خشونت علیه زنان: از بورژوازی تا رهبران سازمان های «کارگری»بخش دوّم

از میلیتانت شماره ۶۱

بخش اول در میلیتانت شماره ۶۰ انتشار یافت

بخش اول این بحث را با موضوع اعمال خشونت خانگی یکی از اعضای «اتحادیۀ کلیۀ وسایل نقلیۀ انگلستان» (RMT) نسبت به یک زن، و همین طور اعمال خشونت جنسی و فیزیکی یکی از اعضای «حزب کارگران سوسیالیست» انگلستان (SWP) علیه یکی از اعضای زن، خاتمه دادیم.

اعمال خشونت خانگی از طرف اعضای مرد یک اتحادیۀ کارگری، هر چند دردناک و غیرقابل قبول است، اما به علت ماهیت طبقاتی آن، چندان به دور از تصور نیست. قاعدتاً برای درک یک پدیده یا معضل اجتماعی باید ابتدا به ریشه و علت آن پی برد تا بتوان در جستجوی راه حل برای رفع آن برآمد.

ستم بر زن در دنیای امروز، یکی از اشکال نابرابری های اجتماعی است. نابرابری های اجتماعی خود ریشه در ماهیت و طبیعت نظام حاکم دارد. به عبارتی اگر مکانیزمی که قرار است جامعه بر اساس آن عمل کند، مبتنی بر خصلتی باشد که بر اساس آن همیشه بخشی (کوچک) از جامعه بر طبق قانون بر بخشی دیگر (که اکثریت است) سیادت داشته و کنترل تولید اجتماعی را صد در صد به دست گرفته و در نتیجه روند بهره بری از تولید اجتماعی به طور یک جانبه به نفع این اقلیت قرار بگیرد، این مکانیزم همیشه بخش اقلیت جامعه را در برابر بخش اکثریت آن قرار می دهد و از آن ها دو طبقۀ متخاصم می سازد، زیرا که حفظ منافع یک طبقه تنها با نابودی منافع طبقۀ دیگر میسر می گردد. خصم ناشی از این ستم قانونی در هر جامعه ای اساس ایجاد پدیده ستم در زمینه های دیگر شده و فرهنگی را بنا می نهد که بر پایه آن روابط انسان ها مانند مخروطی در رده بندی قرار داشته و همیشه یکی بر دیگری (دیگران) سیادت اجتماعی پیدا کرده و همین امر اجازه به ایجاد خشونت و تجاوز به حقوق شخص کهتر می دهد. خشونت خانگی و تجاوز جنسی به یک زن توسط یک مرد، نمونه ای از آن است.

تأثیر فرهنگ متجاوز این است که تجاوز به حق و حقوق افراد در جامعه نه تنها بستگی به تعلقات طبقاتی آنان دارد که بین افراد هم طبقه ای که از رده های مختلف اجتماعی هستند هم رایج است. برای مثال در ایران تجاوز به حق و حقوق مردم از بالاترین تا پایین ترین ردۀ اجتماعی، یعنی از عوامل رژیم حاکم گرفته تا پایین ترین ردۀ اجتماعی بسیار معمول است. پس در این راستا نه تنها حقوق فردی و دموکراتیک مردم دائماً از سوی رژیم مورد حمله قرار می گیرد که افراد در موقعیت های اجتماعی مختلف نیز عادت به تجاوز و تعدی به حق و حقوق یکدیگر می کنند و این فرهنگ حاکم در آن ها بازتولید می شود. در کلیۀجوامع طبقاتی امروزی این تجاوز به حقوق دموکراتیک اقشار مختلف مردم طبیعتاً از قشر قدرتمندتر بر قشر ضعیف تر وارد می گردد. این همه نشانۀ جامعه ای طبقاتی است که در آن منافع مادی و اجتماعی طبقۀ حاکم به هر طریقی باید محفوظ بماند. امروز در سطح جهانی، این نظام سرمایه داری است که جامعه را به طبقات تقسیم کرده و در درون این نظام، قوانین حاکم مسئول حفظ منافع طبقۀ سرمایه دار است.

زنان طبقۀ کارگر در جوامع طبقاتی با دو گونه ستم روبرو بوده اند: یکی ستم جنسی، و دیگری ستم طبقاتی مه از سوی طبقۀ حاکم بر طبقۀ کارگر وارد می گردد. در نتیجه زنانی که متعلق به طبقۀ حاکم هستند، در جامعۀ طبقاتی از سوی مردان طبقۀ خود تحت ستم جنسی قرار می گیرند و زنان متعلق به طبقۀ کارگر و اقشار تحت ستم، هم از جانب مردان طبقه و قشر خود به علت نفوذ فرهنگ بورژوایی در آن تحت ستم هستند و هم از طرف نظام سرمایه داری در زمینۀ تولید اجتماعی. این زنان در محل کار خود نه تنها به عنوان کارگر زیر یوغ کارفرما می روند، بلکه به علت زن بودنشان از دستمزد، مزایا و امکانات کارگران مرد هم برخوردار نمی شوند. ستم مضاعف بر زنان کارگر و زحمتکش و ستمی که این زنان در محیط کار، اجتماع و خانواده می بینند، در نظام طبقاتی سرمایه داری، حتی در جوامع سرمایه داری پیشرفته نیز قابل رفع کامل نیست. قوانین حاکم بر این جوامع که در اصل تحت تأثیر و فشار مبارزات زنان اقشار مرفه و فمینیست بورژوا، در دهۀ 1960 بر قوۀ قضائیه و مقننۀ این کشورها تحمیل شد و تا حدودی از حقوق دموکراتیک زنان در جامعه دفاع می کند، در ماهیت خود توان مبارزه با ستم مضاعف تحمیل شده بر زنان کارگر و اقشار زحمتکش را ندارد. در نتیجه، ستم جنسی بر زنان این کشورها همواره وجود دارد، قوانین به تنهایی توانایی جلوگیری از آزار بدنی و تجاوز جنسی را نداشته و ندارند.

ستم جنسی خود در فرهنگ بورژوازی (یا طبقۀ سرمایه دار) مستتر است، از آن تغذیه می کند و بازتولید می شود. برای برچیدن این ستم جنسی در سطح فرهنگی، باید فرهنگ بورژوایی را برچید. اما فرهنگ بورژوایی را بدون برچیدن خود نظام سازندۀ آن، یعنی نظام سرمایه داری، نمی شود از جامعه زدود.

با وجودآن که این فرهنگ، ناشی از روابط ناعادلانۀ تولید اجتماعی در نظام سرمایه داری است، اما همان طور که در جامعه هم می بینیم، تأثیر آن تنها بر طبقۀ بورژوا نیست، بلکه کل افراد جامعه، اعم از طبقۀ کارگر و اقشار مختلف میانی نیز ناخودآگاه به آن آلوده می شوند و اخلاق بورژوایی پیدا می کنند. آلودگی به این فرهنگ و ناآگاهی از آن، ریشه در یک اصل بزرگ در ساختار اجتماعی نظام سرمایه داری دارد و آن ترکیب و روابط موجود در خانواده به شکلی امروزی آن است.

انگلس در کتاب «منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت»1 نشان می دهد که چگونه این سه پدیده (یعنی خانواده به شکلی که امروز می شناسیم، مالکیت خصوصی و دولت)، اساس استواری نظام سرمایه داری امروز بوده است و می توانیم این طور نتیجه بگیریم که با برچیده شدن این نظام، خانواده نیز به عنوان نهاد متضمن ترویج فرهنگ و ارزش های جامعۀ سرمایه داری، از درون نابود می شود، زیرا کلیۀ ارزش های فرهنگ بورژوایی که در روابط بین زن و شوهر و بین هر یک از آن ها با فرزندانشان دیده می شود، از روز اول تولد یک کودک در تربیت او اعمال می گردد و به عنوان قوانین معمول بر جامعه، به شکل یک اصل ازلی و ابدی و بدون چون و چرا پذیرفته می شود. فرزند مذکر خانواده از همان ابتدا تفاوت در موقعیت پدر و مادر خود را می بیند، تحمیلِ خواست و اراده و تحکم را می آموزد؛ در حالی که فرزند مؤنث هم تحمّل و تمکین کردن را با سر به زیر انداختن و «بحث و جدل» نکردن می آموزد. این دو کودک وقتی بزرگتر می شوند و پا به جامعه می گذارند، دلیل تفاوت بین خود را در قوانین کار و سهم در تولید اجتماعی، لمس می کنند. لذا با از پاشیدن خود نظام، این پایۀ آن هم مانند دو پایۀ دیگرش خنثی و متلاشی خواهد شد. انگلس خود این طور می گوید:

«در دنیای کهن اهلی کردن حیوانات و دامپروری منبع ثروت غیر منتظره ای به وجود آورده و مناسبات اجتماعی کاملاً نوینی ایجاد کرده بود. ثروت ثابت تا مرحلۀ پایینی بربریت تقریباً در کل شامل خانه، پوشاک و تزیینات بدوی و ابزار تهیه و تدارک غذا، بدوی ترین شکل قایق، سلاح و اسباب خانه می شد. مردمان شبان پیشروندهآسیایی های سرزمین پنج رودخانه هند و منطقۀ گنگ و نیز استپ‌های آمودريا و سيردريا که در آن هنگام آب بسیار زیادتری از امروزه داشتند، و سامی های فرات و دجلهاکنون با گله های شتر، الاغ، گاو، گوسفند، بز و خوک، مایملکی پیدا کردند.

اما این ثروت نوین متعلق به چه کسی بود؟ بدون هیچ گونه تردیدی در ابتدا به تیره تعلق داشت. ولی مالکیت خصوصی گله می بایست خیلی زود به وجود آمده باشد

انگلس ادامه می دهد که مالکیت انسان بر انسان، یعنی برده داری نیز به دنبال مالکیت خصوصی آغاز گردید. در نتیجه همۀ این اموال در اختیار رؤسای خانواده قرار داشت. تا آن زمان فرزندان از نسب مادر بوده و از او ارث می برند و اموال پدر به فرزندانش نمی رسید:

«…ازدیاد ثروت، از یک جانب به مرد موضعی برتر از زن در خانواده می داد و از جانب دیگر انگیزه ای برای استفاده از این موضع مستحکم شده به مرد می داد تا ترتیب سنتی توارث را به نفع فرزندان خود عوض کند ]…[ از این رو این ترتیب باید منسوخ می شد که منسوخ هم شد

در نتیجه بر اثر مالکیت خصوصی، پدیده های خانواده به شکلی که ما امروز می شناسیم و برده داری نیز شکل گرفت که هر دو در جهت انباشت تولید اجتماعی در کنترل افراد (افرادی که اکنون قدرت خود را ثبیت می کردند) و نه جامعۀ آن روز، در آمد.

انگلس می گوید که «برافتادن حق مادری، شکست جهانیتاریخی جنس مؤنث بود. و با شکل گیری خانوادۀ خصوصی تحت سرپرستی مرد، مرد فرمانروایی خانه را نیز به دست آورد، زن تنزل مقام یافت، برده شد، بندۀ شهوت مرد و ابزاری صِرف برای تولید فرزند». البته موقعیت زن در دورۀ قبل از مالکیت خصوصی در بخش انقلاب سوسیالیستی خواهیم پرداخت.

اولین نشانۀ حکومت مطلقۀ مرد، تشکیل خانواده پدرسالار بود (که تدریجاً از تک همسری به چند همسری برای مردان هم رسید) و تمام امورات خانه زیر نظر رئیس خانواده و پدرسالار اداره می شد و «برای تضمین وفاداری زن، یعنی تضمین اَبَویّت فرزندان، تحت قدرت مطلقۀ مرد قرار داده می شود. اگر مرد زن را بکشد، تنها حق خود را انجام داده است». در نظام این خانواده فقط مرد حقّ بی وفایی در روایط زناشویی، حق فسخ ازدواج و رها کردن زنش را داشت. تمایل به روابط زناشویی نیز تنها حق مرد شمرده می شد. انگلس می گوید که در «مجموعۀ قوانین ناپلئون» آمده است که اگر زنی به یاد گذشته خواهان روابط زناشویی می بود با تنبیه های شدید روبه رو می گردید.

«وجود بردگان جوان زیبایی که با همه آن چیزی که دارند متعلق به اوهستند، از همان ابتدا بر تکهمسری، ویژگی خاص آن، یعنی تک همسری فقط برای زنان و نه برای مردان، مهر زد و تا به امروز هم این خصیصۀ خود را حفظ کرده استدر جای دیگری این طور توضیح می دهد «زنی که به عقد عروسی در آمده است باید تمام این ها را تحمل کند، ولی خود عفت شدید و وفاداری در زناشویی را مراعات کند. این درست است که در عهد قهرمان یونان، زن محترم تر از دوران تمدن است، ولی از نظر شوهرش در واقع صرفاً مادر ورثۀ مشروع اوست، خانه دار اصلی اوست و سر کردۀ بردگان زنی است که او، هر لحظه بخواهد، آن ها را به صورت صیغۀ خود در می آورد

منشأ این خانوادۀ تک همسری و پدرسالار که به عهد کهن باز می گردد، «به هیچ وجه ثمرۀ عشق جنسی فردی نبود و به آن مطلقاً کاری نداشت. زیرا ازدواج مثل همیشه مصلحتی بود. این اولین شکل خانواده است که نه بر شرایط طبیعی، بلکه بر شرایط اقتصادی مبتنی بودیعنی بر غلبۀ مالکیت خصوصی به مالکیت اشتراکی اولیه که به طور طبیعی به وجود آمده بود. فرمانروایی مرد در خانواده، تولید فرزندانی که می توانستند متعلق به او بوده و ورثۀ ثروت او باشند. این چیزها را یونانیان آشکارا و بی پرده به مثابۀ تنها هدف های تکهمسری می شمردند. از لحاظ دیگر، ازدواج یک وبال گردن، یک وظیفه نسبت به خدایان، به دولت و به اجداد بود که می بایست ایفا می شد

این، دلیل وجود موازین اخلاقی مذهب را در مورد ازدواج آشکار می سازد. مذاهب از زمان ابراهیم که متعلق به همین دوره است، همه دارای موازین اخلاقی مشابه و برای تحکیم مالکیت خصوصی و در پی آن به تسلیم درآوردن و وادار کردن زن به قبول موقعیت اجتماعی درجۀ دو و زندگی برده وارش پدید آمدند، تا در طول تاریخ به حفظ و حراست نظام مالکیت خصوصی در دوره های مختلف برده داری، فئودالیزم و سرمایه داری استحکام بخشند.

او در ادامه می گوید «به این طریق تکهمسری به هیچ وجه در تاریخ به مثابۀ آشتی مرد و زن و به طریق اولی، به صورت عالی ترین شکل چنین سازشی، پیدار نمی شود. بلکه برعکس به صورت انقیاد یک جنس توسط جنس دیگر، به مثابۀ اعلام تضاد جنس ها به شدتی که تاکنون در اعصار ماقبل تاریخ سابقه نداشته است، ظاهر می شود» و «اولین تضاد طبقاتی که در تاریخ به وجود می آید، مقارن با تکامل تخاصم بین مرد و زن در ازدواج تکهمسری است و اولین ستم طبقاتی مقارن است با ستم جنس مذکر بر مؤنثتکهمسری فصل نوینی را در تاریخ بشر آغاز کرد که با برده داری و مالکیت خصوصی همراه بوده و تا امروز ادامه داشته است.

انگلس می گوید از طریق شناخت ماهیت تناقضات و تضادهایی که جامعۀ تکهمسری در پی داشته است، می توان این جامعه را مورد بررسی قرار داد. مثلاً گرایش به فحشا از ازدواج های گروهی پیشین سرچشمه می گرفت و فروختن بدن یک عمل مذهبی بود که در معابد انجام می گرفت و پول حاصل از آن به خزانۀ معبد می رفت و این عمل در نتیجه وجود آزادی جنسی دختران پیش از ازدواج بود که در عهد ازدواج های گروهی معمول بود و «همزمان با فحشاء حرفه ای زنان آزاددر کنار تسلیم اجباری بردگان زن پدیدار» می گشت. در نتیجه تداوم ایجاد روابط جنسی خارج از ازدواج تکهمسری همواره برای مردان باقی می ماند و چندهمسری را نیز برای او ممکن می ساخت. اما ارتکاب زنان به روابط جنسی خارج از ازدواج به شدت تکفیر و محکوم می شود و به این ترتیب، به «قانون بنیادی جامعه» تبدیل می گردد. پدیدۀ زنا با وجود این که در جامعه مردود بود، برای مردان، به خصوص مردان طبقۀ حاکم بسیار لذت بخش بود.

آن چه که در این جا مسلم شد، این است که جامعۀ طبقاتی و کلیۀ خصایصی که در این جامعۀ تکهمسری و پدرسالار (تحت مالکیت خصوصی) نام بردیم، به طور اخص به مردان طبقۀ حاکم و تا حدودی زنان این طبقه بر می گردد، نه به طبقۀ تحت ستم برده. این چگونگی پدید آمدن و ریشه دواندن ستم طبقاتی است که از دوران برده داری آغاز شده و در دوران نظام سرمایه داری به ما ارث رسیده است. اگرچه روند مالکیت خصوصی به تولید و تولید بیشتر و انباشت هر چه بیشتر آن انجامید، ولی اساس آن از ابتدا تا به امروز با نهاد ذاتی انسان اجتماعی در تضاد بوده است. مثلاً در دوران برده داری این برده ها بودند که تمام کار تولید اجتماعی را به عهده داشتند، ولی دقیقاً به این علت که از دادن سهم آن ها در تولید دریغ می شد، انباشت تولید به طور سیستماتیک وسیع تر از آن چه که به طور طبیعی و پس از مصرف همۀ افراد می توانست حفظ شود، گشت.

ما از این رو از نظام سوسیالیستی دفاع می کنیم که یکی از مهمترین تغییرات در آن در مقایسه با جامعۀ مالکیت خصوصی بورژوایی کنونی، این است که اساس خانواده به این صورت کنونی از بین می رود و زنان به طور کلی از قید قوانین و نظام خانوادۀ مالکیت خصوصی که یا هم چون زندانی آنان را به دور از شرکت در تولید اجتماعی نگاهداشته است و یا در صورت مشارکت در تولید اجتماعی، از سهم آنان در تولید جدا می کند، رها می شوند. زنان و مردان در جامعه مشترکاً در تولید اجتماعی و کلیه امور اجتماعی دخالت داشته و فعال خواهند شد. در آن هنگام در نظام سوسیالیستی زنان از طرفی، در برابر قانون، در محل کار، در میزان بهره برداری از تولید اجتماعی و به طور کلی حقوق دموکراتیک خود با مردان برابر می شوند و از طرف دیگر، در این نظام نوین سطح زندگی کلیۀ افراد یک کشور می تواند به حد شایسته ای بالا برود و همگی از درآمد کافی برای یک زندگی درخور و شایستۀ انسان بدون دغدغه مالی و آسایش بخش برخوردار گردند. در بخش های بعدی در رابطه با مسألۀ زنان در دورۀ گذار به سوسیالیزم و نظام سوسیالستی بیشتر بحث را باز خواهیم کرد.

اگر به بحثمان در زمینۀ فرهنگ و اخلاق معمول و متداول در جامعۀ سرمایه داری بازگردیم، به این نتیجه می رسیم که هیچ کسی در این جامعه از تأثیر پذیری فرهنگ و اخلاق حاکم مصون نیست، حتی اگر از اقشار روشنفکر و پیشرُوی کارگری باشد و به آن چه که طی مطالعه کسب کرده است، باور هم داشته باشد. توجه به این نکته بسیار حائز اهمیت است که انسان ها در جامعه به طور خود به خودی به این آگاهی نمی رسند. برای کسب این آگاهی، سه پیششرط لازم است: یکی پایگاه طبقاتی و موقعیت اجتماعی انسان است و دیگری خصلت یا سرشت او و سومی امکان کسب این آگاهی.

موقعیت و منافع طبقاتی، عامل مهمی در گرایش به دانستن یا بی تمایلی به آن است و البته استثنا هم وجود دارد. برای مثال، منافع طبقاتی یک سرمایه دار ایجاب می کند که برای کسب سود سالیانه هر چه بیشتر، در مقابل حق و نیاز کارگران بی اعتنا باشد و حتی در صورت اعتراض آن ها، با خشونت و تهدید وضع کارگران را حتی بدتر هم بکند؛ به خصوص زمانی که موقعیت اجتماعی آن فرد سرمایه دار او را به چنان زندگی بورژوایی رسانده باشد که او کاملاً از زندگی روزمرۀ مردم کارگر و عادی دور شود و در چهارچوب مناسبات خود با مشتی رقیب پولدار محدود گردد. اما این بدان معنی نیست که از میان طبقۀ بورژوا هرگز یک سوسیالیست انقلابی بیرون نمی آید. بر همین اساس، یک کارگر هم که در روز هشت ساعت، ده ساعت، شانزده ساعت کار می کند و باز هم از نظر مخارج زندگی عقب است، نه تنها از خستگی مفرط بدنی رنج می برد، بلکه به علت مشکلات ناشی از وضع درآمدش، آن چنان گرفتار مشغلۀ فکری است که از زندگی خود هیچ چیز نمی فهمد و در مقاطعی برای دفاع از حق خود در برابر کارفرما و حکومت وقت، مجبور می شود که جان خود را به خطر بیاندازد. این فرد مسلماً زمینۀ مادی برای کسب آگاهی طبقاتی را دارد و می تواند یکی از کسانی باشد که در یک انقلاب سوسیالیستی کارگری، حضور فعال داشته باشد. البته این شرط در اکثر کارگران تاهنگام اعتلای انقلاب، به حالت بالقوه وجود دارد و تا پیش از انقلاب به حالت بالفعل در نمی آید. هیچ کارگری و یا هیچ انسانی در شرایط عادی طبعاً روحیه و آمادگی انقلابی ندارد و این امری طبیعی است، ولی هستند کارگرانی که چون آغشته به فرهنگ و تبلیغات بورژوایی می شوند، حتی در دوران انقلاب هم همواره برخوردهای ارتجاعی داشته باشد. لذا این استثناها وجود دارد.

سرشت افرادیعنی مجموعۀ خصوصیات بالقوۀ ذاتی و همین طور اکتسابی افراد در زمینه های مختلفدر شرایط مناسب، مجال بروز و رشد پیدا می کند. یعنی استعدادها، توانایی ها، روحیات خاص بسیاری به شکل بالقوه در افراد مشاهده می شود که در شرایط خاص می تواند فعلیت پیدا کند. با توجه این بحث، می توان انتظار داشت که چه در شرایط رخوت و سرکوب عمومی جامعه، و چه در شرایط تغییر و تحولات اجتماعیسیاسی، این خصوصیات خاص افرادکه می توان تعبیر به شمّ سیاسی و غریزۀ طبقاتی کردفرصت پیدا می کند که بالفعل شود و به این ترتیب همان طور که در طول تاریخ شاهد بوده ایم، در چنین شرایطی افرادی به نیروهای مترقی و پیشرو جامعه تبدیل می شوند.

آگاهی و امکان کسب آگاهی اما از مهم ترین شروطی است که برشمردیم. چون جرقۀ تمایل به و استعداد در کسب آگاهی طبقاتی در بسیاری افراد بر اثر مناسبات طبقاتی آن ها در اجتماع زده می شود، اما برای رسیدن به آن آگاهی باید امکانات فراگیری هم وجود داشته باشد. امروز بدون آموختن مفاهیم علمی مارکسیستی و آشنا شدن با چگونگی رسیدن به یک انقلاب سوسیالیستی، تنها با تکیه بر کارگر بودن و یا تجربیات عملی خود، نمی توان انتظار داشت که هر انقلابی حتی با حضور کارگران (مانند انقلاب 57 در ایران) به طور خود به خودی به نظام سوسیالیستی تبدیل گردد و توان جلوگیری از بازگشت نظام سرمایه داری را داشته باشد (همان طور که شوروی نتوانست). البته به این مورد هم در بخش انقلاب سوسیالیستی بیشتر خواهیم پرداخت.

با توجه به نکات بالا اما حالا به ماهیت بخشی از جامعۀ بورژوایی می پردازیم که میان طبقۀ سرمایه دار و طبقۀ کارگر قرار دارد و خصلت طبقاتی اش بین ارتجاع و رادیکالیزم در نوسان است. این بخش که به طبقۀ «خرده بورژوا» معروف است، موضوع بحث ما در ادامۀ این بخش و در رابطه با مسألۀ ستم جنسی است.

خصلت خرده بورژوایی، اقشار بسیار وسیع (و در کشوری مانند ایران بسیار پراکنده) را دربرمی گیرد: مانند بخش مرفه تکنوکرات مثل استادان دانشگاه، پزشکان، مهندسین، مدیران رده بالا و… (که قسمتی از خرده بورژوازی است) تا معلمین، کارمندان ادارات دولتی و بخش خصوصی (قسمت متوسط طبقۀ کارگر)، تا خرده فروش ها و کارگران ساده و بی مهارت و کشاورزان و… (قسمت تحتانی طبقۀ کارگر).

خرده بورژوازی از آن جایی که مستقیماً در پروسۀ تولید اجتماعی نقش ندارد، دید و تحلیل خاص خود را از مسائل فلسفی /تاریخی و اقتصادی/سیاسی دارد، مثلاًخرده بورژوازی روند تاریخ انسان را نه در رشد وجه تولید اجتماعی که در مسائل اخلاقی جستجو می کند؛ مثال دیگر از خصوصیات خرده بورژوازی این است که تحلیل علمی از قوانین رشد اجتماعی را با ارزش های اخلاقی این قوانین می سنجد، آن هم با ارزش های اخلاقی از موضع و دید خود. مثال سوم این که خرده بورژوازی، علیرغم این که خود، در خدمت بورژوازی قرار داشته و استثمار می شود، اما معتقد به مبارزه انقلابی به منظور برچیدن سیادت طبقاتی بورژوازی نیست و معتقد است که بدون انقلاب سوسیالیستی، در درون نظام سرمایه داری و از طریق رفرم می توان با بورژوازی کنار آمده و حق خود را گرفت. لذا در زمان انقلاب، خرده بورژوازی دارای خصلت پر نوسانی است. از یک طرف، چون خود تحت استثمار بورژوازی است در هنگام انقلاب برعلیه بورژوازی در جبهه طبقه کارگر قرار می گیرد، ولی وقتی زمان برچیده شدن نظام مالکیت خصوصی فرا رسیده و جامعه سوسیالیستی آغاز می شود، با از دست دادن مالکیت خصوصی خود، نگران شده و در جبهه ضد انقلاب قرار می گیرد.

سه نکته ای که در بالا ذکر شد، بسیار قابل توجه است، زیرا این بخش از مقاله با توجه به آن ها ادامه خواهد یافت. لذا وقتی می گوییم خرده بورژوازی روند تاریخ انسان را نه در وجه تولید اجتماعی که در مسایل اخلاقی می بیند، پس به عبارت دیگر نه اعتقاد به استثمار انسان به وسیله انسان در طول تاریخ دارد و نه در زمان حال استثمار خود و طبقۀ کارگر را به وسیلۀ طبقۀ سرمایه دار می بیند. وقتی می گوییم که به جای تحلیل های علمی از قوانین رشد اجتماعی، به آن از زاویه ارزش های اخلاقی این قوانین نگاه می کند، به این معنی است که مثلاً وقتی در سوسیالیزم از برچیدن پدیده «خانواده» به شکل موجود آن می پردازیم، این به معنای «لاابالی گری» انسان تعبیر می شود؛ یا رهایی انسان از قید و بند مذهب، به معنای «بی بند و بار» بودن انسان می ماند. در نتیجه، خرده بورژوازی با وجود استثمار شدنش به وسیلۀ نظام سرمایه داری خواهان برچیده شدن نظام نیست و تنها خواهان بهبود وضعیت خود در آن مقطع از زمان است. خرده بورژوازی تنها زمان حال را می بیند، از گذشته خبری ندارد و راجع به آینده هم فکر نمی کند.

البته ناگفته نماند که مثل هر مورد دیگری، در میان تمام اقشار خرده بورژوازی، افراد مترقی و روشنفکر که به طبقۀ کارگر می پیوندند بسیار است و خواهد بود و بحث ما در مورد آن ها نیست، بلکه تحلیلی است از ماهیت قشر میان طبقۀ سرمایه دار و طبقۀ کارگر.

با توجه به بحث بالا، باید به خاطر داشت که در جامعه سرمایه داری، طبقه کارگر هم یک دست نیست و از اقشار مختلف و متفاوتی شکل گرفته است. در درون این طیف، هرچه به سمت قشر کارگران ساده و غیرحرفه ای نزدیک شویم خصوصیات خرده بورژوایی در میان آنها پر رنگ تر است و هر چه به سمت اقشار صنعتی و تخصصی نزدیک شویم، توان آنها درجدا کردن خویش از فرهنگ بورژوازی و داشتن خصوصیات خرده بورژوایی بارزتر است.

در نتیجه با توجه به زندگی روزمره در جامعۀ بورژوایی و سلطۀ فرهنگ بورژوایی، اقشار مختلف طبقۀ کارگر عموماً خیلی بیشتر به طرز فکرهای خرده بورژوایی کشیده می شوند تا به طرف افکار مترقی و سوسیالیستی، مگر این که شرایط مناسب عینی برای کشیده شدن به طرف چپ و آموزش سوسیالیستی ممکن گردد. یک خصلت بارز در خرده بورژوازی برای مثال، خصلت فردگرایی آنان است که توأم با کوته بینی و فرصت طلبی، این قشر را به سوی خودمحوربینی و منفعت طلبی مطلق و بدون آینده نگری می کشد.

حال اگر باز گردیم به دو نمونۀ مذکور از ستم جنسییکی از جانب عضوی از یک اتحادیۀ کارگری و دیگری از سوی یکی از رهبران «حزب کارگران سوسیالیست» انگستانو به خصوص نحوۀ برخورد این دو سازمان با دو تن از زنانی که یکی مورد خشونت خانگی و دیگر مورد تجاوز جنسی قرار گرفتند، به این نتیجه می رسیم که کادر رهبری هیچ یک از این دو سازمان از افراد مترقی، متعهد به اصول مارکسیزم و انقلابی شکل نگرفته است؛ هرچند آن اتحادیه یکی از بزرگترین اتحادیه های جهان است و یا آن حزب نام «کارگر» و «سوسیالیست» را به دنبال می کشد.

تا آن جایی که به اتحادیه های کارگری بر می گردد، می توان گفت که از آن جایی که این سازمان ها در برگیرندۀ اقشار گسترده ای از طبقۀ کارگر هستند، به طور خود به خودی نمی توانند عملکردهای انقلابی داشته باشند. اتحادیه های کارگری تنها زمانی خصلت انقلابی به خود می گیرند که متکی به ستون فقرات خود، یعنی حزب پیشتاز انقلابی باشند. حزب پیشتاز انقلابی، نهادی است متشکل از مترقی ترین، متعهدترین (به اصول و اخلاق مارکسیستی) و از خود گذشته ترین عناصر کارگری و افراد روشنفکر وفادار به طبقۀ کارگر که بر محور یک برنامۀ انقلابی منطبق با اصول مارکسیزم انقلابی برای رسیدن به جامعۀ سوسیالیستی گرد آمده و توان رهبری طبقۀ کارگر را دارند. بدون این حزب، اتحادیه ها یا سندیکاهای کارگری به خودی خود خصلت انقلابی ندارند و در سیاست های خود حول صرفاً حقوق و مزایای شغلی و روزمرۀ بخشی از کارگران مبارزه می کنند که دقیقاً همان دید خرده بورژوایی است که تنها در حد مبارزات ابتدایی و دموکراتیک کارگران و در یک مقطع مشخص مبارزه می کنند (البته برای کارگرانی که تحت استبداد مطلق به سر می برند، مثل کارگران ایرانی که امروز همین اندازه هم آزادی مبارزه برای حقوق خود را ندارند، وجود اتحادیه های واقعی کارگری که خود کارگران بدون نفوذ دولت، کارفرما یا گروه های سیاسی اپوزیسیون داخل و خارج کشور، اداره می کنند، از اهمیت اقتصادی/ سیاسی بسیار زیادی به نفع کارگران برخوردار است و آن ها را اجباراً به سطح مبارزات ضدّ سرمایه داری و ضدّ استبدادی می کشاند)، اما در کشورهای صنعتی پیشرفته این نوع مطالبات دموکراتیک کارگری باید با برنامۀ انقلابی یک حزب انقلابی کارگری پیوند خورده باشد، تا مبارزات را نهایتاً از مرحلۀ دموکراتیک به مرحلۀ طبقاتی به منظور برچیدن نظام سرمایه داری پیش ببرد، در غیر این صورت این ارگان های کارگری در نهایت تبدیل به ارگان های بوروکراتیک و ظرف مماشات با بورژوازی می شوند و انواع و اقسام مسایل غیر دموکراتیک معمول در جامعه بورژوایی در این ارگان ها رخ می دهد.

از طرف دیگر، اتحادیه های کارگری هر چه بزرگتر و قدرتمندتر باشند، خصیصۀ مهم منفی آن ها که همان خصلت بوروکراتیک باشد، وسعت و عمق بیشتری می یابد. بوروکراسی که همان دیوانسالاری است از خصایص بارز دستگاه های اداری بورژوازی است که خرده بورژوازی به ارث می برد، تا بتواند هرم قدرت خود را همواره حفظ نماید. اتحادیه های کارگری در اروپا تحت تأثیر و کنترل احزاب کارگری، سوسیالیست یا سوسیال دموکرات هستند و سیاست های این احزاب را پیاده می کنند. از آن جایی که این احزاب خود، احزاب بورژوا و فاقد خصایص انقلابی می باشند، بوروکراسی اداری و رده بندی های مناصب، در آن ها به قدری قوی است که اعتراض به مقامات بالای این احزاب به وسیلۀ اعضای رده پایین بی نتیجه است. لذا اتحادیه های کارگری هم که خود ذاتاً انقلابی نیستند و خصلت های خرده بورژوایی قوی دارند، طبیعتاً وقتی در دام احزاب بورژوایی می افتند، بوروکراسی بورژوایی درونی بسیار قوی پیدا می کنند و رده های بالایی این اتحادیه در واقع بر کارگرانی که عضو آن ها هستند، سیادت و برتری می یابند. اتحادیه های کارگری آمریکا هم که در پشت حزب دموکرات آن کشور صف می کشند، همواره از رده بندی های اداری و دیوانسالاریبورژوایی برخوردارند.

در نتیجه، در این اتحادیه ها آن کسانی که در رأس قرار گرفته اند بر کارگران عضو اتحادیه خدایی کرده و معمولاً امر بر این رهبران مشتبه می شود که انتقادی (بالأخص از پایین) بر آنان وارد نیست و اشتباهات، خلاف ها، خیانت ها و سازش های خود با بورژوازی را همیشه با سرپوش گذاشتن و پنهان کردن از دیدها، حل می کنند و عادت به حل مسائل در محیط دموکراتیک و با نظر و دخالت سایر کارگران ندارد. این برخورد از بالا و میزان بوروکراسی در این اتحادیه ها خصلت آن ها را کاملاً به دور از خصلت ذاتی طبقۀ کارگر می سازد.

با توجه به نکات بالا اکنون شاید کمی آسان تر بتوان به علت خشونت خانگی علیه «کارولین لنگن» از جانب «استیو هدلی» معاون مدیر کل اتحادیۀ وسایل نقلیۀ انگستان (RMT) و همین طور دلیل حمایتی که رهبری اتحادیه پس از مطلع شدن از این اتفاق از استیو هدلی نمود، پی برد. استیو هدلی، احتمالاً به قدری سرمست از مقام و موقعیت خود است که تصور می کند قادر است هر عملی را نسبت به کسانی که به لحاظ جسمی و یا به لحاظ موقعیت اجتماعی/ سیاسی از او ضعیف تر هستند، انجام دهد و از هر گونه پیامد منفی و پاسخگویی دور بماند. به همین ترتیب، رئیس کل اتحادیه و کل مجمع مدیران آن هم که موضوع را لوث کرده و سعی دارند از طریق انکار، آن را منتفی کنند، از این نقطۀ اتکا حرکت می کنند که آنان به آن اندازه از پله های قدرت بالا رفته اند که دیگر لزومی نمی بینند نگاهی هم به پایین بیاندازند. این احساس قدرت، نشانۀ همان نظام بوروکراتیک حاکم بر اتحادیه است.

SWP نیز اگرچه از احزاب شناخته شدۀ انگلستان است، اما رهبرانش علاوه بر انحرافات سیاسی (مثل دفاع از جمهوری اسلامی و حزب اللهی های انگلستان) و تخطی از سوسیالیزم انقلابی، با توجه به نوع برخوردشان نسبت به شکایت یکی از زنان عضو (رده پایین) حزب از مارتین اسمیت که معاون اول دبیر کل حزب است، مبنی بر تجاوز جنسی، خصلت عمیق بوروکراتیک خود را ثابت کرده و در نتیجه تضاد شدید خود را با دموکراسی درونی حزبی که باید ازخصایص حزب سوسیالیست انقلابی باشد، بارز نموده و مثل هر حزب بورژوای رفرمیست (اصلاح طلب) اروپا حق دفاع از خود را که حق دموکراتیک هر انسانی است، از این زن سلب کرده اند. این حزب پیش از آن که بخواهد در مسایل کارگری صاحب نظر گردد، لازم است مسئولیت طبقاتی خود را نسبت به زنان طبقۀ کارگر انگستان برآورده نماید. در اروپا احزاب رفرمیست مانند احزاب سوسیال دموکرات، سابقۀ دیرینه ای در برخورد نادرست و غیر انقلابی دارند.

ارنست مندل در باره رفرمیست ها در کتابش به نام «خصلت رفرمیزم سوسیال دموکرات»2 می نویسد:

«رفرمیزم سوسیال دموکرات پایگاه مادی اپورتونیزم (فرصت طلبی) است. از زمان انقلاب اکتبر (1917) تاکنون، جنبش کارگری با دوشیوۀ سیاست روبه رو گشته و بین آن ها باید یکی را انتخاب می کرده است.

این انتخاب بر سر مصلحتمبارزه برای اهداف فوری اقتصادی یا سیاسی نیست. ربطی هم به گزینۀ شرکت یا عدم شرکت در انتخابات و مشارکت در مجامع منتخب، آن هم نه فقط برای تبلیغات که برای پیاده کردن قوانینی که به نفع کارگران و سایر اقشار استثمار شده و تحت ستم باشد، ندارد.

آن چه که مارکسیزم انقلابی را در تقابل با رفرمیزم سوسیال دموکرات قرار می دهد، برخوردی است که نسبت به قدرت طبقاتیِ سیاسی اقتصادی سرمایه می شود. به همین نحو نیز اساساً برخوردی متفاوت نسبت به دولت بورژوازی دارد.

رفرمیزم، بر این توهم است که می گوید ساقط کردن قدرت سرمایه به طور تدریجی امکان پذیر است. اول 20 درصد، بعد 30 درصد و بعد از آن 50 درصد مالکیت سرمایه را می توان ملی کرد. به این ترتیب، قدرت اقتصادی سرمایه کم کم تحلیل می رود.

رفرمیزم بنابراین ذاتاً تدریج گراست. تئوریسین واقعی رفرمیزم، ادوارد برنشتایننام داشت. فرمول معروف او جنبش هم چیز و در پایان هیچبود. سوسیال دموکرات های امروز آلمان این فرمول را بهتر هم کرده اند: قطره قطره، صخره را حل خواهیم کرد. حال از تاریخ انسان به تاریخ زمین شناسی می رویم. چند هزار سال طول می کشد تا یک صخره قطره قطره حل شود؟

مارکسیزم انقلابی در حقیقت ردّ توهم تدریج گرایی است. تجربه هم این را تأیید می کند که در هیچ جا، در هیچ کشوری هرگز دیده نشده که بورژوازی قدرت اقتصادی و سیاسی خود را به نحو تدریجگرایانه از دست داده باشد. رفرم می تواند این قدرت را تضعیف کند؛ نمی تواند نابود کند

این البته بدان معنی نیست که مارکسیزم خواهان خشونت و جنگ است. برعکس، مارکسیزم انقلابی خواهان برچیده شدن هرگونه ستم انسان بر انسان است و به این دلیل خواهان رسیدن به جامعه سوسیالیستی است؛ جایی که امکان سوء استفاده سیستماتیک انسان از انسان وجود نخواهد داشت. منتها طبقۀ سرمایه دار که در مقابل طبقۀ کارگر و توده زحمتکش جامعه، جمعیت قلیلی است، برای حفظ منافع خود حتی در برابر مبارزات صلح آمیز طبقۀ کارگر، از ترس از دست دادن قدرت به خشونت پناه می برد (ارتش، پلیس وکه اساساً به همین منظور بنا نهاده شده اند). به این دلیل است که مبارزات طبقاتی به خشونت کشیده می شود. طبقۀ کارگر در این حالت باید نه تنها آمادۀ دفاع از خود که آمادۀ مبارزات سازماندهی شده تهاجم به مثل و توده ای باشد، تا بتواند ماشین سرکوب بورژوازی را از کار انداخته و خرد کند و با تصاحب قدرت سیاسی و اقتصادی، نه تنها اکثریت جامعه را از یوغ بندگی اقتصادی (و فرهنگی) برهاند که مانع از ایجاد نظامی شود که مبتنی بر بهره کشی انسان از انسان به هر طریقی باشد.

از فلسفۀ رفرمیزم به این نتیجه می رسیم که اگر خواهان مبارزه با بورژوازی نباشی، خواهان بر چیده شدن طبقات در جامعه هم نیستی؛ اگر خواهان برچیده شدن طبقات در جامعه نباشی، خواهان برچیده شدن ستم اقصادی انسان بر انسان نیستی؛ اگر خواهان برچیده شدن ستم انسان بر انسان نباشی؛ با مارکسیزم انقلابی در تقابل کامل قرار می گیری و در نتیجه خود یک بورژوا بوده یا تحت فرهنگ بورژوازی قرار داری.

همزمان با این برخوردهای سوسیال دموکرات ها خصوصاً در آلمان «مارکس برای کاهش قانونی روزکار (در هفته) به طور سیستماتیک مبارزه می کرد. او علیه استثمار شدید زنان و کار کودکان مصممانه جنگید. انگلس کوشید تا مبارزه برای هشت ساعت کار در روز و حق رأی را برای همه ساده و به طور مساوی در تمام کشورها گسترش دهد

اول ماه مه نمونه بارزی از مبارزات کارگری است که رفرمیست ها در تقابل با آن حرکت کردند و با تمام توان کوشیدند تا ماهیت و تأثیر طبقاتی آن را خنثی کنند. رهبران رفرمیست احزاب سوسیال دموکرات و سوسیالیست ابتدا خواهان انتقال مراسم اول ماه مه به اولین یکشنبه بعد از اول ماه بوده و در آن روز یکشنبه (که به هر حال روز تعطیل هفته است)، می خواستند تا کارگران یا در خانه نشسته و یا به عنوان یک عید، آن روز را جشن بگیرند، نه این که به خیابان ها ریخته و تظاهرات بگذارند و سعی در قانونی کردن هشت ساعت کار در روز در همۀ کشورهای جهان نمایند.

به همین ترتیب، احزاب امروزی (در اروپا) را نمی توان به صرف استفاده از نام سوسیالیست برای خود، معبار قرار داد، بلکه باید آن ها را بر اساس موضع گیری و عملکردشان ارزیابی کرد.

SWP تنها به این علت که از خود هرمی از قدرت ساخته است و در نتیجه اعضای تحتانی هیچ گونه حقی در برابر رهبری ندارند، خود را از مدار سوسیالیست های انقلابی خارج نموده و خصلت رفرمیستی به حزب داده است. یک حزب سوسیالیست انقلابی بر خلاف احزاب رفرمیستی، دارای سلسله مراتب دمکراتیک است، رهبری، حیات خود را مدیون پایه ها بوده و هر لحظه قابل عزل و نصب است. چنین حزبی، انتقاد پذیر و شکایت پذیر است؛ همۀ اعضا در برابر نظم و مقررات و اصول حزب با هم برابرند. حقوق اقلیت با حقوق اکثریت یکسان است؛ حتی اگر این اقلیت تنها یک نفر باشد. در چنین حزب حقّ جناح و فراکسیون به عنوان یک اصل به رسمیت شناخته می شود و برخلاف باور رفرمیست ها و استالینیست ها این موضوع از بسیاری انشعاب های احتمالی جلوگیری می کند. «حیثیت» حزب با سرپوش گذاشتن یا خفه کردن صدای عضو (یا اعضای) آن محفوظ نمی ماند، بلکه با باز بودن، برخورد به مسأله و تعیین نوع تنبیه مناسب با رأی اکثریت اعضا، آن حیثیت حفظ شده و حزب را قدرتمندتر می کند. حزبی که حتی به اندازۀ یک دستگاه اداری بورژوایی قادر نیست با عضو بالایی که از مقام و موقعیت خود سوء استفاده و حزب را بی اعتیار می کند برخورد نماید، امروز یک حزب رفرمیست ضعیف و بی اعتبارتر از دستگاه های قضایی بورژوازی می باشد.

اگر به خصایص این نوع احزاب و خصایص اقشار خرده بورژوا بنگریم، شباهت های زیادی می یابیم. در واقع رفرمیست های سوسیالیست که خود را انقلابی می دانند و سایت، نشریه و انواع نشریات خود را با عکس های مارکس، انگلس، لنین و تروتسکی تزیین می کنند، اگر امتحان خود را در زمینۀ تساوی اعضای حزب با هم، صرف نظر از این که مقام آن عضو چیست، نگذرانند، ماهیتی خرده بورژوایی و رفرمیستی دارند.

از دید مارکسیست های انقلابی، دو مسأله ای را که در این چند ماه اخیر، گریبان این دو سازمان را گرفته است، می باید از دو جنبه نگاه کرد: یکی عمل دو مرد مذکور که می بایستی در حضور اعضای حزب دادگاهی تشکیل شده و به هر یک از این شکایت ها (در درون هر سازمان مربوطه) رسیدگی می شد و اگر آن ها محکوم شناخته می شدند، تنبیه مناسب بر پایه رأی اعضا تعیین می شد. در حالی که مثلاً در SWPبا وجود اعتراض بخش های عظیمی از این حزب، رهبری همواره بر تصمیمی که از پیش اتخاذ کرده، باقی مانده است. یا در اتحادیۀ RMT اکثریت اعضا از کنار این اتفاق با سکوت عبور کرده اند. نکتۀ دوم طرز برخورد از بالای رهبری با اعضا و افراد وابسته به اتحادیه است. در این جا است که مسألۀ دموکراسی درونی در ابعاد و مسائل مختلف مطرح می گردد.

دامه دارد

میلیتانت

سایت گرایش مارکسیست های انقلابی ایران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *