امپریالیسم و اقتصاد سیاسی هولوکاست (بخش دوم و پایانی)

کارگر میلیتانت شماره ۸۰

بخش یک

مفاهیم امپراتوری و «فضای زنده» در نزد هیتلر، در «کتاب دوم» وی (به تاریخ 1918، که انتشار نیافت) به طور مشخص ارائه شد. در این جاست که ما ارزیابی او از نتایج دومین تغییر عظیم در جهانِ پس از جنگ جهانی اول را می یابیم: ظهور سلطۀ اقتصادی ایالات متحده. در سال 1914، ایالات متحده هنوز یک ملت بدهکار بود. اما یک دهۀ بعد، به قدرت مالی اصلی جهان مبدل شد.

هیتلر در «کتاب دوم» خود نیاز به «فضای زنده» را در بستر سلطۀ اقتصادی جهانی ایالات متحده و فشار آن بر اروپا بازنگری می کند. اکنون دیگر برداشت اروپایی ها از استاندارد زندگی نه فقط با امکانات اقتصادی خود آن، بلکه هم­چنین در قیاس با آن چه در ایالات متحده غالب بود، تعیین می گردید. با این حال یک تفاوت عمده وجود داشت. اقتصاد ایالات متحده بر یک بازار داخلی به مراتب بزرگ­تر اتکا داشت.

هیتلر نوشت که چشم انداز مردم آلمان در درون نظم موجود، امیدبخش نیست، چرا که حتی اگر مرزهای 1914 نیز بازگردانده شوداین مطالبۀ تمامی جنبش های راست­گرای متکی بر ارتش و نخبگان زمیندار آلمان بودباز هم این برای تضمین یک استاندارد زندگی قابل قیاس با امریکا کفایت نمی کند. آلمان باید به نبرد برای بازارهای جهانی کشیده می شد، درست همان طور که در سال 1914 شد.

دست­یابی آلمان به بازارهای رو به گسترش صادرات از طریق رقابت، مسیر پایداری برای رفاه نبود. چرا که از نظر هیتلر، نه فقط تمامی قدرت های اروپایی در تلاش برای انجام همین کار بودند، بلکه اکنون امریکا در بسیاری از نواحی به نیرومندترین رقیب بدل شده بود.

هیتلر در مورد ایالات متحده نوشت: «اندازه و ثروت بازار داخلی آن، به سطوح تولید و در نتیجه تسهیلات تولیدی اجازه می دهد که هزینۀ تولید را به چنان درجه ای کاهش دهد که با وجود دستمزدهای هنگفت، دیگر فروش با قیمت پایین تر ]برای ما[ به هیچ وجه ممکن به نظر نرسد. توسعۀ صنعت خودرو می تواند در این جا یک نمونۀ هشدارآمیز باشد. این فقط ما آلمانی ها، برای مثال، نیستیم که با وجود دستمزدهای مضحک، حتی ذره ای هم در موقعیت صادرات موفقیت آمیز در برابر رقابت امریکا قرار نداریم؛ ما باید نگاه کنیم که چگونه شمار خودروهای امریکایی حتی در کشور خود ما به سرعت رو به گسترش است. چنین چیزی تنها به این دلیل ممکن است که اندازۀ بازار داخلی امریکا و قدرت خرید آن و مواد خام، ارقام فروش داخلی صنعت خودرو سازی امریکا را تضمین می کند و این به تنهایی روش هایی تولیدی را ممکن می سازد که در اروپا به دلیل فقدان فرصت های فروش داخلی، ناممکن است» (15)

به بیان دیگر، همان طور که «ادام توز»، مورخ، نشان داد، «فوردیسم»-به عنوان بالاترین تکامل بهره وری کار و بنابراین سودآوری سرمایه داری در آن زمانمستلزم «فضای زنده» بود.

بنابراین آموزه های نژادی که سابقاً تکامل یافته بود، اکنون در چشم اندازی ادغام گردید که وظیفۀ اصلی را توسعۀ ظرفیت اقتصادی آلمان و اروپا به طور کلی برای به چالش کشیدن سلطۀ ایالات متحده می دید. پاسخ، در نوعی جنبشِ پانِ اروپاییکه هیتلر تأکید داشت این خود یک مفهوم یهودی احمقانه استنهفته نبود. اتحاد و یکپارچکی اروپا می بایست بر مبنای مبارزه ای به دست نیرومندترین دولت صورت می گرفت، به همان شکلی که روم، دولت های لاتین را اشغال کرده و پروس، رایش آلمان را درهم کوبیده بود.

هیتلر نوشت: «در آینده، تنها دولتی که قادر است در برابر امریکای شمالی به پاخیزد، دولتی خواهد بود کهبنا به خصلت حیات درونی و همین طور جوهرۀ سیاست خارجی خوددرک کرده چگونه ارزش نژادی مردم خود را بالا ببرد و آن را به عملی ترین شکل ملی برای این هدف ارتقا دهد…. اینوظیفۀ جنبش ناسیونال سوسیالیست است که میهن پدری ما را تا بالاترین درجۀ ممکن برای این وظفه تقویت و آماده کند» (16)

زمانی که هیتلر این خطوط را در سال 1928 نوشت، این گفته ها قدری از سیاست های طبقۀ حاکم آلمان دور بود. در جناح راست افراطی، سیاست «گوستاو اشترسمان»، سیاستمدار بورژوایی اصلی در جمهوری وایمار، این بود که موقعیت آلمان را از طریق مشارکت در بازار جهانی و زیر سایۀ حمایت و حسن توجه ایالات متحده، به موقعیت یک قدرت اروپایی و جهانی بازگرداند. اما وضعیت در شُرُف تغییر سریع بود. سال 1928 می رفت که آخرین دورۀ رونق و توسعۀ کوتاه مدت پسا جنگ باشد. طی تنها دو سال، بازار جهانی عملاً متلاشی شد. جریان سرمایه متوقف گردید، تعرفه ها برپا شد و بورژوایی هر کشور بیش از پیش به راه حل های ناسیونالیستی چرخش کرد.

تا آغاز دهۀ 1930، دو آموزۀ اصلی جنبش نازییعنی نیاز به تسویۀ آلمان از مارکسیسم و دنباله روی از یک برنامۀ اقتصادی ناسیونالیستی با اتکا بر سیاست «فضای زنده»- با جهت­گیری بخش های رو به رشد نخبگان حاکم آلمان، همسویی و قرابت می یافت.

همان طور که «ادام توز» گفت: «اصالت ناسیونال سوسیالیسم این بود که هیتلر به جای آن که فروتنانه جایگاهی را برای آلمان در درون نظام اقتصادی جهانیِ تحت سیطرۀ کشورهای انگیلسی زبان در نظر بگیرد، به دنبال این بود که محرومیت های فروخفتۀ مردم خود را برای یک مصاف حماسی با این نظام، بسیج کند. آلمان با تکرار آن چه اروپایی ها طی سه قرن گذشته در سرتاسر جهان انجام داده بودند، می توانست به امپراتوری خود برسد؛ آلمان با چپاول آخرین زمین در شرق، می توانست بنیانی خودکفا برای هم وفور اقتصادی داخلی و هم پلاتفرم لازم برای پیروزی در رقابت پیشِ روی ابرقرت با ایالات متحده، ایجاد کند» (17).

تروتسکی تنها پنج ماه پس از استقرار هیتلر، مسیر رژیم نازی را ترسیم کرد. نازی ها از طریق قابلیت خود به بسیج خرده بورژوازی خشمگین و نامتعادل به قدرت رسیده بود. احزاب قدیمی بورژوایی سقوط کرده بودند، اما احزاب طبقۀ کارگر قادر به ارائۀ راه برون رفت از بحران جامعۀ سرمایه داری نبودند. سوسیال دمکراسی خود را متعهد به دفاع از نظم بورژوایی و پارلمانتاریسم در برابر انقلاب سوسیالیستی کرده بود؛ حزب کمونیست نیز هرچند توده ها را به انقلاب فراخوانده بود، ولی تماماً از انجام آن عاجز بود.

تحت این شرایط، نازی ها قادر بودند که توهمات خرده بورژوازی را به یک برنامۀ سیاسی تبدیل کنند و به قدرت برسند. اما همان طور که تروتسکی نوشت، به محض قدرت گیری هیتلر، وظایف او از سوی منافع سرمایۀ انحصاری تعیین می شد: «تمرکز اجباری تمامی نیروها و منابع مردم به نفع امپریالیسممعنای تاریخی حقیقی دیکتاتوری فاشیستیبه معنای تدارک برای جنگ است؛ و این وظیفه در عوض هیچ گونه مقاومت داخلی را برنمی تابد، و به تمرکز مکانیکی بیش­تر قدرت می انجامد» (18). فاشیسم نمی توانست اصلاح یا از خدمت معاف شود، بلکه تنها می بایست با جنگ یا انقلاب سرنگون می شد. تروتسکی در ضمیمۀ بعدی نوشتۀ خود اشاره کرد که تاریخِ یک فاجعۀ جدید اروپایی، با زمان لازم برای مسلح شدن دوبارۀ آلمان تعیین خواهد شد. این امر، موضوعِ چند ماه یا حتی چند دهه نبود. طی تنها چند سال، اروپا با چشم انداز درغلتیدن دوباره به ورطۀ جنگ رو به رو شد.

خصلت بی­سابقۀ رژیم نازی، به ادعایی انجامیده که بارها و بارها تکرار شده؛ و آن این که ارزیابی رژیم نازی به عنوان یک رژیم سرمایۀ انحصاری، مانند تحلیل تروتسکی، هیچ چیز نیست جز «ناپختگی» مارکسیستی. در عوض استدلال می شود که این رژیم نازی ها بود که برنامۀ سیاست خود را مطابق با اهداف سیاسی و نژادپرستانۀ خود به سرمایۀ بزرگ دیکته کرد. این استدلال به طور اخص به لحاظ سیاسی خوشایند است، چون به این معنا است که سرمایۀ انحصاری را نمی توان مسئول رعب و وحشت رژیم هیتلر دانست. در عوض سرمایۀ انحصاری، همراه با دیگر بخش های جامعه، مطیع و تابع دیکتاتوری نازی ها بود.

اجازه دهید از همان ابتدا روشن کنم: من نمی گویم که رهبران سرمایۀ بزرگ، به نوعی مستقیماً برنامۀ سیاسی رژیم هیتلر را دیکته کردند. هیچ حکومت سرمایه داری به این شکل عمل نمی کند. اما، همان طور که گفته شد، این قطعاً یک رژیم سرمایۀ انحصاری بود.

شاید اگر به وضعیت ایالات متحده در آن مقطع بازگردیم، با روشنی بیش­تری بتوانیم پیچیدگی های موضوع را درک کنیم. امروز هیچ کسی کوچک­ترین تردیدی ندارد که حکومت روزولت نقش مطلقاً تعیین کننده ای در دفاع از سرمایه داری امریکا در برابر انقلاب سوسیالیستی در دهۀ 1930 ایفا کرد. همان طور که روزولت در برابر بسیاری از منتقدین خود در درون محافل اصلی بورژوازی تأکید کرد که کسی متعهدتر از او برای دفاع از سرمایه داری وجود ندارد. با این وجود، در آن مقطع، بسیاری ادعا کردند که طرح «New Deal» بیانگر یک اقتصاد سیاسی جدید است که به نوعی فراتر از سرمایه داری رفته. روزولت اغلب به خاطر اقدامات «سوسیالیستی» و «کمونیستی» خود سرزنش می شد. اما تنازعات روزولت با سرمایۀ بزرگ در مقاطع خاص هر چه باشد، حکومت او در عمیق­ترین معنای کلمه، یک رژیم سرمایۀ انحصاری بود، درست همان طور که رژیم نازی در آلمان چنین بود.

همۀ حکومت ها درجه ای از استقلال را نسبت به انحصارات، بانک ها و سرمایۀ بزرگِ حاکم بر اقتصاد ملی دارند. اما ماهیت هر رژیم، با منافع طبقه ای که به آن خدمت می کند تعیین می شود. در مورد دولت نازی ها، حقایق و آمار و ارقام، موضوع را بسیار روشن می کند. برای مثال، تخمین زده می شود که سهم سود از درآمد ملی، طی سال های 1933 و 1939، 36 درصد بالا رفته است؛ درحالی که همین دوره، شاهد کاهش 5 درصدی دستمزدها بود. با الغای اتحادیه های مستقل و همین طور چانه زنی دسته جمعی و حق اعتصاب، دستمزدهای واقعی تقریباً 25 درصد کاهش یافت. حقوق یک کارگر ماهر در سال 1942 حدود 81 فنینگ در ساعت بود، درحالی که همین رقم در سال 1929، معادل با 95.5 فنینگ بود. دولت نازی ها تا بیش­ترین حد از مالکیت سرمایه داری دفاع نمود، حتی برخی از اقدامات ملی سازی در حکومت های پیشین را هم وارونه کرد.

این ادعا که رژیم نازی ابزار سرمایۀ انحصاری نبود، اغلب با این موضع­گیری ترکیب می شود که تحت حاکمیت نازی ها، قوانین اقتصاد سرمایه داری دیگر در کار نبود. این ادعا را یکی از اعضای اصلی مکتب فرانکفورت، یعنی «فردریش پولاک»، در یکی از مقالات بسیار تأثیرگذار خود با عنوان «سرمایه داری دولتی: امکانات و محدودیت های آن» در سال 1941 پیش کشید.

«پولاک» تحلیل خود را متکی بر این واقعیت کرد که تخصیص منابع در اقتصاد نازی ها بیش از پیش نه از طریق بازار که با دستورات دولت و مقامات برنامه ریزی آن تعیین می شد. او ادعا کرد که با پایان بازار، «به اصطلاح قوانین اقتصادی ناپدید می شوند». چنین وضعیتی، نتایج بسیار مهمی در بر داشت. یعنی به این معنا بود که رژیم نازی، از قید تناقضاتی که از دل نظام سرمایه داری جهانی بیرون آمده بود، رها گردیده بود. پولاک نوشت: «زمانی که هماهنگی تمامی فعالیت های اقتصادی، با برنامۀ آگاهانه و نه قوانین طبیعی بازار صورت می گیرد، مشکلات اقتصادی به معنای قدیم دیگر وجود ندارند» (19). از این منظر، تحت این نظم اقتصادی نوین، محرک سود، جای خود را به محرک قدرت داده بود.

«پولاک» استدلال خود را بر ناپدید شدن بازار سرمایه داری به عنوان مکانیسم مرکزی تخصیص منابع متکی کرد. اما این اساساً نتیجۀ اقدامات نازی ها نبود. پیش از آن که آن ها به قدرت برسند، عملکرد بازار جهانی سرمایه داری عملاً متوقف شده بود. تجارت از طریق تعرفه ها، توافقات و مناطق ارزی ویژه محدود شده بود، درحالی که جریان سرمایۀ بین المللی تقریباً به حالت تعلیق درآمده بود. اقدامات صورت گرفته به دست نازی ها، واکنشی بود به این وضعیت، و به بحران های متعاقب آن، به خصوص بحران در تراز پرداخت های آلمان.

در واقع به جای آن که سیاست، جای اقتصاد را بگیرد، تناقضات اقتصادی سرمایه داری آلمان بود که دستور کار سیاسی رژیم نازی را به حرکت واداشت؛ جوهرۀ این دستور کار، به بیان تروتسکی، تمرکز تمامی منابع مردم در خدمت امپریالیسم و تدارک برای جنگ بود.

سقوط بازار جهانی به معنای آن بود که دینامیسم سرمایه داری آلمان نمی تواند هیچ گونه مجرای بین المللی پیدا کند. به همین ترتیب نمی توانست به اقتصاد محدود ملی خودِ آلمان بسنده کند. در نتیجه مجبور بود برای سازماندهی مجدد اقتصاد اروپا، به سوی بیرون فشار بیاورد. اما چگونه؟ از طریق ابزار نظامی. تا سال دوم حکومت هیتلر، مخارج نظامی بیش از 50 درصد از کل مخارج حکومت بر روی اجناس و خدمات را شکل می داد. در سال 1935، این نسبت به 73 درصد افزایش یافته بود. بین سال های 1933 و 1935، سهم مخارج نظامی در درآمد ملی آلمان از 1 درصد به تقریباً 10 درصد افزایش یافتافزایشی که هرگز در یک دولت سرمایه داری در دورۀ صلح مشاهده نشده بود. (20)

تز «پولاک»، یک واکنش احساساتی به ثبات اقتصادی ظاهری بود که از رونق اقتصاد آلمان به یمن نظامی گری نشأت گرفته بود. با این حال این ثبات به این معنا نبود که بر تناقضات منجر به «رکود بزرگ» غلبه شده بود. برعکس، این تناقاضات در شکلی جدید بیرون می آمدنداین بار، در جنگ امپریالیستی.

در این جا لازم است که در مسائل اقتصادی سیاسی، حتی اگر شده به شکل مختصر، نقب بزنیم. مخارج نظامی می تواند با بالا بردن تقاضای مؤثر و اشتغال، برای اقتصادِ درگیر رکود، رونق به وجود آورد. اما نیروی محرک اقتصاد سرمایه داری، نه تولید اجناس مصرفی است و نه ایجاد اشتغال. بلکه انباشت ارزش اضافی است، یعنی منشأ توسعۀ سرمایه. از این زاویه، مخارج نظامی، ضمن آن که برای سرمایه داران منفرد سودهای هنگفتی دارد، شامل مصرف ارزش اضافی می شود. سرمایه گذاری در کالاهای سرمایه ایمواد خام، ماشین آلات و تکنولوژی جدید و غیرهمشخصاً از این جهت مولد است که این سرمایه برای استخراج ارزش اضافی از طبقۀ کارگر در فرایند تولید استفاده می شود. مخارج نظامی، کالاهای سرمایه ای تولید نمی کند. در واقع این هزینه ها، معادل اقتصادی مخارج بورژوازی بر روی اجناس لوکس است.

هر اقتصاد سرمایه داری، فارغ از آن که تحت شرایط رقابت آزاد باشد یا قیمت گذاری انحصاری یا تنظمیات و مقررات دولتی، درگیر انباشت ارزش اضافی است. از همان آغاز تشکیل دولت آلمانِ واحد در سال 1871، منبع ارزش اضافی برای سرمایۀ آلمان، تولید اجناس برای فروش در بازار جهانی بود. این وابستگی به اقتصاد جهانی، خصلت بنیادی سرمایۀ آلمان بوده و هنوز هم هست. برای مثال، امروز صادرات آلمان تقریباً 47 درصد تولید ناخالص داخلی را شکل می دهد، نسبتی که حتی از چین نیز بزرگ­تر است.

اما در دهۀ 1930، بازار جهانی سقوط کرده بود. اقتصاد ملی به واسطۀ هزینه های نظامی از عمق بحران بیرون کشیده شد. با این حال مشکل انباشت سرمایه داری را حل نکرد؛ در عوض آن مشکل را تشدید کرد. منابع لازم برای تضمین تداوم انباشت سرمایه در آلمان چگونه و از کجا باید به دست می آمد؟ از طریق اشغال نظامی. این دینامیسمی بود که به جنگ انجامید. و جنگ، بیش از همه جنگ در شرق در برابر اتحاد شوروی، شرایط را برای هولوکاست فراهم نمود.

«هیتلر» در شماری از سخنرانی ها، مستقیماً به الزام اقتصادی برای جنگ اشاره کرد، و همین امر، موضوع اصلی سخنرانی هیتلر برای افسران ارتش در تاریخ 5 نوامبر 1937 بود که در صورتجلسۀ «هوسباخ» ثبت شد. چند روز پیش از حمله به لهستان در سپتامبر 1939، او طی سخنرانی برای فرماندهان جنگی، دوباره به فشارهای اقتصادی اشاره کرد. «هیتلر» گفت که تصمیم گیری برای آلمان ساده است: «ما چیزی برای از دست دادن نداریم؛ ما همه چیز برای فتح داریم؛ وضعیت اقتصادی ما به خاطر محدودیت هایمان به گونه ای است که تنها چند سال می توانیم دوام بیاوریم. گورینگ می تواند این را تصدیق کند. گزینۀ دیگری نداریم، باید عمل کنیم» (21).

تهاجم نازی ها به لهستان، با چندین ماه «جنگ نشسته»1 دنبال شد. سپس تهاجم به فرانسه، بیرون راندن نیروهای بریتانیا در «دونکرک» و تسلیم فرانسه در ژوئن 1940 از راه رسید. یک سال بعد، در 22 ژوئن 1941، هیتلر به شرق رو کرد تا اهدافی را که رژیم او برایش آماده شده بود، متحقق سازد: کشورگشایی و استعمار اتحاد شوروی.

هیتلر روشن کرد که جنگ علیه اتحاد شوروی متفاوت از جنگی علیه بریتانیا و فرانسه بود. هدف آن صرفاً شکست ارتش شوروی نبود، بلکه مستعمره ساختن قلمرو شوروی و سازماندهی مجدد کامل اقتصادی و اجتماعی آن منطبق با نیازهای دولت آلمان بود.

در 17 سپتامبر 1941، زمانی که به نظر می رسید اتحاد شوروی به زودی سقوط خواهد کرد، هیتلر اهداف تهاجم را تشریح کرد: «مبارزه برای هژمونی در جهان، حکم به مالکیت اروپا بر قلمرو روسیه می دهد؛ این امر اروپا را به امن ترین جای جهان در برابر محاصره تبدیل می کندمردم اسلاومحکوم به زندگی خود نیستندقلمرو روسیه، هندِ ماست، درست همان طور که انگیلسی ها با مشتی از افراد بر هند حکومت می کنند، ما هم بر قلمرو مستعمرۀ خود حکم خواهیم راند. ما اوکراینی ها را با شال های ابریشم، جواهرات و هر آن چه مردم مستعمره بخواهند، تأمین می کنیم»(22).

در موارد دیگر، هیتلر تصرف اتحاد شووری را به استعمار امریکای غربی تشبیه کرد. «ولگا»، معادل با «می سی سی پی» بود؛ جمعیت «اسلاو» می بایست همانند بومیان امریکا از صحنه پاک می شد و جای خود را به جمعیت «برتر» می داد. قرار بود اروپاو نه امریکابه سرزمین فرصت های نامحدود بدل شود.

همین محتوای استعماری را وزیر اقتصاد نازی ها، «والتر فونک» در کنفرانس پراگ به تاریخ دسامبر 1941 به کار برد. او طی نطق اصلی خود توضیح داد: «قارۀ قدیمی، چهرۀ جدیدی به خود می گیرد، و این چهره را به سوی شرق می گرداند. به لحاظ اقتصادی، این به معنای دوری از سیاستِ معطوف به خارج و استعماری نیروی دریایی انگلو ساکسون است. درهای قلمروهای وسیع شرق اروپا، با مواد خام غنی که هنوز به سوی اروپا باز نگردیده، همان سرزمین مستعمرۀ معهود آیندۀ اروپاست.» (23)

رزا لوکزامبورگ در «جزوۀ یونیوس» خود، 1915، به رابطۀ میان خشونت استعماری کلیۀ نیروهای امپریالیستی و رعب و وحشت در اروپا طی جنگ جهانی اول اشاره کرده بود:

«جنگ جهانی، یک نقطۀ عطف است. برای نخستین بار، جانوران درنده خویی که اروپای سرمایه داری به چهار گوشۀ جهان فرستاد، به خود اروپا وارد شده اند. وقتی بلژیک، نگین پربهای تمدن اروپا، و باشکوه ترین بناهای یادبود شمال فرانسه زیر اصابت نیروهای کور تباهی درهم شکست، فریاد وحشت در سرتاسر جهان برخاست. همین جهان متمدنبا انفعال نظاره گر بود که همان امپریالیسم فرمان به نابودی ظالمانۀ ده هزار نفر از قبیلۀ هِرِرو دهد و ماسه های کالاهاری را با جیغ های دیوانه وار و خس خس های افراد درحال مرگ از تشنگی پر کند؛ جهان متمدننظاره گر بود، وقتی چهل هزار نفر در رودخانۀ پوتویاما ]کلمبیا[ ده سال با سرکردگان صنعت تا سر حد مرگ شکنجه شدند، درحالی که باقی مردم زمین گیر شدند؛ درست مانند چین که فرهنگ کهن آن به دست کهنه سربازان اروپا به آتش کشیده شد، سربازانی که به همه نوع شقاوت، نابودی و هرج و مرج دست زدند؛ درست همان طور که ایران باستان، عاجز از مقاومت در برابر ریسمان تنگ سلطۀ خارجی به دور گریبانش، خفه شد؛ مثل طرابلس که آتش و شمشیر، پشت اعراب را در برابر یوغ سرمایه خم کرد، فرهنگ و سکونتگاه های آنان را نابود کرد. تنها امروز این جهان متمدنهوشیار شده است که نیش امپریالیست ها، مرگ به بار می آورد؛ که نَفس آن خفت بار است. جهان متمدن تنها اکنون این را فهمیده، پس از آن که پنچه های تیز این جانور وحشی آغوش مادر خود، تمدن بورژوایی خود اروپا را دریده است» (24)

تلاش به تصرف اتحاد شوروی فراتر از یک جنگ استعماری بود. این یک ضدّ انقلابی اجتماعی نیز بود. برای هیتلر، کشورگشایی و استعمار، مستلزم نه فقط واژگون کردن دولت مستقر از زمان انقلاب 1917، که همین طور ریشه کن ساختن نیروهای اجتماعی و معنویبه خصوص «بلشویک های یهود»- می شد که این دولت را رهبری کرده و نگاه داشته بودند. بنابراین جنگ در شرق از همه جهت یک جنگ ویرانی و ریشه کن ساختن («Vernichtungskrieg») بود. این منشأ هولوکاست است.

دستوارت هیتلر و دیگ رهبران نازی به ارتش و نیروهای ویژۀ همراه آن (Einsantzgruppen)، روشن کرد که هم­زمان با جنگ، قرار بود کارزاری کشنده علیه یهودیان نیز باشد.

در 3 مارس 1941، هیتلر به «آلفرد یودی»، فرماندۀ یگان عملیانی فرماندهی کل نیروهای مسلح گفت که کارزار قریب الوقوع نظامی، نه صرفاً مسألۀ تسلیحات، بلکه نبرد دو جهان­بینی است: «روشنفکران بلشویک یهودی، سرکوب کنندگاناین مردمان تاکنون، باید محو شوند».

هیتلر وظایق واحدهای «اس اس» را تدوین کرد: «نهال روشنفکری ای که استالین کاشته، باید از ریشه دربیاید. ماشین کنترل امپراتوری روسیه با خرد شود. در روسیۀ بزرگ، باید از زور در وحشیانه ترین شکل آن استفاده شود».

در 30 مارس 1941، خطاب به نشستی 200 نفره از افسران ارتش دربارۀ جنگ پیش روس خنرانی کرد. در مکتوبات این نشست می خوانیم: «تصادم دو ایدئولوژی. ردّ بی­تخفیف بلشویسم، به عنوان یک جنایت ضدّ اجتماعی. کمونیسم یک خطر عظیم برای آیندۀ ماست. یک کمونیست، نه پیش و نه پس از نبرد، رفیق نیست. این جنگِ ویرانی است. اگر این را درک نکنیم، ما هنوز به دشمن مشت خواهیم پراند، اما 30 سال بعد، دوباره باید با دشمن کمونیست بجنگیم. ما برای حفظ دشمن به جنگ دامن نمی زنیمجنگ علیه روسیه. ریشه کن کردن کمیسرهای بلشویک و روشنفکران کمونیست…. این جنگی بسیار متفاوت از جنگ در غرب است. در شرق، ناملایمات امروز به معنای آسودگی آینده است. فرماندهان باید شک و تردیدهای شخصی خود را برای آینده قربانی کنند». نوشته ای در انتهای این صورت جلسه آمده است که می گوید: «ظهر. همه به ناهار دعوت شده اند».

در سندی که در سطوح بالای ارتش دربارۀ نوع اقدامات و ابزارهای مورد نیاز برای فرونشاندن قلمروی اشغال شده تهیه شده بود، چنین آمد: «در این ارتباط، باید اذعان داشت که سربازان این بار فراتر از مقاومت معمول نظامی …. با حاملین جهان­بینی بلشویکیهودی مواجه خواهند شد. تردیدی نیست که چنین کسانی هر زمانی می توانند از سلاح تفرقۀ خود به شکل ماهرانه و در پشت سر، علیه ارتش آلمان که درگیر نبرد یا فرونشاندن سرزمین است، استفاده کنند و چنین هم خواهند کرد. سربازان بنابراین از حق و التزام برای حفظ امنیت خود به طور کامل و مؤثر در برابر این نیروهای نفاق افکن برخوردارند».

بخش آغازین این دستور العمل ها دربارۀ راهنمای رفتار سربازان آلمان اعلام می کرد: «بلشویسم، دشمن مرگبار مردم ناسیونال سوسیالیست آلمان است. آلمان باید وارد نبرد با این جهان­بینی نفاق افکن و حاملین آن شود. این مبارزه، ابزارهای بی­رحمانه و فعالی را علیه آژیتاتورهای بلشویک، چریک ها، خرابکاران و یهودیان، و حذف کامل هر مقاومت فعال یا غیرفعال، می طلبد» (25)

معنای این گفته در عمل، در «بابی یار» آشکار شد؛ دره ای تنگ واقع در بیرون «کی یف»، پایتخت اوکراین؛ در 29-30 سپتامبر 1941، 33 هزار و 771 یهودی به دنبال یک حملۀ چریکی به سربازان آلمان، به گلوله بسته شدند. تا پایان سال 1941، تا 800 هزار یهودیاعم از مرد، زن و کودکدر مسیر حرکت نازی ها به شرق به قتل رسیدند، یعنی به طور متوسط حدود 4200 نفر در روز. هم­زمان اسیران جنگی از شوروی با نرخ 6 هزار نفر در روز می مردند. تا بهار سال 1942، از 3.5 میلیون سربازی که «ورماخت» زندانی کرده بود، بیش از 2 میلیون نفر جان داده بودند.

با به پایان رسیدن سال 1941، این عملیات مهلک وارد مرحلۀ نوینی شد. تدارکات برای کشتار جمعی یهودیان با استفاده از اتاق های گاز در اردوگاه های کار اجباری آغاز گردید. در فاصلۀ تهاجم به اتحاد شوروی و پایان جنگزمان دقیق هنوز مورد بحث استتصمیم گرفته شد که «راه حل نهایی» مسألۀ یهود، از طریق کشتار جمعی متحقق شود. سابقاً طرح اعزام یهودیان به جزیرۀ ماداگاسکار در نظر گرفته شده بود، اما این طرح با ناتوانی نازی ها از شکست بریتانیا و در نتیجه از حفظ برتری نیروی دریایی، کنار گذاشته شد. طرح دیگر، اخراج یهودیان به شرق «اورال» در سیبری بود. اما اتحاد شوروی هنوز تحت تصرف درنیامده بود. این طرح ها، تلفات عظیمی را ترسیم می کردند. اما طرح کشتار سازمان یافتۀ جمعی تمامی یهودیان زنده در اروپای تحت کنترل نازی ها، هنوز در دستور نبود.

با این حال تا زمان کنفرانس بدنام «وانزه» در 20 ژانویۀ 1942، این تصمیم دیگر گرفته شده بود. این تصمیم در وانزه اتخاذ نشد. فراخوان به برگزاری کنفرانس و ریاست آن بر عهدۀ «راینهارد هیدریش»، رئیس دفتر امنیت اصلی رایش که بر گشتاپو و دیگر نهادهای امنیتی و پلیسی نظارت داشت، بود. هدف از کنفرانس، اطلاع رسانی به بوروکراسی دولت آلمان از تصمیمی بود که پیش­تر گرفته شده بود و همین طور توافق بر سر تعریف این که چه کسانی به عنوان یهودی دسته بندی می شوند. طرح کشتار جمعی عملی شد و تا آخرین روز جنگ ادامه یافت.

آمار تلفات هنوز از قوۀ ادراک خارج است: آشوئیتس، 1.4 میلیون؛ بلزتس، 600 هزار؛ خلمنو، 320 هزار؛ یاسِنُواتس، 600 هزار؛ مایدانک، 300 هزار؛ مالی تروستنت، 65 هزار؛ سوبیبور، 250 هزار؛ تربلینکا، 870 هزار؛ مجموعاً قریب به شش میلیون یهودی کشته شدند، یعنی تقریباً دو سوم جمعیت یهودی در اروپا (26).

همان طور که پیش­تر تأکید کرده ایم، منشأ این کشتار جمعی، در تناقاضات امپریالیسم آلمان و سرمایه داری جهانی در کلیت آن نهفته است. اما تفسیر مارکسیستی از هولوکاست چگونه ممکن است وقتی به روشنی ایدئولوژی نازی، و نه نیروهای اقتصادی، از یک چنین نقش کلیدی برخودار بود؟ چه انگیزۀ اقتصادی احتمالی ای می توانست در استفاده از سیستم حمل و نقل و دیگر منابع بسیار مورد نیاز کشور، برای انتقال یهودیان به اردوگاه های مرگ صدها کیلومتر دورتر وجود داشته باشد؟ مطمئمناً استثمار نیروی کار یهودیان، چه به لحاظ اقتصادی و چه نظامی می توانست مقرون به صرفه تر باشد. طبق این اعتراضات، ایدئولوژی نژادپرستانۀ نازی ها، نیروی محرک نظام کشتار جمعی بود؛ نظامی که همه چیز، از جمله اقتصاد، تابع آن قرار داشت.

اجازه دهید با گفتن این نکته آغاز کنیم که ما نمی توانیم صرفاً ایدئولوژی نژادپرستانۀ نازی ها را امری ثابت و مفروض درنظر بگیریم. این خود باید توضیح داده شود. نژادپرستی بیولوژیک نازی ها، چارچوب ایدئولوژیک را برای کشتار جمعی یهودیان، که به عنوان «پاک سازی» و تقویت خود تمدن محسوب می شد، ارائه کرد. اما این ایدئولوژی از کجا می آمد؟ این ایدئولوژی صرفاً از ذهن دیوانۀ هیتلر برنخاست. نژادپرستی بیولوژیک جزء اصلی ایدئولوژی نخبگان سرمایه داری حاکم اروپا و ایالات متحده در مسیر حرکت آن ها به سوی استعمار بود. در سال 1919، تمامی رهبران به اصطلاح قدرت های دمکراتیک، با حذف یک بند از معاهدۀ ورسای که برابری نژادی را به رسمیت می شناخت، توافق کردند. نژادپرستی بیولوژیک هیتلر و پیروان او، تنها افراطی­ترین حالت یک ایدئولوژی بود که در قرن نوزدهم تکامل یافته بود، یعنی زمانی که قدرت های اصلی سرمایه داری آغاز به ساخت امپراتوری های مستعمراتی خود نمودند؛ پروژه ای که طی آن منافع اقتصادی قطعاً نقشی حیاتی ایفا می کرد.

یکی از کاریکاتورهایی که به کرّات از مارکسیسم ساخته و به کار گرفته می شود، این ادعا است از نظر مارکسیسم، ایدئولوژی تنها یک پوشش برای انگیزه های اقتصادی واقعی عوامل اجتماعی است. در نتیجه مارکسیسم زمانی «رد می شود» که می بینیم افراد نه بر مبنای انگیزه های اقتصادی، که بر اساس نیروی ایدئولوژی های خود عمل می کنند. برای مثال، «نایل فرگوسن»، مورخ راست­گرای بریتانیایی ادعا می کند که از آن جا که هیچ یک از صاحبان منافع اقتصادی در دو سوی نبرد، رغبتی به جنگ جهانی اول نداشتیعنی جنگ به منافع اقتصادی فوری و بلاواسطۀ هیچ یک از آن دو خدمت نمی کردپس نمی توان گفت ریشه های آن در درون نظام اقتصادی سرمایه داری نهفته است. در این ارتباط باید گفت که صاحبان منافع تجاری یا مالی، به هیچ وجه خواهان رکود هم نیستند؛ اما با این وجود، رکود ها رخ می دهند، و این رکود از درون تناقاضت اقتصاد سرمایه داری برمی خیزد.

مارکسیسم انکار نمی کند که عاملان تاریخی، با بینش های ایدئولوژیک خود انگیزه می گیرند و به عمل واداشته می شوند، و ادعا نمی کند که این ایدئولوژی ها صرفاً توجیه انگیزه های واقعی اقتصادی هستند. با این حال مارکسیسم تأکید می کند که بررسی انگیزه های پشت هر انگیزهنیروهای محرک واقعی و اصلی فرایند تاریخیو روشن ساختن منافع اجتماعی یک ایدئولوژی معین، ضروری است؛ و این دومی رابطه ای است که شاید فرد درگیر، آگاهانه به آن واقف باشد یا نباشد.

نازی ها کشتار جمعی یهودیان را بر مبنای یک ایدئولوژی نژادپرستانه پیش بردند که «بلشویکیهودی ها» را تهدید و خطر اصلی برای ثبات جامعۀ نژادی (Volksgemeinschaft)- جامعه ای که نازی ها در جستجوی ایجاد آن بودندمی دید. آن ها تأکید داشتند که آزادی، بقا و رفاه نژاد ژرمن، حتی از خود تمدن اروپایی، به دو چیز بستگی دارد: ریشه کن ساختن بلشویسم یهودی و به دست آوردن «فضای زنده». این دو مفهوم ایدئولوژیک با نیرویی انفجاری، در جنگ برای تصرف شرق به هم پیوستند.

دیدگاه رژیم نازی در بیانیۀ «پل کارل اشمیت»، سرپرست مطبوعات دفتر امور خارجۀ آلمان در سال 1943 چنین جمع­بندی شد: «مسألۀ یهود، نه مسألۀ بشریت و مذهب، که مسألۀ بهداشت سیاسی است؛ با یهودیت، در هر جا که یافت شود، باید مبارزه کرد، چرا که یهودیت یک عفونت سیاسی مسری است، مایۀ نفاق و مرگ هر ارگانیسم ملی است» (27).

هدف جنگی آلمان نازی، ایجاد یک امپراتوری مستعمراتی عظیم در اروپای مرکزی و شرقی بر مبنای تسلط نژاد آریایی بود. ثبات این رژیم، نیازمند حذف یهودیانی بود که با هستی ضدّ ملی و وابستگی خود به بلشویسم آن را تهدید می کردند و حضورشان، اعتراضات از سوی «نژادهای پست» را تغذیه می کرد. اگر نمی شد یهودیان را به طور فیزیکی حذف کرد، پس باید منقرض می شدند.

«پریمو لِوی»، بازماندۀ آشوئیتس در مقدمۀ کتاب خود با عنوان «اگر این یک انسان است»، می نویسد که توضیحات تقلیل­گرا از هولوکاست او را راضی نمی کنند، چرا که با واقعیات متناسب نیستند: «نمی توانم خاطرۀ آن جنون افسارگسیختۀ گسترده را که برایم در طول تاریخ منحصر به فرد به نظر می رسد، فراموش کنم». «لوی» اضافه می کند که هرچند درک این سمّ نازی برایش غیرممکن است، اما «ما می توانیم و باید بفهمیم که از کجا نشأت گرفت» (28).

نظرات «لوی» دیدگاه مشابهی را به یاد می آورد. چگونه کسی می تواند یک برنامۀ کشتار جمعی را «بفهمد» که برای آوردن یهودیان از تمامی بخش های اروپای تحت اشغال نازی ها و کشتن آن ها، درست تا آخرین روز های جنگ و در شرایطی که نازی ها چشم انداز پیروزی نداشتند، ادامه یافت؟ اما یک وضعیت تاریخی دیگر را درنظر بگیرید. آیا می توانیم «بفهمیم» که چه طور در جنگ جهانی اول به افسران دستور داده می شد که مردان جوان، حتی پسر بچه ها را به طور «فله ای» به جبهه اعزام کنند، با این که می دانستند آن ها بدون هرگونه احتمال پیشروی تنها با رگبار مسلسل های مرگبار به خاک می افتند؟ شاید «فهمیدن» چنین تصمیماتی ناممکن باشد، اما ما قطعاً منشأ آن را می دانیم: جنگ برای سود و تصرف توسعه طلبانه که در 14 اوت 1914 فوران کرد.

ما می توانیم منشأ جنبش نازی و برنامۀ نسل کشی آن را بدانیم و بفهمیم. این جنبش در دو جبهه به منافع بورژوای آلمان خدمت کرد: نابودی جنبش کارگری آلمان، یعنی بزرگ ترین، نیرومندترین و به لحاظ سیاسی تکامل یافته ترین جنبش کارگری که جهان دیده بود؛ و توانبخشی به امپریالیسم آلمان پس از جنگ جهانی اول برای پیگیری پروژه ای که در جنگ جهانی اول آغاز شده بود، یعنی ایجاد یک امپراتوری در شرق. با جسارت می گویم هیچ کسی آن قدر ابله یا به لحاظ سیاسی کور نیست که بگوید که این برنامه ریشه در منافع اقتصادی سرمایۀ آلمان نداشت.

شاید استدلال شود که منافع اقتصادی سرمایه داری آلمان نیازی به کشتار جمعی یهودیان نداشت. اما موضع نخبگان حاکم آلمان را نمی توان بیرون از تاریخبیرون از زمان و فضادرنظر گرفت. تغییر و تحولات تاریخی به این معنا بود که امپریالیسم آلمان می بایست به جنبش نازی به عنوان سازمانده و رهبر ملی برنامۀ خود حرکت کند. و جنبش نازی که برای امپریالیسم آلمان بسیار ضروری بود، در عوض متکی بر یک برنامۀ نژادپرستانه شد که به کشتار جمعی یهودیان اروپا انجامید.

مارکس در مقام پاسخ به منتقدین تئوری ماتریالیسم تاریخی خود اشاره کرد که آن ها هرچند تصدیق می کردند این تئوری با جامعۀ حال حاضر (قرن نوزدهم)، جایی که منافع اقتصادی در آن غالب بود، خوانایی دارد؛ ولی در عین حال در مورد قرون وسطای تحت سلطۀ آیین کاتولیک یا آتن و روم زیر نفوذ سیاست، درست نیست. مارکس اعلام کرد که او هم از ماهیت قرون وسطی و آتن و روم آگاهی کامل دارد، ولی واقعیت هم­چنان این بود که جامعۀ قرون وسطی نمی توانست بر مبنای آیین کاتولیک به حیاتش ادامه دهد، درست همان طور که آتن و روم هم نمی توانست بر مبنای سیاست چنین کند: «برعکس، این شیوۀ زندگی آن ها است که توضیح می دهد چرا در یکی سیاست و در دیگر آیین کاتولیک نقش اصلی را ایفا کرد» (29)

اجازه دهید این تحلیل را به ارزیابی یهودی­ستیزی و منافع طبقاتی پشت آن تعمیم دهیم. در جامعۀ فئودالی، یهودیان یک مشکل عمده برای الهیات کاتولیک و الهیات مسیحی به طور اعم مسحوب می شدند. آن ها کافر نبودند. کلام خدا را شنیده بودند، اما عیسی مسیح را رد کرده بودند. با این حال آن ها درحکم ریشه ای بودند که نهال مسیحیت از آن برخاسته بود. بنابراین از نظر الهیات، آن ها تهدیدی برای آموزه های مسیحیت به شمار می رفتند. باید از باقی جامعه جدا می شدند. این جدایی برای جامعۀ فئودالی فوق العاده اهمیت داشت. یهودیان، تعالیم مسیح را شنیده، اما او را رد کرده بودند. این ارتداد بسیار خطرناک بود، چرا که استثمار دهقانان به دست اربابان، شاهزادگان و خود کلیسا، متکی بر نه فقط زور، که همین طور ایدئولوژی مسیحیت بود که ادعا داشت مناسبات طبقاتی را خداوند مقدّر داشته. یهودی­ستیزی مسیحیت در این دوره بر مبنای ایدئولوژی و الهیات عمل می کرد، اما یهودی­ستیزی آن ها نقشی حیاتی در حفظ مناسبت طبقاتی جامعۀ فئودالی و شیوۀ خاص استثمار تولیدکنندگان داشت.

اکنون رژیم نازی را در نظر بگیرید. این رژیم زیر سلطۀ مفاهیم نژادپرستی بیولوژیک و ناسیونالیسم قرار داشت که تجلی تمام و کمال خود را در یهودی­ستیزی مهلک می یافت. اما سرمایه داری آلمان نمی توانست با نژادپرستی بیولوژیک و یهودی­ستیزی زندگی کند، درست همان طور که جامعۀ فئودالی با آیین کاتولیک نمی توانست. سرمایۀ آلمان تنها از طریق کاربرد و انباشت ارزش اضافی قادر به حیات، توسعه، رشد نیرومندتر و شکست رقبای خود بود. این مستلزم نابودی جنبش کارگری و ایجاد یک امپراتوری بود. جنبش نازی و برنامۀ مرگ­بار آن، ابزار رسیدن به این هدف به شمار می رفت. این اقتصاد سیاسی هولوکاست است.

پانوشت:

1. Robert Wistrich, Hitler and the Holocaust (Modern Library 2003), p. 6.

2. Max Horkheimer and Theodore W. Adorno, Dialectic of Enlightenment (Continuum New York 1997), p. xiii.

3. Cited in David Walsh “The Hurt Locker and the rehabilitation of the Iraq war: New York Times journalists weigh in”.

4. Ian Kershaw, Hitler Volume 1, (Penguin Harmondsworth (1998), pp. 379-380.

5. Leon Trotsky, The Struggle Against Fascism in Germany (Penguin Harmondsworth 1971), pp. 112-113.

6. Michael Burleigh, Weekly Standard, December 26, 2005.

7. Michael Burleigh, The Third Reich (Pan Books London 2001), p. 927.

8. Adolf Hitler, Mein Kampf Excerpts http://www.jewishvirtuallibrary.org/jsource/Holocaust/kampf.html

9. Konrad Heiden, Der Fuehrer, Volume 1 (Victor Gollancz London 1944), p. 59.

10. Lothrop Stoddard, The Revolt Against Civilization: The Menace of the Under-Man (Charles Scribner’s Sons New York 1922), pp. 245-246.

11. Ibid., pp. 162-163.

12. Ibid., p. 152.

13. Richard Evans, The Coming of the Third Reich (Allen Lane London 2003), p. 35.

14. Adolf Hitler, Mein Kampf (Houghton Mifflin Boston 1971), p. 655.

15. Hitler’s Second Book, Gerhard L. Weinberg ed. (Enigma Books New York 2003), p. 107.

16. Ibid., p. 116.

17. Adam Tooze, The Wages of Destruction (Allen Lane London 2006), p. xxiv.

18. Leon Trotsky, “What is National Socialism?” in The Struggle Against Fascism in Germany (Penguin Books Harmondsworth 1975), p. 414.

19. Friedrich Pollock “State Capitalism: Its Possibilities and Limitations” in The Essential Frankfurt School Reader, Andrew Arato and Eike Gebhardt eds. (Continuum New York 1994), p. 87.

20. Adam Tooze, The Wages of Destruction (Allen Lane London 2006), pp. 62-65.

21. Cited in Ian Kershaw, The Nazi Dictatorship (Arnold London 2000), pp. 61-62

22. Cited in Jürgen Zimmerer, Colonialism and the Holocaust in Genocide and Settler Society, A. Dirk Moses ed. (Berghahn Books New York 2005), p. 49.

23. Cited in David Furber, “Near as Far in the Colonies: The Nazi Occupation of Poland” in The International History Review Vol. 26, No. 3 (September 2004), p. 541.

24. Rosa Luxemburg, The Junius Pamphlet, http://www.marxists.org/archive/luxemburg/1915/junius/ch08.htm

25. Christopher R. Browning, The Origins of the Final Solution (University of Nebraska Press Lincoln 2004), pp. 216-223.

26. See http://en.wikipedia.org/wiki/The_Holocaust#Extermination_camps

27. Cited in Alex Callincos “Marxism and the Holocaust” in The Yale Journal of Criticism Vol. 14, No. 2, (2001), p. 402.

28. Primo Levi, If This is a Man (Abacus London 1988), pp. 395, 396.

29. Karl Marx, Capital Volume 1, (Penguin Harmondsworth 1976), p. 176.

http://www.wsws.org/en/articles/2010/05/holo-m12.html

1

 جنگ نشسته (Phoney War) نبردی است در جنگ جهانی دوم که در تاریخ ۲۷ سپتامبر سال ۱۹۳۹ با حملۀ ارتش آلمان نازی به خاک فرانسه شروع شد. در این حمله ماه ها سربازان بریتانیایی و فرانسوی در برابر سربازان آلمانی در شرق فرانسه موضع گرفته بودند، بی آن که حتی یک تیر شلیک کنند.به همین دلیل این نبرد در بریتانیا به بازی جنگ و در آلمان به جنگ نشسته مشهور شد.

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران