میراث سیاسی فیدل کاسترو

میراث سیاسی فیدل کاسترو

بیل فان آوکن / برگردان: آرام نوبخت

fidel-castro

اعلام خبر درگذشت فیدل کاسترو به عنوان یکی از چهره‌های مطرح قرن بیستم در شامگاه جمعه، طیف وسیعی از واکنش‌های عمومی را دربرداشته است که در واقع بازتابی هستند از بحث‌ها و جدل‌های تند حول میراث تاریخی متناقض او.

مرگ کاسترو در سنّ ۹۰ سالگی، تقریباً یک دهه پس از آن سررسید که وی عنان قدرت بلامنازع‌اش را بر حیات سیاسی کوبا واگذارد. کاسترو قریب به نیم قرن «رئیس جمهور مادام العمر»، دبیر اول حزب کمونیست حاکم و فرماندۀ کلّ قوای نظامی کوبا بود و بخش اعظم این اختیارات را به شکل موروثی به دستان برادر جوان ترش رائول کاسترو منتقل کرد که هم اکنون ۸۵ سال دارد.

حاکمیت فیدل عمری طولانی تر از ده رئیس جمهور امریکا، از آیزنهاور تا جورج دابلیو بوش داشت که همگی متعهد به سرنگونی رژیم وی به هر وسیلۀ ممکن بودند: از تهاجم نافرجام سازمان یافتۀ سی.آی.ای به خلیج خوک‌ها در سال ۱۹۶۱ تا عملاً صدها سوء قصد برای ترور او و بلندترین تحریم اقتصادیِ تاریخ جهان.

این طول عمر حرفۀ سیاسی او از بسیار جهات خیره کننده است. بی‌تردید عناصری از خصوصیات یک «کادیو»[۱] در حاکمیت او وجود داشت و او می توانست نسبت به هر آن کس که رقیب و مخالف سیاسی خود می پنداشت، بی‌رحم باشد. در عین حال او از یک کاریزمای فردی غیرقابل انکار برخودار بود و همین طور درجه‌ای انسان دوستی که حمایت توده‌های تحت ستم کوبا و اقشار وسیع روشنفکران و جوان رادیکال را در سطح جهانی به سوی خود جلب می کرد.

واکنش رسانه‌های امریکا به مرگ کاسترو قابل پیش بینی بوده است. سرمقاله‌های متعدد در نکوهش «دیکتاتور بی‌رحم» همراه بوده اند با پوشش خبری تهوع آور چند صد کوبایی دست راستی تبعیدی که مشغول پایکوبی در خیابان‌های «هاوانای کوچک» در میامی هستند و بسیار کم تر اقشار وسیع واقعاً محزون و داغدار در داخل خود کوبا.

کاسترو ده سال پس از تفویض قدرت هنوز در این جزیره از پایگاه مردمی قابل توجه، گرچه تحلیل رفته، برخوردار است و این انعکاسی است از بقای حمایت از بهبودهای انکارناپذیر وضعیت اجتماعی فقیرترین اقشار کشور به دنبال انقلاب ۱۹۵۹ به رهبری او.

شاخص‌های این تغییرات، زمانی به چشم می آیند که شرایط کوبا را با شرایط غالب بر کشور همسایه‌اش یعنی جمهوری دومینیکن مقایسه کنیم که تقریباً همان جمعیت و تولید ناخالص داخلی را دارد. میزان قتل در کوبا کم تر از یک چهارم جمهوری دومینیکن است و امید به زندگی شش سال بالاتر (۷۹ به ۷۳)؛ میزان مرگ و میر اطفال حدوداً یک ششمِ جمهوری دومینیکن است. باید اضافه کرد که سطح بالای سواد و میزان پایین مرگ و میر کودکان در کوبا حتی از ایالات متحدۀ امریکا نیز سبقت می گیرد.

تفسیرهای رسانه‌های امریکا را با تمرکز بر محکوم کردن کاسترو بابت سرکوب سیاسی، باید در بستر تاریخی قرار داد. به خصوص این که ایالات متحدۀ امریکا در طول یک قرن از دیکتاتوری‌های بی‌شماری حمایت کرد که همگی مسئول مرگ صدها هزار نفر در تنها امریکای لاتین بوده اند. کاسترو و کاستروئیسم نهایتاً محصول این تاریخ تند و خونین بودند.

چندین دهه تاراج و ستم امپریالیسم امریکا به دنبال تبدیل این جزیره از مستعمرۀ اسپانیا به نیمه مستعمرۀ واشنگتن در نتیجۀ جنگ ۱۸۹۸ میان واشنگتن و اسپانیا، عواملی هستند که تکامل سیاسی خود کاسترو را نیز شکل دادند.

دیکتاتوری تحت الحمایۀ باتیستا

تا پیش از انقلاب، فولخنسیو باتیستا مردِ واشنگتن در هاوانا بود. مردی در رأس یک دیکتاتوری سفاک در خدمت منافع شرکت‌های خارجی و الیگارشی بومی و مافیا که کشور را به قمارخانه و فاحشه خانه مبدل کرد. شکنجه امری متداول بود و جان اف کندی خود اقرار کرده بود که رژیم باتیستا مسئول قتل سیاسی دستکم ۲ هزار کوبایی است.

چنین رژیم متوحشی به هیچ رو در منطقه منحصر به فرد نبود. در همان دوره واشنگتن از جنایات گستردۀ مشابهی که «تروخیو» در جمهوری دومینیکن، «دووالیه» در هائیتی و «سوموزا» در نیکاراگوئه مرتکب شده بودند، پشتیبانی کرد.

هرگونه تلاش برای تغییر در نظم موجود با روش‌های دمکراتیک، به ضرب خشونت از سر راه برداشته می شود. همان طور که می توان در سرنگونی حکومت «آربنز» در گواتمالا با سازماندهی سی.آی.ای در سال ۱۹۵۴ دید. نتیجۀ امر، رشد نفرت شدید عمومی از ایالات متحدۀ امریکا در سراسر نیم کره بود.

کاسترو که در یک خانوادۀ زمیندار اسپانیایی متولد شده بود، تحول سیاسی‌اش را در فضای داغ و پر تب و تاب ناسیونالیستی جنبش دانشجویی در دانشگاه هاوانا آغاز کرد. ظاهراً او در جوانی ستایندۀ «خوزه آنتونیو پریمو دِ ریورا»، فاشیست اسپانیایی و «بنیتو موسولینی»، فاشیست ایتالیایی بود.

از جمله تجربیات سازندۀ سیاسی او، سفرش در سال ۱۹۴۸ به عنوان دانشجو به بوگوتا (کلمبیا) بود. جایی که امریکا با برگزاری «کنگرۀ بین کشوری امریکا»  قصد داشت برای اعمال هژمونی خود بر منطقه بعدها «سازمان کشورهای امریکایی» را بنیان بگذارد. ترور «خورخه گایتان» نامزد حزب لیبرال در زمان حضور او در این کشور، منجر به شورشی مردمی موسوم به «بوگاتازو» شد که طی آن بخش اعظم پایتخت ویران و تا ۳ هزار کشته برجای گذاشته شد.

کاسترو خود تأیید می کرد که از سیاست‌های «خوآن پرون»، افسری نظامی که در آرژنتین قدرت گرفت، تأثیر گرفته و او را به خاطر پوپولیسم و امریکاستیزی و برنامه‌های کمک اجتماعی به فقرا می ستوده است.

کاسترو که هنوز در دهۀ بیست زندگی خود بود، با عضویت در «حزب ارتدوکس» به عنوان حزبی با گرایش سیاسی ناسیونالیستی و ضدّ کمونیستیِ ریشه دار در خرده بورژوازی کوبا، مبارزه‌اش را علیه دیکتاتوری باتیستا آغاز کرد. کاسترو پس از نامزدی حزب ارتودوکس برای قوۀ مقننۀ کوبا در سال ۱۹۵۲، یک سال بعد به اقدام مسلحانه روی آورد. در جریان رهبری تهاجمی نافرجام به سربازخانه‌های «مونکادا»، تمامی ۲۰۰ نفر شورشی یا کشته شدند یا دستگیر.

او پس از حبس کوتاه مدت و تبعید، اواخر ۱۹۵۶ با تعداد نسبتاً اندکی از هواداران مسلح به کوبا بازگشت، اما باز هم در درگیری‌های اولیه با سربازان حکومت متحمل تلفات عظیمی شد. با این وجود ظرف کم تر از دو سال، قدرت به دستان گروه چریکی او موسوم به «جنبش ۲۶ ژوئیه» افتاد. این در شرایطی بود که هم بورژوازی کوبا و هم واشنگتن اعتماد خود را به توانایی باتیستا برای ادارۀ کشور از دست داده بودند.

در این مقطع همبستگی بین المللی وسیعی برای کاسترو وجود داشت، چرا که قیام او به چشم مبارزه‌ای برای دمکراسی نگریسته می شد. از جملۀ کسانی که از رژیم جدید اعلام حمایت کردند، «ارنست همینگوی»، نویسندۀ امریکایی بود که خود را از سرنگونی باتیستا «ذوق زده» می خواند.

کاسترو در ابتدای امر هرگونه همسویی با کمونیسم را انکار کرد؛ در عوض تأکید داشت که حکومت او از سرمایۀ خارجی، حمایت و از سرمایه گذاری خصوصی جدید استقبال خواهد کرد. کاسترو به دنبال مصالحه با امپریالیسم امریکا برآمد.

در حالی که توده‌های کارگران و دهقانان کوبا ثمرات انقلاب کاسترو را طلب می کردند، واشنگتن روشن کرد که حتی ملایم‌ترین اصلاحات را در قلمرویی در ۹۰ مایلی سواحل خود تحمل نخواهد کرد. انتظار محافل حاکم امریکا این بود که رژیم جدید بعد از جشن و سرور مختصر به خاطر واژگونی باتیستا، به مانند قبل به کار معامله بازخواهد گشت. اما آن‌ها زمانی وحشت زده شدند که دیدند کاسترو دربارۀ تغییر شرایط اجتماعی جزیره و افزایش استانداردهای زندگی توده‌های فقیر آن واقعاً جدّی است. امپریالیسم امریکا با هرگونه تلاش برای دگرگونی نظم موجود با سرسختی تمام واکنش نشان داد.

واشنگتن در واکنش به اصلاح ارضی محدود تلاش کرد تا اقتصاد کوبا را خفه کند: کاهش سهمیۀ صادرات شکر کوبا و سپس تحریم نفت ملی جزیره.

کاسترو با ملی سازیِ مقدمتاً مایملک امریکا و سپس بنگاه‌های کوبایی پاسخ داد و برای دریافت کمک به بروکراسی شوروی رو آورد. او هم زمان به طرف «حزب سوسیالیست خلقی» چرخش کرد، یعنی همان حزب استالینیست بی‌اعتباری که زمانی از باتیستا حمایت و با جنبش چریکی کاسترو مخالفت ورزیده بود. به این ترتیب استالینیست‌ها دم و دستگاهی سیاسی را در اختیار کاسترو گذاشتند که او پیش از این فاقدش بود.

کاسترو نمایندۀ یک جنبش وسیع تر بورژوا‌ناسیونالیستی و ضدّ امپریالیستی بود که کشورهای مستعمره و تحت ستم را در دورۀ پس از جنگ جهانی دوم درنوردیده و به ظهور چهره هایی مانند «بن بلا» در الجزایر، «ناصر» در مصر، «نکرومه» در غنا و «لومومبا» در کنگو و نظایر این‌ها انجامیده بود. بسیاری از این چهره‌ها درست مانند کاسترو تلاش کردند تا با بهره برداری از جنگ سرد میان واشنگتن و مسکو، منافع خود را تضمین کنند.

بدون تردید عنصری فرصت طلبانه در معرفی کاسترو از خودش به عنوان یک «مارکسیست‌لنینیست» و چرخش او به سوی اتحاد جماهیر شوروی وجود داشت. البته این را هم باید گفته که در سال ۱۹۶۰، هنوز تأثیرات بین المللی عظیم انقلاب اکتبر که ۴۳ سال پیش از این رخ داد باقی بود، گرچه بروکراسی شوروی مدت‌های مدیدی بود که رهبران انقلاب را نابود و همۀ پیوندها را با مارکسیسم حقیقی قطع کرده بود.

در حالی که افزایش سطح توقعات مردم کوبا از یک سو و واکنش لجوجانۀ امپریالیسم امریکا از سوی دیگر کاسترو را به چپ هُل داد، اما او به هیچ رو یک مارکسیست نبود. هرچند تمایلات اولیۀ کاسترو برای اجرای اصلاحات قابل توجه در جامعۀ کوبا صادقانه بود، اما جهت گیری سیاسی او همواره یک خصلت پراگماتیستی داشت.

نهایتاً کاسترو پس از کش و قوس‌های فراوان همان طور خود را به استالینیسم شوروی فروخت که فاوست روحش را به شیطان. شوروی در ازای اعطای کمک‌های هنگفت و کالاهای تجاری سوبسیدی، از کوبا به عنوان برگ برنده‌اش در مسیر «همزیستی مسالمت آمیز» با امپریالیسم امریکا بهره برداری کرد.

با خیانت نهایی بروکراسی استالینیستی، یعنی انحلال اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱، کوبا به چنان بحران اجتماعی و اقتصادی وخیمی پرتاب شد که حکومت کاسترو برای تحفیف آن تنها می توانست روی باز کردن هرچه بیش تر درها به سوی سرمایه گذاری کاپیتالیستی خارجی و همین طور دریافت سوبسیدهای کلان از ونزوئلا حساب کند که البته بحران اقتصادی کنونی ونزوئلا همین منبع کمک را هم مسدود کرده است.

ازسرگیری روابط با واشنگتن

این‌ها شرایطی هستند که زمینه را برای برقراری روابط حسنه میان واشنگتن و کوبا، همراه با بازگشایی سفارت امریکا در هاوانا و دیدار اوباما از کشور در ماه مارس، مهیا کردند. سرمایه داری امریکا به سهم خود مصمم است که از نیروی کار ارزان کوبا و بازارهای بالقوه پرمنفعت آن استفاده برد و مانع رشد نفوذ رقبای چینی و اروپایی خود در این کشور شود.

لایۀ حاکم بر کوبا، سیل ورودی سرمایۀ امریکایی را ابزاری برای نجات حاکمیت خود می بیند و در آنِ واحد همان مسیر چین را دنبال می کند. نخبگان کوبا امیدوارند در شرایطی که نابرابری اجتماعی در این جزیره به سرعت رو به تعمیق است، امتیازات خود را به بهای طبقۀ کارگر کوبا حفظ کنند.

بدون تردید همۀ این‌ها کاسترو را در آخرین دهۀ زندگی‌اش با مشکل مواجه کرد. در این دوره او به طور مداوم در ستون نوشته‌ای به نام «تأملات فیدل» نظراتش را رسانه‌های کوبا منعکس می کرد. این نوشته‌ها سهم ناچیزی در مسیر شناخت نظری داشتند و در عوض بازتاب دهندۀ تفکرات یک رادیکال خرده بورژوای صادق بودند.

این که کاسترو تا زمان مرگ خود به تحقیر هر آن چیزی می پرداخت که مورد حمایت امپریالیسم امریکا بود، امتیازی برای او محسوب می شود. او با همۀ توان به ریاکاری باراک اوباما و شعارهای «حقوق بشری» او و جنگ‌های امپریالیستی و برنامه‌های ترور با پهبادها حمله بُرد.

به دنبال دیدار اوباما از کوبا، کاسترو یکی از آخرین تأملات خود را نوشت و به تندی سخنان رئیس جمهور امریکا را در هاوانا به باد نقد گرفت. او اعلام کرد: «…ما قادریم با تلاش‌ها و هوشمندی مردم مان، غذا و منابع مادی مورد نیازمان را تولید کنیم. نیازی نداریم که امپراتوری چیزی به ما بدهد».

با این حال واقعیت این است که دیدار اوباما و حرکت به سوی «عادی سازی» روابط با امپریالیسم امریکا، علامتی بود دالّ بر این که انقلاب کاسترو، درست مانند تمامی دیگر جنبش‌های بورژوا ناسیونالیستی و مبارزات رهایی بخش ملی به رهبری نیروهای طبقۀ متوسط، به بُن بست نهایی خود رسیده است و نه فقط عاجز از حلّ مشکلات تاریخیِ برخاسته از ستم امپریالیسم بر کوبا بوده، بلکه به سوی بازگرداندن همان مناسبات نواستعماری قدم گذاشته است که سابقاً در تقابل با آن بود.

تنها یک فرد بدبین است که می تواند عناصر رشادت و تراژدی در زندگی کاسترو و مهم تر از آن مبارزۀ دراز مدت مردم کوبا را نادیده بگیرد.

با این وجود میراث کاسترو را نمی توان صرفاً از دریچۀ کوبا ارزیابی کرد، بلکه باید تأثیر سیاست‌های او را در سطح بین المللی و به خصوص امریکای لاتین در نظر داشت.

در این جاست که ناسیونالیست‌های چپ گرای امریکای لاتین و همین طور رادیکال‌های خرده بورژوای اروپا و امریکای شمالی، فاجعه بارترین نقش خود را ایفا کردند. آن‌ها قدرت گیری کاسترو به یُمن یک گروه نظامی کوچک چریکی را به مثابۀ مسیر جدیدی به سوی سوسیالیسم، بدون نیاز به مداخلۀ سیاسی مستقل و آگاهانۀ طبقۀ کارگر و بدون نیاز به ساختن احزاب مارکسیستی انقلابی جا زدند. اسطوره سازی‌ها دربارۀ انقلاب کاسترو و به خصوص تئوری‌های قهقرایی چریکیسم که متحد سیاسی سابق او- چه گوارا- پرورانده بود، به عنوان الگویی برای انقلاب‌های سراسر نیم کرده معرفی و ترویج شدند.

نقش تجدیدنظرطلبی پابلوئیست ها

در بین برجسته‌ترین حامیان این چشم انداز کذب، گرایش تجدیدنظرطلب پابلوئیست قرار داشت که به رهبری «ارنست مندل» در اروپا و «جوزف هنسن» در امریکا و متعاقباً با پیوستن «ناهوئل مورِنو» در آرژانتین، در درون انترناسیونال چهارم پدیدار شد. به زعم آن‌ها قدرت گیری کاسترو اثبات کرده بود که چریک‌های مسلح به رهبری خرده بورژوازی و متکی بر دهقانان می توانند به «مارکسیست‌های طبیعی» مبدل شوند و فشار رویدادهای عینی آن‌ها را وامی دارد تا دست به انقلاب سوسیالیستی بزنند. در این جا نقش طبقۀ کارگر به یک ناظر منفعل فروکاسته می شد.

همین گرایش در گام بعدی به این نتیجه رسید که ملی سازی‌های کاسترو منجر به ایجاد یک «دولت کارگری» در کوبا شده است، آن هم با وجود غیاب هرگونه ارگان قدرت کارگری.

لئون تروتسکی مدت‌ها پیش از انقلاب کوبا به صراحت این یکسان سازی سطحی میان ملی سازی‌های نیروهای خرده بورژوا و انقلاب سوسیالیستی را رد کرده بود. «برنامۀ انتقالی» به عنوان سند انترناسیونال چهارم در سال ۱۹۳۸، اعلام می داشت که «نمی توان دقیقاً از پیش منکر این احتمال نظری شد که در شرایط کاملاً استثنائی (جنگ، شکست، فشار انقلابی توده‌ها و غیره)، احزاب خرده بورژوا از جمله استالینیست‌ها چه بسا از آن چه تمایل دارند فراتر بروند و مسیر گسست از بورژوازی را پیش بگیرند». با این حال این رویداد متمایز از دیکتاتوری حقیقی پرولتاریا است.

تروتسکی در واکنش با سلب مالکیت هایی که رژیم کرملین در جریان تهاجم خود به لهستان (در اتحاد با هیتلر) در سال ۱۹۳۹ انجام داد، نوشت:

«برای ما ضابطۀ سیاسی اساسی، نه دگرگونی مالکیت در این یا آن حوزه- هرچند که فی نفسه اهمیت داشته باشد- بلکه در عوض تغییر در آگاهی و سازمانیابی پرولتاریای جهانی، ارتقای ظرفیت آن‌ها برای دفاع از دستاوردهای سابق خود و کسب دستاوردهای جدید است».

کمیتۀ بین المللی انترناسیونال چهارم سرسختانه علیه چشم انداز پابلوئیستی مبارزه کرد و تأکید داشت که کاستروئیسم نه بیانگر نوعی مسیر جدید به سوی سوسیالیسم، بلکه تنها یکی از شاخه‌های رادیکال تر جنبش‌های بورژوا ناسیونالیستی است که در بخش اعظم جهان مستعمراتی به قدرت رسیده بودند. هشدار داده شد که تمجیدهای پابلوئیست‌ها از کاستروئیسم نشان دهندۀ زیر پا گذاردن کل مفهوم تاریخی و نظری انقلاب سوسیالیستی از زمان مارکس است و زمینه‌ای را فراهم می کند تا کادرهای مارکسیستی که جنبش تروتسکیستی در سطح بین المللی گردآورده در اردوگاه ناسیونالیسم بورژوایی و استالینیسم منحل شوند.

کمیتۀ بین المللی انترناسیونال چهارم ضمن دفاع اصولی از کوبا در برابر تهاجم امپریالیستی، با ارزیابی نقش ناسیونالیسم بورژوایی در عصر امپریالیسم به تحلیل خود از کاستروئیسم عمیق بیش تری بخشید.

کمیتۀ بین المللی سال ۱۹۶۱ در دفاع از نظریۀ انقلاب مداوم تروتسکی نوشت: «وظیفۀ تروتسکیست‌ها نیست که به نقش چنین رهبران ناسیونالیستی رونق بدهند. اینکه آن‌ها می توانند از حمایت توده‌ها برخوردار باشند، تنها به دلیل خیانت رهبری سوسیال دمکراسی و خاصه استالینیسم است و به این ترتیب آن‌ها به حائلی میان امپریالیسم و تودۀ کارگران و دهقانان مبدل می شوند. احتمال دریافت کمک اقتصادی از سوی اتحاد جماهیر شوروی، اغلب به آن‌ها امکان می دهد که از موضعی محکم تر با امپریالیست‌ها چانه زنی کنند؛ حتی به عناصر رادیکال تر رهبران بورژوا و خرده بورژوا امکان می دهد که به دارایی‌های امپریالیستی بتازند و حمایت بیش تر توده‌ها را به سوی خود جلب کنند. اما مسألۀ حیاتی برای ما در همۀ موارد عبارت از این است که طبقۀ کارگر در این کشورها استقلال سیاسی خود را از طریق یک حزب مارکسیستی به دست آورد، دهقانان فقیر را به سوی ساختن شوراها هدایت کند و ضرورت پیوند با انقلاب سوسیالیستی بین المللی را درک کند. از نظر ما در هیچ حالتی تروتسکیست‌ها نباید به جای این اصل، امیدوار باشند که رهبران ناسیونالیست به سوسیالیست مبدل شوند. رهایی طبقۀ کارگر، وظیفۀ خود کارگران است».

این هشدارها به طور تراژیکی در امریکای لاتین به اثبات رسیدند. تئوری هایی که پابلوئیست‌ها پیش کشیدند تنها به یک چیز کمک کردند و آن انحراف یک لایۀ کامل از جوانان و کارگران جوان رادیکال از مبارزه برای بسیح طبقۀ کارگر علیه سرمایه داری بود و مبارزات مسلحانۀ انتحاری که تنها جان هزاران نفر را گرفت؛ این تئوری‌ها تنها جنبش کارگری را سردرگم کرد و در عوض کمک کرد که راه به سوی دیکتاتوری‌های نظامی‌فاشیستی هموار شود.

این تئوری‌ها در وهلۀ نخست جان خودِ چه گوارا را در بولیوی گرفت. گوارا با نادیده گرفتن مبارزات رادیکال معدنچیان و باقی طبقۀ کارگر بولیوی، بیهوده در تلاش بود که از بین عقب مانده‌ترین و تحت ستم‌ترین بخش‌های دهقانان نیرویی برای یک ارتش چریکی جذب کند. نهایتاً پیش از به دام افتادن و اعدام به دست سی.آی.ای و ارتش بولیوی در اکتبر ۱۹۶۷، او منزوی و گرسنه رها شد.

سرنوشت تراژیک گوارا، نشانۀ پیامدهای فجیعی بود که کاستروئیسم و تجدیدنظرطلبی پابلوئیست‌ها در سراسر نیم کره می داشت. به همین ترتیب در آرژانتین، نحلۀ چریکیسم تنها به کاهش برّندگی و سردرگمی جنبش انقلابی طبقۀ کارگری خدمت کرد که با اعتصاب‌های توده‌ای «کوردوبازو» در سال ۱۹۶۹ فوران کرده بود.

خودِ کاسترو، به عنوان هم عامل بلوک شوروی و هم پیرو «واقع گرایی سیاسی» در تلاش برای تضمین ثبات حاکمیت خویش، به جستجوی برقراری پیوند با آن دسته از حکومت هایی بورژوایی امریکای لاتین برآمد که مقلدین او در صدد سرنگونی‌شان بودند. از همین رو سال ۱۹۷۱ زمانی که در شیلی بود «مسیر پارلمانی سوسیالیسم» را در آن کشور ستود، در حالی که فاشیست‌ها و ارتش مشغول تدارک برای درهم شکستن طبقۀ کارگر بودند. کاسترو از رژیم‌های نظامی پرو و اکوادور استقبال کرد و حتی دستگاه فاسد «حزب انقلابی نهادی» حاکم بر مکزیک را با وجود قلع و قمع دانشجویان در سال ۱۹۶۸ به آغوش کشید.

روی هم رفته تأثیر سیاست‌های کاسترو و همین طور سیاست‌های آن دسته گرایش‌های سیاسی شیفتۀ او، عقب نگاه داشتن انقلاب سوسیالیستی در سراسر نیم کره بود.

اکنون قدرت‌های امپریالیستی به طور اعم و امریکا به طور اخص مشغول ارزیابی این هستند که تا چه میزان می توانند از درگذشت کاسترو برای پیشبرد منافع خود در کوبا و فرای آن بهره برداری کنند.

پرزیدنت باراک اوباما بیانیه‌ای ریاکارانه منتشر کرد که اعلام می داشت «تاریخ خود دربارۀ تأثیر عظیم این چهره بر مردم و دنیای پیرامون او قضاوت خواهد کرد » و این که «مردم کوبا باید بدانند که دوست و شریکی در ایالات متحدۀ امریکا دارند».

ترامپ نیز به سهم خود بیانیه‌ای داد که در آن از «درگذشت دیکتاتوری بی‌رحمی که قریب به شش دهه بر مردم خود ستم کرد» اظهار خوشنودی کرده بود. گمانه زنی‌های بسیاری وجود دارد که آیا ترامپ به تهدیدهایش برای فسخ تمهیدات تصویبی اوباما برای تسهیل ورود بانک‌ها و شرکت‌های امریکا به کوبا جامۀ عمل خواهد پوشاند یا خیر.

در حالی که نمایندگان امپریالیسم در صدد بهره برداری از درگذشت کاسترو برای پیشبرد اهداف ارتجاع هستند، برای نسل جدید کارگران جوان مطالعۀ تجربۀ تاریخی کاستروئیسم و نقد دوراندیشانۀ کمیتۀ بین المللی انترناسیونال چهارم همچنان وظیفه‌ای حیاتی در راستای تدارک طبقۀ کارگر برای مبارزات انقلابی پیشِ رو و بنانهادن احزاب رهبری کنندۀ این مبارزات است.

۲۸ نوامبر ۲۰۱۶

[۱]  واژۀ اسپانیایی کادیو (Caudillo) به زمین­داران نظامی اطلاق می شد که قدرت سیاسی را در دست داشتند و آن را به شیوه‌ای استبدادی علیه مخالفین خود به کار می بستند.

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران

مشاهده این مطالب را به شما توصیه می کنیم...