مارکسیست ها و انتخابات

boycot

مارکسیست های و انتخابات (پی دی اف)

مارکسیست‌ها چه رویکردی به انتخابات و حکومت پارلمانی دارند؟ در تاریخ جنبش سوسیالیستی دو دیدگاه اصلی و در نهایت تماماً متفاوت و مغایر با یک‌دیگر حول این مسأله به وجود آمده یا هم‌زیستی داشته‌اند.

رویکرد اول، رفرمیسم است که مدعی می‌شود حکومت پارلمانی فرصتی به طبقۀ کارگر می‌دهد که با انتخاب یک اکثریت سوسیالیست، سوسیالیسم را محقق کند. این دیدگاه بر گذار مسالمت‌آمیز و تدریجی به سوسیالیسم تأکید می‌کند و مهم‌ترین جنبۀ فعالیت سوسیالیست‌ها را در کارزارهای انتخاباتی و فعالیت مقامات منتخب سوسیالیست می‌بیند.

گرایش دیگری که نخست مارکس و انگلس تدوین کردند و سپس لنین و رزا لوکزامبورگ به تفصیل شرح دادند، خواهان سرنگونی انقلابی دولت با اتکا به مبارزۀ توده‌ای طبقۀ کارگر و جایگزینی آن با ارگان‌های جدید قدرت کارگری می‌شود.

گرایش رفرمیستی‌ای که اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 در آلمان پَر و بال گرفت، به کامل‌ترین شکل در کلام ادوارد برنشتاین، همکار سابق انگلس، تشریح می‌شود؛ برنشتاین در اثر رفرمیستی‌اش به نام «سوسیالیسم تکاملی» که هم‌چون بمب صدا کرد می‌نویسد:

«وظیفۀ سوسیال دمکراسی عبارت است از سازماندهی سیاسی طبقات کارگر و توسعۀ آن‌ها به‌عنوان یک دمکراسی و مبارزه برای تمامی رفرم‌ها در دولت که به منظور ارتقای طبقات کارگر و دگرگونی دولت در مسیر دمکراسی به کار گرفته می‌شوند»

اما حتی کارل کائوتسکی، رهبر پیشین نظری حزب سوسیال دمکرات آلمان و منتقد دیدگاه‌های برنشتاین هم «تسخیر قدرت سیاسی» را اساساً به معنی تسخیر پارلمان درک می‌کرد. به عنوان مثال او در سال 1912 نوشت:

«هدف مبارزۀ سیاسی ما همانی است که همواره تاکنون بوده: تسخیر قدرت دولتی به واسطۀ کسب اکثریت در پارلمان و ارتقای پارلمان به موقعیت فرماندهی در درون دولت و قطعاً نه نابودی قدرت دولتی»

کائوتسکی هرگونه اقدام توده‌ای را-نظیر اعتراضات خیابانی و اعتصابات- روش‌های غیرنرمال مبارزه می‌دانست و تأکید بر این روش‌ها را به‌عنوان «تک‌بعدی بودن» و «کوتولگی و رشدنیافتگی اقدام توده‌ای» محکوم می‌کرد.

در سنت اولیۀ سوسیالیسم تمایز این دو گرایش اغلب به این دلیل مبهم می‌شد که هم رفرمیست‌ها و هم انقلابیون هر دو از عبارت واحد «تسخیر قدرت سیاسی» طبقۀ کارگر، منتها برای توصیف دو هدف کاملاً متفاوت، بهره می‌بردند.

مارکس و انگلس پیرامون دولت و پارلمان و انتخابات

مارکس و انگلس در سراسر حیات سیاسی خود همیشه می‌گفتند که طبقۀ کارگر-فارغ از اندازه و وضعیت توسعه‌یافتگی‌اش- باید خود را مستقلاً به مثابۀ یک طبقه و به قول مانیفست کمونیست «متعاقباً در یک حزب سیاسی» متشکل کند.

درست چند ماه بعد در جریان انقلاب‌های 1848 که اروپا را درنوردید، مارکس و انگلس به‌عنوان اعضای برجستۀ یک گروه کوچک از سوسیالیست‌ها در اتحادیۀ کمونیست‌ها، به‌عنوان چپ‌ترین جناح جنبش رادیکال بورژوادمکراتیک در انقلاب آلمان شرکت کردند.

اتحادیه با تنها چند صد عضو در اروپا آن‌قدر بزرگ نبود که به‌عنوان یک نیروی مستقل عرض اندام کند. اما در مسیر انقلاب برای مارکس روشن شد که به دلیل ماهیت بزدل و مردّد عناصر رادیکال طبقۀ متوسط، طبقۀ کارگر بنا به ضرورت می‌بایست برای محافظت از منافع طبقاتی‌اش خود را مستقلاً سازمان بدهد.

مارکس در «خطابیه به اتحادیۀ کمونیست‌ها» (1850) توصیه می‌کرد که در مسیر آتی انقلابی، حزب کارگران «همراه با» دمکرات‌های خُرده بورژوا علیه جناحی که قصد سرنگونی‌اش را دارند گام بردارد، اما «هرجا که اینان بخواهند موقعیت خود را بسته به منافع خویش تثبیت کنند در مقابل‌شان بایستد».

حزب کارگران علاوه بر مسلح کردن خود و سازماندهی کلوب‌های تمرکزیافته و مستقل، می‌بایست چنان‌چه در نتیجۀ طغیان انقلابی یک مجمع ملی شکل می‌گرفت، آماده می‌بود که کاندیداهای خود را برای انتخابات آلمان معرفی کند:

«حتی جایی‌که هیچ امیدی برای انتخاب آنان نیست، کارگران باید نامزدهای خود را معرفی کنند تا از استقلال‌شان محافظت کنند، قدرت خویش را بسنجند و رویکرد انقلابی و موضع حزب خود را در معرض توجه عموم قرار دهند. آنان نباید با عبارات توخالی دمکرات‌ها از راه به‌در شوند. فی‌المثل دمکرات‌ها خواهند گفت که نمایندگان کارگران باعث انشعاب در حزب دمکرات می‌شوند و به نیروی ارتجاعی شانس پیروزی می‌دهند. تمامی این حرف‌ها برای فریفتن پرولتاریا است. پیشرفتی که حزب پرولتاریا به این نحو با عمل مستقل خود به دست می‌آورد، به مراتب مهم‌تر از زیان‌های ناشی از حضور چند مرتجع در میان مجمع نمایندگان است»

البته این استدلال که نباید به کاندیداهای سوسیالیست یا چپ‌گرا رأی داد، چون امکان پیروزی‌شان نیست و بنابراین تنها به قدرت‌گیری جناح راست کمک می‌کند، یک استدلال نخ‌نما در امریکا علیه تقابل با نظام دوحزبی حاکم است. انگلس در نامه‌ای به سال 1893 به یک همکار امریکایی اشاره کرد که «قانون اساسی» امریکا مانع تشکیل یک حزب کارگری می‌شود، چرا که «از منظر قانون اساسی … هر رأیی که به نفع کاندیدایی خارج از یکی از دو حزب حاکم به صندوق ریخته شود، تلف‌شده محسوب می‌شود».

پس از فروکش موج انقلاب، نامۀ اداری مارکس به کُنجی انداخته شد. اما مارکس و انگلس آن‌قدر زنده بودند که شاهد تشکیل نخستین حزب توده‌ای کارگران سوسیالیست در آلمان باشند، چنان حزبی که بتواند از پارلمان آلمان (رایشتاگ) برای پیشبرد اهداف خود استفاده کند.

حزب سوسیال دمکرات آلمان در سال 1875 از درون ادغام دو حزب مختلف شکل گرفت: یک حزبِ متأثر از مارکسیسم و یک حزب پیرو «کسب اصلاحات از طریق مصالحه با دولت پروس». البته مارکس و انگلس از همان ابتدا منتقد کاستی‌های سیاسی این حزب بودند و همیشه با هر کوششی که بخواهد خصلت طبقاتی-کارگری آن را رقیق کند، مبارزه می‌کردند.

اوایل سال 1879 مارکس و انگلس نامه‌ای اداری را به رهبران حزب ارسال کردند. در این نامه از رهبران پرسش شده بود که آیا حزب «به بیماری پارلمانی آلوده شده و معتقد است که با رأی عمومی، روح‌القدس در منتخبین حلول می‌کند؟» در این نامه به مقاله‌ای به قلم ادوارد برنشتاین و سایرین نیز حمله شده بود. این مقاله ایدۀ یک جنبش سوسیالیستی به رهبری «همۀ انسان‌های سرشار از عشق واقعی به بشریت» را می‌ستود و در عوض به هر آن‌کس که جنبش را با تقلیل به «مبارزۀ تک‌بُعدی کارگران صنعتی برای پیشبرد منافع خودشان» به «ابتذال بکشاند» می‌تاخت.

این مقاله از حزب می‌خواست که «خویشتن‌دار و هوشیار و باملاحظه» رفتار کند تا مبادا «با برافراشتن شبح سرخ، بورژوازی را وحشت‌زده کند»؛ گذشته از این‌ها، مردان «فرهیخته» را فرامی‌خواند تا حزب را در رایشتاگ نمایندگی کنند.

مارکس و انگلس تاجایی به نویسندگان تاختند که اعلام داشتند اگر این افراد قصد دارند «از موقعیت رسمی خود برای مقابله با خصلت پرولتری حزب استفاده ببرند» می‌بایست حزب را ترک کنند. برای برنشتاین و سایرین:

«قرار نیست از برنامه چشم‌پوشی شود، بلکه صرفاً قرار است برنامه تا مدتی نامعلوم به بعد موکول شود. آن‌ها برنامه را می‌پذیرند، منتها نه برای خود و در طول عمرشان، بلکه برای بعد از مرگ و به‌عنوان ماترک و میراثی برای فرزاندان و نوه‌هایشان. در این میان “همۀ انرژی وتوان” خود را وقف همه نوع خُرده‌کاری‌ می‌کنند، نظم موجود سرمایه‌داری را کمی وصله‌پینه می‌زنند تا وانمود کنند که لااقل کاری صورت گرفته است، منتها کاری که در عین حال هشداری برای بورژوازی نباشد…

قریب به 40 سال است که ما تأکید کرده‌ایم مبارزۀ طبقاتی نیروی محرک بلاواسطۀ تاریخ است و به خصوص مبارزۀ طبقاتی میان بورژوازی و پرولتاریا اهرم عظیم انقلاب اجتماعی مدرن است؛ از این رو نمی‌توانیم با کسانی همکاری داشته باشیم که به دنبال حذف آن مبارزۀ طبقاتی از جنبش هستند. در مقطعِ بنیان‌گذاری انترناسیونال صراحتاً شعارمان را این‌گونه فرمول‌بندی کردیم: رهایی طبقۀ کارگر می‌بایست به دست خود طبقۀ کارگر تحقق یابد. از همین رو نمی‌توانیم با کسانی همکاری کنیم که علناً می‌گویند کارگران بی‌سوادتر از آنند که خودشان را رها کنند و باید از بالا و به دست خیّرین اقشار فوقانی و پایینی طبقات متوسط رها شوند»

انگلس به قدر کافی زنده بود که شاهد رشد آرای انتخاباتی حزب آلمان باشد. سال 1884، یک سال پس از مرگ مارکس، حزب بیش از نیم میلیون رأی آورد. سال 1890 و مجدداً 1898 و بعدتر 1912 آرای آنان هر بار دو برابر شد و به بیش از چهار میلیون رسید. قانون ضدّ سوسیالیستی که در فاصلۀ سال‌های 1878 و 1891 اجرا می‌شد و هدف از آن مهار نفوذ سوسیالیسم بود، عملاً آوازۀ سوسیال دمکراسی را به‌عنوان حزب اپوزیسیون همه‌جا پراکند.

انگلس از موفقیت‌های حزب به وجد آمده بود و در انتخابات پارلمانی، ابزاری درخشان برای گسترش نفوذ سیاسی و عضویت حزب می‌دید. انگلس در مقدمه‌اش به سال 1895 بر اثر مارکس با عنوان «مبارزات طبقاتی فرانسه»، اهمیت استفادۀ سوسیال دمکراسی آلمان از انتخابات رایشتاگ را چنین خلاصه کرد:

«اگر حقّ رأی عمومی هیچ سودی برای ما نداشت، جز این‌که اجازه داد ما هر سه سال خود را سرشماری کنیم؛ اگر با افزایش مرتب و رشد آرای ما باسرعتی غیرقابل‌انتظار، اطمینان کارگران به پیروزی و ناامیدی مخالفان‌شان را افزایش داد و به بهترین ابزار تبلیغ ما مبدل شد؛ اگر به‌دقت ما را به میزان قدرتمان و قدرت احزاب مختلف آگاه کرد و بدین وسیله ما را به یک سنگ محک بی‌همتا برای فعالیت‌هایمان مجهز کرد که مانع این‌دست و آن‌دست کردن‌های بی‌موقع و کله‌شق‌بازی‌های بی‌موقع می‌شد؛ اگر این تنها سودی بوده باشد که از حق رأی کسب کرده ایم، باز هم کافی بوده است. اما تا همین حال هم چیزی بیش از این نصیب ما شده است. تبلیغات انتخاباتی بهترین وسیله بود برای برقراری تماس با تودۀ مردمی که هنوز دور از ما ایستاده بودند، برای وادار کردن همۀ احزاب به دفاع از دیدگاه‌ها و اعمالشان در برابر حملۀ ما و پیش چشم مردم. نهایتاً به نمایندگان ما در رایشتاگ تریبونی داد تا بتوانند از آ‌ن‌جا با مخالفان‌شان در پارلمان و توده‌های بیرون از آن، با آزادی و اقتداری کاملاً متفاوت از آن‌چه در مطبوعات و گردهمایی‌ها وجود دارد، صحبت کند. قانون ضدّسوسیالیستی‌شان دیگر چه دردی از دولت و بورژوازی دوا می‌کرد وقتی مبارزۀ انتخاباتی و سخنرانی‌های سوسیالیستی در رایشتاگ پیوسته آن را نقض می‌کرد؟»

اما انگلس این را نیز می‌دید که موفقیت انتخاباتی داشت در درون رهبران حزبی گرایشی به سوی چشم‌پوشی از اهداف بلندمدت به نفع دستاوردهای آنی و فوری به وجود می‌آورد. رشد کم‌وبیش یکنواخت حمایت انتخاباتی از یک سال تا سال دیگر و توسعۀ اقتصاد آلمان، همراه با سال‌های طولانی فروکش مبارزۀ طبقاتی، همگی در جهت تقویت گرایش‌های رفرمیستی درونی حزب بودند. این به‌خصوص دربارۀ اقشار بالایی رهبران اتحادیه‌های کارگری و نمایندگان پارلمانی و رؤسای حزبی مصداق داشت که هرگونه اقدام «زودهنگام» را زمینه‌ای برای سرکوب دولتی و به مخاطره افتادن سازمان‌هایی که با مشقت ساخته بودند می‌دیدند.

رهبری حزب آلمان در سودای تقویت فرصت‌طلبی خود دست به سانسور «مقدمۀ» مذکور از انگلس زد و به عنوان نمونه پاراگرافی را که در آن به‌جای تاکتیک‌های انقلابی قدیمی نظیر مبارزۀ خیابانی و سنگربندی نیاز به «حملۀ آشکار» قرار داده شده بود حذف کردند.

انگلس در «نقد پیش‌نویس برنامۀ 1891»، برنامۀ حزب سوسیال دمکرات آلمان را موسوم به «برنامۀ اِرفورت» از این جهت به باد نقد گرفت که به زعم این برنامه، رایشتاگ- به عنوان نهادی فاقد قدرت که به قیصر پاسخگو بود- می‌توانست چیزی بیش از ابزاری برای لاپوشانی سلطنت مطلقۀ پروس باشد. در این‌جا انگلس نسبت به «فرصت‌طلبی‌ای که دارد در بخش بزرگی از مطبوعات سوسیال دمکرات ریشه می‌دواند» هشدار می‌دهد و می‌نویسد:

«آن‌ها با ترس از احیای قانون ضدّ سوسیالیستی یا با یادآوری ابلاغیه‌های شتاب‌زده‌ای که هر دم در دوران سلطۀ این قانون اعلام می‌شدند، اکنون از حزب می‌خواهند که نظام قانونی موجود آلمان را برای تحقق تمامی مطالبات حزب با روش‌های مسالمت‌آمیز کافی ببینند. این‌ها تقلاهایی هستند برای این‌که خودمان و حزب را متقاعد کنیم که “جامعۀ امروز دارد به سوی سوسیالیسم می‌رود”، بدون این‌که از خود بپرسیم آیا جامعه نباید الزاماً از نظم کهنۀ اجتماعی فراتر رود و آیا نباید این پوستۀ کهنه را به زور بشکند، درست همان‌طور که خرچنگ با پوسته‌اش چنین می‌کند؟ ….

این فراموشیِ ملاحظات اصولی و مهم به نفع منافع لحظه‌ایِ روز؛ این مبارزه و تقلا برای موفقیت لحظه‌ای فارغ از تبعات بعدی؛ این قربانی کردن آیندۀ جنبش به خاطر حال، هرچند ممکن است “صادقانه” باشد، اما هم‌چنان فرصت‌طلبی به شمار می‌آید و فرصت‌طلبیِ “صادقانه” شاید خطرناک‌ترینِ همۀ این ها باشد»

این دو موضع- یکی آن‌که پوستۀ جامعۀ کهنه باید به زور ترکانده شود و دیگری آن‌که دولت موجود را می‌توان به طور مسالمت‌آمیز با به‌دست گرفتن کنترل نهادهای نمایندگی بورژوایی قبضه کرد- بازتاب دو دیدگاه‌ متفاوت دربارۀ دولت در نظام سرمایه‌داری هستند.

تنها تغییری که مارکس و انگلس در «مانیفست کمونیست» دادند، پس از تجربۀ کمون 1871 پاریس فرارسید. مقطعی که کارگران مسلح پاریس برای لحظه‌ای کوتاه کنترل شهر را به دست گرفتند و نهادهای دمکراسی مستقیم خود را شکل دادند. کمون به مارکس آموخت که طبقۀ کارگر نمی‌تواند «ماشین حاضروآمادۀ دولتی را بگیرد و آن را بنا به مقاصد خود به کار اندازد». کارگران نمی‌توانند یک دولت را که برای تقویت حاکمیتِ قدرتمندترین طبقه به لحاظ اقتصادی طراحی شده است،  صرفاً بگیرند و برای ایجاد جامعۀ جدید و سوسیالیستی استفاده کنند.

انگلس در مقدمۀ 1891 خود بر اثر مارکس با عنوان «جنگ داخلی در فرانسه» می گوید:

«از همان بدایت امر، کمون وادار شد بپذیرد که طبقۀ کارگر، به محض قدرت‌گیری، نمی‌تواند با همان ماشین دولتی کهنه امور را رتق و فتق کند و برای این‌که برتریِ تازه‌دست‌یافته‌اش را دوباره از دست ندهد، طبقۀ کارگر می‌بایست از یک سو از شرّ ماشین سرکوب قدیم که سابقاً علیه خود وی استفاده می‌شد خلاص شود و از سوی دیگر خود را در برابر نمایندگان و مقامات خود مصون نگاه دارد، بدین نحو که همۀ آنان را بدون استثنا مشمول عزل و نصب در هر لحظه اعلام دارد»

انگلس در اثر مشهور «منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» استدلال می‌کند که چون دولت، دولتِ قدرتمندترین‌ و مسلط‌ترین طبقه به‌لحاظ اقتصادی است، حقّ رأی نمی‌تواند ابزاری برای رساندن کارگران به قدرت باشد، بلکه تنها می تواند معیار و سنجه‌ای برای نفوذ سوسیالیستی در درون طبقۀ کارگر محسوب شود: «دولتِ نماینده‌سالار مدرن، ابزاری است برای بهره‌کشی سرمایه از کار».

او ادامه می‌دهد:

«بالاترین شکل دولت، جمهوری دمکراتیک، در شرایط اجتماعی کنونی ما بیش از پیش به یک ضرورت غیرقابل اجتناب مبدل می شود و شکلی از دولت است که در آن تنها آخرین نبرد سرنوشت‌ساز میان پرولتاریا و بورژوازی می تواند رقم زده شود»

هرچند انگلس می‌گوید که طبقۀ کارگر «هرچه به سوی خودرهایی بالغ می‌شود… خود را به مثابۀ حزب خویش می‌سازد و به نمایندگان خود و نه نمایندگان سرمایه‌داران رأی می‌دهد»؛ اما این را هم می‌گوید که حقّ رأی عمومی کلید رهایی طبقۀ کارگر نیست. بلکه رهایی مستلزم نبرد و ستیزی خواهد بود که رأی نمی تواند تعیین کند:

«بنابراین حقّ رأی عمومی، معیاری است برای سنجش میزان بلوغ طبقۀ کارگر و در دولت مدرن و کنونی نمی‌تواند چیزی بیش از این باشد و هرگز نیز نخواهد بود. اما این دیگر کافی است. روزی که دماسنجِ حقّ رأی عمومی نقطۀ جوش کارگران را نشان دهد، کارگران و سرمایه‌داران خواهند دانست که کجا می‌ایستند»

انگلس دربارۀ ایالات متحدۀ امریکا

اما کشورهایی که برخلاف آلمان احزاب کارگری در آن‌ها حتی شکل نگرفته‌اند و جنبش کارگری هنوز در دورۀ طفولیت خود به سر می‌برد چه‌طور؟ ایالات متحدۀ امریکا در آخرین دهه‌های قرن نوزدهم قطعاً مصداق این وضعیت بود. امریکا در این دوره شاهد یک موج سراسری مبارزه بود که طی آن کارگران امریکا نخستین گام‌های سازمان‌دهی اقتصادی و سیاسی خود را برداشتند.

انگلس در توصیه‌ای به سوسیالیست‌های امریکا بر اهمیت حمایت و مشارکت آن‌ها در هر جنبش طبقۀ کارگر که فارغ از محدودیت‌هایش به توسعه و تکامل سازمان سیاسی مستقل خود کارگران یاری رساند تأکید کرد. سال 1886 اتحادیۀ کارگری مرکزی نیویورک، «حزب کارگر مستقل نیویورک و حومه» را برای شرکت در انتخابات شهرداری نیویورک شکل داد. حزب نوپا، هنری جورجِ حامی وضع مالیات واحد را به‌عنوان نامزد خود برگزید. خودِ جورج از جنبش کارگری نمی‌آمد. در واقع او یک پوپولیست از طبقۀ متوسط بود که تا آن اواخر کتابی مشهور به نام «پیشرفت و فقر» را به نگارش درآورده و در آن به فقر و نابرابری تاخته بود. در این کتاب او اِعمال مالیات واحد بر مالکیت ارضی را به‌عنوان نوشداروی اکثر امراض جامعه توصیه کرده بود. در جریان یک رقابت انتخاباتی داغ که طبقۀ حاکم هرچه در چنته داشت برای جلوگیری از پیروزی حزب کارگر به کار برده بود، جورج با 31 درصد آرا نفر دوم شد.

با وجود کاستی‌های این انتخابات، انگلس نگاهی مثبت به آن داشت:

«در کشوری که به تازگی وارد جنبش شده است، نخستین گامِ حقیقتاً حیاتی عبارت است از تشکیل یک حزب سیاسی مستقل از سوی کارگران؛ مادام که این حزب به‌عنوان یک حزب کارگری قابل تمایز باشد، چگونگی تشکیل‌اش اهمیتی ندارد. این گام بسیار سریع‌تر از آن‌چه انتظار می‌داشتیم برداشته شده است و نکتۀ مهم همین است. این‌که اولین برنامۀ این حزب هنوز گیج‌سرانه و شدیداً ناکافی باشد و این‌که هِنری جورج به‌عنوان چهرۀ اصلی آن برگزیده شود، به عنوان ضرر و زیان‌هایی صرفاً موقتی اجتناب‌ناپذیرند. توه‌ها می‌بایست فرصت و زمانِ رشد و نمو را داشته باشند؛ و بدین فرصت دست نخواهند یافت مگر این‌که جنبشِ خودشان را داشته باشند- فارغ از شکل آن، مشروط به این‌که جنبشِ خودشان باشد- در این جنبش آن‌ها با خطاهایشان به حرکت درمی‌آیند و از تجارب تلخ خود می‌آموزند»

البته انتقاد خاص انگلس به سوسیالیست‌های آلمانی در امریکا محفوظ بود، چرا که اینان آموزه‌های «ناب» خود را مدام با کاستی‌های جنبش کارگری امریکا مقابله می‌کردند. انگلس استدلال می‌کرد که آن‌ها باید در درون سازمان‌هایی نظیر «شوالیه‌های کار»-نخستین سازمان حقیقتاً توده‌ای کارگران امریکا که در خیزش بزرگ کارگری اواسط دهۀ 1880 به اوج محبوبیت دست یافت- کار کنند. این در حالی بود که فی‌المثل رهبر این سازمان، ترنس پاودرلی، با اعتصاب مخالفت می‌کرد. به گفتۀ انگلس جنبش «نباید از بیرون با پیف پیف کردن کنار گذاشته شود، بلکه باید از درون انقلابی گردد».

از نظر انگلس چنین چیزی زمانی ممکن بود که سوسیالیست‌ها صرفاً خود را در درون جنبش حل نکنند:

«به گمان من کل عملکرد ما نشان داده است که می‌توان به موازات جنبش عمومی طبقۀ کارگر در هر یک از مراحل آن، بدون تسلیم یا پنهان‌سازی موضع متمایز و حتی سازمان‌مان کار کرد»

لوکزامبورگ و لنین

حزب بلشویک اما بر مبنایی تماماً متمایز از سوسیال دمکراسی آلمان در حال شکل‌گیری بود، هرچند که لنین تا زمان آغاز جنگ جهانی هنوز به این واقعیت آگاهی نداشت. حزب آلمان، به عنوان حزبی که قصد داشت نمایندۀ طبقۀ کارگر این کشور باشد، پذیرای همه نوع سیاست در جنبش، از رفرمیستی گرفته تا انقلابی، شده بود. از این رو بود که لنین برای پی‌ریزی حزبی مستقل از هرگونه جریان رفرمیستی در جنبش سوسیالیستی روسیه جنگید. لنین تفاوت‌های بین سوسیالیست‌های روسیه و اروپای غربی را به شرایط غیرقانونی بودن سوسیالیست‌های روس نسبت می‌داد. اما بلشویک‌ها عملاً نه مشغول ایجاد سازمان کلّ طبقۀ کارگر، که تنها پیشروترین و انقلابی‌ترین عناصر آن بودند.

از همین رو لنین درگیر پلمیک‌ها و جدل‌هایی بی‌رحمانه‌ علیه منشویک‌های رفرمیست شد که هم خواهان یک حزب گسترده و قانونی بودند (آن‌‌هم در شرایطی که یک حزب قانونی هیچ‌چیز نمی‌توانست باشد جز یک حزب رفرمیست) و هم مدعی این‌که کارگران روس نباید بورژوازی را «بترسانند». مهم‌تر از این لنین استدلال کرد که بلشویک‌های روس نیازمند جناح سازمان‌یافتۀ متمایز خودشان هستند و این‌گونه بود که سال 1912 اعلام کرد که باید یک حزب مجزا و فارغ از وجود رفرمیست‌ها در صفوف خود داشته باشند.

در آلمان رزا لوکزامبورگ نسبت به خصلت فرصت‌طلبانۀ حزب آلمان- انجماد فکری و بوروکراتیسم و «کوتولگی» پارلمانی- رویکردی به مراتب انتقادی‌تر از لنین داشت:

«نوع پارلمانتاریسمی که اکنون در فرانسه و ایتالیا و آلمان داریم، خاک مساعدی است برای توهمات فرصت‌طلبانه‌ای از این دست: مثل بزرگ‌نمایی رفرم‌های اجتماعی و همکاری طبقاتی و حزبی و امید بستن به تحول مسالمت‌جویانه به سوی سوسیالیسم و غیره»

لوکزامبورگ توانست به روشنی دربارۀ نحوۀ صحیح نزدیک شدن انقلابیون به دولت و استفاده از پارلمان بنویسد:

«سوسیال دمکراسی برای این‌که مؤثر واقع شود باید تمامی مناصبی را که می‌تواند، در دولت کنونی بگیرد و همه‌جا وارد تهاجم شود. اما با این پیش‌شرط که بتوان از این مناصب به مبارزۀ طبقاتی، به مبارزه علیه بورژوازی و دولتش دامن زد»

برای لوکزامبورگ روشن بود که حتی اگر سوسیالیست‌ها در یک کشور معین بتوانند اکثریت پارلمان را هم به چنگ آورند، اما این علامتی دال بر پیروزی سوسیالیسم نخواهد بود. طبقۀ حاکم در صورت لزوم در تقابل با پارلمان، پشت معتمدترین نهادهای دولتی خود-یعنی پلیس و ارتش و بوروکراسی دولتی و سیاستمداران حزبی- خواهد ایستاد:

«در این جامعه، نهادهای نمایندگی که در شکل دمکراتیک هستند، در محتوا ابزارهای منافع طبقۀ حاکم‌اند. این امر خود را به شکل ملموسی در این واقعیت متجلی می‌کند که به محض آن‌که دمکراسی از خود گرایشی به نفی خصلت طبقاتی‌اش نشان می‌دهد و به ابزار منافع واقعی مردم دگرگون می‌شود، بورژوازی و نمایندگان دولتی‌اش اشکال دمکراتیک را قربانی می‌کنند»

این صرفاً یک نکتۀ تئوریک و جدلی نیست، بلکه اغلب تجربۀ تلخ تاریخی جنبش کارگری بین‌المللی بوده است. به عنوان مثال در شیلی، حکومت «سوسیالیست» رفرمیست سالوادور آلنده طی یک کودتای نظامی خونین در سال 1973 واژگون شد. افزون بر این در بسیاری کشورها، از جمله چین و عربستان سعودی و غیره، سرمایه‌داری و بازار دست در دست حاکمیت نظامی و سلطنتی یا تک حزبی پیش می‌روند. دمکراسی- حتی دمکراسی بورژوایی- در برخی موارد چیزی تجملی دیده می‌شود که حکمرانان استطاعتش را ندارند.

لوکزامبورگ به حزبی تعلق داشت که اکثر رهبرانش، به دولت و پارلمان در راستای همان خطوط کائوتسکی می‌نگریستند. برای آن‌ها «تصاحب همۀ مناصب» در «دولت کنونی» نه ابزاری برای نابودی دولت که یک هدف فی‌نفسه بود. بدون یک حزب انقلابی و در عوض نهاد هردم بیلی که سوسیال دمکراسی آلمان بود، اکثریت نمایندگان نمی توانست یک خط انقلابی را در پارلمان جاری کند و نکرد. گرچه کارل لیبکنشت و معدودی از سایر نمایندگان انقلابی این نقش را ایفا کنند.

حزب بلشویک، نخستین نهادی بود که به شکلی واقعاً انقلابی از انتخابات بهره‌برداری کرد. این واقعیت که بلشویک‌ها مستقل از رفرمیست‌ها، یعنی مستقل از منشویک‌ها سازمان یافتند، دست آن‌ها را بازگذاشت تا همان مسیری را که لوکزامبورگ ترسیم کرده بود طی کنند و از تریبون پارلمان برای پیشبرد تبلیغات و آژیتاسیون انقلابی بهره ببرند.

روسیه نیز مانند آلمان از خلال یک انقلاب بورژوایی عبور نکرده بود و هنوز زیر چکمۀ یک حکومت مطلقۀ شبه‌فئودالی قرار داشت. انقلابیون به زیرزمین‌ها رانده شدند، وادار شدند برای فرار از پیگرد و بگیروببند و دستگیری و تبعید و حتی اعدام، وارد فعالیت مخفی شوند.

در خیزش توده‌ای انقلاب 1905، تزار مانیفستی منتشر کرد که به‌عنوان باج به جنش انقلابی ایجاد یک پارلمان (دوما) را اعلام می‌کرد. قرار نبود دوما یک هیئت مقننۀ واقعی، بلکه یک شورای مشورتی برای تزار باشد که وی می‌توانست هر لحظه اراده کند منحل سازد. مضاف بر این، نظام انتخاباتی دوما به نحوی بود که به نمایندگی زمین‌داران بزرگ وزن بالاتری می‌داد. حزب بلشویک حامی تحریم «فعال» دومای اول بود. اما به محض این‌که انقلاب آغاز به فروکش کرد، لنین موضع خود را تغییر داد و این‌بار استدلال کرد که سوسیالیست‌ها باید در دوما شرکت کنند:

«ما موظف بودیم هرچه در توان داریم به‌کار بگیریم-و گرفتیم- تا از شکل‌گیری یک هیئت نمایندگی جعلی جلوگیری کنیم. اما از آن‌جا که علی‌رغم همۀ تلاش‌هایمان تشکیل شده است، دیگر نمی‌توانیم از وظیفۀ بهره برداری از آن اجتناب کنیم»

لنین مجبور بود به مبارزه‌ای قاطعانه علیه آن دست از اعضای حزب دست بزند که باور داشتند اصولاً مارکسیست‌ها باید دوما را تحریم کنند. در عوض لنین استدلال کرد که تحت شرایطِ تغییریافته و غیر انقلابی، تحریم بی‌معنی است:

«تحریم، یک ابزار مبارزه است که یا مستقیماً به سمت سرنگونی رژیم قدیم هدف گرفته می‌شود یا در بدترین حالت- زمانی که تهاجم برای سرنگونی هنوز به قدر کافی نیرومند نباشد- به سمت تضعیف آن تا به حدّی که رژیم نتواند آن نهاد را دایر کند یا از  به‌کار‌گرفتنش عاجز شود. نتیجتاً کامیابی تحریم مستلزم مبارزۀ مستقیم در برابر رژیم کهنه، یک خیزش در برابر آن و نافرمانی توده‌ای از آن در شمار زیادی از موارد است»

بنابراین لنین به ایدۀ تحریم «غیرفعال»- یعنی امتناعِ صِرف از انتخابات یا پارلمان و امتناع از «به رسمت شناختن» نهادهای موجود حتی اگر جنبش قادر به نابودی اش نباشد- تاخت. او این کار را نمی‌ستود، اما می‌گفت «از آن‌جایی که ضدّانقلابِ ملعون ما را به این خوک‌دانی ملعون رانده است، باید آن‌جا هم برای منافع انقلاب کار کنیم، بدون نالیدن و البته بدون لاف زدن».

با این وجود برای لنین روشن بود که انقلابیون، شرکت در انتخابات را تنها بخش کوچکی از فعالیت خود محسوب می‌کنند و مبارزه در مراکز کار و خیابان‌ها اهمیتی بالاتر دارد.

«وقتی (یا «اگر») دومای دوم فراخوانده شود، نباید از شرکت در آن امتناع کنیم. نباید از بهره‌برداری از این عرصه اجتناب کنیم، اما نباید در اهمیت جزئی آن هم مبالغه کنیم. برعکس بنا به تجربۀ تاریخی باید مبارزه‌مان را در دوما تماماً تابعِ شکل دیگری از مبارزه، یعنی اعتصابات و قیام‌ها و غیره کنیم»

اما این فعالیت شامل چه مواردی می‌شد؟ برای کار حزبی، به معنی استفاده از کمپین‌های انتخاباتی برای دست زدن به تبلیغات در بین توده‌هایی بود که عموماً به آن‌ها دسترسی وجود نداشت یا نمی‌توانست داشته باشد؛ و برای اعضای حزب که به‌عنوان نماینده انتخاب می‌شدند، به معنی استفاده از دوما به‌عنوان سکویی برای نشر تبلیغات و افشای جناح راست و بورژوازی لیبرال و کمک به سازمان‌یابی مبارزاتِ خارج از دوما بود.

نمایندگان سوسیالیست می‌توانستند از مصونیت پارلمانی خود برای انجام تبلیغاتی بهره ببرند که طبیعتاً خارج از دوما غیرقانونی محسوب می‌شد. می‌توانستند در دوما سخنرانی‌هایی داشته باشند که در مطبوعات حزبی و غیرحزبی بارها انتشار پیدا کنند، نسبت به سایر اشکال تبلیغات حزبی به مخاطب وسیع‌تری دست یابند و از تریبون دوما با قطع سخنرانی‌ها و «جملات معترضه» به افشای ستم‌های متعدد نظام بر دهقانان و کارگران دست بزنند. برخلاف حزب سوسیال دمکرات آلمان که نمایندگان پارلمانی‌اش گل سرسبد حزب به شمار می رفتند، حزب بلشویک نمایندگانش را در دوما تابع کنترل حزبی می‌کرد و آن‌ها را به چشم خدمتگزاران مبارزۀ طبقۀ کارگر می‌دید.

رویکرد بنیادینی که بلشویک‌ها اتخاذ کردند، ستون فقرات موضع‌گیری انترناسیونال کمونیست را دربارۀ انتخابات و پارلمان در سال 1920 شکل می‌داد.

کمینترن

انترناسیونال کمونیست (کمینترن) بنا به ابتکار حزب بلشویک و پس از تسخیر موفقیت‌آمیز قدرت در سال 1917 در روسیه بنیان نهاده شد. هدف از کمینترن بازسازی یک انترناسیونال جدید متشکل از احزاب کارگری بر مبنای اصول-و پراتیک-انقلابی، یعنی هدایت جنبش کارگری به سوی تسخیر قدرت دولتی بود. مبنای سیاست‌های کمینترن نه فقط بر تسخیر موفق قدرت از سوی بلشویک‌ها، که همین‌طور بر خیانت رهبران رفرمیست حزب سوسیال دمکرات به انقلاب آلمان و همدستی در سازمان‌دهی نیروهای ضدّانقلاب و قتل رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت در سال 1918 قرار داشت.

لنین و بلشویک‌ها، همراه با معدودی از انقلابیون سایر کشورها، انترناسیونال را با هدف ایجاد احزاب کمونیست و انقلابی جدیدی که مستقل از احزاب رفرمیست و قادر به رهنمونی خیزش‌های توده‌ایِ آن مقطع به سوی پیروزی باشند، دایر کردند.

نخستین کنگره در سال 1919، بر نیاز سوسیالیست‌ها به جایگزینی پارلمان با «سُوویت»ها یا همان شوراهای کارگری یعنی جایگزینی دمکراسی جعلی با قدرت کارگری تأکید داشت. کمینترن به‌طور چکشی بر اهمیت بنیان‌گذاری احزاب کمونیستِ قادر به واژگونی دمکراسی بورژوایی و جایگزینی آن با دمکراسی کارگری کوفت. جنبش‌های انقلابی سراسر اروپا در حال تبدیل این ایده‌ها به نه رؤیاهایی دوردست، که فرصت‌هایی عینی بودند.

اما بسیاری از انقلابیون جوان و میلیتانت در حزب کمونیست جدیدالتأسیس آلمان (کا.د.پ) که بی‌صبرانه و با اشتیاق منتظر تغییر انقلابی بودند، این را چنین تفسیر کردند که گویی انقلابیون اصولاً باید شرکت در پارلمان را قلم بگیرند. به قول دانکن هالاس:

«آن‌ها با شوراهای کارگری و علیه پارلمان‌ها بودند. از این رو نمی‌بایست هیچ وجه اشتراکی با پارلمان داشته باشند. چنین چیزی تنها سردرگمی کارگران را در برداشت. گروهی از تحریمی‌ها اندکی بعد نوشتند که “هرگونه بازگشت به اَشکال پارلمانی مبارزه که از حیث سیاسی و تاریخی منسوخ شده است و هرگونه سیاست مانوردادن و مصالحه می‌بایست مؤکداً طرد شود”.

پارلمانتاریسم قطعاً از منظر چند هزار عضو کا.د.پ و حتی در آن مقطع حلقۀ بزرگ‌تری از رادیکال‌های طبقۀ کارگر، شاید چند صد هزار تن، قطعاً منسوخ بود. اما آشکارا از منظر میلیون‌ها کارگری که به حزب سوسیال دمکرات رأی داده بودند به هیچ وجه منسوخ نبود»

در کنگرۀ دوم کمینترن به سال 1920 لنین مجبور بود به مبارزه‌ای علیه این «اولترا چپ‌ها»ی آلمان و دیگر کشورها دست بزند. به گفتۀ لنین پذیرش این‌که پارلمان‌ها تاریخاً ازکارافتاده و منسوخ هستند یک چیز است و برخورداری از قدرت کافی برای شکست دادن آن‌ها در عمل یک چیز دیگر.

«پارلمانتاریسم “تاریخاً منسوخ” شده است. این گفته از حیث تبلیغات درست است. اما هر کسی می‌داند که هنوز تا غلبه بر آن در عمل راهی بس طولانی در پیش است. چندین دهه پیش نیز نظام سرمایه‌داری می‌توانست به‌حق “تاریخاً منسوخ” اعلام شود، اما با این گفته به هیچ رو نیاز به مبارزۀ بسیار طولانی و مصرانه در خاک قلمروی سرمایه‌داری حذف نمی‌شود…

شرکت در انتخابات پارلمانی و مبارزه در صحن پارلمان، برای حزب پرولتاریای انقلابی الزامی است… مادام که شما ناتوان از برهم‌ریختن پارلمان بورژوایی و هر نوع نهاد ارتجاعی دیگر باشید، باید در درون‌شان کار کنید؛ دقیقاً بدین خاطر که در آن‌جا هنوز کارگرانی را خواهید یافت که به خاطر کشیش‌ها و زندگی کسالت‌بار روستایی تحمیق ‌شده اند؛ در غیر این صورت این خطر هست که شما به آدم‌های صرفاً ورّاج تبدیل بشوید»

در بحث‌هایی که حول مسألۀ پارلمان در کف جلسات کمینترن جریان داشت، مهم‌ترین هماورد و مخالف لنین، بوردیگا، نمایندۀ ایتالیا بود که استدلال می‌کرد «تجربۀ تاکتیکی انقلاب روسیه را نمی توان به سایر کشورهایی منتقل کرد که سال های سال است دمکراسی بورژوایی عمل کرده». از نظر بوردیگا هرگونه شرکت در پارلمان یک «خطر مضاعف» در خود داشت: اول، اهمیت‌بخشی بیش از اندازه به انتخابات و دوم، اتلاف وقت گرانبهای حزب که می‌تواند صرف کارهای توده‌ای شود. در واقع بوردیگا می‌گفت که کوتولگی پارلمانی احزاب سوسیالیست پیشاجنگ، تنها تجربۀ ممکنی است که سوسیالیست‌ها می‌توانند در عرصۀ انتخاباتی داشته باشند- حتی سوسیالیست‌های انقلابی.

لنین در پاسخ به بوردیگا گفت:

«شما می‌گویید که پارلمان ابزاری است که بورژوازی به کمکش توده‌ها را فریب می‌دهد، اما این استدلال می‌تواند علیه شما و تز شما چرخانده شود. چه‌طور خصلت واقعی پارلمان را به توده‌های واقعاً واپس‌مانده که فریب بورژوازی را خورده‌اند آشکار می‌کنید؟ چه‌طور مانورهای مختلف پارلمانی یا موضع‌گیری‌های احزاب سیاسی متعدد را افشا می‌کنید وقتی در پارلمان نیستید، وقتی بیرونِ پارلمان می‌مانید؟ …

اگر بگویید “رفقای کارگر، ما آن‌قدر ضعیفیم که نمی‌توانیم حزبی بسازیم که به اندازۀ کافی برای وادار کردن اعضای پارلمانی‌اش به تبعیت از حزب، منضبط باشد”، در آن صورت کارگران شما را ترک می‌کنند، چون از خودشان می‌پرسند “چه‌طور می‌توانیم با چنین افراد سست‌عنصری دیکتاتوری پرولتاریا را بسازیم؟”»

لنین برای جنبش انقلابی کوچک‌تر و هنوز پراکندۀ بریتانیا استدلالی کمابیش متفاوت را پیش کشید. حزب کارگر که حمایت خود را از اتحادیه‌های کارگری می‌گرفت، همان‌قدر تامغزاستخوان رفرمیست بود که حزب سوسیال دمکرات آلمان. لنین در واقع آن را «حزب بورژوایی کارگر» خطاب می‌کرد. او گروه‎های انقلابی مختلف بریتانیا را تشویق به اتحاد و تبدیل شدن به یک حزب کمونیست واحد می‌کرد، اما در عین حال ترغیب‌شان می‌کرد که به حزب کارگر بپیوندند و به قول هالاس «مبارزه برای سیاست انقلابی را در درون صفوف آن پیش ببرند».

لنین استدلال می‌کرد که برای فراروی از رفرمیسم حزب کارگر، کارگران می‌بایست حزب کارگر را در قدرت تجربه کنند. بنابراین انقلابیون نیاز داشتند که در کنار اکثر کارگرانی که به حزب کارگر به چشم حزب «خودشان» می‌نگریستند بایستند و از حزب کارگر در انتخابات حمایت مشروط کنند و بدین ترتیب کارگران را جلب سیاست‌های کمونیستی کنند (لنین البته با شتاب این را هم اضافه کرد که کمونیست‌ها تنها در صورتی باید در درون حزب کارگر کار کنند که از آزادی کامل به‌عنوان یک سازمان مستقل همراه با انتشارات خود برخوردار باشند).

«این واقعیت که اکثر کارگران بریتانیای کبیر از رهبری کرنسکی‌ها یا شایدمان‌های بریتانیا پیروی می‌کنند و هنوز تجربۀ حکومتی متشکل از این افراد را نداشته‌اند… بی‌تردید نشان می‌دهد که کمونیست‌های بریتانیا باید در فعالیت پارلمانی شرکت کنند، باید از درون پارلمان به توده‌های کارگر کمک کنند که نتایج و پیامدهای حکومت هندرسون و اسنودن را در عمل ببیند، باید به هندرسون‌ها و اسنودن‌ها کمک کنند که جفتِ لوید جورج و چرچیل را شکست دهند. عمل کردن به هر شکل دیگری به معنی مشکل‌تراشی بر سر راه انقلاب خواهد بود؛ چراکه انقلاب بدون تغییر دیدگاه‌های اکثریت طبقۀ کارگر ناممکن است و این تغییر با تجربۀ سیاسی توده‌ها به ارمغان می‌آید و نه هرگز با تبلیغات صرف»

سند کمینترن با عنوان «تزهایی دربارۀ احزاب کمونیست و پارلمان» که پیش‌نویس‌اش را لئون تروتسکی تهیه کرد، ضمن جمع‌بندی دهه‌ها تجربۀ سوسیالیست‌های انقلابی در روسیه و دیگر کشورها، رویکردی را که انقلابیون به طور کلی در قبال مسألۀ پارلمان و انتخابات در پیش گرفتند چنین ترسیم می‌کند:

«کمونیسم، پارلمانتاریسم را به مثابۀ یک شکل جامعۀ آتی رد می‌کند… امکان قبضه کردن دائمی پارلمان را منتفی می‌داند؛ هدف کمونیسم، نابودی پارلمانتاریسم است. از این رو تنها صحبت از به‌کارگیری نهادهای دولت بورژوایی به قصد نابودی آن‌ها امکان‌پذیر است. مسأله به این معنا و تنها به این معنا قابل طرح است.

مهم‌ترین روش مبارزاتی پرولتاریا علیه بورژوازی، یعنی علیه قدرت دولتی بورژوازی، پیش از هرچیز اقدام توده‌ای است.

فعالیت در پارلمان اساساً شامل آژیتاسیون انقلابی از تریبون پارلمان، برداشتن نقاب از چهرۀ مخالفین و وحدت ایدئولوژیک توده‌ها است که به خصوص در نواحی عقب افتاده هنوز اسیر توهمات دمکراتیک هستند و به تریبون پارلمان چشم می دوزند. این کار می‌بایست تماماً تابع اهداف و وظایف مبارزۀ توده‌ای بیرون از پارلمان باشد»

انقلابیون در امریکا و انتخابات

رزا لوکزامبورگ در مجادلۀ مشهورش با برنشتاین اشاره کرد:

«کسانی که به جای تسخیر قدرت سیاسی و انقلاب اجتماعی و در تمایز با این‌ها، با حمایت از روش رفرم قانونی ابراز وجود می‌کنند، در واقع نه مسیری آرام‌تر و آسوده‌تر و آهسته‌تر به سوی یک هدف واحد، بلکه مسیری متفاوت را برمی‌گزینند. اینان به عوض دفاع از استقرار یک جامعۀ نو، از تزئینات ظاهری جامعۀ کهن دفاع می‌کنند»

رفرمیسم در برهۀ زمانی کنونی به پایین‌تر از آن‌چه برنشتاین به‌جای گذاشته بود انحطاط یافته‌است. بسیاری از احزاب سوسیال دمکرات اروپایی که سابقاً همان دیدگاه کلاسیک رفرمیستی را می‌پراکندند- دیدگاهی که لوکزامبورگ زیرکانه به سیخ کشید- اکنون مدعی می‌شوند که در اقتصاد «جهانی‌شدۀ» امروز و از زمان سقوط استالینیسم، سوسیالیسم دیگر امکان‌پذیر نیست. بهترین کاری که می‌توانیم بکنیم اینست که نظام موجود را وصله‌پینه کنیم تا انسانی‌تر شود. گرچه عملکرد واقعی رفرمیسم همین بوده است، اما اکنون دیگر صراحتاً سوسیالیسم را یک هدف ناممکن می‌نامد.

همان‌طور که لوکزامبورگ خاطرنشان می‌کند مسأله بر سر این نیست که آیا سوسیالیست‌ها مدافع رفرم‌اند یا خیر؟ باید به نظام انتخاباتی پشت کنند یا خیر؟ ما سوسیالیست‌ها برای هر رفرمی که منجر به بهبود شرایط معیشت کارگران در نظام سرمایه‌داری شود و اعتمادبه‌نفس‌شان را برای مبارزه بالا ببرد، مبارزه می‌کنیم. اما هر مبارزۀ واقعی برای رفرم مستلزم مبارزه برای تحقق این رفرم‌ها است.

رفرمیست‌ها به کارگران می‌گویند که منفعلانه بنشینند و به مقامات منتخب تکیه کنند. بدین ترتیب مبارزۀ طبقاتی که رفرم واقعی را امکان‌پذیر و کارگران را به لحاظ سازمانی و سیاسی و سطح آگاهی آمادۀ سرنگونی سرمایه‌داری می‌کند، تضعیف و پراکنده می‌شود.

ایالات متحدۀ امریکا تاریخاً زیر سلطۀ یک نظام بورژوایی دوحزبی، بدون هرگونه حزب سوم- خواه کارگری یا سوسیال دمکرات- بوده است. افزون بر این یک سازمان سوسیالیست انقلابیِ متشکل هنوز به‌مراتب کوچک‌تر از آن است که حتی به معرفی نامزدهای انتخاباتی خود فکر کند. سوسیالیست هایی که در گرداب حزب دمکرات غرق نشده باشند، اغلب خود را در مقامی یافته‌اند که اساساً مجبورند موضع نفی را مطرح کنند، به این معنی که: سوسیالیست ها هیچ ارتباطی با دو حزب سرمایه‌داری نباید داشته باشند. این استدلال اغلب از سر ضرورت محض چنین معنی شده است که برای تغییر واقعی باید بیرون از انتخابات ریاست‌جمهوری چمباتمه زد.

اما همان‌طور که نوشته‌های انگلس دربارۀ امریکا در دهۀ 1880 نشان می‌دهد لحظاتی هستند که حزب سوم طبقۀ کارگر به‌عنوان یک بدیل، حتی اگر شده مدتی اندک، دم‌دست بوده‌اند. در این موارد سوسیالیست‌ها می‌توانند به امید ایجاد شکاف در نظام دوحزبی و ایجاد منفذی برای سیاست مستقل طبقۀ کارگر خواهان لااقل یک رأی طبقاتی اعتراضی علیه دو حزب بورژوایی اصلی شوند.

فارغ از وظایفِ پیشِ رو، سوسیالیست‌ها وقتی با مسأله انتخابات در امریکا دست به گریبان هستند باید ملاحظات پایانی لنین را در اثر «کمونیسم چپ‌روانه: یک بیماری کودکی» به یاد بیاورند:

«انقلابی بودن در مقاطعی که شرایط برای یک مبارزۀ مستقیم و آشکار و واقعاً توده‌ای و واقعاً انقلابی هنوز مهیا نیست، دفاع کردن از منافع انقلاب (با تبلیغ و تهییج و سازمان‌یابی) در هیئت‌های غیرانقلابی و حتی در هیئت‌های یکسره ارتجاعی، در شرایط غیرانقلابی و میان توده‌هایی که نمی‌توانند فوراً قدر روش‌های انقلابی عمل را بدانند، بسیار دشوارتر-و البته بسیار مفیدتر- خواهد بود. وظیفۀ اصلی کمونیسم معاصر در اروپای غربی و امریکا عبارت است یادگیری، جستجو و یافتن و تعیین صحیح مسیر ویژه یا سیر خاص رویدادهایی که توده ها را به سوی مبارزۀ واقعی و تعیین‌کننده و نهایی و انقلابی رهنمون خواهد کرد»

پانویس:

1) ادوارد برنشتاین، مقدمه بر «سوسیالیسم تکاملی» (نیویورک: انتشارات شوکن، 1961)، ص. 33

2) به نقل از: ماسیمو سالوادوری، «کارل کائوتسکی و انقلاب سوسیالیستی، 1880-1938» (لندن: انتشارات نیولِفت، 1979)، ص. 162

3) سالوادوری، ص. 163

4) کارل مارکس و فردریش انگلس، «مانیفست کمونیست» (نیویورک: انتشارات پراگرس، 1990)، ص. 18

5) کارل مارکس، «خطابیه به کمیتۀ مرکزی اتحادیۀ کمونیست‌ها»، مندرج در مجموعۀ «مارکس دربارۀ انقلاب»، به ویراستاری زائول پادوفر (نیویورک، مک‌گرو هیل، 1971)، ص. 113

6) مارکس، «خطابیه به کمیتۀ مرکزی»، ص. 117

7) انگلس به فردریش آدولف زورگه، 2 دسامبر 1893، در «مارکس و انگلس پیرامون ایالات متحده» (مسکو: انتشارات پراگرس، 1979)، ص. 333

8) کریس هارمن، «انقلاب ازدست‌رفته» (لندن: بوک‌مارکز، 1983)، ص. 16

9) مارکس و انگلس، «نامۀ اداری به آگوست ببل، ویلهلم لیبکنشت و ویلهلم براکه و دیگران»، مجموعه آثار، ج 27، انگلس: 1890-1895 (نیویورک: انتشارات اینترنشنال، 1990)، ص. 261

10) مارکس و انگلس، «نامۀ اداری»، ص. 263

11) مارکس و انگلس، «نامۀ اداری»، ص. 264

12) مارکس و انگلس، «نامۀ اداری»، صص. 266-269

13) انگلس، مقدمه بر «مبارزات طبقاتی در فرانسه» (کارل مارکس)، مجموعه آثار، ج 27، ص. 516

14) پاراگراف حذف‌شده از این قرار است:

«آیا این بدان معناست که در آینده نبرد خیابانی دیگر هیچ نقشی ایفا نخواهد کرد؟ قطعاً خیر. بلکه تنها بدان معنی است که شرایط از سال 1848 به این سو  برای مبارزین غیرنظامی نامطلوب‌تر و برای ارتش مطلوب‌تر شده است. بنابراین در آینده نبرد خیابانی می‌تواند پیروزمند باشد، تنها اگر این شرایطِ نامساعد با سایر عوامل جبران شود. بدین ترتیب وقوع نبرد خیابانی در آغاز یک انقلاب بزرگ، نادرتر از مراحل بعدی‌اش خواهد داد و باید با نیروهای بزرگتری بدان دست زد. همان‌طور که در انقلاب کبیر فرانسه یا 4 سپتامبر و 31 اکتبر 1870 در پاریس شاهد بودیم، محتمل‌تر آن است که نبرد آشکار به تاکتیک‌های منفعلانۀ سنگربندی ترجیح داده شوند» (مجموعه آثار، ج 27، ص. 519)

15) انگلس، «نقد پیش نویس 1891 برنامۀ سوسیال دمکراسی »، مجموعه آثار، ج 27، صص. 226-227

16) به نقل از مارکس در مقدمۀ 1888 انگلس بر «مانیفست کمونیست» (نیویورک، انتشارات اینترنشنال، 1994)، ص. 7

17) انگلس، «مقدمه بر جنگ داخلی فرانسه به قلم کارل مارکس»، مجموعه آثار، ج 27، ص. 189

18) انگلس، «منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» (نیویورک: انتشارات پراگرس، 1985)، ص. 232

مارکس و انگلس سخنانی داشتند که در ظاهر امر بر تحقق مسالمت‌آمیز سوسیالیسم از طریق کسب اکثریت در پارلمان صحه می‌گذارند. اما این همیشه نسبی بود، مانند پاراگرافی از مقدمۀ انگلس بر نخستین ویراست انگیلسی کاپیتال: «دست‌کم در اروپا، انگلستان تنها کشوری است که انقلاب اجتماعیِ اجتناب‌ناپذیر شاید بتواند تماماً با ابزارهای مسالمت‌آمیز و قانونی عملی شود». اما انگلس قطعاً هرگز فراموش نکرد اضافه کند که او به‌زحمت انتظار دارد طبقۀ حاکم انگستان بدون شورشی نظیر «شورش برده‌داران» به این انقلاب قانونی و مسالمت‌آمیز تن دهد.

19) انگلس به فردریش آدولف زورگه، مجموعه آثار، ج. 47، انگلس: 1883-1886 (نیویورک: انتشارات پراگرس، 1995)، ص. 532

20) انگلس به فلورانس کِلی- ویشنوئتسکی، مجموعه آثار، ج. 27، صص. 541-542

21) انگلس به فلورانس کِلی- ویشنوئتسکی، «مارکس و انگلس دربارۀ ایالات متحده»، ص. 317

22) رزا لوکزامبورگ، «مسائل تشکیلاتی سوسیال دمکراسی»، رزا لوکزامبرگ سخن می‌گوید (نیویورک: پث‌فایندر، 1980)، ص. 124

23) به نقل از: تونی کلیف، «رزا لوکزامبورگ» (لندن:بوک‌مارکز، 1980)، صص. 21-22

24) رزا لوکزامبورگ، «اصلاح یا انقلاب»، از «رزا لوکزامبورگ سخن می‌گوید»، ص. 56

25) جناح‌های بلشویک و منشویک حزب کارگران سوسیال دمکرات روسیه در سال 1903 انشعاب کردند و کم و بیش مستقل از یک‌دیگر به فعالیت ادامه دادند، اگرچه انشعاب بلشویک‌ها از منشویک‌ها رسمی نبود و تنها در سال 1912 بود که یک حزب سیاسی واحد شکل دادند.

26) به نقل از: تونی کلیف، «لنین: پی‌ریزی حزب» (لندن: بوک‌مارکز، 1994)، ص. 250

27) لنین، «علیه تحریم»، مجموعه آثار، ج. 13 (مسکو: انتشارات پراگرس، 1978)، ص. 25

28) لنین، «علیه تحریم»، مجموعه آثار، ج. 13، ص. 42

29) به نقل از کلیف، «لنین: پی‌ریزی حزب»، ص. 251

30) ناقوس مرگ انترناسیونال پیشین (انترناسیونال دوم) که زیر سیطرۀ حزب آلمان بود، زمانی به صدا در آمد که نمایندگان حزب سوسیال دمکرات در رایشتاگ به نفع اعتبارات جنگی دولت آلمان رأی دادند و حمایت خود را از ماشین جنگی آلمان اعلام داشتند. تنها یک نمایندۀ حزب سوسیال دمکرات، یعنی کارل لیبکنشت، علیه اعتبارات جنگی رأی داد و سپس یک نمایندۀ دیگر شش ماه پس از نخستین رأی. با وجود این‌که کنفرانس‌های قبلی قطعنامه‌هایی را به تصویب رسانده بودند که سوسیالیست‌های هر کشور را فرامی‌خواند تا فراسوی مرزها متحد شوند و به هر وسیلۀ ممکن در برابر جنگ مقاومت کنند و در صورت وقوع جنگ به مبارزۀ توده‌ای علیه جنگ در کشورهای خود دامن بزنند، اما همۀ احزاب اصلی سوسیال دمکرات در برابر طبقات حاکم تسلیم و به حامیان میهن‌پرست جنگ مبدل شدند.

31) دانکن هالاس، «کمینترن» (لندن: بوک‌مارکز، 1985)، صص. 38-39

32) لنین، «کمونیسم چپ‌روانه: یک بیماری کودکی» (نیویورک: انتشارات اینترنشنال، 1989)، صص. 40-42

33) «انترناسیونال کمونیست در دورۀ لنین»، ج. 1، «کارگران جهان و مردم تحت‌ستم، متحد شوید!»، اسناد کنگرۀ دوم، 1920 (نیویورک: پث‌فایندر، 1991)، ص. 434

34) انترناسیونال کمونیست در دورۀ لنین، ج. 1، صص. 459-60

35) هالاس، «کمینترن»، ص. 44

36) حزب کمونیست زمانی که تلاش داشت به حزب کارگر بپیوندد، عملاً از سوی این حزب پس زده شد. با این حال مقامات محلی چپ‌تر حزب کارگر اغلب از بیرون کردن کمونیست‌ها امتناع می‌کردند. بدین ترتیب کمونیست‌ها می‌توانستند در حاشیه‌های حزب فعال باشند و کارگران چپ‌گرا را جذب کنند.

37) لنین، «کمونیسم چپ‌روانه»، صص. 470-479

38) انترناسیونال کمونیست در دورۀ لنین، ج.1، صص. 470-479

39) رزا لوکزامبورگ، «رفرم یا انقلاب»، رزا لوکزامبورگ سخت می‌گوید، صص. 77-78

40) لنین، «کموینسم چپ‌روانه»، صص. 77-78

militaant.com

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران