هشتادمین سالگرد انقلاب اسپانیا

هشتاد سال پیش، طبقۀ کارگر و دهقانان اسپانیا در برابر استثمار سرمایه داری، فقر مهلک و نیروهای فاشیستی قد علم کردند- این نقطۀ اوجِ سال‌ها مبارزه بود. قدرت بارها در دست آنان قرار گرفت.

ژوئیۀ ۲۰۱۶، یادآور هشتادمین سالگرد یکی از بزرگ‌ترین مبارزات تاریخ طبقۀ کارگر بین المللی است: جنگ داخلی و انقلاب اسپانیا. تحولات اسپانیا در آن مقطع، جنبش کارگری را در سطح بین المللی بیدار کرد، به طوری که هزاران تن برای نبرد با نیروهای فاشیستیِ تحت امر ژنرال فرانکو به بریگادهای بین المللی پیوستند. از بریتانیا، معدنچیان و کارگران بارانداز و ناشران و سایرین برای مبارزه با تهدید فاشیسم سر رسیدند. در بین آن‌ها کسانی حضور داشتند مانند «جورج اوروِل»، نویسندۀ سوسیالیست و «جک جونز»، که بعدها در دهۀ ۱۹۷۰ به رهبر چپ­گرای اتحادیۀ نیرومند «کارگران حمل نقل و بخش عمومی» (پیشگام اتحادیۀ «یونایت») تبدیل شد. پیروزی هیتلر و نازی‌های آلمان در سال ۱۹۳۳، پیروزی فاشیست‌های اسپانیا را به مراتب جدی تر کرده بود.

زخم‌های به جای مانده از این نبرد، هنوز تا به امروز در جامعۀ اسپانیا التیام نیافته اند، از جمله مسألۀ شناسایی مفقودین و اعدام شدگان. کارزار تغییر اسامی خیابان هایی که در مادرید به یاد فاشیست‌ها ثبت شده اند، تصویری است که نشان می دهد این زخم‌ها چه قدر عمیق هستند.

لئون تروتسکی، از رهبران انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، اشاره کرده بود که در این نبرد حماسی، طبقۀ کارگر قهرمان اسپانیا می توانست نه یک انقلاب، که ده انقلاب کند. با وجود تلاش‌های تاریخی، انقلاب به طور تراژیکی شکست خورد و فاشیست‌های فرانکو به قدرت رسیدند. رژیمی متوحش روی کار آمد که به مدت چهار دهه ادامه یافت. به طور تقریبی ۲۰۰ هزار نفر در دورۀ جنگ داخلی و همین تعداد در سال‌های پس از آن جان باختند.

اگر انقلاب اسپانیا پیروز شده بود، می توانست مسیر تاریخ اروپا و جهان را تغییر دهد. می توانست مانع قتل عام‌های وحشتناک از پی جنگ جهانی دوم شود. با این وجود، درس هایی حیاتی هستند که می توان از این شکست خونبار برای نسل جدید کارگران و جوانان در مبارزه علیه راست افراطی، نژادپرستی و سرمایه داری گرفت.

انتخاب «جبهۀ خلقی»

فوریۀ ۱۹۳۶، ائتلاف «جبهۀ خلقی» در انتخابات به پیروزی دست یافت. این پیروزی، نه فقط جنبش انقلابی طبقۀ کارگر و دهقانان، که همین طور شورش فاشیستی ارتش را که آغازگر جنگ داخلی خونین بود، از بند رها می کرد. پیروزی «جبهۀ خلقی» به دنبال سال‌ها طغیان و مبارزات کارگران اسپانیا آمده بود. به دنبال پیروزی انتخاباتی احزاب سوسیالیست و جمهوری خواه در سال ۱۹۳۱، پادشاه اسپانیا، «آلفونسو» عزل شد. موجی از اعتصاب به راه افتاد و یک رشته اصلاحات انجام گرفت، اما سرمایه داری کماکان سرنگون نشد. انتخابات ۱۹۳۳ منجر به بازگشت سلطنت طلبان و وارونه شدن اصلاحات سابق شد. اکتبر ۱۹۳۴ خیزش انقلابی با مرکزیت کارگران معدن، «کمون آستوریاس»، درهم شکسته شد. دست کم ۵ هزار تن کشته و ۳۰ هزار تن زندانی شدند. این‌ها منادی فوران رویدادهای انقلابی در دو سال بعدی بود و مشابه با شکست انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، که تمرین نهایی برای انقلاب ۱۹۱۷ به شمار می رفت.

«جبهۀ خلقی»، ائتلافی متشکل از «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا»، «حزب کمونیست اسپانیا» و احزاب به اصطلاح «مترقی»، «لیبرال» و جمهوری خواه بود: «چپ جمهوری خواه»، «اتحاد جمهوری خواهان»، «چپ جمهوری خواه کاتالونیا» (حزب خواهر «چپ جمهوری خواه») و سایر احزاب کوچک تر کاتالونیا و گالیسیا، که ناسیونالیست‌های «باسک» نیز به زودی به آن پیوستند. ائتلاف با این نیروهای به اصطلاح مترقی سرمایه داری، نشان داد که چیزی جز یک سیاست کشنده و مرگبار نیست.

تئوری مرحله‌ای فاجعه باری که استالین و انترناسیونال کمونیست در مسکو اتخاذ کرده و به احزاب کمونیست سراسر جهان دیکته شده بود، طبقۀ کارگر اسپانیا را دیر یا زود در خون غرق می کرد. امروز هنوز هم حزب کمونیست و برخی دیگر در طیف چپ همین تئوری را به کار می برند. به این معنی که در کشورهای عقب مانده به لحاظ اقتصادی- مانند اسپانیای آن مقطع که ۷۰ درصد نیروی کارش روی زمین کار می کرد- تا پیش از جهش به سوی معرفی سوسیالیسم، هنوز باید سرمایه داری را تکامل داد.

بنا به این تئوری مرحله ای، ضروری بود که سرمایه داری «مترقی» جلب و از تحریک آن با اتخاذ تمهیداتی که به ظاهر بیش از حد رادیکال باشند، جلوگیری شود. به علاوه به محض این که نیروهای فاشیستی اسپانیا بسیج شدند، ادعا شد که شکست دادن فرانکو در اولویت قرار دارد و این بدان معنی بود که تشکیل بلوکی با سرمایه داری «مترقی» برای جلوگیری از لغزیدن آن‌ها به سمت فرانکو الزامی است. همین سیاست دهه‌ها بعد در دورۀ ائتلاف «اتحاد خلقی» سالودار آلنده (۱۹۷۰-۱۹۷۳) در شیلی، با پیامدهایی به یکسان ویرانگر برای طبقۀ کارگر، به کار گرفته شد.

تئوری‌های مرحله‌ای امروزی

تجارب انقلاب پیروزمند روسیه در اکتبر ۱۹۱۷، نشان داد که سرمایه داری نمی تواند در یک کشور عقب مانده به لحاظ اقتصادی، با جمعیت وسیع دهقانی، تکامل داده شود. طبقۀ سرمادار بی‌رمق بومی این کشورها، تماماً وابسته به بانک‌ها و اقتصادهای قدرت‌های امپریالیستی بود؛ و سرمایه داران و زمین داران خود به طور لاینفکی به یک دیگر پیوند خورده بودند. در چنین وضعیتی، توسعۀ صنعتی و اقتصادی- و همین طور حقوق دمکراتیک و کارگری و حق تعیین سرنوشت ملل- تنها به دست طبقۀ کارگر و با پشتیبانی دهقانان فقیر و با معرفی یک برنامۀ سوسیالیستی برای اقتصاد و ادارۀ دمکراتیک جامعه قابل تحقق بود. این مستلزم پیوند با طبقۀ کارگر اقتصادهای سرمایه داری نیرومندتر و تشکیل یک فدراسیون سوسیالیستی متشکل از این کشورها بود.

هواداران نسخۀ امروزی تئوری مرحله‌ای انقلاب، از جمله برخی در طیف چپ حزب «پودموس»، شکست «سرمایه داری نئولیبرال» را به عنوان گام نخست تشویق می کنند. ایدۀ تخیلی ایجاد یک سرمایه داری «انسانی تر»، در پس این موضع گیری قرار دارد. آن‌ها فراموش می کنند که حتی پایان دادن به خصوصی سازی و ریاضت، هرچند مورد استقبال است، اما به خودی خود به فلاکت، فقر و استثماری که زادۀ نظام سرمایه داری است منجر نخواهد شد. این گفته به خصوص در دورۀ کنونی آشفتگی جهانی، رکود و بحران صحت دارد.

شرایط ترسناک طبقۀ کارگر و فقرا صرفاً با جایگزینی یک مجموعه از سیاست‌های سرمایه داری با مجموعه‌ای دیگر، در عین دست نخورده باقی گذاشتن نظام، حل نخواهد شد. تسلیم و خیانت «سیریزا» در یونان در برابر سیاست‌های ریاضتی دیکته شدۀ اتحادیۀ اروپا، در عمل نشان می دهد که چنین سیاستی به کجا خواهد انجامید. هرچند مبارزه برای هر اصلاح و امتیازِ ممکن به نفع طبقۀ کارگر حیاتی است، اما گر این مبارزه به مبارزه برای سرنگونی سرمایه داری و معرفی آلترناتیو سوسیالیستی وصل نشود، در آن صورت چنین اصلاحاتی نمی توانند ماندگاری داشته باشند.

انقلاب اسپانیا درس هایی فوق العاده مهم برای احزاب چپ جدیدی دارد که این روزها ظاهر می شوند؛ «پودموس» و «اتحاد چپ» در اسپانیا، «دی لینکه» در آلمان و حزب «سوسیالیسم و آزادی» برزیل. ایدۀ پیوستن به ائتلافی با احزاب توده‌ای سابق طبقۀ کارگر- نظیر «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا»، «حزب سوسیال دمکرات» آلمان یا «حزب کارگران» برزیل- مسیری است که به فاجعه ختم می شود. این احزاب تماماً به احزابی کاپیتالیستی مبدل شده و وقتی در حکومت قرار گرفته اند همان سیاست‌های سرمایه دارانه را به اجرا گذارده اند. احزاب جدید با پیوستن به چنین احزابی در حکومت، به عوض هُل دادن آن‌ها به چپ، خود به زندانی ائتلاف هایی در سطح منطقه‌ای و ملی بدل می شوند. همان طور که رویدادهای ۸۰ سال پیش اسپانیا نشان داد، این موضوع تنها مسیر را برای شکست هموار می کند. سقوط «حزب نوبنیاد کمونیست» ایتالیا در سال ۲۰۰۸ که به ائتلاف‌های سازشکار متعددی وارد شده بود، به خوبی درستی این گفته را نشان می دهد.

موج انقلابی

پیروزی انتخاباتی «جبهۀ خلق» اسپانیا در سال ۱۹۳۶، همچون جرقه‌ای برای توده‌ها عمل کرد. توده‌ها منتظر نشدند که حکومت برنامۀ خود را در پارلمان وضع کند، در عوض به خیابان‌ها ریختند و خودشان آن را ظرف ۴۸ ساعت اجرا کردند. مدیرانی که وابستگی یا همسویی هایی با فاشیست‌ها داشتند، از کارخانه‌ها بیرون انداخته شدند. کارگران یک هفتۀ کاری ۴۴ ساعته را معرفی کردند. زمین و کارخانه‌ها اشغال شدند. کارگران اخراجی یا قربانی شده، دوباره به سر کار بازگشتند. تقریباً ۳۰ هزار زندانی سیاسی از زندان‌ها آزاد شدند.

سرمایه داران «لیبرال» تنها خواهان بازگشت به قانون اساسی ۱۹۳۱ بودند و با بالا بردن قیمت‌ها و سایر تمهیدات، تلاش کردند که به لحاظ اقتصادی از خود محافظت کنند. تقریباً ۱۱۳ اعتصاب عمومی محلی ظرف پنج ماه پس از انتخاب «جبهۀ خلقی»، درجۀ آبدیدگی کارگران را نشان می داد! همین موج عظیم انقلابی بود که طبقۀ سرمایه دار را وحشت زده کرد و نه انتخاب «جبهۀ خلقی» به خودی خود.

طی این دوره نیروهای فاشیست، کارفرمایان و زمین داران به توطئه و تدارک مشغول شدند. روز ۱۷ ژوئیه شورش فاشیستی با یک شورش نظامی در مراکش که در دست‌های سربازان مزدور و لژیون‌های مراکشی رها شده بود، آغاز شد. احزاب سرمایه داری در «جبهۀ خلقی» واقعاً نه نمایندۀ طبقۀ سرمایه دار ، بلکه به قول تروتسکی، نمایندۀ «سایۀ» آن بود. سرمایه داران همه با هم به شورش فاشیستی پیوسته بودند تا از منافع خود دفاع کنند. با این حال سایۀ سرمایه داری اسپانیا قرار بود همچون اسب تروا در داخل «جبهۀ خلقی» عمل کند. در همان حال که طبقۀ حاکم با فاشیست‌ها برنامه ریزی می کرد، حکومت تلاش کرد که با توطئه چینان وارد مذاکره شود.

با این حال توده‌ها لحظه‌ای تردید نکردند. کارگران بارسلون به صحنه آمدند. بلافصله با درک تهدید و خطر فاشیست ها، مبارزه را به دست گرفتند. آن‌ها قتل عام «کمون آستوریاس» در سال ۱۹۳۴ و دوسال سرکوب وحشیانه به دنبال آن را تجربه کرده بودند. صدها هزار تن به خیابان‌های سراسر اسپانیا ریختند و دریافت سلاح را برای مبارزه با فاشیست‌ها فریاد زدند؛ اما حکومت از خواست آن‌ها امتناع کرد. اگر تصمیم به عهدۀ حکومت جبهۀ خلقی بود، احتمالاً در برابر شورش نظامی تسلیم شده بود.

اما توده‌ها چنین موهبتی را در اختیار حکومت نگذاشتند. روز ۱۹ ژوئیه، طبقۀ کارگر بارسلون امور را در دست خود گرفت و به نخستین سربازخانه که ارتش در آن مشغول بسیج نیرو بود یورش برد. کارگران با مسلح شدن به پایۀ صندلی و دینامیت به دست آمده از مراکز ساخت و ساز و چند تفگ شکاری و سلاح هایی که از پلیس محلی همسو با خود به دست آورده بودند، با ارتش رو در رو شدند. مبارزۀ شیردلانه و رو کردن به رده‌های پایین سربازان، یک پیروزی تاریخی را رقم زد. «فلیکس مارو» در کتاب برجستۀ خود، «انقلاب و ضدّ انقلاب در اسپانیا»، تعریف کرد که «آن‌ها روز بعد تا ساعت ۲ بعد از ظهر به اربابان بارسلون تبدیل شده بودند». ظرف چند روز، کل کاتالونیا در دست طبقۀ کارگر بود.

این پیروزی در مادرید بازتاب یافت، جایی که حکومت از مسلح کردن کارگران سر باز زده بود. در «مالاگا»، شهر بندری مهمی که بالای مراکش قرار دارد، کارگران به شکل هوشمندانه‌ای اطراف سربازخانه‌ها دیوار آتش به پا کردند تا مانع خروج ارتش شوند. با گسترش جنبش، چهار پنجمِ اسپانیا عملاً تحت کنترل کارگران و دهقانان قرار گرفته و ابتکار عمل از دست سرمایه داران «لیبرال» خارج شده بود.

نبرد در اردوگاه چپ

اما با وجود رشادت و خلاقیت خارق العاده ای که طبقۀ کارگر به معرض نمایش گذاشت، نقش و سیاست های احزاب و رهبران طبقۀ کارگر مسیر این طبقه را مسدود کرد. فقدان یک حزب مارکسیستی فراگیر، با یک برنامۀ روشن برای سازماندهی، تثبیت و پیشبرد دستاوردهای انقلاب، خفه کردن سرمایه داری و استقرار دمکراسی کارگری، مرگبار بود.

مهلک ترین نقش را رهبری استالینیست «حزب کمونیست اسپانیا» (PCE) ایفا کرد که به صراحت هر چه تمام مدافع تئوری مرحله ای انقلاب بود. این حزب به نیروی محرکی مبدل شد که به طبقۀ سرمایه دار امکان داد از مهلکه بگریزد، میلیشیای کارگران را منحل و انقلاب را از مسیرش منحرف کند. در عین حال، استالینیست ها سایر مخالفین خود را در طیف چپ سرکوب کردند، از جمله «حزب وحدت مارکسیستی کارگران» (POUM) که تروتسکیست های سابق و بخشی از «جبهۀ خلقی» بنیان گذاشته بودند. «حزب کمونیست اسپانیا» یا کارگزاران آن، «آندره نین» را که یکی از رهبران «پوم» بود شکنجه و اعدام کردند. بسیاری دیگر در طیف چپ ضدّ استالینیست، به سرنوشت یکسانی دچار شدند.

این اقدامات وحشیانه مستقیماً به ضدّ انقلاب سیاسی که در اتحاد شوروی جریان داشت ارتباط پیدا می کرد. حتی کارگزاران یا نمایندگان اعزامی رژیم استالینی مسکو به اسپانیا که تحت تأثیر انقلاب قرار گرفته بودند، پس از بازگشت اعدام شدند. از جمله «ولادیمیر آنتونوف اوفسِیِنکو»، سفیر روسیه در اسپانیا. او پیش تر با ارسال گزارش هایی به مسکو، استالین را به حمایت از مبارزات انقلابی تشویق کرده بود.

استالینیست ها در ابتدا نیرویی قوی در اسپانیا محسوب نمی شدند. بلکه موقعیت خود را اساساً مدیون اشتباه هواداران تروتسکی در اسپانیا (بخش «اپوزیسیون چپ بین المللی) بودند؛ خطای آن ها این بود که با وجود پیشنهاد فدراسیون جوانان «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا» در سال ۱۹۳۴ برای پیوستن آنان به حزب و «بلشویزه» کردن حزب، از پذیرش آن امتناع کردند. این در حالی بود که تروتسکی بالعکس آنان را تشویق به پذیرش این پیشنهاد می کرد. این عملی بود که به استالینیست ها اجازه داد به وسط میدان بجهند و پایگاه نیرومندی برای خود دست و پا کنند.

«حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا» به دو جناح تقسیم شد: جناح راست به رهبر «ایندالسیو پری­یتو» و جناح چپ به رهبری «لارخو کابالرو». «کابالرو» فعالیت سیاسی خود را از طیف چپ آغاز نکرده بود. او به عنوان مشاور دولت در دیکتاتوری راست­گرای «پریمو دِ ریورا» در فاصلۀ سال های ۱۹۲۳ و ۱۹۳۰ خدمت کرده بود. با این حال تجارب شخصی، به خصوص تأثیرات جنبش انقلابی، او را به چپ چرخش داد.

این تحولی بود که در دوره های مشابه مبارزۀ توده ای مشاهده شده است، مثلاً «تونی بن» در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ و دهۀ ۱۹۷۰. «بن» که از پیشینۀ اشرافی می آمد، در حکومت «هارولد ویلسون» خدمت کرده بود و در طیف «میانه» یا «راست» حزب کارگر جای داشت. با این حال به واسطۀ تجربیات خود و مبارزات کارگری آن مقطع، رادیکال شد.

در فضای اسپانیا که منعکس کنندۀ طغیان های انقلابی بود، این تحول فراتر از این ها می رفت. «کابالرو»، رهبر سابق «اتحادیۀ عمومی کارگران» (UGT)- اتحادیۀ کارگری مرتبط به «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا»- داشت به «لنینِ انقلاب اسپانیا» شهرت پیدا می کرد. اما متأسفانه او قادر نبود همان نتایج سیاسی لنین در روسیه را بگیرد و اشتباهاتش سهم تعیین کننده ای در شکست اسپانیا داشت. الفاظ و بیانیه های انقلابی او و چپ های برجستۀ «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا»، با کردار و اعمال مشخص آنان خوانایی نداشت.

شکاف های درون «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا» بین این دو جناح تا پیش از شورش فاشیستی، حزب را به سوی یک انشعاب هدایت می کردند. «پری­یتو» موفق شد که کنگرۀ حزب را به تعویق بیندازد. هیئت اجرایی روزنامۀ «کابالرو» (Claridad) را ممنوع و نواحی تحت کنترل او را از نو سازماندهی کرد. سپس با آغاز انقلاب و جنگ داخلی، جناح «کابالرو» با وجود آن که اکثریت را در «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا» داشت، به «پری­یتو» اجازه داد که کنترل مقرهای حزب را به بهانۀ حفظ «هماهنگی» به دست بگیرد. سپس آن ها از هر گونه اقدام بعدی برای کنترل حزب دست کشیدند. این ها درس هایی هستند برای بریتانیای امروز و «جرمی کوربین» که تلاش می کند به جای تقابل با جناح «بلریست» حزب کارگر، آن را راضی کند.

در نقطۀ اوج تب و تاب انقلابی، «کابالرو» به نقد «پری­یتو»، عناصر استالینیست و بورژوایی در حکومت پرداخت. با این حال بدون ارائۀ بدیل روشن یا تمایل به پیشبرد انقلاب تا به فرجام، او بیش از پیش به آنان نزدیک شد، تا این که در سپتامبر ۱۹۳۶ به ریاست حکومت رسید. او خود ناظر بر اجرای تمهیداتی شد که سابقاً مورد نقدش بودند، از جمله اقداماتی برای انحلال میلیشیاها و جایگزینی آن ها با یک واحد نظامی مجزای تحت کنترل حکومت (این تلاشی بود برای بازسازی ماشین دولت سرمایه داری). نهایتاً کمیتۀ مرکزیِ میلیشیاها منحل و قدرت آن به وزرای دفاع و امنیت داخلی واگذار شد. پس از این که تاریخ مصرف «کابالرو» برای ضدّ انقلاب تمام شد، او ماه مه ۱۹۳۷ از سمت نخست وزیری برکنار شد.

کارگران آنارشیست و انقلابی

ائتلاف «جبهۀ خلقی» با پیامدهای فاجعه بارش، نشان داد که سدّ راه طبقۀ کارگر است. در کاتالونیا، سازمان آنارشیستی «کنفدراسیون ملی کارگران» (CNT) از پایگاه وسیعی برخوردار بود. انقلابی ترین کارگران در میان صفوف این سازمان بودند. با این وجود اختلاف ایدئولوژیک آنارشیسم با دولت به طور اعم، منجر به آن شد که رهبران آنارشیست از درک وجه تمایز بین یک دولت کارگری و یک دولت سرمایه داری ناتوان باشند.

این سردرگمی منجر به بروز این موقعیت متناقض شد که سازمان آنارشیستی مذکور (با وجود ضدیت با دولت) به حکومت تحت امر «کابالرو» در مادرید وارد شد. سازمان CNT در کنار احزاب سرمایه داری به حکومت کاتولونیا (موسوم به «خودمختاری کاتالونیا») پیوست. رهبران سازمان از ترس ایجاد یک «جنگ داخلی در جنگ داخلی» نتوانستند از قدرت و نفوذ سازمان استفاده کنند. اما این ترس چیزی بود که با پیشروی ضدّ انقلاب و یورش به دستاوردهای طبقۀ کارگر، در حال تبدیل به واقعیت بود.

ماه مه ۱۹۳۷، با تلاش نیروهای حکومت برای قبضه کردن تلفن­خانه، به عنوان سنگر CNT و کارگران انقلابی، رویدادهای بارسلون به اوج خود رسیدند. این اقدام نیروهای حکومتی، در حکم یک تحریک و چالش در برابر قدرت طبقۀ کارگر بود. کارگران سراسر بارسلون در برابر این تهاجم صف آرایی کردند. سراسر شهر سنگربندی شد که نشان از یک خیز جدید در مبارزه بود. این نمادی از قدت دوگانه ای بود که در سراسر اسپانیا تکامل یافته بود. چنین موقعیتی در هر انقلابی رخ می دهد، زمانی که نوعی توازن در ادارۀ جامعه وجود دارد: طبقۀ حاکم ضعیف تر از آن است که رویدادها را کنترل کند، اما طبقۀ کارگر نیز ادارۀ جامعه به دست خود را تثبیت نکرده است. چنین موقعی نمی تواند به طور نامحدودی ادامه پیدا کند. یا طبقۀ کارگر باید دولت خود را مستقر کند یا طبقۀ حاکم باید قدرت را مجدداً به دست خود بگیرد.

حزب دیگری که می توانست راهی برای خروج از بن بست پیشنهاد دهد، «پوم» بود. با آشکار شدن رویدادهای سال ۱۹۳۶، شمار اعضای این حزب ظرف شش هفته از ۱ هزار به ۳۰ هزار جهش کرد. حزب عموماً در کاتالونیا تمرکز داشت و نقش انقلابی مبارزه جویانه تری به خود گرفته بود، اما خطاهای فاحشی نیز مرتکب شده بود. در یک مورد، به حکومت خودمختار کاتالونیا پیوست، که نهایتاً در دسامبر ۱۹۳۶ از آن بیرون انداخته شد. همین امر باعت شد که بخش هایی از طبقۀ کارگر سردگم شوند. تا ژوئن ۱۹۳۷، حکومت مرکزی این حزب را ممنوع و رهبرانش را بازداشت کرده بود.

در عین حال «پوم» به جای این که یک سیاست مستقل را پیش بگیرد، در جستجوی آن بود که خود را پشت عبای رهبران CNT پنهان کند و پشت پرده بحث های دیپلماتیکی با آن ها داشته باشد. «پوم» به جای این که مبارزین خود را به صفوف توده ای کارگران CNT در کاتالونیا بفرستند، با اتحادیۀ به مراتب کوچک تر UGT کار کرد. به جای آن که یک سیاست انقلابی جسورانه را در میان صفوف میلیشیاهای CNT تبلیغ کند، یگان های مجزای خود را ساخت.

«پوم» با یک برنامۀ سوسیالیستی جسورانه می توانست به کارگران انقلابی بسیاری در میان آنارشیست های CNT که با سیاست رهبری خود مخالفت داشتند، دست پیدا کند. به خصوص «پوم» می توانست به نیروهای سازمان یافته حول گروه «دوستان دوروتی» در جبهۀ آراگون که مشغول پیشروی نظامی بودند، ارتباط بگیرد. در این جا آن ها به عوض تفکیک میان مبارزۀ نظامی علیه فاشیست ها و انقلاب اجتماعی، به مثابۀ یک ارتش رهایی بخش اجتماعی مبارزه کردند. اگر «پوم» به این شکل عمل می کرد، یک حزب مارکسیستی حقیقتاً فراگیر می توانست پدید بیاید.

پتانسیل یک دولت کارگری

اما آیا واقعاً ممکن بود که چنین نیرویی- با عمدتاً تمرکز در کاتالونیا- بتواند مسیر جنگ داخلی را به کل تغییر دهد؟ پاسخ کوتاه، با در نظر داشتن ابعاد جنبش انقلابی، بسیج توده ها و رادیکالیزاسیون مردم، مثبت است. اگر یک چنین حزبی ظاهر می شد، می توانست گام های لازم را برای تسخیر قدرت به دست طبقۀ کارگر در کاتولونیا بر دارد. از این جا به بعد، این حزب می توانست هم­چون یک الگو به سرعت به باقی اسپانیا گسترش پیدا کند. با این حال «پوم» چون نتوانست به این شکل عمل کند، یک فرصت طلایی را از دست داد. و همین امر راه را به سوی پیروزی فاشیسم هموار کرد.

یکی از گام های ضروری برای پیشبرد انقلاب به سوی پیروزی، استقرار شوراهای کارگری بود. این شوراها در جریان انقلاب اسپانیا شکل نگرفتند، که یکی از ضعف های فوق العاده مهم آن بود. هیچ یک از احزاب از تشکیل شوراها حمایت نکردند یا قدمی برای برای آغاز آن برنداشتند. شوراهای کارگری (یا همان «سوویت»ها در روسیه) که در خلال انقلاب روسیه پدید آمدند، متشکل از نمایندگان منتخب مراکز کار بودند و همگی قابل عزل. هر حزب وارد رقابت انتخاباتی شد. شوراها، هم به ارگان های مبارزه بدل شدند و هم پس از پیوستن به هم در سطح منطقه ای و ملی، به بنیان بالقوۀ یک دولت جدید.

جناح چپ «حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا» با تشکیل شوراهای کارگری مخالفت کرد و ادعا کرد که خود باید چنین نقشی را ایفا کند. آن ها همین طور از ائتلاف با استالینیست ها حمایت کردند. به بیان دیگر، وظیفۀ شکل گیری شوراها می بایست تا زمانی که اکثریت کارگران تصمیم به پیوستن به این حزب می گرفتند، به تعویق می افتاد! در اسپانیا، کمیته هایی که شکل گرفته بودند، عموماً از ترکیب نمایندگان مختلف احزاب مختلف شکل گرفته بودند، و نه این که توده های درگیرِ جنبش انقلابی را نمایندگی، سازماندهی و دخیل کنند. میلیشیاها، مجزا بودند و بر مبنای خطوط حزب سازمان می یافتند. در میلیشیاها، رهبران حزبی بودند که فرماندهان را منصوب می کردند.

جنگ داخلی تا سال ۱۹۳۹ به طول انجامید، یعنی تا زمانی که فرانکو دست آخر پیروز شد. شکست بارسلون در سال ۱۹۳۷ یک نقطۀ عطف بود. از آن زمان به بعد با شکست ها و دلسردی روزافزون توده ها، بارسلون بیش تر صحنۀ درگیری نظامی بود. به شکل متناقضی جنگ داخلی در هر دو جبهۀ اسپانیا به دیکتاتوری ختم شد. کلنل «کاسادو»ی جمهوری خواه به همراه «خوزه میاخا» قدرت را از دست جمهوری خواهان «دمکرات» گرفتند و باب مذاکرات را با فرانکو گشودند. این نهایتاً به سقوط نواحی تحت کنترل جمهوری خواهان انجامید و فرانکو به دیکتاتور اسپانیا تبدیل شد.

اسپانیای امروز بسیار متفاوت از اسپانیای دهۀ ۱۹۳۰ است و نبردهای پیش رو در سال های آتی شکل دیگری به خود خواهند گرفت. کسب درس های مبارزات طبقۀ کارگر در دورۀ انقلاب و رویدادهای جنگ داخلی، برای مبارزۀ کارگران و جوانان جهان علیه نژادپرستی، راست افراطی و سرمایه داری بی اندازه ارزشمندند. اگر این درس ها گرفته شوند، در آن صورت فداکاری های آن نسل قهرمان عبث و بیهوده نخواهد بود.

۶ ژوئیۀ ۲۰۱۶

سایت میلیتانت militaant.com

مطالب مرتبط:

انقلاب اسپانیا ۱۹۳۱۱۹۳۹ / لئون تروتسکی

درس های اسپانیا: آخرین هشدار لئون تروتسکی

 

 

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران