امپریالیسم و اقتصاد سیاسی هولوکاست – بخش اول

کارگر میلیتانت شماره ۷۹

این سخنرانی که به تاریخ 29 آوریل 2010 در «دانشگاه ایالتی سن دیگو» ایراد شد، هشتمین سخنرانی از سلسله مباحثاتی با عنوان «کشتار برای آرمانی عالی­تر: خشونت سیاسی در جهان بحران­زده»، با حمایت مؤسسۀ امور جهانی در دپارتمان علوم سیاسی دانشگاه ایالتی سن دیگو، بود.

***

اکنون نزدیک به هفت دهه از زمانی که آدولف هیتلر و رژیم نازی برنامۀ کشتار جمعی کلیۀ یهودیان اروپا را بنیاد نهاد، می گذرد. گذشت زمان، از میزان شنیع بودن این جنایت نکاسته است. برعکس، اهمیت هولوکاست با رویدادهایی برجسته می شود که هم­اکنون دارند رخ نشان می دهند: جنگ های تجاوزکارانۀ امپریالیستی و استعماری به نام «جنگ علیه ترور»؛ تعمیق رقابت میان قدرت های اصلی سرمایه داری؛ و فروپاشی نظم اقتصادی سرمایه داری که بحران های دهۀ 1930 را به ذهن متبادر می کند؛ بحران هایی که از درون آن رژیم نازی برخاست.

اگر این ملاحظات مناقشه انگیز به نظر می رسد، به این دلیل است که خودِ هولوکاست را نمی توان بدون کنکاش در استدلال ها و مجادلات پیرامون آن درک کرد؛ مناقشاتی که در این دوره نیز موضوعیت سیاسی خود را حفظ کرده اند.

بنابراین اجازه دهید بحث خود را با اشاره به برخی مواضع شروع کنم که سعی دارم در طول ملاحظات خود آن ها را رد نمایم.

در سال 1996، «دانیل گلدهاگن»، آکادمیسین دانشگاه هاروارد با کتاب خود «جلادان راغب هیتلر: عوام آلمان و هولوکاست»، ناگهان شهرت یافت. تز «گلدهاگن» این بود که هولوکاست، محصول یهودی­ستیزی ریشه دار و کشنده در روح و روان و دورنمای مردم «عوام آلمان» است. بنابراین بررسی دربارۀ جنبش نازی و قدرت­گیری آن ضروری نبود، چه برسد به بررسی فرایندهای اقتصادی و اجتماعی منجر به هولوکاست. هولوکاست صرفاً محصول یهودی­ستیزی ای بود که هزاران نفر از عوام آلمان راو اگر به آن ها فرصت داده می شد، لابد میلیون ها نفر دیگربه سوی سلاخی یهودیان سوق داد.

«موفقیت» تجاری کتاب «گلدهاگن» در سطحی­نگری، پیش­داوری ها و توضیحات ساده انگارانه ای بود که نه تفکر لازم داشت و نه تحلیل انتقادی. این کتاب، تجلی دوران خودش بود. دورۀ «رونق» دهۀ 1990؛ زمانی که بازار حکم می راند، تاریخ با سقوط اتحاد شوروی به پایان رسیده بود و نیازی به تفکر انتقادی احساس نمی شد. با این وجود، تز «گلدهاگن» از جهاتی چند مورد مخالفت قرار گرفت، و ناپختگی ها و خام دستی های آن به سرعت افشا شد.

به عنوان مثال این ادعا را در نظر بگیرید که یهودی­ستیزی آلمانی ها به عنوان افراد آلمانی، مسئول این جنایت بود. اگر در نخستین دهۀ قرن بیستم این پرسش مطرح می شد که در کدام کشور به احتمال زیاد یک کشتار جمعی علیه یهودیان سازمان خواهد یافت، پاسخ تقریباً با قطعیت «روسیه» بود. «رابرت ویستریچ» در مورد آلمان اشاره کرد که «اگر تا پیش از سال 1933 قرار بود برای هم­ذات پنداری پرحرارت با زبان و فرهنگ آلمانی یک جایزۀ نوبل وجود داشته باشد، یهودیان قطعاً آن را برنده می شدند»(1)

با آن که تز «گلدهاگن» تکه و پاره شده است، ولی اَشکال مختلف آن را می توان به عنوان «توضیح» هولوکاست در ذهنیت عموم مردم یافت. فردی با شنیدن عنوان سخنرانی من و این که قرار است طی آن نیروهای محرک اصلی هولوکاست آشکار شود، صرفاً نظر داد: «نفرت». با این حال مسأله به مراتب پیچیده­تر است. آن چه هولوکاست را بسیار بهت­آور و درک آن را دشوار می کند، خصلتی است که «هانا آرنت»، «ابتذالِ شر» می نامد. یعنی کشتار جمعی، با یک سازوبرگ بوروکراتیک و خونسرد صورت گرفت. و این خصلت، به اساس و بنیان یک مکتب فکری کامل تبدیل شده است.

هواداران مکتب فرانکورت، سازماندهی بوروکراتیک و ظاهراً منطقی هولوکاست را نقطۀ عزیمت خود گرفتند و مدعی شدند که ریشه های آن در خودِ خرد، در تفکر بشر و روشنگری نهفته است. به گفتۀ دو تن از پدران بنیان­گذار این گرایش، «ماکس هورکهایمر» و «تئودور آدورنو» در سال 1944: «دوراهی ای که در طول کار در برابر ما قرار گرفت، نشان داد که نخستین پدیده برای شروع تحقیق است: خود ویران­گری روشنگری. ما همگی متقاعده شده ایم که آزادی اجتماعی، از تفکر محصول روشنگری جدایی ناپذیر است. با این حال به اعتقاد ما، همان طور که به روشنی تصدیق شده، این که مفهوم این شیوۀ تفکر و همین طور اشکال تاریخی واقعی نهادهای اجتماعیکه با آن درهم تنیده، بذر پسرفت را در درون خود دارد، امروز در سطح جهانی آشکار است» (2).

طبق این دیدگاه، بذرهای هولوکاست در خود بشریت قرار دارد. آثار مکتب فرانکفورت نقش بسزایی در شکل­گیری دیدگاه بخش هایی از روشنفکران، به خصوص آن هایی که ادعا می کنند در طیف «چپ» هستند، داشته، و از طریق همین افراد، در حوزه های هنر و فرهنگ نفوذ یافته است. مثلاً برندۀ اسکار امسال، «کاترین بیگِلو» یکی از مصادیق آن است. «بیگِلو» ضمن تشریح موضوع فیلم نخست خود گفت: «در دهۀ 1960 شما فکر می کنید که دشمن، بیرون از شماست؛ به بیان دیگر، یک افسر پلیس، حکومت، نظام، اما به هیچ وجه این طور نیست، فاشیسم بسیار موذی است، ما همواره آن را بازتولید می کنیم» (3).

این تئوری ها به یک هدف اجتماعی و سیاسی کاملاً معین خدمت می کنند. تلاش برای بهبود تمدن بشر، برای یک دنیای بهتر چه کاربردی دارد وقتی اَشکال تفکری که بنیان چنین تلاشی است، در درون خود چنان نطفه هایی از پسرفت اجتماعی و بربریت را دارد که خود را در هولوکاست متجلی کرد؟ از این نظر در تحلیل نهایی، بذرهای فاشیسم در همۀ ما نهفته است. اگر شرایط مساعد باشد، شکوفه می زند.

تئوری دیگری از هولوکاست هم هست که اهمیت سیاسی کم­تری ندارد. این تئوری ادعا می کند که هولوکاست نه از تناقضات نظام سرمایه داری، بلکه صرفاً از اقدامات جنایتکارانۀ نازی ها سر بیرون آورد و به نظم اجتماعی مورد دفاع آن ها بی ارتباط بود. نازی ها به نوعی قادر به تسخیر دولت آلمان و سپس به کارگیری آن برای صورت دادن به چشم انداز نژادپرستانه و مرگبار خود بودند. به این ترتیب طبقۀ سرمایه داری آلمان را نمی توان مسئول دانست، چرا که خود همراه با باقی جامعه تابع فرامین نازی ها بود. این تئوری علاوه بر تبرئه کردن نخبگان حاکم آلمان، به لحاظ سیاسی نیز در دورۀ اخیر مفید واقع شده، چرا که به زعم آن درسی که می توان فراگرفت این است که «جامعۀ جهانی» باید برای جلوگیری از ظهور یک هیتلر دیگر، در هرجایی که ممکن است ظاهر شود، وارد عمل گردد.

در ظاهر امر هدف قابل ستایشی به نظر می رسد. با این حال به کرّات اتفاق می افتد که دیدگاه های «جامعۀ جهانی» همیشه با منافع قدرت های اصلی امپریالیستی منطبق است. می بینیم که دو جنگ علیه رژیم صدام حسین در عراق راه افتاد، بر این مبنا که او هیتلر جدیدی بود، جنگ علیه صربستان و رژیم اسلوبودن میلوسوچ هم با این بهانه آغاز شد که او هیتلر بالکان است. در دهۀ 1990، حکومت حزب سوسیال دمکراتسبزها، حتی به هولوکاست متوسل شد تا بلکه مداخلۀ نظامی در بالکان قدیم، حیاط خلوت امپریالیسم آلمان، را توجیه کند. ادعا می شد که آلمان درس های هولوکاست را بهتر از هر ملتی می داند، و بنابراین باید مداخله ای برای جلوگیری از یک نسل کشی دیگر صورت می گرفت. نقش تعیین­کنندۀ امپریالیسم آلمان در تجزیۀ یوگسلاوی در دهۀ 1990، و شروع تنازعات وحشتناکی که متعاقب آن فوران کرد، با سکوت سپری شد.

سخنرانی فعلی در مخالفت با این قبیل تئوری ها، به دنبال اثبات این ادعا است که به قدرت رسیدن نازی ها نه محصول شرّ ذاتی در بشر بود و نه محصول مدرنیسم، و نه یک تصادف وحشتناک و غیر قابل توضیح. بلکه واکنش طبقۀ حاکم سرمایه داری آلمان به بحران سیاسی و اجتماعی پیشِ روی خود بود. به علاوه، تلاش خواهم کرد نشان دهم که جنگ علیه اتحاد شوروی در ژوئن 1941 و «راه حل نهایی» که از آن برخاست، پیامد برنامۀ نازی ها برای حلّ این بحران به نفع امپریالیسم آلمان بود.

اجازه دهید در وهلۀ نخست به این پرسش برگردیم که نازی ها چگونه به قدرت رسیدند. 30 ژانویۀ 1933، روزی که هیتلر به عنوان صدراعظم از سوی پرزیدنت «هیندنبورگ» انتخاب شد، نقطۀ اوج «نبرد قدرت» نازی ها نبود. آن ها در آن روز قدرت را قبضه نکردند. این قدرت را سرپرست دولت آلمان، که به نمایندگی از نخبگان مالک آلمان و در چارچوب قانون اساسی این کشور عمل می کرد، به دست آن ها سپرد.

همان طور که پروفسور «ایان کرشاو» به درستی مطرح کرده است، اقدامات خود هیتلر «در به قدرت رساندن او تنها از اهمیت فرعی برخوردار بود». سیاست هیتلر، یعنی دوام آوردن برای رسیدن به بالاترین منصب ممکنمقام صدر اعظم، که مورد پشتیبانی نیروهای استبدادی پناه برده به دفتر ریاست جمهوری قرار داشتو امتناع از هرگونه مصالحه و سازش، نهایتاً جواب داد؛ اما «این بیش­تر پیامد اقدامات دیگران بود تا خود هیتلر» (4).

در این جا دنبال کردن مسأله از بین پیج و خم های بحرانی سیاسی که به تصمیم 30 ژانویۀ 1933 منجر شد، از مدت زمان موجود ما فراتر خواهد رفت. در این مورد کتاب ها نوشته شده است. اجازه دهید فقط به نقاط عطف اصلی اشاره کنم.

طی پنج سال بعد از اتمام جنگ جهانی اول و سرنگونی قیصر در 9 نوامبر 1918، آلمان با یک سلسله از بحران های سیاسی و مبارزات انقلابی که در وضعیت انقلابی اواخر تابستان و اوایل پاییز 1923 به اوج رسید، به شدت آشفته شد. اما وضعیت زمانی به سرعت تغییر کرد که حزب کمونیست آلمان (KDP) یک قیام برنامه ریزی شده را در اکتبر 1923 لغو کرد. سقط انقلاب، شرایط سیاسی را برای استقرار مجدد اقتصاد آلمان و نظام سیاسی آن، به ویژه از طریق ورود سرمایۀ استقراضی از ایالات متحده، مهیا کرد. اما این جریان سرمایه تا اواخر دهۀ 1920 رو به کاهش گذاشت و اقتصاد آلمان در سال 1928-29 درحال ورود به یک دورۀ رکود بود. با تعمیق رکود، طبقۀ سرمایه دار صنعتی آلمان به طور فزاینده ای به ضدّیت با امتیازات اجتماعی اعطایی به طبقۀ کارگر در جمهوری وایمار کشیده شد. بحران در مارس 1930 به مرحلۀ حساس رسید، یعنی زمانی که حکومت ائتلافی متشکل از سوسیال دمکرات ها (SPD) و احزاب بورژوایی اصلی، طی مجادله ای بر سر تأمین مالی مزایای بیکاری، ازهم پاشید.

انتخابات سپتامبر 1930 شاهد تغییر سریعی در دورنمای سیاسی آلمان بود. رأی حزب سوسیال دمکرات 6 درصد کاهش یافت، درحالی که رأی حزب کمونیست آلمان 40 درصد بالا رفت که این بیانگر چرخش طبقۀ کارگر به چپ بود. اما افزایش عظیم آرای نازی ها، نتیجه ای بس معنادار بود. آرای آن ها 700 درصد افزایش یافت، به طوری که از نهمین حزب بزرگ کشور به رتبۀ دوم ارتقا یافتند. نازی ها از تنها 12 کرسی در رایشتاگ، به بیش از 100 کرسی دست یافتند.

لئون تروتسکی با تحلیل نتیجۀ انتخابات هشدار داد که به قدرت رسیدن فاشیسم در آلمان اکنون یک خطر واقعی است. او تأکید کرد که تنها با یک جهت گیری مجدد کامل در حزب کمونیست آلمان می توان بر این این خطر فائق آمد. ضرروی بود که سیاست «سوسیال فاشیسم»، مصوب ششمین کنگرۀ انترناسیونال کمونیست به رهبری استالینیست ها در سال 1928، واژگون شود. حزب کمونیست آلمان تحت این سیاست، حزب سوسیال دمکرات و تمامی اعضای آن را، از جمله بخش های بزرگی از طبقۀ کارگر صنعتی، به عنوان «سوسیال فاشیست» تقبیح کرد و به مخالفت با تشکیل یک جبهۀ واحد متشکل از سازمان های کارگری برای شکست خطر و تهدید نازی ها پرداخت. تروتسکی در مبارزه برای «جبهۀ واحد»، تأکید کرد که این جبهه به معنای حمایت از جمهوری وایمار یا رهبران حزب سوسیال دمکرات و دیگر احزاب به عنوان «شرّ کم­تر» نیست، بلکه به معنای دفاع از دستاوردهای تاریخی طبقۀ کارگر با ابزارهای عملی معین است.

تروتسکی توضیح داد که «فاشیسم صرفاً یک نظام انتقام­جویی، کاربست نیروی وحشیانه و ارعاب پلیس نیست. فاشیسم یک نظام حکومتی منحصر به فرد است، متکی بر ریشه کن ساختن تمامی عناصر دمکراسی پرولتری در درون جامعۀ بورژوایی. وظیفۀ فاشیسم نه فقط نابودی پیشتاز کمونیست، در نگاه داشتن کل طبقه در وضعیت عدم یکپارچگی قهرآمیز است. برای این هدف، نابودی فیزیکی انقلابی ترین بخش کارگران کفایت نمی کند. خُرد کردن کلیۀ سازمان های مستقل و داوطلب، ویران کردن کلیۀ خاکریزهای دفاعی پرولتاریا و ریشه کن ساختن هر آن چه طی سه چهارم قرن به واسطۀ سوسیال دمکراسی و اتحادیه های کارگری به دست آمده نیز ضروری است. چرا که در تحلیل نهایی، حزب کمونیست نیز خود را متکی بر همین دستاوردها می کند» (5)

به دنبال انتخابات رایشتاگ در سپتامبر 1930، حاکمیت پارلمانی عملاً به پایان رسید. رژیم صدراعظم «برونینگ»، به عنوان عضو حزب کاتولیکمحور موسوم به «حزب میانه»، با یک سلسله از فرامین مورد حمایت پرزیدنت «هیندنبورگ» حکومت کرد. «مدارای» حزب سوسیال دمکرات، با این بهانه که یک انتخابات جدید به تقویت موضع نازی ها خواهد انجامید، حکومت «برونینگ» را بر مسند امور باقی گذاشت. اگر نازی ها به هر شکل قادر به کسب یک چنین نیروی انتخاباتی بودند، این خود محصول تصمیم حزب سوسیال دمکرات آلمان به مقید و محدود نگاه داشتن طبقۀ کارگر به حدّ و مرزهای قانون­گرایی و پارلمانتاریسم و سد کردن تغییر و تحول هرگونه مبارزۀ انقلابی بود.

وضعیت، ذاتاً بی ثبات بود. رژیم «برونینگ» بر حمایت حزب سوسیال دمکرات و بوروکراسی اتحادیه های کارگری که وابسته به حمایت اکراه آمیز و بی رغبت طبقۀ کارگر بود، اتکا کرد. اما همان طور که تروتسکی اشاره کرد، این نظام به طور فزاینده ای برای بخش های حاکم طبقۀ سرمایه دار آلمان نارضایت­بخش بود. این یک اقدام نیمۀ راه بود. مشکل این بود که در همان حال که طبقۀ کارگر با بوروکراسی سوسیال دمکراسی و اتحادیه های کارگری سرکوب می شد، سازمان های کارگری به بقای خود ادامه می دادند و خطر بالقوه نیرومندی در وضعیت سیاسی باقی می مانند. این خطر باید از طریق نابودی این سازمان ها رفع می شد.

بحران پیوسته در سرتاسر سال 1932، یعنی عمیق ترین مرحلۀ «رکود بزرگ»، تشدید می شد. تا 30 درصد از نیروی کار، بیکار شده بود؛ بانک ها یک به یک سقوط می کردند. حکومت «برونینگ» در ماه مه فروپاشید و «هیندنبورگ» برای تشکیل یک حکومت «مافوق احزاب»، به «فرانتس فون پاپن» آریستوکرات پروسی، روی آورد. انتخابات جدیدی در اواخر ژوئیۀ 1932 برگزار گردید. نازی ها 37.4 درصد آرا را کسب کردند، درحالی که حزب سوسیال دمکرات و حزب کمونیست آلمان بین خود بیش از 36 درصد آرا را در اختیار داشتند. اما اگر چه نازی ها بزرگ ترین حزب واحد در رایشتاگ بودند، «هیندنبورگ» از درخواست «هیتلر» مبنی بر انتصاب او به عنوان صدر اعظم با قدرت کامل امتناع کرد. در عوض «هیندنبورگ» مجدداً «فون پاپن» رو منصوب نمود. وقتی رایشتاگ جدید در 21 سپتامبر تشکیل شد، رژیم «پاپن» با نسبت 513 رأی مخالف به 32 رأی موافق، رد شد. رایشتاگ مجدداً منحل و انتخابات جدیدی در تاریخ 6 نوامبر برگزار گردید. این بار رأی نازی ها 2 میلیون کاهش و رأی حزب کمونیست آلمان افزایش یافت. ویژگی هفته های آتی، یک سلسه از مانورهایی بود که با قدرت گیری هیتلر در تاریخ 30 ژانویۀ 1933 به اوج رسید.

نیرومندترین بخش های بورژوازی حول یک نیاز متحد شده بودند و آن خلاصی از شرّ دمکراسی وایمار و درهم شکستن طبقۀ کارگرِ سازمان­یافته بود. «هیندنبورگ» به دلیل وجود نگرانی هایی در درون بورژوازی و نخبگان زمیندار نسبت به تفویض قدرت به نازی ها، به عنوان باندی از افراد نوکیسه و شِبه مجرم از لایه های پایین جامعه، از انتصاب «هیتلر» امتناع کرد. اما تا اواخر سال 1932، بیش از پیش آشکار می شد که خطرات ناشی از تداوم بحران سیاسی، به مراتب سنگین تر از دردسرهای یک رژیم نازی است.

برای بورژوازی آلمان، در شرایطی که رویدادهای 1917 تا 1923 هم­چنان زنده و پویا بود، وقوع انقلاب اجتماعی هم­چنان با وجود چاپلوسی حزب سوسیال دمکرات و ورشکستگی سیاسی حزب کمونیست آلمان، یک تهدید حی و حاضر به شمار می رفت.

تناقض در این جاست که یکی از عوامل مشوق تصمیم به قرار دادن هیتلر در قدرت، تنزل قابل توجه آرای نازی ها در انتخابات نوامبر و علایم رو به رشد بحران در درون حزب بود. اگر خرده بورژوازی و توده های دهقان که طی سال قبل پشت نازی ها چرخیده بودند اکنون آغاز به عقب نشینی می کردند، در آن صورت پرسش این است که به کدام سو می رفتند؟ شاید به طرف حزب کمونیست آلمان. به علاوه، علائم و نشانه هایی از یک بهبود اقتصادی به چشم می خورد و همین امر جرقه های ترس از احیای مبارزات کارگری را روشن می کرد؛ اعتصاب کارگران حمل و نقل برلین در نوامبر 1932، یک هشدار بود. تحت این شرایط، تصمیم گرفته شد که قدرت همراه با اختیار تام برای پایان دادن به بحران سیاسی و استقرار رژیم ضروری برای تحقق مطالبات سرمایۀ آلمان و درهم شکستن طبقۀ کارگر، به «نازی» ها اعطا شودیا به قول «فون پاپن»، آن ها را «استخدام» کنند.

در طول بحران سیاسی، حزب کمونیست آلمان که زیر سیطرۀ استالینیسم و کمینترن در مسکو قرار داشت، به مخالفت خود با تاکتیک جبهۀ واحد ادامه دادیعنی تاکتیک آغاز مبارزه برای جلب توده های کارگری که هم­چنان در دامن صفوف سوسیال دمکراسی بودند و آوردن آن ها به سمت حزب کمونیست آلمان، بسیج کردن نیروی مستقل طبقۀ کارگر و بنابراین شکستن پایۀ توده ای حزب نازی.

در عوض استراتژی سیاسی، جای خود را به اولتیماتوم های بوروکراتیک و شعارهای توخالی داد: «سوسیال فاشیسم»، «جبهۀ واحد از پایین»، «پس از هیتلر نوبت ماست» و حمایت از رفراندوم نازی ها برای تلاش به برکناری حکومت دمکراتیک پروس. در نتیجه نیرومندترین و تکامل یافته ترین جنبش سیاسی کارگران سوسیالیست که تا آن موقع دیده شده بود، شکست خورد؛ بزرگ­ترین شکست طبقۀ کارگر در تاریخ.

یکی از مناقشه انگیزترین مسائل حول نقش حزب نازی، رابطۀ آن با سرمایۀ بزرگ در آلمان بوده است. مورخ امریکایی، «هنری اشبی ترنر» در کتاب خود با عنوان «سرمایۀ بزرگ آلمان و ظهور هیتلر» به تفصیل سعی می کند اثبات کند که تأمین مالی از طرف سرمایه داران بزرگ، در ظهور و رشد حزب نازی تعیین کننده نبود. اما همان طور که اثر خود «ترنر» نشان می دهد، سرمایۀ بزرگ آلمان عمیقاً با جمهوری وایمار و دمکراسی پارلمانی خصومت داشت و برای استقرار یک رژیم تمامیت­خواه به منظور درهم شکستن طبقۀ کارگر فعالیت می کرد. وقتی روی کار آمدن نازی ها به تنها گزینۀ بادوام برای تضمین چنین رژیمی تبدیل شد، سرمایۀ بزرگ حمایت خود را بسیج کرد، مبالغ هنگفتی پول را در انتخابات عمومی 5 مارس 1933 در حمایت از تعهد هیتلر به پایان دادن به نظام وایمار و ریشه کردن مارکسیسم با هر پیامد ممکن، در اختیار حزب نازی گذاشت.

زمانی که در دهۀ 1960 دانشجو بودم، عموماً اعتقاد بر این بود که به قدرت رسیدن رژیم های فاشیستی، واکنش و پاسخ مستقیم طبقۀ سرمایه دار به خطرات ناشی از جنبش سوسیالیستی کارگران، به عنوان نیرومندترین جنبشی که در آلمان وجود داشت، بوده است. طی نزدیک به 25 سال گذشته، این اعتقاد زیر آماج حملات پی در پی رفته است.

در مقاله ای که مورخ بریتانیایی، «مایکل بُرلی» اواخر سال 2005 در نشریۀ راست­گرای «ویکلی استاندارد» نوشت، آمده بود: «وقتی 20 سال پیش من شروع به تدریس تاریخ آلمان مدرن کردم، هنوز این الزامی بود که توجه شایانی به تلاش های مارکسیست ها برای انداختن تقصیر فاشیسم به گردن این یا آن سرمایۀ بزرگ صورت بگیرد. اکثر ادبیات آن دوره مربوط به دانش آموختگانی با تمایلات چپ بود، در این میان کلاس های مربوط به فاشیسم، شمار نامتناسبی از دانشجویانی با زمینه های رادیکال را به خود جلب می کرد. از آن زمان تاکنون وضعیت تغییر کرده، این روزها رایج تر این است که از فاشیسم به عنوان گونه ای از دولت نژادییا یک مذهبِ جایگزین بحث شود…» (6)

«بُرلی» در کتاب خود «رایش سوم: یک تاریخ نوین» (2001) ادعا کرد «آن مکتبی که آرزو می کرد به رابطۀ بین سرمایه داری و فاشیسم برسد»، تمام و کمال از سوی «ترنر» ویران شد (7). به گفتۀ «بُرلی»، نازیسم نوعی «مذهب سیاسی» بود که قدرت گیری و جنایات آن نمی توانست به سرمایه داری ارتباط داده شود.

اما مسألۀ رابطۀ میان جنبش نازی و سرمایۀ بزرگ، بسیار فراتر از صرفاً سطح تأمین مالی می رود. جنبش مارکسیستی هرگز ادعا نکرده است که در پشت حزب نازی، نوعی دسیسۀ محرمانۀ رهبرانی که مشغول عروسک گردانی بودند، وجود داشته. با این حال این بدان معنا نیست که مفاهیم و ایدئولوژی جنبش نازی ارتباطی به عمیق­ترین نیازها و منافع امپریالیسم آلمان نداشت.

در ارتباط با ایدئولوژی جنبش نازی و رابطۀ آن با امپریالیسم آلمان، اجازه دهید با توضیح خود هیتلر از یهودی­ستیزی اش آغاز کنیم. هرچند او گاهی از تصاویر و ارجاعات مذهبی در کارزارهایش استفاده می کرد، ولی خصومتش با یهودیان متکی بر تعالیم کلیساهای مسیحی نبود. بلکه ریشه در آموزه های نژادپرستانۀ نیمۀ دوم قرن نوزدهم داشت و آن هم به منظور مقابله با رشد جنبش های سوسیالیستی توده ای طبقۀ کارگر. یهودی­ستیزی به مثابۀ ابزاری برای بسیج خرده بورژوازی و توده های دهقان در جهت سرکوب پرولتاریا و مقید کردن آن به نیازهای ملت دیده می شد. و آن برنامه به طور مشخص به نفع سرمایۀ بزرگ آلمان و نخبگان زمیندار بود.

هیتلر در «نبرد من»، کتابی که در زمان زندان خود به دلیل تلاش به کودتا در اکتبر 1923 نوشت (و البته باید گفت دوران حبس بسیار راحتی بود) توضیح داد که چگونه نفرت او از یهودیان با نفرت از مارکسیسم گرده خورده بود.

او نوشت که پس از مبارزه برای برخورد با مسألۀ یهود در «وین» پیش از جنگ، پرده ها زمانی از مقابل چشمانش افتاد «که یهودی را به عنوان رهبر سوسیال دمکراسی یافتم». «هنگامی که عمیق­تر در آموزه های مارکسیسم کاوش کردمسرنوشت، خود پاسخ را به من داد. آموزۀ یهودی مارکسیسم، اصل آریستوکراسی را که طبیعت به مردم ارزانی داشته، به کنار می زند و جای امتیاز ابدی قدرت و نیرو را به توده ای از اعداد و ارقام و بار سنگین آن می دهد. بنابراین ارزش فردیت را در انسان نادیده می گیرد، با اهمیت ملیت و نژاد ستیز می کند، و از این رو از بشریت، پیش­فرضِ وجود و فرهنگ آن را می گیرد». (8)

همان طوری که ژورنالیستی به نام «کنراد هایدن» در بیوگرافی خود از هیتلر نوشت، جنبش کارگری به این دلیل که تحت رهبری یهودیان بود او را دفع نکرد، برعکس یهودیان به دلیل آن که جنبش کارگری را رهبری می کردند او را دفع کردند. این کارل مارکس سوسیالیست بود که یهودی­­ستیزی هیتلر را برانگیخت (9).

این آدولف هیتلر نبود که آموزۀ نازی ها مبنی بر «دولت نژادی» را خلق کرد. این آموزه، بر مبنای یک رشته تئوری های نژدپرستانه در درون محافل آکادمیک و سیاسی راست­گرا در نیمۀ دوم قرن نوزدهم و دهۀ نخست قرن بیستم شکل گرفت. آموزه های مبتنی بر نژاد پستی، ضرورت پاک­سازی نژادی و مبارزه برای حذف یا انقراض مردم «منحط» که قرار بود بنیان ایدئولوژیک را برای هولوکاست ایجاد کند، به هیچ وجه محدود به آلمان یا اروپا نبود. این ها در برخی از مؤسسات کلیدی ایالات متحده، از جمله «لیگ دانشگاه های آیوی» بحث می شد.

برای روشن کردن این موضوع اجازه بدهید پاراگراف هایی را از کتاب یک نویسندۀ بسیار سرشناس، «لوتروپ استودارد» که در سال 1922 با عنوان «شورش علیه تمدن: ظهور خُرده انسان» منتشر شد، نقل کنم. «استودارد» دکترای خود را از هاروارد گرفت و اثر او با تحسین دو رئیس جمهور امریکا، «وارن هاردینگ» و «هربرت هوور» قرار گرفت. این حقیقتی کاملاً آشکار بود به طوری که در رمان «گتسبی بزرگ» هم به آن اشاره شده است.

استفاده از اصطلاح «خُرده انسان» قابل توجه است. یکی از کلماتی که به طور تنگاتنگی با آموزۀ نازی ها تداعی می شود، واژۀ «Untermensch» است. این واژه عموماً به «مادون بشر» (Sub-human) ترجمه می شود، اما ترجمۀ ادبی آن «Under-man» (خُرده انسان یا انسانِ پست) است.

استودارد در کتاب خودبعدها با نام «موج رو به صعود رنگدر برابر برتری جهانی سفید“»- با موضوعاتی برخورد می کرد که اکثراً در آن مقطع مورد بحث بودند، از جمله خطر نژادهای پست و رنگین و نقش اصلاح نژادی در بهبود نژادها. در همان حال که این پرسش ها طی دورۀ قابل توجهی مورد بررسی قرار گرفته بود، در جهان دهۀ 1920 یک عامل جدید ظاهر شده بود: انقلاب روسیۀ 1917 و ظهور بلشویسم به عنوان مهم­ترین تهدید در برابر تمدن.

«استودارد»، مخالف تند و تیز برابری بود. او نوشت که نابرابری، تکیه بر طبیعت دارد. تمدن تنها برای نژادهای خاص امکان­پذیر است. نه فقط این، که حتی حضور نژادهای ناتوان از دست­یابی به تمدن در درون جامعه، خود یک تهدید در برابر جامعه به شمار می رود.در ارتباط با این مفاهیم، علم به­اصطلاح یوژنیک یا «اصلاح نژادی» هم وجود داشت که الزامات و نتایج مهمی برای سازمان اجتماعی دربر داشت.

به گفتۀ «استودارد»: «تکثیر نژاد اصلح، یک فرایند نژادسازی است؛ و حذف نژاد پست، فرایند پاکسازی نژادیپاک­سازی نژادی نقطۀ عزیمت روشنی برای بهبود نژادی است». بهبود نژادی با مفهوم «انحطاط» درهم آمیخته بود. «انحطاط یک آفت سرطانی است، دائماً گسترش می یابد، نژادهای سالم را آلوده و تباه می کند، ارزش های نژادی را ویران می کند و هزینه های اجتماعی را بالا می برود. در واقع انحطاط نه فقط جامعه را معلول می کند، که موجودیت خود آن را به خطر می اندازدما می بینیم که بیماران اجتماعی ما اساساً محصول انحطاط هستند و این که محو انحطاط بیش از هر چیز دیگری برای حل آن ها به کار خواهد آمد. اما محو انحطاطتنها با محو منحطمیسّر است. و این یک موضوع نژادی و نه اجتماعی است…. افراد نامناسب و همین طور شرایط اجتماعی غیرمنصفانه، باید محو گردند…» (10)

«خُرده انسان»، دشمن تمدن بود، چرا که طبیعت خود می پنداشت که این فرد قادر به دست یافتن به تمدن نیست. اما اکنون «خُرده انسان»، این دشمن پیشرفت و تمدن، به قهرمان بدل شده بود.

«اهمیت سندیکالیسم و بلشویسمِ برآمده از آن را به زحمت بتوان دست کم گرفت. اغراق نیست اگر بگوییم این وحشتناک ترین پدیدۀ اجتماعی است که جهان به خود دیده. ما برای نخستین بار در تاریخ، یک فلسفۀ جامع از خُرده انسان را در سندیکالیسم سراغ داریماین پیش در آمدی است بر آن شورش وسیع علیه تمدن که با بلشویسم روسی عملاً آغاز گردیده…. فلسفۀ خُرده انسان امروز بلشویسم نامیده می شود» (11)

بلشویسم دشمن اصلی تمدن و نژاد بود، تهدیدی بود برای «تنزل دادن هر رشته از هستی ما» و نهایتاً «پرتاب کردن جهان بربرمنشانه و ناتوانِ نژادی، به پست­ترین و نومیدانه ترین اختلاط های نژادی». در نتیجه بلوشیسم باید «با هر قیمتی» درهم شکسته می شد.

«استودارد» مانند بسیاری دیگر، از جمله «چرچیل»، به نقش مهم یهودیان در تمامی جنبش های اجتماعی «از زمان مارکس و انگلس تا رژیم اساساً یهودی بلشویک در اتحاد شوروی امروز» اشاره کرد(12). تمامی عناصر کلیدی بیولوژی نژادی نازی ها و پیامدهای مهلک آن در این جا حاضر هستند.

سایر اجزای کلیدی برنامۀ نازی ها، به خصوص آن هایی که به وضعیت آلمان اشاره داشت، طی سه دهۀ سابق بر آن، در محافل راست تکامل یافته بود.

در سال 1901 اصطلاح «Lebensraum» (یا «فضای زنده») که قرار بود بعدها جایگاهی مرکزی را در ایدئولوژی نازی ها اشغال کند، از سوی «فردریش راتسل» ابداع شد. او ادعا کرد که تکامل یگ گروه از مردم، مشروط به ظرفیت آن برای توسعه است و یک گروه سالم از مردم می بایست از فضا برای رشد و تکامل برخوردار باشد. به گفتۀ «راتسل»، برای آلمان ضرورت داشت که به خاطر سلامت نژادی، از مستعمرات برخودار باشد، درست مانند دیگر قدرت های استعماری هم­چون فرانسه و بریتانیا.

در همان حال که «راتسل» از نیاز به مستعمرات می نوشت، دیگران به قارۀ اروپا به عنوان فضای لازم برای توسعه اشاره کردند. مشکل تلاش به تسخیر مستعمرات این بود که آلمان به طور ممتد در برابر رقبای خود به دشواری برخورد می کرد. بخش هایی از ارتش که سرشار از دیدگاه های متداول نژادپرستی در محافل حاکم بود، به جای مستعمرات آن سوی آب ها، به مناطقی نزدیک­تر به کشور خود چشم داشتند. ژنرال «فردریش برناردی» در کتابی که سال 1912 منتشر شد، تأکید کرد که جنگ، یک «ضرورت بیولوژیک» است، چرا که بدون جنگ، «نژادهای پست یا درحال اضمحلال، به سهولت رشد عناصر نوپای سالم را خفه خواهند کرد و یک زوال جهانی به دنبال این خواهد آمد» (13). همان طور که مورخی به نام «فریتس فیشر»، در دهۀ 1960 کشف کردآن هم در بحبوحۀ مخالفت تند مورخین آکادمیک صاحب­نفوذ آلمانارتش آلمان طرحی را در سپتامبر 1914 برای اشغال اراضی وسیع قلمرو اروپا، از جمله در شرق، آماده کرده بود. «تز فیشر» مناقشات شدیدی را شعله ور کرد، چرا که این تز، پیوستگی و اتصال ضروری میان اهداف سیاست خارجی آلمان امپریالیستی در جنگ جهانی اول از یک سو و سیاست های رژیم نازی از سوی دیگر را نشان می داد.

هیتلر در کتاب «نبرد من»، آموزه های نژاد، یهودی­ستیزی و «فضای زنده»، و مبارزه علیه بلشویسم را به هم پیوند زد. او تأکید داشت که بلشویسم روس را باید تلاش یهودیت برای دستیابی به حاکمیت جهانی در قرن بیستم به حساب آورد. بنابراین مبارزه علیه بلشویزه کردن جهان به دست یهودیان، مستلزم رویکردی روشن در قبال روسیۀ شوروی بود. و این خود به گسترش و بسط رایش آلمان گره خورده بودیعنی انگیزه برای «فضای زنده». ملت باید نیرو می گرفت، نه از طریق استعمار در آن سوی آب ها، بلکه از طریق اشغال و تسخیر قلمرویی که «مساحت مام وطن را بالا خواهد برد». هیتلر با ترکیب کردن این ایده ها در بخش «سیاست مشرق» از کتاب خود، نوشت: «ما جنبش بی­پایان آلمان به سوی جنوب و غرب را متوقف، و نگاه خود را معطوف به زمین در شرق می کنیماگر امروز ما از خاک جدید در اروپا صحبت می کنیم، می توانیم اساساً فقط روسیه و دولت های مرزی وابسته به آن را در ذهن داشته باشیم».

از آن جا که روسیۀ شوروی را یهودیان رهبری می کردند، آلمان حق اشغال آن را داشت: «روسیه به مدت چندین قرن، از هستۀ ژرمنی طبقۀ حاکم خود تغذیه کرده. امروز می توان این هسته را تقریباً به طور کامل ویران و منقرض شده محسوب کرد؛ این هسته جای خود را به یهودیان داده است. همان طور که امکان ندارند روسیه به تنهایی بتواند یوغ یهودیان را از ذخایر خود بردارد، به همان سان یهودیان نیز این امکان را ندارند که برای همیشه امپراتوری قدرتمند را حفظ کنند. روسیه خود نه عنصر سازمانده، که مایۀ تجزیه است. امپراتوری ایران در شرق آمادۀ سقوط است. و پایان حاکمیت یهود، به معنای پایان روسیه به عنوان یک دولت خواهد بود. سرنوشت، ما را به عنوان شاهد فاجعه ای که خود عظیم­ترین گواه بر صحت تئوری نژاد ملی خواهد بود، انتخاب کرده است » (14).

این مفاهیم کشورگشایی و استعمار صرفاً پیامد ذهن دیوانۀ هیتلر نبود؛ باید اشاره کنیم که این ها سفت و سخت در رویدادهای معاصر ریشه داشتند. زمانی که جنگ جهانی اول در نوامبر 1918 به پایان رسید، اثری از سربازان بیگانه در خاک آلمان نبود و رایش، نواحی وسیعی از اوکراین را همراه با بخش هایی از روسیه در اختیار داشت. نقطۀ عزیمت چشم انداز هیتلر از یک امپراتوری متکی بر فتح شرق، قلمروی بود که به دست آلمانی ها طبق معاهدۀ برست لیتوفسک (معاهده ای که شوروی وادار به امضای آن در 3 مارس 1918 شد) اشغال گردیده بود. حدود زمین های اشغالی به دست آلمانی ها در نقشۀ زیر دیده می شود.

ادامه دارد

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران