مارکس و مسألۀ یهود

 کارگر میلیتانت شماره ۷۳

نوشته مارکس با عنوان «دربارۀ مسألۀ یهود» (1)، از دو جهت حائز اهمیت است:

نخست آن که این نوشته بخشی از میراث مارکسیستی است؛ هرچند مارکس در مقطع نگارش آن، اساساً یک دمکرات رادیکال و انقلابی و نه یک کمونیست بوده است، ولی موضوعاتی کلیدی را مطرح می کند که ردّ پای آن را می توان در سایر نوشته های بعدی او نیز پی گرفت.

دوم؛ اهمیت دیگر این نوشته، به روشی بازمی گردد که در چارچوب آن، مارکس مسألۀ یهود را مطرح می کند.

موضع مارکس در قبال مسألۀ یهود و چگونگی طرح این مسأله

در واقع چگونگی معرفی مسألۀ یهود از سوی مارکس و روش بحث کردن او پیرامون این پرسش، موضع او را نسبت به چنین مسأله ای تعیین می کند. مارکس از بررسی مسألۀ یهود به عنوان یک مسألۀ صرفاً مذهبی، امتناع می کند و دقیقاً خطای باوئر را در اتخاذ رویکری خلاف این می بیند. مارکس نشان می دهد که باوئر مسأله را تنها از یک زاویه می نگرد (2). اما مارکس در این جا هم متوقف نمی شود. او فراتر می رود و به همین دلیل، برداشت باوئر را از مسیر دستیابی به آزادی مدنی و الغای مذهب، قانع کننده نمی یابد:

«بنابراین باوئر از یک سو می خواهد یهودیان از آیین یهود، و عموم انسان ها از مذهب دست بکشند تا به آزادی مدنی دست یابند؛ از سوی دیگر با منطق کاملاً یکدستی، الغای سیاسی مذهب را الغای مذهب به معنای دقیق کلمه تلقی می کند». (3)

مارکس با گفتن این عبارت، برخورد خود را با موضوع مورد بحث آغاز می کند:

«به هیچ رو کافی نیست که بپرسیم: چه کسی باید آزادی دهد؟ و چه کسی باید آزاد شود؟ نقد باید موضوع سومی را بررسی کند: چه نوع آزادی ای مورد بحث است؟ نفس این آزادی مورد درخواست چه شرایطی را به دنبال می آورد؟ تنها با نقد خودِ آزادی سیاسی می توان مسألۀ یهود را قطعانه نقد و آن را به طور واقعی در مسألۀ عمومی زمان ماادغام کرد» (4)

بنابراین برای مارکس، موضوع بحث، نه یک مسألۀ یهودی و یا مسیحی است، و نه این که کدام یک دیگری را آزاد خواهد کرد (آن گونه که باوئر مسأله را طرح کرده بود)؛ موضوع برای مارکس، ماهیت و نفس خودِ آزادی است.

مارکس نشان می دهد که مسألۀ یهود، نمی تواند به شکل مطلق و یک سویه طرح شود. درعوض، «مسألۀ یهود برحسب این که یهودیان تحت چه دولتی زندگی می کنند، اشکال متفاوتی به خود می گیرد. در آلمان که دولت سیاسی، یعنی دولت به معنی دقیق کلمه وجود ندارد، مسألۀ یهود مسأله ای کاملاً خداشناسانه است» و «در فرانسه، که دولتی قانونسالار بر مسند قدرت قرار دارد، مسألۀ یهود مسألۀ مشروطه خواهی است، یعنی مسألۀ ناکامل بودن آزادی سیاسی. از آن جا که در فرانسه ظاهرِ مذهبِ دولتیهرچند به صورت قاعده ای بی معنا و متناقضبه صورت مذهبِ اکثریت حفظ شده است، رابطه یهودیان با دولت، ظاهرِ مخالفتی مذهبی را به خود می گیرد». «تنها در ایالات امریکای شمالییا دست کم در برخی از آن هامسألۀ یهود اهمیت خداشناسانۀ خود را از دست داده و به مسأله ای واقعاً سکولار ]غیرمذهبی[ تبدیل شده است.» (5)

بنابه توضیح مارکس، مسألۀ یهود فراتر از یک مسألۀ خداشناسانه نمی رود، به استثنای زمانی که دولت در فراسوی یک دولت تئولوژیک قرار می گیرد و در واقعیت به یک دولت سیاسی مبدّل می شود. (6) این گذار از دولت تئولوژیک به دولت سیاسی، همان چیزیست که مارکس آزادی سیاسی می نامند؛ یعنی جایی که در آن «دولت به عنوان دولت، در شکل خاص خود، به روشی که مشخص کنندۀ ماهیت آن است، با آزاد ساختن خود از قید مذهب دولتی، خود را از قید مذهب آزاد می کند». (7)

اما آزادی سیاسی یهودیان یا مسیحیان به معنای آزادی انسان نیست، چرا که رهایی دولت از مذهب، به معنای رهایی انسان از مذهب نیست. اگر رهایی سیاسی انسان از قید مذهب به معنای الغای مذهب دولتی باشد، این آزادی سیاسی از مذهب، هم چنان موجودیت دین رااگرچه نه یک دین ممتازحفظ می کند. در چنین شرایطی، انسان از چنگال مذهب آزاد نمی شود، بلکه آزادی مذهبی را به دست می آورد (8). به همین جهت، مارکس می نویسد:

«انسان با میانجی گری دولت و به گونه ای سیاسی خود را از یک محدودیت آزاد می سازد ]…[ افزون بر آن، انسان در آزادسازی خویش از نظر سیاسی، به طرز غیرمستقیم و از طریق یک میانجی، هرچند میانجی ضروری، خود را آزاد می کند. و سرانجام، انسان حتی اگر با میانجی گری دولت خود را خداناباور اعلام کند، یعنی حتی اگر دولت را خداناباور اعلام کند، باز هم در چنگال مذهب قرار دارد؛ دقیقاً به این دلیل که خود را تنها از راهی غیرمستقیم و به کمک میانجی به رسمیت می شناسد». (9)

همان طور که اشاره شد، «آزادی سیاسی» زمانی رخ می دهد که دولت تئولوژیک، یعنی شکل ناقص دولت، به دولت سیاسی، یعنی دولت بورژوایی، استحاله پیدا کند.

آزادی سیاسی به معنای «از یک سو تقلیل انسان است به عضوی از جامعۀ مدنی، به فردی مستقل و خودپرست، و از سویی دیگر به یک شهروند، یعنی شخصیتی حقوقی» (10)، که حقوقاش در تضاد با واقعیّت او قرار دارد.

آزادی سیاسی، نه فقط به شکل ایده­آل دولت دست پیدا می کند، بلکه هم زمان شکل مادی جامعه را نیز تکمیل می کند. وقتی رهایی سیاسی، انسان را به «عضو جامعۀ مدنی» تبدیل می کند، او را به «فرد فرورفته در خود و اسیر منافع و هوس های شخصی و جدا از جماعت» (11)، مبدل می سازد. به بیان دیگر، او را یک «یهودی» می کند.

مارکس از این فرض مقدّماتی، چنین نتیجه گیری می کند: «راز یهودی واقعی را در مذهب او جستوجو نکنیم، بلکه راز مذهب او را در یهودی واقعی بجوییم» (12). مارکس سپس به دنبال آن «عنصر اجتماعی خاصی» (13) می گردد که باید برای الغای یهودیّت بر آن چیره شد.

مارکس این پرسش را برای خود مطرح می کند: «بنیان غیرمذهبی یهودیّت چیست؟» و سپس چنین پاسخ می دهد: «نیاز عملی، نفع شخصی». مارکس به­سرعت چنین نتیجه می گیرد که «بنابراین آزادیِ زمان ما، آزادی از کاسبکاری و پول، یعنی آزادی از یهودیّت عملی و واقعی خواهد بود». (14)

بنابراین، یهودیّت، نه جدا از جامعه، بلکه بخشی ماهوی و اساسی از آن است؛ آن گونه که مارکس بیان می کند، «یهودیّت، نه به­رغم تاریخ، که به علت آن حفظ شده است». (15) «جامعۀ مدنی، پیوسته یهودیّت را از بطن خود می زاید» (16) چرا که «نیاز عملی، یا خودپرستی از اصول جامعۀ مدنی­ اند و به محض آن که دولتِ سیاسی از بطن جامعۀ مدنی به­طور کامل زاده شود، چنین اصولی به شکل نابِ خود ظاهر می شود» (17)

در دیدگاه مارکس، ذات یهودیّت چیزی نیست جز «سوداگری و پیش­شرط های آن» (18) این همان سوداگری و کاسبکاری است که پول را به خدایی تبدیل می کند که «هیچ خدای دیگری، تاب مقاومت در برابر آن را ندارد»، «پول، خدای رشک­ورز اسرائیل است» و «خداوند واقعی یهودیان، اسکناس است» (19). با این حال، این خدا به عنوان یک خدای یهودی باقی نمانده است: «خدای یهودیان دنیوی گشته و به خدای جهان تبدیل شده است» و بر همین اساس، «ملیّت خیالی یهودیان، همان ملیّت انسان پول­پرست درکل است» (20).

راه حلّ مارکس در مواجهه با این مسأله روشن است:

« زمانی که جامعه موفق شود ذات عملی یهودیّتسوداگری و پیش­شرط های آن رااز میان بَرَد، وجود یهودی هم ناممکن می شود، چرا که ذهن او دیگر ابژه ای ]پایۀ عینی و مادّی ای[ ندارد، چرا که بنیان سوبژکتیو یهودیّتنیاز عملیانسانی شده است، چرا که تعارض میان هستی فردی و مادّی انسان و هستیِ نوعی او از مان برداشته شده است. آزادی اجتماعی یهودیان، همانا آزادی جامعه از یهودیت است» (21) (تأکید از من است).

مارکس در این جا به طور انکارناپذیری تأکید می کند که آزادی یهودیان، منوط به الغای جامعۀ سرمایه داریست، و این آزادی، نه آزادی یهودیان، که آزادی کلّ بشریّت است. هرچند مارکس این متن را در سال 1844 به رشتۀ تحریر درآورد، با این حال در نوشته های بعدی او هیچ چیزی را نمی توان یافت که دالّ بر تغییر رویکرد او نسبت به مسألۀ مورد بحث باشد.

مارکس در دوره ای به سر می برد که حرکت ها و فعالیت های مختلفی از سوی یهودیان با هدف ایجاد رنسانس در میراث فرهنگی یهودی و هم­چنین جمع آوری یهودیان در فلسطین صورت می گرفت. با این وجود، او هرگز این اقدامات یهودیان را یک جنبش ملی درنظر نگرفت. هرچند او از جنبش های ملی ایرلند و لهستان، و از اتحاد ملی آلمان و اتحاد ملی ایتالیا دفاع می کرد، ولی به یهودیّت تنها به مثابۀ یک ملیت «واهی» می نگریست.

نوشتۀ مارکس، دو موضوع مهم را دربر دارد:

اول؛ مسألۀ یهود، یک مسألۀ ملی نیست، و باید با توجه به شرایطی که آن را احاطه کرده است، مورد برخورد قرار گیرد.

دوم؛ مسألۀ یهود، از یک مسألۀ تئولوژیک در عصر فئودالیسم، به یک مسألۀ سیاسی در عصر ظهور بورژوازی، توسعه یافته است. بنابراین حل این مسأله، تماماً بستگی به حلّ جامعۀ بورژوایی، یعنی حذف و نابودی این سیستم، دارد؛ نابودی جامعۀ سرمایه داری (بورژوایی)، نه فقط رهایی یهودیان به ­طوراخص، بلکه رهایی کلّ جامعه از «یهودیّت» را درپی خواهد داشت.

مارکس، رویکردی خلاف باوئر اتخاذ کرد. باوئر مشکل یهود را در دین یهودیان می دید. به عکس، مارکس مسألۀ یهود را در موجودیّت حقیقی و پایۀ اجتماعیاقتصادی آنان جستجو می کرد. البته تردیدی نیست که به لحاظ تاریخییعنی از دورۀ اودوکسوس، شاگرد افلاطون، تا به امروز– «یهود» از دین خود جدا نبوده است. اما اگر واقعیت اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را نقطۀ عزیمت ایدۀ یهود به طور اعم بدانیم، در آن صورت مذهب یهودیّتکه خود محصول این بنیانِ مادّی یهودیّت استدر تعیین جایگاه و روابط یهودیان با همسایگان خود در فلسطین و سایر نقاطی که به آن مهاجرات کردند، نقش داشته است.

مارکس جوان هنوز در این اثر اهمیت چندانی به روبنا نداده است، هرچند واضح است که اگر مذهب یهودیت نمی بود، امروز هیچ فرد یهودی ای باقی نمانده بود. چرا یهودیان فرانسه، آلمان و روسیهکه زبان عبری یا حتی ایدیش را نمی دانند، تنها با زبان کشور خود آشنا هستند و از سنن این کشور پیروی می کنندهم­چنان خود را یهودی می دانند؟ چرا با حرارت از جنبش صهیونیسم و موجودیّت صهیونیسم دفاع می کنند؟ طبیعتاً، این راز را باید در خود مذهباین روبنای کهنجست.

اما آن چه در بالا مورد اشاره قرار گرفت، این پیش گزارۀ مارکس را که می گوید « یهودیّت، نه به ­رغم تاریخ، که به علت آن حفظ شده است»، نفی نمی کند. برعکس، این عبارت کاملاً صحیح است. مذاهب هیچ یک «به رغم تاریخ» باقی نمانده اند، و یهودیّت نیز این از این قاعده مستثنی نیست.

پانوشت:

(1) کارل مارکس، «دربارۀ مسألۀ یهود و گامی در نقد فلسفۀ حق هگل»، ترجمۀ مرتضی محیط، نشر اختران (1381)

(2) «در این جاست که یک سویگی طرح مسألۀ یهود از سوی باوئر آشکار می شود» (همان، ص.16)

(3) همان، ص.16

(4) همان، ص.16

(5) همان، ص.17

(6) همان، ص.19

(7) همان، ص.19

(8) همان، صص. 19 و 20

(9) همان، ص.20

(10) همان، ص.43

(11) همان، ص.37

(12) همان، ص.45

(13) همان، ص.45

(14) همان، ص.46

(15) همان، ص.48

(16) همان، ص.48

(17) همان، ص.48

(18) همان، ص.52

(19) همان، صص. 48-49

(20) همان، ص.49

(21) همان، ص.52

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران