سوسیالیزم علمی، و استراتژی انقلاب در عصر کنونی

از میلیتانت شماره ۶۶

مقدّمه

هر سال شرکت مریاموبستر، تولیدکنندۀ لغتنامۀ مشهور «وبستر»، واژه ای را به عنوان واژۀ سال انتخاب می کند؛ این انتخاب، در واقع بر مبنای میزان جستجوی یک واژه در وب سایت لغتنامه صورت می گیرد. سال گذشته، دو واژه در فهرست بیشترین جستجوها قرار گرفت: سرمایه داری و سوسیالیزم1.

کاملاً قابل درک است که چرا مردم تلاش می کنند تا مفهوم این دو نظام اقتصادیاجتماعی را بفهمند. هر روزی که می گذرد، ما بیش از قبل با اثرات و پیامدهای سرمایه داری دست به گریبان می شویم. از زمانی که از خواب بلند می شویم تا زمانی که در نهایت خستگی به رختخواب بازمی گردیم، به طور ممتد برای دیگران کار می کنیم. از یک سو موعظه می کنند که تحصیلات بالاتر، آیندۀ شغلی و «جایگاه اجتماعی» بالاتری را برای دارد، ولی به عکس می بینیم که هزاران هزار فرد تحصیل کرده، بیکاری را تجربه می کنند یا در مشاغلی هستند که به هیچ وجه موجب رشد هیچ یک از توانایی ها و استعدادهای آن ها نمی شود. اگر دنبال شغل باشیم، باید با تهیۀ رزومه و ارسال درخواست و طی کردن یک پروسۀ دراز، تحت استخدام یک شرکت یا مؤسسه دربیاییم و برای حفظ شغل و «پیشرفت» خود حتی ابتدایی ترین روابط انسانی و دوستانه با سایر همکاران در محیط کار را هم زیر پا بگذاریم. اگر منتظر دستمزد مناسبت هستیم، باید انتظار بکشیم که کارفرما یا رئیس و مدیریت محترم پس از کسر سود خود و انواع مالیات و بیمه، مقدار باقی مانده را به دست ما بدهد، که البته همین هم با کلی «تعویق» صورت می گیرد. اگر بخواهیم سفر برویم، باید بعد از طی کردن پروسۀ پذیرش درخواست مرخصی از سوی مدیریت، هزینۀ بنزین و خوراک و محل سکونت موقتی و هزاران مورد دیگر را درنظر بگیریم و احتمالاً در آخر از خیر سفر بگذریم، و ترجیح دهیم روز استراحت خود را در همان آلودگی هوای شهر سپری کنیم. وقتی بیمار یا دچار سانحۀ کار می شویم، باید دست به دامان بیمۀ تأمین اجتماعی یا سایر مؤسسات خصوصی بیمه بشویم و در بسیاری موارد، پس از کلنجارهای فراوان، نتوانیم این ابتدایی ترین حقّ خود را از آن ها بگیریم

اما این ها تنها یک نیمۀ ماجرا است. هنگامی که به باقی دنیا نگاه می کنیم، تصویر کلی و به مراتب زننده تری را می بینیم. کافی است اندکی به انبوه اخبار رسانه ها و روزنامه ها سرک بکشیم. شرکت کوکا کولا در کلمبیا به باند های مسلح پول می دهد تا سازمان­دهندگان اتحادیه های کارگری را به قتل برسانند. ده میلیون نفر از مردم کنگو در طول جنگ های داخلی بر سر کنترل منابع معدنی کشور جان باخته اند. ناتو در خاورمیانه از سلفی ها و بنیادگرایان اسلامی حمایت می کند و هزاران هزار نفر از مردم به عنوان پناهنده در سایر کشورها در بدترین وضعیت به سر می برند. وقتی کمی اوضاع اقتصادی امریکا را به عنوان کشور سرمایه داری درجه یک دنیا کنکاش می کنیم، می بینیم که تصویر «رؤیایی امریکایی» ناگهان دود می شود و به هوا می رود: نرخ فقر دست کم از زمان شروع بحران روندی شدیداً صعودی داشته و تا سال 2011 به 15 درصد یا 46.2 میلیون نفر رسیده است؛ یعنی معادل همان نرخی که در بحبوحۀ رکود سال 1982-83 وجود داشت و از آن زمان تاکنون، به استثنای سال 1993 (15.1 درصد) بالاترین نرخ فقر بوده است! در سال 2011، قریب به 50 مییلون نفر از شهروندان امریکا، یعنی چیزی در حدود یک ششم جمعیت، فاقد پوشش بیمه بوده اند!2

در یک کلام، روزی نیست که خبری از تجاوز، جنگ و کشتار، غارت، نفت، تخریب محیط زیست، سودهای نجومی ابرشرکت ها و غیره نشنویم. ظاهراً دستاوردهای تاریخ‌ساز علم و تکنولوژی، به جای رهایی بشر، اسارت و نکبت را برای او به ارمغان می آورد.

اما وقتی همۀ این مسائل و مشکلاتی که ما در ایران با آن ها رو به رو هستیم، در سطوح دیگریچه کم تر و چه بیش تردر سایر نقاط دنیا هم دیده می شود، قاعدتاً باید دنبال یک علت مشترک باشیم. همۀ این ها یعنی یک چیز، یک نظام خاص اقتصادیاجتماعی وجود دارد که هر جای جهان باشد، همین خصوصیات مشابه را از خود نشان می دهد. در عصر حاضر این «عامل» مشترک فلاکت و مصیبت، همان نظام سرمایه داری است و نه مثلاً آن چیزی که محسن نامجو در ترانه اش «جبر جغرافیایی» می نامد!

باید به یاد داشته باشیم که سرکوب، جنگ و خونریزی، نابودی محیط زیست، بیکاری، همه و همه عوارض و پیامدهای سرمایه داری، به ویژه در قرن بیست و یکم، هستند. نظام سرمایه داری، نظامی است که کلّ حیات بر روی کرۀ زمین را، صرف نظر از این که در کدام موقعیت جغرافیایی باشید، تهدید می کند.

اما به موازات ویرانگری نظام سرمایه داری، و به خصوص طی بیش از پنج سال گذشته که نظام اقتصادی جهان به لرزه درآمده است، ما شاهد مبارزات و واکنش دفاعی مردم نیز بوده و هستیم. وضعیت اسف­بار نظام سرمایه داری، مردم را به ستوه آورده و دقیقاً به همین خاطر است که آن ها به طور جدّی به یک بدیل در برابر این نظام می اندیشند. به اعتقاد ما، با تغییر شرایط عینی زندگی مردم جامعه، آگاهی آن ها نیز عمیقاً دستخوش تغییر می شود. به همین دلیل به خوبی می بینیم که با وجود چندین دهه تبلیغات شبانه روزی سرمایه داری، چگونه وقوع بحران اقتصادی، سقوط عظیم زندگی مردم، بیکاری و فاش شدن موجی از رسوایی های اخلاقی و مالی سردمداران دولت ها، آگاهی ضدّ نظم موجود را در میان مردم جهان تقویت کرده است. به عنوان مثال به یاد داریم که اواخر سال 2009، خبرگزاری بی بی سی با انتشار نتایج یک نظرسنجی جهانی با عنوان «نارضایتی گسترده از سرمایه داری: بیست سال پس از سقوط دیوار برلین» اعلام کرد: «بیست سال پس از فروریختن دیوار برلین، نظر سنجی بین المللی جدید سرویس جهانی BBC نشان می دهد که نارضایتی از سرمایه داریِ بازار آزاد گسترده است و به طور متوسّط تنها ۱۱% در ۲۷ کشور می گویند که این سیستم به خوبی کار می کند و اِعمال مقرّرات بیش تر ایدۀ خوبی نیست»3.

به همین دلیل است که بار دیگر و برخلاف تزهای بی­مایه و ورشکسته ای مانند «پایان تاریخ» فوکویاما، ایدۀ لزوم انقلاب اجتماعی و تغییر ریشه ای و رادیکال، جان تازه ای گرفته است. اما متأسفانه تجربۀ مهیب استالینیزم در شوروی و اقمار آن، و وجود احزاب بی­خاصیت و بی ارتباط با طبقۀ کارگر (ولی مدعی «رهبری») که هنوز از سنن استالینیزم گسست چندانی نکرده اند، هنوز هم به عنوان یکی از موانع جدّی پیش روی ترویج ایدۀ سوسیالیزم قرار داشته و اتفاقاً یکی از ابزارها و اهرم های همیشگی تخطئۀ سوسیالیزم از سوی بورژوازی بوده است.

بخش عظیمی از مردم جهان که استثمار نظام سرمایه داری را لمس می کنند، به ویژه جوانان آن، به ضرورت تغییر این نظام رسیده اند؛ اما این پرسش ها هنوز در ذهن میلیون ها نفر پابرجاست:

چه بدیلی وجود دارد؟ آیا «سوسیالیزم» هنوز هم یک بدیل مطرح و زنده است؟

آیا باید تجربۀ شکست خوردۀ شوروی سابق یا کشورهایی نظیر کرۀ شمالی را تکرار کرد؟ این ها برای اثبات «بی اعتباری» سوسیالیزم به عنوان یک بدیل کافی نیست؟

آیا در کشورهای عقب مانده و استبدادی (از جمله در ایران) که هنوز حتی به همان دموکراسی نیم بند و ظاهری کشورهای اروپایی و امریکا هم نرسیده اند، می توان اصولاً به سوسیالیزم فکر کرد؟

بنابراین ما وظیفه داریم که ضمن شناخت ماهیت و مکانیزم نظام سرمایه داری، ابتدا با نگاهی علمی مفهوم سوسیالیزم را درک کنیم، از اشتباهات و درس های گذشته بیاموزیم و سپس در تقابل با تحریفات بورژوازی و جریان های استالینیستی آن را به عنوان عالی ترین بدیل ممکن، با حدود 200 سال تجربۀ مبارزۀ اجتماعی جهانی در پشت آن، در جامعه ترویج و تبلیغ کنیم (چه در سطح نظری و چه در سطح عملی). پس اجازه دهید که در این جا پس از اشارۀ مختصری به سرمایه داری، به تدریج به مفهوم سوسیالیزم و مسائل مرتبط با آن بپردازیم.

نظام سوسیالیزم: بدیل ناگزیر سرمایه داری

سوسیالیزم نه مفهومی است متعلق به دوران تاریخ مُدرن بشر و نه مفهومی است ویژۀ طبقۀ کارگر. تاریخ مساوات و عدالت اجتماعی، تاریخ هزاران سالۀ بشری است. در واقع از مقطعی که دوران کمونیزم اولیه و مالکیت قبیله ای سپری شد، بشریت هم چنان در آرزوی بازگشت به «دوران طلایی» مالکیت جمعی به سر می برده است.

از زمان افسانه های یونان قرن هشتم قبل از میلاد مسیح، که خود از سنت شفاهی به مراتب کهن­تری وام گرفته شده بودعصر کرونوس (Cronus)- تا زمان «افلاطون» و آموزش مذاهب مختلف، به ویژه در دوران اولیۀ آن ها، این قبیل عقاید برای اقشار فقیر و بی چیز، جذابیت بسیاری داشت. مثال جالبی که می توان گفت «بیت المال» در دوران صدر اسلام است. این خزانه از غارت اموال غیرمسلمانان پُر می شد. به هر حال، در اکثر موارد، در حالی که ادیان جدید تدریجاً به بخشی از دستگاه حاکمیت تبدیل می شدند، علمای مقدس به موعظه دربارۀ «بهشت موعود» مشغول بودند. اما همۀ این دیدگاه های مختلف، در اصل شکل های مختلف توزیع دوبارۀ فقر بودند و نه ثروت. با پیدایش بورژوازی، صنعتی شدن تولید و شکل گیری پرولتاریا پایۀ مادی آزادی بشریت در دوران سرمایه داری به وجود آمد4.

امتیاز تاریخی مارکس در این است که نخستین فرمول­بندی علمی از سوسیالیزم را تدوین و ارائه کرده است. اما باید بلافاصله پرسید که در این جا صفت «علمی» دقیقاً به چه مفهومی است؟ در واقع پیش از مارکس، جریان های مختلف سوسیالیزم «تخیلی» (اتوپیایی) وجود داشتند. سوسیالیزم تخیلی، ابتدا در انگلستان فئودالی قرن 16 میلادی، پدیدار شد و توماس مور در کتابی با عنوان «آرمان شهر» (1516 میلادی) به توضیح و تشریح آن پرداخت. در واقع همان طور که مارکس هم تلویحاً اشاره می کند، سوسیالیزم تخیلی یک دیدگاه نوستالژیک نسبت به دورۀ «کمونیزم اولیه» بوده است که رهایی از چنگ نابرابری و ستم شدید نظام فئودالی را در بازگشت به روابط و مناسبات این دوره جستجو می کرده. «مور» در حقیقت تصور می کرد که با داشتن ایدۀ جامعۀ آرمان شهری خود، تنها کافیست که اشرافیت را به امکان ساختن چنین جهانی متقاعد سازد تا نهایتاً چنین دنیایی واقعاً بتواند ساخته شود. تا قرن هجدهم، این تصور تنها به میزان ناچیزی تکامل یافته بود5.

وجه مشترک همۀ سوسیالیست های تخیلی، ضدّیت آن ها با استثمار وحشیانۀ نظام سرمایه داری بود. تمامی سوسیالیست های تخیلی قرائت و برداشت مختص به خود را از یک جامعۀ اخلاقی و انسانی داشتند، و امیدوار بودند که این قرائت، در درون جامعه نفوذ کند تا بلکه مردم به سوی محو مناسبات بربریت سرمایه داری و سازمان­دهی مجدد جامعه مطابق با اندیشه ها و موعظه های آن ها، قدم بردارند. با این حال هیچ یک از آن ها نه یک استراتژی عینی و واقع­گرا برای دست یافتن به این «اتوپیا»ی خاص خود داشتند و نه توانستند واقع­گرا بودن دیدگاه خاص خود را در قیاس با سایر دیدگاه ها نشان دهند6.

اما مارکس و انگلس خود را به انتقاد از سوسیالیست های تخیلی محدود نکردند. آن ها به علاوه در انتقاد به سوسیالیزم فئودالیِ ضدّ انقلابی، سوسیالیزم خرده بورژوایی و سوسیالیزم محافظه کارانۀ بورژوایی هم ثابت قدم بودند. علت همۀ این مرزبندی های مارکس و انگلس با «انواع» مختلف «سوسیالیزم»، مشخص است. سوسیالیزم به عنوان آلترناتیو سرمایه داری، در ذهن طبقات مختلف با انگیزه های مختلف، معانی مختلفی دارد. مثلاً «بیسمارک» که در مقام ریاست حکومت آلمان در اواخر دهۀ 1870 قانون «ضدّ سوسیالیستی» را تصویب کرد، چند سال پس از آن اعلام کرد که «دولت باید به معرفی بیشتر سوسیالیزم در پارلمان ما بپردازد»!7.

به هر حال مارکس راه خود را این سنت اتوپیایی جدا کرد و از طریق مطالعه در دو حوزۀ مشخص بود که توانست سوسیالیزم را بر پایۀ علمی آن بنا کند. مارکس ابتدا به مطالعۀ عمیق تاریخ روی آورد و همین امر او را به این جمع بندی رساند که نیروی محرکۀ توسعه و تکامل تاریخی، چیزی نیست جز مبارزۀ طبقاتی8، و در همین جاست که می گوید: «تاریخ تمامی جوامع تاکنون موجود، تاریخ مبارزۀ طبقاتی است». البته این نتیجه گیری یک استدلال و ادعای تجربی است، اما تاریخ خود سرشار از نمونه های فراوانی است که حتی مورخین بورژوایی را هم واداشته تا برای توضیح رویدادهای تاریخی، به مفهوم طبقه متوسل شوند.

اما این حقیقت که تاریخ از مبارزۀ طبقاتی زاده می شود، هنوز سؤال های بی­پاسخی را در درون جامعۀ سرمایه داری به جای می گذارد: طبقات متخاصم کدام اند؟ کدام طبقه در مبارزه غالب خواهد شد؟ این طبقه، به خلق و ایجاد چه نوع جامعۀ جدیدی واداشته خواهد شد؟

دومین مطالعۀ عمیق مارکس که به ارائۀ تحلیلی دقیق و موشکافانه از عملکرد و مکانیزم سرمایه داری انجامید (و نتایج آن در قالب مجموعۀ چهار جلدی سرمایه گرد آمده است)، دقیقاً در برخورد با همین پرسش های بالا صورت گرفت. تحلیل مارکس نشان می دهد که اولاً از آن جا که سرمایه داری اقتصادی است مبتنی بر مالکیت خصوصی فردی، دست­کم در یک سطح، نظامی است که همه را به رقابت با یک­دیگر وادار می سازد. بنا به تعبیر توماس هابز، این همان «جنگ همه علیه همه» است که طی آن هر فرد تلاش می کند تا منفعت خود را به بهای منافع دیگری به حداکثر برساند. مارکس می نویسد: « تنها نیرویى که آنان را گرد هم مى‌آورد، و در رابطه قرار مى‌‌دهد، بهره‌جویى فردی و نفع شخصى است. هر یک تنها ملتفت حال خویش است و پروای دیگری ندارد. و افرادی اینچنین، دقیقاً به همین دلیل (حال یا بنا بر هماهنگی از پیش مقرّری میان امور عالم و یا به فضل حکمت بالغۀ الهى) به سود یکدیگر، برای خیر عموم و در جهت نفع جمع، دست در دست یکدیگر کار مى‌کنند9

و ثانیاً در سطحی عمیق­تر متوجه می شویم که سرمایه داری در این میدان جنگ «هابزی»، هرگز افراد را در موقعیت هایی یکسان و هم­سنگ قرار نمی دهد. از همان ابتدا، گروه هایی از افراد به دلایل شرایط ویژۀ تاریخی، مالک ابزار تولیدیعنی وسایل کار، ماشین آلات، ساختمان ها، موادّ خام و هر آن چه برای تولید اقلام مورد نیاز جامعه ضروری استهستند؛ در حالی که اکثریتی از اعضای جامعه فاقد مالکیت هستند و به همین دلیل به اجبار باید در جستجوی اشتغال و کار برای گروه اول باشند. بنابراین سرمایه داران، به عنوان مالکین ابزار تولید اجتماعی، با دنباله­روی از سود قادرند تا میزان مالکیت خصوصیِ در دسترس خود را گسترش دهند. اما سرمایه داران به دلیل رقابت دائمی با یک­دیگر، نه با هر سطحی از سود، بلکه تنها با «حداکثر» مقدار آن ارضا می شوند. در واقع، به بیان دیگر، این سود هنگفت، در حکم انبار مهماتی است که سرمایه دار را قادر به به ادامۀ رقابت، تضعیف و دست آخر حذف رقیب خودش می کند.

اما همین نیاز به حداکثر کردن سود، که خود از رقابت درونی سرمایه داری سرچشمه می گیرد، در عوض به یک دینامیسم خصومت­آمیز (به اصطلاح آنتاگونیستی) شدید در بین سرمایه داران، و به همین ترتیب در بین کارگران، منجر می شود. تحقق همۀ مطالباتی که کارگران برای خود و خانواده هایشان دارنداز جمله دستمزدهای بالاتر، بیمه، تعطیلات، مرخصی درمانی، حقوق مستمری، حق عائله مندی، مزایا و نظایر این هافقط به بهای سود سرمایه دار امکان پذیر است. یعنی هرچه موفقیت کارگران در دستیابی به منافع خودشان بیش­تر باشد، سود سرمایه دار کم­تر خواهد شد. دقیقاً به همین دلیل است که سرمایه داران و کارگران همیشه در یک نزاع و کشمکش دائمی با یک دیگر هستند. گاهی این نزاع شکلی خفیف و تقریباً نامرئی به خود می گیرد: مثلاً زمانی که کارگران زودتر محل کار خود را ترک می کنند و یا از دیگران می خواهند که برای آنان ساعت ورود و خروج بزنند. اما در دوره هایی دیگر، این روابط متخاصم به شکلی خشونت آمیز بروز پیدا می کند: درگیری با حراست در محیط کار، زد و خورد با نیروهای انتظامی و پلیس در خیابان، درهم شکستن و خرد کردن ابزار کار، اشغال کارخانه و توقف تولید برای به زانو درآوردن کارفرمایان.

تا به این جا ما به مناسبات موجود در بین سرمایه داران و هم­چنین در بین کارگران و سرمایه داران پرداخته ایم. اما پیش از این که به مناسبات حساس موجود در بین خود کارگران برگردیم، به ناچار باید گرایش های مختلفی را که در درون نظام سرمایه داری وجود دارد، درک کنیم:

اول، گرایش به رشد طبقۀ کارگر در نتیجۀ رقابت میان سرمایه داران که طی این پروسه، بازندگان به درون طبقۀ کارگر سقوط می کنند.

دوم، طی پروسۀ رقابت و انباشت سرمایه، یک بنگاه سرمایه داری، بنگاهی دیگر را می بلعد، و بنابراین گرایش به رشد اندازۀ بنگاه غالب و گردآوردن شمار زیادی از کارگران در کنار یک­دیگر در محل کار، بروز می کند.

سوم، رشد اندازۀ بنگاه های باقی مانده، مستلزم جمع­آوری مقادیر بزرگ­تری از سود برای مقابله با رقبای بزرگ­تر سرمایه دار است. این گرایش، به ایجاد نزاع شدید میان سرمایه داران، و میان کارگران تحت استخدام هر یک از آن ها با یک دیگر، می انجامد.

چهارم، طبیعت و ماهیت بی­برنامه، پرهرج­و­مرج و خودخواهانۀ سرمایه داری یک نتیجۀ اجتناب ناپذیر دارد و آن بروز بحران های ادواری و فراگیر اقتصادی است، به طوری که صنایع ورشکسته می شوند، تولید به حالت تعلیق در می آید و بخش عظیمی از طبقۀ کارگر، بیکار می شود و به آن چه که مارکس «ارتش ذخیرۀ کار» می نامد، می پیوندد.

مارکس و انگلیس در مانیفست کمونیست می نویسند: «جامۀ جدید بورژوایی با مناسبات تولید، مبادله، و مالکیت اش، یعنی جامعه ای که ابزار تولید و مبادله ای این چنین معظم خلق کرده است، به ساحره ای می ماند که دیگر قادر نیست قدرت هایی را به وسیلۀ افسون هایش از زیر زمین فراخوانده، کنترل کند10

به طور خلاصه، تمامی این گرایش ها طبقۀ کارگر را وادارمی کند تا برای دفاع از زندگی خود، وارد عمل شود. در ابتدا کارگران به صورت انفرادی برای رفع نیازهای خود اقدام خواهند کرد. چرا که نظام سرمایه داری و ایدئولوژی آن، حامی و مشوق فردگرایی است، به همین دلیل همۀ مردم را تشویق می کند تا به عنوان افرادی مجزا از یک دیگر و به صورت فردی عمل کنند.

اما کارگران به زودی متوجه خواهند شد که یک کارفرمای منفرد هرگز مطالبات آن ها راامنیت شغلی، مزایا، افزایش دستمزد و غیرهمحقق نخواهد ساخت؛ به این دلیل ساده که سرمایه داران به خوبی از منافع خود آگاهند و می دانند که پذیرش مطالبات یک کارگر، دیر یا زود باعث خواهد شد تا صف طویلی از دیگر کارگران در پشت در محل کار ایجاد بشود! ضمناً یک کارگر به تنهایی فاقد نیرو و توان است. اما وقتی همین کارگران به صورت جمعی وارد عمل می شوند، ماجرا به کلی تغییر می کند. به عنوان مثال، با بروز یک اعتصاب، تولید به حالت تعلیق درمی آید، سود کارفرمایان رو به کاهش می گذارد، ماشین آلات بی استفاده باقی می مانند، تولیدات قبلی روانۀ بازار نمی شود و مشتریان برای یافتن تولیدکننده ای دیگر شروع به جستجو خواهند کرد.

با این حال برای پیروزی اعتصاب، ماندن کارگران در خانه کفایت نمی کند. کارگران به ناچار باید از افرادی که سابقاً به طور منفعلانه سفارشات را در محل کار انجام می دادند، به کارگرانی تبدیل شوند که ابتکار عمل را به دست می گیرند و فعالانه دست به سازماندهی و تدارک برای مبارزه می زنند. آن ها الزاماً باید صفوف اعتراضی، صندوق اعتصاب، کمیتۀ خبررسانی و غیره را شکل دهند تا در مقابل سرکوب بایستند. پیروزی هر یک از مبارزات کارگری، بدون تردید به ایجاد اعتماد به نفس در درون طبقۀ کارگردر کلیت آنمنجر می شود. درس های هر اعتصاب بلافاصله در سطح طبقۀ کارگر گسترش پیدا می کند.

کارگران از طریق همین آزمون ها متوجه خواهند شد که این مبارزۀ دائمی، نه نتیجۀ وجود چند سرمایه دار «بد»، که نتیجۀ خود نظام سرمایه داری است. نظامی که حیات اش به ایجاد سود برای اقلیتی از جامعه از طریق استثمار کل طبقۀ کارگر وابسته است. کارگران درمی یابند که آن ها نه فقط به صورت منفرد، بلکه به عنوان یک طبقه استثمار می شوند. آن ها به این نتیجه می رسند که کلّ رقابت در میان کارگران، کلّ تلاش های بورژوازی برای ایجاد تعارض در میان آن ها، تنها و تنها به منافع طبقۀ سرمایه دار خدمت می رساند، در حالی که ضرورتاً به کلّ طبقۀ کارگر ضربه وارد می کند. آن ها در عمل به این ددیگاه مسلح می شوند که تنها راه، اقدام جمعی به عنوان یک طبقه، و پذیرش این اصل است که «ضربه به یک نفر، ضربه به همه است».

از آن جا که طبقۀ کارگر معرّف اکثریت جامعه است، از آن جا که کلّ ثروت های اجتماعی (از احداث اتوبان، پارک، بیمارستان، منازل مسکونی و پارک گرفته تا آموزش، درمان و غیره) به وسیلۀ طبقۀ کارگر صورت می گیرد، از آن جا که شریان های حیاتی جامعه و نبض آن در دستان این طبقه است، پس اگر آگاهانه از مشارکت خود در امور جامعه سر باز بزند، سرمایه داری به سرعت مسیر سقوط را خواهد پیمود و این ایده در ذهن و آگاهی کارگران نقش خواهد بست که آن ها تنها کسانی هستند که قدرت تسخیر و فتح تاریخ را دارند، تنها کسانی هستند که قادرند جامعه را از بیخ و بُن تکان دهند، و آن را بنا به اصولی که به نفع آن ها (اکثریت) خواهد بود، از نو بسازند.

بنابراین مارکس با دقت تمام نشان می دهد که منطق سرمایه، ناگزیر کارگران را به سوی سوسیالیزم حرکت می دهد. این دیگر یک نسخۀ «اتوپیایی» و تخیلی نیست؛ کارگران یا به سوی سوسیالیزم حرکت می کنند یا شاهد سقوط و نابودی حیات خود خواهند بود.

کارگران که دیگر از مشاهدۀ سقوط دستمزدهای واقعی، شنیدن موعظه های کارفرمایان، تحمل کار سنگین و طاقت فرسا، نبود تعطیلات، مشاهدۀ پادویی سیاستمداران برای ثروتمندان و غیره به ستوده آمده اند، به پا خواهند خاست، نقاط حساس و اساسی اقتصاد را در دست خواهند گرفت، و جامعه را به سوی منافع اکثریت دگرگون خواهند کرد: «تمام نهضت های تاریخی پیشین، یا نهضت های اقلیت ها هستند و یا نهضت هایی به نفع اقلیت ها. نهضت پرولتاریا، نهضت خودآگاه و مستقل اکثریت جامعه به نفع همان اکثریت عظیم است11

این «انقلاب»، برهه ای نوین را خواهد گشود که در آن کارگران کنترل اقتصاد و تمامی ثروت هایی را که ایجاد می کنند، در دست می گیرند، و سیاست هایی را در زمینۀ اقتصادی پیاده خواهند که بازتاب منافع آن هاست. هرج­ومرج سرمایه داری که در آن افراد برای حداکثر کردن منفعت شخصی و خصوصی خود در نزاع اند، جای خود را به اقتصادی برنامه­ریزی شده و تحت نظارت دموکراتیک جامعه خواهد داد. به قول مارکس، « و بالأخره بیایید، برای تنوع هم که شده، مجمعى از انسان‌های آزاد را در ذهن مجسم کنیم که با وسایل تولید اشتراکى خود کار می‌کنند، و اشکال بس متفاوت قوۀ کار خود را با خودآگاهى کامل به صورت قوۀ کار اجتماعى واحدی به مصرف مى‌رسانند12

برای مثال، باید گفت که در جامعۀ سرمایه داری، هزینه های سنگینی صرف تولید نظامی و تسلیحاتی می شود. طبق تخمین «مؤسسۀ بین المللی پژوهش های صلح استکهلم»، مخارج نظامی جهان در سال 2011، حدود 1738 میلیارد دلار بوده و از بین 10 کشور با بیش­ترین هزینۀ نظامی، ایالات متحدۀ امریکا با 711 میلیارد دلار، رتبۀ اول را به خود اختصاص می داده است13.

این هزینه های نظامی، تمام و کمال صرف حمایت از سرمایه داری و ارگان های آن می شود: از دخالت های امپریالیستی (مرحله ای بالاتر از سرمایه داری که در این جا صحبت نشده است) در کشورهای مختلف در سراسر جهان گرفته، تا تهیۀ پیشرفته ترین وسایل سرکوب نظامی و پلیسی برای مقابله با شورش های توده ای که به دنبال بحران فعلی سرمایه داری، در تمامی کشورها هم­چون آتشفشان فوران کرده است. در کشور خودمان، ایران، شاهدیم که چگونه هزینه های فراوانی صرف دستگاه های امنیتی، پلیسی، ضدّ شورش و در یک کلام ارگان سرکوب می شود، اما در عین حال مدارس روستایی این کشور به دلیل نداشتن ابتدایی ترین امکانات، به راحتی دستخوش آتش سوزی می شوند و ده ها و صدها دانش­آموز را قربانی می کنند. شاهدیم که چگونه در کنار هزینه های نجومی حاکمیت سرمایه داری ایران، رژیم حتی از ارائۀ ابتدایی ترین کمک ها به هموطنان زلزله زدۀ آذربایجان سرباز می زند. در کنار انبوه فقر، 33 میلیارد دلار از نظام بانکداری ایران مفقود می شود؛ در کشوری که ارز ملی طی یک سال 55 درصد ارزش خود را از دست داده، 500 دستگاه خودروی پورشه وارد کشور شده، آن هم بدون این که کسی از نرخ مبادلۀ ارز مورد استفاده برای واردات این خودروها آگاه باشد! و خلاصه هزاران نمونۀ دیگر. به علاوه در نظام سرمایه داری، مبالغ کلانی صرف تبلیغات ایدئولوژیک می شود، تلاش می شود فضایی از فردگرایی، مصرف گرایی، و ترس از هرگونه «تغییر» ایجاد شود.

در مسیر حرکت انقلابی به سوی جامعۀ سوسیالیستی، کارگران در موقعیتی قرار خواهند گرفت که می توانند سرمایه گذاری را نه به سوی تسلیحات، مواد مخدر، ابزار سرکوب و غیره، بلکه به سوی چیزهایی که به بهبود شرایط مادی و معنوی اکثریت جامعه می انجامد، هدایت کنند: یعنی آموزش کیفی، مسکن، حمل و نقل عمومی، بهداشت و درمان رایگان، حفاظت از محیط زیست، کشاورزی ارگانیک و نظایر این ها. به طور خلاصه، تمامی ارکان و جوانب زندگی اقتصادیاجتماعی می تواند به نحوی سازمان یابد که بازتاب منافع اکثریت جامعه باشد.

در نظام سرمایه داری، نبود برنامه ریزی خودبه­خود بیکاری ایجاد می کند؛ به علاوه، رقابت میان سرمایه داران یا بروز بحران اقتصادی، موجب می شود تا بنگاه ها و شرکت ها برای حفظ سود یا جلوگیری از زیان، کارگران را تعدیل کنند و در عوض شدّت کار را برای کارگران باقی مانده بالا ببرند؛ در این جامعه وقتی از «بهبود اشتغال» حرف زده می شود، منظور صرفاً افزایش مشاغل پاره وقت، سنگین و بدون بیمه و مزایا است. اما در جامعۀ سوسیالیستی، هر کسی که قادر به کار باشد، تشویق به کار خواهد شد، به طوری که هفتۀ کاری متعاقباً کاهش خواهد یافت و امکان پرورش فکری، روحی و جسمی به وجود خواهد آمد. نابرابری در جامعۀ سوسیالیستی، به عنوان فاز نخست جامعۀ کمونیستی، تنها در سهم افراد از میزان تولید اجتماعی است که بر حسب مقدار کار آن ها تعیین می شود. اما در فاز بعدی، همین امر هم از میان خواهد رفت و توزیع دیگر نه بر حسب سهم افراد در کار اجتماعی، بلکه بر اساس نیاز آن ها خواهد بود (در ادامه به این موضوع خواهم پرداخت).

به علاوه کار در نظام سوسیالیستی، بلاواسطه انسانی خواهد شد؛ برخلاف جامعۀ سرمایه داری، مردمی که کار می کنند تابع ارادۀ «کارفرما» نخواهند بود. در این جامعه، تمامی مناصب، از طریق انتخابات جمعی صورت خواهد گرفت؛ نمایندگان رسمی تابع ارادۀ جمعی و در نتیجه قابل عزل یا نصب خواهند بود. نکتۀ مهم این است که کارگران در جامعۀ سرمایه داری بدون نیاز واقعی به کارفرمایان و مدیریت سرمایه داری، تولیدکنندۀ واقعی بوده اند و از این منظر می توان گفت که سرمایه داری خود به آن ها طریقۀ ادارۀ جامعه را آموخته است. بنابراین طبقۀ کارگر در دوران گذار و مردم در جامعۀ سوسیالیستی، به راستی مشکلی برای ادارۀ جامعه نخواهند داشت. در مسیر حرکت به سوی سوسیالیزم و در نظام سوسیالیستی، سازماندهی تولید از سوی جامعه، همزمان حداکثر شدن منافع جامعه را دربرخواهد داشت.

وقتی افراد از آموزش کیفی برخوردار باشند، وقتی کنترل کارگری بر تولید نهادینه شود، وقتی هفتۀ کاری کاهش پیدا کند، «تقسیم کار»ی که سرمایه داری بر افراد تحمیل می کند، به تدریج از میان خواهد رفت و فرصتی ایجاد خواهد شد تا همۀ افراد تمامی ظرفیت ها، استعدادها و توانایی های خود را توسعه ببخشند. همان طور که مارکس می گوید، تقسیم کار «نخستین نمونۀ این واقعیت را به دست می دهد که ]…[ یک فعالیت داوطلبانه نیست، بلکه اجباری طبیعی است، عمل خود انسان تبدیل به نیرویی بیگانه در مقابل او می شود که به جای آن که به وسیلۀ او مهار شود، او را به بردگی گرفتار می کند. زیرا به محض آن که تقسیم کار به وجود می آید، هر انسانی قلمرو خاص و انحصاری فعالیت خود را اشغال می کند ]…[ در صورتی که در جامعۀ کمونیستی که در آن جا هیچ کسی قلمرو انحصاری فعالیت ندارد، بلکه هر کس می تواند در هر شاخه ای که میل دارد مشغول کار شود، جامعۀ تولید همگانی را تنظیم می کند و از این رو برای من این امکان را فراهم می کند که امروز این و فردا کار دیگری انجام دهم، در بامداد شکار کنم، بعد از ظهر ماهی بگیرم، و شامگاه به دامپروری مشغول شوم و پس از صرف شام، هر طور که در نظر داشتم به انتقاد بپردازم، بی آن که هرگز شکارچی، ماهی گیر، چوپان یا منتقد باشم»14.

مارکس هرگز چنین توهمی نداشت که می توان کمونیزم را به شکل تمام و کمال آن، تنها طی یک جهش انقلابی ایجاد کرد؛ از آن جا که «طبیعت بشر» خود محصول شرایط اقتصادیاجتماعی محیط زیست و فرهنگ ها و ایدئولوژی های آن است، خصوصیات انسان در عصر سرمایه دارییعنی فردگرایی، خودخواهی، عطش سیراب ناپذیر برای منافع بیشتر و مانند این هاهرگز یک­ شبه محو نخواهد شد. به همین خاطر مارکس ضمن اشاره به مراحل اولیۀ کمونیزم، در «نقد برنامۀ گوتا» می نویسد:

«آن چه باید مورد بررسی قرار گیرد، یک جامعۀ کمونیستی است، جامعه ای که بر پایۀ خود نروئیده، بلکه برعکس از درون جامعۀ سرمایه داری بیرون آمده و ناچار در تمام زمینه های اقتصادی، اخلاقی و فکری، هنوز علائم ویژۀ جامعۀ کهنه ای را که از بطن آن زاده شده، داراست»15.

بنابراین همان طور که در بالا نیز اشاره شد، مارکس تمایزی بین مرحلۀ بالاتر و پایین تر صورت بندی کمونیزمیا آن چه به بیان لنین به ترتیب کمونیزم و سوسیالیزمنامیده می شود، قائل بود. ولی لازم به توضیح است که این تمایز، به هیچ وجه تمایزی کیفی و بنیادی نیست. در هر دو فاز، طبقۀ اجتماعی و در نتیجه دولت از میان رفته است؛ مفاهیمی مانند پول و مبادله بی معنا شده اند؛ کار به شکل مستقیم و بلاواسطه به جزئی از کلّ کار اجتماعی تبدیل گردیده است. اما در سوسیالیزم، «فرد، سندی از جامعه دریافت می دارد که تعداد ساعات کارش در آن (پس از کاستن ساعاتی که صرف صندوق اشتراکی شده) مشخص گشته و در ازای این سند او می تواند به میزان کارش از انبار اجتماعی وسایل مصرفی برداشت کند16 در این حالت است که افراد از انگیزۀ مستقیم برای کار برخودار خواهند بود، و این کار نه به فرسایش جسمی و روحی (چیزی که این روزها به خوبی تجربه می کنیم)، که به رشد و افزایش کیفیت های انسان می انجامد.

البته این اصل بالا، یعنی تناسب پاداش با میزان کار انجام شده، در نقطۀ مقابل اصل غالب سرمایه داری قرار دارد. در نظام سرمایه داری، کسانی مالک بیشترین ثروت ها و رفاه اجتماعی هستند که اصولاً کاری انجام نمی دهند! بنابراین وضعیت تاحدّی وخیم می شود که بنا بر گزارش انتشار یافته از سوی مؤسسۀ «کردیت سوئیس» با عنوان «گزارش ثروت جهانی 2011»، «50 درصد پایینی جمعیت جهان، در مجموع به زحمت مالک 1 درصد از ثروت جهانی است. برعکس، ثروتمندترین 10 درصدِ جمعیت، 84 درصد از ثروت جهانی را در اختیار دارد و در این میان، بالاترین 1 درصد به تنهایی 44 درصد از دارایی های دنیا را به خود اختصاص می دهد»17. شدت نابرابری های اقتصادی و اجتماعی تاحدی است که حتی خود ایدئولوگ های بورژوایی را هم به اعتراف واداشته است.

یک جزء مطلقاً حساس و مهم در این پروسۀ تکامل تاریخی، رابطۀ طبقۀ کارگر با دولت است. در نظام سرمایه داری، دولت به طور کلی تحت کنترل ثروتمندان و صاحبان ابزار تولید اجتماعی قرار دارد، و وقتی صحبت از «دموکراسی» می شود، به معنای اختیار و توانایی یک اقلیت کوچک، ولی برخودار از قدرت و نفوذ سیاسیاقتصادینظامی، رسانه ها و ابزارهای بمباران تبلیغاتی ایدئولوژیک، در اعمال ارادۀ خود به باقی جامعه است. دولت سرمایه داری قدرت را تماماً در انحصار خود درمی آورد و تمامی نهادهایی را که برای حفظ این قدرت «مقدّس» و اِعمال آن بر اکثریت جامعه لازم است، خلق می کند.

مارکس تأکید داشت که برای ایجاد نهادهایی که بتوانند از سوی اکثریت جامعه اداره گردند، نهادهای بوروکراتیک گذشته باید «درهم شکسته» شوند؛ مارکس در نامه ای به کوگلمان به تاریخ 12 آوریل 1871، یعنی درست هنگام کمون پاریس، نوشت: «اگر تو به فصل آخر کتاب هجدهم برومر من نظر افکنی، می بینی که من خاطر نشان کرده ام که اقدام بعدی انقلاب فرانسه انتقال ماشین دیوان سالاری و نظامی از دستی به دست دیگر نیست که تاکنون معمول بوده است، بلکه درهم شکستن آن است»18. مارکس به جای یک بوروکراسی ستمگر، رؤیای نهادهایی همانند کمون­ را درنظر داشت که در سال 1871 به دست پرولتاریای پاریس ساخته شد و بعدها در دورۀ انقلاب اکتبر 1917 روسیه شکل گرفت. این ها همان نهادهایی هستند که از سوی کارگران و بر اساس ابتدایی ترین تجربیات آن ها در کارخانه ها یا در محلات دایر می گردند تا نیازهای خود آن ها را به صورت دموکراتیک مطرح نمایند.

وقتی سوسیالیزم شکل می گیرد و کمیابی جای خود را به وفور می دهد، فقر از چهرۀ بشریت زدوده می شود و مردم قادرند مناسباتی نوین و بارآور را در میان خود خلق کنند، به طوری که دیگر فرد، هرگز با «ترس»های همیشگی خود در نظام سرمایه داری، زندگی نخواهد کرد. از دل این مناسبات اجتماعی، طبیعت جدید بشر همراه با یک آگاهی اجتماعی جدید متولد خواهد شد. ما به عنوان موجواتی اجتماعی که برای رفع نیازهای جسمی و روانی خود به یک­دیگر وابسته هستیم، به این درک دست خواهیم یافت که رفاه فردی ما هرگز نمی تواند به تنهایی و بدون دیگران محقق شود. به گفتۀ مارکس، «تنها در چارچوب جماعت اشتراکی، هر فرد وسایل پرورش دادن استعدادهای خود را در همۀ زمینه ها در اختیار دارد؛ از این رو آزادی شخصی تنها در چارچوب جماعت اشتراکی ممکن می گردد»19؛ جایی که در آن به قول مانیفست کمونیست، «… تکامل آزاد هر فرد، شرط تکامل آزاد همه است».

بنابراین کمونیزم نه فقط برخلاف اتهامات رایج سرمایه داری، فردیت را نابود نمی کند، بلکه نخستین صورت بندی اقتصادیاجتماعی خواهد بود که عملاً به فرد اجازۀ شکوفایی می دهد! در نظام سرمایه داری، «آن چه که از طر یق واسطه ای به نام پول برایم انجام می شود و بابت آن می توانم وجهی پرداخت کنم (یعنی چیزی که پول می تواند بخرد)، خودم هستم: صاحب پول ]…[ بنابراین آن چه که هستم، و آن چه که قادر به انجام دادانش هستم، ابداً بر اساس فردیت من تعیین نمی شود ]…[ آدمِ رذل، دغل، بی­همه­چیز و سفیه هستم، اما پول و طبعاً صاحب آن، عزت و احترام دارد»20. اما در جامعۀ کمونیستی، «می توان عشق را فقط با عشق، اعتماد را فقط با اعتماد و غیره معاوضه کرد. اگر بخواهیم از هنر لذت ببریم، باید هنرمندانه پرورش یافته باشیم. اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر گذاریم، باید قادر به برانگیختن و تشویق دیگران باشیم. هرکدام از روابط ما با بشر و طبیعت، باید نمود ویژه­ای باشد که با ابژه های اراده و زندگی فردی واقعی­مان منطبق باشد»21

این چکیدۀ مفهوم نظام سوسیالیستی (کمونیستی) است. ولی بورژوازی و استالینیست ها شانه با شانۀ یک­دیگر هر چه در توان داشته اند به کار برده اند تا سوسیالیزم مارکسیستی را تحریف کنند.

پس بر اساس سنتی که مارکس و انگلس پایه گذاری کردند، سوسیالیزم اولین و پایین ترین مرحلۀ جامعه کمونیستی است. جامعه ای متشکل از تولیدکنندگان همبسته که به وسیلۀ مالکیت اجتماعی بر وسایل تولید، ماهیت اجتماعی و مستقیم کار و برنامه ریزی برای برآوردن نیازهای انسان (تولید ارزش مصرف، نه تولید «کالا» و «ارزش های مبادله») مشخص می شود. جامعه ای بی طبقه و بدون دولت، که در آن ارگان ها و دستگاه های ویژۀ اداری، مدیریت یا تصمیم گیری جمعی جدا از تودۀ شهروندان وجود ندارد. چنین جامعه ای زمانی می تواند پا به عرصۀ وجود بگذارد که به وسیلۀ تولیدکنندگان و شهروندان (و همین طور مصرف کنندگان) اداره بشود و آن ها سرنوشت خود را به دست بگیرند. چنین جامعه ای از شرّ قید و بندها و جبر «قوانین بازار» (قانون ارزش) و استبداد مقامات زورگو و دولت رها شده است. اولویت ها در استفاده از منابع در دسترس و زمان کار اجتماعی باید از طریق انتخاب پیشنهادهای متعدد و مختلف تعیین شود. افراد به میزان کار خود از کلّ تولید اجتماعی برخوردار خواهند شد، ولی سهمی ویژه برای نگهداری از کودکان بی سرپرست (کودکان این بار فرزند کلّ جامعه محسوب می شوند)، سالمندان، افراد معلول و ناتوان جسمی یا ذهنی و وجود دارد. این نظام امکان رشد و بلوغ استعدادهای هر فرد را ایجاد می کند. نظام سوسیالیستی تنها در سطح بین المللی عملی است، این نظام مرز و کشور نمی شناسد. با این همه، سوسیالیزم به هیچ وجه یک بهشت زمینی یا عملی شدن آرزوهای هزارسالۀ نوع بشر و برقراری کامل هماهنگی بین فرد و جامعه، بین انسان و طبیعت، نیست. ولی استثمار انسان به دست انسان، گرسنگی و فقر، جنگ و خشونت های وسیع، تبعیض علیه زنان و گروه های قومی، تخریب محیط زیست رخت برمی بندند22. سوسیالیسم به معنای «پایان تاریخ» نیست. بلکه در این سطح باز هم تغییر و تحول، منتها صرفاً از طریق رفرم های سیاسی و اجتماعی صورت می گیرد؛ به بیان خودِ مارکس، «در نظامی که طبقات و اختلافات طبقاتی در آن وجود نداشته باشد، رفرم های اجتماعی، دیگر انقلابات سیاسی نخواهند بود23

سوسیالیزم علمی: آموزه ای برای رهایی طبقۀ کارگر

اکنون که معنای جامعۀ سوسیالیستی مشخص شده است، می توان آموزۀ سوسیالیزم را که در واقع «آموزۀ شرایط رهایی طبقۀ کارگر»24 است، جمع بندی و به عنوان معیاری برای شناخت سوسیالیزم حقیقی و تمییز دادن آن از تحریفات موجود استفاده کرد.

الف. جامۀ بی طبقه

اول؛ جامعۀ کمونیستی، در فازهای نخستین و بالاتر، یک جامعۀ بی‌طبقه و فاقد دولت است. سوسیالیزم، به عنوان فاز نخست جامعۀ کمونیستی، دوره ای خواهد بود که در آن مالکیت خصوصی، طبقات، دولت و تولید کالایی وجود ندارند. هم‌چنین در این دوره، تولیدکنندگان آزاد به طور مستقیم تصمیمگیری می کنند و این تصمیمات را در تمام حوزه های تولید و زندگی اجتماعی، اجرا و تکمیل می نمایند. فاز بالاتر جامعۀ کمونیستی، زمانی محقق خواهد شد که بتوان میزان وفور ثروت های اجتماعی را در قالب عبارت «از هر کس به اندازۀ توانش، به هرکس به اندازۀ نیازش» بیان کرد.

ب. انترناسیونالیسم و انقلاب جهانی پرولتاریا

دوم؛ سوسیالیزم هرگز یک هدف «ملی» نیست، بلکه تنها در سطحی «بین المللی» قابل تحقق است. به همین دلیل در پاسخ به این پرسش که آیا شرایط و پیش‌شرط های مادی لازم برای ساختمان سوسیالیزم مهیاست یا خیر، باید مسأله را در سطح بین‌المللیو نه در چارچوب ملیبررسی کرد. چرا که سرمایه داری برخلاف سایر شیوه های تولید پیشاسرمایه داری به سطح ملی، محلی یا منطقه ای محدود نمی شود و برعکس، همان طور که مارکس به دقت بسیار زیادی پیش بینی کرده بود، در سراسر جهان گسترش یافته و قادر به ایجاد سیستمی جهانی بوده است. به همین دلیل، سوسیالیزم فقط زمانی می تواند محتوای حقیقی‌اش را به‌دست آورد و خود را به‌ درستی از نظر تاریخی سیستمی برتر از سرمایه داری معرفی کند که در مقیاس جهانی سازمان یافته باشد.

سوم؛ با این حال، دست یافتن به یک چنین جامعه ای هرگز از طریق تکامل جامعۀ سرمایه داری صورت نخواهد گرفت. رهایی بشریت از استثمار و ستم جامعۀ طبقاتی؛ توانایی جامعه برای کنترل خود؛ نجات طبیعت از نابودی به دست سرمایه داری و غلبه کردن بر طبیعت به طور همگام و متناسب با منافع بلندمدت بشریت؛ همگی تنها از طریق انقلاب جهانی سوسیالیستی میسر خواهند شد. این وظیفه ای است تاریخی که بر دوش پرولتاریا قرار دارد. چرا که پرولتاریا تنها طبقۀ حقیقتاً انقلابیست که توانایی و پتانسیل پایان دادن به سیستم سرمایه داری را دارد.

چهارم؛ سرمایه داری یک نظام پیچیده، ارگانیک و درهم تنیدۀ جهانی است برپایۀ تقسیم کار در سطح بین المللی. ضربه ای که قادر است نهایتاً سرمایه داری را به شکل قطعی و غیرقابل بازگشت نابود و سرنگون کند، نه در سطح ملی یا منطقه ای، بلکه سطح جهانی می تواند باشد. همان طور که اشاره شد، انقلاب طبقۀ کارگر، انقلابی جهانیست. و از آن جا که حاکمیت طبقۀ کارگر به شکل قدرت شورایی متجسم می شود، استقرار قدرت کارگری در مقیاس بین‌المللی تنها می تواند به صورت «جمهوری شورایی جهانی» تجسم پیدا کند.

پنجم؛ وقتی از نظام سرمایه داری جهانی صحبت می کنیم، منظورمان حاصل‌جمع عددی کشورهای سرمایه داری نیست؛ پس انقلاب جهانی کارگری هم مجموع عددی انقلابات در هریک از کشورها نیست. یعنی این تصویر که مثلاً در شماری از کشورها انقلاب رخ دهد، و هر چه تعداد این انقلاب ها بیش تر باشد ما به «انقلاب جهانی» نزدیک شده ایم، نادرست است. انقلاب جهانی، یک فرایند ارگانیک و مرکب است که با انفجارهای متوالی پیشرفت می کند و وقوع انقلابات کشورهای مختلف در آن، جرقه های انقلاب در سایر کشورها را روشن می سازد. وقتی بین انقلاب هایی که در کشورهای مختلف به وقوع پیوسته است، یک خلأ و تأخیر زمانی بلندمدت ایجاد می شود، در آن صورت قدرت کارگریِ ایزوله‌ و منزوی می شود و نمی تواند سال های زیادی دوام بیاورد. بنابراین با وجود آن که طبقۀ کارگر قادرست تا قدرت را در یک کشور واحد کسب کند، ولی وظیفۀ اصلی آن باید آماده کردن نیروهای انقلابی و انترناسیونالیست طبقۀ کارگر برای یک پیشرفت و جهش جدید و دیرپا باشد.

ششم؛ برای پیشرفت انقلاب جهانی کارگری و دوام قدرت کارگری، به پیروزی های پی‌در‌پی و متوالی، به خصوص در کشورهای سرمایه داری پیشرفته، نیاز است. تا زمانی که سرمایه داری در مراکز اصلی حیات خودش سرنگون نشود، این سیستم به طور قطعی شکست داده نخواهد شد. با وجود این که احتمال بروز انقلاب‌ها در کشورهای کم‌تر توسعه یافته به علت شدت بالای تناقضات بالاتر است، ولی عامل تعیین کننده در این بین هنز هم کسب قدرت در کشورهای توسعه یافته بوده و این موضوعی است که تجربۀ انقلاب اکتبر آن را تأیید کرده.

ج. دیکتاتوری پرولتاریا: دورۀ گذار از سرمایه داری به کمونیزم

هفتم؛ برای دستیابی به هدف طبقۀ کارگریعنی جامعه ای بی‌طبقه و بدون دولت و به عبارتی، سرنگونی کامل سرمایه داریبه یک دورۀ گذار نیاز است. این دوره، یکی از بزرگ‌ترین دگرگونی های اجتماعی است که تاریخ بشر شاهد آن خواهد بود، بنابراین نمی تواند کار یک لحظه یا یک روز باشد؛ بلکه برعکس به یک دورۀ تاریخی کامل نیاز دارد که در آن طبقات مالک قدیمی درهم شکسته شوند؛ تمامی چرک و کثافاتی که جامعۀ طبقاتی با آن بشر را آلوده کرده است، محو شود؛ تمامی شکل های تبعیض (اعم از ملی، نژادی، مذهبی و غیره) همراه با طبقات ریشه کن گردد. یک چنین دورۀ گذاری از جامعۀ طبقاتی به جامعۀ بی‌طبقه، از دولت به سوی محو دولت، تنها می تواند تحت حاکمیت سیاسی مستقیم پرولتاریا یا به بیان مارکس، دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا صورت بگیرد.

هشتم؛ دورۀ گذار، یک دورۀ دگرگونی و تحول انقلابی است؛ بنابراین دورۀ گذار، از زمانی شروع می شود که طبقۀ کارگر قدرت سیاسی خود را به دست گرفته، تا زمانی ادامه دارد که نخستین فاز جامعۀ بی‌طبقه و بدون دولت یعنی سوسیالیزم، ایجاد شده باشد. پس دورۀ گذار، به هیچ وجه خودِ سوسیالیزم نیست. دیکتاتوری پرولتاریا، شرط لازم برای دورۀ گذار است. این دوره، یک حرکت تاریخی پویا و سرزنده از گذشته به آینده است که در عین حال، بعضی عناصر جامعۀ طبقاتی گذشته و جامعۀ بی‌طبقۀ آینده را در دل خود دارد. بنابراین، دورۀ گذار را تنها می توان با رجوع به گذشته و آینده تعریف کرد. اقتصاد دوران گذار باید برپایۀ برنامه ریزی متمرکز باشد به گونه ای که تقاضا، طرح های پیشنهادی و مشارکت طبقۀ کارگر سازمان یافته در شوراها را منعکس کند. تنها به این شکل است که تولید می تواند به پروسه ای مبدّل شود که در آن ارزش‌های مصرفی برای رفع نیازها و احتیاجات اجتماعی ایجاد می شود.

نهم؛ از آن جه که سرمایه داری سیستمی جهانیست، دورۀ گذار از سرمایه داری به کمونیزم و دگرگونی های اجتماعی همراه آن، تنها در مقیاس جهانی می تواند معنا و مقصود واقعی خود را پیدا کند. دورۀ گذار را نمی توان مستقل از مسیر انقلاب جهانی تصور کرد؛ این دوره، فقط در مقیاس جهانی تکمیل خواهد شد. اگر این دوره برای مدتی طولانی به تنها یک کشور واحد محدود شود، در آن صورت انقلاب و دورۀ گذار متوقف خواهد شد. به عبارت دیگر تصور این که دورۀ گذار می تواند به وسیلۀ قدرت کارگریِ منزوی در تعدادی از کشورهای مجزا، به نتیجه و سرانجام خود برسد، مشابه اینست که بگوییم امکان استقرار «سوسیالیزم در یک کشور» وجود دارد.

دهم. دولت کارگری یا دیکتاتوری پرولتاریا، شکل سیاسی دورۀ گذار از سرمایه داری به کمونیزم بوده و به معنای آن است که پرولتاریا به شکل یک طبقۀ حاکمه سازمان یافته است. بنابراین، تحت دیکتاتوری اکثریت ستمدیده، که برای نخستین بار در طول تاریخ بر اقلیت استثمارگر اعمال می شود، دولت عملاً آن مفهوم کلاسیک خود را از دست می دهد. دولت کارگری، یک شِبه‌ دولت25 و در واقع بیانگر گذار از دولت به سوی محو دولت است.

یازدهم. وقتی طبقۀ کارگر قدرت سیاسی را به چنگ می آورد، با قراردادن مالکیت ابزار تولید در دست این «شِبه ‌دولت» خود، شروع به الغای سرمایه داری می کند. با این کار، او مسیری را شروع می کند که طی آن همۀ طبقاتحتی خودشو در نتیجه تخاصمات طبقاتی از بین می رود. بنابراین ناقوس مرگ «دولت»، که در اصل در نتیجۀ تقسیم جامعه به طبقات بخ وجود آمده است، به صدا درمی آید.

دوازدهم؛ از نقطه نظر سوسیالیزم انقلابی مارکس، حتی «دولت» کارگری هم فی نفسه یک هدف نهایی نیست، بلکه صرفاً وسیله ایست ضروری برای دستیابی به مقاصد نهایی. بنابراین قطعاً لازم است که وسیله و هدف را به درستی بشناسیم و در مقابل دیدگاه هایی که سوسیالیزم مارکسیستی را با به عاشقان سینه چاک «دولت» یا «دیکتاتوری» به سطحی عوامانه و پَست تقلیل می دهند، بایستیم. سوسیالیزم، هرگز «دولت گرایی» نیست.

د. نفی بوروکراسی، دفاع از دموکراسی!

سیزدهم؛ در دولت کارگری، تکیه‌گاه اصلی بوروکراسی از میان می رود، ادارۀ امور عمومی تسهیل و کم‌هزینه می شود. مقصود مارکسیزم از «براندازی بوروکراسی» و «دولت عاری از بوروکراسی»، محو فوری نیاز به مقامات و متخصصین نیست، بلکه به معنای پایان بخشیدن به سازماندهی بوروکراتیک امور عمومی است.

چهاردهم. در حقیقت بوروکراسی از تسلط یک اقلیت بر اکثریت جامعه ای مبتنی بر استثمار طبقاتی نشأت می گیرد. دولت در جامعۀ سرمایه داری از ابزارهای بوروکراتیک تشکیل شده و یک بوروکراسی عریض، پیچیده و پرهزینه در اختیار دارد. ولی تحت قدرت کارگری از همان ابتدای امر، سازماندهی و ادارۀ امور عمومی باید از اساس و به طور رادیکال متفاوت باشد. مهم‌ترین مشخصۀ این تغییر تاریخی آن است که دولت کارگری، یک دولت عاری از بوروکراسی است: یعنی سازمان و تشکیلات خود طبقۀ کارگر با دموکراسی مستقیم امور را تحت نظارت و کنترل می گیرد و انجام می دهد. دولتی که بر پایۀ دموکراسی مستقیم کارگران، کارگرانی در شوراها سازمان یافته اند، نباشد و نقش واقعی آن ها را بیان نکند، یک دولت کارگری واقعی نمی تواند باشد، حال هرچه می خواهد خود را بنامد. دموکراسی کارگری، شرط لازم دولت کارگری است.

ه. یکسان نبودن مفاهیم مالکیت دولتی و مالکیت اجتماعی

پانزدهم؛ حتی اگر ملی سازی ابزار تولید، که مقدّم ترین وظیفه هر انقلاب موفق پرولتری است، در سطح ملی آغاز شود، ولی اجتماعی کردن مالکیت ابزار تولید تنها می تواند در سطح بین المللی محقق گرددد. به بیان دیگر، مالکیت دولتی در دورۀ دیکتاتوری پرولتاریا هنوز، به معنای واقعی، مالکیت اجتماعی نیست. مالکیت دولتی پرولتاریا، یک گام مهم به سوی مالکیت اجتماعی است؛ اما این صرفاً یک «گام» است.

شانزدهم. اجتماعی کردن مالکیت بر ابزار تولید به معنای واقعی کلمه در جامعۀ بی طبقه محقق خواهد شد. ابزار تولید تنها با تحقق عملکرد تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا در مقیاس جهانی است که می تواند خصلت اجتماعی خود را تماماً آشکار سازد. به عبارت دیگر، یک نظام اجتماعی که در آن ابزار تولید به کلّ جمعیت جهان خدمت کند، تنها در دنیایی عاری از سیستم سرمایه داری و مرزهای ملی، امکان ‌پذیر خواهد بود.

هفدهم. «مالکیت دولتی» تا جایی که بتواند تحت قدرت کارگری یک پل انتقالی به سوی جامعۀ بی‌طبقه بسازد، یک دستاورد است؛ اما مالکیت دولتی هرگز فی نفسه یک هدف نهایی محسوب نمی شود. در نظام سرمایه داری، شکل مالکیت ابزار تولیدچه دولتی باش و چه خصوصیدر مناسبات تولیدی سرمایه داری که برپایۀ استثمار قرار دارد تفاوتی نمی کند، و مزیت و نقطۀ اتکایی برای طبقۀ کارگر محسوب نمی شود. خطاهای سوسیالیزم خرده بورژوایی بر سر مسائلی همچون «دولت گرایی»26 و «مالکیت دولتی» مورد انتقادهای صحیح بسیاری قرار گرفته است که فعلاً از آن صرف نظر می کنیم.

استراتژی انقلاب در عصر کنونی

تا به این جا مشخص است که اولاً برای رهایی از شرایط کنونی، آموزۀ سوسیالیزم آلترناتیوی است که با اتکا به حدود دویست سال تجربۀ مبارزاتی در سطح نظری و عملی در تمام جهان، نه فقط ساختار نظام سرمایه داری و روش های مبارزه با آن را می شناسد، بلکه طرح و برنامه ای هم برای رسیدن به جامعۀ مورد نظر خود دارد (این ها نقاط قوتی که در سایر آلترناتیو ها چندان به چشم نمی خورد؛ آلترناتیوهای زیادی وجودی دارند که یا شناخت و درک صحیحی از جامعۀ سرمایه داری ندارند و به همین دلیل راهکارهای نادرستی پیشنهاد می کنند؛ یا محدود به کشورهای معدودی هستند و همین موضوع تجربۀ آن ها و کاربرد راهکارهایشان را محدود می کند و غیره). به علاوه مشخص شد که تاکنون نظام سوسیالیزم متأسفانه ایجاد نشده، و آن چه تحت این عنوان وجود داشت، در یک کلام استالینیزم (و کاریکاتور دیگر آن مائوئیزم) بوده است. با پذیرش این دو مورد، الآن این سؤال پیش می آید که تکلیف کشورهای عقب مانده چیست؟ آیا درکشورهایی نظیر ایران با حجم بالایی از واپس ماندگی در اقتصاد، فرهنگ، ساختار سیاسی و غیره، می توان به انقلاب سوسیالیستی و رسیدن به جامعۀ ایده آل فکر کرد؟ اگر پاسخ مثبت است، باید چه مسیری را طی کرد. این سؤالات، یا مشابه آن، درست تا پیش از انقلاب پیروزمند 1917 روسیه وجود داشت. بنابراین می توان، و باید، از تجارب آن استفاده کرد.

تا پیش از وقوع انقلاب کبیر اکتبر 1917 در روسیه، اکثر سوسیالیست های اروپا و روسیه بر این گمان بودند که وقوع انقلاب سوسیالیستی در کشوری عقب مانده و شبه فئودالی مثل روسیه، ناممکن و حتی مغایر با اصول پذیرفته­شدۀ مارکسیزم است، تاجایی که مثلاً گرامشی در مقاله ای به تاریخ دسامبر 1917، انقلاب روسیه را «انقلاب علیه کاپیتال مارکس»27 نامید. لازم به یادآوری است که در آن مقطع روسیه کشوری بود با جمعیتی در حدود 150 میلیون نفر، که تعداد کارگران صنعتی آن تنها به 5 میلیون نفر می رسید، ولی بیش از 80 درصد جمعیت کشور را دهقانان تشکیل می دادند.

اما برای درک این موضع گیری اکثر سوسیالیست ها در قبال مسألۀ انقلاب سوسیالیستی در کشورهای عقب­مانده، نیاز است تا مقداری در مورد منشأ تاریخی موضوع مورد بحث، و آن «اصول پذیرفته­شدۀ مارکسیزم» مکث کنیم.

پلخانف، «پدر مارکسیزم روسی»، مبلغ این دیدگاه بود که روسیه پیش از دست یافتن به انقلاب سوسیالیستی، باید مسیر توسعه و تکامل سرمایه داری را طی کند. یعنی پس از تبدیل شدن به یک نظام سرمایه داری متعارف، آن گاه حرکت به سوی سوسیالیزم را آغاز کند. این دیدگاه از خلال بحث های میان سوسیالیست ها و «پوپولیست ها» در دهۀ 1880 مطرح شد.

«پوپولیست»ها استدلال می کردند که انقلاب روسیه می تواند از یک اقتصاد دهقانی به سوی کمونیزم جهش کند و تنها دلیلی که برای آن می آوردند، وجود زندگی کمونی دهقانی در بعضی از مناطق بود. اما در مقابل، پلخانف استدلال می کرد که روسیه الزاماً باید مسیر تکامل اروپای غربی را دنبال نماید.

پلخانف تصور می کرد که با رشد و توسعۀ سرمایه داری، طبقۀ کارگر هم رشد خواهد کرد و به یک هدف مشترک با هدف بورژوازی لیبرالیعنی برقراری حقوق دموکراتیکدست خواهد یافت؛ و پس از طی چند دهه تکامل سرمایه داری، طبقۀ کارگر نهایتاً با هدف انقلاب سوسیالیستی به رویارویی و مبارزۀ مستقیم با بورژوازی کشیده خواهد شد.

در این مقطع زمانی، غالب سوسیالیست ها مدافع چنین دیدگاهی بودند. پلخانف هم قطعاً می توانست مانند بسیاری دیگر برای توجیه دیدگاه های خود به دستچین کردن دلبخواهی چند پاراگراف از مارکس متوسل شود. به عنوان مثال، مارکس در پاراگراف مشهوری از «مقدّمه ای بر ادای سهمی به نقد اقتصاد سیاسی» (1859) که به دفعات هم از او نقل می شود، نوشت: «تا زمانی که نیروهای مولدی که در نظم اجتماعی جای گرفته اند، تکامل پیدا نکنند، آن نظم اجتماعی از بین نمی رود»28.

این استدلال بالا ظاهراً به این معناست است که در یک کشور عقب مانده، نمی توان از تسخیر قدرت کارگری و انقلاب سوسیالیستی سخنی به میان آورد، چرا که سطح نیروهای مولده به اندازۀ کافی برای آغاز انقلاب سوسیالیستی تکامل نیافته است. در واقع در این جا از میان رفتن یک نظم اجتماعی، مشروط و مقیّد به رشد و تکامل نیروهای مولده شده است. این همان استدلالی است که بلافاصله به یکی از بحث اصلی و مهم در درون جنبش مارکسیستی تبدیل شد.

از طرف دیگر، تمامی سوسیالیست های نیمۀ دوم قرن نوزدهم شاهد بودند که بورژوازی از انقلاب «خودش»- یعنی از دست زدن به مبارزه برای زمین، حقوق دموکراتیک و استقلال ملیبه وحشت و هراس افتاده است؛ چرا که بورژوازی تنها طی مقطعی و در مبارزه علیه فئودال ها »مترقی» بود. بورژوازی هنوز از مبارزه علیه فئودالیسم پیروز بیرون نیامده بود که ناگهان با دشمن جدیدی به نام «طبقۀ کارگر» روبه رو شد. وحشت بورژوازی از طبقۀ کارگر انقلابی تا جایی بود که وادار شد تا در موارد بسیاری به ماشین نظامی و سرکوب نظام قبلی متوسل شود و با عناصر ارتجاعی و زمین داران همکاری کند تا کارگران را منکوب و مبارزۀ خود برای ایجاد یک جمهوری دموکراتیک را نیمه­کاره رها کند. مارکس دیدگاه خود را نسبت به رابطۀ میان انقلاب کارگری و انقلاب ناتمام بورژوازی را در جملۀ درخشان و مهمی از «خطابیۀ کمیتۀ مرکزی به اتحادیۀ کمونیست ها» (لندن، 1850) این طور جمع بندی کرد:

«در حالی که خرده بورژوازی دموکرات، خواهان ختم هر چه سریع تر انقلاب از طریق برآوردن حداکثر خواسته های فوق است، منافع ما در این است (و خواست ما ایجاب می کند) که انقلاب را تا زمانی که تمام طبقات کم­وبیش متملک از دایرۀ قدرت خارج نگردیده اند و قدرت دولتی هنوز به تسخیر طبقۀ کارگر در نیامده ]…[ بی وقفه ادامه دهیم»29

طی پنجاه سال پس از مطرح شدن اظهارات، بحث های های شدید و پویایی در میان سوسیالیست های روسیه بر سر مقصود اصلی مارکس از این جملات بالا درگرفت. در انقلاب 1905، دو استراتژی انقلابی در درون جنبش کارگری وجود داشت:

اول؛ پلخانف و منشویک ها که وظیفۀ اصلی سوسیال دموکرات های روسیه را تشویق بورژوازی لیبرال به ایجاد یک جمهوری دموکراتیک، یعنی رژیمی که قادر به تکامل اقتصاد سرمایه داری باشد، می دانستند. در واقع کلّ هدف این جناح آن بود که از از سوسیالیزم و مسلح کردن کارگران حرف بزند، ولی آن طور که بورژوازی را به «اردوگاه ارتجاع» رم ندهد و در یک کلام آزرده خاطر نکند.

دوم؛ دیدگاه لنین و بلشویک ها. لنین در این مقطع و در مقابل استراتژی گروه اول، بر آن بود که نمی توان منتظر لیبرال ها شد و از ترسِ به وحشت افتادن و رَم کردن بورژوازی، از مبارزه عقب کشید. بنابراین لنین در نظر داشت که در صورت آغاز انقلاب، همراه با بلشویک ها برای یک دولت موقت کارگری و دهقانی مبارزه کنند و انقلاب را تا حدّ امکان دموکراتیک سازند (حتی اگر این امر به معنای مبارزه علیه بورژوازی به­اصطلاح لیبرال باشد).

لنین هم مانند پلخانف این دیدگاه را داشت که روسیه نمی تواند از فراز انقلاب بورژوایی جهش کند. او در جزوۀ «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» به سال 1905 نوشت:

«مارکسیست ها مسلماً معتقدند که انقلاب روس جنبۀ بورژوایی دارد» و به همین دلیل «ما نمی توانیم از چهار دیوار بورژوا دموکراتیک انقلاب روس یک باره به خارج آن جستن نماییم، ولی ما می توانیم حدود این چهار دیوار را به مقیاس عظیمی وسعت دهیم، ما می توانیم و باید در حدود این چهار دیوار در راه منافع پرولتاریا و نیازمندی های مستقیم وی و در راه شرایطی که نیروهای وی را پیروزی کامل آینده آماده می سازد، مبارزه کنیم»30.

امّا لنین در عین حال تردیدی نداشت که بورژوازی بزدل روسیه که با زمین­داران بزرگ در ارتباط بود، قادر به سرنگونی تزار و ایجاد انقلاب خود نیست. بنابراین از دید لنین، این پرولتاریا بود که می باید برای درهم شکستن قدرت استبداد و ارتش و ماشین سرکوب آن، به دنبال متحدینی دیگر باشد. برای لنین، این متحد، دهقانان بودند و نه بورژوازی ملی. لنین به درستی مسألۀ ارضی را «مسألۀ غامض انقلاب روسیه» ارزیابی کرد. پس به طور خلاصه، لنین، مرحلۀ انقلاب و تکالیف و وظایف آن را بورژوادموکراتیک، ولی تحت رهبری طبقۀ کارگر و متحد آن، دهقانان، می دید.

بنابراین لنین در تقابل با چشم­انداز منشویک ها، یعنی اتحاد با بورژوازی، اتحاد با دهقانان را مطرح کرد و این همان چیزی است که به اعتقاد او می توانست شکل «دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان» را پیدا کند.

به این ترتیب، قرار بود که رژیم جدید به استقرار یک جمهوری دموکراتیک، بازتوزیع رادیکال زمین ها، پایان استبداد و ستم در روستاها و کارخانه ها، بهبود شرایط کارگران و نظایر این ها منجر شود و انقلاب را به آلمان و باقی کشورهای اروپای شرقی بکشاند؛ و انقلاب بر این مبناو البته اساساً با دریافت کمک اقتصادی از سوی یک آلمانِ سوسیالیستسریعاً به فاز سوسیالیستی در روسیه حرکت کند.

تروتسکی در بحبوحۀ انقلاب 1905، به ارائۀ یک آلترناتیو سوم در برابر دو استراتژی جناح های اصلی حزب سوسیال دموکرات روسیههمان طور که مختصراً اشاره شدپرداخت. تروتسکی استدلال کرد که انقلاب روسیه به عنوان یک انقلاب پرولتری آغاز خواهد شد و دولت کارگری، نه فقط وظایف بورژوادموکرانیک، بلکه وظایف سوسیالیستی را هم زمان انجام خواهد داد؛ و این استراتژی تروتسکی بود که نهایتاً درستی و صحت خود را به اثبات رساند.

تروتسکی با ضعیف ترین نقطۀ استراتژی لنین رودررو شد: چگونه دو طبقۀ مختلف می توانند با یک دیگر در قدرت سهیم شوند؟ دهقانان به عنوان یک طبقه، ماهیتاً سوسیالیست نبودند و این نکته را لنین به خوبی می دانست؛ به همین جهت او گفته بود:

«ما تا جایی از جنبش دهقانی دفاع می کنیم که دموکراتیک و انقلابی است. زمانی که و مادامی که این ]جنبش[، ارتجاعی و ضدّ پرولتری گردد، ما برای مبارزه علیه آن آماده می شویم ]…[» (رویکرد سوسیال دموکراسی نسبت به جنبش دهقانی، پرولتر، ش 16، سپتامبر 1905)31

تروتسکی به درستی استدلال کرد که تا وقتی دیکتاتوری، بر پایۀ دموکراسی باشد (یعنی دیکتاتوری دموکراتیک، و نه سوسیالیستی) کارگران ناچار خواست های دموکراتیک را مطالبه خواهند کرد و اقدامات سوسیالیستی را به تعویق خواهند انداخت. بنابراین با درنظر داشت این که اکثریت جمعیت را دهقانان تشکیل می دادند و این دهقانان ذاتاً سوسیالیست نبودند، یک دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان، نهایتاً تبدیل می شد به دیکتاتوری دهقانان، منتها با مشارکت پرولتاریا32.

همان طور که تروتسکی به درستی اشاره کرد، دهقانانبه ویژه در روسیهاز به دست گفتن شاهرگ های قدرت ناتوان بودند. تنها طبقۀ کارگر از منطق، منافع طبقاتی و قدرت چنین کاری برخوردار بود. این درس مهمّ مبارزات 1905 بود که از دل آن شوراهای کارگری بیرون آمدند: این شورهای کارگری، به عنوان نطفه های اولیه و بالقوۀ حکومت کارگری در آینده پیش از وجود هرگونه حکومت لیبرال دموکراتیک بسته شده بودند و دقیقاً ظهور همان ها بود که لیبرال ها را به وحشت انداخت و از مبارزه علیه تزار باز داشت.

تروتسکی نه اهمیت دهقانان در انقلاب را نادیده گرفت و نه با برنامۀ لنین مبنی بر جلب دهقانان به سوی کارگران مخالفت کرد. تروتسکی در بخشی از کتاب «انقلاب مداوم» نوشت:

«این نقش ]نقش انقلابی دهقانان[ نه می تواند مستقل باشد و نه رهبری کننده. دهقان یا از کارگر پیروی خواهد کرد یا از بورژوا. این به آن معناست که دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانانفقط به صورت دیکتاتوری پرولتاریا که توده های دهقانی را رهبری می کند، قابل تصور است»33 .

پس برای تروتسکی، این دیکتاتوری باید یک حکومت کارگری می بود که وظایف دموکراتیک و سوسیالیستی را ترکیب کند و در بستر تبدیل انقلاب روسیه به یک انقلاب اروپایی و جهانی به انجام برساند. تروتسکی تلاش کرد که این چشم­انداز سوم نسبت به انقلاب روسیه را هنگامی که پس از شکست انقلاب 1905 در زندان به سر می برد، با نوشت جزوۀ بی نظیر «نتایج و چشم­اندازها» تکمیل و مدوّن سازد. او این استراتژی را «انقلاب مداوم» نامید. بنابراین تئوری «انقلاب مداوم» تروتسکی، که اولین بار در سال 1904 توسعه پیدا کرد، ضمن این که می پذیرفت وظایف عینی پیش روی کارگران روسیه، وظایف انقلاب بورژوا دموکراتیک است، اما با این حال توضیح می داد که چگونه در یک کشور عقب مانده در عصر امپریالیسم، «بورژوازی ملی» به بقایای فئودالیسم از یک سو و به سرمایۀ امپریالیستی از سوی دیگر گره خورده است و در نتیجه اکیداً قادر به انجام وظایف تاریخی خود نیست.

پس از آوریل 1917 بود که با آشکار شدن تناقضات انقلاب در قالب شعار «دیکتاتوری دموکراتیک»، لنین نهایتاً این مفهوم کهنه از انقلاب را به کناری نهاد. در این جا بود که لنین به طور مشخص و مستقیم، بلشویک هایی را که هنوز به تکرار این شعار قدیمی می پرداختند خطب قرار داد و گفت:

«کسی که درحال حاضر تنها از یک دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانانصحبت می کند، در گذشته به سر می برد؛ در نتیجه عملاً در ضدّیت با مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا، از خرده بورژوازی هم فراتر رفته است. چنین کسی باید به آرشیو عتیقه های پیشاانقلابی بلشویک” (که می توان آرشیو بلشویک های قدیمینامید) منتقل شوند»34

پس به طور خلاصه:

وقتی سرمایه داری یک بازار جهانی و یک تقسیم کار جهانی را به وجود آورده و تضاد میان نیروهای مولده و مناسبات مالکیت سرمایه داری را در سطح جهانی آشکار کرده است، در این صورت اقتصاد جهانی را هم در مجموع برای دگرگونی سوسیالیستی آماده کرده است. نگاه به مسأله از این زاویه که کدام کشورها برای سوسیالیزم «آماده» و کدام یک «غیر آماده» هستند، یعنی همان طبقه­بندی بی­جان و تنگ­نظرانۀ کمینترن استالینیستی، کاملاً نادرست و منتفی است. انقلاب سوسیالیستی در سطح ملی آغاز می شود، ولی ناگزیر باید در سطح جهانی تکمیل شود و پایان پذیرد (این همان مهم ترین اصل آموزۀ سوسیالیزم مارکسیستی است که اشاره شد). منتها کشورهای مختلف، با آهنگ و سرعت های مختلفی این پروسه را طی می کنند. کشورهای عقب افتاده­، تحت شرایط معینی، خیلی سریع تر به دیکتاتوری پرولتاریا دست می یابند، ولی دقیقاً به خاطر عقب ماندگی دیرتر به سوسیالیزم خواهند رسید؛ در واقع دوران گذار برای این قبیل کشورها، به نسبت کشورهای پیشرفته تر، طولانی و دشوارتر، و نه ناممکن، خواهد بود.

پس باید گفت این دیدگاه که انقلاب در کشورهای عقب ماندۀ تحت سلطۀ امپریالیسم، باید یک انقلاب دموکراتیک به رهبری بورژوازی «ملی»، «مترقی» و لابد «ضدّ امپریالیستی» باشد و سپس وارد فاز انقلاب سوسیالیستی شود در واقع یک تز کهنۀ منشویکی بود که بعدها از سوی کمینترنِ زیر نفوذ استالین به جنبش کارگری و چپ در جهان تحمیل شد و موجب شکست های خونینی گشت.

اما باید توجه داشت که این تز کهنه، یعنی مرحله بندی انقلاب، خود یکی از آموزه های تئوری ارتجاعی «سوسیالیزم در یک کشور» بود؛ به طور دقیق تر باید بگوییم که از تئوری استالینیستی «سوسیالیزم در یک کشور» کمینترن، بلافاصله دو آموزۀ سیاسی مهم منتج شد: اول، جنبش کارگریکه تمرکز خود را به بناکردن ساختمان سوسیالیزم در یک کشور، مثلاً اتحاد شوروی، معطوف کرده استمی بایستی همیشه و به شکلی فرصت طلبانه خود را با هر چیزی که به نفع این «تمرکز» است، انطباق و وفق دهد. به همین خاطرست که ما می بینیم استالینیست ها همیشه به قول تروتسکی، «دچار یک رشته چپ و راست رفتن های متناقض بوده اند»35: گاهی در مقابل امپریالیسم می ایستادند، گاهی از در سازش و مماشات با آن وارد می شدند، گاهی ظاهراً از مبارزۀ طبقۀ کارگر دفاع می کردند، گاهی کاملاً آشکار به آن خیانت می کردند (به موارد آن اشاره خواهم کرد). یعنی نتیجۀ مستقیم این آموزه آن است که توسعۀ اقتصادی یک کشور، پیش از هر چیز و مقدّم بر سیاست بین المللی انقلاب (یعنی همان چشم انداز بلشویک ها) قرار می گیرد. دومین آموزه، همین «مرحله بندی» انقلاب است. یعنی این که «انقلاب ملیدموکراتیک» الزاماً باید پیش از وقوع انقلاب سوسیالیستی تکمیل شود. دقیقاً به خاطر همین تئوری می بینیم که چگونه استالینیست ها به «بورژوازی ملی»، خصلت و نقش انقلابی تقدیم کرده اند، واگر هم اصولاً چنین بورژوازی ای وجود نداشته است، به راحتی آن را خلق کرده اند!

پیامد این «تئوری های» ناب، چیزی جز شکست جنبش چپ در جهان و خیانت آشکار به طبقه کارگر جهانی نبوده است. به عنوان نمونه، مورد اندونزی در سال 1965 یکی از واضح ترین و درعین حال دردآوردن ترین نمونه هاییست که ورشکستگی و خیانت های تز «انقلاب دو مرحله ای» را نشان می دهد. با افزایش تنش ها میان کارگران و دهقانان، و آغاز خیزش هایی توده ای علیه رژیم ضعیف سوکارنو، خط مشی رهبری استالینیست در پکن، در بین توده های مردم و سازمان توده ای آن هایعنی حزب کمونیست اندونزی (PKI)- این بود که آن ها باید با «بورژوازی ملی» و مترقی خود وارد یک جبهه شوند. نتیجه این بود که در ماه اکتبر، قریب به یک میلیون نفر از کارگران و دهقانان، طی کودتایی که به وسیلۀ ژنرال سوهارتو و با برنامه ریزی سازمان سی. آی. ای انجام شد، قتل عام شدند. کودتایی که هرچند سوکارنو را کنار زد، اما جنبش کارگری را درهم شکست و به روی کار آمدن دیکتاتوری نظامی وحشی سوهارتو منجر شد.

همین تئوری «انقلاب دومرحله ای»، استالینیست ها را به شرکت در «جبهۀ خلقی»، همراه با عناصر به اصطلاح «مترقی» و «ملی» بورژوازی، برای «پیشبرد» مرحله و فاز اول انقلاب تشویق کرده و به از میان رفتن بسیاری از نیروهای صادق و مبارز منجر شده است. به عنوان مثال، همین تئوری بود که منجر شد «حزب کمونیست امریکا»، به عنوان یک حزب استالینیست، طی دهۀ 1930 به دفاع از پرزیدنت روزولت بپردازد و منطقاً امروز هم از کاندیداهای «مترقی» حزب دموکرات حمایت کند. همچنین در ایران سیاست های حزب توده نسبت به قوام السلطنه، سپس نسبت به دکتر مصدق و در نهایت همکاری حزب توده و جناح «اکثریت» فدائیان با رژیم خمینی و غیره، همه ریشه در این نظریات انحرافی داشته و از علل اصلی شکست انقلاب ایران، بوده اند.

بنابراین انقلاب آتی ایران در عصر سرمایه داری جهانی، امپریالیسم، و در عصر گندیدگی بورژوازی، هیچ چیز به جز یک انقلاب سوسیالیستی نمی تواند باشد و این استراتژی انقلاب در برهۀ کنونی است؛ منتها انقلابی که هم وظایف دموکراتیک (مثل برقراری خواسته های آزادی در بیان، پوشش، مذهب، عقیدۀ سیاسی؛ وجود امنیت اجتماعی؛ وجود قوانین مترقی؛ اصلاحات ارضی و …) و هم وظایف سوسیالیستی را ترکیب می کند و در مرکز آن، طبقۀ کارگر قرار دارد؛ انقلابی که تلاش می کند تا به وقوع تحولات انقلابی در سراسر جهان، به خصوص در کشورهای پیشرفته تر سرمایه داری، کمک بکند و با اتکا به متحدین انقلابی جهانی خود، با پیوند به انقلاب جهانی، مسیرش را دنبال کند.

2 US Census Bureau, “Income, Poverty and Health Insurance Coverage in the United States: 2011” (PDF) Sep 2010, pp. 13, 21 & 50.

4 مراد شیرین، «مفهوم سوسیالیزم و ماهیت طبقاتی دولت شوروی»، نشریۀ میلیتانت، شماره های 57 و 58.

5آرام نوبخت، «سوسیالیزم خرده بورژوایی»، میلیتانت شمارۀ 53.

6 انگلس در اثر «سوسیالیزم تخیلی و سوسیالیزم علمی» (1880)، با اشاره به آثار سوسیالیست های تخیلی مانند توماس مور (قرن شانزدهم) و توماسو کامپانلا (قرن هفدهم)، می نویسد:

«تصاویر اتوپیایی سده های شانزدهم و هفدهم از چگونگی جامعۀ آرمانی و نظریه های به وضوح کمونیستی (مورلی و مابلی) در قرن هجدهم، بیان تئوریکِ متناظر با این خیزش های انقلابیِ طبقه ای هنوز­ تکامل­ نیافته بودند. در خواست برابری دیگر به برابری در حقوق سیاسی محدود نمی شد، بلکه به موقعیت اجتماعی افراد نیز تسری یافته بود. این فقط امتیازات طبقاتی نبود که باید برانداخته می شد، بلکه خود اختلاف طبقاتی بود. کمونیزمی بی تکلف و ریاضت­کش که تمامی لذت های زندگی را محکوم می کرد، نخستین شکل از آموزۀ جدید بود. در این زمان بود که سه آرمان گرای بزرگ ظهور کردند: سن سیمون، که نزد او جنبش طبقۀ متوسط در کنار جنبش پرولتری هنوز اعتباری بی چون و چرا داشت، فوریه، و اوئن که در کشوری که تولید سرمایه داری بیشترین توسعه را داشت و تحت تأثیر تعارضات ایجاد شدۀ آن، در پیوند مستقیم با ماتریالیسم فرانسوی، پیشنهاداتش را برای از میان برداشتن اصولی اختلاف طبقاتی طرح کرد

7 «مفهوم سوسیالیزم و ماهیت طبقاتی دولت شوروی»، میلیتانت شمارۀ 57.

8تأکید روی مبارزۀ طبقاتی به عنوان نیروی محرکۀ تاریخ، تمام جریان هایی را که سعی دارند تا «آشتی ملی»، «آشتی کار و سرمایه»، نظریۀ «رفاه عمومی» و در یک کلام، خطّ «سازش طبقاتی» را تبلیغ کنند، بی اعتبار می سازد. مارکس و انگلس نه فقط در مانیفست کمونیست، که تقریباً 30 سال بعد از نگارش این اثر در نامه ای به رهبران سوسیال دموکرات آلمان (یعنی ببل، لیبکنشت، براکه و دیگران) بازهم تأکید کردند: «قریب به 40 سال که ما تأکید داشته ایم مبارزۀ طبقاتی، نیروی محرکۀ بلاواسطۀ تاریخ است، به خصوص، مبارزۀ طبقاتی میان بورژوازی و پرولتاریا، اهرم عظیم انقلاب اجتماعی کنونی است» (سپتامبر 1879).

http://www.marxists.org/archive/marx/works/1879/09/18.htm

9 کارل مارکس، «سرمایه»، ترجمۀ جمشید هادیان، ج 1، فصل 6:

http://www.kapitalfarsi.com/f06/f06.htm

10کارل مارکس، فردریش انگلس، «مانیفست کمونیست»، نشر کارگری سوسیالیستی، ص 10

11همان، ص. 12

12سرمایه، ج 1، فصل 4:

http://www.kapitalfarsi.com/f01/f01-4.htm

14 کارل مارکس، فردریش انگلس، گئورگی پلخانف، «لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی»، گردآوری و ترجمۀ پرویز بابایی، نشر چشمه، صص. 311-312

15کارل مارکس، فردریش انگلس، «نقد برنامۀ گوتا»، نشر کارگری سوسیالیستی، ص. 22

16همان، ص .23

17 مایکل رابرتز، «در حاشیۀ انتخابات امریکا»، ترجمۀ سیروس پاشا، نشریۀ میلیتانت، شمارۀ 55.

18 به نقل از: و.ا. لنین، «دولت و انقلاب». ترجمۀ محمد پورهرمزان و علی بیات، انتشارات حزب تودۀ ایران (چاپ سوم، 1387، ص 46

19 لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی، ص. 360

20 کارل مارکس، «دستنوشته های اقتصادی و فلسفی 1844»، ترجمۀ حسن مرتضوی، نشر آگه، ص. 220

21همان، ص. 223

22ارنست مندل، «سوسیالیزم چیست»، ترجمۀ ح. ریاحی، نشر بیدار

23کارل مارکس، «فقر فلسفه»، ترجمۀ آرتین آراکل، نشر اهورا، 1383، ص. 182

24فردریس انگلس، «اصول کمونیزم»، نشر کارگری سوسیالیستی

25Semi-state

26Statism

27 Antonio Gramsci, “The revolution against Capital” (Dec 24, 1917):

http://marxism.halkcephesi.net/Antonio%20Gramsci/1917/12/rev_against_capital.htm

28 Karl Marx, “A contribution to the critique of political economy: Preface” (1859):

http://www.marxists.org/archive/marx/works/1859/critique-pol-economy/preface.htm

29 کارل مارکس و فردریش انگلس، «خطابیۀ کمیتۀ مرکزی به اتحادیۀ کمونیست ها»، نشر کارگری سوسیالیتی:

http://nashr.de/1/marx/xtbe/0.pdf

30 ولادمیر لنین، «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیک»، ترجمۀ محمد پورهرمزان و علی بیات، انتشارات حزب تودۀ ایران:

http://bookazizi61.tripod.com/book/marxisti/lenin/2taktik.pdf

31 V. I. Lenin, “Social-Democracy’s attitude towards the peasant movement” (1905):

http://www.marxists.org/archive/lenin/works/1905/sep/05e.htm

32 Leon Trotsky, “Three concepts of the Russian revolution” (Aug 1939):

http://www.internationalist.org/three.html

33 لئون تروتسکی، «انقلاب مداوم»، نشر کارگری سوسیالیستی، بخش «انقلاب مداوم چیست؟ (نکات اساسی)»:

http://nashr.de/1/trot/mdvm/0.pdf

34 V. I. Lenin, “Letters on tactics” (1917):

http://www.marxists.org/archive/lenin/works/1917/apr/x01.htm

35 در این مورد نگاه کنید به:

Leon Trotsky, “The revolution betrayed” (1936), Chap 5:

http://www.marxists.org/archive/trotsky/1936/revbet/ch05.htm

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران