«نتایج و چشم اندازها » اثر لئون تروتسکی: پيشگفتار مازیار رازی

 «نتایج و چشم اندازها » اثر لئون تروتسکی

  پی دی اف pdf

نتایج جلد۱

 

پيشگفتار مازیار رازی

کارل مارکس خطاب به کارگران آلمان نوشت که آنان به :

«… منافع طبقاتی خویش آگاهی خواهند یافت، به محض امکان یافتن در حزب مستقل خویش گرد خواهند آمد و برای یک لحظه هم اجازه نخواهند داد که عبارت پردازی های سالوسانه ی خرده بورژواهای دموکرات ایشان را بفریبد و از سازماندهی حزب خودمختار  پرولتاریا باز دارد. شعار جنگی ایشان باید چنین باشد: انقلاب مداوم! » (خطابیه شورای مرکزی به اتحادیه کمونیست ها، مارس ۱۸۵۰،‌لندن)

یک صد سال پیش،  کارگران روسیه با تشکیل شوراهای کارگری تحت رهبری حزب بلشویک این مطالبه کارل مارکس را از آن خود کرده و اولین انقلاب سوسیالیستی در جهان را بر أساس این نظریه به پیروزی رساندند.

امروز  پس از سپری شدن ۱۶۷ سال از فراخوان کارل مارکس به کارگران آلمان، کارگران ایران نیز برای تدارک انقلاب مداوم در ایران،  همانند همقطاران خود در روسیه  ۱۹۱۷، و  رهایی کامل خود از شرّ    سرمایه داری باید  این مطالبه را در دستور کار خود قرار دهند.

به  سخن دیگر، دوران کنونی ما دوران «انقلاب مداوم» است. دورانی که با پيروزی انقلاب سوسياليستی در روسيه آغاز خود را اعلام داشت و تا سرنگونی کامل نظام امپرياليستی و استقرار سوسياليزم در مقياس جهانی ادامه خواهد يافت.

طبقه ی کارگر روسيه به مثابه سازمانده اصلی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷؛ تئوری انقلاب مداوم را به اثبات رساند. تدوين ابزار تئوريک ضروری برای فهم اين دوران و دخالت آگاه در آن نيز از آن رهبران اين طبقه است. تئوری انقلاب مداوم از ارزش ويژه ای برخوردار است. اين تئوری که نظريه ای فراگير و علمی از تبين ديناميزم دوران کنونی را ارائه داده که  توسط «لئون تروتسکی» تکوين و تکامل يافت و از مهم ترين دست آوردهای تجربيات انقلابی طبقه ی کارگر به شمار میرود و نمايانگر برجسته ترين وجه تکامل بينش انقلابی مارکسيستی در عصر امپرياليزم است.

در جريان تکامل اين تئوری دو نوشته ی تروتسکی موقعيت ويژه ای را دارا است: نتايج و چشم اندازها (چاپ پترزبورگ، ۱۹۰۶) و انقلاب مداوم (چاپ برلين، ۱۹۲۹). در اثر اول، تروتسکی با تجزيه و تحليل مشخص از شرايط مشخص روسيه ی تزاری نخستين طرح جامع ديناميزم انقلاب مداوم را در روسيه عرضه میکند. در اثر دوم، او پس از جمع بندی تجربيات انقلاب روسيه تئوری انقلاب مداوم را مجدداً ارزيابی کرده و با آزمايش آن براساس درس های انقلاب دوم چين (۲۷- ۱۹۲۵) شکل کامل تر و تعميم يافته تری از اين تئوری را ارائه میدهد. اينک ترجمه ی فارسی «نتايج و چشم اندازها» با ویرایش نوین در  دسترس خواننده ی فارسی زبان قرار میگيرد. مطالعه و درک این اثر برای تدارک انقلاب سوسیالیستی آتی در ایران، برای کارگران پیشتاز و جوانان انقلابی  در ایران و افغانستان حیاتی است. این اثر را به تمامی جوانان سوسیالیست  و ضد سرمایه داری در ایران  و افغانستان  تقدیم می کنیم.

مازیار  رازی

مهر ۱۳۹۶

نخستين طرح جامع تئوری انقلاب مداوم

فهرست

مقدمه ی مترجم

پيشگفتار مازيار رازی

مقدمه بر تجديد چاپ اين اثر، چاپ مسکو، ۱۹۱۹

نتايج و چشم اندازها

۱- ويژگی های انکشاف تاريخی روسيه

۲- شهر و سرمايه

۳- سال های ۱۷۸۹- ۱۸۴۸- ۱۹۰۵

۴- انقلاب و پرولتاريا

۵- پرولتاريا در قدرت و دهقانان

۶- رژيم پرولتری

۷- شرايط لازم برای سوسياليزم

۸- حکومت کارگری در روسيه و سوسياليزم

۹- اروپا و انقلاب

۱۰- مبارزه برای قدرت

ياداشت ها

مقدمه ی مترجم

نتايج و چشم اندازها به قلم لئون تروتسکی که تدوين آن از تابستان ۱۹۰۴ تا اوائل ۱۹۰۶ به طول انجاميد، توسط او هنگامی که در زندان تزار به سر میبرد آماده چاپ شد و برای نخستين بار در سال ۱۹۰۶ در پترزبورگ منتشر گشت. پس از انقلاب اکتبر در سال ۱۹۱۹ اين کتاب به انضمام مقدمه ی نويسنده و مقاله ای که او تحت عنوان «مبارزه برای قدرت» در اکتبر ۱۹۱۵ نوشته بود توسط چاپ خانه ی دولتی در مسکو تجديد چاپ شد و ترجمه ی انگليسی اين متن در سال ۱۹۲۱ از طرف بين الملل سوم (کمينترن) انتشار يافت. بعدها ترجمه ی انگليسی جديدی مطابق متن اصلی روسی تهيه شد و ترجمه ی کنونی از اين متن انگليسی اصلاح شده به عمل آمده است*.

در متن جديد، مقاله ی «مبارزه برای قدرت» به صورت فصل دهم کتاب آمده است که عيناً اين جا برگردان میشود.

يادداشت هائی که به صورت حاشيه در طی متن آمده، اگر از خود نويسنده بوده با “ل- ت” و در غيراين صورت با “مترجم” مشخص گشته است. علاوه بر اين برخی يادداشت های مفصل تر و توضيحی مترجم در آخر متن اضافه شده است.

آن چه در متن بين [ ] آمده متعلق به خود متن بوده و برخی کلمات يا عبارات که برای فهم ترجمه ی فارسی اضافه شده، بين (( )) قرار گرفته است.

تابستان ۱۳۵۵

ویرایش و اصلاح: آرش دوست حسین

مهر ۱۳۹۶

مقدمه بر تجديد انتشار اين اثر،چاپ مسکو، ۱۹۱۹

ماهيت انقلاب روسيه مسأله اساسی ای بود که گرايش های ايدئولوژيکی و سازمانهای سياسی گوناگون جنبش انقلابی روسيه خود را در رابطه با آن گروه بندی کردند. اين مساله از زمانی که حوداث ماهيتی عملی به آن بخشيدند حتی در خود جنبش سوسيال دموکراتيک هم اختلافات عميقی را موجب گشت. از سال ۱۹۰۴ به بعد، اين اختلافات شکل دو گرايش اساسی، منشويزم و بلشويزم، به خود گرفت. ديدگاه منشويکی چنين بود که انقلاب ما انقلابی بورژوائی خواهد بود، يعنی که نتيجه ی طبيعی انقلاب انتقال قدرت به بورژوازی و ايجاد شرايط برای پارلمانتاريزم بورژوائی خواهد بود. ديدگاه بلشويزم، اگر چه اجتناب ناپذيری ماهيت بورژوائی انقلاب آينده را میپذيرفت، برقراری جمهوری دموکراتيک از طريق ديکتاتوری پرولتاريا و دهقانان را تکليف انقلاب قرار میداد.

تحليل اجتماعی منشويک ها بسيار سطحی بود و طبق روش معمول بی فرهنگان “تحصيل کرده” اساساً به تشابهات تاريخی ناهنجاری خلاصه میشد. نه اين واقعيت که انکشاف سرمايه داری روسيه در هر دو قطب خود تضادهای فوق العاده ای به وجود آورده، نقش دموکراسی بورژوائی را به نقش ناچيزی تقليل داده بود، و نه تجربه ی وقايع بعدی، هيچ کدام منشويکها را از جستجوئی خستگی ناپذير به منظور يافتن دموکراسی “حقيقی”و “واقعی” که خود را در رأس “ملت” جای دهد و شرايط پارلمانی و حتی المقدور دموکراتيک برای انکشاف کاپيتاليستی ايجاد نمايد، باز نداشت. منشويک ها هميشه و همه جا در جستجوی علائم پيدايش دموکراسی بورژوائی بودند و آن جا که نمی يافتند، اختراعش میکردند. در عين حال که به نيروهای پرولتاريا و چشم انداز مبارزات وی کم بها میدادند، در اهميت هر اعلاميه و هر نشانه ی “دموکراتيک” غلّو میکردند. به منظور تضمين ماهيت “به حق” بورژوائی انقلاب روسيه که گويا قوانين تاريخ ايجاب میکرد، چنان متعصبانه در پی يافتن اين دموکراسی بورژوائی رهبری کننده بودند که در طی خود انقلاب، زمانی که نشانی از دموکراسی بورژوائی رهبری کننده نبود، منشويک ها خود اجرای وظايف آن را، کم و بيش با موفقيت، به عهده گرفتند.

دموکراسی خرده بورژوائی، بدون هيچ گونه ايدئولوژی سوسياليستی، بدون هيچ گونه تدارک طبقاتی مارکسيستی، بديهی ست جز اين گونه که منشويک ها در نقش حزب “رهبر” انقلاب فوريه عمل کردند، نمی توانست تحت شرايط انقلاب روسيه عمل کند. فقدان هرگونه پايه اجتماعی استواری برای دموکراسی بورژوائی بر خود منشويک ها نيز اثر گذاشت، چنانکه بزودی نقش شان به پايان رسيد و در ماه هشتم انقلاب مبارزه ی طبقاتی آنان را به کنار انداخت.

برعکس، در بلشويزم به هيچ وجه ذره ای ايمان به قدرت و قوّه ی دموکراسی بورژوائی انقلابی در روسيه رخنه پيدا نکرد. از همان بدو امر، اهميت تعيين کننده ی طبقه ی کارگر را در انقلاب آينده تشخيص داد، ولی از نظر برنامه ی خود انقلاب، بلشويک ها مقدمتاً آن را به منافع ميليون ها دهقانی که بدون آنان يا بر عليه آنان پرولتاريا نمی توانست انقلاب را به سرانجام برساند، محدود ساختند. پذيرش (در آن زمان) ماهيت بورژوا- دموکراتيک انقلاب توسط آنان از اين جا ناشی میشود.

اين نويسنده، در آن دوره، از نظر برآورد نيروهای داخلی انقلاب و چشم اندازهای آن، به هيچ يک از دو گرايش اصلی جنبش کارگری روسيه تعلق نداشت. ديدگاهی را که وی در آن زمان طرفدار آن بود میتوان چنين خلاصه کرد: انقلاب، که از لحاظ تکاليف اوليه ی آن به مثابه ی انقلابی بورژوائی آغاز میگردد، به سرعت موجب تصادم های طبقاتی نيرومندی خواهد گشت و کسب پيروزی نهائی فقط از طريق انتقال قدرت به پرولتاريا يعنی تنها طبقه ای که قادر است در رأس توده های ستمديده جای گيرد، ميسر است. پرولتاريا پس از رسيدن به قدرت، نه تنها نخواهد خواست بلکه نخواهد توانست که خود را به برنامه ای بورژوا- دموکراتيک محدود سازد. وی تنها در صورتی میتواند انقلاب روسيه را به اتمام برساند که اين انقلاب به انقلاب پرولتاريای اروپا تبديل شود. در آن صورت، از برنامه ی بورژوا- دموکراتيک انقلاب، همراه با محدوديات ملّی آن، پيشتر رفته، تسلط سياسی موقت طبقه ی کارگر روسيه به ديکتاتوری سوسياليستی طويل المدتی تحول خواهد يافت. ولی چنانچه اروپا به جنبش در نيايد، ضدانقلاب بورژوائی حکومت توده های زحمت کش را در روسيه تحمل نخواهد کرد و کشور را به عقب سوق خواهد داد- بسيار عقب تر از يک جمهوری دموکراتيک کارگران و دهقانان. بنابراين، پرولتاريا پس از تسخير قدرت، نمی تواند در محدوده ی بورژوا- دموکراسی باقی بماند. میبايد تاکتيک های انقلاب مداوم را اتخاذ کند، يعنی حصار مابين برنامه ی حداقل و حداکثر سوسيال دموکراسی را درهم شکند و اصلاحات اجتماعی بيش از پيش راديکال در پيش گيرد و حمايت فوری و مستقيم را در انقلاب اروپای غربی جستجو کند. اين موضعی است که در اثری که نخستين

بار به سال های ۱۹۰۶- ۱۹۰۴ نوشته شد و اکنون تجديد چاپ میشود پرورده

و استدلال شده بود.

نويسنده علیرغم اتخاذ موضع انقلاب مداوم به مدت ۱۵ سال، در برآورد خود از جناح های مجادل در جنبش سوسيال دموکراتيک مرتکب اشتباه گرديد. از آنجا که نقطه ی شروع هر دو موضع انقلاب بورژوائی بود، نويسنده بر اين عقيده بود که اختلافات موجود بين آنان آنچنان عميق نخواهد شد که انشعابی را توجيه کند. در عين حال وی اميدوار بود که مسير بعدی حوادث از يک طرف ضعف و بی اهميتی بورژوا- دموکراسی روسيه، و از طرف ديگر غيرممکن بودن عينی محدود ساختن پرولتاريا به برنامه ی دموکراتيک را به روشنی ثابت خواهد کرد. او می پنداشت که اين هرگونه زمينه را برای اختلافات جناحی از ميان بر خواهد داشت.

نويسنده، که در دوره ی مهاجرتش خارج از هر دو جناح مانده بود، اين وضعيت بسيار مهم را کاملاً درک نکرد که در واقع به موازات خطوط اختلاف بين بلشويک ها و منشويک ها، در يک سمت انقلابيونی انعطاف ناپذير، و در سمت ديگر عناصری که بيش از پيش فرصت طلب و سازش کار می گشتند، در حال گروه بندی بودند. هنگامی که انقلاب ۱۹۱۷ آغاز شد حزب بلشويک سازمان نيرومند متمرکزی بود که بهترين عناصر کارگران پيشرو و روشنفکران انقلابی را در خود متحد ساخته بود و- پس از چندی مبارزه داخلی- به صراحت تاکتيک هائی اتخاذ کرد که، در همآهنگی کامل با تمامی اوضاع بين المللی و روابط طبقاتی در روسيه، و در جهت ديکتاتوری سوسياليستی طبقه ی کارگر بود. جناح منشويک هم، همچنان که قبلاً گفتم، تا آن موقع درست به حدّ به عهده گرفتن وظايف بورژوا- دموکراسی بالغ شده بود.

خواست نويسنده از ارائه تجديد چاپ اين کتاب در اين زمان نه تنها توضيح اصول تئوريکی است که وصلت سرنوشت وی و رفقای ديگر را، که ساليان چندی خارج از حزب بلشويک مانده بودند، با سرنوشت آن حزب در آغاز سال ۱۹۱۷ ممکن ساخت (يک چنين توضيح شخصی دليل کافی برای تجديد چاپ کتاب نمی بود)، بلکه در عين حال يادآوری تحليل اجتماعی- تاريخی نيروهای محرکه انقلاب روسيه است که مدت ها پيش از آن که ديکتاتوری پرولتاريا واقعيتی انجام شده گردد اين نتيجه از آن مشتق میشد که تسخير قدرت سياسی به دست طبقه ی کارگر میتواند و میبايد تکليف انقلاب روسيه باشد. اين که اکنون برای ما ميسر است اين جزوه را که به سال ۱۹۰۶ نوشته و خطوط اساسی آن به سال ۱۹۰۴ هم طرح ريزی شده بود، بدون تغيير تجديد چاپ کنيم، دليل بسنده ای است بر اين که تئوری مارکسيستی نه حامی جانشينان منشويکی بورژوا- دموکراسی، بلکه پشتيبان حزبی است که در واقعيت ديکتاتوری طبقه ی کارگر را به جامه ی عمل درآورد.

آزمون نهائی تئوری، تجربه است. گواه غيرقابل انکار بر اين که ما تئوری مارکسيستی را به درستی به کار بسته بوديم، اين واقعيت است که رويداهائی که ما هم اکنون در آن شرکت میجوئيم، و حتی روش های شرکت ما در آن در خطوط اساسی شان ۱۵ سال قبل پيش بينی شده بود.

مقاله ای را که نشريه پاريسی ناشه اسلُووُ Nashe Slova ((کلام ما)) به تاريخ ۱۷اکتبر ۱۹۱۵ تحت عنوان “مبارزه در راه قدرت”، چاپ کرد، به صورت ضميمه ای تجديد چاپ میکنيم.

اين مقاله هدفی جَدَلی داشت و نقدی بود بر “نامه ” پروگراماتيکی که از طرف رهبران منشويک ها به “رفقائی که در روسيه اند” خطاب شده بود. از آن ما چنين نتيجه گرفتيم که انکشاف مناسبات طبقاتی در خلال ۱۰ سالِ متعاقب انقلاب ۱۹۰۵ اميد منشويک ها را به دموکراسی بورژوائی هر چه بيشتر تضعيف کرده و بنابر اين روشن است که سرنوشت انقلاب روسيه بيش از پيش با مسأله ی ديکتاتوری پرولتاريا پيوند خورده است. در برابر جنگ افکار کليه ی اين ساليان گذشته، انسان واقعاً بايد خشک مغز باشد که از “ماجراجوئی” انقلاب اکتبر سخن براند!

در صحبت از طرز برخورد منشويک ها نسبت به انقلاب، نمی توان از انحطاط منشويکی کائوتسکی سخنی نگفت. وی اکنون در “تئوری های” مارتف، دَن، و تسِرتِلی(۱) تجلّی انحطاط سياسی و تئوريک خود را باز می يابد. پس از اکتبر ۱۹۱۷، ما از کائوتسکی چنين شنيديم که اگر چه تسخير قدرت سياسی به دست طبقه ی کارگر بايد تکليف تاريخی حزب سوسيال دموکرات در نظر گرفته شود، مع الوصف، از آن جا که حزب کمونيست روسيه از طريق به خصوص و مطابق برنامه ی زمانی به خصوصی که کائوتسکی برايش تعيين کرده بود به قدرت نرسيده بود، جمهوری شوراها میبايد برای تصحيح به کرنسکی، تسرتلی و چرنف سپرده شود. انتقاد ارتجاعی و ملاّوارانه کائوتسکی برای آن رفقائی که از دوره ی اولين انقلاب روسيه هوشيارانه گذشته، و مقالات ۱۹۰۶-۱۹۰۵کائوتسکی را خوانده بودند میبايد بسيار غيرمترقبه تر بوده باشد. در آن زمان کائوتسکی (صحيح است که تا حدودی تحت نفوذ مفيد روزا لوکزامبورگ) کاملاً میفهميد و قبول داشت که انقلاب روسيه به علّت سطحی که مبارزه ی طبقاتی در خود کشور به آن رسيده بود و به علت تمامی اوضاع بين المللی نمی تواند به جمهوری بورژوا- دموکراتيک خاتمه يابد، بلکه بايد ناچاراً به ديکتاتوری پرولتاريا بينجامد. کائوتسکی در آن زمان به صراحت از حکومتی کارگری با اکثريتی سوسيال- دموکراتيک سخن میگفت. اين تصور که مسير واقعی مبارزه ی طبقاتی را تابع زد و بندهای متغيرو سطحی دموکراسی سياسی قرار دهد به فکر او حتی خطور نکرده بود.

در آن زمان، کائوتسکی میفهميد که انقلاب برای نخستين بار شروع به برانگيختن ميليونها دهقان و خرده بورژوازی شهری خواهد کرد، و آن هم نه همه يکباره، بلکه به تدريج، و قشر به قشر، چنان که وقتی مبارزه بين پرولتاريا و بورژوازی سرمايه دار به اوج خود میرسد، توده های وسيع دهقان هنوز در سطحی ابتدائی از تکامل سياسی قرار دارند و به احزاب سياسی بينابينی رأی میدهند. اين انعکاسی است از عقب ماندگی ها و تعصبات طبقه ی دهقان. کائوتسکی در آن موقع میفهميد پرولتاريا که به پيروی از منطق انقلاب به طرف تسخير قدرت پيش میرود، نمی تواند به دلخواه اين کار را به مدت نامعلومی به تعويق اندازد، زيرا که با اين خودداری صرفاً ميدان را برای ضدانقلاب خالی میکند. کائوتسکی در آن زمان میفهميد که، پس از تسخير قدرت انقلابی، پرولتاريا سرنوشت انقلاب را در هر لحظه تابع حالات گذرای کم- آگاه ترين توده ها که هنوز بيدار نگشته اند، نخواهد ساخت. بلکه برعکس قدرت سياسی ای را که در دست خود متمرکز کرده است به دستگاه نيرومندی برای روشنگری و سازماندهی همين توده های دهقان عقب مانده و نادان تبديل خواهد کرد. کائوتسکی میفهميد که انقلاب روسيه را انقلابی بورژوا خواندن و در نتيجه تکاليف آن را محدود ساختن، به معنای عدم فهم هر آن چيزی است که در دنيا میگذرد، همدوش با مارکسيست های انقلابی روسی و لهستانی، وی به درستی قبول داشت که چنان چه پرولتاريای روسيه قبل از پرولتاريای اروپا قدرت را به دست گيرد، از موقعيت خود به مثابه ی طبقه ی حاکمه نه در جهت تسليم سريع موضع خود به بورژوازی، بلکه در جهت ارائه کمک قدرتمندی به انقلاب پرولتری در اروپا و سراسر جهان استفاده خواهد کرد. تمامی اين چشم اندازهای جهانی، مُلهم از روحيه اصول مارکسيستی، نه توسط کائوتسکی تابع اين گشته بود که دهقانان در انتخابات به اصطلاح مجلس مؤسسان در نوامبر و دسامبر ۱۹۱۷ چگونه و به چه کسی رأی خواهند داد و نه توسط ما.

اکنون، يعنی زمانی که چشم اندازهای مطروحه در ۱۵ سال پيش، به واقعيت تبديل شده اند، کائوتسکی از اعطای برگ گواهی ولادت به انقلاب روسيه سر باز میزند، به اين دليل که تولد آن مطابق مقررات در دفتر سياسی بورژوا- دموکراسی به ثبت نرسيده است. چه واقعيت شگفت انگيزی! چه تحقير باورنکردنی مارکسيزم! به کمال انصاف میتوان گفت اين قضاوت مبتذل در مورد انقلاب روسيه توسط يکی از بزرگ ترين نظريه پردازان بين الملل دوم، بيان حتی زننده تری است از انحطاط اين بين الملل تا رأيی که به اعتبارات جنگ در ۴ اوت ۱۹۱۴ داده شد.

در طی چندين دهه کائوتسکی عقايد انقلاب اجتماعی را پروراند و اشاعه داد، اکنون که اين عقايد صورت واقعيت يافته اند، کائوتسکی در مقابل آن وحشت زده عقب مینشيند. از قدرت شورائی روسيه هراسان میگردد و برخورد خصمانه ای نسبت به جنبش نيرومند پرولتاريای کمونيست آلمان پيش میگيرد. کائوتسکی درست به مانند آموزگار بينوائی است که طی ساليان مديد وصف بهار را برای شاگردانش در داخل چهار ديواری کلاس های خفقان آور تکرار کرده و وقتی سرانجام، در پايان روزگار آموزگاريش، به هوای آزاد قدم مینهد، بهار را نمی شناسد، خشمگين میشود (تا آن جا که برای اين آموزگار خشمگين شدن ميسر باشد) و سعی میکند ثابت نمايد که بهار, بهار نيست، بلکه فقط بی نظمی عظيمی در طبيعت است، زيرا که برخلاف قوانين تاريخ طبيعی صورت گرفته است، ليکن کارگران حتی به معتبرترين آموزگاران اعتماد نمی کنند، بلکه به نوای بهار اعتماد دارند!

ما، پيروان مارکس، همدوش با کارگران آلمان، به اعتقاد خود پا برجائيم که بهار انقلاب، کاملاً مطابق با قوانين طبيعت اجتماعی، و در عين حال مطابق با قوانين تئوری مارکسيستی، فرارسيده است. چرا که مارکسيزم، ترکه ی آموزگار که ما فوق تاريخ ارتقاء يافته باشد نيست، بلکه تحليلی اجتماعی است از راه ها و وسائل آن فراشد تاريخی که واقعاً در جريان است.

در متن دو اثر ۱۹۰۶ و ۱۹۱۵ تغييری نداده ام. ابتدا خيال داشتم يادداشت هائی به متن اضافه کنم که آن را با آخرين وقايع تاريخی مطابق سازد، ولی پس از مطالعه ی آن اين قصد را کنار گذاشتم. اگر میخواستم وارد جزئيات گردم، میبايست حجم کتاب را دو برابر میکردم و در حال حاضر وقت چنين کاری ندارم. علاوه بر اين چنان کتاب “دو طبقه ای” برای خواننده آسان نخواهد بود. و از همه مهم تر اين که به عقيده من جريان عقايد، از نقطه نظر شاخه های اصلی آن، بسيار نزديک به شرايط زمان ما است و خواننده ای که زحمت آشنائی جامع تر با اين کتاب را به خود هموار میسازد به آسانی میتواند تشريحات اين کتاب را با اطلاعات لازمی که از تجربه انقلاب کنونی اتخاذ میکند تکميل کند.

ل- تروتسکی- ۱۲ مارس ۱۹۱۹. کرملين

نتايج و چشم اندازها

انقلاب روسيه* برای همه، مگر سوسيال دموکرات ها، غيرمترقبه بود. مارکسيزم از مدت ها قبل اجتناب ناپذيری انقلاب روسيه را پيش بينی کرده بود، انقلابی که میبايد در نتيجه ی تضاد بين انکشاف کاپيتاليستی و نيروهای استبداد فسيل شده رخ دهد. مارکسيزم ماهيت اجتماعی انقلاب آينده را از قبل برآورد کرده بود. با نام گذاريش به اسم انقلاب بورژوائی، مارکسيزم متذکر میشد که تکاليف عينی فوری انقلاب عبارت است از ايجاد “شرايط معمولی برای انکشاف تمامی جامعه ی بورژوائی”.

حقانيت مارکسيزم محرز گشته است و اين اکنون ديگر احتياجی به بحث يا اثبات ندارد. مارکسيست ها اکنون تکليفی کاملاً متفاوت در پيش دارند: کشف “امکانات” انقلابِ در حال انکشاف از طريق تحليلی از مکانيزم داخلی آن. يکسان شمردن انقلاب ما با وقايع سال های ۹۳- ۱۷۸۹ و يا ۱۸۴۸ اشتباهی احمقانه است. تشابهات تاريخی، که ليبراليزم با آن زيست و از آن تغذيه میکند، نمی تواند جايگزين تحليل اجتماعی گردد.

انقلاب روسيه ماهيتی کاملاً ويژه دارد، که نتيجه روند ويژه ی کلّ انکشاف اجتماعی و تاريخی ماست و بنوبه ی خود در مقابل ما چشم اندازهای تاريخی کاملاً نوينی را میگشايد.

۱- ويژگی های انکشاف تاريخی روسيه

چنانچه تکامل اجتماعی روسيه را با تکامل اجتماعی کشورهای اروپائی ديگر مقايسه کنيم- کشورهای فوق الذکر را از نظر وجوه مشترک تاريخ شان که آنان را از تاريخ روسيه متمايز می سازد يک جا در نظر می گيريم- میتوانيم بگوئيم که مشخصه ی اصلی تکامل اجتماعی روسيه عقب افتادگی نسبی و آهنگ کُند آن است.

ما دراينجا درباره ی عوامل طبيعی اين عقب افتادگی مکث نمی کنيم. ليکن اين امر که زندگی اجتماعی روسيه بر پايه ی اقتصاد فقيرتر و ابتدائی تری بنا شده است واقعيتی بی شبهه به جا میماند.

مارکسيزم تعليم میدهد که انکشاف نيروهای مولده فراشد اجتماعی- تاريخی را تعيين میکند. شکل گيری گروه بندیهای اقتصادی، طبقات و اقشار ممتاز Estates فقط زمانی امکان پذير است که اين تکامل به سطح معينی رسيده باشد. شکل گيری اقشار ممتاز و افتراق طبقاتی که توسط توسعه تقسيم کار و به وجود آمدن نقش های ويژه ی اجتماعی ای که تخصص هر چه بيشتری را اقتضا میکنند، معين میگردد، از پيش ايجاب میکند که آن بخش از مردم که به توليد مادی مستقيم اشتغال دارند، مازادی مافوق مصرف خود توليد کنند: تنها از راه تصاحب اين مازاد است که طبقات غيرتوليدکننده به وجود آمده، شکل میگيرند. به علاوه ميان خود طبقات توليد کننده تقسيم  کار فقط در سطح معينی از توسعه ی کشاورزی که قادر است عرضه ی محصول کشاورزی به جمعيت غيرکشاورز را تضمين کند، ممکن میباشد. اين طرح های اساسی ِ تکامل اجتماعی توسط آدام اسميت هم به روشنی  فرمول بندی شده بودند.

بنابراين، چنين نتيجه می شود که اگرچه دوره ی نُوگُرُدNovgorod (پيدايش شهرهای مدرن) تاريخ ما مصادف با آغاز قرون وسطای اروپائی است، آهنگ کُند انکشاف اقتصادی به سبب شرايط تاريخی- طبيعی (موقعيت نامساعدتر جغرافيائی، پراکندگی جمعيت) ناچاراً فراشد صورت بندی طبقاتی را مختل کرده، ماهيت ابتدائی تری به آن میبخشد.

مشکل میتوان گفت چنانچه روسيه منزوی و صرفاً تحت تأثير گرايشهای داخلی باقی میماند، تکامل اجتماعی اش چه شکلی به خود میگرفت. کافیست بگوئيم که چنين چيزی اتفاق نيفتاد. زندگی اجتماعی روسيه که بر پايه ی اقتصادی داخلی معينی بنا شده بود، همواره تحت نفوذ و حتی تحت فشار محيط اجتماعی- تاريخی خارج قرار داشته است.

هنگامی که اين سازمان اجتماعی و دولتی در فراشد شکل گيری خود با سازمانهای مجاور ديگر تلاقی نمود، عقب افتادگی روابط اقتصادی يکی و تکامل بسيط نسبی ديگری در فراشد متعاقب نقش قاطعی ايفا کرد.

دولت روسيه که بر مبنای اقتصاد عقب افتاده ای رشد کرده بود، با سازمانهای دولتی که بر پايه های عالی تر و استوارتری بنا گشته بودند رابطه برقرار کرد و با آنان در تضاد افتاد. دو امکان نمودار گشت: يا دولت روسيه میبايست در مبارزه ی خود با آنان همانطور که ايل مغول در پيکار خود با دولت مسکو سر فرود آورد، تسليم میگشت، و يا میبايست در رشد روابط اقتصادی بر آنان چيره گشته و نسبت به ظرفيت جذبش چنان که منزوی باقی میماند، نيروهای حياتی بسيار بيشتری جذب میکرد. ليکن اقتصاد روسيه به نقد به اندازه ی کافی رشد يافته بود که مانع وقوع امکان اول گردد. دولت ازهم نپاشيد، بلکه تحت فشار وحشت آور نيروهای اقتصادی شروع به رشد کرد.

بدين ترتيب نکته ی اصلی اين نبود که روسيه تحت محاصره ی همه جانبه متخاصمين قرار داشت. اين به تنهائی وضعيت را روشن نمی سازد. در واقع اين امر در مورد هر کشور اروپائی ديگر به استثنای شايد انگلستان صدق خواهد کرد. اين دولتها در پيکار متقابل خود برای هستی، بر پايه های اقتصادی کم وبيش يکسانی اتکاء داشتند و از اين رو رشد سازمانهای دولتی آنان تابع چنين فشار نيرومند خارجی نبود.

مبارزه عليه تاتارهای کريمه و نوگای Nogai مستلزم اِعمال حداکثر کوشش بود. ولی اين البته بيشتر از اِعمال قدرت در خلال جنگ صد ساله ی فرانسه و انگلستان نبود. اين تاتارها نبودند که روسيه ی قديم را ناچار به استفاده ی اسلحه گرم و ايجاد هنگ های آماده ی استرلتسی کردند؛ اين تاتارها نبودند که بعداً روسيه را به تشکيل سواره نظام و نيروهای پياده نظام وادار ساختند، بلکه اين فشار کشور ليتوانی، لهستان و سوئد بود.

در نتيجه ی اين فشار از جانب اروپای غربی، دولت مفرطانه بخش عمده ای از محصول مازاد را می بلعيد؛ يعنی به خرج طبقات ممتاز که در حال شکل گيری بودند گذران میکرد و بدين ترتيب مانع رشد به نقد کُند آنان میگشت. ليکن به اين جا خاتمه نمی يافت. دولت “محصول لازم” دهقانان را میربود. آنان را از معاش خود محروم میکرد و موجب فرار آنان از اراضی ای که حتی فرصت سکنی گزيدن در آن را نيافته بودند، میگشت و بدين گونه رشد جمعيت و توسعه ی نيروهای مولده را مختل میساخت. بنابراين از آنجائی که دولت بدون هيچ گونه تناسبی بخش عمده ی محصول مازاد را می بلعيد، آهنگ به نقد کُند افتراق گروه های ممتاز را دست خوش اختلال میکرد، و چون قسمت اعظمی از محصول لازم را ضبط میکرد حتی همان پايه های توليدی ابتدائی ای را که خود بر آن متکی بود منهدم میساخت.

دولت برای ابقا،عملکرد و بالاتر از همه برای تصاحب بخش محصول اجتماعی مورد احتياج خود به يک سازمان دارای سلسله مراتب از گروه های ممتاز نياز داشت. به اين دليل است که همزمان با تضعيف پايه های اقتصادی رشد خود، از طريق اقدامات دولتی میکوشيد به زور اين پايه ها را توسعه دهد، و- مانند هر دولت ديگری- سعی میکرد اين رشد گروه های ممتاز را به نفع خود برگرداند. ميليوکف Milyukov تاريخ نويس فرهنگ روسيه در اين نکته تباين مستقيمی با تاريخ اروپای غربی میبيند، ولی در اين جا تباينی وجود ندارد. سلطنت مطلقه ی مبتنی بر گروه های ممتاز eststes-monarchy در قرون وسطی که به استبداد بوروکراتيک فرا روئيد، شکلی از دولت بود، که برخی منافع و روابط اجتماعی معين را تقويت کرد. ليکن اين شکل دولت خود پس از پيدايش و موجوديت يافتن اش، منافع خاص خود (خاندانی، درباری، بوروکراتيک…) را داشت که نه تنها با منافع گروه های ممتاز تحتانی بلکه حتی با منافع گروه های ممتاز فوقانی در تضاد افتاد. گروههای ممتاز حکم فرما که “حصار واسطه ی” از لحاظ اجتماعی ضروری ميان توده های مردم و سازمان دولت را تشکيل میدادند، سازمانهای دولت را تحت فشار قرار داده، منافع خود را مضمون فعاليت عملی دولت میساختند. در عين حال قدرت دولتی نيز به مثابه ی يک نيروی مستقل، منافع گروه های ممتاز فوقانی تر را از زاويه ی خويش مینگريست و در مقابل آمال آنان مقاومت نشان داده، کوشش میکرد آنان را تابع خود سازد. مسير تاريخ واقعی مناسبات بين دولت و گروه های ممتاز در جهت برآيند نيروها، و بنا به تناسب نيروها، تعيين میشد.در روسيه فراشدی با اصولی يکسان به وقوع پيوست.

دولت میکوشيد از گروه های اقتصادی در حال رشد استفاده کرده، آنان را تابع منافع ويژه ی مالی و نظامی خود سازد. گروه های اقتصادی حکم فرما، همچنان که پديدار میگشتند، سعی مینمودند از دولت برای تثبيت مزيت های خود به شکل امتيازات قشری استفاده کنند. برآيند اين معامله ی نيروهای اجتماعی، برای قدرت دولتی بسيار مساعدتر از مورد تاريخ اروپای غربی بود. خوش خدمتی های متقابلِ قدرت دولتی و گروه های فوقانی اجتماعی که به قيمت توده های زحمت کش تمام میشد و در تقسيم حقوق و قيود، مسئوليتها و امتيازات متجلی بود، در روسيه برای اشراف و روحانيون مزيت کمتری در برداشت تا در سلطنت های مطلقه ی مبتنی بر اقشار ممتاز در قرون وسطی در اروپای غربی. در اين هيچ شکی نيست. با وجود اين بسيار اغراق آميز و مغاير با هرگونه معيار تناسبی خواهد بود اگر (چنان که ميليوکف میگويد) بگوئيم در اروپای غربی گروه های ممتاز دولت را به وجود آوردند، حال آن که در روسيه قدرت دولتی به خاطر منافع خويش گروه های ممتاز را ايجاد کرد.

گروه های ممتاز نمی توانند با اقدام دولت، با وضع قانون، به وجود آيند. يک گروه اجتماعی قبل از آن که بتواند با کمک قدرت دولتی به عنوان يک گروه ممتاز شکل بگيرد، میبايست از لحاظ اقتصادی و با تمام مزيتهای اجتماعی آن رشد يافته باشد. گروه های ممتاز را نمی توان مطابق مقياس از پيش تعيين شده ی مراتب و يا مطابق مقررات لژيون دونور Legiondhonneur ساخت. قدرت دولتی فقط میتواند به فراشد اوليه اقتصادی ای که صورت بندیهای اقتصادی عالی تری را توليد میکند، با تمام منابع خود کمک کند. همانطور که در بالا ذکر شد، دولت روسيه بخش نسبتاً متنابهی از نيروهای ملت را مصرف کرده، بدين سان فراشد تبلور اجتماعی را مختل میساخت، ليکن برای مقاصد خود به اين فراشد احتياج داشت. از اين رو طبيعی است که دولت، تحت نفوذ و فشار محيط مفترق تر غربی خود- فشاری که از طريق سازمان نظامی- دولتی انتقال میيافت-، به نوبه ی خود در تحميل انکشاف افتراق اجتماعی بر پايه ی اقتصادی ابتدائی میکوشيد. به علاوه، همين ضرورت تحميل، به سبب ضعف صورت بندی های اجتماعی- اقتصادی بود که موجه ساخت دولت در مساعی خود به منزله ی نگهبان، برای نظارت بر همين رشد طبقات فوقانی طبق دل خواه خود از قدرت غالبش استفاده کند. ولی در راه تحصيل موفقيت عظيم در اين مسير، ابتدا دولت با ضعف و ماهيت ابتدائی سازمان خود، که چنانکه ديديم خود ناشی از بَدَوی بودن ساختار اجتماعی بود، روبرو شد.

بنابراين دولت روسيه که بر پايه شرايط اقتصادی روسيه استوار گشته بود، توسط فشار دوستانه، و حتی بيشتر فشار خصمانه ی سازمانهای دولتی همسايه که براساس اقتصادی عالی تر رشد کرده بودند، به جلو رانده میشد. دولت از زمان معينی- به خصوص از اواخر قرن هفدهم- با تمام قوای خود در تسريع رشد اقتصاد طبيعی میکوشيد. رشته های جديد صنعت دستی، ماشينی، کارخانه ها، صنايع بزرگ، سرمايه، به اصطلاح بطور مصنوعی به بدنه ی اقتصاد طبيعی پيوند زده شد. سرمايه داری به نظر میرسيد زاده ی دولت باشد.

از اين ديدگاه میتوان گفت که کليه ی علوم روسی فرآورده ی مصنوعی تلاش حکومت است و پيوندی است مصنوعی بر بدنه ی جهالت ملی*.

تفکر روسی، به مانند اقتصاد آن، تحت فشار مستقيم افکار عالی تر و اقتصادهای پيشرفته تر غرب توسعه يافت. از آن جا که به خاطر ماهيت اقتصاد- طبيعی شرايط اقتصادی، يعنی رشد ناچيز تجارت خارجی، روابط با کشورهای ديگر ماهيت غالب دولتی در برداشت، نفوذ اين کشورها پيش از اينکه خود را در رقابت مستقيم اقتصادی نشان دهد، در مبارزه ی شديد برای موجوديت دولت متجلی میگشت. اقتصاد غرب از طريق واسطه ی دولت اقتصاد روسيه را تحت تأثير قرار میداد. روسيه برای حفظ بقای خود در قلب کشورهای متخاصم که از لحاظ سلاح مجهزتر بودند، به تأسيس کارخانه جات، سازماندهی آموزشگاه های دريانوردی، انتشار کتاب های آموزشی درباره ی استحکامات دفاعی و غيره ناچار گرديد. ولی اگر خط سير کلی اقتصاد داخلی اين کشور پهناور در اين جهت حرکت نمی کرد، اگر انکشاف شرايط اقتصادی تقاضائی برای علوم کلی و عملی ايجاد نمی کرد، تمام کوششهای دولت بدون ثمر باقی میماند. اقتصاد ملی که طبيعتاً در حال تکامل از اقتصاد طبيعی به اقتصاد پولی- کالائی بود، فقط به آن اقدامات حکومتی که مطابق با انکشاف آن و فقط تا آن درجه که منطبق با آن بود، واکنش نشان میداد. تاريخ صنعت روسيه، تاريخ سيستم پولی روسيه و تاريخ اعتبارات دولتی، بهترين شاهد ممکنه در تأييد نظريه ی فوق است.

به گفته ی پروفسور مندليف: “اکثر بخش های صنعتی (فلز، شکر، نفت خام، تقطير، حتی صنعت نساجی) تحت نفوذ مستقيم اقدامات حکومتی و حتی گاهی اوقات به کمک اعانه ی هنگفت حکومتی، ولی به خصوص چون دولت همواره آگاهانه سياست حمايت ((از صنايع داخلی)) را دنبال میکرد، به وجود آمدند. در دوره ی حکومت الکساندر، حکومت اين سياست را به صراحت بر لوای خود رسم کرد. محافل بالای حکومتی، با قبول کامل کاربرد اصول حمايت در روسيه، اثبات کردند که از کلّ طبقات تحصيل  کرده ی ما پيش رفته ترند.” (د- مندليف، به سوی شناخت روسيه، سن پطرزبورگ، ۱۹۰۶، ص ۸۴)

مديحه سرای فاضل حمايت صنعتی فراموش میکند اضافه نمايد که سياست حکومت نه به علت کمترين علاقه به رشد نيروهای صنعتی بلکه صرفاً به علت ملاحظات مالی و تا حدودی نظامی- تکنيکی وضع گشته بود. به همين دليل سياست حمايت اغلب نه تنها با منافع اساسی توسعه ی صنعتی بلکه حتی با منافع خصوصی گروه های مختلف شرکت پيشه گان businessmen مغايرت داشت. مثلاً صاحبان کارگاه های نخ ريسی علناً اعلام داشتند که “عوارض گمرگی سنگين بر پنبه نه به قصد تشويق کشت پنبه بلکه منحصراً به علت منافع مالی است که برقرار مانده اند.”حکومت همان طور که در”ايجاد” اقشار ممتاز بيش از هر چيز هدف های دولت را تعقيب میکرد، در “تأسيس” صنايع نيز ملاحظه ی اصلی اش در جهت رفع نيازمندیهای     خزانه ی دولتی معطوف بود. مع الوصف هيچ گونه ترديدی نيست که حکومت مطلقه در پيوند سيستم توليدی کارخانه ای به سرزمين روسيه نقش مهمی ايفا کرد.

زمانیکه جامعه ی در حال رشد بورژوائی شروع به تشخيص لزوم نهادهای سياسی غرب کرد، روشن بود که حکومت مطلقه به کليه ی نيروهای مادی دولتهای اروپائی مجهز است. دولت بر مبنای دستگاه بوروکراتيک مرکزيت يافته ای قرار داشت که برای استقرار روابط جديد عاری از هرگونه فايده بود ولی در اجرای سرکوبهای سيستماتيک قادر به پرورش انرژی بسياری میبود. دولت از طريق تلگراف که به اقدامات دستگاه اجرائی قوّت و به عمليات آن در امر سرکوب همآهنگی و سرعت عمل نسبی میبخشد بر فواصل فاحش کشور فائق گشته بود. خطوط راه آهن انتقال سريع نيروهای نظامی از يک انتهای کشور به انتهای ديگر را عملی میساخت. حکومتهای ما قبل انقلاب در اروپا خطوط راه آهن و تلگراف نمی شناختند. ارتش در اختيار استبداد غول پيکر بود- و اگرچه بی فايده بودنش در آزمون جدّی جنگ با ژاپن معلوم گرديد، با وجود اين برای تسلط داخلی کفايت می کرد. نه تنها حکومت فرانسه قبل از انقلاب کبير، بلکه حتی حکومت سال ۱۸۴۸ هم، از امکانات مشابه ارتش امروز روسيه برخوردار نبود.

حکومت در حالی که توسط دستگاه مالی و نظامی اش از کشور به منتهای درجه بهره گيری میکرد، بودجه ی ساليان خود را تا به رقم هنگفت ۲ ميليارد روبل افزايش داد. حکومت استبدادی با پشت گرمی ارتش و بودجه ی خود بورس اروپائی را خزانه دار خود ساخت و بدين گونه ماليات دهنده ی روسی به باج بدِه بی چاره ی اين بورس اروپائی مبدل شد.

بدين ترتيب در دهه ی هشتاد و نود قرن نوزدهم حکومت روسيه به مثابه ی يک سازمان غول پيکر نظامی بوروکراتيک و مالی- بورسی قدرتی شکست ناپذير دنيا مواجه شد.

نيروی مالی و نظامی سلطنت مطلقه نه تنها بر بورژوازی اروپا بلکه هم چنين بر ليبراليزم روسيه نيز که تمام اميد خود را به امکان حصول نتيجه از زورآزمائی علنی قدرت استبداد از دست داده بود، غالب آمد و چشمان آنان را بست. به نظر میرسيد نيروی نظامی و مالی استبداد امکان هرگونه فرصت برای انقلاب روسيه را به دور میداشت.

ولی در واقعيت دقيقاً عکس اين امر ثابت گرديد.

هر چه يک حکومت مرکزيت بيشتری پيدا کند و هر چه بيشتر از جامعه مستقل گردد، به همان اندازه زودتر به يک سازمان مستبد که مافوق جامعه قرار گرفته، مبدل میشود. هر چه نيروهای مالی و نظامی يک چنين سازمانی وسيع تر باشد، سازمان میتواند مبارزه ی خود را در راه موجوديت اش هر چه دراز مدت تر و موفقيت آميزتر دنبال کند. دولت مرکزيت يافته با بودجه ی 2 ميلياردی خود، با وام 8 ميلياردی و ارتش چندين ميليونی نفرات مسلح خود میتواند مدتها بعد از خاتمه ی برآوردن ابتدائی ترين احتياجات توسعه ی اجتماعی- نه تنها احتياجات اداره امور داخلی بلکه حتی احتياجات امنيت نظامی که در اصل به منظور حفاظت آن تشکيل يافته بود-، به هستی خود ادامه دهد.

هرچه چنين اوضاعی بيشتر به درازا میکشيد، تضاد ميان احتياجات انکشاف اقتصادی و فرهنگی و سياست حکومت که وزنه ی مقتدر “چندين ميلياردی” خود را پرورش داده بود، بيشتر میگشت. بعد از پشت سر گذاشتن عصر “اصلاحات کبير وصله- پاره ای”- که نه تنها اين تضادها را از بين نبرد بلکه برعکس برای نخستين بار به طرز روشنی آنان را آشکار ساخت- اتخاذ داوطلبانه خط مشی پارلمانتاريزم برای حکومت از هميشه دشوارتر و از لحاظ روانی غيرممکن تر گشت. تنها چاره ی اين تضادها که وضع حکومت به جامعه نشان میداد، راه انباشت کافی بخار در ديگ استبداد برای منفجر ساختن آن بود.

بدين ترتيب قدرت اداری، نظامی و مالی که استبداد در سايه ی آن میتوانست علی رغم انکشاف اجتماعی به وجود خود ادامه دهد، نه تنها چنان که ليبرال ها عقيده داشتند امکان انقلاب را از بين نمی برد، بلکه برعکس انقلاب را يگانه چاره میساخت، علاوه بر اين ماهيت هر چه راديکال تر اين انقلاب، به همان نسبت که قدرت عظيم استبداد درّه ای ميان خود و ملت حفر میکرد، از پيش تضمين شده بود. مارکسيزم روسيه انصافاً میتواند سربلند باشد که به تنهائی جهت اين انکشاف را توضيح داده، اَشکال کلی آن را پيش بينی کرد*، حال آن که ليبرال ها با غيرواقعی ترين “واقع بينی” خود را ارضاء میکردند و “نارودنيک های” انقلابی در دنيای ذهنی و غيرواقعی و با اعتقاد به معجزات به سر میبردند.

کلّ انکشاف اجتماعی پيشين انقلاب را اجتناب ناپذير ساخت. نيروهای اين انقلاب پس چه بودند؟

۲- شهر و سرمايه

تمدن شهری در روسيه فرآورده ی تاريخ اخير يا به کلام دقيق تر چند    دهه ی اخير است. در اواخر سلطنت پتر اول، در ربع اول قرن هيجدهم، رقم جمعيت شهری قدری بيش از ۳۲۸۰۰ نفر، يعنی در حدود 3 درصد کل جمعيت کشور بود. اين رقم در اواخر همان قرن به ۱۳۰۰۰۰ نفر يعنی در حدود ۱/۴ درصد کل جمعيت رسيد. تا سال ۱۸۱۲ جمعيت شهری به ۱۶۳۵۰۰۰ نفر، که معادل ۴/۴ درصد جمعيت کل بود، افزايش يافت. تا اواسط قرن نوزدهم هم هنوز بيش از ۳۴۸۲۰۰۰ نفر، يعنی ۸/۷ درصد کل نگشته بود. سرانجام بر طبق آخرين سرشماری (۱۸۹۷) رقم جمعيت شهرها ۱۶۲۸۹۰۰۰ نفر يعنی در حدود سيزده درصد کل جمعيت بود*.

اگر ما شهر را به منزله ی يک صورت بندی اجتماعی- اقتصادی و نه صرفاً يک واحد اداری در نظر بگيريم، می بايست اقرار کنيم که رقم های فوق الذکر بازگوکننده ی تصوير حقيقی توسعه ی شهرها نيستند: در تاريخ دولت روسيه نمونه های متعددی از اعطاء يا لغو منشور اعتبار شهرها به دلايلی که به زحمت پايه ای علمی داشتند به چشم میخورد. با وجود اين، اين ارقام به روشنی نشان دهنده ی عدم اهميت شهرها در روسيه ی بيش از اصلاحات و رشد بسيار سريع آن ها در خلال دهه ی گذشته اند. بنابر محاسبات ميخائيلوفسکی افزايش جمعيت شهری طی سال های ۱۸۸۷- ۱۸۸۵ معادل ۸/۳۳ درصد يعنی بيش از ۲ برابر افزايش کل جمعيت روسيه (۲۵/۱۵ درصد) و تقريباً ۳ برابر افزايش جمعيت روستائی (۷/۱۲درصد) بود. چنانچه بر اين روستاها و دهکده های صنعتی را نيز اضافه کنيم، رشد سريع جمعيت شهری (به مفهوم غيرکشاورزی) حتی نمايان تر میشود.

ليکن شهرهای مدرن روسيه نه تنها از لحاظ تعداد ساکنان بلکه همچنين از لحاظ نوع اجتماعی با شهرهای قديمی فرق دارند. اکثر شهرهای قديمی ما تقريباً هيچ گونه نقش اقتصادی نداشتند، بلکه مراکز نظامی و اداری و يا استحکامات دفاعی بودند، ساکنانش به اشکال مختلف به خدمات دولتی اشتغال داشتند و به خرج خزانه داری گذارن میکردند و به طور کلی شهر مرکز اداری، نظامی و وصول ماليات بود.

زمانیکه جمعيتی غير- خدماتی برای حفاظت در مقابل دشمنان در داخل حصار شهرها يا حومه ی آن مستقر میشد، اين امر به کوچک ترين وجهی مانع از ادامه ی فعاليت های کشاورزی سابق آنان نمی گشت. بنا به گفته ی  م- ميليوکف حتی بزرگ ترين شهر روسيه قديم، مسکو، صرفاً يک ملک سلطنتی بود، بخش متنابه جمعيت به انحاء گوناگون به عنوان ملتزمين، محافظين و يا خدمت گزاران به دربار وابسته بودند. بر طبق سرشماری سال۱۷۱۰، از ۱۶۰۰۰ خانوار فقط ۷۰۰۰ خانوار يعنی ۴۴ درصد کشاورز و صنعت گر بودند و حتی اينان در حومه ی نواحی دولتی زندگی و برای کاخ سلطنتی کار می کردند. ۹ هزار خانوار باقی مانده به روحانيون (۱۵۰۰) و اقشار ممتاز حکم فرما تعلق داشتند.” بدين ترتيب شهرهای روسيه نظير شهرهای زير سلطه استبدادهای آسيائی و در تباين با شهرهای صنعتی و تجاری قرون وسطای اروپا صرفاً نقش مصرف کننده داشتند. در همان دوران، اين اصل که پيشه وران حق ندارند در دهکده ها زندگی کنند، در شهرهای غربی، کم و بيش با موفقيت، مرسوم گرديد، ولی شهرهای روسيه هرگز در راه چنين هدفی نکوشيدند. پس صنعت مانوفاکتور و صنايع دستی در کجا بودند؟ در روستاها، پيوسته به کشاورزی.

سطح پائين اقتصادی، همراه با چپاول شديد دولت، به هيچ گونه انباشت ثروت يا تقسيم اجتماعی کار مجال نمی داد. تابستان ها که در مقام مقايسه با غرب کوتاه تر بودند، در زمستان مجال فراغت بيشتری را ايجاد میکردند. صنعت مانوفاکتور با در نظر گرفتن اين عوامل هرگز از کشاورزی جدا نشد و در شهرها متمرکز نبود، بلکه به صورت اشتغالی مکمل به کشاورزی در روستاها باقی ماند. در نيمه ی دوم قرن نوزدهم، زمانی که صنعت کاپيتاليستی به طرز وسيعی رو به توسعه نهاد، صنعت مانوفاکتور عمدتاً فقط با صنعت دستی روستائی روبرو بود و با هيچ يک از صنعت های شهری مواجه نگرديد. م- ميليوکف مینويسد: “در مقابل حداکثر یک و نیم ميليون کارگر کارخانه که در روسيه وجود دارد، هنوز لااقل ۴ ميليون دهقان به مانوفاکتورهای خانگی در روستاهای خود اشتغال دارند و در عين حال فعاليت های کشاورزی خود را نيز کماکان دنبال میکنند. اين همان طبقه ای است که کارخانه های اروپائی از آن پايه گرفت و ليکن به کمترين وجهی در تأسيس کارخانه های روسيه نقشی ايفا نکرد.”

البته ادامه ی رشد جمعيت و بارآوری توليدی آن، پايه ای برای تقسيم اجتماعی کار فراهم کرد. اين امر طبيعتاً شامل صنايع دستی شهری نيز میگرديد. ليکن در نتيجه ی فشار اقتصادی کشورهای پيش رفته، صنايع عظيم کاپيتاليستی اين پايه را ضبط کردند، به طوری که صنايع دستی شهری مجالی برای توسعه نيافت.

چهار ميليون پيشه ور روستائی همان عناصری بودند که در اروپا هسته ی جمعيت شهر را تشکيل داد و به عنوان استاد کار يا شاگرد کار ديده در اصناف متشکل شده و بعداً خود را هر چه بيشتر و بيشتر خارج از اصناف يافتند. دقيقاً اين طبقه ی پيشه ور بود که طی انقلاب کبير بخش عمده ی توده ی جمعيت در انقلابی ترين بخش های پاريس را تشکيل میداد. به خودی خود اين واقعيت- عدم اهميت صنايع شهری ما- نتايج غيرقابل تخمينی برای انقلاب ما دربر داشت*.

خصوصيت اصلی اقتصادی شهر مدرن در اين واقعيت نهفته است که مواد خام محصول روستا را به مصنوع تبديل میکند. از اين رو شرايط حمل و نقل برای شهر اهميت قاطعی دارد. تنها گشايش راه آهن قادر بود منابع تأمين کننده شهر را تا اين حد وسعت بخشد که امکان تراکم چنين توده های بسيطی فراهم آيد. ضرورت تمرکز جمعيت از رشد صنعت بزرگ کارخانه ای ناشی گرديد. هسته ی جمعيت يک شهر مدرن، حداقل شهری که تا اندازه ای از اهميت اقتصادی و سياسی برخوردار باشد، طبقه ی به شدت متمايز گشته ی کارگران مزدور است. اين طبقه که طی دوره ی انقلاب کبير فرانسه اساساً هنوز ناشناخته بود، مقدر گشته بود که در انقلاب ما نقش قاطعی ايفا کند.

سيستم صنعتی کارخانه ای نه تنها پرولتاريا را به صفوف جلو پيش می آورد، بلکه موقعيت دموکراسی بورژوائی را نيز مرتعش میسازد. در انقلابهای گذشته، دموکراسی بورژوائی حمايت خود را در بين خرده بورژوازی شهری مثل پيشه وران، دکان داران کوچک و غيره به دست آورد.

دليل ديگر نقش عمده ی غيرقابل قياس سياسی ای که پرولتاريای روسيه ايفا کرد اين واقعيت است که سرمايه ی روسيه به ميزان متنابهی منشاء خارجی دارد. اين واقعيت بنا به گفته ی کائوتسکی به رشد کمّی، نيرو و نفوذ پرولتاريا انجاميد که با رشد بورژوا- ليبراليزم متناسب نبود.

چنان که در بالا گفته شد، در روسيه سرمايه داری از سيستم صنعت دستی انکشاف نيافت. سرمايه داری با فرهنگ اقتصادی کل اروپا در پشت سر خود، روسيه را تسخير کرد و در مقابل آن پيشه ور درمانده ی روستا يا پيشه ور مصيبت زده ی شهری به مثابه رقيب آنی، و دهقانان نيمه- گدا به مثابه نيروی کار ذخيره قرار داشت. استبداد به طرق گوناگون در به اسارت کشيدن کشور با زنجيرهای سرمايه داری مساعدت کرد. در وهله ی اول دهقان روسی را به باج بدِه بورس های دنيا تبديل کرد. فقدان سرمايه در داخل کشور و نياز مداوم دولت به پول زمينه ای برای وام های رباخوار خارجی فراهم کرد. از دوران سلطنت کاترين دوم تا وزارت ويت و درنوو(۳) بانک داران آمستردام، لندن، برلين و پاريس به نحوی سيستماتيک میکوشيدند حکومت خودکامه را به بورس بازی عظيمی تبديل کنند. بخش قابل توجهی از وامهای به اصطلاح داخلی، يعنی وامهائی که از طريق بخشهای اعتبارات داخلی دريافت میشد، به هيچ وجه از وام های خارجی متمايز نبود، چون اين ها در حقيقت به سرمايه داران خارجی سپرده میشد. استبداد با پرولتريزه کردن و فقير ساختن دهقانان از طريق ماليات بندی سنگين، ميليون های دريافتی از بورس اروپائی را به سربازان، ناوهای جنگی، به زندان ها و راه آهن تبديل می کرد. بخش عمده ی اين هزينه ها از ديدگاه اقتصادی مطلقاً غيرمولد بود. سهم عظيمی از توليد ملی به شکل ربح به خارج فرستاده میشد و اريستوکراسی مالی اروپا را غنی و تقويت میکرد. بورژوازی مالی اروپا که نفوذ سياسی اش در کشورهای پارلمانتاريستی در طی ده سال گذشته بدون وقفه رشد کرده و سرمايه دارهای تجاری و صنعتی را وادار به عقب نشينی به پشت صحنه کرده است، حکومت تزاريستی را به تبعيت خود درآورد؛ ليکن اين بورژوازی نمی توانست و نمی خواست جزئی از اپوزيسيون بورژوائی درون روسيه گردد. اصولی که بانکداران هلندی هوپ و شرکاء  Hoppe&Coدر شرايط وام به تزار پل در سال ۱۷۹۸ فرموله کردند، رهنمون اين بورژوازی در همدمی يا در ناسازگاريش بود: “پرداخت بهره میبايست مستقل از شرايط سياسی صورت گيرد.” بورس اروپا حتی مستقيماً در حفظ استبداد ذی علاقه بود، زيرا هيچ حکومت ديگری قادر به تضمين چنين بهره ی رباخوارانه ای نبود.

مع الوصف وامهای دولتی يگانه راه ورود سرمايه ی اروپائی به روسيه نبود. همان پولی که پرداخت آن بخش قابل توجهی از بودجه ی دولتی روسيه را تحليل میبرد، به شکل سرمايه ی تجاری- صنعتی که مجذوب ثروت طبيعی دست نخورده ی کشور و به خصوص نيروی کار سازمان داده نشده و تا آن زمان ناآشنا به هرگونه مقاومتی، شده بود به سرزمين روسيه باز میگشت. دوره ی شکوفائی صنعتی ما در سال های ۹۹- ۱۸۹۳ دوران تشديد ورود سرمايه ی اروپائی نيز بود. بدين ترتيب اين سرمايه که به مانند سابق عمدتاً اروپائی باقی میماند و تحقق قدرت سياسی اش در پارلمان های فرانسه و بلژيک صورت میگرفت، بود که طبقه ی کارگر روسيه را بسيج کرد.

سرمايه اروپائی با به اسارت کشيدن اقتصادی اين کشور عقب افتاده،   رشته های عمده ی توليدی و روشهای ارتباطی خود را از فراز يک سلسله مراحل ميانه ای فنی و اقتصادی که در کشورهای منشاء خود مجبور به عبور از آن بوده بود، گذر داد. اما هر چه بر سر راه تسلط اقتصادی اش با موانع کمتری مواجه میگشت، به همان نسبت فقدان اهميت نقش سياسی آن بيشتر نمايان میشد.

بورژوازی اروپائی از بطن “قشر ممتاز سوم”(۴) قرون وسطی انکشاف يافت و در لفافه ی منافع مردمی که خود خواهان بهره کشی از آنان بود پرچم اعتراض عليه چپاول و تعدی دو قشر ممتاز اول را برافراشت. سلطنت مطلقه مبنی بر اقشار ممتاز در قرون وسطی، در فراشد تبديل خود به استبداد بوروکراتيک بر مبارزه ی توده های شهری عليه دعاوی روحانيون و اشراف اتکاء کرد. بورژوازی از اين مبارزه برای ترفيع سياسی خود استفاده کرد. بدين گونه استبداد بوروکراتيک و طبقه ی سرمايه دار مقارن با يکديگر رشد کردند و هنگامی که اين دو با يکديگر در تضاد افتادند، يعنی در سال ۱۷۸۹ بورژوازی ثابت کرد که از حمايت تمامی ملت برخوردار است.

استبداد روسيه تحت فشار مستقيم دولتهای غربی رشد کرد و بسيار زودتر از آنچه شرايط اقتصادی داخلی پيدايش بورژوازی سرمايه دار را ايجاب میکرد، دست به کپي کردن متدهای حکومتی و اداری دولتهای غربی زد. به نقد ارتش آماده عظيم و دستگاه متمرکز و بوروکراتيک مالی در اختيار داشت و در زمانیکه شهرهای روسيه همچنان نقش اقتصادی مطلقاً بی اهميتی داشتند، به طور جبران ناپذيری به بانکداران اروپائی مقروض بود.

سرمايه که از غرب و با همکاری مستقيم استبداد از راه رسيده بود، در مدت کوتاهی چندين شهر قديمی را به مراکز تجارت و صنعت تبديل کرد و حتی پس از طی دوران کوتاهی در محل هائی که سابقاً مطلقاً غيرمسکون بودند، شهرهای تجاری و صنعتی ايجاد کرد. اين سرمايه اغلب به شکل شرکتهای سهامی بزرگ غيرشخصی ((حقوقی)) نمودار میگشت. در خلال ۱۰ سال شکوفائی صنعتی ۱۹۰۲- ۱۸۹۳ مجموع سرمايه ی سهامی ۲ مليارد روبل افزايش پيدا کرد. حال آن که طی سال های ۹۲- ۱۸۵۴ صرفاً ۹۰۰ ميليون افزايش يافته بود. پرولتاريا بلافاصله خود را به صورت توده های عظيمی متمرکز يافت، در حالی که بين اين توده ها و حکومت خودکامه، بورژوازی کاپيتاليستی ای قرار داشت که از لحاظ تعداد بسيار ناچيز و منزوی از “مردم” نيمه- خارجی و بدون سنتهای تاريخی بود و تنها ملهم آن حرص منفعت بود.

۳- سال های ۱۷۸۹- ۱۸۴۸- ۱۹۰۵

تاريخ خود را تکرار نمی کند. هر اندازه هم که انقلاب روسيه و انقلاب کبير فرانسه با هم مقايسه گردند، هرگز نمی توان اولی را بدل به تکراری از دومی کرد. سده ی نوزدهم بيهوده سپری نشده است.

سال ۱۸۴۸ به نقد با ۱۷۸۹ تفاوت بسيار دارد. در مقايسه با انقلاب کبير دامنه ی ناچيز انقلاب های پروس و اتريش موجب شگفتی میشود. به يک معنی بسيار زود و به معنای ديگر بيش از اندازه دير رخ داد. آن نيروی غول آسائی که جامعه بورژوائی برای تسويه حساب بنيانی با اربابان قديم به آن نياز دارد، تنها میتواند از دو راه به دست آيد: يا توسط نيروی ملتی متفق که عليه استبداد فئودالی به پا خاسته است و يا از طريق انکشاف نيرومند   مبارزه ی طبقاتی درون اين ملت که برای رهائی خود تلاش میکند. در حالت اول، که در ۹۳- ۱۷۸۹ به وقوع پيوست، انرژی ملی که به واسطه ی مقاومت سرسختانه ی نظام کهن متراکم شده بود، تماماً در مبارزه عليه ارتجاع به مصرف رسيد؛ در حالت دوم که تا کنون در تاريخ روی نداده و ما صرفاً به مثابه ی يک امکان در نظر میگيريم، انرژی واقعی لازم برای چيرگی بر نيروهای تاريک تاريخ در راستای جنگ طبقاتی “متقابلاً مهلکی” درون ملت بورژوائی به وجود می آيد. اصطکاک شديد درونی که موجب جذب مقادير زيادی از انرژی بورژوائی شده، امکان ايفای نقش عمده را از وی سلب میکند، مخالفين اش يعنی پرولتاريا را به پيشاپيش میراند، و به پرولتاريا در عرض يک ماه، ده سال تجربه میآموزد، او را در رأس امور جاینشين میسازد، و عنان سخت- کشيده شده ی قدرت را به وی واگذار میکند. مصمم و بدون خطور هرگونه ترديدی، اين طبقه به رويدادها نيروی بنيان کن عظيمی میبخشد.

انقلاب به دو گونه تحصيل میگردد؛ يا توسط ملتی که همانند شير خود را گرد هم جمع میکند تا آماده ی جهش گردد، و يا توسط ملتی که در جريانات مبارزه ی قاطعانه تجزيه میشود تا بهترين اجزاء خود را برای اجرای تکاليفی که ملت در تمامی خود توانائی انجامشان را ندارد، آزاد سازد. اين دو راه دو مجموعه ی متخالف از شرايط تاريخی اند که البته به شکل خالص تنها در تقابل منطقی امکان پذير است.

در اين مورد راه ميانه، نظير بسياری موارد ديگر، بدترين راه است- اما همين راه ميانه بود که در ۱۸۴۸ انکشاف يافت.

در دوران قهرمانانه تاريخ فرانسه ما شاهد بورژوازی فعال و از بند خرافات آزاد شده ای بوديم که هنوز بر تضادهای موقعيت خويش آگاهی نيافته بود و تاريخ، رسالت رهبری مبارزه برای نظام نوين، نه تنها عليه نهادهای پوسيده فرانسه بلکه همچنين عليه نيروهای ارتجاعی سراسر اروپا را، به وی محول کرده بود. بورژوازی در تمام جناح هايش پيگيرانه خود را به  مثابه ی رهبر ملت میديد، توده ها را به مبارزه بر می انگيخت و شعارها و تاکتيکهای مبارزاتی آنان را تعيين میکرد. دموکراسی ملت را توسط يک ايدئولوژی سياسی به هم پيوند میداد، مردم- خرده بورژوازی شهری، دهقانان و کارگران- بورژواها را به عنوان نمايندگان خود برمیگزيدند و دستوراتی که از جانب انتخاب کنندگان به نمايندگان ابلاغ میشد، به زبان بورژوازی که به رسالت مسيحائی خود آگاه میگشت نوشته میشد. در طی خود انقلاب، هر چند که خصومتهای طبقاتی آشکار شدند، اما وزنه ی نيرومند مبارزه ی انقلابی، پيگيرانه عناصر محافظه کارتر بورژوازی را از راستای سياسی به بيرون   می افکند. هيچ قشری پيش از آن که انرژی اش را به قشر زيرين منتقل سازد، بدور انداخته نمی شد. بدين سان ملت به طور کل برای نيل به اهدافش با  شيوه های مصممانه تر و دقيق تر به مبارزه ادامه میداد. هنگامی که اقشار فوقانی بورژوازی ثروتمند از هسته ی ملی ای که در جنبش پديدار شده بود انشعاب کرده، با لوئی شانزدهم پيمان بستند، خواستهای دموکراتيک ملت عليه اين بورژوازی متوجه میگشت- و اين منجر به حق رأی عمومی و جمهوری به مثابه ی شکل منطقی و اجتناب ناپذير دموکراسی شد.

انقلاب کبير فرانسه به راستی انقلابی ملی بود. و افزون تر اين که، مبارزه جهانی بورژوازی برای استيلا، قدرت و پيروزی کامل، در چارچوب ملی بيان کلاسيک خود را يافت.

امروزه بر لبان تمام نادانان ليبرال ژاکوبنيزم(۵) به منزله ی سخن سرزنش آميزی نقش بسته است. تنفر بورژوازی از انقلاب، تنفرش از توده ها، تنفرش از نيرو و عظمت تاريخی که در خيابان ها پرورش می يابد، در يک فرياد خشم و ترس متمرکز میگردد- ژاکوبنيزم! ما، لشگر جهانی کمونيزم، مدتها پيش به تسويه حساب تاريخی خود با ژاکوبنيزم پرداختيم. تمامی جنبش جهانی پرولتری کنونی در مبارزه عليه سنن ژاکوبنيزم شکل يافت و نيرومند شد. تئوری هايش را مورد نقد قرار داديم، محدوديت های تاريخی، تضادهای اجتماعی و تخيل گرائی اش را آشکار ساختيم، عبارت پردازی اش را افشا کرديم، و از سنن اش که دهها سال به مثابه ی ميراث مقدس انقلاب محسوب میشد، بريديم.

اما، ما در برابر حملات، بهتان و ناسزاگوئی های ابلهانه ی ليبراليزم بلغمی مزاج زرد چهره از ژاکوبنيزم دفاع میکنيم. بورژوازی به شيوه ی شرم آوری به تمام سنن دوران شباب تاريخی اش خيانت کرده است و اجيران امروزينش گور نياکانش را بی حرمت ساخته، بر خاکستر آرمان هايش پوزخند میزنند. پرولتاريا شرافت پيشينه ی انقلابی بورژوازی را زير حمايت خود گرفته است. پرولتاريا، هراندازه هم در عمل از سنن انقلابی بورژوازی از ريشه بريده باشد، با وجود اين، اين سنن را به منزله ی ميراث محترم شورانگيختی های بزرگ، دلاوری و ابتکار، حفظ میکند و قلبش در همدردی با سخنان و اقدامات کنوانسيون ژاکوبن میتپد.

مگر ليبراليزم جذابيت اش را از سنن انقلاب کبير فرانسه نگرفت؟ دموکراسی بورژوائی در کدام دوره ی ديگر به چنين اوجی ارتقاء يافت و چنين شعله ی عظيمی در قلب مردم فروزان کرد که در دوران دموکراسی ژاکوبن، sanseulotte*، تروريست و روبسپيری ۱۷۹۳؟

چه چيز ديگری جز ژاکوبنيزم به رگه های گوناگون راديکاليزم بورژوائی فرانسوی اين امکان را داد و هنوز هم میدهد که اکثريت عظيم مردم و حتی پرولتاريا را تحت نفوذ خود نگه دارد، آن هم در زمانی که دفتر تاريخ کوتاه عمر افعال ناچيز و ننگين راديکاليزم بورژوائی در آلمان و اتريش بسته شده است.

چه چيز ديگری به جز فريبندگی ژاکوبنيزم، با ايدئولوژی سياسی تجريدی اش، با کيش جمهوری مقدسش، با بيانيه های پيرومندانه اش، موجب شده که حتی امروزه راديکالها و راديکال سوسياليستهای فرانسوی از قبيل کلمانسو Clemenceau، ميلران Millerand ، بريان Briand ، بورژوا Bourgeois، و تمام آن سياستمدارانی که میدانند چگونه از ارکان اساسی جامعه ی بورژوائی دفاع کنند، نه چندان بدتر از اشراف زادگان کودن ويلهم دوم بتوفيق الهی، از آن تغذيه کنند؟ دموکراتهای بورژوائی کشورهای ديگر نوميدانه نسبت به اينان حسادت می ورزند؛ و با وجود اين سرچشمه ی مزيت سياسی خود، يعنی ژاکوبنيزم دلاور را آماج بهتان میسازند.

حتی پس از نابودی بسياری از چشم داشتها، ژاکوبنيزم به منزله ی سنتی در خاطر مردم بجا ماند. برای مدت درازی پرولتاريا از آينده اش به زبان گذشته سخن میگفت. در سال ۱۸۴۰، قريب نيم قرن پس از حکومت Mountain*، هشت سال پيش از روزهای ژوئن ۱۸۴۸، هاين Heine از چندين کارگاه در ناحيه ی Saint-Marceau ديدن کرد و آن چه را که کارگران “سالم ترين بخش طبقات پائين”، مطالعه میکردند، مشاهده کرد. او به يک روزنامه آلمانی نوشت “من در آن جا چندين سخنرانی جديد از روبسپير و هم چنين جزواتی از ماراMarat در چاپ های two-sous، تاريخ انقلاب تأليف کابه Cabet، هجونامه های ياغيانه ی کارمنه Carmenen، آثار بونارتی Bounarroti ، تعليمات و توطئه های بابف Babeuf را پيدا کردم، همگی آثاری که بوی خون از آن میآيد. “شاعر پيش بينی میکند که “دير يا زود در فرانسه جمهوری ((جديدی)) تهديد به فوران خواهد کرد.”

بورژوازی حتی در سال ۱۸۴۸ ديگر توانائی ايفای نقش مشابهی را نداشت. نه میخواست و نه قادر بود که انحلال انقلابی آن نظام اجتماعی که مسير راهش به قدرت را مسدود ساخته بود، به عهده گيرد. اکنون ما میدانيم که چرا چنين بود. هدفش- که بر آن کاملاً آگاه بود- معرفی تضمين های ضروری در نظام کهنه نه برای تسلط سياسی بلکه صرفاً به خاطر سهيم شدن در قدرت با نيروهای گذشته بود. به واسطه ی تجربه ی بورژوازی فرانسه بخيلانه سر عقل آمده بود، از خيانتش فاسد و از شکست هايش وحشت زده شده بود. نه تنها از رهبری توده ها برای حمله به نظام کهنه کوتاهی کرد بلکه به آن نظام پشت گرمی داد تا توده هائی را که به پيش فشار میدادند دفع کند.

بورژوازی فرانسه توانست انقلاب کبيرش را با موفقيت به انجام برساند. آگاهيش آگاهی جامعه بود و هيچ نهادی بدون آنکه ابتدا از طريق آگاهيش به عنوان يک هدف، به عنوان يک مسأله ی خلقت سياسی مطرح گردد، برقرار نمی گشت. اغلب به منظور پوشاندن محدوديت های دنيای بورژوائيش از خود، به خودنمائی های نمايشی متوسل میشد- اما به پيش میرفت.

ليکن، بورژوازی آلمان از همان آغاز نه تنها انقلاب را “ايجاد” نکرد بلکه با آن قطع رابطه کرد. آگاهيش عليه شرايط عينی لازم برای غلبه خودش بپاخاست. انقلاب فقط میتوانست نه توسط او بلکه عليه او به انجام رسد. نهادهای دموکراتيک در ذهن او نه به منزله ی هدفی که به خاطرش بجنگد بلکه به منزله ی خطری در راه رفاه اش به نظر میرسيد.

در ۱۸۴۸ به طبقه ای احتياج بود که بتواند مسؤليت رويدادها را بدون بورژوازی و علیرغم او به عهده گيرد، طبقه ای که نه تنها آماده ی به پيش راندن بورژوازی از طريق فشار است بلکه در لحظات تعيين کننده حاضر به دورانداختن جسد سياسی او باشد. نه خرده بورژوازی شهری و نه دهقانان هيچ کدام توانائی اين کار را نداشتند.

خرده بورژوازی شهری نه تنها با گذشته بلکه هم چنين با آتيه خصومت  می ورزيد. هنوز در بند مناسبات قرون وسطائی به سر میبرد اما به نقد توانائی ايستادگی در برابر صنايع “آزاد” را نيز از دست داده بود. وی در عين حال که هنوز مهر و نشان اش بر پيشانی شهرها نقش بسته بود، ميدان را به بورژوازی متوسط و بزرگ تحويل داده بود. خرده بورژوازیِ کشتی به گِل نشسته، غرق در تعصبات، کر شده از سر و صدای حوداث، استثمار شده  و استثمار کننده، حريص و بيچاره در طمع اش، توانائی کنترل رويدادهای عظيم زمان را نداشت.

دهقانان حتی در مقياس بزرگ تری از ايفای نقش مستقل سياسی محروم شده بودند. دهقانان، قرن ها به زنجير کشيده شده، فقرزده و خشمگين، که در خود رشته های استثمار کهنه و نو را تلفيق میدادند، در دوره ی معينی منبعی غنی از نيروی انقلابی را تشکيل میدادند. اما، دهقانانِ سازمان نيافته، پراکنده، و منزوی از شهرها- مراکز اعصاب سياست و فرهنگ-، کوته بين و محدود به چارچوب دهاتِ خود در افق ديدشان، بی تفاوت نسبت به هر چه که شهر     می انديشيد، نمی توانستند به عنوان يک نيروی رهبری نقش مهمی ايفا کنند. دهقانان به محض آن که قيود فئودالی از دوششان برداشته شد، آرام گشتند و با حق ناشناسی دِين خود را به شهرها که برای حقوقش جنگيده بودند پرداخت کردند. دهقانان آزاد شده طرف داران متعصب “نظم” گرديدند.

روشنفکران دموکرات فاقد نيروی طبقاتی بودند. اين گروه زمانی به مثابه ی نوعی دُم سياسی، خواهر مسن تر خود، بورژوازی ليبرال را دنبال میکرد، زمان ديگر در لحظات حساس بورژوازی ليبرال را ترک گفت تا از اين رو ناتوانی خود را فاش سازد. او در تضادهای حل نشده خود را مغشوش ساخت و اين گيجی را همه جا با خود حمل کرد.

پرولتاريا بيش از اندازه ضعيف و فاقد سازمان، تجربه و دانش بود. انکشاف سرمايه داری اگرچه برای ضروری ساختن نابودی مناسبات کهنه ی فئودالی بسنده بود، ولی برای به پيش راندن محصول مناسبات صنعتی جديد، يعنی طبقه ی کارگر به منزله ی يک نيروی سياسی تعيين کننده کافی نبود. خصومت ميان پرولتاريا و بورژوازی حتی در چارچوب ملی آلمان تا به آن اندازه به پيش رفته بود که به بورژوازی فرصت ايفای بدون واهمه ی نقش سالار ملی را ندهد، اما نه به آن اندازه که امکان ايفای آن نقش را به پرولتاريا اعطاء کند. درست است که اصطکاک درونی انقلاب، پرولتاريا را برای استقلال سياسی آماده ساخت، اما در عين حال انرژی و اتحاد عمل را تضعيف کرد، موجب هدر رفتن بيهوده ی نيرو شد و پس از موفقيت های اوليه، انقلاب را به انتظار کشیِ خسته کننده و سپس، زير ضربات ارتجاع،   به عقب نشينی وادار ساخت.

اتريش مثال به ويژه روشن و غم انگيزی بود از اين حالت ناتمام و ناقص مناسبات سياسی در دوران انقلاب.

پرولتاريای وين در سال ۱۸۴۸ انرژی تمام ناشدنی و دلاوری شگفت انگيزی از خود نشان داد. دوباره و دوباره به نبرد شتافت، تنها به سبب غريزه ی طبقاتی مبهمی برانگيخته شد، فاقد برداشتی کلی از اهداف مبارزه بود و دست به عصا از شعاری به شعار ديگر متوسل میشد. رهبری پرولتاريا به طرز شگفت آوری به دست دانشجويان افتاد يعنی تنها گروه دموکراتيک فعال که به خاطر فعاليتش از نفوذ عظيمی ميان توده ها و به همان سبب بر رويدادها برخوردار بود. بدون ترديد دانشجويان میتوانستند شجاعانه پشت سنگرها نبرد کرده و شرافتمندانه با کارگران برادری ورزند، اما آنان در هدايت پيشرفت انقلابی که به ايشان “ديکتاتوری” خيابان را اهدا کرده بود، کاملاً ناتوان بودند.

پرولتاريای سازمان نيافته و فاقد تجربه ی سياسی و رهبری مستقل، از دانشجويان پيروی کرد. کارگران همواره در تمام لحظات حساس به “آقايانی که با مغزشان کار می کردند” پيشنهاد ياوری “آنهائی که با دستشان کار  میکردند” را میدادند. دانشجويان زمانی کارگران را به نبرد فرا میخواندند و زمان ديگر خود مسير آن ها را از حومه ها به شهر مسدود میساختند. گاهی با استفاده از نفوذ سياسی و باتکاء سلاح لژيون آکادميک، کارگران را از طرح خواستهای مستقل خود بر حذر میداشتند. اين نمونه ی کلاسيک روشنی بود از ديکتاتوری انقلابی خيرانديش بر پرولتاريا. برآيند اين مناسبات اجتماعی چه بود؟ بدين منوال که در ۲۶ مه هنگامی که تمام کارگران وين به فراخوانی دانشجويان به پا خواستند تا از خلع سلاح دانشجويان (لژيون آکادميک) جلوگيری کنند، هنگامی که تمام مردم پايتخت، که تمامی شهر را با سنگر پوشانيده بودند، قدرت فوق العاده ای از خود نشان دادند و وين را به تصاحب در آوردند، هنگامی که تمامی اتريش برای ياری به وين مسلح بسيج میشد، هنگامی که سلطنت در حال گريز، هرگونه اهميتی را از دست داده بود، هنگامی که تحت فشار توده ها آخرين نفرات قشون پايتخت را تخليه کرده بودند، هنگامی که حکومت اتريش بدون آن که جانشينی تعيين کند استعفاء داد- هيچ نيروی سياسی که خواستار در دست گرفتن زمام قدرت باشد يافت نمیشد.

بورژوازی ليبرال عمداً از تقبل قدرتی که به يک چنين شکل راهزنانه ای تضمين شده بود خودداری میکرد و صرفاً رويای بازگشت امپراطوری را که به تيرول Tyrol فرار کرده بود، در سر میپروراند.

کارگران برای شکست دادن ارتجاع به اندازه ی کافی شهامت داشتند اما به اندازه ی لازم برای جاینشين شدن آن سازمان يافته و آگاه نبودند. اگرچه جنبش کارگری نيرومندی وجود داشت، اما مبارزه ی طبقاتی پرولتری با هدف سياسی روشن هنوز به اندازه ی کافی انکشاف نيافته بود. پرولتاريا، ناتوان در کسب زمام امور، نمی توانست اين تکليف تاريخی عظيم را به انجام برساند و دموکرات های بورژوا، چنان که غالباً رخ میدهد، در حساس ترين لحظات به کنار خزيدند.

وادار ساختن اين فراريان از جبهه ی جنگ به اجرای تعهداتشان همان قدر انرژی و پختگی از جانب پرولتاريا طلب میکرد که برای استقرار يک حکومت کارگری موقتی لازم بود.

در مجموع، موقعيتی ايجاد شد که يکی از معاصرين در باره اش گفت: “در واقع در وين يک جمهوری برقرار شده بود، اما متأسفانه کسی به آن واقف نبود. “اين جمهوری که کسی به آن واقف نشد برای مدت مديدی از صحنه خارج شد و جای خود را به هابزبورگ ها Habsburg داد. فرصتی که از دست رفت هرگز باز نمی گردد.

لاسال Lassalle از تجارب انقلابات آلمان و مجارستان چنين برداشت کرد که از این پس انقلاب فقط در مبارزه ی طبقاتی پرولتاريا پشتيبانی خواهد يافت. در نامه ای به مارکس به تاريخ ۲۴ اکتبر ۱۸۴۹، لاسال مینويسد: “مجارستان بيش از هر کشور ديگر شانس آن را داشت که مبارزه را به سر منزل پيروزی برساند. گذشته از دلايل ديگر، به خاطر اينکه درآن جا برخلاف ديگر کشورهای اروپای غربی حزب در حالت تجزيه و خصومت ورزی های شديد نبود؛ زيرا انقلاب تا حدود زيادی شکل مبارزه برای استقلال ملی به خود گرفت. با وجود اين، مجارستان شکست خورد، دقيقاً به سبب خيانت حزب ملی.”

لاسال ادامه می دهد: “اين و تاريخ آلمان در سال های ۴۹- ۱۸۴۸ به من ثابت میکند که هيچ انقلابی در اروپا پيروز نخواهد شد مگر اين که از همان آغاز به عنوان يک انقلاب سوسياليستی ناب اعلام شود. هيچ مبارزه ای که در آن مسائل اجتماعی صرفاً به منزله ی نوعی عناصر مبهم مطرح شوند و در حاشيه باقی بمانند توفيق نخواهد يافت حتی اگر مبارزه تحت لوای احياء ملی يا جمهوری خواهی بورژوائی صورت گيرد.”

ما اين جا برای نقد اين برداشت های بی چون و چرا مکث نخواهيم کرد. اما بدون ترديد اين صحّت دارد که حتی در اواسط سده ی نوزدهم نيز مشکل آزادی سياسی نمی توانست از طريق تاکتيکهای همآهنگ و هم آواز فشار تمامی ملت فيصله يابد. تنها تاکتيک های مستقل پرولتاريا که از موقعيت طبقاتيش، و فقط از موقعيت طبقاتيش، برای مبارزه نيرو به دست می آورد،

میتوانست پيروزی انقلاب را تضمين کند.

طبقه ی کارگر روسيه ی سال ۱۹۰۶ به هيچ روی با کارگران وين سال ۱۸۴۸ شباهتی ندارد. بهترين شاهد آن پيدايش شوراهای نمايندگان کارگران در سرتاسر روسيه بود. اينها سازمانهای توطئه گرانه ی از پيش تدارک ديده به منظور تصاحب قدرت توسط کارگران در لحظه ی قيام نبودند. خير،  اينها ارگان هائی بودند که توسط خود توده ها به طرز حساب شده ای برای همآهنگ ساختن مبارزه ی انقلابيشان ايجاد گشتند. و اين شوراها، انتخاب شده توسط توده ها و مسئول در مقابل توده ها، بدون ترديد نهادهای دموکراتيکی بودند که مصمم ترين سياست طبقاتی را با روحيه ی سوسياليزم انقلابی هدايت میکردند.

ويژگی های اجتماعی انقلاب روسيه به خصوص حول مسأله ی مسلح ساختن ملت آشکار میشود. نخستين خواست و نخستين دست آورد هر انقلاب ايجاد يک ميليس يا گارد ملی بود- در سال ۱۷۸۹ و ۱۸۴۸ در پاريس، در تمام ايالات ايتاليا، در وين و در برلن. در سال ۱۸۴۸ايجاد گارد ملی، يعنی مسلح ساختن طبقات “تحصيل کرده” و دارا، خواست تمامی اپوزيسيون بورژوائی، حتی ميانه روترين اقشارش بود و هدفش نه صرفاً حفاظت از آزادی های به دست آمده، يا بهتر بگوئيم، ((آزادی های)) وابسته به “بخشش”، عليه واژگون سازی از بالا، بلکه هم چنين حمايت از مالکيت خصوصی بورژوائی عليه حملات پرولتاريا بود. بدين سان خواست ايجاد ميليس به وضوح خواست طبقاتی بورژوازی بود. يکی از تاريخ نگاران ليبرال انگليسی دوران وحدت ايتاليا مینويسد: “ايتاليائی ها به خوبی درک میکردند که وجود يک ميليس سيويل)مردمی ( Civil miltia مسلح ادامه ی حيات استبداد را ناميسر میساخت. افزون تر اين که نزد طبقات دارا اين ضمانتی بود عليه احتمال هرج و مرج يا هرگونه بی نظمی از پائين.* ” ارتجاع حاکم که در مرکز عمليات از قشون کافی برای مقابله با “هرج و مرج”، يعنی توده های انقلابی، برخوردار نبود، بورژوازی را مسلح ساخت. استبداد مطلق نخست به شهرنشينان اجازه داد تا کارگران را فرونشانند و سپس شهرنشينان را خلع سلاح و آرام ساخت.

در روسيه خواست ايجاد ميليس هيچ گونه پشتيبانی ميان احزاب بورژوائی نيافت. ليبرال ها نمی توانند اهميت خطير اسلحه را درک نکنند، استبداد مطلق در اين رابطه درس خوبی به آنها داده است. اما از طرف ديگر، آنها به عدم امکان قطعی ايجاد ميليس مجزی از و يا عليه پرولتاريا در روسيه نيز پی برده اند. کارگران روسيه با کارگران ۱۸۴۸ که جيب های خود را با سنگ پر میکردند و با کلنگ مسلح میشدند در حالی که مغازه داران و دانشجويان و قضات تفنگهای سلطنتی بدوش و شمشير بر کمر داشتند، شباهتی ندارند.

در روسيه مسلح ساختن انقلاب پيش از هر چيز به معنای مسلح ساختن کارگران است. ليبرال ها، آگاه و هراسان از اين واقعيت، کلاً از ميليس پرهيز میکنند. حتی حاضرند بدون نبرد موقعيت خود را به استبداد تسليم کنند تا صرفاً از مسلح ساختن کارگران احتراز ورزند- چنان که تير Thier بورژوا پاريس و فرانسه را تسليم بيسمارک کرد.

در آن بيانيه ی ائتلاف ليبرال- دموکرات- سمپوزيومی به نام دولت مشروطه- آقای دژيولگف Dzhivelegov که احتمال انقلاب را بحث میکند به درستی میگويد: “در لحظه ی ضروری جامعه خود بايد آمادگی آن را داشته باشد که برای دفاع از قانون اساسی به پا خيزد.” اما از آن جا که نتيجه ی منطقی اين موضع دعوت مسلح کردن مردم است، اين فيلسوف ليبرال” ضروری میبيند اضافه کند” که به خاطر جلوگيری از عقب گردها “اساساً لازم نيست که همه کس مسلح شود.*” تنها لازم است که جامعه خود آماده ی مقاومت باشد- چگونگی آن روشن نشده است. اگر بتوان اساساً از اين هيچگونه نتيجه ای گرفت، بايد اين باشد که در قلوب دموکراتهای ما  واهمه از پرولتاريای مسلح بيش از ترس از نظامی گری استبداد است.

از اين رو تکليف مسلح ساختن انقلاب با تمام وزنه اش به دوش پرولتاريا افتاده است. ميليس سيويل)مردمی(، خواست طبقاتی بورژوازی در سال ۱۸۴۸، در روسيه از همان آغاز به مفهوم خواست مسلح کردن توده ها و بيش از همه مسلح کردن پرولتارياست، سرنوشت انقلاب روسيه با اين مساله پيوند خورده است.

۴- انقلاب و پرولتاريا

انقلاب زورآزمائی آشکاری است ميان نيروهای اجتماعی در مبارزه برای کسب قدرت. دولت فی نفسه هدف نيست. صرفاً ماشينی است در دست نيروهای غالب اجتماعی. مانند هر ماشين ديگر دارای موتور، مکانيزم انتقال و مکانيزم اجرا است. نيروی محرک دولت منافع طبقاتی است؛ مکانيزم موتوری آن آژيتاسيون، نشريات، تبليغات کليسا و مدرسه، احزاب، تظاهرات خيابانی، عرض حال دادن ها و قيام هاست. مکانيزم انتقال آن تشکيلات مقننه  معرف منافع کاست caste سلطنت، قشر ممتاز و يا طبقه است که به مثابه  اراده ی الهی (استبداد مطلق) و يا اراده ی ملت (پارلمانتريزم) وانمود میشود. و بالاخره، مکانيزم اجرائی آن دستگاه اداری است، با پليس اش دادگاه هايش، زندان هايش، و ارتش.

دولت فی نفسه هدف نيست، بلکه افزار عظيمی است برای سازماندهی، بر همزنی و دوباره سازماندهی مناسبات اجتماعی. بستگی به اينکه چه دستهائی اداره اش میکنند، يا میتواند اهرم نيرومندی برای انقلاب باشد يا وسيله ای برای رکود سازمان يافته.

هر حزب سياسی که سزاوار اين نام باشد میکوشد تا قدرت سياسی را به چنگ آورد و بدين سان دولت را در خدمت طبقه ای که وی بيانگر منافعش است، قرار دهد. سوسيال دموکرات ها، به منزله ی حزب پرولتاريا، طبيعتاً برای غلبه ی سياسی طبقه ی کارگر تلاش میکنند.

با رشد سرمايه داری پرولتاريا رشد میکند و نيرومندتر میشود. بدين معنی، انکشاف سرمايه داری در عين حال پيشرفت پرولتاريا به سوی ديکتاتوری ((پرولتاريا)) است. اما روز و ساعتی که قدرت به دست طبقه ی کارگر منتقل میگردد مستقيماً نه به سطح انکشاف نيروهای مولده بلکه به تناسب ((قوا)) در مبارزه ی طبقاتی، به اوضاع بين المللی، و بالاخره به تعدادی عوامل ذهنی: سنن، ابتکار و آمادگی کارگران برای نبرد بستگی دارد.

ممکن است کارگران در کشوری از لحاظ اقتصادی و عقب افتاده زودتر از کشوری پيشرفته به قدرت رسند. در سال ۱۸۷۱ در پاريسِ خرده بورژوا، کارگران آگاهانه قدرت را در دست گرفتند. درست است که فقط به مدت 2 ماه، اما، در مراکز بزرگ- سرمايه داری بريتانيا يا ايالات متحده، کارگران هرگز حتی برای يک ساعت هم قدرت را در اختيار نداشته اند. اين تصور که ديکتاتوری پرولتاريا به طرزی مکانيک وار به انکشاف تکنيک و منابع يک کشور بستگی دارد تعصب ماترياليزم “اقتصادی” است که به حد ابتذال ساده شده است. اين ديدگاه کوچک ترين وجه مشترکی با مارکسيزم ندارد.

به نظر ما، انقلاب روسيه چنان شرايطی ايجاد خواهد کرد که پيش از آن که سياستمداران ليبراليزم بورژوائی فرصت ابراز کمال استعدادشان را برای حکومت داشته باشند، قدرت میتواند به دست طبقه ی کارگر منتقل گردد- و در صورت پيروزیِ انقلاب بايستی که چنين شود.

مارکس در جمع بندی انقلاب و ضدانقلاب سالهای۴۹- ۱۸۴۸ در روزنامه ی آمريکائی TheTribune نوشت: “طبقه ی کارگر در آلمان از لحاظ  پيشرفت سياسی و اجتماعی به همان نسبت عقب مانده تر از طبقه ی کارگر انگلستان و فرانسه است که بورژوازی آلمان نسبت به بورژوازی اين کشورها. خدايان مشابه مخلوق مشابه می آفرينند. تکامل شرايط وجود طبقه ی پرولتری متعدد،نيرومند، متراکم و هوشيار همگام با انکشاف شرايط وجود طبقه ی متوسط* متعدد، ثروتمند، متراکم و نيرومند به پيش میرود. جنبش طبقه ی کارگر خود تا زمانی که کليه ی جناح های گوناگون طبقه ی متوسط، و به ويژه مترقی ترين جناح آن، صاحب صنايع مانوفاکتور بزرگ، قدرت سياسی را تصاحب نکرده و براساس خواستهای خود به دولت قالبی جديد نداده اند، هرگز مستقل و دارای خصلتی کاملاً پرولتری نخواهد بود. در آن زمان است که مبارزه ی اجتناب ناپذير ميان کار فرما و کارگر قريب الوقوع میشود، و ديگر امکان به تعويق انداختن آن نيست.”**

شايد خواننده با اين نقل قول آشنا باشد، زيرا که در دوران اخير به مراتب مارکسيست های کتابی از آن سوء استفاده کرده و به منزله ی استدلالی غيرقابل انکار عليه عقيده ی حکومت طبقه ی کارگر در روسيه به پيش کشيده شده است. “خدايان مشابه مخلوق مشابه می آفرينند.” ايشان برهان می آورند که اگر بورژوازی سرمايه دار توانائی کافی برای تصاحب قدرت ندارد، پس امکان استقرار دموکراسی کارگری، يعنی غلبه سياسی پرولتاريا، هر چه غيرمحتمل تر است.

مارکسيزم پيش از هر چيز يک روش تجزيه و تحليل است- نه تجزيه و تحليل کتب، بلکه تجزيه و تحليل مناسبات! اجتماعی. آيا اين صحت دارد که در روسيه ضعف ليبراليزم کاپيتاليستی به طرز اجتناب ناپذيری با ضعف  جنبش کارگری مترادف است؟ آيا اين صحت دارد که در روسيه تا زمانیکه بورژوازی قدرت را تصاحب نکرده است جنبش مستقل کارگری نمی تواند وجود داشته باشد؟ کافی ست که پرسش های فوق صرفاً طرح شوند تا فرماليزم بی درمانی که پشت اين تلاش به منظور تبديل يک گفته ی نسبی- تاريخی مارکس به يک قاعده ی کلی ماوراء تاريخی پنهان شده است، آشکار گردد.

در دوره ی شکوفائی صنعتی، توسعه ی صنايع کارخانه ای در روسيه خصلت “آمريکائی” به خود گرفت. اما در قياس با صنايع ايالات متحده، صنايع کاپيتاليستی روسيه در ابعاد واقعيش کودکی بيش نيست. در روسيه 5 ميليون نفر- ۶/۱۶ درصد جمعيت از لحاظ اقتصادی فعال در صنايع مانوفاکتور اشتغال دارند. رقم مشابه برای ايالات متحده آمريکا ۶ ميليون نفر و ۲/۲۲ درصد است. ارقام فوق هنوز چندان چيزی به ما نشان نمی دهند، اما هنگامی که به خاطر آوريم جمعيت روسيه تقريباً دو برابر جمعيت ايالات متحده است، بسيار گويا میشوند. ولی برای ارزيابی ابعاد واقعی صنايع روسی و آمريکائی بايد در نظر گرفته شود که در سال ۱۹۰۰ کارخانه ها و کارگاه های بزرگ آمريکائی به ارزش ۲۵ ميليارد روبل کالا توليد کردند در حالی که در همان دوره کارخانه های روسی محصولاتی به ارزشی کمتر از ۵/۲ ميليارد روبل بيرون دادند.*

ترديدی نيست که تعداد، تراکم، اهميت فرهنگی و سياسی پرولتاريای صنعتی به ميزان انکشاف صنايع کاپيتاليستی بستگی دارد. اما اين وابستگی بلافصل نيست. در هر لحظه ی معين مابين نيروهای مولده ی کشور و قدرت سياسی طبقاتش عوامل گوناگون اجتماعی و سياسی با ماهيت ملی و بين المللی وجود دارند که بيان سياسی مناسبات اقتصادی را جا بجا کرده و حتی گاهی کاملاً تغيير میدهند. علی رغم اين واقعيت که نيروهای مولده ی ايالات متحده ۱۰ برابر عظيم تر از روسيه است، نقش سياسی پرولتاريای روسيه، نفوذش در صحنه ی سياسی کشور خويش و امکان نفوذش در سياست جهانی در آتيه ی نزديک، به طرز غيرقابل مقايسه ای بيش از پرولتاريای ايالات متحده است.

کائوتسکی در کتاب اخير خود در باره ی پرولتاريای آمريکا نشان میدهد که ميان قدرت سياسی پرولتاريا و بورژوازی از يک سو و سطح انکشاف کاپيتاليستی از سوی ديگر رابطه ی مستقيمی وجود ندارد. او می گويد: “دو حالت کاملاً متباين با يک ديگر وجود دارد. در يکی از آن دو، يکی از عناصر وجه توليد سرمايه داری بی اندازه، يعنی بدون تناسب با سطح انکشاف اين وجه توليد، رشد کرده است، و در حالت ديگر يک عنصر ديگر. در يک حالت- آمريکا- اين ((عنصر)) طبقه ی سرمايه دار است، حال آن که در روسيه پرولتاريا است. در هيچ کشور ديگری به اندازه ی آمريکا نمی توان صحبت از ديکتاتوری سرمايه کرد، در حالی که پرولتاريای مبارز درهيچ کجا به اندازه روسيه اهميت پيدا نکرده است. اين اهميت بايستی افزايش يابد و بدون ترديد افزايش خواهد يافت، زيرا که اين کشور صرفاً در همين اواخر است که در مبارزه طبقاتی مدرن شرکت کرده و صرفاً در همين اواخر است که تا اندازه ای امکان آن را فراهم ساخته است.” کائوتسکی سپس با اشاره به اين که آلمان میتواند آتيه اش را تا حدودی از روسيه فرا گيرد، ادامه میدهد: “واقعاً بسيار خارق العاده است که پرولتاريای روسيه میبايست آتيه مان را به ما نشان دهد، نه در رابطه با حدود انکشاف سرمايه بلکه تا آن جائی که ندای اعتراض  طبقه ی کارگر را بيان میسازد. “کائوتسکی چنين يادآور میشود: “اين واقعيت که اين روسيه عقب افتاده ترين دولت بزرگ جهان سرمايه داری است شايد با برداشت ماترياليستی تاريخ متناقض به نظر آيد، که بنابر آن- تکامل اقتصادی پايه ی تکامل سياسی است.” و ادامه میدهد: “اما در واقع فقط با آن برداشت ماترياليستی از تاريخ تناقض دارد که توسط مخالفين و منقدين ما ترسيم شده است، کسانی که آنرا نه به مثابه يک روش تحقيق بلکه صرفاً به منزله ی کليشه ای از پيش ساخته در نظر میگيرند.* ” ما به ويژه اين سطور را به آن مارکسيست های روسی توصيه میکنيم که تجزيه و تحليل مستقل مناسبات اجتماعی را با استنتاجاتی از متن هائی که به منظور تأييد هر موقعيتی در زندگی برگزيده شده اند، جايگزين میکنند. هيچ کس به اندازه ی اين مارکسيست های خود- نام نهاده به مارکسيزم لطمه وارد نمی آورد.

بدين سان به قول کائوتسکی، روسيه از لحاظ اقتصادی در سطح پائينی از انکشاف سرمايه داری قرار دارد و از لحاظ سياسی دارای بورژوازی کاپيتاليستی بی اهميت و پرولتاريای انقلابی نيرومندی است. برآيند اين امر اين واقعيت است که “مبارزه برای منافع تمام روسيه به دوش تنها طبقه ی نيرومند موجود در کشور- پرولتاريای صنعتی- افتاده است. از اين رو پرولتاريای صنعتی دارای اهميت سياسی عظيمی است و به همين خاطر مبارزه برای رها ساختن روسيه از کابوس خفقان آور استبداد مطلق به يک پيکار واحد ميان استبداد و پرولتاريای صنعتی تبديل شده است، پيکار واحدی که در آن دهقانان ممکن است پشتيبانی قابل ملاحظه ای ارائه دهند، اما توانائی ايفای نقش رهبری را ندارند.” آيا تمام اين ها موجب نمی گردد به اين استتاج برسيم که “مخلوق” روسی زودتر از “خدايانش” قدرت را تصاحب خواهد کرد؟

* * * * * * * * * * **

دو گونه خوشبينی سياسی میتوان داشت. میتوانيم در توانائی و مزايای خود در موقعيتی انقلابی مبالغه کرده، تکاليفی به دوش گيريم که تناسب قوای موجود آن را ايجاب نمی کند. از سوی ديگر، شايد خوشبينانه حدودی برای تکاليف انقلابی خود تعيين کنيم و ليکن به واسطه ی منطق موضعمان به طرز اجتناب ناپذيری به فراسوی آن رانده شويم.

ممکن است با اظهار اين که انقلاب ما در اهداف عينی آن و بنابر اين در نتايج احتراز ناپذيرش بورژوائی است، دامنه ی تمامی مسائل انقلاب را محدود ساخته، از اين واقعيت چشم پوشی کنيم که بازيگر اصلی اين انقلاب بورژوائی، پرولتارياست که به واسطه ی کل جريان انقلاب به سوی کسب قدرت رانده میشود.

ما شايد به خود دل گرمی دهيم که در چارچوب انقلاب بورژوائی غلبه ی سياسی پرولتاريا فقط رويدادی گذراست و فراموش کنيم که پرولتاريا زمانی که قدرت را در دست گرفت بدون مقاومت سرسختانه آن را رها نخواهد کرد مگر اين که به زور نيروی مسلح از دستش گرفته شود.

شايد باز به خود اطمينان خاطر دهيم که شرايط اجتماعی روسيه هنوز برای اقتصاد سوسياليستی آماده نيستند و از نظر دور بداريم که پرولتاريا پس از کسب قدرت، درست به خاطر منطق موضعش، به طرز اجتناب ناپذيری ناچار به معرفی مديريت دولتی صنايع خواهد گشت. عبارت کلی جامعه شناسی انقلاب بورژوائی به هيچ وجه مسائل، تضادها و مشکلات سياسی- تاکتيکی را که مکانيزم يک انقلاب بورژوائی معين به وجود میآورد حل نمی کند.

اواخر قرن هيجدهم درون چارچوب انقلاب بورژوائی که تکليف عينی آن استقرار غلبه ی سرمايه بود، مشاهده شد که ديکتاتوری sansculotte ها امکان پذير است. اين ديکتاتوری صرفاً يک رويداد گذرا نبود و علی رغم آن که به سرعت در مقابل سدهای محدود کننده ی انقلاب بورژوائی درهم شکسته شد، مهر خود را بر تمامی قرن متعاقب بجا گذاشت. در انقلاب اوائل قرن بيستم که تکاليف عينی بلافصل آن نيز بورژوائی اند، اجتناب ناپذيری و يا حداقل احتمال غلبه ی سياسی پرولتاريا به مثابه ی دورنمائی نزديک پديدار میشود. پرولتاريا خود به اين امر خواهد پرداخت که غلبه اش- چنانچه برخی واقع بينان مبتذل اميدوارند- صرفاً “رويدادی” گذار نشود. اما ما حتی اکنون هم میتوانيم از خود سؤال کنيم: آيا اين اجتناب ناپذير است که ديکتاتوری پرولتری در برابر سدهای انقلاب بورژوائی میبايست درهم شکسته شود يا آيا ممکن است ديکتاتوری پرولتری در شرايط جهانی- تاريخی موجود دورنمای پيروزی را از طريق شکستن اين سدها در برابر خود کشف کند؟ اين جاست که ما با مسائل تاکتيک رو به رو میشويم: آيا بايد به همان نسبت که انکشاف انقلاب اين مرحله را نزديک تر میسازد، آگاهانه در جهت حکومت طبقه ی کارگر کار کنيم، و يا اين که بايد در چنين حالتی قدرت سياسی را به منزله ی يک بدآوری تلقی کنيم که انقلاب بورژوائی به دوش کارگران انداخته، بهتر بدانيم که از آن احتراز شود؟

آيا بايد از گفتار سياستمدار “واقع بين” ولمارVollmar در ارتباط با کموناردهای ۱۸۷۱ سرمشق بگيريم: “به جای در دست گرفتن قدرت بهتر میبود که به خواب می رفتند”؟

۵- پرولتاريا در قدرت و دهقانان

در صورت پيروزی قطعی انقلاب، قدرت به دست طبقه ای که نقش رهبری را در مبارزه ايفا میکند- به عبارت ديگر به دست پرولتاريا- منتقل خواهد شد. بايد فوراً متذکر شد که اين به هيچ وجه ورود نمايندگان انقلابی گروه های اجتماعی غيرپرولتری را به حکومت نفی نمی کند. آن ها میتوانند و میبايد در حکومت باشند: سياست صحيح پرولتاريا را ناچار خواهد ساخت که رهبران با نفوذ خرده بورژوازی شهری، روشنفکران و دهقانان را به قدرت فرا خواند. تمام مسأله در اين خلاصه میشود: چه کسی محتوای سياست حکومت را تعيين خواهد کرد، چه کسی در آن از اکثريت استواری برخوردار خواهد بود؟

شرکت نمايندگان اقشار دموکراتيک مردم در حکومتی با اکثريت کارگری يک مطلب است و شرکت نمايندگان پرولتاريا در يک حکومت قطعاً بورژوا- دموکراتيک به مثابه ی گروگان های کم و بيش محترم، مطلبی ديگر و کاملاً متفاوت.

سياست بورژوازی ليبرال سرمايه دار، با تمام نوسانات، عقب نشينی ها و خيانت هايش کاملاً مشخص است. سياست پرولتاريا حتی از آن هم مشخص تر و کامل تر است. ولی سياست روشنفکران، به علت موقعيت بينابينی اجتماعی و انعطاف پذيری سياسی شان، سياست دهقانان، به علت گوناگونی اجتماعی شان، موقعيت بينابينی و بدوی بودنشان؛ سياست خرده بورژوازی شهری هم باز به علت بی خصلتی اش، موقعيت بينابينی اش و فقدان کامل سنت سياسی اش- مطلقاً نامشخص، شکل نيافته، پر از احتمالات و در نتيجه پر از امکانات غيرمترقبه است.

کافیست سعی کنيم يک حکومت انقلابی دموکراتيک بدون نمايندگان پرولتاريا را مجسم کنيم تا فوراً متوجه بی معنی بودن چنين مفهومی بشويم. امتناع سوسيال دموکرات ها از شرکت در يک حکومت انقلابی چنين حکومتی را کاملاً غيرممکن ساخته، بنابر اين معادل با خيانت به انقلاب خواهد بود. ولی شرکت پرولتاريا در يک حکومت از نظر اصولی فقط به صورت يک نيروی رهبری کننده و غالب مجاز و از لحاظ عينی محتمل تراست. البته میتوان چنين حکومتی را به عنوان ديکتاتوری پرولتاريا و دهقانان، ديکتاتوری پرولتاريا و دهقانان و روشنفکران، يا حتی يک حکومت ائتلافی طبقه ی کارگر و خرده بورژوازی، توصيف کرد، ولی اين سؤال به قوّت خود باقی میماند: چه کسی در اين حکومت، و از طريق اين حکومت بر کشور استيلا ((هژمونی)) خواهد يافت؟ و وقتی ما از حکومت کارگری سخن میرانيم، جوابمان اين است که هژمونی بايد متعلق به طبقه ی کارگر باشد. کنوانسيون ملی، زمانی که ارگان ديکتاتوری ژاکوبن ها بود، به هيچ وجه صرفاً از ژاکوبن ها تشکيل نشده بود. از آن گذشته- ژاکوبن ها در آن در اقليت بودند، ولی نفوذ سان کولت ها sanaculottes در خارج از ديوارهای کنوانسيون، و نياز به يک سياست قاطعانه به منظور نجات کشور، قدرت را به دست ژاکوبن ها منتقل کرد. بنابراين در حالی که کنوانسيون صوراً يک مجلس ملی بود مرکب از ژاکوبن ها، گيرونديست ها و “مرکز” ((سانتر)) وسيع و متلون المزاجی که به اسم “باتلاق” معروف گشته بود، در باطن ديکتاتوری ژاکوبن ها بود.

وقتی از حکومت کارگری صحبت میکنيم مقصودمان حکومتی است که در آن نمايندگان طبقه ی کارگر غالب هستند و نقش رهبری دارند. پرولتاريا برای تحکيم قدرتش، جز اين که پايه های انقلاب را وسعت دهد راهی ندارد. بخشهای متعدد توده های زحمت کش، به خصوص در روستاها، فقط وقتی به انقلاب کشيده شده و از لحاظ سياسی متشکل میشوند که پيشگام انقلاب، يعنی پرولتاريای شهری زمام دولت را به دست گرفته باشد. در آن صورت آژيتاسيون و سازماندهی انقلابی به کمک منابع دولتی انجام میگيرد. قدرت مقننه خود به وسيله ی نيرومندی برای انقلابی کردن توده ها تبديل خواهد شد. ماهيت مناسبات اجتماعی- تاريخی ما، که تمامی وزنه ی انقلاب بورژوائی را بر دوش پرولتاريا میگذارد، صرفاً برای حکومت کارگری اشکالات عظيمی ايجاد نمی کند، بلکه، حداقل در اولين مراحل وجود خود، مزايای بسيار پرارزشی نيز دربر خواهد داشت. اين امر در روابط ميان پرولتاريا و دهقانان تأثير خواهد گذاشت.

در انقلاب های ۹۳- ۱۷۸۹ و ۱۸۴۸ قدرت ابتدا از دست استبداد به دست عناصر ميانه روی بورژوازی افتاد، و اين طبقه بود که دهقانان را آزاد کرد (چگونگی آن، مطلب ديگری ست)، قبل از اين که دموکراسی انقلابی قدرت را در دست بگيرد و يا حتی خود را آماده ی در دست گرفتن آن کرده باشد. دهقانانِ از قيد رها شده به کليه ی علاقه ی خود را به آمال سياسی “شهرنشينان”- يا به عبارت ديگر به پيشرفت بيشتر انقلاب از دست دادند و با قرار دادن خود به مانند يک سنگ زير بنائی وزين در خدمت “نظم”، انقلاب را به ارتجاع سزاری* يا رژيم مستبد کهن تسليم کردند.

انقلاب روسيه اجازه ی استقرار هيچ نوع نظام مشروطه ی بورژوائی را که شايد بتواند ابتدائی ترين مسائل دموکراسی را حل کند، نه میدهد و نه تا مدت زيادی خواهد داد. تمام کوشش های “روشن گرانه” بورکرات های اصلاح طلب، نظير ويت و استوليپين(۶) بوسيله ی تنازع بقاء خودشان خنثی میگردد. در نتيجه سرنوشت ابتدائی ترين منافع انقلابی دهقانان- و حتی سرنوشت دهقانان به طور اعم، به مثابه ی يک قشر ويژه- ، به سرنوشت تماميت انقلاب، يعنی به سرنوشت پرولتاريا وابسته است.

پرولتاريا، هنگامی که قدرت را به دست آورد، در مقابل دهقانان به مثابه ی طبقه ی آزاد کننده ی آنان قرار خواهد گرفت. استيلای پرولتاريا نه تنها به معنای تساوی دموکراتيک، خود- حکومتی آزاد، انتقال تمامی وزنه ی مالياتها بر دوش طبقات ثروتمند، انحلال ارتش آماده و تبديل آن به مردم مسلح و لغو کليه ی خراج های اجباری کليساهاست، بلکه همچنين به معنای به رسميت شناختن تمام تغييرات انقلابی ای (مصادره ها) خواهد بود که دهقانان در روابط ارضی ايجاد کرده اند. پرولتاريا اين تغييرات را نقطه ی شروع اقدامات بعدی دولتی در کشاورزی خواهد ساخت.

تحت چنين شرايطی دهقانان روسيه، در اولين و مشکل ترين دوران انقلاب، حداقل همانقدر به حفظ رژيم پرولتاريائی (دموکراسی کارگری) علاقه مند خواهد بود که دهقانان فرانسوی به حفظ رژيم نظامی ناپلئون بناپارت، که به زور سرنيزه خدشه ناپذير بودن املاک اين تازه- مالکان را تضمين میکرد، علاقه مند بودند. و اين بدين معنی است که مرجع نمايندگی ملت که تحت رهبری پرولتاريائی که پيشتيبانی دهقانان را جلب کرده مجتمع شده اند، چيزی به جز پوشش دموکراتيکی برای حاکميت پرولتاريا نخواهد بود.

ولی آيا اين امکان هست که دهقانان پرولتاريا را کنار زده و جايگزين آن شوند؟ اين غيرممکن است. تجربيات تاريخی تماماً عليه چنين فرضی شهادت میدهند. تجربه تاريخی نشان میدهد که دهقانان مطلقاً قادر به ايفای يک نقش مستقل سياسی نيستند*.

تاريخ کاپيتاليزم تاريخ تبعيت ده از شهر است. انکشاف صنعتی شهرهای اروپائی در طی مسير خود ادامه ی وجود روابط فئودالی در کشاورزی را غيرممکن ساخت. ولی خود روستا هيچ وقت طبقه ای به وجود نياورد که بتواند اجرای تکليف انقلابی الغاء روابط فئودالی را برعهده گيرد.

شهر، که کشاورزی را تابع سرمايه قرار داد، نيروی انقلابی ای توليد نمود که هژمونی سياسی بر روستا را در دست خود گرفت و انقلاب در روابط مالکيت و دولت را به روستا گسترش داد. همراه با انکشاف بعدی سرانجام روستا به بردگی اقتصادی سرمايه و دهقانان به بردگی سياسی احزاب سرمايه در آمدند. اين احزاب، با تبديل دهقانان به قلمروئی برای تاخت و تازهای شکار انتخاباتی خود، فئوداليزم را در سياست پارلمانی از نو احياء کرده اند. دولت مدرن بورژوائی، از طريق ماليات و نظامی گری، دهقان را گرفتار چنگال سرمايه ی نزول خوار کرده، از طريق کشيش های دولتی، مدارس دولتی و فساد زندگی در سربازخانه ها، او را گرفتار سياست نزول خواران میسازد.

بورژوازی روسيه تمامی مواضع انقلابی را به پرولتاريا تسليم خواهد کرد. به همين ترتيب ناچار خواهد گشت که هژمونی انقلابی بر دهقانان را نيز تسليم ((پرولتاريا)) کند. در يک چنين موقعيتی، که موجد آن انتقال قدرت به دست طبقه ی کارگر است، برای دهقان راهی جز پشتيبانی از رژيم دموکراسی کارگری باقی نمی ماند. حتی چنان چه دهقانان اين پشتيبانی را با درجه ی آگاهی نه چندان بيشتری از آنچه که آنان را به دور رژيم بورژوائی گرد میآورد هم انجام دهند، باز چندان مهم نخواهد بود. ليکن در زمانی که هر حزب بورژوائی که از رأی دهقانان برخوردار است، بدون اتلاف وقت، قدرتش را در راه چاپيدن و فريفتن دهقانان به کار میبرد، و سپس اگر کار به جاهای باريک کشيد جای خود را به يک حزب ديگر سرمايه میدهد، پرولتاريا، با اتکاء بر دهقانان، تمام نيروهای ممکن را در راه ارتقاء سطح فرهنگ روستا و تکامل آگاهی سياسی دهقانان به کار خواهد بست. از آن چه تا به حال گفته ايم روشن است که نظر ما در مورد “ديکتاتوری پرولتری و دهقانی” چيست. مسأله اين نيست که آيا از نظر اصول آن را مجاز میدانيم يا نه و يا چنين شکلی از همکاری سياسی را “می خواهيم يا نمی خواهيم”. ما صرفاً فکر میکنيم که چنين چيزی حداقل به مفهوم مستقيم کلمه تحقق پذير نيست.

در واقع يک چنين ائتلافی مستلزم اين است که يا يکی از احزاب بورژوائی موجود بر دهقانان نفوذ داشته باشد يا اين که دهقانان حزب مستقل و نيرومند خويش را ايجاد کرده باشند، ليکن ما سعی کرديم نشان دهيم که هيچ يک از اينها ممکن نيست.

۶- رژيم پرولتری

پرولتاريا فقط میتواند با تکيه بر شور و طغيان سرتاسری به قدرت برسد. پرولتاريا به مثابه ی نماينده ی انقلابی ملت و رهبر شناخته شده ی آن در مبارزه عليه استبداد و توحش فئودالی وارد حکومت خواهد شد. ليکن با به دست گرفتن قدرت عصر جديدی را خواهد گشود، عصر قانون گذاری انقلابی و سياست های مثبت، و در اين رابطه پرولتاريا به هيچ وجه نمی تواند مطمئن باشد که نقش خود را به مثابه ی بيان کننده ی شناخته شده ی اراده ی ملت حفظ خواهد کرد. علی رغم آن چه که خواجه گان ليبرال ممکن است در مورد پا بر جائی برخی تعصبات در ميان توده های مردم بگويند، اولين اقدامات پرولتاريا، که پاک سازی طويله های پر از کثافت رژيم سابق و بيرون راندن ساکنان آن ست، با پشتيبانی فعّال تمام ملت رو به رو خواهد گشت.

اين پاکسازی سياسی با سازماندهی مجدد دموکراتيک تمام مناسبات اجتماعی و دولتی تکميل خواهد شد. حکومت کارگری زير نفوذ فشارها و مطالبات بلاواسطه ناچار خواهد گشت قاطعانه در کليه مناسبات و رويدادها مداخله کند.

اولين تکليف حکومت کارگری اخراج از حکومت و ارتش کليه افرادی خواهد بود که به خون مردم آلوده اند و برکناری و يا انحلال تمام هنگ هائی که بيش از همه مرتکب جنايات بر ضدمردم شده اند. اين کار میبايد در همان اولين روزهای انقلاب انجام شود. يعنی مدت ها پيش از اين که معرفی نظام مأمورين منتخب و مسئول و سازماندهی ميليس سرتاسری امکان داشته باشد. ليکن مطلب به همين جا ختم نمی گردد. دموکراسی کارگری بلافاصله با مسائل طول ساعات کار روزانه، مسأله ارضی، و مسأله بيکاری مواجه خواهد بود.

يک چيز روشن است. با گذشت هر روز سياست پرولتاريای صاحب قدرت عميق تر گشته، و ماهيت طبقاتی آن هر چه بيشتر روشن خواهد شد. هم گام با آن بندهای انقلابی ميان پرولتاريا و ملت از هم گسيخته خواهد شد، تجزيه طبقاتی دهقانان شکل سياسی به خود خواهد گرفت، و همراه با مشخص شدن سياست حکومت کارگری، يعنی خاتمه ی سياستهای کلی دموکراتيک و تبديل آن به سياست طبقاتی، ميزان خصومت مابين بخش های ترکيب دهنده ی ملت افزايش خواهد يافت.

اگر چه عدم سنت های انباشته شده ی فردگرائی -بورژوائی و تعصبات ضدپرولتری در ميان دهقانان و روشنفکران به قدرت رسيدن کارگران کمک خواهد کرد. ليکن از طرف ديگر لازم است در نظر داشته باشيم که عدم اين تعصبات ناشی از آگاهی سياسی نبوده، بلکه به سبب توحش سياسی، بی شکلی، عقب افتادگی و فقدان شخصيت اجتماعی است. هيچ يک از اين خصوصيات، به هيچ روی نمی تواند شالوده ی قابل اعتمادی برای سياست همه گون و فعال پرولتری به وجود آورد.

الغاء فئوداليزم با پشتيبانی کليه دهقانان، يعنی قشر ويژه ای که تمام بار بر دوش آن ست، رو به رو خواهد شد. وضع ماليات بر درآمد تصاعدی نيز مورد پشتيبانی اکثريت عظيم دهقانان قرار خواهد گرفت. ولی هر قانونی که به منظور حمايت از پرولتاريای کشاورز وضع گردد نه تنها با هم دردی فعال اکثريت دهقانان رو به رو نخواهد شد، بلکه حتی با مخالفت فعّال اقليتی از آنان نيز برخورد خواهد کرد.

پرولتاريا ناگزير خواهد شد مبارزه ی طبقاتی را به داخل روستاها بکشاند تا بدين ترتيب آن اشتراک منافعی را که، علی رغم دامنه ی نسبتاً محدود آن، بی شک در ميان تمام دهقانان يافت میشود، از بين ببرد. پرولتاريا از همان نخستين لحظه ی به دست گرفتن قدرت ناچار خواهد بود که در تخاصم مابين فقيران روستا و ثروتمندان آن، مابين پرولتاريای کشاورزی و بورژوازی کشاورزی، تکيه گاهی بيابد. در عين حال که ناهم گونی دهقانان مشکلاتی ايجاد میکند و پايه های سياست پرولتری را محدود خواهد ساخت، افتراق طبقاتی ناکافی نيز موانعی در راه بردن مبارزه ی طبقاتی انکشاف يافته به ميان دهقانان، که میتواند تکيه گاه پرولتاريای شهری باشد، ايجاد میکند. سيمای خصمانه ی عقب افتادگی دهقانان به سوی پرولتاريا معطوف میگردد.

از شور افتادن دهقانان، انفعال سياسی آنان و بالاتر از همه مخالفت فعالانه اقشار فوقانی آن، ناچاراً بر بخشی از روشنفکران و خرده بورژوازی شهری تأثير خواهد گذاشت.

بدين گونه هر چه سياست پرولتاريا بعد از تسخير قدرت مشخص تر و قاطعانه تر باشد، تکيه گاهی که بر آن قرار دارد محدودتر و لرزان تر خواهد گرديد. تمام اين ها کاملاً محتمل و حتی اجتناب ناپذيرند.

دو جنبه ی عمده ی سياست پرولتری که با مخالفت متحدين پرولتاريا مواجه خواهد شد اشتراکی کردن و انترناسيوناليزم است.

عقب افتادگی و خصلت خرده بورژوائی دهقانان، ديدگاه تنگ روستائی و انزوایشان از عهد و پيوندهای سياسی و جهانی، اشکالات وحشتناکی در راه تحکيم سياست انقلابی پرولتاريای در قدرت ايجاد خواهد کرد.

تصور اين موضوع که وظيفه ی سوسيال دموکرات ها اين ست که وارد حکومت موقت شده و رهبری آن را در خلال دوران اصلاحات دموکراتيک انقلابی به دست گيرند، و برای خصلت هر چه راديکال تر اصلاحات مبارزه کرده و بدين منظور بر پرولتاريای متشکل شده اتکاء کنند- و سپس، بعد از به انجام رساندن برنامه ی دموکراتيک، قلعه ای را که بنا کرده رها سازند تا راه برای احزاب بورژوائی گشوده شود و خود به جناح مخالف ((اپوزيسيون)) بروند و به اين ترتيب يک دوره ی سياست پارلمانتری را افتتاح نمايند، به معنای تصور حقايق به گونه ای ست که به نفس مفهوم حکومت کارگری خدشه وارد میآورد. اين بدين علت نيست که چنين امری “از نظر اصولی” غيرمجاز است- مطرح کردن مسأله به اين شکل تجريدی عاری از معناست- بلکه به اين علت است که چنين امری مطلقاً غيرحقيقی و بدترين نوع خيال بافی يعنی نوعی خيال بافی انقلابی مبتذلانه است.

بدين دليل:

تقسيم برنامه ما به برنامه های حداکثر و حداقل، در دورانی که قدرت در دست بورژوازی قرار دارد، واجد اهميت اصولی وافر و عميقی است. همين واقعيت وجود قدرت در دست بورژوازی تمام مطالباتی را که با مالکيت خصوصی وسايل توليد تلفيق ناپذيرند از برنامه حداقل ما حذف میکند. چنين مطالباتی محتوای انقلاب سوسياليستی را تشکيل داده و مستلزم ديکتاتوری پرولتری است.

ليکن به مجرد انتقال قدرت به يک حکومت انقلابی با اکثريتی سوسياليستی، تقسيم برنامه به حداکثر و حداقل تمام معنی خود را، هم از لحاظ اصولی و هم در عمل بی درنگ از دست خواهد داد. يک حکومت پرولتری به هيچ وجه  نمی تواند خود را در چنين چارچوبی محدود کند.مسأله ی هشت ساعت کار در روز را در نظر بگيريم. همان طور که میدانيم اين به هيچ وجه مناسبات سرمايه داری را نقض نمی کند و بنابر اين يک بند برنامه ی حداقل سوسيال دموکراسی را تشکيل میدهد. ولی بگذاريد اجرای واقعی اين اقدام را در دوران انقلاب، در زمان تشديد شور طبقاتی مجسم کنيم. شک نيست که در اين صورت اين اقدام با مقاومت متشکل و قاطعانه سرمايه داران، به طور نمونه به شکل تعطيل کارخانه ها و اخراج کارگران، رو برو خواهد شد.

صدها هزار کارگر به خيابان ها رانده خواهند شد. حکومت چه میبايد بکند؟ يک حکومت بورژوائی، هر قدر هم راديکال باشد، هرگز اجازه نخواهد داد که اوضاع بدين مرحله برسد، زيرا با تعطيل کارخانه ها قدرت خود را از دست خواهد داد. پس ناچار به عقب نشينی خواهد شد، هشت ساعت کار اجرا نخواهد گشت و کارگران ناراضی سرکوب خواهند گرديد.

تحت استيلای سياسی پرولتاريا اجرای هشت ساعت کار در روز کلاً به نتايج کاملاً متفاوتی خواهد رسيد. واضح است برای حکومتی که خواهان اتکاء بر پرولتاريا و نه مانند ليبراليزم بر سرمايه باشد و خواستار ايفای نقش واسطه “بی نظر” بورژوا- دموکراسی نيست. بسته شدن کارخانه ها بهانه ای برای افزايش ساعات کار روزانه نخواهد بود. برای يک حکومت کارگری فقط يک راه وجود دارد و آن مصادره ی کارخانه های تعطيل گشته و سازماندهی توليد بر مبنائی اجتماعی شده است.

البته میتوان اين طور استدلال کرد: فرض کنيم که حکومت کارگری، به پيروی از برنامه اش، حکم هشت ساعت کار در روز را صادر کند، اگر سرمايه دست به مقاومتی زند که نتوان با توسل به برنامه ی دموکراتيک بر مبنای حفظ مالکيت خصوصی بر آن فائق آمد، سوسيال دموکرات ها استعفاء داده، و دست به دامان پرولتاريا میگردند. چنين راه حلی فقط از ديدگاه گروه عضو حکومت مشکل گشا خواهد بود، اما برای پرولتاريا و يا برای انکشاف انقلاب راه حلی نخواهد بود. بعد از استعفای سوسيال دموکرات ها وضعيت عيناً مانند آن زمانی خواهد بود که سوسيال دموکرات ها ناچار به تسخير قدرت شده بودند. گريز از مقابل مخالفت متشکل سرمايه خيانت بزرگ تری به انقلاب خواهد بود تا اين که از ابتدا از تقبل قدرت امتناع شود. برای حزب طبقه ی کارگر حقيقتاً بسيار بهتر خواهد بود وارد حکومت نگردد تا اين که نتيجه ی ورودش، نشان دهنده ی ضعفش باشد و سپس استعفايش را به دنبال داشته باشد.

بگذاريد مثال ديگری بزنيم. پرولتاريائی که به قدرت رسيده ناچار است مؤثرترين اقدامات را در راه حل مسأله بيکاری به اجرا بگذارد، زيرا کاملاً بديهی است که نمايندگان کارگران در حکومت نمی تواند مطالبات کارگران بيکار را با استدلالاتی در باره ی خصلت بورژوائی انقلاب پاسخ گويند.

ولی اگر حکومت مخارج بيکاران را تقبل کند- چگونگی آن در حال حاضر برای ما مهم نيست- اين به معنای يک تغيير فوری و کاملاً اساسی در توازن قوای اقتصادی به نفع پرولتاريا خواهد بود. سرمايه داران، که در اِعمال جور و ستم بر کارگران هميشه متکی به وجود ارتش ذخيره ی کار بودند، خويشتن را از لحاظ اقتصادی زبون حس خواهند کرد. در عين حال حکومت انقلابی قدرت سياسی را نيز از آن ها سلب کرده است.

حکومت با تقبل مخارج بيکاران، در نتيجه ی مخارج اعتصاب کنندگان را هم تقبل میکند. اگر اين کار را نکند، مستقيماً و بی چون و چرا پايه های وجود خود را تضعيف میکند.

در اين صورت برای سرمايه داران راهی به جز توسل به بيرون راندن کارگران، يعنی تعطيل کارخانه ها باقی نمی ماند. واضح است که کارفرمايان مدت بسيار بيشتری میتوانند وقفه در توليد را تحمل کنند تا کارگران، و بنابر اين حکومت کارگری در مقابل اخراج عمومی فقط يک پاسخ دارد و آن مصادره ی کارخانه ها و شروع به توليد جمعی يا دولتی، حداقل در بزرگ ترين آنها، است.

در کشاورزی مصادره ی زمين ها به تنهايی مسائل مشابهی ايجاد خواهد کرد. به هيچ وجه نبايد تصور شود که حکومت پرولتری به محض مصادره ی املاک خصوصی که کماکان به مقياس عظيمی توليد میکنند، آن ها را قطعه قطعه کرده و برای بهره برداری به توليدکنندگان کوچک خواهد فروخت. در اين زمينه تنها مسير ممکنه برای حکومت کارگری سازماندهی توليد تعاونی تحت کنترل جمعی و يا مستقيماً زير نظر دولت است. ولی اين مسير در جهت سوسياليزم است.

تمام اين ها به روشنی نشان میدهد که سوسيال دموکرات ها نمی توانند در حالی که به کارگران از پيش تعهد میدهند که در مورد برنامه ی حداقل عقب نشينی نمی نمايند و در آن واحد به بورژوازی نيز قول دهند که از آن قدم فراتر نخواهند گذاشت، به يک حکومت انقلابی راه يابند. تحقق چنين قرار داد دوجانبه ای کاملاً غيرممکن است. همين واقعيت که نمايندگان پرولتاريا نه به مثابه ی گروگان های زبون بلکه به مثابه ی نيروی رهبری کننده وارد حکومت میشوند، خط مرز بين برنامه حداقل و حداکثر را از بين میبرد. بدين معنا که اشتراکی کردن را در دستور روز قرار میدهد. مرحله ای که در آن پيشروی پرولتاريا در اين جهت باز خواهد ايستاد به هيچ وجه، نه به نيات اوليه حزب پرولتری، بلکه به تناسب نيروها بستگی دارد.

به اين دليل نمی توان از هيچ گونه شکل ويژه ای از ديکتاتوری پرولتری در انقلاب بورژوائی، از ديکتاتوری دموکراتيک پرولتری (يا ديکتاتوری پرولتاريا و دهقانان) به سخن راند. طبقه ی کارگر بدون خودداری از فراتر رفتن از حدود برنامه دموکراتيک خويش نمی تواند خصلت دموکراتيک ديکتاتوری خود را حفظ کند. هرگونه اوهامی در اين مورد مصيبت آميز بوده، و از همان آغاز به سوسيال دموکراسی خدشه وارد خواهد آورد.

پرولتاريا پس از تسخير قدرت، تا به آخر برای آن خواهد جنگيد. در عين حال که يکی از سلاح های اين مبارزه در راه حفظ و تحکيم قدرت، آژيتاسيون و سازماندهی، به خصوص در روستاهاست، اسلحه ديگر سياست نظام اشتراکی خواهد بود. نظام اشتراکی نه فقط تنها راه اجتناب ناپذير، پيشروی از موضعی میگردد که حزب بعد از در دست گرفتن قدرت در آن قرار خواهد گرفت، بلکه با پشتيبانی پرولتاريا، وسيله ای هم برای حفظ اين موقعيت خواهد بود.

هنگامی که ايده ی انقلاب لاينقطع در مطبوعات سوسياليستی فرموله شد- ايده ای که نابودی استبداد و فئوداليزم، همراه با تضادهای رشد يابنده ی اجتماعی، طغيان های بخش های نوين توده ها، و حملات پی در پی پرولتاريا عليه امتيازات اقتصادی و سياسی طبقات حاکمه را به انقلاب سوسياليستی پيوند میداد، مطبوعات “مترقی” ما فرياد هم آهنگ خشمشان بر آمد که “ما تا به حال بسيار تحمل کرده ايم، ولی اين را ديگر نمی توانيم اجازه بدهيم. انقلاب راهی نيست که بتوان به آن اعتبار قانونی بخشيد. مبادرت به اقدامات استثنائی فقط در شرايط استثنائی مجاز است. هدف جنبش آزادی بخش مداوم ساختن انقلاب نيست. بلکه اين است که آن را هر چه زودتر به مجراهای قانونی هدايت کند” و غيره و ذلک…

نمايندگان راديکال تر همين دموکراسی جرأت نمی کنند عليه انقلاب حتی از ديدگاه “دستاوردهای” مشروطه ای که تا کنون به دست آمده است موضع بگيرند. برای آنان اين عجوزه ی پارلمانی، اسبق بر وجود خود پارلمانتاريزم، اسلحه نيرومندی برای مبارزه عليه انقلاب پرولتری محسوب نمی شود. آن ها راه ديگری را بر میگزينند. آنان موضع خود را نه بر مبنای قانون، بلکه بر مبنای آن چه که به نظرشان پايه واقعيت می آيد قرار میدهند- بر مبنای “امکان” تاريخی، بر مبنای “واقع بينی” سياسی، و بالاخره… بالاخره، حتی بر مبنای “مارکسيزم”. و چرا که نه؟ آنتونيو، آن بورژوازی زاهد ونيزی،  چه خوش گفت:

“شيطان میتواند برای قصد خويش از کتاب مقدس نقل قول بياورد.”

اين دموکرات های راديکال نه تنها ايده ی يک حکومت کارگری در روسيه را عجيب و غريب می پندارند، بلکه حتی امکان انقلاب سوسياليستی در اروپا را هم در دوران تاريخی ای که در پيش داريم رد می کنند. آن ها میگويند “پيش شرط های انقلاب هنوز مرئی نيستند.” آيا اين حقيقت دارد؟ مسلماً   نمی توان از تعيين موعد انقلاب سوسياليستی سخن راند، ولی لازم است   چشم اندازهای تاريخی واقعی آن را نشان داد.

۷- شرايط لازم برای سوسياليزم

مارکسيزم، سوسياليزم را به علم تبديل کرد، ولی اين برخی از “مارکسيست ها” را از تبديل مارکسيزم به “مدينه ی فاضله” باز نمی دارد.

رژکف، در بحث عليه برنامه ی اجتماعی کردن و تعاون، “شرايط لازم برای جامعه ی آينده را که مارکس به صلابت تعيين کرد”، چنين بيان میدارد: “شرايط لازم عينی مادی عبارت ست از چنان انکشافی در تکنيک که موجب کاهش انگيزه سود شخصی و علاقه به نقديات[؟]، تلاش، تهور و مخاطره شخصی به حداقل شود و در نتيجه توليد اجتماعی را در رأس مسائل قرار دهد. چنين سطحی در تکنيک ارتباط بسيار نزديک با تفوق تقريباً کامل [!] توليدِ به مقياس عظيم در تمام[!] بخش های اقتصادی دارد. “رژکف ادامه میدهد:” آيا اين شرايط هم اکنون وجود دارند؟ آيا به چنين مرحله ای رسيده ايم؟ حتی شرايط لازم ذهنی و روانی، نظير رشد آگاهی طبقاتی ميان پرولتاريا، که تا به حد حصول وحدت معنوی اکثريت غالب توده ی مردم توسعه يافته باشد، وجود خارجی ندارد. ما از اتحاديه های توليدکنندگان، نظير شيشه گران معروف فرانسوی در آلبی، و چندين اتحاديه کشاورزی، هم چنين در فرانسه، سراغ داريم. تجربه ی فرانسه به نحو بی مانندی نشان میدهد که حتی شرايط کشور چنان پيش رفته ای هم به حد کفايت برای تفوق تعاون توسعه نيافته اند. اندازه اين شرکت ها متوسط است، سطح تکنيک آن ها بالاتر از سطح شرکت های معمولی سرمايه داری نيست، اينان در رأس توسعه ی صنعتی قرار ندارند، رهنمون آن نيستند، بلکه در سطح متوسط معمولی قرار دارند.

فقط هنگامی که تجربه ی منفرد هر يک از اتحاديه های توليدی مؤيد نقش عمده ی آنان در حيات اقتصادی باشد، میتوان گفت که ما به نظام جديدی نزديک میشويم، فقط در آن هنگام است که میتوان مطمئن بود شرايط لازم برای وجود آن برقرار شده است.*

با کمال احترام به حسن نيت رفيق رژکف، متأسفانه بايد اقرار کنيم که حتی در نوشته جات بورژوائی هم در مورد آن چه شرايط لازم سوسياليزم به شمار می آيند به ندرت با چنين سردرگمی ای که وی ابزار می دارد رو برو شده ايم. لااقل به خاطر خود اين مسأله، حتی اگر نه به خاطر رژکف، ارزش دارد که تا حدودی در باره ی اين سردرگمی تعمق کنيم.

رژکف اعلام میدارد که ما هنوز “به چنان مرحله از توسعه ی تکنيک که انگيزه ی سود شخصی و علاقه به نقديات[؟]، تلاش، تهور و مخاطره شخصی را به حداقل کاهش دهد و توليد اجتماعی را در رأس مسائل قرار دهد”  نرسيده ايم.

فهم معنای اين قطعه قدری دشوار است. ظاهراً رژکف میخواهد بگويد که اولاً تکنيک نوين هنوز به حد کفايت نيروی کار انسانی را از صنعت حذف نکرده است و ثانياً تضمين چنين حذفی مستلزم تفوق “تقريباً” کامل واحدهای عظيم المقياس در کليه رشته های اقتصاد، و در نتيجه مستلزم پرولتريزه شدن “تقريباً” کامل تمامی جمعيت کشور است. اينها آن دو شرط لازم برای سوسياليزم است که گويا “مارکس به صلابت تعيين کرده است.”

بگذاريد اوضاع مناسبات کاپيتاليستی را که به گفته ی رژکف سوسياليزم به هنگام فرارسيدن خود با آن مواجه خواهد شد تجسم کنيم. در شرايط سرمايه داری، “تفوق تقريباً کامل واحدهای عظيم المقياس در کليه ی رشته های صنعت”، همان طور که گفته شد، به معنای پرولتريزه شدن کليه ی توليدکنندگان کوچک و متوسط در کشاورزی و صنعت، يعنی تبديل تمامی جمعيت به پرولتارياست، ولی تفوق کامل تکنيک ماشينی در اين واحدهای عظيم منجر به کاهش استخدام نيروی کار انسان به حداقل خواهد شد و در نتيجه اکثريت قريب به اتفاق جمعيت کشور- مثلاً ۹۰درصد- به ارتش ذخيره ی کار که به خرج دولت در دارالفقرا زندگی می کنند تبديل خواهند شد. گفتيم ۹۰ درصد جمعيت، ولی هيچ چيز مانع از آن نيست که منطقی باشيم و شرايطی را تجسم کنيم که در آن تمامی توليد عبارت است از يک مکانيزم واحد خودکار، متعلق به يک سنديکا که به عنوان کار زنده فقط به يک ارانگوتان تعليم يافته احتياج دارد. همان طور که میدانيم، اين تئوری منطقی بسيار مشعشع پرفسور توگان- بارانوفسی است. تحت چنين شرايطی “توليد اجتماعی” نه تنها “رديف اول” را اشغال میکند، بلکه بر تمامی ميدان فرمان میراند. علاوه بر اين در چنين اوضاعی، مصرف نيز طبيعتاً اجتماعی شده میگردد، زيرا که تمامی ملت، به استثنای ۱۰ درصد ی که صاحب تراست هستند، به خرج عموم در دارالفقرا به سر میبرند. بدين سان، در پس رژکف چهره متبسم و آشنای توگان- بارانوفسکی را مشاهده میکنيم. اکنون سوسياليزم میتواند به صحنه قدم گذارد. مردم از دارالفقرا بيرون میريزند و از گروه غاصبين خلع يد میکنند. البته هيچ گونه انقلاب يا ديکتاتوری پرولتاريا نيز ضرورتی ندارد.

به گفته ی رژکف، دومين علامت اقتصادی آمادگی يک کشور برای سوسياليزم، امکان تفوق توليد تعاونی در داخل آن است. حتی در فرانسه هم شيشه گری های تعاونی در آلبی در سطح بالاتری از ساير واحدهای کاپيتاليستی قرار ندارند. توليد سوسياليستی فقط هنگامی ممکن میگردد که تعاونی ها به منزله ی واحدهای رهنمون در پيشاپيش توسعه اقتصادی قرار گيرند.

تمامی استدلال از آغاز تا به انتها وارونه گشته است. علت اين که تعاونی ها نمی توانند رهبری را در پيش رفت اقتصادی به عهده گيرند اين نيست که توسعه ی اقتصادی به کفايت پيش نرفته است، بلکه اين است که زياده پيشروی کرده است. بی گمان، توسعه ی اقتصادی شالوده ی تعاون را به وجود می آورد، ولی برای چه نوع تعاونی؟ برای تعاون کاپيتاليستی، بر مبنای کار مزدی- هر کارخانه ای تصويری از چنين تعاون کاپيتاليستی را به ما نشان می دهد. با توسعه ی تکنيک اهميت اين گونه تعاون نيز افزايش میيابد. ليکن چگونه انکشاف سرمايه داری میتواند شرکت های تعاونی را در “رديف اول صنايع” قرار دهد؟ رژکف بر چه اساسی اميدوار است که شرکت های تعاونی میتوانند سنديکاهای و تراست ها را از ميدان به در کنند و در پيشاپيش توسعه صنعتی جای گيرند؟ بديهی است اگر چنين امری رخ دهد، شرکت های تعاونی سپس میبايد به طرزی خودکار صرفاً کليه ی واحدهای کاپيتاليستی را مصادره کنند، پس از آن آنچه برای آنها میماند تقليل به حد کافی ساعات کار روزانه است تا برای کليه ی اهالی اشتغالی فراهم آيد و مقدار توليد را در رشته های مختلف تنظيم نمايند تا از بحران حذر شود. بدين ترتيب خصوصيات عمده ی سوسياليزم برقرار میشود. باز هم روشن است که نه انقلاب و نه ديکتاتوری طبقه ی کارگر به هيچ وجه لازم نخواهد بود.

شرط لازم سوم، شرطی روانی است: ضرورت اين که، آگاهی طبقاتی پرولتاريا به چنان مرحله ای رسيده باشد که اکثريت قريب به اتفاق مردم را از لحاظ معنوی متحد کرده باشد.” از آن جا که در اين مورد “وحدت معنوی” بديهتاً میبايد به معنی هم بستگی آگاه سوسياليستی تلقی گردد، بنابر اين چنين نتيجه میشود که رفيق رژکف شرط لازم روانی سوسياليزم را تشکل “اکثريت قريب به اتفاق مردم” در حزب سوسيال دموکرات میداند. بنابر اين رژکف به وضوح چنين فرض میکند که سرمايه داری، با ريختن توليدکنندگان خرده به خيل پرولتاريا و ريختن توده ی پرولتر به صفوف ارتش ذخيره ی کار، اين امکان را برای سوسيال دموکراسی خواهد آفريد که اکثريت قريب به اتفاق (۹۰ درصد؟) مردم را از لحاظ معنوی متحد سازد و ذهنشان را روشن کند.

تحقق اين امر در جهان توحش کاپيتاليستی همان قدر غيرممکن است که تفوق تعاونی ها در قلمرو رقابت کاپيتاليستی. ليکن اگر تحقق پذير میبود، آن وقت البته آن “اکثريت قريب به اتفاق” ملت که از لحاظ روحيه و آگاهی متحدند، بدون هيچ اشکالی چند قطب سرمايه را سرکوب کرده، اقتصاد سوسياليستی را بدون انقلاب يا ديکتاتوری سازمان میداد.

ولی در اين جا سؤال زير پيش می آيد. رژکف مارکس را آموزگار خود میداند. ولی مارکس که “شرايط لازم اصلی سوسياليزم” را در مانيفست کمونيست خود به ايجاز شرح می دهد، انقلاب ۱۸۴۸ را پيش در آمد بلافصل انقلاب سوسياليستی میدانست. البته پس از شصت سال، از آن جا که دنيای سرمايه داری هنوز پا برجاست، در يافتن اشتباه مارکس چندان فراستی     نمی طلبد. ولی چگونه مارکس میتوانست مرتکب اين اشتباه شود؟ آيا او توجه نکرد که واحدهای عظيم المقياس هنوز در کليه ی رشته های صنعت تفوق نيافته اند؛ که تعاونی های توليدکنندگان هنوز در راس شرکت های به مقياس عظيم قرار نگرفته اند، که اکثريت قريب به اتفاق مردم هنوز در مبنای عقايدی که در مانيفست کمونيست بيان شده بود متحد نگشته اند؟ اگر ما چنين چيزهائی را حتی امروزه هم مشاهده نمی کنيم، پس چگونه بود که مارکس ملتفت نشد که بسال ۱۸۴۸ چنين چيزی وجود ندارد؟ ظاهراً، مارکس به سال ۱۸۴۸ در مقام مقايسه با بسياری از ماشين کوکی های مصون از خطای امروزه ی مارکسيزم جوان خيال پردازی بيش نبود!

بدين ترتيب می بينيم که اگر چه رژکف به هيچ وجه از زمره ی منقدين مارکس نيست، با اين وصف وی انقلاب پرولتری يعنی شرط لازم اساسی سوسياليزم را کاملاً به دور می اندازد. از آن جا که رژکف نظرياتی را که تعداد قابل ملاحظه ای از مارکسيست های هر دو گرايش حزب ما در آن متفق النظرند صرفاً بسيار پيگيرانه تر بيان داشته است، لازم است به ريشه های اشتباهات وی از لحاظ اصول و شيوه بيشتر بپردازيم.

ضمناً بايد متذکر شد که استدلال رژکف در باره ی سرنوشت تعاونی ها متعلق به خود اوست. ما هرگز و در هيچ کجا سوسياليستی نديده ايم که هم به چنان پيشرفت ساده و غيرقابل مقاومت تمرکز توليد و پرولتريزه شدن مردم معتقد باشد و هم در عين حال به تفوق نقش شرکت های تعاونی توليدکنندگان قبل از انقلاب پرولتری اعتقاد داشته باشد. تلفيق اين دو شرط لازم در تکامل اقتصادی بسيار مشکل تر است تا در مغز انسان، گرچه حتی اين هم به نظر ما هميشه غيرممکن می نمود.

ليکن به دو “شرط لازم” ديگر که تعصبات رايج تری هستند می پردازيم. تمرکز توليد، توسعه تکنيک، و رشد آگاهی در ميان توده ها بی گمان شروط لازم اساسی برای سوسياليزم هستند. ولی اين فراشد ها هم زمان پيش میروند و نه تنها به يک ديگر قوه تحرک می بخشند، بلکه در عين حال حرکت يک ديگر را کند و محدود میکنند. هر يک از اين فراشدها در سطح والاتری، انکشاف معينی از فراشد ديگر را در سطحی پائين تر ايجاب میکند. ليکن انکشاف کامل هر يک بدون انکشاف کامل بقيه ممکن نيست.

توسعه ی تکنيک بی گمان کمال مطلوب خود را در مکانيزم خود کار واحدی میيابد که مواد اوليه را از دامن طبيعت بر چيده و به شکل اشياء ساخته و پرداخته برای مصرف به پای انسان بريزد. اگر موجوديت نظام سرمايه داری را مناسبات طبقاتی و مبارزه انقلابی ای که از آن ناشی می شود محدود     نمی کرد، اين فرض که تکنيک با نزديک شدن به کمال مطلوب خود در چارچوب نظام سرمايه داری به شکل يک مکانيزم خود کار واحد، خود به خود سرمايه داری را از بين میبرد، چندان هم بی پايه نمی بود.

تمرکز توليد، که ناشی از قوانين رقابت است، ذاتاً گرايش به پرولتريزه کردن تمامی جمعيت دارد. اگر اين گرايش را به تنهائی در نظر بگيريم، اين فرض صحيح خواهد بود که سرمايه داری اين کار خود را تا به آخر پيش خواهد برد به شرط آن که انقلاب فراشد پرولتريزه کردن را از هم نگسلد؛    اما وقوع اين امر، تحت تناسب معينی از نيروها، و مدت ها پيش از آنکه سرمايه داری اکثريت ملت را تبديل به ارتش ذخيره و محبوس در سربازخانه های زندان مانند کرده باشد، اجتناب ناپذير است.

به علاوه، در سايه ی تجربه ی مبارزات روزمره و تلاش آگاهانه ی احزاب سوسياليستی، بی شبهه، آگاهی متصاعداً در حال رشد است و اگر اين فراشد را به تنهائی در نظر بگيريم، میتوانيم در دنيای خيال اين رشد را تا بدان جا دنبال کنيم که اکثريت مردم در اتحاديه های کارگری و سازمان های سياسی متشکل شده باشند، و روحيه ی همبستگی و وحدتِ هدف متحدشان کرده باشد. اگر اين فراشد واقعاً میتوانست بدون هيچ تأثير پذيری کيفی به طور کمی افزايش يابد، سوسياليزم به طور مسالمت آميز در حدود قرن ۲۱ يا ۲۲ از طريق يک “اقدام مدنی” آگاه و متفق القول، قابل تحقق میبود.

ليکن تمام مطلب در اين واقعيت نهفته است که فراشد هائی که از لحاظ تاريخی برای سوسياليزم شرايط لازم محسوب میشوند منفرد از هم انکشاف پيدا نمی کنند، بلکه يک ديگر را محدود میکنند و با رسيدن به مرحله ی معينی که مقتضيات متعددی آن را تعيين میکند- مرحله ای که از حدود رياضی اين فراشدها بسيار فاصله دارد- تغيير کيفی می يابند، و با ترکيب پيچيده ی خود آن چيزی را به وجود می آورند که ما به نام انقلاب اجتماعی میشناسيم.

از فراشدی که آخر از همه ذکر کرديم شروع میکنيم- رشد آگاهی، همان طور که میدانيم رشد آگاهی در آکادمی ها، يعنی در جائی که ممکن است بتوان مصنوعاً پرولتاريا را به مدت پنجاه، صد يا پانصد سال نگه داشت، صورت نمی گيرد، بلکه در طی زندگی همه جانبه در جامعه ی کاپيتاليستی و بر مبنای مبارزه طبقاتی. رشد آگاهی پرولتاريا اين مبارزه ی طبقاتی را دگرگون میکند، خصلت عميق تر و با هدف تری به آن میبخشد، و اين به نوبه ی خود عکس العمل متقابل طبقه ی حاکمه را فرا میخواند. مبارزه ی پرولتاريا عليه بورژوازی مدت ها پيش از آن که شرکت های عظيم المقياس شروع به تفوق يافتن در کليه رشته های صنعت نمايند به نقطه ی اوج خود خواهد رسيد.

به علاوه، بديهی است که رشد آگاهی سياسی به رشد عددی پرولتاريا بستگی دارد و ديکتاتوری پرولتری مستلزم آن ست که تعداد پرولتاريا به حد کافی زياد باشد تا بر مقاومت ضدانقلاب بورژوائی فائق آيد. ولی اين به هيچ وجه به اين معنی نيست که «اکثريت قريب به اتفاق» مردم میبايد پرولتر باشند و “اکثريت قريب به اتفاق” پرولتاريا میبايد آگاهانه سوسياليست باشند. البته روشن است که ارتش انقلابی آگاه پرولتاريا بايد قوی تر از ارتش ضدانقلابی سرمايه باشد، و در عين حال اقشار ميانه ای، متردد يا بی تفاوت جمعيت میبايد در موقعيتی باشند که رژيِم ديکتاتوری پرولتری آن ها را به جبهه ی انقلاب جلب کند و به جبهه ی دشمنان خويش نراند. طبيعتاً، سياست پرولتری میبايد اين را آگاهانه در نظر بگيرد.

تمام اين ها به نوبه ی خود مستلزم تفوق صنعت بر کشاورزی و تسلط شهر و روستا است.

*******************

اکنون خواهيم کوشيد تا شرايط لازم سوسياليزم را به ترتيب نزولی عموميت آن ها و به ترتيب صعودی پيچيدگی ِ آن ها بررسی کنيم.

۱- سوسياليزم صرفاً مسأله ی توزيع مساوی نيست، بلکه مسأله توليد با برنامه نيز میباشد. سوسياليزم، يعنی توليد تعاونی به مقياس عظيم، فقط هنگامی ممکن است که انکشاف نيروهای مولده به مرحله ای رسيده باشد که واحدهای بزرگ از واحدهای کوچک بارآورتر باشند. هر چه واحدهای بزرگ بر واحدهای کوچک بيشتر به چربند، يعنی هر چه تکنيک انکشاف بيشتری يافته باشد، توليد اجتماعی شده نيز از نظر اقتصادی پر صرفه تر خواهد شد، و در نتيجه سطح فرهنگی کل جمعيت نيز در اثر توزيع مساوی بر پايه ی توليدِ با برنامه بالاتر خواهد بود.

نخستين شرط لازم عينی برای سوسياليزم مدت هاست که موجود بوده است- از همان هنگام که تقسيم اجتماعی کار منجر به تقسيم کار در مانوفاکتور شد. و از زمانی که کارخانه، توليد ماشينی، جايگزين مانوفاکتور گرديد، به مراتب حتی بيشتری هم وجود داشته است. واحدهای بزرگ هر چه با صرفه تر شدند، و اين در عين حال به اين معنی بود که اجتماعی کردن اين واحدهای بزرگ میتوانست اجتماع را هر چه ثروتمندتر کند. روشن است که انتقال تمام کارگاه های پيشه های دستی به مالکيت مشترکِ تمام پيشه ورانِ دستی آنان را حتی يک پشيز هم ثروتمندتر ساخت، حال آن که انتقال مانوفاکتورها به مالکيت مشترک کارگران آن، يا انتقال کارخانه ها به دست کارگرانی که در آنها کار می کنند- و يا بهتر است بگوئيم انتقال تمام وسائل توليد کارخانه ای بزرگ به دست تمامی جمعيت- بی گمان سطح مادی زندگی مردم را بالا میبرد، و هر چه توليد به مقياس بزرگ به مرحله ی عالی تری رسيده باشد، اين سطح نيز بالاتر خواهد بود.

در نوشته جات سوسياليستی اغلب از عضو انگليسی پارلمان، بلرز*، ياد میشود که در سال ۱۶۹۶، يعنی يک قرن پيش از توطئه بابف، طرحی برای ايجاد شرکت های تعاونی ای که میبايد مستقلاً تمامی احتياجات خود را برآورده سازند، به پارلمان پيشنهاد کرد. بنا به اين طرح، اين تعاونی های توليدکنندگان میبايست متشکل از ۲۰۰ الی ۳۰۰ نفر میبودند. در اين جا نمی توانيم استدلال او را بيازمائيم؛ برای منظور ما لازم هم نيست؛ آن چه حائز اهميت است اينست که اقتصاد جمعی، حتی اگر فقط بر حسب گروه های ۱۰۰، ۲۰۰، ۳۰۰، يا ۵۰۰ نفری متصور میشد، به نقد از اواخر قرن هفدهم از نظر توليد به صرفه دانسته میشد.

در اوايل قرن نوزدهم، فوريه Fourier طرح های خود را برای       اتحاديه های توليدکننده- مصرف کننده، “واحدهای کوچک و مستقل اشتراکی” phalansteries، هر يک مرکب از ۲۰۰۰ الی ۳۰۰۰ نفر، تهيه ديد. محاسبات فوريه هرگز به علت صحت شان شهرت نداشته اند؛ ولی به هر حال، توسعه مانوفاکتور در آن موقع او را به فکر واحدهای جمعی اقتصادی ای به مراتب وسيع تر از مثال فوق انداخت. ليکن روشن است که هم اتحاديه های جان بلرز و هم “واحدهای کوچک و مستقل اشتراکی” فوريه ماهيتی بسيار نزديک تر به آن کمون های اقتصادی آزاد دارند که آنارشيست ها آرزويش را میکنند، کمون هائی که تخيلی بودنشان نه در “غيرممکن بودن” آنها و يا در”برخلاف طبيعت بودن”شان- کمون های کمونيستی در آمريکا ثابت کردند که شدنی هستند- بلکه در اين بود که ۱۰۰ الی ۲۰۰ سال از پيش رفت توسعه اقتصادی عقب مانده بودند.

انکشاف تقسيم اجتماعی کار، از يک طرف، و توليد ماشينی از طرف ديگر منجر به اوضاعی گشته که امروزه تنها تشکيلات تعاونی ای که میتواند از مزايای توليد جمعی به مقياس وسيع بهره مند گردد دولت است. علاوه بر آن، توليد وسياليستی، هم به دلايل اقتصادی و هم به دلايل سياسی، نمی تواند در داخل مرزهای محدود کننده ی دولت های منفرد مقيد شود.

آتلانتيکوس*، يک سوسياليست آلمانی که ديدگاه مارکسيستی را نپذيرفت، در اواخر قرن گذشته مزايای اقتصادی ای را که اجرای اقتصاد سوسياليستی در واحدی نظير آلمان به بار میآورد، محاسبه کرد. آتلانـتيکوس به هيچ وجه به گريز به تخيلات شهرت نداشت. عقايد وی عموماً در داخل مدار جريان عادی اقتصادی سرمايه داری دور میزد. وی استدلالات خود را بر مبنای نوشته جات آگرونوميست ها و مهندسين معتبر مدرن قرار میداد. اين امر نه تنها استدلال وی را تضعيف نمی کند، بلکه برعکس جنبه ی مثبت اوست، زيرا او را از خوشبينی ناوارد مصون میدارد. به هر حال، آتلانتيکوس به اين نتيجه میرسد که با سازماندهی مناسب اقتصاد سوسياليستی، با به کار بستن منابع تکنيکی اواسط سال های دهه ی ۹۰ قرن ۱۹، درآمد کارگران میتواند ۲ يا ۳ برابر شود و ساعات کار روزانه نصف گردد.

ليکن، نبايد پنداشت که آتلانتيکوس نخستين کسی بود که مزايای اقتصادی سوسياليزم را نشان داد. بارآوری بيشتر کار در واحدهای بزرگ، از يک سو، و لزوم برنامه ريزی توليد، که توسط بحران های اقتصادی به ثبوت رسيده است، از سوی ديگر، گواه بسيار قانع کننده تری بر لزوم سوسياليزم بوده است تا حساب داری سوسياليست وار آتلانتيکوس. تنها خدمت وی عبارت از اين است که اين مزايا را به ارقام تقريبی بيان داشته است.

از آن چه گفته شد حق داريم نتيجه بگيريم که رشد بيشتر نيروی تکنيکی انسان، سوسياليزم را هر چه سودمندتر خواهد ساخت؛ شرايط لازم تکنيکی برای توليد جمعی به نقد ۱۰۰ يا ۲۰۰ سال است که به کفايت وجود داشته اند، و در حال حاضر سوسياليزم نه تنها به مقياس ملی، بلکه به ميزان وسيعی در مقياس جهانی نيز از لحاظ تکنيکی سودمندتر است.

صِرف مزايای تکنيکی سوسياليزم به هيچ وجه برای تحقق يافتن آن کافی نبود. در طی قرون ۱۸ و ۱۹ مزايای توليدِ به مقياس عظيم خود را نه به شکل سوسياليستی بلکه به صورت کاپيتاليستی نشان داد. هيچ يک از طرح های بلرز و فوريه به مورد اجرا در نيامد. چرا؟ زيرا که نيروهای اجتماعی ای که حاضر و قادر به اجرای آن باشند در آن زمان وجود نداشتند.

۲- اکنون ما از شرايط لازم توليدی- تکنيکی سوسياليزم به شرايط لازم اجتماعی- اقتصادی آن میرسيم. اگر ما در اين جا نه با جامعه ای که توسط تخاصم طبقاتی شکاف برداشته، بلکه با جماعت همگونی که آگاهانه شکل اقتصاد خود را بر میگزيند سروکار داشتيم، محاسبات آتلانتيکوس بی گمان برای آغاز ساختمان سوسياليستی کاملاً بسنده میبود. خود آتلانتيکوس، که از قماش سوسياليست های بسيار عاميانه بود، واقعاً اثر خود را چنين

می پنداشت. در حال حاضر چنين ديدگاهی فقط در محدوده ی شرکت خصوصی يک فرد واحد يا يک کمپانی قابل اجرا است. اين فرض هميشه موجه است که هرگونه طرح اصلاح اقتصادی، از قبيل معرفی ماشين آلات نوين، مواد اوليه جديد، شکل نوينی از مديريت کار، و يا سيستمهای جديد دستمزد، هميشه صرفاً به اين شرط برای صاحب کاران قابل قبولند که به توان نشان داد اين طرح ها مزيت اقتصادی دربر دارند. ولی از آن جا که ما در اين جا بايد اقتصاد جامعه را بررسی کنيم، اين کافی نيست. در اين جا منافع مخالف هم در تضادند. آن چه به نفع يکی است به ضرر ديگری است. خودخواهی يک طبقه نه تنها برخلاف خودخواهی طبقه ديگر، بلکه در عين حال به ضرر کل جماعت عمل میکند. بنابر اين، به منظور تحقق سوسياليزم، لازم است که در ميان طبقات متخاصم جامعه ی کاپيتاليستی نيروئی اجتماعی وجود داشته باشد که به علت موضع عينی خود، در تحقق سوسياليزم ذينفع و به حد کافی قدرتمند  باشد که بتواند بر مقاومت ها و منافع متخاصم به منظور تحقق آن فائق گردد.

يکی از خدمات اساسی سوسياليزم علمی عبارت از اين ست که به طرز تئوريک چنين نيروی اجتماعی را در پرولتاريا کشف کرد و نشان داد اين طبقه، که به نحو اجتناب ناپذيری هم گام با سرمايه داری رشد میکند، رهائی خود را فقط در سوسياليزم میيابد، تمام موقعيت پرولتاريا وی را به طرف سوسياليزم میراند و بدين ترتيب اصول سوسياليزم بالاخره در طويل المدت آرمان پرولتاريا خواهد گشت.

بنابراين به آسانی میتوان دريافت آتلانتيکوس چه گام عظيمی به عقب برمیدارد وقتی اظهار میدارد، زمانی که ثابت شود، که “با انتقال وسايل توليد به دست دولت، نه تنها رفاه عمومی تضمين میشود، بلکه ساعات کار در روز نيز تقليل میيابد، ديگر صحّت داشتن يا نداشتن تئوری تمرکز سرمايه و ناپديد شدن طبقات ميانه ای جامعه بی اهميت است”.

به گفته ی آتلانتيکوس، به محض آن که مزايای سوسياليزم به ثبوت رسند، “بيهوده است که اميد خود را بر طلسم توسعه ی اقتصادی بنا کنيم، میبايد دست به تحقيقات وسيعی بزنيم و تدارک جامع و کاملی را برای انتقال از توليد خصوصی به توليد دولتی يا “اجتماعی” آغاز[!] نمائيم.*

در اعتراض به تاکتيک های صرفاً مخالف آميز سوسيال دموکرات ها و با پيشنهاد “آغاز” فوری تدارک انتقال به سوسياليزم، آتلانتيکوس فراموش  میکند که سوسيال دموکرات ها هنوز فاقد قدرت لازمند و ويلهم دوم، و اکثريت مجلس مقننه آلمان، اگر چه قدرت را در دست دارند، ولی کوچک ترين قصد معرفی سوسياليزم را ندارند. فوريه تخيل گرائی سياسی. خود را بر رؤياهای پرشوری در عرصه ی تئوری اقتصادی بنا میکرد، حال آن که آتلانتيکوس سياست خود را، که کمتر تخيلی نيست، برمبنای حساب داری به طرز مبتذلی معقول نما و قانع کننده استوار میکند. با اين وصف طرح های سوسياليستی آتلانتيکوس در نظر سلسله همومن زلرن(۸) هيچ قانع کننده تر از طرح های فوريه در نظر بوربن های به سلطنت بازگشته نيست.

افتراق اجتماعی میبايد به چه درجه ای رسيده باشد تا دومين شرط لازم سوسياليزم امکان تحقق بيابد؟ به عبارت ديگر، وزنه کمی نسبی پرولتاريا چه بايد باشد؟ آيا بايد نصف، دوسوم يا نه دهم جمعيت شده باشد؟ سعی در تعيين حد صرفاً رياضی اين دومين شرط لازم سوسياليزم مطلقاً بيهوده خواهد بود. در درجه اول، در چنين سعی الگووار، میبايد تصميم بگيريم که چه کسی بايد در مقوله “پرولتاريا” گنجانيده شود. آيا بايد توده ی عظيم شبه- پرولتری شبه- دهقاني را در آن بگنجانيم؟ آيا بايد توده های ذخيره ی پرولتاريای شهری را در آن بگنجانيم؟ توده هائی که از يک طرف با پرولتاريای طفيلی گدايان و دزدان جوش میخورند و از طرف ديگر خيابان های شهر را در شکل خرده فروشان پر کرده، به طور کلی در رابطه با نظام اقتصادی نقشی طفيلی ايفا میکنند؟ اين مسأله به هيچ وجه مساله ی ساده ای نيست.

اهميت پرولتاريا کاملاً بستگی به نقشی دارد که در توليد به مقياس عظيم ايفا میکند. بورژوازی در مبارزه برای تفوق سياسی بر قدرت اقتصادی خود تکيه میکند. پيش از آن که موفق به کسب قدرت سياسی شود، وسايل توليد کشور را در دست خود متمرکز میسازد. اين آن نکته ای است که وزنه ی ويژه آن را در جامعه تعيين میکند. ليکن پرولتاريا، علی رغم تمام خواب و خيالات تعاونی ها، تا خود انقلاب سوسياليستی از وسايل توليد بی نصيب خواهد ماند. قدرت اجتماعی وی در اين واقعيت نهفته است که وسايل توليدی که در دست بورژوازی است فقط میتواند توسط پرولتاريا به حرکت درآيد. از ديدگاه بورژوازی، پرولتاريا نيز يکی از وسايل توليد است که هم راه با ساير وسايل يک مکانيزم واحد يک پارچه را تشکيل میدهد. ليکن پرولتاريا تنها جزء اين مکانيزم است که خود کار نيست، و علی رغم تمام مساعی نمی تواند به حالت يک ماشين خود کار کاهش يابد. اين موقعيت به پرولتاريا اين قدرت را میدهد که بنا به اراده از طريق اعتصابات جزئی يا عمومی، کارکرد مرتب اقتصادی جامعه را جزئاً يا تماماً دچار وقفه کند. بدين ترتيب روشن است که اهميت پرولتاريا- به فرض تعداد مساوی- به نسبت مقدار نيروهای مولده ای که به حرکت در می آورد افزايش می يابد. يعنی، يک پرولتر در يک کارخانه بزرگ، اگر ساير عوامل يک سان باشد، از وزنه ی اجتماعی بيشتری برخوردار است تا يک کارگر پيشه ور دستی، و يک کارگر شهری دارای وزنه ی اجتماعی بيشتری برخوردار است تا يک کارگر پيشه ور دستی، و يک کارگر شهری دارای وزنه ی اجتماعی بيشتری است تا يک کارگر روستائی. به عبارت ديگر نقش سياسی پرولتاريا به همان نسبت که توليد به مقياس عظيم بر خرده توليد تفوق می يابد، به همان نسبت که صنعت بر کشاورزی تفوق می يابد، و به همان نسبت که شهر بر روستا تفوق می يابد، دارای اهميت بيشتری میشود. اگر تاريخ آلمان يا انگليس را در دروه ای در نظر بگيريم که پرولتاريای اين کشورها همان نسبتی از ملت را تشکيل میدادند که امروزه پرولتاريا روسيه تشکيل میدهد، خواهيم ديد که آنان نه تنها همان نقشی را که امروزه پرولتاريای روسيه ايفا میکند، به عهده نداشتند، بلکه به واسطه ی اهميت عينی شان نمی توانستند هم چنين نقشی را ايفا کنند.

همان طور که ديده ايم اين مطلب در مورد نقش شهرها نيز صدق میکند. هنگامی که در آلمان جمعيت شهرها فقط ۱۵ درصد کل جمعيت کشور را تشکيل میداد، نظير آن چه امروزه در روسيه است، نمی توانست تصور شود که شهرهای آلمان در زندگی اقتصادی و سياسی کشور همان نقشی را ايفا   میکردند که امروزه شهرهای روسيه میکنند. تمرکز مؤسسات عظيم صنعتی و تجاری در شهرها، و ارتباط شهرها و ولايات از طريق شبکه ی راه آهن به شهرهای ما اهميتی به مراتب بيش از رقم محض تعداد ساکنين آن داده است. رشد اهميت آن ها بسيار بيش از رشد جمعيت آن هاست، و در عين حال رشد جمعيت شهرها به نوبه ی خود بيش از افزايش طبيعی جمعيت کل کشور است. در ايتاليا به سال ۱۸۴۸ تعداد پيشه وران- نه فقط پرولترها بلکه همچنين استادکاران مستقل- بالغ بر ۱۵ درصد جمعيت میشد، يعنی نه کمتر از نسبت پيشه وران و پرولترها در روسيه ی امروز. ولی نقشی که آنها ايفا میکردند به مراتب کمتر از نقش پرولتاريای مدرن صنعتی روسيه بود.

از آن چه گفته شد بايد روشن باشد که سعی در از پيش تعيين کردن اينکه چه نسبتی از کل جمعيت در لحظه ی تسخير قدرت میبايد پرولتر باشد تلاشی بی ثمر است. به جای آن چند رقم تقريبی که در حال حاضر نيروی عددی نسبی پرولتاريا را در کشورهای پيش رفته نشان میدهد عرضه میداريم. جمعيت شاغل آلمان در سال ۱۸۹۵ (بدون به حساب آوردن ارتش، کارمندان دولت و اشخاصی که شغل معينی ندارند) ۲۰۵۰۰۰۰۰ نفر بود. از اين تعداد ۱۲۵۰۰۰۰۰نفر (شامل کارگران مزدور در کشاورزی، صنعت، تجارت و همچنين خدمات خانگی) پرولتر بودند. تعداد کارگران کشاورزی و صنعتی ۱۰۷۵۰۰۰۰ نفر بود. بسياری از ۸۰۰۰۰۰۰ نفر باقی مانده هم واقعاً پرولتر هستند، نظير کارگران صنايع خانگی، اعضای کارکُن خانواده، و غيره. به طور جداگانه تعداد کارگران مزدور در کشاورزی۵۷۵۰۰۰۰ نفر بود. جمعيت روستائی ۳۶ درصد کل جمعيت کشور را تشکيل میداد. اين ارقام، تکرار میکنيم، متعلق به سال ۱۸۹۵ است. در طی يازده سالی که از آن موقع گذشته است مسلماً تغييرات عظيمی- در جهت افزايش نسبت جمعيت شهری به جمعيت روستائی (در سال ۱۸۸۲ جمعيت روستائی ۴۲ درصد کل جمعيت بود)، در جهت افزايش نسبت پرولتاريای صنعتی به پرولتاريای کشاورزی، و بالاخره در جهت افزايش مقدار سرمايه توليدی به هر کارگر صنعتی، در مقايسه با سال ۱۸۹۵ ايجاد شده است. ولی حتی ارقام ۱۸۹۵ هم نشان میدهد که پرولتاريای آلمان از دير زمان نيروی توليد کننده ی غالب را در کشور تشکيل میداده است.

بلژيک با جمعيت ۷ ميليون نفر يک کشور صنعتی خالص است. از هر صد نفری که به کاری اشتغال دارند، ۴۱ نفر در صنعت به معنای دقيق کلمه و فقط ۲۱ نفر در کشاورزی اشتغال به کار دارند. از حدود ۳ ميليون نفر شاغل با درآمد، قريب ۱۸۰۰۰۰ نفر، يعنی۶۰ درصد، پرولتر هستند. اگر به پرولتاريای شديداً افتراق يافته عناصر اجتماعی مربوط به آن را هم اضافه   میکرديم- يعنی توليد کنندگان به اصطلاح «مستقل» را که فقط  به ظاهر مستقل هستند و در واقع برده ی سرمايه شده اند، کارمندان پائين رتبه، سربازان، و غيره- اين رقم از اين هم بسيار چشم گيرتر میشد.

ولی مقام اول در صنعتی شدن اقتصاد و پرولتريزه شدن جمعيت بی گمان   به بريتانيا تعلق میگيرد. در سال ۱۹۰۱ تعداد افراد مشتغل در کشاورزی، جنگل داری و ماهی گيری ۲۳۰۰۰۰۰ نفر بود، حال آنکه اين تعداد در صنعت، تجارت و حمل و نقل به ۱۲۵۰۰۰۰۰ نفر میرسيد. بنابر اين، میبينيم که در کشورهای مهم اروپائی جمعيت شهرها از لحاظ تعداد بر جمعيت روستا غالب است. اما تفوق عظيم جمعيت شهری نه فقط در حجم نيروی توليدی است که تشکيل میدهد، بلکه همچنين در کيفيت ترکيب افراد آن است. شهر پرمايه ترين، قادرترين و باهوش ترين عناصر روستا را به خود جلب میکند. اثبات آماری اين امر مشکل است، ولی ترکيب سنی نسبی جمعيت شهر و روستا شاهد غيرمستقيم بر آن است. اين واقعيت اهميت خود را حائز است. در آلمان در سال ۱۸۹۶، بنابر محاسبات، ۸ ميليون نفر در کشاورزی و ۸ ميليون نفر در صنعت به کار اشتغال داشتند. ولی اگر جمعيت را بر مبنای سن گروه بندی کنيم، میبينيم که کشاورزی يک ميليون نفر کمتر از صنعت، انسان فعال بين سنين ۱۴ الی ۴۰ دارد. اين نشان میدهد که “پيران و نوسالان”اند که اکثراً در روستا باقی میمانند.

تمام اينها ما را به اين نتيجه میرساند که تکامل اقتصادی- رشد صنعت، رشد واحدهای عظيم، رشد شهرها، و رشد پرولتاريا به طور کلی و به ويژه پرولتاريای صنعتی- هم اکنون عرصه را نه تنها برای مبارزه پرولتاريا در راه قدرت سياسی بلکه برای تسخير اين قدرت گشوده است.

۳- اکنون به سومين شرط لازم سوسياليزم، ديکتاتوری پرولتاريا میپردازيم. سياست صفحه ای ست که در آن شرايط لازم عينی سوسياليزم و شرايط ذهنی با يک ديگر تقاطع پيدا میکنند. تحت برخی شرايط معين اجتماعی- اقتصادی، طبقه ای آگاهانه هدف معين تسخير قدرت سياسی را برای خود تعيين میکند؛ نيروهای خود را اتحاد میبخشد، قوه دشمن را میسنجد و اوضاع را ارزيابی میکند؛ ليکن، حتی در اين عرصه ی سوم هم پرولتاريا مطلقاً آزاد نيست. علاوه بر عوامل ذهنی- آگاهی، آمادگی و ابتکار، که انکشاف آن ها نيز منطق خود را داراست- پرولتاريا در اجرای سياست خود با عوامل عينی چندی مواجه میشود، نظير سياست طبقات حاکمه و سازمانهای موجود دولتی (نظير ارتش، مدارس طبقاتی، کليسای دولتی)، مناسبات بين المللی، و غيره.

ما قبل از هر چيز شرايط ذهنی را بررسی میکنيم: آمادگی پرولتاريا برای انقلاب سوسياليستی. البته کافی نيست که سطح تکنيک، اقتصاد سوسياليستی را از لحاظ بارآوری کار اجتماعی سودمندتر ساخته باشد. به هم چنين، کافی نيست که افتراق اجتماعی مبنی بر اين تکنيک پرولتاريائی را به وجود آورده باشد که به خاطر تعداد و نقش اقتصادی خود طبقه ی عمده و از نظرعينی   ذی نفع در سوسياليزم است. علاوه بر اين ها لازم است که اين طبقه به منافع عينی خود آگاه باشد، لازم است که درک کند هيچ را چاره ای برای او جز سوسياليزم وجود ندارد، لازم است که در جنگ آشکار برای تسخير قدرت سياسی ارتشی به کفايت نيرومند فراهم آورد.

در حال حاضر احمقانه است که لزوم بدين روال آماده شدن پرولتاريا را انکار کنيم. فقط بلانکيست های قديمی میتوانند به نجات توسط ابتکار سازمان های توطئه گرانه که مستقل از توده ها شکل گرفته اند، اميدوار باشند؛ و يا نقطه مقابل آن ها، آنارشيست ها، ممکن است به انفجار مقدماتی خود به خودی توده ها که سرانجام آن غيرقابل پيش بينی است اميد داشته باشند. سوسيال دموکرات ها تسخير قدرت را عمل آگاه طبقه انقلابی میدانند.

ولی بسياری از ايدئولوگ های سوسياليستی (ايدئولوگ به معنی بد کلمه- آنها که همه چيز را وارونه میکنند) از آماده کردن پرولتاريا برای سوسياليزم به معنی احياء اخلاقی آن صحبت میکنند. پرولتاريا، و حتی “بشريت” به طور کلی، میبايد ابتدا طبيعت خودخواه پيشين خود را به دور افکند، نوع پرستی میبايد بر زندگی اجتماعی غالب آيد، و غيره. از آن جاکه ما هنوز تا چنين اوضاع و احوالی بسيار فاصله داريم، و “طبيعت بشری” بسيار به کندی تغيير میکند، سوسياليزم برای چندين قرن به تعويق انداخته میشود. چنين ديدگاهی شايد بسيار واقع بينانه و تکاملی، و امثالهم، به نظر آيد، ولی در واقع جز وعظ اخلاقی سطحی چيزی بيش نيست.

چنين فرض میشود که روحيه سوسياليستی بايستی قبل از فرا رسيدن سوسياليزم انکشاف يابد، به عبارت ديگر چنين فرض میشود که توده ها  میتوانند تحت سرمايه داری روحيه سوسياليستی کسب کنند. در اين جا نبايد تلاش آگاهانه در جهت سوسياليزم را با روحيه سوسياليستی اشتباه کرد. روحيه سوسياليستی مستلزم فقدان انگيزه های خود خواهانه در زندگی اقتصادی است، حال آن که تلاش در جهت سوسياليزم و مبارزه در اين راه از روحيه طبقاتی پرولتاريا ناشی میگردد. هر چند نقاط تماس بسياری ممکن است بين روحيه طبقاتی پرولتاريا و روحيه سوسياليستی غيرطبقاتی وجود داشته باشد، با اين وصف شکاف عميقی اين دو را از هم جدا میکند.

مبارزه ی مشترک عليه استثمار جوانه های شکوه مند ايده آليزم، همبستگی رفيقانه و از خود گذشتگی را ايجاد میکند، ولی در عين حال، مبارزه انفرادی برای بقاء، ورطه ی هر چه گشاينده تر فقر، افتراق در صفوف خود کارگران، فشار توده های نادان از پائين، و نفوذ فاسد کننده ی احزاب بورژوائی به اين جوانه های شکوه مند فرصت شکوفائی کامل نمیدهند. با همه ی اينها، علیرغم بقايای خودخواهی عاميانه اش، و بدون اين که در ارزش “انسانی” از نمايندگان معمولی طبقات بورژوا پيشی گيرد، کارگر معمولی به تجربه میداند که ساده ترين احتياجات و آرزوهای طبيعی اش فقط میتواند بر خرابه های نظام سرمايه داری برآورده گردد.

ايده آليست ها نسل آينده ی دوری را که سزاوار سوسياليزم شده است     همان گونه متصور میشوند که مسيحی ها اعضای کمون های مسيحی اوليه را.

روحيه نخستين نوآئينان مسيحيت هر چه که بوده باشد- از “افعال حواريون” موارد اختلاس اموال اشتراکی را میدانيم- به هر حال، مسيحيت هر چه که بيشتر رواج يافت، نه تنها موفق به احيای روح تمام مردمان نشد، بلکه خود رو به انحطاط نهاد، مادی و بورکراتيک گرديد؛ از رسم آموزش برادرانه به يکديگر به دنباله روی از پاپ، از گدائی دوره گردی به طفيلی بودن راهبانه تبديل شد، به اختصار، نه تنها مسيحيت موفق نشد شرايط اجتماعی محيطی را که در آن بسط می يافت تحت تبعيت خود در آورد، بلکه خود به تبعيت آن در آمد. اين به علت فقدان کاردانی يا حرص پيشوايان و آموزگاران مسيحيت نبود، بلکه نتيجه قوانين سرپيچی ناپذير وابستگی روحيه انسان به شرايط زندگی و کار اجتماعی بود و پيشوايان و آموزگاران مسيحيت اين وابستگی را در شخص خود نشان دادند.

اگر هدف سوسياليزم ايجاد طبيعت نوين بشری در داخل حدود جامعه کهن میبود، جز نسخه ی جديدی از مدينه فاضله ی اخلاقی چيزی بيش نمی بود. هدف سوسياليزم ايجاد روحيه ی سوسياليستی به مثابه ی پيش شرط لازم سوسياليزم نيست، بلکه ايجاد شرايط سوسياليستی زندگی به مثابه پيش شرط لازم روحيه سوسياليستی است.

۸- حکومتی کارگری در روسيه و سوسياليزم

ما تا به حال نشان داديم که شرايط لازم عينی برای انقلاب وسوسياليستی هم اکنون به واسطه ی انکشاف اقتصادی کشورهای پيش رفته ی سرمايه داری ايجاد شده است. اما در اين رابطه راجع به روسيه چه میتوان گفت؟

آيا میتوان متوقع بود که انتقال قدرت به دست پرولتاريای روسيه سرآغاز تبديل اقتصاد ملی ما به اقتصادی سوسياليستی خواهد بود؟ يک سال پيش ما به اين سؤال در مقاله ای که آماج آتش انتقادات شديدی از طرف ارگانهای هر دو جناح حزب ما قرار گرفت، جواب داديم. در اين مقاله ما چنين گفتيم:

بنا به آموزش مارکس، “کارگران پاريس از کمون خود طلب معجزه نکردند. ما نيز نمی بايد از ديکتاتوری پرولتاريا امروزه توقع معجزات فوری داشته باشيم. قدرت سياسی قادر مطلق نيست. هجو است اگر بپنداريم که پرولتاريا فقط لازم است قدرت را به دست گيرد تا آن وقت با تصويب چند حکم سوسياليزم را جايگزين سرمايه داری نمايد. نظام اقتصادی فرآورده ی اَعمال حکومت نيست. حداکثر کاری که پرولتاريا میتواند انجام دهد اينست که قدرت سياسی خود را با تمام قوای ممکنه به منظور تسهيل و کوتاه کردن مسير تکامل اقتصادی در جهت نظام اشتراکی به کار گيرد.

“پرولتاريا شروع به آن اصلاحاتی خواهد کرد که در آن چه که به نام  برنامه ی حداقل معروف است جای دارند، و مستقيماً از اين اصلاحات نفسِ منطق موقعيتش او را وادار خواهد ساخت که به اقدامات اشتراکی مبادرت کند.

“معرفی هشت ساعت کار در روز و ماليات بر درآمد بسيار تصاعدی نسبتاً آسان خواهد بود، اگرچه حتی در اينجا هم مرکز ثقل نه در تصويب “لايحه”، بلکه در سازماندهی اجرای عملی اين اقدامات قرار میگيرد. ولی مشکل اصلی- و گذار به نظام اشتراکی در همين نکته نهفته است!- سازماندهی دولتی توليد در آن کارخانه هائی خواهد بود که توسط صاحبانشان در واکنش به تصويب اين لوايح تعطيل شده اند. تصويب قانونی برای لغو حق ارث و به مورد اجرا گذاردن چنين قانونی نسبتاً کار آسانی خواهد بود. به علاوه ميراث به شکل سرمايه ی پولی مايه گرفتاری پرولتاريا و يا باری بر دوش اقتصادش نخواهد بود. ولی به مثابه ی موروث زمين و سرمايه ی صنعتی عمل کردن به اين معنا است که دولت کارگری میبايد برای مبادرت به سازماندهی توليد اجتماعی آماده باشد.

“همين مطلب، ليکن به اندازه ی بيشتری، در مورد مصادره- يا بدون پرداخت غرامت- صحت دارد. مصادره با پرداخت غرامت از لحاظ سياسی برتر است ولی از لحاظ مالی دشوار است، حال آن که مصادره بدون پرداخت غرامت از لحاظ مالی ترجيح دارد ولی از لحاظ سياسی مشکل است. ولی سازماندهی توليد پيچيده ترين مشکلات را پيش پا خواهد نهاد. دوباره متذکر میشويم که حکومت پرولتاريا حکومتی نيست که قادر به اعجاز باشد.

“اجتماعی کردن توليد از آن رشته های صنعت آغاز خواهد شد که کمترين مشکلات را پيش می آورند. در دوره اوليه، توليد اجتماعی شده نظير واحدهائی چند خواهند بود که از طريق قوانين گردش کالائی با واحدهای خصوصی مرتبط خواهند بود. هر چه عرصه ی توليد اجتماعی گسترش يابد، مزايای آن بيشتر روشن خواهد شد، رژيم سياسی جديد قوام بيشتری حس خواهد کرد، و اقدامات اقتصادی بعدی پرولتاريا متهورانه تر خواهد گشت. در اين اقدامات نه تنها بر نيروهای توليدی ملّی، بلکه بر تکنيک تمام دنيا اتکاء تواند و خواهد کرد، همچنان که در سياست انقلابی اش، نه تنها بر تجربه ی مناسبات طبقاتی در داخل کشور بلکه بر تمامی تجربه تاريخی پرولتاريای بين المللی متکی خواهد بود.”

تفوق سياسی پرولتاريا با بردگی اقتصادی وی سازگار نيست. پرولتاريا صرف نظر از اين که تحت کدام پرچم سياسی به قدرت رسيده است، مجبور خواهد بود راه سياست سوسياليستی را پيش گيرد. منتهای تخيل گرائی خواهد بود اگر بينديشيم که پرولتاريا، پس از اين که بر اثر مکانيزم درونی يک انقلاب بورژوائی به تسلط سياسی ارتقاء يافت، میتواند، حتی اگر بخواهد، رسالت خود را به ايجاد شرايط جمهوری- دموکراتيک برای تسلط اجتماعی بورژوازی محدود سازد. تفوق سياسی پرولتاريا، حتی اگر صرفاً موقتی باشد، مقاومت سرمايه را، که هميشه محتاج پشتيبانی دولت است، به حد اعلی ضعيف میکند و به مبارزه ی اقتصادی پرولتاريا عرصه ی پهناوری میبخشد. کارگران جز طلب خرجی اعتصاب کنندگان از حکومت انقلابی نتوانند کرد، و حکومتی که متکی به کارگران است نمی تواند چنين طلبی را رد کند. ولی اين، به معنی خنثی کردن اثر ارتش ذخيره ی کار و مسلط ساختن کارگران نه فقط در عرصه ی سياسی بلکه همچنين در عرصه ی اقتصادی خواهد بود و مالکيت خصوصی بر وسايل توليد را موهوم خواهد ساخت. اين نتايج اجتناب ناپذير اجتماعی- اقتصادی ديکتاتوری پرولتری بسرعت، و به مراتب پيش از آن که دموکراتيزه کردن نظام سياسی تکميل شده باشد، خود را نمايان خواهند ساخت. مرز بين برنامه ی “حداقل” و “حداکثر” به محض رسيدن پرولتاريا به قدرت ناپديد میشود.

نخستين چيزی که رژيم پرولتری، با دست يابی به قدرت، بايد به آن اقدام کند حل مسأله ی ارضی است که سرنوشت توده های عظيم جمعيت روسيه به آن بستگی دارد. رهنمون پرولتاريا در حل اين مسأله، نظير تمام ساير مسائل، هدف اساسی سياست اقتصادی اوست، يعنی تحت فرمان دهی در آوردن ميدان هر چه وسيع تری برای سازمان بخشيدن به اقتصاد سوسياليستی. ولی شکل و آهنگ اجرای اين سياست ارضی را میبايد بر مبنای منابع مادی ای که در اختيار پرولتارياست، و با توجه به اين نکته که نبايد چنان عمل کرد که متحدين ممکنه را به صفوف ضدانقلاب انداخت، تعيين کرد.

مسأله ارضی، يعنی مسأله سرنوشت کشاورزی در مناسبات اجتماعی اش، البته با مسأله زمين، يعنی مسأله اَشکال مالکيت زمين، خاتمه نمی پذيرد. ولی شکی نيست که حل مسأله زمين، حتی اگر تکامل ارضی را از پيش تعيين نکند، لااقل سياست ارضی پرولتاريا را تعيين میکند: به عبارت ديگر، آنچه که رژيم پرولتری در مورد زمين انجام میدهد میبايد به دقت با برخورد کلی اش پيرامون مسير و نيازمندی های توسعه ی کشاورزی مرتبط باشد. به اين دليل مسأله زمين درجه ی اول اهميت را حائز است.

يک راه حل مسأله زمين، که سوسيال رولوسيونرها به آن رواجی نه چندان غيرقابل سرزنش داده اند سوسياليزه کردن کليه زمين هاست؛ عبارتی که، وارسته از آرايش اروپائی آن، جز به معنی “مساوی کردن استفاده از زمين” (يا “تجديد توزيع فراگيرنده”) نيست. بنابر اين برنامه توزيع مساوی زمين مستلزم تصاحب تمام زمين هاست، نه تنها به طور اعم زمين های تحت تملک خصوصی، و يا زمينه های تحت تملک خصوصی دهقانی، بلکه حتی نيز  زمينه های همگانی. اگر در نظر بگيريم که اين مصادره میبايد يکی از نخستين اقدامات رژيم نوين باشد، آن هم در زمانی که مناسبات کالائی- کاپيتاليستی هنوز کاملاً غالب اند، آن وقت متوجه خواهيم شد که نخستين “قربانيان” اين مصادره (يا به عبارت بهتر، نخستين کسانی که چنين حس خواهند کرد) دهقانان خواهند بود. اگر در نظر بگيريم که دهقان، برای تبديل زمينهای اعطاء شده به ملک خصوصی خود در طی چندين دهه پول بازخريد می پرداخته است؛ اگر در نظر بگيريم که بعضی از دهاقين مرفه تر، بی گمان با فداکاری های قابل ملاحظه ی نسلی که هنوز زنده است، قطعات وسيعی زمين به صورت ملک خصوصی به دست آورده اند، آن وقت به سادگی میتوان تجسم کرد که با مبادرت به تبديل زمينه های همگانی و زمينهای کوچک تحت تملک خصوصی به ملک دولتی چه مقاومت عظيمی برانگيخته خواهد شد. اگر رژيم نوين چنين عمل کند، در شروع کار خويش با مخالفت عظيم دهقانان برعليه خود روبرو خواهد شد.

به چه منظور زمين های همه گانی و کوچه تحت تملک خصوصی میبايد تبديل به مِلک دولتی گردند؟ به اين منظور، که به نحوی از انحاء برای بهره برداری اقتصادی “مساوی” در دسترس کليه زمين داران، از جمله دهقانين فعلاً بی زمين و کارگران کشاورزی قرار گيرد. بنابر اين، رژيم نوين با تصاحب زمينهای کوچک و همگانی هيچ بهره ی اقتصادی نخواهد برد، زيرا که پس از توزيع مجدد آن زمينهای دولتی يا عمومی به صورت بهره برداری های خصوصی کشت خواهد شد. از لحاظ سياسی، رژيم نوين مرتکب خطای بزرگی خواهد شد، زيرا که فوراً توده دهقان را عليه پرولتاريای شهری يعنی رهبر سياست انقلابی بر خواهد انگيخت.

علاوه بر اين، توزيع مساوی زمين مستلزم غيرقانونی کردن استخدام کار مزدی است. از بين بردن کار مزدی میتواند و میبايد نتيجه اصلاح اقتصادی باشد ولی نمی تواند توسط منع قانونی از قبل تعيين شود. کافی نيست که استخدام کار مزدی توسط زمين دار کاپيتاليست را ممنوع سازيم، قبل از هر چيز لازم است که امکان بقاء- و از نظر اجتماعی- اقتصادی بقائی معقول- برای کارگر بی زمين تأمين گردد. تحت برنامه ی تساوی استفاده از زمين، ممنوع کردن استخدام کارمزدی به اين معنی خواهد بود که از يک سو کارگران بی زمين وادار به سکنی گزيدن بر تکه های کوچک زمين میگردند و از سوی ديگر حکومت مجبور خواهد بود مواد و آلات لازم را برای توليد از لحاظ اجتماعی نامعقول آنان فراهم آورد.

البته معلوم است که دخالت پرولتاريا در سازماندهی کشاورزی نه با وابسته کردن کارگران پراکنده به قطعات پراکنده ی زمين، بلکه با بهره برداری واحدهای عظيم توسط دولت يا کمون آغاز میشود. فقط هنگامی که اجتماعی کردن توليد بر پايه ی خود استوار گرديده است، فراشد اجتماعی شدن میتواند به سوی ممنوع کردن کارمزدی پيش رود. اين امر، زراعت کاپيتاليستی به مقياس کوچک را غيرممکن خواهد ساخت، ولی هنوز برای بهره برداری های خود- مصرفی يا شبه- خود مصرفی جا باقی خواهد گذاشت، تصاحب جبری اين بهره برداری ها به هيچ وجه در طرح های پرولتاريای سوسياليست راه نخواهد يافت.

به هر حال، ما نمی توانيم اقدام به اجرای برنامه ی توزيع مساوی ای کنيم که از يک سو بر پايه ی تصاحب صرفاً صوری و بی هدف بهره برداری های کوچک فرض شده، و از سوی ديگر مستلزم قطعه قطعه شدن کامل واحدهای بزرگ به قطعات کوچک خواهد بود. چنين سياستی، که از نظر اقتصادی مستقيماً موجب اتلاف است، صرفاً میتواند انگيزه ی نهانی تخيلی- ارتجاعی داشته باشد، و از همه مهم تر از لحاظ سياسی حزب انقلابی را تصعيف میکند.

*******************

ولی تا چه حدی میتوان سياست سوسياليستی طبقه ی کارگر را در شرايط اقتصادی روسيه به کار بست؟ نکته ای که میشود با اطمينان گفت اين است که بسيار زودتر از آن که با عقب ماندگی تکنيکی کشور تصادم پيدا کند با موانع سياسی مواجه خواهد گشت. بدون پشتيبانی مستقيم دولتی پرولتاريای اروپا، طبقه ی کارگر روسيه قادر نيست در قدرت مانده، تسلط موقتی خود را به ديکتاتوری سوسياليستی استواری تبديل کند. حتی برای يک لحظه هم

نمی توان در اين مورد شک کرد. ولی از سوی ديگر جای هيچ گونه ترديدی نيست که انقلاب سوسياليستی در غرب ما را قادر خواهد ساخت که مستقيماً تسلط موقت طبقه ی کارگر را به ديکتاتوری سوسياليستی تبديل کنيم.

در سال ۱۹۰۴، کائوتسکی، در بحث چشم انداز انکشاف اجتماعی و تخمين امکان انقلاب قريب الوقوع در روسيه، مینويسد:”انقلاب در روسيه نمی تواند فوراً منجر به رژيم سوسياليستی شود. شرايط اقتصادی کشور برای چنين هدفی کوچک ترين پختگی ندارند.” ولی انقلاب روسيه مطمئناً انگيزه ی نيرومندی به جنبش پرولتری در نقاط ديگر اروپا خواهد بخشيد و در توالی شعله ی مبارزه ای که زبانه خواهد کشيد، پرولتاريای آلمان ممکن است به قدرت برسد. کائوتسکی چنين ادامه میدهد که” چنين برآيندی بر تمامی اروپا اثر خواهد گذاشت. میبايست به غلبه ی سياسی پرولتاريا در اروپای غربی منجر گردد و برای پرولتاريای اروپای شرقی امکان ادغام مراحل انکشاف شان، و با تقليد از سرمشق آلمانی ها، استقرار مصنوعی نهادهای سوسياليستی را، فراهم آورد. جامعه به صورت يک کلّ نمی تواند مصنوعاً از روی هيچ يک از مراحل انکشاف خود به جهد، ولی اجزاء ترکيب کننده جامعه میتوانند انکشاف عقب افتاده ی خود را با تقليد از کشورهای  پيش رفته تر تسريع نمايند، و به اين ترتيب حتی در پيشاپيش توسعه قرار گيرند، زيرا بر پشت آنان بار سنتی که کشورهای کهن تر به دنبال خود میکشند،  سنگينی نمی کند. “کائوتسکی مینويسد” اين ممکن است به وقوع بپيوندد، ولی همان طور که قبلاً گفته ايم، اين جا از راستای حتميّات خارج شده، به ميدان امکانات قدم مینهيم و بنابر اين ممکن است به گونه ی ديگری رخ دهد.”

اين سطور را تئوريسين سوسيال- دموکرات آلمانی زمانی به نوشته در آورد که اين مسئله را که آيا انقلاب ابتدا در روسيه و يا در غرب شروع خواهد شد مورد بررسی قرار میداد. بعدها، پرولتاريای روسيه، چنان قدرت عظيمی از خود بروز داد که سوسيال دموکرات های روسيه حتی در خوشبين ترين حالات خود نيز توقع نمی داشتند. مسير انقلاب روسيه، تا آن جا که خصوصيات اصلی آن مورد نظر است تعيين شد. آن چه که ۲ يا ۳ سال پيش ممکن بود يا چنين به نظر میرسيد به محتمل نزديک شد و همه ی قرائن بر اين نشانه دارد که در شرف حتمی شدن است.

۹- اروپا و انقلاب

در ماه ژوئن ۱۹۰۵ نوشتيم:

“بيش از نيم قرن از سال ۱۸۴۸ میگذرد. نيم قرنی که شاهد فتوحات بلاانقطاع سرمايه داری در سراسر جهان؛ توافق و سازش متقابل بين نيروهای ارتجاع بورژوائی و ارتجاع فئودالی بوده است؛ نيم قرنی که در طی آن بورژوازی حرص ديوانه وار خود را برای تسلط ((بر جهان)) و آمادگی اش را برای وحشيانه ترين جنگ ها در راه اين تسلط آشکار ساخته است.

” درست به مانند جوينده ی حرکت ابدی که به موانعی تازه بر میخورد و به قصد غلبه بر آن ماشينهای بی شمار به روی هم میچيند، بورژوازی نيز دستگاه دولتی خود را تغيير داده و از نوساخته است تا از تصادم “ماوراء قانونی” با نيروهای متخاصم خويش حذر کند. اما همانگونه که جوينده ی حرکت ابدی سرانجام به آخرين مانع غيرقابل عبورِ قانون بقاء انرژی بر میخورد، بورژوازی نيز بايد سرانجام در مسير خود به مانع نهائی غيرقابل عبور برخورد کند: يعنی تخاصم طبقاتی که به ناچار با زد و خورد تسويه خواهد شد.

سرمايه داری همه کشورها را از طريق وجه توليدی و تجارتش به يک ديگر پيوند داده و تمامی جهان را به مثابه ی واحد ارگانيک اقتصادی و سياسی يگانه ای در آورده است. همانگونه که اعتبارات مدرن در عين حال که هزاران شرکت را توسط گره های نامرئی به هم پيوسته و به سرمايه قابليت تحرک باورنکردنی ای بخشيده است و از اين راه از بسياری ورشکستگی های کوچک جلوگيری میکند، و ليکن خود موجب بحران های غيرمترقبه عمومی اقتصادی در سطحی بی سابقه میگردد، به همان طريق نيز همه کوششهای سياسی و اقتصادی سرمايه داری، يعنی تجارت جهانی آن، سيستم قروض غول آسای دولتی آن و گروه بندیهای سياسی ملل که تمامی نيروهای ارتجاع را در نوعی شرکت سهامی جهانی گردآورده است، نه تنها در برابر بحرانهای سياسی منفرد مقاومت به خرج میدهد، بلکه پايه های بحرانی اجتماعی به ابعاد بی سابقه را نيز فراهم آورده است. بورژوازی تا کنون توانسته است با پوشاندن جريانهای مرض درونی خود، حذر از مشکلات، طفره رفتن از کليه ی مسائل مهم سياست داخلی و بين المللی و با پوشاندن سطحی همه ی تضادها عاقبت کار را به تأخير بيندازد، اما بدين ترتيب راه را برای انحلال ريشه ای فرمانروائی خود در سطح جهانی هموار ساخته است. بورژوازی حريصانه به هر نيروی ارتجاعی بدون آن که منشاء آنرا جويا شده باشد، متوسل شده است. پاپ ها و سلطان ها خوارترين دوستان او نبوده اند. تنها دليلی که با امپراطور چين پيمان دوستی نبست اين بود که وی کوچک ترين قدرتی در اختيار نداشت، از اين رو نفع بورژوازی در اين بود که بجای آن که امپراطور را به منزله ژاندارم خويش به خدمت گمارد و از کيسه خود مزدش بدهد، مستقيماً سرزمين او را غارت و چپاول کند. بدين گونه میبينيم که بورژوازی جهانی پايداری سيستم دولتی خود را عميقاً به سنگرهای ارتجاعی رژيم های ناپايدار پيش از سرمايه داری وابسته ساخته است.

“اين موضوع به رويدادهائی که اکنون در جريان است فوراً خصلتی جهانی داده، افق پهناوری را نمايان میسازد. رهائی سياسی روسيه به رهبر  طبقه ی کارگر، اين طبقه را به بالاترين مقامی که تاريخ تا کنون شاهد بوده ترفيع خواهد داد و او را صاحب چنان قدرت و منابعی خواهد ساخت که پيشگام و مبتکر ريشه کن کردن سرمايه داری جهانی خواهد گرديد، تاريخ همه ی شرايط عينی را برای چنين انهدامی مهيا کرده است.*

چنانچه پرولتاريای روسيه، پس از کسب موقت قدرت، انقلاب را به ابتکار خود به خاک اروپا اشاعه ندهد، تحت فشار نيروهای ارتجاع فئودالی- بورژوائی اروپا، به اين کار مجبور خواهد شد. البته بيهوده است که از هم اکنون روشهائی را که انقلاب روسيه در برخورد خود با اروپای کاپيتاليستی کهن در پيش خواهد گرفت، تعيين کنيم. اين روش ها ممکن است خود کاملاً غيرمنتظره ظاهر شوند. بگذاريد برای نمونه از لهستان به عنوان حلقه رابطی ميان شرق انقلابی و غرب انقلابی ياد کنيم؛ اگر چه اين مثال را تنها به عنوان تنوير عقيده خود می آوريم تا به عنوان واقعيات.

پيروزی انقلاب در روسيه به معنی پيروزی مسلم انقلاب در لهستان خواهد بود. تجسم اين که برقراری رژيم انقلابی در ۱۰ ايالت لهستانی روسيه به طغيان گاليسيا و پوزنان Poznan خواهد انجاميد، دشوار نيست. حکومت های هومن زلرن و هابسبورگ به اين طغيان با ارسال نيروهای نظامی خود به مرز لهستان پاسخ خواهند داد، بدين قصد که از آن عبور کرده و دشمن خود را در مرکز آن يعنی در ورشو در هم کوبند. کاملاً روشن است که انقلاب روسيه نمی تواند پيش قراولان غربی اش در دست سربازان پروسی و اتريشی رها کند. جنگ حکومت انقلابی روسيه برعليه حکومت های ويلهم دوم و فرانتس ژوزف در چنين شرايطی دفاع از خود محسوب خواهد شد. در آن صورت پرولتاريای آلمان و اتريش چه رويه ای در پيش خواهند گرفت؟ واضح است آنان در برابر جهاد ضدانقلابی ارتش های کشور خويش آرام نخواهند نشست. جنگ ميان آلمان فئودال- بورژوائی و روسيه انقلابی به ناچار به انقلاب پرولتری در آلمان خواهد انجاميد. ما به کسانی که اين اظهار به نظرشان بيش از اندازه مطلق مینمايد خواهيم گفت که سعی کنند واقعه ی تاريخی ديگری مثال بياورند که در آن ناگريز شدن کارگران و ارتجاعيون آلمان به زورآزمائی آشکار محتمل تر خواهد بود.

هنگامی که کابينه ی اکتبر ما، بطور مترقبه در لهستان حکومت نظامی برقرار ساخت، شايعه ای که ظاهراً بسيار موجّه مینمود پخش گشت که اين مستقيماً به دستور برلن انجام گرفته است. در آستانه ی انحلال دوماً روزنامه های دولتی مکاتبات مربوط به مذاکرات ميان حکومت های برلن و وين را در مورد مداخله نظامی در امور داخلی روسيه به منظور خواباندن شورش به چاپ رساندند و اين مکاتبات را به مثابه تهديدی عرضه داشتند. هيچ گونه انکار کابينه نمی توانست اثر تکان دهنده ی اين مکاتبات را از ميان بَرد. آشکار بود که در کاخ های سه کشور همسايه انتقام ضدانقلابی خونينی در حال تدارک بود. چگونه میتوانست جز اين باشد؟ آيا همسايگان سلطنتی شبه- فئودال میتوانستند در حالی که شعله های انقلاب تا مرزهای قلمروی آنان زبانه کشيده بود، بی اعتنا باقی بمانند؟

انقلاب روسيه، اگر چه هنوز تا پيروزی، راه درازی در پيش داشت، معهذا اثر خود را از طريق لهستان بر گاليسيا بجا گذاشته بود. داستزينسکی Daszynski  در ماه مه امسال در کنفرانس سوسيال دموکرات های لهستان در لوفLvov فرياد میزند: ” چه کسی میتوانست قبل آن چه را که اکنون در گاليسيا میگذرد، پيش بينی کند؟ اين جنبش دهقانی عظيم همگی را در سراسر اتريش حيرت زده کرده است. در زباراز Zbaraz يک سوسيال دموکرات به عنوان معاون کلانتری انجمن منطقه ای انتخاب میشود. دهقانان روزنامه ی انقلابی سوسياليستی به نام “پرچم سرخ” برای دهقانان چاپ میکنند. در دهکده های گاليسيا که زمانی بی تفاوت و آرام بود، جلسات عظيم توده ای ۳۰ هزار نفری تشکيل میشود و صفوف دهقانان با پرچم های سرخ و سرودهای انقلابی رژه میروند… هنگامی که از روسيه فرياد ملی کردن زمين به اين دهقانان مکنت زده برسد چه پيش خواهد آمد؟ “۲ سال و اندی پيش کائوتسکی در مباحثه اش با لوسنيا Lusnia، سوسياليست لهستانی، خاطر نشان میکرد که ديگر نبايد روسيه را چون وزنه ای سنگين بر پای لهستان انگاشت و يا لهستان را چون کناره ی شرقی اروپای انقلابی که چون گُوِه ای در ميان جلگه های توحش مُسکوئی فرو میرود. در صورت انکشاف و پيروزی انقلاب روسيه، به قول کائوتسکی، لهستان “ديگر بار مسأله ی حادی خواهد شد، امّا نه به آن مفهومی که لوسنيا می پندارد. چه لهستان در اين صورت نه برعليه روسيه بلکه برعليه اتريش و آلمان به پيش رانده خواهد شد و تا موقعی که لهستان در خدمت انقلاب است، تکليف او نه دفاع از انقلاب در مقابل روسيه بلکه اشاعه ی انقلاب به اتريش و آلمان خواهد بود.” اين پيش بينی کائوتسکی خيلی زودتر از آن چه وی ممکن است بپندارد تحقق خواهد يافت.

اما لهستان انقلابی به هيچ وجه تنها نقطه ی آغاز انقلاب در اروپا نيست. در بالا تذکر داديم که بورژوازی بطور سيستماتيک از حل بسياری از مسائل پيچيده و حاد که هم در سياست داخلی و هم در سياست خارجی مؤثرند، امتناع ورزيده است. حکومت های بورژوائی اگر چه توده عظيمی را در خدمت ارتش گماشته اند، ليکن قادر به حل پيچ و خم های سياست های بين المللی با به کار بستن زور نيستند. فقط حکومتی قادر به اعزام صدها و هزاران سرباز به ميدان نبرد است که يا از پشتيبانی ملتی که منافع حياتی شان در خطر افتاده، برخوردار است، و يا چنان پايه خود را از دست داده که يأس و بيچارگی    مايه ی شجاعت اش شده است. در شرايط مدرن فرهنگ سياسی، علم نظامی، حق رأی عمومی و خدمت نظام همگانی، تنها اطمينان کامل و يا ماجراجوئی ديوانه وار میتواند ملتها را در کشمکش اندازد. در جنگ فرانسه و پروس در سال ۱۸۷۰، از سوئی بيسمارک برای پروسی کردن آلمان میجنگيد، که به هر حال به معنی اتحاد ملی بود که هر آلمانی آن را از ابتدائی ترين ضروريات میدانست، و از سوئی ديگر دولت نالايق، منفور ملت و ناتوان ناپلئون سوم که برای تضمين حيات خود به مدت دوازده ماه ديگر حاضر بود به هرگونه ماجراجوئی تن در دهد. ترتيب نقش ها در جنگ روس و ژاپن نيز به همين گونه بود. از سوئی دولت ميکادو را مشاهده میکنيم که هنوز پرولتاريای انقلابی ای در برابرش قد علم نکرده بود و برای حاکميت سرمايه ی ژاپنی در خاور دور مبارزه میکرد و از سوی ديگر دولت استبدادی که مدت ها پيش عمرش به سر آمده بود و جبران شکست های داخلی را در پيروزی های خارجی میجست.

در کشورهای کهن سرمايه داری مطالبات “ملی”، يعنی مطالبات جامعه ی بورژوائی در تماميت آن، وجود ندارد که بورژوازی حاکم ادعای پرچم داری آن را داشته باشد. حکومت های فرانسه، بريتانيا، آلمان و اتريش از رهبری جنگ های ملی عاجزند. مصالح حياتی توده ها، مصالح مليتهای ستم کشيده و يا سياستهای داخلی وحشيانه کشورهای همسايه قادر نيست حتی يکی از اين حکومتهای بورژوا را به جنگی وادارد که ممکن است خصلتی آزادی بخش و در نتيجه ملی به خود گيرد. از سوی ديگر منافع چپاول گرانه کاپيتاليستی که گاه و بی گاه اين يا آن حکومت را اغوا میکند تا طنين مهميزها و يا شمشيرهايشان را به گوش جهانيان برسانند، نمی تواند کوچک ترين واکنشی در ميان توده ها برانگيزد. به اين دليل بورژوازی يا نمی تواند يا نمی خواهد فرمان و يا رهبری هيچ گونه جنگ ملی را به عهده گيرد. آنچه جنگهای مدرن ضدملی پيش می آورند با دو تجربه ی اخير در آفريقای جنوبی و خاور دور کاملاً روشن گرديده است.

شکست سنگين حزب محافظه کار امپرياليستی در بريتانيا در تحليل نهائی  به خاطر درسی که از جنگ بوئرBoer گرفته شد، نيست، بلکه نتيجه بسيار مهم تر و وخيم تر (وخيم از نظر بورژوازی) سياستهای امپرياليستی، خودمختاری سياسی پرولتاريای بريتانيا است که چون دست به کار شود با  گامهای هفت فرسنگی به پيش خواهد شتافت. عواقب جنگ های روس و ژاپن برای دولت پتروگراد هم آن چنان معروف عموم است که لازم به بحث نيست. اما حتی بدون اين دو تجربه هم حکومتهای اروپائی، از لحظه ای که پرولتاريا توانست روی دوپای خود بايستد، همواره از طرح انتخاب جنگ يا انقلاب بيم داشته است. دقيقاً همين ترس از شورش پرولتارياست که احزاب بورژوا را ناچار کرده است که با وجود تصويب مخارج هنگفت نظامی، در تأييد صلح خطابيه های وزين ايراد کنند و رؤيای دادگاه های داوری بين المللی و حتی تشکلّ دولتهای متحده اروپائی را در سر بپرورانند. البته اين خطابيه های رقت آور نه تخاصم ميان دولتها را از بين خواهد برد و نه زدوخوردهای مسلحانه را مانع خواهد شد.

صلح مسلحانه ای که در اروپا پس از جنگ پروس و فرانسه برمبنای توازن قدرتهای اروپائی برقرار شد نه تنها خدشه ناپذيری ترکيه، تقسيم بندی لهستان و حفظ اتريش، آن جامعه ی کثيرالنژاد رنگارنگ را، بلکه حتی ابقای استبداد روسيه را نيز، که سرتاپا در نقش ژاندارم ارتجاع اروپائی مسلح است، مسلم انگاشته بود. ليکن جنگ روس و ژاپن به اين نظام که مصنوعاً پابرجا نگه داشته میشد و رژيم استبدادی در پيشاپيش آن قرار داشت ضربه ای سخت وارد آورد. برای مدتی روسيه از اين به اصطلاح همآهنگی قدرتها به دور افتاد و توازن قدرتها به هم خورد. از سوی ديگر پيروزی های ژاپن غريزه ی متجاوزانه ی بورژوازی سرمايه دار را تحريک کرد، به ويژه بازار بورس را، که در سياست معاصر نقش مهمی به عهده دارد. امکان جنگ در خاک اروپا به شديدترين درجه خود رسيد. در همه جا کشمکش ها در حال مايه گرفتن است و اگر چه تا به حال از طرق ديپلماتيک از گسترش آن جلوگيری به عمل آمده است ليکن هيچ گونه تضمينی در مورد موفقيت آميز بودن اين تدابير در دراز مدت وجود ندارد. ولی جنگ اروپائی بدون شبهه به معنی انقلاب در اروپا خواهد بود.

به هنگام جنگ روس و ژاپن حزب سوسياليست فرانسه اعلام داشت چنانچه حکومت فرانسه به نفع استبداد روسيه دخالت کند، حزب سوسياليست پرولتاريا را به اخذ مصممانه ترين اقدامات حتی تا حد دعوت به قيام، فرا خواهد خواند. در ماه مارس ۱۹۰۶ هنگامی که کشمکش ميان فرانسه و آلمان بر سر مراکش به اوج خود میرسيد، دفتر سوسياليستی بين الملل تصميم گرفت که در صورت خطر بروز جنگ ” به احزاب سوسياليستی بين الملل و تمامی طبقه ی کارگر متشکل برای جلوگيری از جنگ و يا خاتمه دادن به آن،  بهترين روشهای عمل را ارائه نمايد.” البته اين قطع نامه ای بيش نبود. میبايست جنگی درگيرد تا اهميت واقعی آن آزمايش شود، ولی بورژوازی به انواع دلايل از اين آزمايش پرهيز میکند. به هر حال از بخت بد بورژوازی، منطق روابط بين المللی بسيار قوی تر از منطق ديپلماسی است.

ورشکستگی دولتی روسيه، صرف نظر از اين که چه در نتيجه مديريت مستعمر امور توسط بوروکراسی باشد و چه توسط حکومتی انقلابی اعلام شود که از پرداخت جزيه ی گناهان دولت پيشين سرباز میزند، اثری مهيب بر فرانسه خواهد گذاشت. حزب راديکال که اکنون سرنوشت سياسی فرانسه را در دست خود دارد، با رسيدن به قدرت، عهده دار حفاظت منافع سرمايه نيز گشته است. از اين رو، میتوان از هر نظر پذيرفت که بحران مالی ای که در اثر ورشکستگی روسيه پيش می آيد، مستقيماً به شکل بحران حاد سياسی ای در فرانسه تکرار خواهد شد که تنها با انتقال قدرت به دست پرولتاريا پايان میتواند يابد. به هر صورت، يا از طريق انقلاب در لهستان يا به دنبال عواقب يک جنگ اروپائی و يا در نتيجه ورشکستگی دولت روسيه، انقلاب به قلمروی اروپای کاپيتاليستی کهن اشاعه خواهد يافت.

ولی حتی بدون فشار حوداث خارجی مانند جنگ يا ورشکستگی، انقلاب چه بسا ممکن است در آينده ای بسيار نزديک به علت بالا گرفتن شديد مبارزه ی طبقاتی در يکی از کشورهای اروپائی فرا برسد. در اين جا سعی نخواهيم کرد به فرضيات ديگری بپردازيم که کدام کشور اروپائی نخست به جاده ی انقلاب گام خواهد نهاد، ولی ديگر در اين ترديدی نيست که تضادهای طبقاتی در کشورهای اروپائی در ايام اخير به اوج حدّت خود رسيده اند.

رشد بسيار سوسيال دموکراسی در آلمان در چارچوب مشروطيت شبه استبدادی ناگزير پرولتاريا را به نبردی آشکار با سلطنت فئودال- بورژوائی بر خواهد انگيخت. در سال اخير مسأله ايستادگی در برابر کودتای سياسی از طريق اعتصاب عمومی يکی از اساسی ترين مسائل حيات سياسی پرولتاريای آلمان شده است. در فرانسه، انتقال قدرت به حزب راديکال به طور قطعی پرولتاريا را از بندهائی که همکاری با احزاب بورژوائی در مبارزه بر ضد ناسيوناليزم و قدرت سياسی کليسا به دست و پايش پيچيده بود، رها خواهد کرد. حزب سوسياليست، غنی از سنتهای جاودان چهار انقلاب و بورژوازی محافظه کار که خود را در پشت نقاب راديکاليزم پوشانده است، رو در روی يکديگر ايستاده اند. در بريتانيا که دو حزب بورژوائی الاکلنگ پارلمانتريزم را قرنی است به حرکت در می آورند، پرولتاريا در اثر عوامل بسياری اخيراً در مسير سياسی مستقلی قدم نهاده است. با وجود اين که در آلمان اين فراشد چهار دهه به طول انجاميد، طبقه ی کارگر بريتانيا با داشتن اتحاديه های کارگری نيرومند و برخورداری از تجربه ی مبارزات اقتصادی، ممکن است با چند جهش بر سپاه سوسياليزم اروپا سبقت جويد.

اثر انقلاب روسيه بر پرولتاريای اروپا بسيار عظيم است. چه، گذشته از نابودی استبداد روسيه که نيروی اساسی ارتجاع اروپاست، اين انقلاب شرايط لازم اوليه انقلاب را در آگاهی و خُوی طبقه ی کارگر اروپا ايجاد خواهد کرد.

همانگونه که انکشاف سرمايه داری مناسبات اجتماعی را دگرگون ساخت، نقش احزاب سوسياليست نيز دگرگون ساختن آگاهی طبقه ی کارگر بوده و هست. اما کار آژيتاسيون و سازماندهی در ميان صفوف پرولتاريا در خود عاملی بازدارنده دارد. به همان نسبت که توده های بيشتری به سوسياليزم روی آورده اند و هر چه اين توده ها بيشتر متشکل شده و انضباط يافته اند، به همان نسبت محافظه کاری احزاب سوسياليست اروپا، به ويژه بزرگ ترين آنها، حزب سوسيال دموکرات آلمان، نيز افزايش يافته است. در نتيجه، سوسيال دموکراسی به مثابه سازمانی که تجربه سياسی پرولتاريا را در خود اندوخته است، ممکن است در زمانی مشخص مستقيماً به بازدارنده ی کشمکش آشکار ميان کارگران و ارتجاع بورژوائی تبديل شود. به عبارت ديگر اين امکان وجود دارد که در زمانی مشخص محافظه کاری پروپاگانديست- سوسياليست احزاب پرولتری از مبارزه ی مستقيم پرولتاريا به منظور در دست گرفتن قدرت جلوگيری کند. تأثير عظيم انقلاب روسيه نشان میدهد که ((اين تأثير)) محافظه کاری و جريان عادی امور حزب را از ميان خواهد برد و مسأله زورآزمائی آشکار را از ميان پرولتاريا و ارتجاع کاپيتاليستی در دستور روز قرار خواهد داد. مبارزه برای حق رأی عمومی در اتريش، ساکسونی و پروس تحت تأثير مستقيم اعتصابات اکتبر در روسيه سخت شدت يافته اند. با انقلاب در شرق ايده آليزم انقلابی به پرولتاريای غرب سرايت خواهد کرد و اين آرزو را در او برخواهد انگيخت که با دشمنانش “به روسی” صحبت کند. چنان چه پرولتاريای روسيه حتی صرفاً به علت پيشآمد موقتی شرايط در انقلاب بورژوائی ما، به قدرت برسد، از يک سو با خصومت متشکل ارتجاع جهانی و از سوی ديگر با آمادگی پرولتاريای جهان در پشتيبانی متشکل از وی مواجه خواهد گشت.

اگر طبقه ی کارگر روسيه تنها به اميد آن چه که خود در اختيار دارد رها شود، به مجرد اين که دهقانان به او پشت برگردانند، مسلماً به دست ضدانقلاب سرکوب خواهد شد. طبقه ی کارگر روسيه چاره ای نخواهد داشت جز اين که سرنوشت حاکميت سياسی خود و در نتيجه سرنوشت کل انقلاب روسيه را به سرنوشت انقلاب سوسياليستی در اروپا مرتبط سازد. آن قدرت عظيم سياسی- دولتی که به واسطه پيشآمد موقتی شرايط در انقلاب بورژوائی روسيه نصيب وی گرديده، به وزنه ی کفه مبارزه طبقاتی کل جهان سرمايه داری خواهد افزود. با قدرت دولتی در دست، ضدانقلاب در پشت، و ارتجاع اروپائی در مقابل، طبقه ی کارگر روسيه به سوی تمام رفيقمان خود در سراسر جهان بانگ کهن را، که اين بار برای حمله ی نهائی خواهد بود، برخواهد آورد:

کارگران همه ی جهان متحد شويد!

۱۰- مبارزه برای قدرت*

در برابر ما جزوه ای قرار دارد در باره ی برنامه و تاکتيک هایمان تحت عنوان “تکاليفی که پرولتاريای روسيه با آن روبرو است- نامه ای به رفقا در روسيه”. اين سند را پ- اَکسيلرُد P.Axelrod، اَسترف Astrov، مارتينُف  Martynov ، ل- مارتف Martov و س- سنکوفسکی S.Semkovsky امضا کرده اند.

مسأله ی انقلاب در اين “نامه” به طرزی بسيار کلی مطرح شده است،و هرچه نويسندگان از شرح موقعيتی که بروز جنگ ايجاد کرده است، به چشم اندازهای سياسی و نتايج تاکتيکی نزديک تر میشوند، به همان نسبت نيز از روشنی و دقت مطلب کاسته میشود تا آن جا که مفاهيم، پراکنده و تعاريف اجتماعی خود مبهم میگردند.

از خارج چنين به نظر میرسد که دو حالت بر روسيه غالب است: در وهله اول توجه به دفاع ملی که نظريات رُمانف ها تا پلخانف را شامل میشود و دوم نارضائی عمومی که اپوزيسيون بوروکراتيک فروند Fronde تا بروز آشوبهای خيابانی را در بر میگيرد. اين دو حالت غالب هم چنين در باره ی آزادی توده ای در آينده توهم می آفرينند، آزادی توده ائی که گويا از مبارزه در راه دفاع ملی برخواهد خاست. ليکن اين دو حالت تا حد زيادی مسئول طرح مسأله “انقلاب توده ای” به وجهی غيرصريح هستند. حتی موقعی که صوراً در مقابل “دفاع ملی” مطرح شده باشد.

جنگ و شکست هايش با خود هيچ مسأله انقلابی و يا نيروهای انقلابی برای حل اين مسائل به وجود نياورده است. برای ما تاريخ با تسليم ورشو به شاه زاده ی باواريايی آغاز نمی شود. تضادهای انقلابی و نيروهای اجتماعی هر دو همانند که نخست در سال ۱۹۰۵ با آن مواجه شديم. البته با گذشت ده سال اين تضادهای انقلابی و نيروهای اجتماعی به طور قابل ملاحظه ای تغيير يافته اند. بروز جنگ صرفاً ورشکستگی عينی رژيم را به شکلی مکانيک وار و گويا نمايان ساخته است. در عين حال جنگ آگاهی اجتماعی را نيز مغشوش کرده و به نظر می آيد که آرزوی مقاومت در برابر هيندنبورگ (۹) و همچنين احساس نفرت نسبت به رژيم سوم ژوئن (۱۰) به “همه گان” سرايت نموده است. ليکن همان گونه که سازمان دهی “جنگ مردم” از همان نخست خود را با پليس تزاری روبرو میيابد، و در نتيجه حقيقی بودن روسيه سوم ژوئن و افسانه بودن “جنگ مردم” آشکار میشود، به همان گونه پويش در جهت “انقلاب مردم” نيز در آستانه ظهور، خود را با پليس سوسياليست پلخانف مواجه میبيند، شخصی که اگر در پشت سر خود کرنسکی، ميليوکف، کوچکف و به طور کلی همه ی دموکرات های ملی و ليبرال های ملی غيرانقلابی و ضدانقلابی را نداشت، ممکن بود بتوان وی و کل گروهش را افسانه تلقی کرد.

البته اين “نامه” نمی تواند تقسيم بندی طبقاتی ملت را ناديده انگاشته و يا فراموش کند که ملت میبايد از راه انقلاب خود را از نتايج جنگ و از رژيم کنونی رهائی بخشد.

“ناسيوناليست ها و اکتبريست ها، ترقی خواهان، کادت ها، صاحبان صنايع و حتی بخشی(!) از روشنفکران راديکال يک صدا اعلام میدارند که بوروکراسی عاجز از دفاع از کشور است و طالب بسيج نيروهای اجتماعی به منظور دفاع از کشور هستند…” اين نامه در مورد ماهيت ضدانقلابی اين موضع که “برای دفاع از دولت اتحاد با حاکمان فعلی روسيه، با بوروکرات ها، اشراف و ژنرال ها” را تقبل میکند، به نتيجه ای درست رسيده است. هم چنين نامه به درستی موضع ضدانقلابی “وطن پرستان بورژوای از هر قماش” را خاطر نشان میسازد. در اينجا ما سوسيال- پاتريُت ها را، که در نامه هيچ اشاره ای به آنان نشده، نيز میافزائيم.

از اين نامه میبايد نتيجه گرفت که سوسيال دموکرات ها نه صرفاً منطقی ترين حزب انقلابی بلکه تنها حزب انقلابی در کشورند، و در کنار آنها نه تنها گروه هائی وجود دارند که در کاربُرد روش های انقلابی نااستوارترند، بلکه احزاب غيرانقلابی نيز هستند. به عبارت ديگر علیرغم “نارضائی عمومی” حزب سوسيال دموکرات در شيوه ی انقلابی طرح مسائل، در عرصه ی باز سياسی کاملاً منزوی است. اين اولين نتيجه میبايد به دقت در برآوردهایمان منظور شود.

البته بايد دانست که احزاب همان طبقات نيستند، چه ممکن است ميان موضعی که حزب در پيش میگيرد و منافع قشر اجتماعی ای که بر آن متکی است، ناهمآهنگی هائی ديده شود که چه بسا احتمالاً در آينده به تضاد ژرفی ميان آن دو بينجآمد. ممکن است سلوک حزب تحت تأثير خُلق توده ها تغيير کند. در اين بحث شکی نيست. براساس اين منطق است که بايد هر چه بيشتر در محاسبات خود نه بر مبنای عواملی ناپايدار و مشکوک نظير شعارها و تاکتيک های حزب بلکه براساس عوامل پايدارتر تاريخی يعنی ساختمان اجتماعی ملت، رابطه ی نيروهای طبقاتی و گرايش های انکشاف آن اتکاء نمائيم.

اما نويسندگان اين “نامه” از بررسی اين مسائل کاملاً اجتناب می ورزند. اين “انقلاب مردم” در روسيه ی ۱۹۱۵ چيست؟ نويسندگان صرفاً پاسخ    میدهند که انقلاب “بايد” توسط پرولتاريا و دموکراسی انجام بپذيرد. ما  میدانيم پرولتاريا چه معنی میدهد، اما “دموکراسی” چيست؟ آيا حزبی سياسی است؟ با آنچه در فوق اشاره رفت واضح است که چنين نيست. پس آيا توده های مردم است؟ کدام توده؟ از قرار معلوم اين توده همان خرده بورژواهای صنعتی و تجاری، روشنفکران و دهقانان است. منظور نويسندگان “نامه” فقط میتواند اينان باشد.

در يک سلسله مقاله تحت عنوان “بحران جنگ و چشم اندازهای سياسی” اهميت ممکنه ی انقلابی اين نيروهای اجتماعی را به طور کلی تخمين زده ايم. بر مبنای تجربيات انقلابی اخير، تغييراتی را که در طی ۱۰ سال گذشته در تناسب نيروهای اجتماعی موجود نسبت به سال ۱۹۰۵ به پيش آمده، جويا شديم. آيا اين تغييرات به سود دموکراسی (بورژوازی) و يا به زيان او بوده است؟ اين پرسش برای قضاوت ما در مورد دورنمای انقلاب و تاکتيکهای پرولتاريا مسأله مرکزی تاريخی است. آيا بورژوا- دموکراسی در روسيه از سال ۱۹۰۵ تا کنون نيرومندتر شده يا حتی بيشتر رو به زوال رفته است؟ تمام بحث های گذشته ما پيرامون مسأله سرنوشت بورژوا- دموکراسی دور میزده است و آنان که هنوز از پاسخ به اين مسأله عاجزند، چاره ای جز کورمال کورمال پيدا کردن راه خود در تاريکی ندارند. ما به اين سؤال بدين گونه پاسخ میدهيم که: انقلاب ملی بورژوائی در روسيه امکان پذير نيست، زيرا در آن جا از بورژوا- دموکراسی واقعاً انقلابی اثری نيست. دوران انقلاب های ملی- دست کم در اروپا- سپری شده است. به همان گونه که دوران جنگ های ملی گذشته است. ميان اين دو رابطه ای لاينفک وجود دارد. ما در عصری از امپرياليزم به سر میبريم که صرفاً منحصر به نظام فتوحات استعماری نيست، بلکه به معنی رژيم معينی در داخل کشور نيز هست. در اين نظام ملت بورژوا با رژيم کهن در ضديت نيست، بلکه اين پرولتارياست که با ملت بورژوا در تضاد می افتد.

صنعت گران و تاجرين خرده بورژوا به نقد در انقلاب ۱۹۰۵ نقش ناقابلی ايفا کرده اند. جای هيچ شبهه ای نيست که اهميت اجتماعی اين طبقه در    دهه ی اخير بيش از پيش کاهش يافته است. در قياس با کشورهای ديگری که از انکشاف اقتصادی قديمی تری برخوردارند، سرمايه داری روسيه با طبقات ميانی به نحوی بنيان کن تر و شديدتر برخورد میکند. قشر روشنفکر بدون ترديد رشد کمی بسياری کرده و نقش اقتصادی اش نيز فزونی يافته است. اما در عين حال حتی “استقلال” موهوم گذشته اش نيز به کلی از ميان رفته است. اهميت اجتماعی روشنفکران کاملاً به نقش آنان در سازماندهی صنايع سرمايه داری و در پرورش عقايد عمومی بورژوائی  بستگی دارد. پيوستگی های مادی اش با سرمايه داری او را در تمايلات امپرياليستی غرق ساخته است. همان طور که قبلاً هم ذکر شد، بنا بر “نامه ی” مزبور”حتی بخشی از روشنفکران راديکال. طالب بسيج نيروهای اجتماعی به منظور دفاع هستند.” اين مطلقاً نادرست است، زيرا نه تنها بخشی، بلکه همه ی روشنفکران راديکال بر اين عقيده اند، و در واقع بايد گفت که علاوه بر تمامی بخش راديکال روشنفکران، دست کم تعداد قابل ملاحظه ای از روشنفکران سوسياليست، اگر نه اکثريت ايشان، نيز اين بسيج را می طلبند. به سختی میتوان با آرايش ماهيت روشن فکران به صفوف “دموکراسی” افزود.

بدين ترتيب هم زمان با عقب نشينی روشنفکران از مواضع انقلابی خود، بورژوازی تجاری و صنعتی بيش از پيش نزول کرده است. دموکراسی شهری به عنوان عاملی انقلابی حتی ارزش يادآوری هم ندارد. در اين ميان تنها دهقانان باقی میمانند، اما تا آن جا که میدانيم نه اکسلرد و نه مارتف هرگز چندان اميدی به نقش مستقل انقلابی آنان نداشته اند. پس آيا ايشان به اين نتيجه رسيده اند که افتراق بلاوقفه طبقاتی در ميان دهقانان در طی 10 سال اخير نقش آنان را مهم تر کرده است؟ چنين فرضيه ای آشکارا در تضاد با  تمام نتايج تئوريک و همه ی تجربيات تاريخی است.

در اين صورت نامه ی مزبور از کدام “دموکراسی” صحبت میکند؟ و از “انقلاب مردمی” چه مفهومی دارد؟

شعار مجلس مؤسسان خود مستلزم وجود شرايط انقلابی است. آيا چنين شرايطی وجود دارد؟ آری. اين شرايط برقرار است. اما بيان آن به هيچ وجه در تولد فرضی بورژوا- دموکراسی، که گويا اکنون برای تسويه حساب با تزاريزم آماده و قادر است، متجلی نيست. برعکس، اگر اين جنگ مسأله ای  را کاملاً آشکار ساخته باشد، همانا عدم وجود دموکراسی انقلابی در کشور است.

تلاش روسيه ی سوم ژوئن برای حل مسائل انقلابی داخلی از طريق امپرياليزم به شکستی آشکار انجاميده است. اين بدان معنی نيست که احزاب مسئول يا نيمه- مسئول رژيم سوم ژوئن راه انقلاب را پيش خواهند گرفت، بلکه بدان معنی است که مسأله انقلابی با شکست مهيب نظامی بارزتر شده و طبقه ی حاکمه را بيش از پيش در مسير امپرياليزم خواهد راند، و اهميت تنها طبقه ی انقلابی در کشور دو چندان خواهد گشت.

ائتلاف سوم ژوئن متزلزل شده، اصطکاک و کشمکش های داخلی آنرا از هم دريده است. اين بدان معنی نيست که اکتبريست ها و کادت ها به بررسی مسأله انقلابی قدرت پرداخته و حمله به مواضع بوروکراسی و اشراف متحد را تدارک میبيند. بلکه بدين معنی است که قدرت مقابله حکومت در برابر فشار انقلابی بی ترديد برای مدتی معين تضعيف گشته است.

سلطنت و بوروکراسی اعتبار خود را از دست داده اند. اما اين بدان معنی نيست که ايشان نجنگيده قدرت را واگذار خواهند کرد. انحلال دوماً و تغييرات اخير کابينه نشان داد که چنن فرضيه ای تا چه اندازه از حقيقت به دور است. اما سياست ناپايداری بوروکراتيک، که هر چه بيشتر رشد خواهد يافت، به بسيج انقلابی پرولتاريا توسط سوسيال دموکرات ها کمک بسياری خواهد کرد.

طبقات پائينی شهرها و روستاها بيش از پيش خسته، مغبون، ناراضی و خشمگين میگردند. اين بدان معنی نيست که نيروی مستقل دموکراسی انقلابی دوشادوش پرولتاريا به مبارزه خواهد پرداخت، زيرا چنين نيروئی نه از    مايه ی اجتماعی و نه از افراد رهبر برخوردار است. بلکه بی شبهه بدين معنی است که نارضائی عميق طبقات پائين موجب تقويت فشار انقلابی طبقه ی کارگر خواهد گشت.

هر چه پرولتاريا کمتر در انتظار پيدايش دموکراسی بورژوائی روزشماری کند و هر چه کمتر خود را با بی ارادگی و محدوديت های خرده بورژوازی و دهقانان وفق دهد، به همان نسبت در نبرد خود راسخ تر و آشتی ناپذيرتر شده، آمادگيش برای “تا به آخر” رفتن، يعنی تسخير قدرت آشکارتر و دورنمای اقبال او در به همراه کشيدن توده های غيرپرولتر در لحظه ی نهائی وسيع تر خواهد گشت. البته هيچ کاری صرفاً با پيش گذاشتن شعارهائی    نظير “مصادره ی زمين ها” و غيره انجام نمی پذيرد. اين موضوع به نسبت وسيع تری در مورد ارتش نيز که دوام و يا سقوط حکومت بدان وابسته است، صادق است. توده ی ارتش تنها زمانی به سوی طبقه ی انقلابی متمايل خواهد شد که دريابد که اين طبقه تنها به غرولند و تظاهرات کفايت نکرده، بلکه  برای تصاحب قدرت میجنگد و احتمال پيروزی اش نيز میرود. مسأله ای عينی و انقلابی در کشور مطرح میشود- مسأله قدرت سياسی- که با جنگ ها و شکست های اخير به خوبی آشکار گرديده است. طبقه ی حاکمه بيشتر از پيش مختل میگردد. نارضائی ميان توده های شهری و روستائی فزونی می يابد. ليکن پرولتاريا تنها عامل انقلابی است که میتواند اکنون به مراتب بيش از سال ۱۹۰۵ از اين شرايط بهره گيرد.

چنين مینمايد که “نامه” در عبارتی به نکته ی مرکزی اين مسأله نزديک میگردد. بدين ترتيب که گفته میشود کارگران سوسيال دموکرات روسيه   میبايد “رهبری مبارزه ی ملی برای سرنگونی رژيم سلطنتی سوم ژوئن را به عهده گيرند.” ما نشان داديم که مبارزه “ملی” به چه مفهومی میتواند باشد. اما اگر “به عهده گرفتن رهبری” صرفاً بدين معنی نباشد که کارگران پيش رفته میبايست بدون اين که از خود بپرسند به چه منظور جانبازانه خون خود را بريزند، بلکه به اين معنی باشد که کارگران رهبری سياسی کل مبارزه را، که قبل از هر چيز مبارزه ای پرولتری خواهد بود، در دست گيرند، آن گاه روشن است که پيروزی در اين مبارزه میبايد به انتقال قدرت به طبقه ای که مبارزه را رهبری کرده، يعنی به پرولتاريای سوسيال دموکرات، بينجآمد.

از اين رو مسأله صرفاً تشکيل “حکومت موقت انقلابی” نخواهد بود- عبارتی تو خالی که فراشد تاريخی مضمون آن را معين خواهد کرد- بلکه مسأله تشکيل حکومت انقلابی کارگری، يعنی تسخير قدرت توسط پرولتاريای روسيه مطرح است. مطالباتی نظير مجلس ملی مؤسسان، ايجاد جمهوری، هشت ساعت کار در روز، خلع يد مالکين از زمين، همراه با خواست ختم فوری جنگ، حق خودمختاری ملت ها و تأسيس دول متحده اروپا در نقش آژيتاسيونی سوسيال دموکرات ها اهميت بسياری دارند. اما انقلاب پيش از   هر چيز و در درجه ی نخست مسأله ی قدرت است- مسأله نه شکل دولت (مجلس مؤسسان، جمهوری، دولتهای متحده) بلکه محتوی اجتماعی حکومت است. چنان چه پرولتاريا آمادگی نبرد برای تسخير قدرت را نداشته باشد، مطالبات تأسيس مجلس مؤسسان و مصادره املاک تحت شرايط کنونی تمام اهميت انقلابی خود را از دست خواهد داد، چه اگر پرولتاريا قدرت را از چنگ سلطنت به در نيآورد، هيچ کس ديگری اين کار را نخواهد کرد.

آهنگ فراشد انقلابی مسأله ويژه ی ديگری است و بستگی به برخی عوامل سياسی و نظامی، ملی و بين المللی دارد. چه بسا ممکن است که اين عوامل در تسريع يا تأخير، تسهيل پيروزی يا شکست انقلاب مؤثر باشند. اما شرايط هر چه باشد، پرولتاريا بايد مسير خود را به روشنی دريابد و آگاهانه در آن جهت گام بردارد. بالاتر از هر چيز ديگر بايد خود را از سرابهای فريبنده رها سازد. در طول تاريخ پرولتاريا تا به حال مضرترين توهمی که بيش از هر چيز به پرولتاريا صدمه وارد آورده همواره اتکاء به ديگران بوده است.

لئون تروتسکی

چاپ پترزبورگ ۱۹۰۶

يادداشت ها

۱- مارتف Julius Martov (۱۹۲۳- ۱۸۷۳) – از بنيان گذاران حزب سوسيال دموکرات روسيه و از همکاران نزديک لنين در دوره ی اوليه سوسيال دموکراسی روسيه. بعدها يکی از رهبران منشويک ها شد و با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ مخالفت کرد.

دن  Feodor Dan (۱۹۴۷- ۱۸۷۱) – از رهبران منشويک ها که عضو هيأت رئيسه شورای پتروگراد در سال ۱۹۱۷ نيز بود، وی با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ مخالفت کرد.

تسرتلی  Iraklii Tseretelli(۱۹۵۹- ۱۸۸۲) – از رهبران منشويک ها که بعداً نيز در حکومت موقت کرنسکی از مارس تا اوت ۱۹۱۷ وزير بود.

 

۲- پارووس Alexander Parvus (۱۹۲۴- ۱۸۶۹) – از تئوريسين های مارکسيست اروپای شرقی در اوايل قرن بيستم. تروتسکی در هم کاری با وی بود که ابتدا به نتايج تئوری انقلاب مداوم رسيد. ولی بعدها که پارووس از رهبران جناح موافق جنگ جهانی اول در حزب سوسيال دموکرات آلمان شد، تروتسکی به کلی از وی جدا شد.

۳- ويت SergeiY. Witle نخست وزير روسيه تزاری از سال ۱۹۰۳ تا ۱۹۰۶.

دورنوو P.Durnovo وزير کشور در کابينه ی ويت در دوره ی انقلاب ۱۹۰۵- وی يکی از ارتجاعی ترين سياستمداران تزاری بود.

۴- “قشر ممتاز سوم”  the Third Estate – در جامعه ی فئودالی هر يک از اقشاری که از امتيازات ويژه ی سياسی/ اقتصادی/ اجتماعی برخوردار بودند خوانده میشدند. قشر ممتاز اول، روحانيون و قشر ممتاز دوم، اشراف بودند. در طی دوران گذار به سرمايه داری کليه اقشاری که در مبارزه عليه اين امتيازات درگير بودند به Third Estate معروف شدند. تعريف ترکيب اجتماعی دقيق اين مقوله بسيار دشوار است Albert Soboul. در کتاب خود، انقلاب فرانسه ۱۷۹۹- ۱۷۸۷ در اين باره چنين مینويسد:

“قشر ممتاز سوم” طبقات عامه را در روستاها و شهرها دربر میگرفت. بورژوازی پائين و متوسط، عمدتاً صنعت گران و تاجران را نيز شامل میشد، اگر چه تميز روشن بين اين کاتگوری های مختلف اجتماعی ممکن نيست. به اينان، اعضاء حرفه های آزاد را نيز بايد اضافه کرد: آن رؤسای دادگاهی که به قشر اشراف ارتقاء نيافته بودند، وکلا، ماموريت ثبت احوال، معلمين، دکترها، و جراحان. نمايندگان شرکت های بزرگ و مالی به قشر فوقانی بورژوازی تعلق داشتند. از جمله معتبرترين شان متخصصين مالی، صاحبان کشتی، تحصيل داران مالياتی، و بانکداران بودند. اينان، از طريق بسيار از اشراف سبقت گرفته بودند، ولی آرمانشان اين بود که از طريق کسب مقامات دولتی و تشّرف، به صفوف اشرافيت راه يابند. آن چه که به “قشر ممتاز سوم”، علی رغم اين گوناگونی اجتماعی، وحدت ذاتی اش میبخشيد، مخالفت آن با مراتب موجود ممتاز و مطالبه ی تساوی مدنی بود.

از ترجمه ی انگليسی، صفحات ۴۳و ۴۴page number fonts

۵- ژاکوبنيزم  Jacobinism – گرايشی در انقلاب کبير فرانسه که جناح چپ رهبری جنبش بود. از معروف ترين رهبرانشان روبسپير و مارا را      میتوان نام برد. روبسپير رهبر حکومت فرانسه در دوره ۹۴- ۱۷۹۳- تا قبل از سقوط ژاکوبن ها از حکومت و روی کار آمدن ناپلئون بناپارت- بود.

۶- استوليپين Peter Stolypin (۱۹۱۱- ۱۸۶۲)- سياستمدار ارتجاعی دوران تزار. در دوره ی پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵ به مقام رئيس الوزرائی رسيد. در دوره ی نخست وزيريش برنامه ی اصلاحات ارضی ای را طرح کرد که هدف آن کمک به انکشاف قشری از دهقانان ثروتمند و انهدام کمونهای روستاها بود.

۷- دوما Duma- پارلمان روسيه که در سال ۱۹۰۵ توسط تزار نيکلای دوم تأسيس شد. قدرت اين پارلمان بسيار محدود بود و تزار به ميل خود تصميمات آن را تصويب يا لغو می کرد.

۸- هوهن زلرن Hohenzollern- خاندان سلطنتی حاکم بر آلمان از سال ۱۸۷۱ تا نوامبر ۱۹۱۸ که رژيم سلطنتی را انقلاب آلمان سرنگون کرد و قيصر ويلهم استعفا داد.

۹- هيندنبورگ Paul von Hindenburg (۱۹۳۴- ۱۸۴۷)- فيلد مارشال پروسی ارتش آلمان. در جنگ جهانی اول فرمانده قوای آلمان شد. بعداً به سال ۱۹۲۵ به رياست جمهوری انتخاب شد و در ژانويه ۱۹۳۳ هيتلر را به مقام کنسول اعظم منصوب کرد.

۱۰- رژيم سوم ژوئن- در طی روزهای ۱۴ الی ۱۶ ژوئن ۱۹۰۷ استوليپين، نخست وزير وقت روسيه تزاری، از دوما خواست که ۵۵نفر از اعضای دوما- همگی نمايندگان سوسيال دموکرات- را برای دستگيری و محاکمه تسليم دولت کنند. دوما اين خواست را نپذيرفت.

استوليپين نمايندگان سوسيال دموکرات را دستگير کرده، دومای دوم        را منحل کرد و دستور انتخابات دومای سوم را همراه با قوانين جديد انتخاباتی که مغاير قانون اساسی بود صادر نمود. اين کودتا دوره ای را آغاز کرد که   در تايخ روسيه به رژيم سوم ژوئن معروف شد. سوم ژوئن به تقويم قبل  از انقلاب روسيه مطابق میشود با ۱۶ ژوئن به تقويم متداول مسيحی.

پایان

 

*– Results and Prospects, Pioneer Publishers, New York, 1965 (translated by John G. Wright and revised by Brian Pearce)

*– اين اثر، نوشته ی سال ۱۹۰۶ است. هر کجا که اشاره به “انقلاب روسيه” است منظور انقلاب ۱۹۰۵ است. مترجم

 –* کافی است که خصائص ويژه ی روابط اوليه بين دولت و مدارس را به خاطر آوريم    تا متوجه شويم که مدارس، حداقل به همان اندازه محصول “مصنوعی” دولت بودند که    کارخانه ها. مساعی آموزشی دولت مؤيد اين “تصنع” است. شاگرادان گريزان از مکتب به زنجير کشيده میشدند. تمام مکتب به زنجير بود. درس خواندن نوعی خدمت بود. به شاگردان مواجب پرداخت میشد، غيره و غيره. ل- ت

*–  حتی بوروکرات ارتجاعی ای نظير پرفسور مندليف مجبور به اقرار اين موضوع است. در رابطه با توسعه ی صنايع وی میگويد: “سوسياليست ها نکته ای در اين جا ديدند و حتی  تا حدودی آن را درک هم کردند، ولی در پيروی از لاتين گرائی Latinism خود، به خطا رفته، توسل به زور را توصيه کرده، راه را برای غرايز وحشيانه ی عوام هموار ساخته، در پی انقلاب و قدرت کوشيدند.”(به سوی شناخت روسيه، ص ۱۲۰)- ل- ت

* اين ارقام مأخوذ از مقالات ميليوکف اند. جمعيت شهری تمامی روسيه، که شامل سيبريه و فنلاند نيز هست، مطابق سرشماری ۱۸۹۷، ۰۰۰، ۱۲۲، ۱۷ نفر يا ۲۵/۱۳ درصد کل جمعيت داده شده است (مندليف، به سوی شناخت روسيه، سن پطرزبورگ، ۱۹۰۶، دو جلد، جدول صفحه ۹۰). ل- ت

* هنگامی که مقايسه ی بی چون و چرا بين انقلاب روسيه و انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه رايج شده بود، پارووس(۲) اين واقعيت را به مثابه ی آن چه ويژگی سرنوشت انقلاب روسيه را تعيين میکند، گوشزد کرد. ل- ت

* لغواً به معنی بی شلوران- پائين ترين اقشار جمهوری خواه در انقلاب کبير فرانسه- مترجم

 -*کوه- حکومت حزب افراطی در انقلاب کبير فرانسه که در راس مجلس می نشست.- مترجم

* بولتن کينگ Bolton King، تاريخ وحدت ايتاليا، ترجمه روسی، مسکو، ۱۹۰۱، جلد اول، ص ۲۲۰- ل- ت

*  – دولت مشروطه، سمپوزيوم، چاپ اول، ص ۴۹. ل- ت

* منظور مارکس در اين جا از “طبقه متوسط” طبقه ای ست که منشاء بورژوازی است، ميان پرولتاريا و اشرافيت زمين دار.- مترجم

**- مارکس، آلمان به سال های ۵۰- ۱۸۴۸، ترجمه روسی، چاپ آلکسييوا Alexeyeva، ۱۹۰۵، صفحات ۹- ۸- ل-ت

* د- مندليف، به سوی شناخت روسيه، ۱۹۰۶، ص ۹۹. ل- ت

*– ک- کائوتسکی، کارگران آمريکائی و روسی، ترجمه روسی، سن پطرزبورگ، ۱۹۰۶، صفحات ۴ و ۵  – ل- ت

* – Caesar لقب گروهی از امپراطوران روم قديم است. به مفهوم ديکتاتور هم به کار میرود و در اين جا به همين معنی آمده است. مترجم

* – آيا ظهور و انکشاف مقدم اتحاديه دهقانان و بعد از آن گروه زحمت کشان (Trudoviki) در دوما(7) با اين استدلالات، و استدلالات بعدی تناقض دارد؟ به هيچ وجه. اتحاديه دهقانان چيست؟ اتحاديه ای است که برخی از عناصر دموکراسی راديکال، که دنبال توده هائی برای پشتيبانی از خود میکردند، هم راه با برخی از عناص آگاه تر دهقانان را دربر میگيرد- روشن است که اين شامل پائين ترين اقشار دهقانان نمی شود– و منشور سياسی آن انقلاب دموکراتيک و اصلاحات ارضی است.

در مورد برنامه ارضی اتحاديه دهقانان (“حق متساوی در استفاده از زمين”)، که علت وجود اين اتحاديه است، بايد به اين نکات توجه کنيم: هر چه انکشاف جنبش دهقانی وسيع تر و عميق تر شود و هر چه زودتر به نقطه ی مصادره ی زمين ها و توزيع آن ها برسد، به همان نسبت هم فراشد از هم پاشيده شدن اتحاديه دهقانان زودتر شروع خواهد شد، از هم پاشيده شدنی که ناشی از هزاران تضاد طبقاتی، محلی، روزمره و تکنيکی خواهد بود. اعضای آن، در  کميته های دهقانان، يعنی ارگان های انقلاب ارضی در روستاها، نفوذ خود را اعمال خواهند کرد، ولی نگفته پيداست که نهادهای اقتصادی- اداری کميته های دهقانی قادر نخواهند بود که وابستگی سياسی روستا بر شهر را از بين ببرند. وا بستگی ای که يکی از سيماهای اساسی جامعه مدرن است.

راديکاليزم و بی شکلی گروه زحمت کشان بيان تناقضات موجود در آرمان های انقلابی دهقانان است. در دوران توهمات مشروطه خواهی، آن ها مذبوحانه دنباله روی کادت ها (دموکرات های مشروطه خواه) بودند. در موقع انحلال دوما، آن ها طبيعتاً تحت رهبری گروه سوسيال دموکرات در آمدند. عدم استقلال نمايندگان دهقانان در لحظه ای که احتياج به نشان دادن ابتکار عمل مصممانه احساس می شود، يعنی در زمانی که قدرت بايد به دست انقلابيون بيفتد، به روشنی ديده خواهد شد. ل- ت

*– ن- رژکف، در باره ی مسأله ارضی، صفحات ۲۱ و ۲۲- ل- ت

 John Bellers -*- بلرز عضور پارلمان نبود، بلکه مالک کواکری بود که طرح خود را به صورت خطابيه ای به پارلمان منتشر ساخت. – يادداشت از مترجم انگليسی.

*– G. Jaeckh – توضيح مترجم انگليسی.

*– آتلانتيکوس، دولت آينده، نشر از “Dyelo “، سن پطرزبورگ، ۱۹۰۶، صفحات ۲۲ و ۲۳. ل- ت

*– به پيش گفتار من به خطاب به قضات ف لاسال، چاپ Molot، مراجعه کنيد. ل- ت

 –*از ناشه اسلوو، پاريس، ۱۷ اکتبر ۱۹۱۵- ل- ت

فایل پی دی اف pdf

https://www.marxists.org/farsi/archive/trotsky/works/1906/natayej-cheshmandazha.pdf

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران