فلسفه «پراکسیس» مارکس: به سوی مارکسیزم قرن بیست و یکم

از جزوه به سوی مارکسیزم قرن بیست و یکم

praxismarx_Maziar

«فیلسوفان تنها جهان را به شیوه های گوناگون تعبیر کرده اند. مسأله اما بر سر دگرگون کردن جهان است.»(۱) (کارل مارکس، بهار ۱۸۴۵)

گرچه «تز» بالا از سوی «اپوزیسیون چپ» به کرّات نقل شده، اما مفهوم کامل آن، که ستون فقرات فلسفۀ مارکسیزم را تشکیل می دهد، هیچ گاه به بحث جامع گذاشته نشده است.(۲)  برخلاف نظریات برخی از نظریه پردازان چپ، «مارکسیزم» یک «ایدئولوژی» نیست، زیرا که ایدئولوژی یک «آگاهی کاذب»(۳است. تنها بورژوازی حامل «ایدئولوژی» است و طبقۀ کارگر نیازی به «آگاهی کاذب» ندارد. در واقع «مارکسیزم» یک «علم» است. علمی که «جهان بینی» طبقه کارگر را توضیح می دهد. در عین حال، «مارکسیزم» به عنوان یک نظریه، «سلاح» انقلاب پرولتری است. در مرکز «مارکسیزم» نیز فلسفۀ «عمل»(۴) (پراکسیس) قرار گرفته است.

برخلاف توضیحاتی که «مارکسیست»های چپ از «ماتریالیزم دیالکتیک» ارائه داده اند، فلسفۀ «عمل» مارکس بر محور مطلب دیگری استوار گشته است. یکی از روش های عادی توضیح و تشریح فلسفۀ مارکسیستی، تأکید بر دعوای سنتی بین «ماتریالیست»ها و «ایده آلیست»ها است. مکتب نخست تأکید بر تقدم «ماده» (عین) بر «روح» (ذهن) دارد و مکتب دوم برعکسِ آن. نظریه پردازان سنتی استدلال می کنند که «کشف» مارکس در حوزۀ فلسفی این است که «ماتریالیزم» فوئرباخ و «ایده آلیزم» هِگل را درهم آمیخته و «غنی» کرده است. آنان تنها به برشمردن «قوانین» فلسفی (مانند تغییر کمّیت به کیفیت، نفی در نفی، وحدت ضدین، «تز»، «آنتی تز»، «سنتز» و غیره) بسنده می کنند. در واقع مارکسیست های سنتی در بهترین حالت، فلسفۀ مارکسیستی را بر مبنای نظریات ارائه شده توسط «لنین»(۵) (نوشته های فلسفی) و یا «انگلس» (آنتی دورینگ) توضیح می دهند. تردیدی نیست که در این آثار ارزنده، عناصر بسیار مهمی از فلسفۀ مارکسیستی نهفته است. اما، مسألۀ اساسی فلسفۀ مارکسیستی به این نکات خلاصه نمی گردد.

مفهوم فلسفۀ «عمل» نزد مارکس

کلیۀ فیلسوفان پیشا مکتب ایده آلیستی هِگل، «عمل» و یا رابطۀ بین «تئوری» و «عمل» در فلسفه را با تردید می نگریستند. به زعم آنان، گویا ترکیب «عمل» با تئوری، منجر به کاهش «خلوص» مسایل نظری می گشت. پیش از مارکس، ایده آلیزم آلمانیِ نهفته در نظریات هِگل، ترکیب «عمل» و «تئوری» را آگاهانه ارزیابی و طرح کرد. علت آن نیز این بود که ایده آلیزم آلمانی در مرکز جنبش انقلابی ضد فئودالی آن دوره قرار گرفته بود (به ویژه در فرانسه). هِگل در نوشته های خود، به کرّات به ارتباط بین فلسفه و واقعیت انقلابی زمان خود اذعان داشت. پس از آن، مارکس در مورد وضعیت آن دوره نوشت که: «آلمان وجدان تئوریک سایر کشورها است که در عمل آن چه را آلمانی ها [فیلسوفان آلمانی] در موردش فکر می کردند، به مورد عمل قرار داده اند»(۶اما، با این وصف ایده آلیزم مطلق گرایانۀ هِگل، دنیا را همان گونه که «موجود» بود پذیرفت؛ و خواهان تغییر یا دگرگونی آن نگشت. او در «درس های تاریخ فلسفه» اشاره می کند که: «هدف نهایی فلسفه این است که بین تفکر و واقعیت آشتی ایجاد کند.»(۷)

در واقع، تنها کارل مارکس بود که به روشنی رابطۀ میان فلسفۀ ایده آلیستی و «عملِ» انقلابی را توضیح داد.

از دیدگاه مارکس، «عملِ» انسانی، که با هدف تغییر طبیعت و اجتماعِ پیرامون خود شکل گرفته است، مقام مرکزی در شناخت جامعه را به خود معطوف می دارد. «فلسفه» نیز آگاهی، پایۀ تئوریک و ابزار این عمل را بنیاد می گذارد. از دیدگاه مارکس، رابطه بین «تئوری» و «عمل» (پراکسیس)، هم یک رابطه «عملی» و هم «نظری» است. «عملی» از این لحاظ که «تئوری» در تحلیل نهایی راهنمای فعالیت انسانی است، به ویژه عمل انقلابی اش. «نظری» از این لحاظ که این ارتباط یک اقدام آگاهانه است. فلسفۀ «عملِ» مارکس، پیوند بین «فلسفه» به شکل اعم را با «واقعیت موجود» توضیح می دهد. این نکته را هِگل نادیده می گرفت. اما، پس از وی، «هِگلی های جوان» از نظریات او فراتر رفتند.

مارکس برای نخستین بار، گُسست خود با «هِگلی های جوان»(۸را با نقد به نظریات آن ها در سال ۱۸۴۳، آغاز کرد. مارکس با نقد بر دو مکتب موجود «هِگلی های جوان»، نظریۀ فلسفۀ «عمل» را تکامل داد. او نوشت که: «سلاح نقد هرگزجایگزین نقدِ با سلاح ها نمی گردد…تئوری زمانی به یک نیروی مادی تبدیل می گردد که توده های مردم را جلب کرده باشد… زمانی که رادیکال شده باشد.»(۹)

نقش پرولتاریا در تحقق فلسفۀ «عمل»

پس از این تکامل نظری، دو سؤال برای مارکس مطرح شد: اول، آن تئوری ای که منطبق با واقعیت است، کدام است؟ دوم، چه کسی در جامعه این تئوری را به «عمل» انقلابی تبدیل می کند؟ پاسخ او به این سؤال ها، در نوشته های بعدی وی به روشنی بیان گشت.

او معتقد بود که در وهلۀ نخست، «تئوری» مورد نظر، بایستی «رادیکال» و «انقلابی» باشد. به سخن دیگر، تئوری ای که خواهان حفظ وضعیت موجود (بورژوایی) باشد، یک تئوری «رادیکال» و «انقلابی» نیست. پس چنین تئوری ای قادر به مبدل شدن به «نیروی مادی» و «جلب» توده ها نخواهد شد.(۱۰و دوم، طبقۀ کارگر تنها طبقه ای است که قادر به تحقق این تئوری (فلسفه) در جامعه می باشد.

مارکس ادامه می دهد که تئوری، زمانی «رادیکال» است که ریشۀ آن درک گردد: «برای انسان ریشه همان انسان است»(۱۱سپس تأکید می کند که «تئوری زمانی در مردم تحقق می یابد که نیازهای آن ها را برآورده کند»(۱۲بنابراین از دیدگاه مارکس فلسفۀ «عمل»، نقدی رادیکال است که زمانی از «تئوری» به صحنۀ «عمل» وارد می گردد که پاسخگوی نیازهای انسان های واقعی در جامعه باشد. به سخن دیگر، «تئوری» به خودی خود «غیرعملی» است، زیرا که قابل تحقق نیست؛ و کارایی «تئوری»، مشروط به وجود «نقد رادیکال» منطبق با نیازهای مردم است. از دیدگاه مارکس، این نکته پایه و اساس انتقال «تئوری» به «عمل» را تشکیل می داد. از آن جایی که نیازهای مردم با رهایی کامل آن ها قابل تحقق است، پس لازمۀ این انتقال (تئوری به عمل)، یک «انقلاب اجتماعی» است. و در مرکز این انقلاب نیز پرولتاریا، به عنوان تنها طبقۀ متشکل تحت ستم که آزادی اش پیش شرط آزادی کل بشر است، قرار دارد. بدین ترتیب پرولتاریا با نفی خود به مثابۀ یک طبقه، کل نظام طبقاتی را از میان بر می دارد.

مارکس معتقد بود که پرولتاریا به رهایی کامل خود دست نمی یابد، مگر این که «تئوری» را به «عمل» تبدیل کند. او تأکید می کرد که تئوری به خودی خود منجر به رهایی پرولتاریا نمی گردد. همچنین «وجود» یا «حضور» اجتماعی تئوری به خودی خود، منجر به آزادی طبقۀ کارگر نمی گردد. طبقۀ کارگر در ابتدا باید به موقعیت اجتماعی خود آگاه گرددبه نیازهای رادیکال خود واقف گردد. و سپس لزوم فراهم آوردن زمینۀ مادی برای رهایی خود را درک و در ارتباط با آن «عمل» انقلابی سازمان دهد.

«آگاهی» پرولتاریا نیز «فلسفه» یا جهان بینی آن طبقه است. در واقع، پرولتاریا و فلسفه یک واحد غیرقابل تفکیک را تشکیل می دهند. مارکس در این مورد می نویسد که: «همان طور که فلسفه سلاح های مادی خود در پرولتاریا جستجوی می کند، پرولتاریا نیز سلاح های معنوی خود را در فلسفه می یابد».(۱۳)  به سخن دیگر، بدون پرولتاریا و در غیاب نیروی بالقوۀ آن طبقه، هیچ گاه افق محدود فلسفه (یا تئوری)، گشایش نمی یابد. «فلسفه» تنها زمانی به هدف نهایی خود می رسد که متکی بر یک طبقهبه مثابۀ ابزار و سلاح مادی اشباشد و ریشه در «واقعیت» عینی پیدا کند. از سوی دیگر، پرولتاریا بدون دسترسی به سلاح معنوی خود (فلسفه)، به رهایی نهایی نخواهد رسید. مارکس می گوید که: «فلسفه بدون الغای پرولتاریا تحقق واقعی نمی یابد و پرولتاریا بدون تحقق واقعی فلسفه نمی تواند خود را ملغا کند»(۱۴).

*********

تا این مقطع، تحلیل های مارکس در مورد نقش پرولتاریا از زوایۀ مفاهیم فلسفی بنا شده بود و نه تحلیل های اقتصادیاجتماعی. تحلیل او محدود، و تنها متکی بر ارزیابی تاریخی او از وضعیت پرولتاریا بود. او هنوز نقش پرولتاریا را از زاویۀ تحلیل قوانین حاکم بر روابط اقتصادی سرمایه داری، روابط طبقاتی جامعۀ بورژوایی و دولت سرمایه داری، بنا نکرده بود. در واقع، کمبود یک تحلیل علمی از نقش پرولتاریا در تحلیل های آن دورۀ او مشاهده می شد. اما با این وصف او به نقش مرکزی پرولتاریا در انقلاب و دگرگونی جامعۀ بورژوایی دست یافته بود. پس از آن دوره، او تمرکز خود مبنی بر توضیح نظر «عمل» را بر «کار بشر» یا تولید مادی گذاشت. او چنین روشی را در دست نوشته های اقتصادیفلسفی ۱۸۴۴ (دست نوشت های ۱۸۴۴) آغاز کرد و در کتاب «سرمایه» به عالی ترین شکل آن تجلی داد. نظریه ای که بر این امر تأکید داشت کهپرولتاریا به علت فروش نیروی کارش ارزش افزونه تولید کرده و نقش آن در تولید زمینه لازم برای سازماندهی انقلاب سوسیالیستی را فراهم می آورد»

اما، بازتاب این نظریات به دقیق ترین شکل آن در تزهای فوئرباخ نمایان شد.

تزهای فوئرباخ و فلسفۀ «عمل»

اساسی ترین خصوصیات فلسفۀ «عمل»(۱۵مارکس در تزهای فوئرباخ،(۱۶۱۸۴۵، خود را به نمایش گذاشت. در این اثر کوتاه، مارکس به وضوح مفهوم «عمل» را، مبنی بر وحدت «بشر» و «طبیعت» و وحدت «عین» و «ذهن»، نشان داد(۱۷). در یازده تز، مارکس فلسفه اش را به مثابۀ فلسفۀ «تغییر و تحول» جهان معرفی می کند. اکنون به تزها می پردازیم:

تزاول:

نقص اصلی ماتریالیسم همۀ فیلسوفان تاکنونیاز جمله فوئرباخاین است که شیء(۱۸)، واقعیت(۱۹)، جهان محسوس(۲۰)، در آن ها فقط به صورت عین(۲۱یا نگرش [تأمل(۲۲)] به طور ذهنی درک می شود، نه به صورت فعالیت بشری مشخص(۲۳)، یا پراتیک. این نشان می دهد که چرا جنبۀ فعال [واقعیت]، برای مخالفت با ماتریالیسم، توسط ایده آلیسم بسط داده شد؛ البته فقط به صورت انتزاعی، چرا که ایده آلیسم طبعاً فعالیت واقعی و مشخص را چنان که هست نمی شناسد. فوئرباخ در پی اعیان مشخص، واقعاً متمایز از اعیان اندیشه، است؛ ولی خود فعالیت بشری را چون فعالیت عینی نمی نگرد. به همین دلیل، در کتاب «ذات(۲۴مسیحیت» فقط فعالیت نظری [تئوریک] را فعالیتی اصالتاً بشری می گیرد و درک خود از پراتیک را به شکلی از تظاهر حقیر جهود وارانۀ (۲۵آن محدود می کند. از این جاست که وی اهمیت فعالیت «انقلابی» اهمیت فعالیت «عملیانتقادی» را در نمی یابد.

تز اول را دقیق تر می شکافیم.

در سه جملۀ نخست (به ویژه جملات اول و سوم) مارکس می گوید که نقطۀ قوت ماتریالیزم سنتی (به ویژه ماتریالیزم فوئرباخ) در تأیید این امر نهفته است که او واقعیت جهان را مستقل از «ذهن» توضیح می دهد. اما، نقطۀ اساسی آن این است که عینیت (objectivity)، واقعیت و جهان محسوس صرفاً به صورت «تأمل» و یا به صورت ذهنی درک می شود و نه به صورت فعالیت محسوس عملی بشری.

مارکس می گوید که نزد ماتریالیزم سنتی، «شیی» ( objectivity یا Gengenstand چیزی که در «برابر» بشر قرار گرفته است) تنها به مفهوم «عین» (object) یا از طریق «تأمل» و یا «غور»، درک و شناخته می شود و نه به مفهوم فعالیت محسوس (حسّیت) پراتیک بشر، که مربوط و متعلق به جهان عینی است. به سخن دیگر ماتریالیست های سنتی به شکل «ایستا» به واقعیت های جهان می نگرند. آن ها تنها به چیزهایی که در برابر آن ها (خارج از ذهن آن ها) قرار گرفته، می نگرند و در مورد آن اشیاء «تأمل» می کنند. آنها به صورت «ذهنی» (سوبژکتیو) و یا چیزی که خارج از آن هاست، به اشیاء می نگرند. در تقابل با ماتریالیست ها (مانند فوئرباخ)، ایده آلیست ها جنبۀ «فعال»، یعنی تأثیر عین بر ذهن را درک کرده اند (هر چند به صورت تجریدی و انتزاعی). البته مارکس بر این باور است که ایده آلیست ها نیز کارشان ایراد دارد، زیرا که «عین» را نادیده می گیرند. درک صحیح از فلسفه، از دیدگاه مارکس، این است که بشر در فعالیتش شناخت پیدا کرده و از طریق تأثیرگذاری بر محیط اطرافش آن را تغییر و تکامل دهد. اهمیت فعالیت «انتقادیانقلابی» نیز از پیوند دادن مفاهیم تئوریک و پراتیک سرچشمه می گیرد.

در دو جملۀ نهایی تز اول، مارکس استدلال می کند که فوئرباخ این مطلب را درک نمی کند و در کتابش «جوهر مسیحیت»، برخورد به «عمل» (پراتیک) را به معنی «کثیف یهودی» آن در نظر می گیرد عمل»، به مفهوم پول در آوردن مانند یهودی ها و کثافت کاری کردن تلقی می گردد). این روش از تفکر در میان ماتریالیست های آن دوره بسیار رونق داشت. بدین ترتیب که «ذهن» در برابر «عین» خارج از خودش تأمل می کند (فکر و تجسس می کند) و سپس ذهن به مفاهیم تئوریک نایل می آید. این امر منجر به تغییر جهان می گردد، زیرا که تفکر تحت تأثیر دنیای خارجی قرار گرفته است. همچنین فعالیت عملی بشر چیزی است «کثیف» و بی ارتباط به این تفکر. از دیدگاه مارکس، این طرز فکر اهمیت فعالیت انتقادیعملیانقلابی را کاملاً نفی می کند.

با طرح این تز، مارکس تئوری «عمل» (پراکسیس) را به بخشی اساسی از «معرفت» بشری ارتقا می دهد. او بر خلاف نظریات فوئرباخ هر نظریه را که شناخت طبیعت را بی ارتباط با پراتیک عملی بشر بداند، مردود اعلام می کند. او معرفت واقعی بشر را همانند ایده آلیست ها تنها محصول آگاهی بشر ارزیابی نمی کند….ادامه دارد

از جزوه به سوی مارکسیزم قرن بیست و یکم

برای خریداری کتاب «نقد نقدانه» (صفحه ۹) در ایران رجوع شود به کتابخانه آوانگارد

https://t.me/vanguard_book/234

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران