مفهوم سوسیالیسم و ماهیت طبقاتی دولت شوروی

از میلیتانت شماره ۱۰۰: به مناسبت صدمین سالگرد انقلاب اکتبر ۱۹۱۷

مقدمه

پس از يک قرن تبليغات بر عليه انقلاب پرولتری اکتبر 1917 در روسيه، که شامل ترويج بدترين دروغ ها، از نشريات پر فروش گرفته تا تحقیقات و پژوهش های آکادمیک در «معتبرترین» دانشگاه های کشورهای امپرياليستی، بورژوازی هنوز از «شَبح کمونيسم» می هراسد. بورژوازی در سطح جهانی هنوز خطر روی آوردن توده ها به آرمان های کمونيسم و درس ها و دستاوردهای انقلاب اکتبر و دولت ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا در روسيه در اواخر دهۀ 1910 و اوایل دهۀ 1920، را جدی می گيرد. به خصوص پس از بحران اقتصادی 08-2007 – که هنوز پس از ده سال پرولتاريا و اقشار فقير جامعه از چنگ آن خلاص نشده اند – بورژوازی می داند که نظريات کمونيستی بسيار جذابتر از 20 يا 25 سال اخير شده اند.

و در شرایطی که نه فقط بين المللی کمونيستی موجود نيست، بلکه حتی يک حزب بلشويک-لنينيستی واقعی در يک کشور ساخته نشده است، بحران تاريخیِ رهبریِ پرولتاريا در سطح جهانی منجر به رشد نظريات رفرميستی «چپ» و  گرایشات دسته راستی و نژادپرست شده است. اين دو گرايش، که هر دو با چشم انداز تداوم و تحکيم نظام سرمايه داری عمل می کنند، «راه حل»-های دروغينی برای پرولتاريا و خرده بورژوازی فقير عنوان می کنند.

بر اساس تجارب و درس های انقلاب اکتبر، و ديگر انقلابات نافرجام و جمهوری های پرولتری که صرفاً چند ماه دوام آوردند، کمونيست های انقلابی معاصر اساس بازسازی و احيای مارکسيسم واقعی را در دست دارند. مارکسيسمی که به مبارزات زندۀ پرولتاريا و ديگر اقشار تحت استثمار و ستم جامعه، چه در کشورهای سرمايه داری عقب افتاده و چه در کشورهای امپرياليستی، پيوند خرده و در امر تقويت و گسترش نهادهای خود سازماندهی به آنان کمک، ياری و همکاری مرتب داشته باشد.

چنين مارکسيسمی، که درگير مبارزات روزانه است، ولی برای يک لحظه هم استراتژی و چشم انداز سرنگونی نظام سرمايه داری، داغان کردن دستگاه سرکوب دولت آن و جايگزينی آن با ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا را فراموش نمی کند، خود نيز از توده های مبارز می تواند بياموزد که چگونه تئوری ها و نظرياتی که دستاورد تاريخ مبارزات جهانی هستند را به برنامه ای انقلابی برای ساختن حزب بلشويک-لنينيستی تبديل کند. و چنين برنامه ای نه فقط جوابگوی مطالبات پرولتاريا خواهد بود، بلکه آن طبقه را برای رهبری همۀ طبقات و اقشار تحت استثمار و ستم – زنان، اقليت های ملّی، جوانان و غيره – که خواهان مبارزه بر عليه طبقۀ سرمايه دار و دولتش هستند، در دست بگيرد.

پس از صد سال کار بورژوازی با انقلاب اکتبر، دولتی پرولتری، کمونيسم و حتی فرد لنين تمام نشده است. کتاب های جديد، مقالات، نمایشگاه های هنری، برنامه های تلویزیونی و فیلم ها همان دروغ های قديمی را – مانند اسطورۀ اکتبر يک کودتا بود! – را با استفاده از تکنولوژی های جديد چهره ای جديد داده اند. و يا با استفاده از آمار و ارقام مجرد – مثلا بدون اینکه اشاره ای به جنگ داخلی کنند از افزايش گرسنگی در زمان لنين در مقايسه با زمان تزار سخن می گويند! – مسئلۀ اصلی پیروزی انقلاب اکتبر را ناگفته می گذارند: انقلاب اکتبر برای اولين بار پرولتاريا را به قدرت دولتی رساند. نظرات مارکس را ديگر از تئوری به علمی برای هدايت مبارزه برای رهايی پرولتاريا و کلّ نسل بشری تبديل کرد. قدرت دولتی مسئلۀ کلیدی هر انقلاب و سير آن است، و برای انقلاب پرولتری قدرت دولتی در محدوديت يک کشور بالاخره به انحطاط کشیده می شود.

پس از صد سال بلشويک-لنينيست ها هم انقلاب اکتبر را فراموش نکرده اند. امروز ما به آن چون اساس فعاليت انتقادی و انقلابی خود می نگريم.

مراد شيرين – ۷ نوامبر ۲۰۱۷

***

مفهوم سوسياليسم

سوسياليسم نه مفهومی ست متعلق به دوران تاريخ مُدرن بشر و نه مفهومی ست ويژه طبقۀ کارگر. تاريخ مساوات و عدالت اجتماعی، تاريخ هزاران سالۀ بشری است. در واقع از مقطعی که دوران کمونيسم اوليه و مالکيت قبيله ای سپری شد بشريت هم چنان در آرزوی رجعت به «دوران طلايی» مالکيت جمعی به سر می برده است.

از زمان افسانه های يونان قرن هشتم قبل از ميلاد مسيح، که خود محصول سنتی قديمی تر دوران «کرونوس» (Cronus)- تا زمان «افلاطون» و آموزش مذاهب مختلف، به ويژه در دوران اوليه آن ها. اين قبيل عقايد برای اقشار فقير و بی چيز بسيار جذابيت داشت. مثال جالبی که از حيطۀ الفاظ فراتر رفت، بيت المال (خزانۀ مردم) دوران اوليۀ اسلام است. اين خزانه از غارت اموال غير مسلمان پُر شد. به هر حال، در اکثر موارد، در حالی که اديان جديد تدريجاً به بخشی از دستگاه دولتی تبديل می شدند، علمای مقدس به موعظه درباره «بهشت موعود» مشغول بودند. اين همه اما، انواع گوناگون توزيع دوبارۀ فقر بود تا ثروت. با پيدايش بورژوازی، صنعتی شدن توليد و شکل گيری پرولتاريا پايه مادی آزادی بشريت در دوران سرمايه داری به وجود آمد.

سوسياليسم علمی

در اوايل قرن نوزدهم هم درک عملی تر و “علمی”تری از سوسياليسم آغاز به رشد کرد. اين تئوری ها که بعداً به نام «سوسياليسم تخيلی» شناخته شدند، به خاطر پژوهش اجتماعی آن ها “بدون در نظر گرفتن تفکيک طبقاتی” و جايگزينی “ابتکار عمل شخصی” با “عمل تاريخی” مورد انتقاد مارکس و انگلس قرار گرفتند. و اين به اين خاطر بود که به پرولتاريا، که در آن زمان در دوران طفوليت به سر می برد، به مثابۀ “طبقه ای بدون هرگونه ابتکار تاريخی” نگريسته می شد. اما رشد نازل و نسبی صنعت هنوز به وجود آمدن “شرايط رهايی پرولتاريا” را موجب نمی گشت. با قرار دادن مبنای خود بر پايۀ شرايط “خيالی” و نه “شرايط رهايی تاريخاً مهيا گشته”، تعجبی نداشت که سوسياليست های تخيلی “تمام اعمال سياسی، به ويژه عمل انقلابی” را مردود می شماردند.[1] با رشد نيروهای مولده و مبارزه طبقاتی پرولتاريا، اين تئوری ها ارزش عملی خود را از دست داده و راه را برای درک مفاهيم علمی سوسياليسم هموار ساختند.

مارکس و انگلس اما، خود را به انتقاد از سوسياليست های تخيلی محدود نکردند. آن ها هم چنين در انتقاد به سوسياليسم فئودالی ی ضد انقلابی، سوسياليسم خرده بورژوايی و سوسياليسم محافظه کارانۀ بورژوايی نيز ثابت قدم بودند. سوسياليسم به عنوان آلترناتيو سرمايه داری، در ذهن طبقات مختلف دارای معانی و انگيزه های متفاوت است.[2] «بيسمارک» که در مقام رياست حکومت آلمان در اواخر دهه 1870 قانون «ضد سوسياليستی» را تصويب کرد، چند سال پس از آن اعلام داشت که: “دولت بايد به معرفی بيشتر سوسياليسم در پارلمان ما بپردازد.”[3]

آن چه که در پی اين مسئله هويدا گشت. سوسياليسم «پدرخانی» دولت به عنوان اولين سيستم تأمين اجتماعی در اروپا بود. اين سيستم شامل بيمه سوانح کارگری، بيمه درمان و حق بازنشستگی بود. برقراری اين سيستم به تقويت و استحکام دولت بورژوايی کمک شايان کرده و به مُدلی برای ديگر کشورهای اروپا تبديل گرديد.[4] اين گونه رفرم ها که در ذهن کارگران به سرمايه داری ظاهری پسنديده می بخشد، تا به امروز ادامه داشته است. حتی صرفاً صحبت از اين قبيل رفرم ها دارای کاربردی سياسی است.

لزوم دورۀ انتقالی

مارکس و انگلس و همۀ سوسياليست های انقلابی از آن زمان تا کنون بر اين باور بوده اند که ساختمان کمونيسم نمی تواند در فردای تصرف قدرت سياسی توسط پرولتاريا صورت گيرد. بديهی ست که برای رسيدن به مرحله اول جامعۀ کمونيستی (که به خاطر نفوذ «انترناسيونال دوم» به نام مرحلۀ سوسياليستی شناخته می شود). جامعه ای که در آن طبقات و دولت ناپديد گشته و همگان از توليد اجتماعی بر مبنای نيروی کارشان برداشت می کنند، به دوران انتقالی ای نياز است که طی آن نيروهای مولده رشد کرده و پايۀ مادی شرايط زوال تدريجی دولت و طبقات فراهم می گردد.

تفاوت مرحلۀ اول جامعه کمونيستی و مرحلۀ دوم آن ( مرحلۀ بالاتر) در اين است که در مرحلۀ اول هنوز نوعی از حق بورژوايی وجود دارد[5] و در مرحلۀ بالاتر به هر کس به اندازۀ نيازش از توليد اجتماعی تعلق می گيرد. در اين مرحله تفاوت کار فکری و کار يدی از ميان خواهد رفت. واضح است که برای رسيدن به اين مرحله از رشد، به ويژه در کشورهايی که از لحاظ اقتصادی عقب مانده اند، به يک دوران انتقالی نياز است. به هر حال به دليل ضربۀ استالينيسم (و شريک ناميمون آن سوسيال دمکراسی) اين مفاهيم اوليه عمدتاً در هاله ای از ابهامات قرار گرفته اند استالينيست ها يا لزوم وجود چنين دورانی (انتقالی) را منکر می شوند و يا، همين دوران، (يعنی، به اعتقاد مارکس مرحله اول جامعه کمونيستی) را مرحلۀ سوسياليستی می نامند.

اولاً، آن ها فراموش می کنند که بين وجوه مختلف توليدی، هميشه دورانی از انتقال وجود داشته است. هنگامی که پرولتاريا به کسب قدرت سياسی نايل آيد، پس از آن بايد توسط ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا تمام روابط جامعه کهن را از طريق ابزارهای انقلابی متحول سازد. مبارزه طبقاتی با برقراری ديکتاتوری پرولتاريا خاتمه نمی يابد. بر عکس، از آن جا که مانع اصلی در مقابل هژمونی پرولتری، يعنی دولت بورژوايی، از ميان برداشته شده است، مبارزه طبقاتی برای اولين بار در تاريخ بشر به از ميان رفتن طبقات منجر می گردد و نه به ظهور طبقۀ استثمارکننده نوين.

بنابر اين با آغاز دوران انتقالی، همان طور که مارکس مکرراً تأکيد داشت، قدرت دولتی چيزی به جز «ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا» نيست.[6] اگر قدرت دولتی چيزی به جز اين باشد، نه تنها انتقالی به مرحله اول جامعه کمونيستی صورت نخواهد گرفت، بلکه در نهايت جامعه به دوران سرمايه داری عقب گرد خواهد کرد.[7]

دوماً، استالينيست ها ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا، يعنی دوران انتقالی را «سوسياليسم» می نامند. اما آن ها هم چنين فراموش می کنند که در سوسياليسم به عنوان مرحلۀ اول جامعه کمونيستی طبقات و دولت ديگر وجود خارجی ندارند. و به هر کس به اندازه کارش در چارچوب توليد اجتماعی تعلق می گيرد.[8] به علاوه، از آن جا که پرولتاريا مستقيماً درگير سازماندهی و برنامه ريزی جامعه می شود، ضرورتاً شالودۀ تفاوت های کار فکری و يدی مورد تحول قرار می گيرد.

دوران انتقالی

بديهی ست که تا زمانی که اين گونه بدفهمی های رايج در مورد مفهوم سوسياليسم وجود دارد مشکلات عديده ای بر سر راه برداشتن قدم های مشخص برای رسيدن به آن وجود خواهد داشت. اين پژوهش از سوی بلشويک ها و به ويژه توسط «پروبراژنسکی» و «بوخارين»[9] در حالی که از طريق جدال با مشکلاتی که بر سر راه برقراری پايه های اوليه جامعه نوين سوسياليستی در کشوری عقب مانده (هم چون روسيه در آن مقطع) وجود داشت، به توضيح و موشکافی اين مفاهيم اوليه پرداختند. اکنون زمان آن فرا رسيده که اين توضيحات و موشکافی های آنان از زير آوار استالينيسم بيرون کشيده شود. هم چنين ضروريست که اين مفاهيم اوليه در پرتو حداقل 70 سال گذشتۀ مبارزه طبقاتی مورد بازنگری قرار گيرند.

هيچ يک از وجوه توليدی به شکل خالصی رشد نکرده اند. رشد يک وجه توليد نوين به معنی خلع يد از اشکال اقتصادی موجود است. اين خلع يد به اين معنی است که در ابتدا اين اشکال اقتصادی تحت تسلط وجه توليد نوين قرار گرفته و در نهايت از ميان برداشته خواهند شد. رشد وجه توليد نوين اما، بر اساس آشکار شدن جنبه های ذاتی و قوانين ويژۀ آن. و به صورت خطی، انجام نمی گيرد. قوانين وجه توليد حاکم به واسطۀ تأثير نيروهای مقاومی که از طريق اشکال ديگر بر آن وارد می گردد، هميشه از مسير اين رشد خطی جدا می گردند.

انتقال به سوسياليسم با دوران انتقالی وجوه توليدی ديگر، تفاوت های اساسی دارد. برای مثال، اگر انتقال از دوران فئودالی به سرمايه داری را در نظر بگيريم و آن را با انتقال از سرمايه داری به سوسياليسم مقايسه کنيم، به دو تفاوت اصلی بر خواهيم خورد.

اول، توليد کاپيتاليستی (کالايی) قبل از انقلاب بورژوايی در بطن جامعۀ فئودالی آغاز به رشد می کند. در نتيجه انقلاب بورژوايی تنها رشد سريع تر توليد کالايی و در واقع سرمايه داری را تسهيل می کند. در صورتی که ساختمان پايه های اقتصاد سوسياليستی جامعه آينده پس از تسخير قدرت توسط پرولتاريا آغاز می گردد. آن چه که در اختيار بورژوازی ست، پرولتاريا تنها از طريق ديکتاتوری انقلابی خود به دست می آورد.

بنياد و اساس اقتصاد سوسياليستی مجموعه ای لاينفک را تشکيل می دهند. بنابر اين نه می توانند به صورت نطفه ای در جامعه سرمايه داری آغاز به رشد کنند، و نه اين که به شکل «خود بخودی» در دوران انتقالی. دوران «پيشا تاريخی» سوسياليسم تنها می تواند از طريق دخالت سياسی و انقلابی ی آگاهانه پرولتاريا در اقتصاد آغاز گردد. از طريق نهادهای دولت کارگری، صنايع بزرگ، به عنوان اولين انباشت سوسياليستی، به مالکيت اجتماعی (سوسياليستی) در خواهند آمد. اين مالکيت اجتماعی از طريق متمرکز کردن صنايع بزرگ در دست دولت کارگری و تحت کنترل مستقيم کارگران صورت می گيرد و نيازمند حداقلی از منابع، جهت سازماندهی رهبری سوسياليستی صنعت خواهد بود.

دوم، دوران «پيشا تاريخ» سرمايه داری صنعتی شامل دوران «مانوفاکتورها» است. تنها وجود چند مانوفاکتور لازم بود تا برتری وجه توليد نوين (سرمايه داری) به وجه توليد کهن (فئودالی) ثابت گردد. در مورد سوسياليسم اما، اين گونه «جنگ و جدل پارتيزانی» به کار نمی آيد. انباشت جزئی و يا تدريجی ی سوسياليستی قادر به حل مسائل پايه ای سازماندهی سوسياليستی توليد نخواهد بود. جامعه ای که در حال انتقال به سوسياليسم است به آن چنان انباشتی نيازمند است که:

1- به بخش دولتی امکان به دست آوردن (و در مورد کشورهای پيشرفته، حفظ سطح تکنولوژی موجود) سطح تکنولوژی موجود در کشورهای پيشرفته صنعتی را بدهد؛

2- به برنامه ريزی اداری کل مجموعۀ اقتصاد دولتی، سازماندهی علمی نيروی کار و تغيير لازم در پايۀ تکنيکی اقتصاد دولتی، کمک رساند؛

3- رشد تمام مجموعۀ اقتصاد دولتی، و نه تنها بخش هايی از آن، را تضمين کند. زيرا بخش های وابسته کل مجموعه، بايد در پيشرفت خود با هم هماهنگ شوند.

واضح است که، از آن جا که در دوران گذار اقتصاد ترکيبی از اشکال متفاوت است، به يک ضمانت سياسی برای طی کردن اين دوران گذار نياز است. و از آن جا که در دوران گذار از سرمايه داری به سوسياليسم تفاوت بنيادين بين شکل سياست و شکل اقتصاد تنها در نوع سازماندهی آن هاست، لذا در طول اين دوران تسلط سياست بر اقتصاد از ملزومات است. برای مثال، کارخانه ای که تحت کنترل کارگری ست می تواند با استفاده از تکنيکی مشخص، به توليد همان کالاهايی مشغول باشد، که کارخانۀ ديگر، با همان تکنيک مشابه، اما بدون کنترل کارگری، تفاوت اينست که توليد در کارخانۀ اولی در خدمت انباشت سوسياليستی قرار خواهد گرفت و توليد در کارخانۀ دوم در جهت خرابکاری در روند اين انباشت. “تحت مجموعه شرايط خاصی، بيش از هر چيز، در مقابل خود تغيير عملکردهای ديالکتيکیِ سازمان های کارگری را داريم. کاملاً واضح است که اين وضعيت تا آن جا که به جا به جائی روابط حاکم مربوط می کردد، چيز ديگری نمی تواند باشد، زيرا طبقۀ کارگری که قدرت دولتی را به دست آورده بايد به طور اجتناب ناپذيری به قدرتی تبديل گردد که به عنوان سازمانده توليد ظاهر می شود”[10] و اين دقيقاً همان دليلی ست که اهميت ماهيت دولت را برجسته می کند. “کوچک ترين هسته های ابزار کار بايد به عوامل آن روند عمومی سازماندهی ای تبديل گردند که به طور سيستماتيک توسط منطق جمعیِ طبقۀ کارگر رهبری می شود. طبقه کارگری که تجسم مادی خود را در بالاترين و متشکل ترين شکل سازمانی خود، يعنی ابزار دولتی خود، در می يابد.”[11]

بنابر اين، تضمين کننده اصلی دوران گذار از سرمايه داری به سوسياليسم همانا «ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا» است. بوخارين تمام يک فصل از اثر خود را به قهر «”ماوراء اقتصادی” در دوران انتقالی» اختصاص می دهد. لنين کل محتوای اين فصل که شامل نقل قول هايی از مارکس و انگلس در رابطه با قهر و قدرت سياسی ست را تأييد می کند.[12] “زور قابلۀ هر جامعه کهنی ست که آبستن جامعه ای نوين است. خودِ قدرت اقتصادی ست.”[13] برای بلشويک ها اين بسيار واضح بود که “قدرت دولت انقلابی نيرومندترين اهرم انقلاب اقتصادی است.”[14] “قدرت دولتی [پرولتاريا]، ديکتاتوری آن، دولت شورايی عامل از ميان برداشتن پيوندهای کهن اقتصادی و برقراری پيوندهای نوين اقتصادی را در خود دارند. `قدرت سياسی در جوهر واقعی خود چيزی به جز قدرت سازمان يافتۀ يک طبقه برای سرکوب طبقه ديگر نيست.`[15] «قدرت متمرکز يافته» روی بورژوازی به عنوان قدرتی اقتصادی نمايان می گردد، قدرتی خواهد بود که بعد از هم پاشيدن روابط توليدی سرمايه داری منجر گشته و اسکلت عينی مادی توليد را در خدمت پرولتاريا قرار می دهد…”[16]

از دست دادن همين قدرت سياسی و اقتصادی منجر به منحرف شدن تاريخ از مسير خود شد و خودِ بوروکراسی، به عنوان نتيجه تأثير شکست انقلاب جهانی، عامل شکست انقلابات بسياری گرديد. بنابر اين ما بايد، به بررسی آن دلايلی بپردازيم که باعث مرگ ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا و جايگزينی آن با ديکتاتوری ضد انقلابی بورکرات ها شد.

مرگ ديکتاتوری پرولتاريا و ماهيت طبقاتی دولت شوروی

روشن است که انقلاب اکتبر سيستم سرمايه داری را در امپراطوری تزار سرنگون کرد و پس از آن جنگ داخلی و شکست انقلاب در اروپا، به ويژه در آلمان، به مقدار زيادی موقعيت دولت کارگری را تضعيف کرد.

«سياست نوين اقتصادی» (نپ) به دادن امتيازاتی به کولاک ها و عوامل مشابه، به عنوان فرجه ای جهت فراهم آوردن شرايط رشد نيروهای مولده، منجر گرديد. از آن جا که قدرت دولتی توسط دولتی کارگری- اگرچه به شکل «ناهنجاری های بورکراتيک»، اعمال می شد، امتيازات «نپ» ماهيت انتقالی ی جامعه شوروی را تهديد نمی کرد.

اما مقطعی فرا رسيد که اين بوروکراسی عملاً قدرت دولتی را از پرولتاريا غصب کرد؛ و از آن جا که عامل اصلی برای انتقال جامعه ای فرا-انقلابی به جامعه ای سوسياليستی همانا وجود ديکتاتوری انقلابی پرولتارياست، بنابر اين از اين مقطع به بعد نمی توان جامعه شوروی را به عنوان جامعه ای در حال گذار به سوسياليسم تلقی کرد. (از آن جا که بسياری از به اصطلاح طرفداران سوسياليسم ديگر به آن اعتقاد ندارند، بنابر اين ما در اين جا به تزهای «سوسياليستی» در مورد شوروی نمی پردازيم.)[17]

و در مورد کسانی که ادعا می کنند استالينيست ها مسئول برگرداندن سرمايه داری به شوروی هستند، هرچند به شکل انحصار دولتی ی آن، بايد گفت که تمام شواهد امر عکس آن را ثابت می کند. اين دوستان با استناد به استدلال فوق نمی توانند تغييرات کنونی در شوروی را پاسخ دهند. اگر شوروی سرمايه داری است ديگر مشکل خصوصی سازی سرمايه های ملی شده (يعنی دولتی شده) از کجا نشأت می گيرد؟ آيا کشورهای بسياری و از آن جمله کشورهای عقب افتادۀ سرمايه داری هم چون مصر به راحتی به اين نوع خصوصی سازی در مدتی کمتر از چند هفته دست نيافتند؟

تز سرمايه داری دولتی اما، مشکلات عديدۀ ديگر هم دارد. اگر تا کنون سرمايه داری در شوروی برقرار شده است، چه موقع اين عمل صورت گرفت؟ تأثير آن بر جامعه شوروی چه بود؟ آيا عدم توافق جناح های مختلف در روند خصوصی سازی سرمايه ها می توانست متضمن وقوع «کودتا» گردد؟

سرمايه داری شکل تعميم يافتۀ توليد کالايی ست. اما شوروی با مشکل کمبود توليد اجناس مواجه است. آن چيزی هم که توليد می شود اکثراً به شکل گسترده ای قابل استفاده نيست (مثلاً هزار تا کفش يک لنگه!) و يا خطرناک تر از اين (مثلاً توليد تلويزيون هايی که از داخل قابل منفجر شدن هستند). به وضوح اکثر اجناس ساخت شوروی ارزش مصرفی ندارند، چه رسد به ارزش مبادله. يک کالا بايد دارای هر دو خصلت فوق باشد تا بتوان آن را «کالا» خواند.

به علاوه، اين چه نوع سرمايه داری ای است که دارای بحران توليد کالا در سطح پائين تر از تقاضا، کمبود “سرمايه”گذاری اوليه و کمبود نيروی کار است؟ اين ها همه نکات مقابل آن چيزی ست که به عنوان جنبه های مختلف بحران سرمايه داری شناخته می شوند. اگر مثال های مجارستان و چکسوالکی را مرتبط فرض کنيم. وضعيت در کشورهای فوق نشان می دهد که به کاراندازی دوبارۀ سرمايه داری “بدترين جنبه های هر دو نظام” را در خود خواهد داشت: ارتش بيکاران، توليد نازل و کمبود سرمايه.

آن هايی که تزهايی هم چون پيدايش جامعه طبقاتی ی نوين و يا «فرماسيون» اجتماعی ی نوين را مطرح می کنند. در واقع يکی از اوليه ترين نکات ماترياليسم تاريخی را از خاطر می برند: “هيچ نظام اجتماعی ای ناپديد نخواهد شد مگر اين که تمام نيروهای مولده آن نظام که هنوز جای رشد برای آن ها باقی ست، رشد کرده باشند، و هيچ روابط توليدی ی نوينی جايگزين روابط توليدی کهن نخواهد شد مگر اين که شرايط مادی جديد برای رشد آن ها در بطن جامعه کهن فراهم شده باشد.”[18] اين جامعۀ نوين کشف شده به کجا می رفت؟ شرايط مادی در حال نُضج گرفتن به چه نوع روابط توليدی ای منتهی می شد؟

اکنون واضح است که «اتحاد شوروی» هميشه در حال يک دورۀ “تجدد” (رنسانس) به يک سيستم سرمايه داری به سر می برد. اتحاد شوروی جامعه ای در حال ايستا بود که پايه های اقتصادی اش همواره د رحال انحطاط بود. بنابر اين شرايط مادی ای که در “بطن” آن در حال نُضج گرفتن بود به دوباره ظاهر شدن اجتناب ناپذير روابط توليدی سرمايه داری منجر گرديد.

آن هايی که از تز «دولت کارگری منحط» دفاع می کنند عليرغم قراردادن خود بر پايه ای استوار، اما دارای مشکلاتی نيز هستند. آن ها از درک اين مسئله که انحطاط خود دارای درجات مختلف است؛ و اين که، انحطاط خود به پيدايش پديده جديدی منجر می گردد، عاجزند. تا چه مدتی می توان دولت بوروکراتیک را دولت منحط کارگری خواند؟ چطور می توان همواره از جامعۀ انتقالی، بر اين اساس که برنامه ريزی دولتی و مالکيت ملی وجود دارد، دفاع کرد؟[19]

دولت کارگری و يا ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا بر اساس نمايندگی ی شوراهای کارگری (و در کشورهای عقب افتاده، شوراهای دهقانان) بنا نهاده شده است. قدرت شوراها در روسيه به مثابۀ ارگان های قدرت پرولتری، درهمان سال های اوليۀ جنگ داخلی متوقف گرديد.

در سال 1919 گزارش لنين به کنگرۀ هشتم «حزب کمونيست روسيه» به نکات زير اشاره داشت: “استثمارکنندگان از ميان برداشته شده اند. اما سطح فرهنگی توده ها رشد نکرده است، و بنابر اين بوروکرات ها به بازگشتن به موقعيت های سابق خود پرداخته اند.”[20] لنين مکرراً به “ناهنجاری بوروکراتيک”[21] دولت کارگری انگشت می گذارد. با توجه به از ميان رفتن بخش عظيمی از پرولتاريا، به ويژه راديکال ترين آن ها، در جنگ داخلی، کنترل هر چه بيشتر در دست «فانکسيونرها»ی سابق دولت تزاری قرار گرفت. اين “ناهنجاری بورکراتيک” با شکست انقلاب پرولتری در کشورهای پيشرفته صنعتی، هرچه بيشتر تقويت شد.

ادغام هر چه بيشتر دولت و حزب، و پس از آن از ميان رفتن کامل حزب از طريق «عضوگيری لنينيستی»، برای بورکرات های تزاری و مقام طلبان جديد امکان به دست آوردن تمام آپاراتوس دولتی فراهم گشت.[22] تروتسکی در نوشتۀ خود «دولت کارگری و مسئلۀ ترميدور و بناپارتيسم» به چندين نتيجه گيری رسيد؛ اول اين بود که، “ترميدور… درمقابل ما قرار ندارد بلکه آن را پشت سر گذاشته ايم. ترميدوری ها می توانند تقريباً دهمين سالگرد خود را جشن بگيرند.”[23] سال 1925 پايان دولت کارگری را نشان می زند. دولت کارگری ای که طبقۀ کارگر در سنگرهای انقلاب و ميدان های جنگ داخلی بر عليه ارتش سفيدها و 12 قدرت امپرياليستی به دست آورده بود، در نهادها و وزارتخانه های دولتی از دست داد.

بورکراسی ای که در روسيه بين پرولتاريا و دهقانان و، در سطح بين المللی بين پرولتاريا و سرمايه داری قرار گرفته بود. از طريق برقراری يک بالانس قدرت بين اين طبقات و در مقابل يکديگر قراردادن آن ها به حفظ سلطۀ خود موفق گرديد (اين خود توضيح دهندۀ بسياری از زيگزاگ های آن است). بورکراسی که از رهبری کارگری در انقلاب و جنگ داخلی خلاص شده بود، برای اولين بار قدرت دولتی و کنترل منابع جامعه را به انحصار خود در آورد. اين منشاء و جوهر دولت بورکراتيک حاکم در اتحاد شوروی است.

بوروکرات ها نمی توانستند بدون به کارگيری مقدار زيادی سرمايه های کشورهای امپرياليستی و قبولاندن آن به طبقه کارگر، به استقرار مجدد سرمايه داری در روسيه موفق گردند. آن ها هم چنين بايد خود به خادمين عادی جامعه سرمايه داری تبديل می شدند. موقعی که در قدرت قرار گرفتند. ديگر از دست دادن آن برای آنان ميسر نمی بود؛ و هر چه بيشتر در قدرت باقی می ماندند به بدتر شدن وضعيت اقتصادی منجر می گشت. از لحظه ای که بوروکراسی خود به قشر حاکم تبديل شد امکان انتقال به سوسياليسم ديگر از ميان رفته بود.

دستاوردهای انقلاب اکتبر

بسياری از رفقا با شور و شوق زيادی از دفاع از دستاوردهای اکتبر صحبت می کنند. اما آن ها هيچ گاه مشخصاً در مورد اين دستاوردها حرفی نمی زنند. موقعی ای هم که تحت فشار به آن ها می پردازند طبق معمول به مخمصه های رايج در می غلطند: مالکيت ملی و يا انتقالی، برنامه ريزی دولتی، اشتغال کامل، سوبسيدهای دولتی، رشد عظيم نيروهای مولده و غيره. آن ها اين مسئله که وظايف اساسی و بنابر اين دستاوردهای بلشويک ها چه بود را به فراموشی می سپارند.

اصلی ترين دستاورد انقلاب اکتبر برقراری ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا بود. اگر از دستاوردها صحبت شود، بنابر اين بايد به جنبه های مختلف اين ديکتاتوری رجوع کرد: داغان کردن پليس ديکتاتوری تزاری، ارتش و پليس مخفی تزار(Okhrano) و جايگزينی آن ها با ميليشيای کارگری، ارتش سرخ و پليس مخفی دولت کارگری روسيه (Cheka)؛ انتخاب و نه انتصاب نمايندگان، مأموران رسمی و قضات، و قراردادن آنان تحت استيضاح لحظه ای و صرفاً پرداخت دستمزدی معادل ميانگين دستمزد يک کارگر؛ و ديگر جنبه های قدرت طبقه کارگر که به برداشتن قدم هايی در راستای حاکميت و ادارۀ جامعه از طريقی که در نهايت به از ميان برداشتن خود طبقه کارگر و ديگر طبقات اجتماعی می رسيد. به عبارتی ماديت بخشيدن به اولين فاز جامعه کمونيستی.

تا آن جا که به اين دستاوردهايی که رفقا با اکراه مطرح می کنند بر می گردد، اين ها دستاوردهای بوروکراسی هستند و نه دستاوردهای ما، دلايل اجتماعی و مادی ای وجود دارد که بوروکراسی به انجام برخی از اقدامات و به اعلام برخی از گفته ها پرداخت[25].[24]

در طول دوران انتقالی دولت چيزی به جز ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا نمی تواند باشد و ملی کردن نه به مفهوم اجتماعی (سوسياليستی) کردن است و نه مرحله ای پايين تر از آن.[25] اگر مالکيت دولتی کنترل کارگری را دربر نداشته باشد- کنترلی که خود شکلی انتقالی برای رسيدن به مديريت کارگری، دارد- هرگز اين مالکيت به مالکيت اجتماعی تبديل نخواهد شد. به علاوه برای مارکس روابط اصلی در جامعه روابط مالکيت نبودند، بلکه روابط توليدی مطرح بودند. هر “تعريفی از مالکيت به عنوان رابطه ای مستقل، مقوله ای جداگانه… چيزی به جز توهم متافيزيکی و يا روی آوری به حقوق الهی نيست.”[26]

تا آن جا که به برنامه ريزی مربوط می شود، اين برنامه ريزی توسط بورکراسی برای حفظ موقعيت اجتماعی خود انجام گرفته بود. برنامه ريزی ای نبود که توسط خود توليدکنندگان برای رفع نيازمندی های خود آنان انجام گرفته باشد (از اين مسئله که اين برنامه ريزی هرگز در رابطه با سطح توليد واقعی نبود، می گذريم). برنامه ريزی ای که توسط کارگران انجام گرفته باشد بايد هدف تقليل ساعات کار را نشان دهد تا اين که پرولتاريا بتواند از وقت فراغت خود در جهت بالا بردن سطح فرهنگ برای مداخلۀ هر چه بيشتر در اداره دولت و جامعه استفاده کند.

اشتغال کامل در روسيه از طريق پايين نگه داشتن سطح تکنيک و نتيجتاً سطح نازل بارآوری کار صورت می گرفت. در عمل به اين معنی بود که زنان سالخورده (Babushka) به جاروب کردن خيابان ها در ساعات اول روز بپردازند و به همين صورت بکارگيری ديگر اشکال تکنولوژيک عقب مانده. فراموش نکنيم که در دورۀ دهۀ 1930 اشتغال کامل به معنی چيزی در سطح بردهِ کشی در کمپ های سيبری بود.

سوبسيد دولتی به تحمل پذير کردن سختی های اقتصادی تحميل شده به پرولتاريا منجر گرديد و در واقع به عنوان عاملی در روند حفظ از هم پاشی جامعه عمل می کرد.[27]

نکته مورد توجه در مورد رشد اقتصادی اتحاد شوروی اين است که عليرغم تمام شواهد عينی در رد آن. بسياری از ارقام اغراق آميز که از طرف بوروکراسی در اين مورد انتشار يافته است را باور کرده اند. دستاوردهايی از قبيل موفقيت در بکارگيری تکنولوژی فضايی و صنعت اسلحه سازی از استثنائات هستند. از طريق ارجحيت دادن به پروژه های خاصی، منابع موجود چه به لحاظ کيفی و چه کمی به اين بخش از صنعت منتقل شود. به هر حال ادامه حيات بوروکراسی هميشه به رشد اين دو رشتۀ صنعتی وابسته بوده است.

به خاطر اين، پيشرفت بخش های صنعت ديگر قربانی اين وضعيت وخيم شدند. صنعت نفت به عنوان صنعت کليدی اين کشور مثال خوبی است. در آذربايجان ماشين هايی که در اين صنعت به کار گرفته می شوند از لحاظ سطح تکنولوژيک به دهه 1940 متعلق هستند.

رشد اقتصادی روسيه در مقايسه با کشورهای پيشرفته سرمايه داری ناچيز است، و همين درصد از رشد هم به قيمت شکستن کمر و جان ميليون ها کارگر و «کارگران پرکار جنبش استخانوف» (Stakhanovist) تمام شده است. زيرا آنان فکر می کردند که اين همه تلاش شان به ساختمان جامعه سوسياليستی کمک می رساند. اگر بارآوری نيروی کار در اتحاد شوروی از بارآوری نيروی کار در جوامع سرمايه داری بيشتر بود اکنون شاهد سرنگونی سرمايه داری می بوديم تا استالينيسم.

مشکلات جامعه شوروی حل شدنی نيست مگر طبقۀ کارگر اين کشور به پس گرفتن آن چيزی که در اواسط دهه 1920 از دست داد، اقدام کند- يعنی «ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا». انقلاب پرولتری نوين همواره از آن مقطع تا کنون در دستور کار اين طبقه بوده است. اين انقلاب در صورتی ماديت می بخشد که طبقۀ کارگر روسيه توسط حزب پيشتاز انقلابی خود رهبری شود.

مراد شيرين – نوامبر ۱۹۹۱

اين مقاله نخستين بار توسط «نشر کارگری سوسياليستی» به انگليسی منتشر شد و سپس در شماره های 5 و 6 نشريه تئوريک (Communist Open Polemic for Revolutionary Unity) در سال 1992 انتشار يافت. در اينجا بخش اول آن، که در مورد «کودتا» اوت 1991 بود، چاپ نشده است.

یادداشت ها

[1] مارکس و انگلس، «مانيفست حزب کمونيست»، منتخب آثار جلد 1، مسکو 1983 ص 135- 134. کليه نقل قول ها به زبان انگليسی هستند.

[2] همان جا، ص 134- 127

[3] اکثر کتاب ها در مورد بيسمارک چنين مطالبی را شامل می شوند. يک نمونه مشخص کتاب «بيسمارک: انقلابی سفيد» نوشته «لوتارگول»، لندن 1986 است. در صفحه 129 آن کتاب آمده است که: “سوسياليسم دولتی در حرکت به پيش است و به هيچ وجه کسی نمی تواند جلوی آن را بگيرد، هر کس آن را بپذيرد قدرت را به چنگ خواهد آورد.”.

[4] “با کسی که دارای حقوق بازنشستگی است… راحت تر می توان کنار آمد تا کسی که چنين آينده ای ندارد.” بيسمارک هم چنين در مورد حقوق بازنشستگی می گويد که آن “به پرورش افکار محافظه کارانه در ذهن منجر می گردد.” همان جا 129.

[5] “در اين جا اصولاٌ حق برابر هنوز حق بورژوايی است” يعنی، “حق برابر هنوز مهر محدوديت های بورژوايی را بر خود دارد.” به اين دليل که توليدکنندگان متفاوت دارای قدرت جسمی و توانايی ی فکری متفاوت هستند. در نتيجه “حق برابر حقی است نابرابر برای کار نابرابر”. رجوع کنيد به مارکس «نقد برنامه گتا»، آثار منتخب مارکس و انگلس جلد 3، مسکو، 1983، ص 18.

[6] همان جا. ص 26.

[7] رجوع کنيد به بخش بعدی اين نوشته «دوران انتقالی».

[8] “بر طبق آن، توليدکنندگان منفرد پس از کسر مخارج (اداری، اجتماعی و صندوق های بيمه) همان چيزی را از جامعه دريافت می کند که به آن داده است. همان مقدار کاری را که او به شکلی به جامعه تحويل داده به شکل ديگری دريافت می کند.” مارکس و انگلس منتخب آثار ص 18.

[9] رجوع کنيد به «علم اقتصاد نوين» پروبراژنسکی، آکسفورد 1965؛ و «اقتصاد دوران گذار»، بوخارين، نيويورک 1971. اين چاپ اثر بوخارين شامل يادداشت های حاشيه ايی لنين نيز می شود. بنابر اين می توان به نظر او در مورد آثار بهترين تئوريسين های بلشويک در مورد دوران گذار پی برد.

[10] بوخارين، همان جا ص 79- 78. لنين زير تمام اين پاراگراف را خط کشيده و در حاشيه نوشته است: (بسيار عالی!).

[11] همان جا، ص 79 .

[12] همان جا، فصل 10 ص 161- 148. در پايان اين فصل لنين می نويسد: اين فصل بسيار عالی ای ست.

[13] بوخارين از مارکس نقل قول می آورد (مارکس. کاپيتال جلد 1، لندن 1983، ص 703)، همان جا، ص 150.

[14] همان جا، ص 151.

[15] در همان جا بوخارين از قول مارکس می گويد: “قدرت سياسی به مفهوم درست آن، چيزی به جز قدرت سازمان يافته ی يک طبقه برای سرکوب طبقه ی ديگر نيست.” مارکس و انگلس «مانيفست حزب کمونيست». ص 127. لنين زير اين جمله را خط کشيده است.

[16] همان جا، ص 151.

[17] شايد بهترين استدلال نقل قول های خودِ بوخارين باشد که تئوری «سوسياليسم در يک کشور» را برای بوروکراسی، پس از مرگ لنين، تئوريزه کرد. در سال 1920 موقعی که هنوز يک بلشويک بود او چنين نوشت: “ديکتاتوری پرولتاريا، در صورت ايزوله بودن پرولتاريای کشورهای متفاوت از يکديگر، به پيروزی نخواهد رسيد. بنابر اين، يک اتحاد، يک همبستگی، يک به هم پيوستگی، يک پيمان بين تمام پرولتاريای در حال خيزش جمهوری های شورايی ضرورتی لازم الاجرا در روند مبارزه طبقاتی است.” همان جا. ص 173.

[18] مارکس، «پيش گفتار بر سهمی بر نقد اقتصاد سياسی». منتخب آثار مارکس و انگلس، جلد 1، ص 504.

[19] دفاع از شوروی در برابر حمله نظامی، موقعی که اين تهديد وجود داشت، مسئله ديگری است. اگر ما موضع مارکس را در مورد جنگ روسيه- ترکيه و موضع تروتسکی در مورد جنگ ايتاليا (دوره فاشيسم) و اتيوپی را در نظر بگيريم. در خواهيم يافت که در هر دو مورد مسئله اساسی اين است که شکست کشور پيشرفته تر به ايجاد توازن قوايی در جهت منافع پرولتاريا، در سطح جهانی، منجر می گردد. برای مثال می توان به نامه ی مارکس به «ويليام ليبنخت»، 4 فوريه 1878 رجوع کرد. “شکست روس ها به تسريع هر چه بيشتر انقلاب در روسيه منجر می گردد”. مارکس و انگلس، مجموعه آثار جلد 45، لندن 1990، ص 296. هم چنين رجوع شود به نوشته ی تروتسکی، “جنگ ايتاليا- اتيوپی” که در ژوئيه 1935 نگاشته شده است. “البته که ما خواهان شکست ايتاليا و پيروزی اتيوپی هستيم.” نوشتجات لئون تروتسکی 36- 1935، نيويورک 1977، ص 41.

[20] لنين، مجموعه آثار جلد 29، ص 184.

[21] از همان سال 1918 لنين در نوشته ی خود “وظايف فوری حکومت شوروی” از ضرورت مبارزه عليه اين انحراف سخن می گويد. رجوع کنيد به مجموعه آثار لنين، جلد 27، ص 274.

[22] هم چنين تعداد معدود از کارگران به بخشی از بورکراسی تبديل شده بودند. اين کارگران شامل آن بخشی می شدند که يا شوق انقلابی خود را از دست داده بودند و يا به لحاظ سياسی کم تجربه بودند. “جايگاه اجتماعی کمونيستی که اتومبيلی و يا آپارتمان زيبايی در اختيار دارد با کمونيستی که در يک معدن کار می کند فرق دارد.” رجوع کنيد به راکوفسکی، «خطرات حرفه ایِ قدرت». درمنتخب نوشتحات در مورد اپوزيسيون در شوروی 30 – 1923، لندن 1980. ص 126.

[23] نوشتجات لئون تروتسکی 35- 1934، نيويورک 1974، ص 182.

[24] آن هايی که به اساسنامه استالينيست ها توهم دارند بايد به ماده 4 اساسنامه 1918 “حزب کارگر” (بريتانيا) رجوع کنند در اين ماده آمده است: “مالکيت اشتراکی ابزار توليد و بهترين سيستم اداری مردمی و کنترل هر يک از صنايع” به عنوان يکی از اهداف حزب است. رجوع کنيد به پيش نويس اساسنامه به اضافه ی دفترچه قوانين حزب کارگر. که به کنفرانس ناتينگهم، ژانويه 25- 23، 1918 ارائه شد. لندن 1917، ص 4. اين قانون اخيراً تغيير کرده است (آوريل 1995).

[25] برای بلشويک ها تفاوت بين ملی کردن و اجتماعی کردن کاملاً واضح بود. رجوع کنيد به “علم اقتصاد نوين” پروبراژنسکی، ص 83. “ملی کردن آن چه که توسط سرمايه داری انباشت شده شامل دوره اوليه انباشت سوسياليستی نمی شود. بلکه برعکس، آغاز آن است.” هم چنين رجوع کنيد به “اقتصاد دوران گذار” بوخارين، ص 120. “واضح است که دولتی کردن «در کل» دارای محتوای مادی طبقاتی ی متفاوتی است. به طبق کاراکتر طبقاتی خود دولت ربط دارد.” در نتيجه “ما بايد صريحاً ملی کردن توسط بورژوازی را از ملی کردن توسط پرولتاريا جدا کنيم.” در کنار جمله فوق لنين چنين يادداشت کرده است: “کاملاً همين طور است”. شايد زمان آن فرارسيده که شکل سومی از ملی کردن، يعنی، ملی کردن بوروکراتیک را هم به رسميت بشناسيم.

[26] مارکس، “فقر فلسفه”، مسکو 1976، ص 142.

[27] رجوع کنيد به يادداشت شماره 3.

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران