بخشی از همان فعالانی که کمیته های مورد بحث را شکل دادند معطوف به ساختن حزب می شد، به یقین جنبش کارگری اکنون یا دارای حزب انقلابی بود و یا به آن بسیار نزدیک شده بود. چرا؟ همان طور که بالاتر توضیح داده شد، به این دلیل که ساختن حزب در گرو ارادۀ بخش قلیل کارگرانی است که نقداً به آگاهی سوسیالیستی رسیده باشند، و با فراخوان تنی چند از رهبران عملی کارگران سوسیالیست کار آغاز می گردد، اما ایجاد شوراهای سراسری و ضد سرمایه داری اولاً با فراخوان صورت نمی گیرد، که اگر چنین بود، به جای آن، یک ضرب فراخوان انقلاب صادر می شد. ثانیاً شکل گیری شوراهای مورد نظر نیازمند سطح معینی از آزادی عمل است که نه تنها در کشورهای سرمایه داری پیرامونی حاصل نمی شود، بلکه حتی در کشورهای سرمایه داری متروپل هم چنین آزادی ای فقط یک رؤیا است. شکل گیری شوراهای سراسری و ضد سرمایه داری کارگران محصول شرایط خاصی از انکشاف مبارزۀ طبقاتی است، وگرنه اولاً این شوراها الزاماً ضد سرمایه داری نخواهد بود (مانند شوراهای کارگری در روزهای ژوئیۀ 1917 در روسیه که در دست رهبران حامی کرنسکی بود، و یا شورای سراسری کارگران لهستان به رهبری لخ والسا، و یا مشابه آن در آفریقای جنوبی) و ثالثاً این گونه شوراها به قصد کسب قدرت سیاسی شکل نخواهد گرفت، بلکه فقط نامی خواهد بود که بر تدارک نوعی از تشکل کارگری ثبت می شود.

شکل گیری تمایلات ضد سرمایه داری کارگران نیز خود وابسته به حضور متشکل گرایش سوسیالیستی کارگران است که از طریق طرح دقیق و به موقع مطالبات کارگری، و آن هم نه به صورت صدور «منشور مطالبات پایه ای» به روش گروه خیّر و مددکارانه، بلکه از طریق دخالت گری روزمره در مبارزات کارگران و از سطح آگاهی فعلی آن ها به دست آمده، تکامل داده شده و به آن ها بازگردانده می شود. این خود علاوه بر مشخص کردن روش انتقال آگاهی به درون کارگران، دقیقاً منبعث از مبحث پراکسیس کارل مارکس است. به این اعتبار، آگاهی سوسیالیستی نه تنها از بیرون و خارج از مدار مبارزۀ طبقاتی به درون طبقۀ کارگر منتقل نمی شود، بلکه از هیچ طریق دیگری به جز دخالت گری متشکل بخش سوسیالیست کارگران در مبارزات توده های کارگر میسر نخواهد بود.

جنبش مطالباتی کارگران منشأ آگاهی ضد سرمایه داری و سوسیالیستی آن ها:

محسن حکیمی در ادامۀ بحث خود در مصاحبۀ یاد شده می گوید:

« در حالی که کار اصلی مثلاً در مورد کمیته هماهنگینه تلاش برای تبدیل شدن به تشکل کارگری بلکه اولاً ترویج گفتمان سازمان یابی شورایی طبقه ی کارگر ( که در اساسنامه ی کمیته ی هماهنگیاز آن با عنوان فرهنگ سازییاد شده بود) و، ثانیاً، طرح پیش نویس منشور مطالبات پایه ای کارگران ایران و بردن آن به میان توده کارگران بود، برای آن که از سوی توسط مجمع عمومی شوراها تصویب شود

صرف نظر از تغییر و تفاوت نامحسوس نظر حکیمی در این جمله، در مورد «کار اصلی کمیتۀ هماهنگی»، با نظرات اولیۀ او در آغاز شکل گیری این کمیته، دو نکتۀ مهم تر مطرح می شود که عدم انسجام درونی مباحث او را بیشتر آشکار می کند.

اول؛ موضوع «فرهنگ سازی» که عمدتاً برگرفته از سبک و سیاق و ترمینولوژی روشنفکران اصلاح طلب است. معلوم نیست یک کمیته از فعالان کارگری که هر کدام دارای فرهنگ و اخلاقیات متفاوت با دیگری است خود چگونه و از کجا فرهنگ «گفتمان سازمانیابی شورایی» را به دست آورده و حفظ کرده، که اکنون قرار است در سطح توده های کارگر چنین فرهنگ سازی صورت دهد! مگر سازمان یابی شورایی در انقلاب 57 ناشی از فرهنگ سازی گروه های کارگری قبل از انقلاب بود؛ و یا این فرهنگ به وسیلۀ چریک های فدایی و یا حزب توده به درون کارگران منتقل شد!؟ اگر نه، پس این فرهنگ ناگهان از کجا پیدایش شد که توانست شوراهای سراسری ضد سرمایه داری بسازد. از این گذشته، محسن حکیمی باید روشن کند منشأ مادی این «فرهنگ» چیست و کجاست که خود کارگران نمی توانند بدان نائل شوند، مگر آن که کمیته ای مانند کمیتۀ هماهنگی آن را برای طبقۀ کارگر بسازد. واقعاً اگر لنین شبیه به چنین چیزی می گفت، و به جای حزب بلشویک از کمیتۀ هماهنگی یاد می کرد، محسن حکیمی چند صفحه در وصف «اراده گرایی» و «نخبه گرایی» او نقد می نوشت! آن چه که وارونگی نگاه محسن حکیمی در این خصوص را نشان می دهد، تصور او از «فرهنگ سازی» سازمان یابی شورایی، به جای سازمان های شورایی است که این فرهنگ را ایجاد می کند. گویا این فرهنگ است که شورا می سازد، و نه شورا فرهنگ را!

دوم؛ محسن حکیمی روشن نمی کند «طرح پیش نویس منشور مطالبات پایه ای کارگران ایران» چگونه و از چه طریق به دست می آید. آیا خود او و یا خلاصه تعدادی روشنفکر نشسته و دود چراغ خورده و طرح پیش نویس منشور مطالبات پایه ای برای کارگران نوشته اند!؟ خوب این چه فرقی با روش برنامه نویسی احزاب موجود دارد که به کلی به دور از پراتیک روزمرۀ کارگران و پشت درهای بسته نوشته می شود. جالب این جا است که محسن حکیمی از یک سو صحبت از «مطالبات پایه ای» می کند و از سوی دیگر نام گرایش خود را «جنبش لغو کار مزدی»، یعنی ماکسیمومِ مطالبه ای که کارگران، آن هم پس از تسخیر قدرت سیاسی طرح می کنند تعیین کرده است. عدم انسجام بین مطالبات دورۀ جنینی رشد طبقۀ کارگر که با نام «مطالبات پایه ای مطرح» می شود (نزد چپ سنتی با نام برنامۀ حداقل مطرح است)؛ با مطالبۀ «لغو کار مزدی» که مربوط به دورۀ الغای طبقات می شود، بیانگر عدم انسجام بین درک از مبارزۀ طبقاتی کارگران و طرح مطالبات آن ها، و ایجاد حلقۀ اتصال بین آن ها با سطحی از مطالبات است که کارگران را ابتدا به آگاهی ضد سرمایه داری و سپس به آگاهی سوسیالیستی منتقل می کند.

و اما نکتۀ اصلی در این باره این است که جنبش کارگری را نمی توان بر اساس طرح یک منشور مطالبات پایه ای، سازمان یابی، و آن هم سازمان یابی شورایی کرد. کاملاً برعکس، مطالبات روزمرۀ خودِ کارگران است که از سطح آگاهی فعلی آن ها شکل گرفته و با دخالت گری پیشروان سوسیالیست کارگران، به سطح ضد سرمایه داری انتقال پیدا می کند. پشروان سوسیالیست کارگران عناصری از مطالبات کارگران را شناسایی و برجسته می کنند که اولاً از سطح آگاهی فعلی خود کارگران شروع شده و کارگران آن را به خوبی می فهمند، ثانیاً قادر باشد این آگاهی را به سطح بالاتری منتقل کند. این مطالبات با نام مطالبات انتقالی دائماً در کنار مطالبات صنفی و سیاسی کارگران مطرح می شود و برجسته کردن آن بنا بر موقعیت و وضعیت اعتراضی کارگران متغییر می باشد. مثلاً در جریان اعتراض کارگران ایران خودرو برای تحقق مطالبات صنفی خود به شکل امتناع از گرفتن غذا، مدتی بعد گوشه ای از امتیازات مدیران کارخانه افشا شد؛ از این پس کارگران می توانند به خوبی مطالبۀ باز کردن دفترهای دخل و خرج را فهمیده و آن را در مقابل کارفرما بگذارند. این مطالبه برخلاف مطالبات ماکسیمالیستی که خارج از مدار مبارزات روزمرۀ کارگران طراحی می شود و از روی سر کارگران عبور می کند، از سطح آگاهی فعلی کارگرانی آغاز می کند که متوجه دزدی های کارفرما شده اند. در عین حال مطالبۀ باز کردن دفترهای دخل و خرج را نیز فهمیده و با طرح آن و واکنش سرمایه دار که هرگز تن به این خواسته نمی دهد، آگاهی ضد سرمایه داری کارگر نطفه می بندد. پیشرفت این آگاهی با همین آهنگ و همین روش، به سطح آگاهی سوسیالیستی و نتیجۀ به زیر کشیدن نظام سرمایه داری منجر خواهد شد. همین جا نقطۀ تلاقی جنبش خودانگیخته با جنبش خودآگاه است. در این وضعیت نقش روشنفکر و پیشرُوی کارگر طراحی منشور و فهرست مطالبات برای کارگران نبوده، بلکه قرار گرفتن در کنار آن ها، در مبارزات روزمره شان و تشخیص دقیق و به موقع وضعیت جنبش کارگران و اتخاذ تاکتیک ها و رواج مطالباتی مخصوص به همان شرایط مبارزۀ کارگران است. اما این امر میسر نخواهد شد مگر خود پیشرُوی سوسیالیست سازمان یافته باشد، آگاهی سوسیالیستی کسب شده را در جایی محفوظ نگه دارد، که اگر این چنین نباشد، دقیقاً مانند آگاهی کسب شدۀ کارگران از مسیر طرح مطالبات و مبارزات خود، تحت تأثیر ایدئولوژی حاکم، و به وسیلۀ ضدّ آگاهی به عقب زده شده و به نقطۀ ماقبل منتقل می شود. پیش نویس مطالبات پایه ای و ارائۀ آن به کارگران منشأ قیم مآبانه داشته و با همان تصور به حرکت درآوردن موتور بزرگ به وسیلۀ موتور کوچک طراحی می شود؛ اما سؤال تاریخی که در این باره هرگز جواب نگرفت این است که خودِ موتور کوچک را چه نیرویی به راه می اندازد، به طوری که دست آخر شکست آن به دلیل عدم توانایی در به فرجام رساندن اهداف خود، و آن هم با انداختن تقصیرات به گردن عوامل بیرونی اعلام نشود.

جنبش های خود انگیخته و خودآگاه:

محسن حکیمی در ادامۀ مصاحبه خود می گوید:

« تصور من این است که اگر در ایران دوباره جنبشی شکل بگیرد، طبق همین الگوی سال 88 خواهد بود؛ مثل الگوی سال 57».

الگوی سال 88 به معنی شکست حرکتی تلقی می شود که از انقلاب کمتر و از اعتراض بیشتر بود. الگوی سال 57 که رسماً یک انقلاب بود و شکست خورد. فرق این دو شکست در این است که در اولی شوراهای سراسری و ضد سرمایه داری کارگران شکل نگرفته بود، اما در دومی چنین شوراهایی حیّ و حاضر در مرکز تحول جامعه بود، با این حال هر دو به شکست منجر شد، چرا؟

پاسخ محسن حکیمی چیزی فراتر از این نمی تواند باشد:

«اگر همین جریانات فعال کارگری، متشکل و بابرنامه به خیابان می‌آمدند و شعارهایی می‌دادند که از بطن جنبش کارگری بیرون آمده بودند، وضعیت خیلی فرق می‌کرد

«متشکل»؟ «بابرنامه»؟ خوب اگر لنین حزب متشکل بلشویسم و برنامۀ آن را پیشنهاد کند چه؟ آیا وضعیت فرق خواهد کرد؟

یقیناً پاسخ محسن حکیمی منفی است، زیرا او معتقد است:

« توده‌ی کارگران سازمان یافته در شوراها می توانند قدرت سیاسی را به دست گیرند بدون این‌که نیازی به سازمان انقلابیون حرفه‌ایداشته باشد

آیا مجازیم از جملات فوق این برداشت را داشته باشیم که اگر تودۀ معترض سال 88 در شوراها سازمان یافته بودند؛ بدون نیاز به «سازمان انقلابیون حرفه ای»، بلکه با نیاز به جریانات غیر حرفه ای فعال کارگری می توانستند قدرت سیاسی را به دست گیرند!؟ حال که این گونه نشد، آیا می توان برای این سؤالات پاسخی یافت که، مگر چه کم و کسری وجود داشت که چنین نشد، اعتراضات وسیع که حی و حاضر در صحنه بود، جریانات فعال کارگری در کمیته های غیر حرفه ای هم که داشتیم، پس این حلقۀ مفقوده چه بود که امکان اتصال اعتراضات به تسخیر قدرت را فراهم نکرد؟ با این اوصاف چرا نباید به این نتیجه رسید که حتی اگر شوراهای مورد نظر محسن حکیمی هم وجود می داشت، بدون رهبری «حزب انقلابیون حرفه ای» یعنی حزب پیشتاز کارگران سوسیالیست انقلابی (به جای جریانات فعال کارگریِ بدون برنامه و سازمان نیافتۀ حرفه ای) باز هم خبری از تسخیر قدرت نبود. پیش شرط تسخیر قدرت نائل آمدن به درجۀ آگاهی سوسیالیستی توده های کارگر است که می توانند در هر ظرفی، از جمله شوراهای سراسری متشکل شده باشند، اما شکل گیری شوراهای کارگری اتوماتیک به معنی نائل آمدن اعضای آن به آگاهی سوسیالیستی نیست. مگر آن که محسن حکیمی اعلام کند شرط عضویت در شوراهای سراسری و ضد سرمایه داری کارگران، آگاهی سوسیالیستی و سوسیالیست شدن کارگران است، که اگر چنین کند، تناقض خود را عمیق تر خواهد کرد.

حتی تا جایی که به وضعیت انقلابی سال 57 مربوط می شود، با وجود شوراهای مورد نظر، چنین نشد، و تا جایی که به اعتراضات 88 ربط پیدا می کند، اصلا شوراها شکل نگرفت! در اعتراضات 88 شورا شکل نگرفت، به این دلیل که وضعیت انقلابی به وجود نیامده بود، در سال 57 وضعیت انقلابی که سهل است، قدرت دوگانه نیز شکل گرفته بود، اما شوراها قدرت سیاسی را کسب نکردند، به این دلیل که حزب رهبری کننده شکل نگرفته بود. شوراهای ضد سرمایه داری و سراسری کارگران تنها در شرایطی به وجود می آیند که امکان فعالیت علنی فراهم باشد، چنین شوراهایی نمی تواند زیر زمینی باشد، همۀ اعضا و فعالان آن باید بتوانند در هر زمان لازم چشم در چشم، یکدیگر را رؤیت کنند، با همه بخش های سراسر یک کشور ارتباط تنگاتنگ داشته باشند، و این ممکن نیست مگر آزادی مورد نیاز، و آن هم نه آزادی که بورژوازی ارائه می کند، بلکه آزادی به دست آمدۀ ناشی از قدرت کارگری، قدرت تحمیل شده به نظام سرمایه داری حاکم حاصل شده باشد، و این میسر نیست مگر توازن قوا به نفع طبقه کارگر چرخش کرده؛ این طبقه دارای هژمونی کامل شده باشد، و این نیز تنها در شرایط قدرت دوگانه به وجود خواهد آمد، یعنی شرایط به وجود آمده از یک وضعیت انقلابی، اعتلای انقلابی که طبقه کارگر برای تسویه حساب نهایی به میدان آمده و در حالی که بالایی ها همچنان در پارلمان خود قانون صادر کرده و کسی وقعی به آن ها نمی نهد، پایینی ها قوانین خود را تعیین و اجرا می کنند. شورایی که در این شرایط به وجود می آید، نه از کسی کسب اجازۀ فعالیت می کند، و نه محدود به یک کارخانه و محله است، بلکه در برگیرندۀ مجموعۀ شوراهای محلات و کارخانجات و آحاد مردمانی است که برای سعادت خود به این نتیجه رسیده اند که باید از چهارچوب نظام موجود خارج شده و ماشین دولت سرمایه داری را درهم شکست. این شورا دیگر یک تشکیلات به عنوان بدیل سندیکا و اتحادیه و این و آن تشکیلات نیست، و موضوع مبارزه اش هم افزایش دستمزد و کاهش ساعات کار نیست، بلکه نهاد انقلاب است و درست به همین دلیل در چنین شرایط خاصی، با یا بدون حضور حزب پشتاز کارگری شکل می گیرد، اما نظر به این که عضویت در چنین شورایی تنها وابسته به کارگر بودن عضو، و یا سوسیالیست شدن او نیست، بلکه در برگیرندۀ همۀ آحاد مردم و اقشاری که به نتیجه عبور از نظام سرمایه داری رسیده اند است، و همچنین نظر به این که این تودۀ ناهمگون، چه از نظر منافع طبقاتی و چه از نظر گرایش ها و تعلقات سیاسی یکسان و در یک خط مشترک قرار ندارند، در نتیجه نه دارای برنامۀ منسجم هستند و نه مسلح به تئوری انقلابی؛ و به همین دلیل در غیاب یک رهبری انقلابی که هم به برنامۀ انقلابی که لزوماً یک برنامۀ سوسیالیستی است، و هم به تئوری انقلابی مسلح گشته نیازمند است، در غیر این صورت خوش خیالی و خوش باوری خواهد بود که به صرف چنین شورایی و چنین اوضاع و احوال انقلابی تصور شود سایر مسائل حل و بدون مشکل تسخیر قدرت سیاسی میسر خواهد شد. بورژوازی که بیش از طبقۀ کارگر به منافع خود آگاه و مسلط به انواع حیله و نیرنگ ها و تبلیغات و امکانات است، می تواند مسیر حرکت شوراها از تسخیر قدرت را کج کند. دعوت آن ها به پارلمان و پذیرفتن تعدادی وزیر و نمایندۀ مجلس تحفه های حداقلی است که در این شرایط ارائه خواهد کرد و اغلب بدون حضور رهبری انقلابیِ مسلح به برنامه و تئوری انقلابی پیروز هم خواهد شد و کل این پتانسیل عظیم را به جیب خود خواهد ریخت؛ و در این میان دلخوشی گرایش های رفرمیستی و سانتریستی این است که به شوراهای آرزویشان رسیده اند و همین کافی است! در نتیجه می توان گفت که حتی شوراهای مورد بحث، و حتی به وجود آمده در چنین شرایط خاص تاریخی نیز همچنان در دورۀ جنبش خودانگیخته قرار دارد و هنوز به یک جنبش خودآگاه مبدل نشده است. برای تبدیل شدن جنبش های خودانگیخته به جنبش خودآگاه، اولاً باید از مؤلفه «آگاهی» تعریف کمونیستی ارائه شود و ثانیاً ظرف تمرکز و تکامل آگاهی به دست آمده به تئوری انقلابی را روشن کرد؛ که پایین تر به آن می پردازیم.

یکی دیگر از نمونه های عدم انسجام درونی در نظرات محسن حکیمی دقیقاً همین مؤلفۀ رهبری است. تمایلات آنارشیستی باعث می شود که او مؤلفۀ رهبری را از در بیرون کند، اما فشار واقعیت باعث می شود همان مؤلفه را، گیریم تحت لفافۀ «جریانات فعال کارگری» از پنجره وارد کند. جان سختی کردن در نفی تشکیلات حرفه ای، حرفه ای به معنای اخص آبدیده شدن و متخصص در رهبری جنبش های اعتراضی، باعث می شود که او چنین خلأیی را ببیند اما در مقابل شکل گیری آن همچنان مقاومت کند. خلأ رهبری را «جریانات فعال کارگری» نمی توانند پُر کنند. نه تنها به این دلیل که خودِ این جریانات بدون رهبری به بُن بست رسیده اند، بلکه به این دلیل که انبوهی از کارگران معترض در همین اعتراضات «فعال» بودند، اما در غیاب سازمان رهبری کنندۀ کمونیستی، به دنبال رهبری بورژوازی افتادند. محسن حکیمی در این باره می گوید:

« بخش مهمی از طبقه‌ی کارگر در این جنبش فعال بودند، ولی متشکل نبودند و شعارهای خاص خودشان را نداشتند، تحت‌تأثیر شعارهای جنبش سبز و مشخصاً اصلاح‌طلبان بودند. مثلاً همان کسی که به لحاظ طبقاتی فروشنده‌ی نیروی کار بود، شعار می‌داد: «یا حسین، میرحسین»! باید به او گفته می شد تو که کار نداری چرا شعار کار نمی‌دهی! وقتی مسئله ی جنبش از محدوده‌ی تقلب در انتخابات خارج شده، شما هم شعار خودت را بده! اینجا بود که به نظر من کارگران به سیاهی‌لشکر جریان اصلاح‌طلب تبدیل شدند

در اینجا محسن حکیمی طبق معمول متوجه عنصر رهبری نیست، و باز تقدیرگرایانه منتظر ادامۀ حرکت کارگر بر اساس منطق ریاضی است، او متوجه نمی شود که آن کارگر به دلیل غیاب عنصر رهبری کمونیستی، رهبری بورژوازی را پذیرفته است و حتی اگر در ظرفی به اسم شورا هم متشکل شود باز چنین خواهد کرد و کل شوراها را تحت رهبری بورژوازی قرار خواهد داد. چون افق دیگری در کنار دستش مشاهده نمی شود، شعار اصلاح طلب به شعار خودش تبدیل می شود. ضعف اساسی محسن حکیمی که منجر به چنین برداشت هایی می شود این است که او جنبش های خود انگیخته را می بیند، اما قادر نیست راهی برای تبدیل کردن آن به جنبش خودآگاه پیدا کند، مگر آن که به طور فردی و به صورت گلایه بگوید، «تو هم شعار خودت را بده». تو گویی شعار او به هنگام قرار گرفتن در پشت رهبری بورژوازی چیزی بیش از شعار همان بورژوازی خواهد بود!

اما طنز ماجرا در این است که نه تنها «جریانات فعال کارگری» در این اعتراضات شرکت نکردند، بلکه احزابی که که سیاست شان در پرانتز گذاشته نشده بود هم، یا به دنبال همان رهبری بورژوازی راه افتادند و یا مانند جریانات «فعال» کارگری به هر بهانه ای از شرکت در آن امتناع کردند. مضحک ترین تحلیل در این بخش این بود که این جنبش بورژوازی، و ارتجاعی است و نباید در آن شرکت کرد. تو گویی هیئت حاکم در ایران اشرافیت فئودالیسم است و بورژوازی جنبشی برای سرنگونی آن به راه انداخته (که معلوم نیست در این صورت چرا ارتجاعی توصیف می شود)! و بدتر این که میلیون ها معترض که بخش مهمی از آن ها کارگران بودند هم، با این ارتجاع تنها گذاشته شدند، و اسم تحلیل شان هم گذاشتند «تحلیل مشخص از شرایط مشخص»!

از این موضوع که بگذریم، نکتۀ مهم دیگری باقی می ماند که ضعف نظری اساسی محسن حکیمی را بیش از پیش برجسته می کند. موضوع این است که کارگران بدون حضور جریانات «فعال» کارگری در اعتراضات 88 شرکت کردند، بورژوازی در غیاب رهبری کمونیستی توانست به سادگی رهبری این اعتراضات را در دست بگیرد و نگذارد فراتر از اعتراض به تقلب انتخابی برود. کارگران شاهد مماشات این رهبران بودند، شاهد اعتراضاتِ شکست خورده. آن ها مستأصل و مأیوس به نقطۀ اول، اما با کسب تجربه و آگاهی که تا قبل نداشتند، بازگشتند. منتها 4 سال پس از این، دوباره انتخابات برگزار شد و حسن روحانی آمد با نشان دادن یک کلید، رأی اکثریت آن معترضین، و یا حتی بیشتر از آن را به کیسۀ خود ریخت! سوال این است که چرا آن جنبش خود انگیخته که به آن درجه از آگاهی رسیده بود، دوباره فریب خورد؟ این همان حلقۀ مفقود شدۀ محسن حکیمی است که خود نیز در پنهان کردنش تلاش می کند. محسن حکیمی برای این وضعیت یا اصلاً حرفی برای گفتن ندارد و یا نمی تواند فراتر از این برود که بگوید جریانات فعال کارگری باید چه و چه می کردند و فرهنگ سازمانیابی شورایی را به درون کارگران منتقل می کردند و خلاصه کلی گویی هایی از این دست. اما پاسخ به این موضوع نه در نزد محسن حکیمی، که نزد لنینیسم است.

حزب و آگاهی سوسیالیستی و چگونگی حفظ و حراست از آگاهی:

جنبش خودانگیخته، بنا به ذات خود نمی تواند به گونۀ تقدیرگرایانه و دترمینیستی به جنبش خودآگاه منجر شود، مگر آن که پارامتر مهم، یعنی حزب کارگران سوسیالیست در میان این جنبش حضور داشته و نقش اساسی ایفا کند.

محسن حکیمی در ادامۀ بحث خود می گوید:

« چنین بود شکل گیری شوراهایی که کارگران در ادامه ی جنبش انقلابیِ ایران، خود را در قالب آن ها متشکل کردند. به این ترتیب، در مجموع می توان گفت که به علت گسست های ناشی از استبداد، تجربه های تاریخی تشکل یابی کارگران نتوانسته به نسل کنونی طبقه ی کارگر ایران منتقل شود

اتفاقاً موضوع لنینیسم پاسخ به این سؤال انضمامی است که چگونه می توان در شرایط استبداد سرمایه داری ( و نه فقط دیکتاتوری)، تجربیات و دانش کسب شده در جنبش را حفظ و به نسل های بعد منتقل کرد. با پاسخ صحیح به این سؤال می توان به توقف طولانیِ بر سرِ دوراهی پایان داده و راه صحیح را یافت.

اغلب در گفتگوهای روزانه می شنویم «ما مردم حافظۀ تاریخی نداریم»! چه طور می توان حافظۀ تاریخی نداشت! آیا این نوعی بیماری است که باید درمان شود و یا تفسیر عامیانه از نقش ایدئولوژی حاکم است که با حقنه کردن آگاهی وارونه، تمام تجربیات و آگاهی کسب شده در گذشته را عقب می زند. در پراتیک توده های کارگر به طور روزمره تجربه و آگاهی به وجود می آید، ولیکن حرکت آن به صورت تدریجی و ناهماهنگ قابل مشاهده است. اما در بزنگاه های خاصی، نظیر عصیان های عمومی، تحصن ها، اعتصابات، قیام ها و انقلابات، تجربیات و آگاهی کسب شده، نمود عمومی و مادی پیدا می کند. تاریخ یک جامعه را همین اتفاقات خواهد ساخت، و دقیقاً همین تاریخ است که باید به نسل های آینده منتقل شود. اما در این میان جادویی رخ می دهد که گویی اتفاق خاصی در گذشته نیفتاده، و یا در بهترین حالت یک خاطرۀ گنگ و محو از آن چه که گذشته، در خاطرات باقی می ماند. نزدیک ترین و ملموس ترین مثال دم دست را بالاتر توضیح دادیم. اعتراضات وسیع سال 88 به دلیل تقلب انتخاباتی، که کمترین تجربه و آگاهی حاصل از آن، واقف شدن به دستگاه حقه بازی پارلمانی بود، و کمترین دستاورد آن، منطقا باید امتناع از شرکت در انتخابات آینده باشد، اما دیدیم که در انتخابات آینده شرکت کنندگان بیشتری هم شرکت کردند، و جالب این که اغلب از همان معترضین 4 سال قبل در این انتخابات شرکت کردند. این به معنی نداشتن حافظۀ تاریخی نیست. چه کسی می تواند فجایع سرکوب 4 سال قبل از آن را فراموش کرده باشد، موضوع چیز دیگری است؛ همان «سحر و جادوی» بورژوازی که تحت پوشش ایدئولوژی، یا آگاهی وارونه به خورد مردم می دهد. وقتی ایدئولوژی حاکم ایدئولوژی طبقۀ حاکم است، وقتی تمام ابزار و امکانات در اختیار دولت حاکم است، به سادگی با تزریق ضد آگاهی، آگاهی و تجربۀ گذشته تخریب شده و حتی از بین می رود. اگر چنین نبود، کارگران ایران که دست کم یک انقلاب در قد و قوارۀ انقلاب اکتبر سازمان داده اند، شوراهای سراسری و ضد سرمایه داری خود را برپا ساختند، در گام های بعدی، نه بازگشت به خاطرات ماقبل از آن، که گام های پس از آن را بر می داشتند. بنابراین مهمترین موضوع در مبارزات کارگران و مردمان ستمدیده، حفظ و حراست از آگاهی ها و تجربیات کسب شده از مبارزاتشان است. غیراز این شبیه به فتح قله ای می ماند که هر بار با گم کردن راه، تا دامنه کوه پایین آمده و از اول دوباره همان مسیر، یا به موازات مسیر قبل طی شود، و یا به جای صعود به قلّه، دائماً در پیرامون کوه چرخ زده شود!

اما این سؤال همچنان بر سر جای خود قرار دارد که چگونه می توان تجربیات و آگاهی را حفظ و حراست کرد؟ پاسخ «حزب انقلابیون حرفه ای» مورد نظر لنین، و یا همان جزب پیشتاز کارگری است.

فرق تشکیلات حزبی کارگران با سایر تشکلات کارگری، از جمله شوراها در این است که تشکل حزبی به حول یک برنامه متشکل می شود، و شکل گیری خود برنامه نیز نیازمند وجود یک حزب و یا دست کم کار سیستماتیک و حرفه ای حزبی است. بحث مفهوم برنامه موضوعی است که جداگانه باید به آن پرداخته شود، اما مختصراً می توان گفت که یک برنامۀ انقلابی هرچه هست عمل اداری تدوین یکسری مواد و بند و تبصره که اغلب با اقتباس از اساسنامه های شرکت های سهامی نوشته می شود نیست. یک منشور مطالبات که معلوم نیست از کجا اقتباس شده و در کدام پراتیک محک خورده هم نیست. و هرچه نیست، جمعبندی تجربیات روزمرۀ کارگران، انواع مطالبات کارگری آزمایش شده و تکامل داده شده، تعیین استراتژی جنبش کارگری و مجموعه مواردی است که به طور فشرده و گویا، باید بتواند به مانیفست جنبش کارگری تبدیل شود. چنین برنامه ای تدوین نخواهد شد مگر آن که تدوین کنندگان آن به آگاهی سوسیالیستی نائل گشته باشند. در نتیجه برنامۀ سوسیالیستی تنها متعلق به تشکیلات گرایش سوسیالیستی طبقۀ کارگر است. هیچ تشکیلات دیگری نمی تواند بدون برخورداری از این آگاهی چنین برنامه ای تدوین کند. و خوب می دانیم به جز گرایش سوسیالیستی طبقۀ کارگر، همۀ انواع گرایش های دیگر درون طبقه آغشته به رفرمیسم و انواع سایر انحرافاتی است که بورژوازی به درون آن ها فرستاده است. اگر کسی مخالف این موضوع است، می تواند تشکیلات کارگری نشان دهد که متشکل از کارگران سوسیالیست نیست، اما توانسته به یک برنامۀ سوسیالیستی با همۀ موازین لازم در آن، برای تبدیل کردن کارگران به یک طبقه را معرفی کند. نه شوراها و نه هیچ تشکیلات دیگری قادر به تدوین برنامۀ سوسیالیستی نیستند، این کار تنها از عهدۀ پیشروان سوسیالیست طبقۀ کارگر بر می آید، که اگر چنین نبود، دیگر اصلاً گرایش سوسیالیستی طبقۀ کارگر چه اهمیت تاریخی می داشت و چرا اصلاً یک کارگر باید به آگاهی سوسیالیستی برسد، و معلوم نیست وقتی به این آگاهی رسید چه تفاوتی با یک کارگر که حتی می تواند طرفدار سرمایه دار هم باشد دارد! تمایلات اُپرائیستی که همۀ اندیشۀ مربوط به طبقۀ کارگر در نزد محسن حکیمی را تعیین می کند، صرف کارگر بودن را مد نظر دارد، به این معنی که تنها کافی است کسی کارگر باشد و همه چیز اتوماتیک به دنبال آن حل شود. در صورتی که کارگران بدون برنامه و بدون حزب انقلابی تنها موادّ خامی برای استثمار هستند، تنها آن زمان که پیشروان سوسیالیست طبقۀ کارگر برنامۀ سوسیالیستی را تدوین کرد، و آن گاه که توانست این برنامه را به برنامۀ کل کارگران تبدیل کند، در آن موقع است که می توان گفت، کارگران به طبقه تبدیل شدند؛ طبقۀ درخود به طبقه ای برای خود مبدل گشت.

حزب و سانترالیسم دمکراتیک:

بدفهمی بر سر این مؤلفه، آن هم پس از تسلط کامل استالینیسم بر حزبی که لنین ساخت، علاوه بر شکستن همۀ کاسه کوزه ها بر سر لنین، که اتفاقاً محسن حکیمی یکی از متخصصین این کار است، مسیر شناخت دقیق ضرورت حزب انقلابی و کارکرد آن را نیز مسدود کرد. تا مبحث سانترالیسم دمکراتیک مطرح می شود، گرایش های ضد لنینیستی با انگشت اشاره عده ای را در کمیتۀ مرکزی نشان می دهند که آن جا نشسته و دستور صادر می کنند و دیگران باید اجرا کنند. گرچه اکنون و این جا جای مناسبی نیست برای پاسخ دادن به این برداشت سطحی از مفهوم سانترالیسم دمکراتیک. اما مسألۀ مورد بحث به جایی می رسد که به ناچار لازم است مفهوم نسبتاً دقیق این مؤلفه شکافته شود؛ در آن صورت است که علاوه بر متمایز کردن درک صحیح از این مفهوم از سایر برداشت های بی ربط، به جای مهم بحث بر سر چگونگی حفظ تجارب و آگاهی انقلابی برسیم.

همان طور که بالاتر بحث شد، جنبش خودانگیخته همواره، با یا بدون حزب و یا هر تشکیلات دیگری در جریان است. اما اگر جمعی از کارگران سوسیالیست انقلابی بتوانند در ارتباط ارگانیک با این جنبش قرار گرفته و تجربیات آن ها را در میان خود به بحث گذاشته تا قدم های بعدی را پیدا کنند، اقدامات منطبق با آن تجربیات را در قالب مطالبات فرم داده و به کارگران همان بخش هایی که درگیر آن موضوع خاص هستند بازگردانند، اگر برداشت های خود از تجربیات روزمرۀ کارگران را در درون خود به بحث گذاشته و به تئوری تبدیل کنند، نه تنها از منشأ همان تجربیات آگاهی انقلابی ساخته اند، بلکه به وسیلۀ تبدیل کردن آن ها به تئوری، آن را حفاظت کرده و امکان انتقال آن به همان جنبش و نسل های بعد را فراهم خواهند کرد. پیشروان سوسیالیست کارگران که در این مبارزات دخالت می کنند، نیازمند نوع خاصی از تشکیلات هستند که بتوانند دستاوردها و تجربیات خود را به آن جا بازگردانده، به بحث و تبادل نظر بگذارند، و در آن ظرف تشکیلاتی به صورت مطالبات اساسی، تئوری و برنامه سانتریزه کنند. در نتیجه آن تشکیلات به بانک دانش طبقاتی و سوسیالیستی مبدل خواهد گشت، و نظر به این که به همان تئوری ها مسلح شده اند، امکان به مراتب بالاتری از سایر تشکلات کارگری برای حفظ و مصون نگاه داشتن دانش خود از گزند ایدئولوژی بورژوایی و سایر انحرافات به دست خواهند آورد. نام این تشکیلات نه کمیته های مختلف فعالان علی العموم کارگری، نه سندیکا و اتحادیه و نه شوراهای سراسری، بلکه حزب پیشتاز کارگری به معنی ظرفی متشکل از آگاه ترین بخش طبقۀ کارگر که به دانش سوسیالیستی دسترسی پیدا کرده اند، و در عین حال شجاع ترین و از خود گذشته ترین آن ها است. اگر یک کارگر معدن در حین اعتراضات و اعتصابات و مبارزۀ خود، در شرایط سخت کار زیر آوار معدن جان ببازد، از آن سو یک عضو حزب یاد شده، در ادامۀ سازماندهی، انتقال آگاهی سوسیالیستی به کارگران و نظایر این دستگیر، شکنجه و کشته می شود. این وضعیت توضیح دهندۀ بخشی از چنین انقلابیون حرفه ای است، و برای تجسم بهتر چنین شخصیتی می توان از رفیق شاهرخ زمانی یاد کرد که اگر همینک زنده بود، یقیناً یا داشت کار سازماندهی در جایی را دنبال می کرد، یا مشغول نوشتن موضوع مهمی بود و یا به هر حال به طور حرفه ای از دقایقش درخدمت جنبشی که به آن متعلق بود استفاده می کرد.

تعدادی از این کارگران سوسیالیست اگر در یک تشکیلات قرار بگیرند، قادر خواهند شد آگاهی به دست آمده از جنبش ها را به برنامه و تئوری تبدیل کرده و آن را به جنبش بازگردانند؛ نام این فرایندِ رفت و برگشت، سانترالیسم دمکراتیک است. این که ساختار درون آن تشکیلات چگونه باشد، بنا بر شرایط متفاوت می تواند متفاوت باشد، اما هرچه باشد ربطی به این مفهوم سانترالیسم دمکراتیک ندارد. در نتیجه آگاهی سوسیالیستی در یک تشکیلات اخص کمونیستی شکل و قوام می یابد و به وسیلۀ همان تشکیلات به درون جنبش بازگرداننده می شود. اگر این روند تداوم یافته و مورد استقبال و همکاری سایر کارگران سوسیالیست قرار بگیرد، رفته رفته کارگران با آن آشنا شده، به آن در پروسۀ مبارزه، به دلیل صحت نظرات و تحلیل ها اعتماد کرده و در نهایت برنامۀ آن حزب را برنامه خود دانسته و آن را به عنوان پرچم خود در دست خواهند گرفت. با این حال این هنوز حزب طبقه کارگر نخواهد بود و تنها حزب اقلیت قلیل کارگران سوسیالیست محسوب می شود. فقط آن گاه که اکثریت عظیم طبقه کارگر این حزب را به عنوان حزب و پرچم خود پذیرفتند، «ونگارد پارتی» و یا همان حزب پیشتاز کارگری به حزب طبقه تبدیل می شود. بدیهی است حزبی در این مقام و در این شرایط قادر خواهد بود نه تنها جنبش کارگری، که همه جنبش های ضد ستم و ضد سرمایه داری را رهبری کند، درست در این صورت است که نه تنها اعتراضاتی نظیر آن چه که در سال 88 رخ داد به بدن بی سر تبدیل نمی شود، بلکه کلیۀ دستاوردهای آن به قدم بعدی و تئوری های سازماندهی انقلابی تبدیل خواهد شد. فقط این حزب با مسلح شدن به برنامه ای که در آن افق سوسیالیستی به روشنی ترسیم شده است، و آن هم نه تعیین چنین افقی به رسم فرمالیستی و انشایی، بلکه منبعث از دخالت گری های رادیکال حزب در جنبش است که می تواند اولاً رهبری جنبش را به دست گرفته و مانع از پیروی کارگران از رهبری بورژوازی شود، ثانیاً با انگشت اشاره قدرتی که باید ساقط شود را نشان داده تا قدرت ساقط کننده جای آن قرار بگیرد.

بدیهی است همۀ کار حزب در این فرایند نشان دادن آن چه که باید ساقط شود، چگونگی آن، و فراهم کردن مسیر سرراست قدرت گیری طبقۀ کارگر و استقرار شوراهای سراسری آن در مرکز قدرت است. هر توضیحی که سعی می کند حزب را به عنوان گیرندۀ قدرت به جای طبقۀ کارگر نشان دهد، در واقع تحریف واقعیت و ساده کردن سوژه ای است که می خواهد بدون دردسر نفی اش کند. اساس تعریف حزب پیشتاز کارگری، شکل دهی به رهبری جنبش کارگران برای تسخیر قدرت توسط همان کارگران است. به جز این نه حزب مفهومی لنینیستی دارد و نه نقد و نفی آن نقد اصل صورت مسأله محسوب می شود. هر توضیحی مبنی بر این که شوراها خود چه می کنند و چه خواهند کرد پس نیازی به حزب ندارند، نه توضیحاتی در جهت تدارک سازماندهی انقلابی جنبش کارگری، بلکه مقدمه سازی شرایطی است که در آن بتوان نهادی به نام شورای کارگران دست و پا کرد که تازه به جای سندیکا و اتحادیه مشغول چانه زدن بر سر نان و پنیر باشد، حال آن که شوراهای سراسری و ضد سرمایه داری زمانی مفهوم واقعی پیدا می کند که این مرحله چانه زنی ها را پشت سر گذاشته و در شرایطی شکل می گیرد که برای تسخیر قدرت خیز برداشته باشد، اما حزب پیشتاز انقلابی می تواند خیلی قبل از چنین شرایطی، و اتفاقاً برای تدارک رهبری جنبش کارگری در آن شرایط انقلابی ساخته شود. گرایش هایی که با این حزب به مقابله بر می خیزند، یا اساساً کاری به کار تسخیر قدرت ندارند، یا کلاً تمایلی به فراتر رفتن از چهارچوب نظام موجود ندارند و یا اصلاً با شکل گیری دولت کارگران مخالف اند، و جالب این جا است که اغلب این گرایش ها دائماً نام شوراها را به میان می کشند که دقیقا همین تمایلات راست و رفرمیستی را پنهان کنند.

۱۵ دیماه ۱۳۹۴

(1) http://www.azadi-b.com/J/2015/12/post_61.html

(2) http://militaant.com/wp-content/uploads/2014/12/hakimi.criticism.pdf

از نشریه «کارگر میلیتانت» شماره ۹۰

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران