بحران مائوئیسم در چین- 4

از میلیتانت شماره ۵۴

میلیتانت: مقالۀ زیر، نخست در نشریۀ «کندوکاو» منتشر شد (آغاز کار این نشریه به آذرماه 1353 باز می گردد) و اکنون، به دنبال بحث هایی که پیرامون مائوئیسم درگرفته، برای اولین بار در نشریۀ میلیتانت (از شمارۀ 51) بازانتشار یافته است. متن زیر، بخش چهارم از مقالۀ مذکور است.

 

ج. بینش مائو از نقش حزب

همان طور که در بخش های پیشین مشاهده نمودیم، به دلایل عینی فراشد انقلاب چین، حزب کمونیست خود را «جانشین» طبقۀ کارگر در سازماندهی دهقانان کرد. این «جانشینی»، موجب تحکیم بینش استالینیستی مائو از یک حزب کمونیست گردید، به طوری که پس از پیروزی انقلاب هم، در اِعمال دیکتاتوری پرولتاریا، حزب کماکان «جانشین» طبقۀ کارگر باقی ماند. قدرت دولتی به جای این که در دست طبقۀ کارگر قرار گیرد، در انحصار حزب کمونیست درآمد.

مائو، صدر حزب کمونیست، تا سال 1959 مقام صدر جمهوری خلق چین را نیز دارا بود. به عنوان رئیس دولت، مائو دایره های عالی مشاوری، کنسول دفاع ملی و کنفرانس عالی کشور را نیز رهبری می کرد و تا سال 1954 ریاست کنسول مرکزی حکومت خلق را داشت. نقش این کنسول بعداً به عهدۀ کمیتۀ دایمی کنگرۀ ملی خلق واگذار شد که در طول سال های 1954-59 توسط لیوشائوچی و از 59 به بعد توسط چوته رهبری می گشت. سایر مقام های مهم دولتی هم توسط رهبران باسابقۀ حزب اشغال می شد. لین پیائو، که در سال 1966 موقتاً مقام لیوشائوچی را به عنوان جانشین مائو صاحب گردید، از 1959 در واقع ریاست کمیتۀ امور نظامی را به عهده داشت. چوئن لای، یکی از رهبران عالی رتبۀ حزب، ریاست «بالاترین ارگان» مرجع اجرایی را تحت کنگرۀ ملی خلق در دست داشته است. در سال های آخر دهۀ 50، به نقد بیش از 50 هزار نفر از اعضای حزب کموینست، در ارگان های حکومت مرکزی اشتغال داشتند. از تصویر بالا پیداست که رهبران حزب کمونیست، همیشه در رأس دولت جای داشته اند. تصمیمات گوناگون دولتی توسط حزب اتخاذ و اجرا می گردیده است.

از نظرگاه مائو، تصمیم­گیری و اجرای امور کشوری یکی از تکالیف حزب است. لکن برخلاف انتظار او، در آثار لنین حتی یک کلمه هم وجود ندارد که چنین تکلیفی برای حزب معین کرده باشد. دلیلش هم کاملاً واضح است. تحت دیکتاتوری پرولتاریا یعنی دموکراسی کارگری، تصمیم­گیری و اجرای امور کشوری تنها می تواند توسط نمایندگان انتخابی کارگران و دهقانان در شوراهای سراسری کارگری و دهقانی انجام پذیرد. در این رابطه به جاست که شعار بلشویک ها را در انقلاب اکتبر به یاد بیاوریم: تمامی قدرت به شوراها. از آن جا که رهبران حزب کمونیست چین اصولاً هیچ­گاه توسط توده های کارگر و دهقانان انتخاب نگردیده اند، بدیهی است که حکومت حزب کمونیست در واقع به منزلۀ دیکتاتوری حزب کمونیست بر توده های زحمتکش چین و بالأخص بر پرولتاریای چین است.

هنگام پیروزی انقلاب در چین، توده های کارگر و دهقان سازمان های مستقل خود را (مستقل از حزب کمونیست) نداشتند. پرولتاریا به دلایل تاریخی از خود حرکت مستقلی نشان نداد. بدین جهت حزب کمونیست توانست خود را جانشین طبقۀ کارگر کند، بدون آن که اصطکاک چندانی میان حزب و توده ها روی دهد. نقش بناپارتیستی بوروکراسی مائوئیستی در جانشین کردن خود به جای طبقۀ کارگر موقتاً مخفی ماند. ولی با اوج مبارزات ضدّ بوروکراتیک توده ای در انقلاب فرهنگی (1966-68)، کارگران و دانشجویان شانگهای درصدد ساختن سازمان هایی همانند شوراها برآمدند. آن ها می خواستند ارگان های قدرت مستقل خود را از طریق کمون ها به وجود آورند. ولی این ارگان ها قدرت متمرکز حزب کمونیست را تحت الشعاع خود قرار می داد. قدرت توده ها در مقابل قدرت حزب کمونیست علم می شد. در این جا بود که ماهیت ارتجاعی بوروکراسی مائوئیستی برملا گشت. در ژانویۀ 1967 مائو در رابطه با تلاش کارگران و دانشجویان شانگهای برای ساختن کمون ها گفت: «اگر شانگهای و تمامی کشور تبدیل به کمون شوند، در آن صورت حزب باید چه کند؟ آن گاه جای حزب کجا خواهد بود؟ از آن جا که کمیته ها متشکل از اعضای حزبی و غیرحزبی است، تکلیف حزب چیست؟ با وجود این باید حزبی در کار باشد! … در کمون ها باید حزبی وجود داشته باشد. آیا کمون ها می توانند جای حزب را بگیرند؟» امکان این که توده ها از طریق کمون ها صاحب قدرت شوند و جای حزب را در اعمال قدرت بگیرند، خیال مائو را مغشوش و ناراحت کرده است. اگر توده ها قدرت را از دست حزب بگیرند، آن وقت حزب چه کاره خواهد بود؟ او جوابی برای این سؤال ندارد، جز آن که بگوید چنین حالتی نشدنی است. اصولاً مائو هیچ­گاه از نقش حزب طبقۀ کارگر در مبارزات طبقاتی آگاهی پیدا نکرد. وقتی او صحبت از حزب طبقۀ کارگر به مثابۀ رهبر طبقۀ کارگر می کند، مقصودش این است که حزب، یعنی پیشگام پرولتاریا، برای طبقۀ کارگر برنامه ای تهیه می بیند و سپس آن را با کمک توده ها به مرحلۀ اجرا درمی آورد. اگر از مائو بپرسیم: چه طور اقلیتی از طبقۀ کارگر (حزب) می تواند به خود اجازه دهد که برای اکثریت طبقۀ کارگر (توده ها) تصمیم بگیرد؟، بی شک مائو خواهد گفت که این اقلیت (حزب) باتجربه تر از اکثریت (توده ها) است، آگاهی­اش بیشتر است و بهتر از اکثریت به منافع خلق ها واقف است. ولیکن از کجا بدانیم برنامه و عملکرد حزب بیان منافع توده هاست؟ مائو در این مورد می گوید: «اگرچه اشتباهات و کمبودهایی در کار ما ]حزب کمونیست[ به چشم می خورد، ولی هر شخص با انصافی می تواند ببیند که ما به مردم وفا داریم، که ما هم مصمم و قادر به نوسازی سرزمین مادی خود با آن ها هستیم، و این که ما به پیروزی های بزرگی نایل شده ایم و به پیروزی های حتی بزرگ­تری خواهیم رسید.» (در مورد راه حل صحیح تضادهای میان مردم، ص 116، از چهار رسالۀ فلسفی).

این جا دیگر مائو به اعماق ذهنی­گرایی خود می رسد. به زعم او توده ها می باید با معیارهای اخلاقی خود دریابند که رهبری حزب واقعاً رهبری صادق و پاکی است و بنابراین باید از تصمیم­گیری های رهبری پیروی کنند. ولی اگر توده ها این صداقت را در رهبری تشخیص ندادند، آن گاه تکلیف چیست؟ به قول مائو راه حلّ این تضادها چیست؟ مائو در جواب می گوید: «… متد دموکراتیک حل تضادهای میان مردم در سال 1942 در فرمول “اتحاد، انتقاد، اتحاد” خلاصه شد. یعنی با شروع از خواست وحدت، تضادها را به وسیلۀ انتقاد یا مبارزه حل می کنیم، و به اتحاد تازه ای در سطح نوینی می رسیم.» (در مورد راه حل تضادها در میان مردم، ص 82). لُب کلام در این جاست که پس از بحث ها، انتقادات و مبارزات، دست آخر رهبری کماکان در جای خود باقی می ماند و اتحاد رهبری با توده ها حفظ می شود. در سراسر جریان امکان این که اصولاً رهبری عوض شود و توده ها رهبری جدیدی انتخاب کنند، کاملاً حذف می گردد. تعجبی هم ندارد. تا زمانی که قدرت دولتی در دست رهبری حزب باشد، چنین امکانی از همان آغاز امر مردود است.

وقتی لنین صحبت از حزب طبقۀ کارگر به مثابۀ رهبری طبقۀ کارگر می کند، مقصودش همواره رهبری سیاسی طبقۀ کارگر است و نه رهبری در قدرت. انتخاب رهبری سیاسی بر اساس برنامه های مختلف سیاسی و توسط نمایندگان انتخابی طبقۀ کارگر در شوراها انجام می یابد و قدرت همواره در دست شوراهای توده ای محفوظ است. به عبارت دیگر، حزب برای طبقه تصمیم نمی گیرد، بلکه برنامۀ سیاسی را به طبقه پیشنهاد می کند. از این روست که طبقۀ کارگر می تواند به طور دموکراتیک و بر مبنای تجربه، آگاهی و قضاوتش برنامۀ سیاسی جدیدی یعنی رهبری جدیدی را برای خود برگزیند.

معیارهای اخلاقی مائو برای تشخیص یک رهبری وفادار، خاطرۀ نارودنیک ها را در فکر زنده می کند، ولی با اصول ابتدایی مارکسیسم بیگانه است. در تحلیل نهایی، بینش مائو از دموکراسی (من­جمله از دموکراسی حزبی) بیان منافع بوروکراسی حزبی است. بوروکراسی هرگز حاضر به تسلیم قدرت خود به توده های کارگر و دهقان نخواهد بود.

د. اندیشۀ مائو و خطر احیای «بورژوازی»

تئوری های مائو دربارۀ خطر احیای «بورژوازی» در جامعۀ سوسیالیستی در اوایل و اواسط دهۀ 60 در واکنش به تیرگی مناسبات سیاسی با دولت شوروری تدوین یافت. شکی نیست که سران کرملین مسئول اصلی انشعابات چین و شوروی اند. آن ها جنایتکارانه و در پیروی از سیاست های سازشکارانه با امپریالیزم و زد و بندهای مدوام با واشنگتن، پاریس و دهلی از کمک به دولت جوان کارگری چین دریغ ورزیدند. در سال های آخر دهۀ 50، بوروکراسی شوروی که نسبتاً از شرایط موجود جهانی رضایت داشت، برای تثبیت موقعیت خود در اروپای شرقی درصدد برقراری دتانت (Détente) با امریکا بود. از سوی دیگر امریکا که از پیروزی انقلاب چین و ویتنام در آسیای جنوب شرقی به وحشت افتاده بود، قطع هرگونه کمک نظامی شوروی به دولت چین را پیش شرط اصلی دتانت می دانست.

ولی چین هنوز در تنش های شدید سیاسی و اقتصادی، و انزوای بین­المللی به سر می برد. حکومت کومینتانگ در تایوان از جانب تقریباً کلیۀ کشورهای سرمایه داری به عنوان حکومت رسمی و قانونی سرزمین چین شمرده می شد و دولت بورژوایی هند در حال تجاوز به سرزمین تبت در داخل خاک چین بود. در این شرایط، قبول همزیستی مسالمت­­آمیز با امپریالیزم برای چین امکان نداشت. در واقع تلاش چین جهت دفاع از خود در مقابل هند، بازگردانیدن تایوان و مسلح شدن به نیروی اتمی، مسألۀ مرگ و زندگی دولت جوان کارگری محسوب می شد. لکن بوروکراسی شوروی به منظور آن که شروط امریکا را برای دتانت پذیرفته باشد، بی­رحمانه از حمایت از چین در جنگ با هند و بازگردانیدن تایوان سرباز زد و دست آخر هم در سال 1960 قرارداد اتمی خود را با چین لغو کرده، کلیۀ مشاوران و کارشناسان خود را از خاک این کشور خارج ساخت و چین را در انزوای کامل رها کرد. در چنین شرایط عزلت بود که بوروکراسی مائوئیستی واکنش شدیدی از خود نشان داد و حملات ایدئولوژیک سختی علیه بوروکراسی شوروی آغاز کرد.

قبل از هرچیز لازم است مسأله ای را روشن کنیم. برخلاف تبلیغات بعدی دولت چین و مائوئیست ها، مائو تسه دون خیانت خروشچف را در دنبالۀ خیانت های استالین به انقلاب چین می دانست: «انقلاب چین هنگامی که به پیروزی نائل آمد که خلاف میل استالین عمل کرد. شیطان قلابی خارجی “به مردم اجازۀ انقلاب کردن نمی داد”. لکن کنگرۀ هفتم ما همه را فراخواند که توده ها را بسیج کنند و تمام نیروهای انقلابی موجود را سازمان دهند تا چین نوینی مستقر شود… اگر ما از متدهای ونگ مینگ، و یا به عبارت دیگر از متدهای استالین دنباله روی می کردیم، انقلاب چنین نمی توانست پیروزی یابد. وقتی انقلاب ما به پیروزی رسید، استالین گفت که ]انقلاب[ قلابی است.» (در مورد مسألۀ استالین).

درجای دیگر، مسأله حتی روشن تر بیان می شود: «توجه ما به مقابله با خروشچف جلب شد. از نیمۀ دوم 58 به بعد او می خواست سواحل چین را بلوکه سازد … پس از این در سپتامبر 1959 در دوران مشاجرات مرزی چنین و هند، خروشچف از نهرو در حمله به ما حمایت کرد … بعد خروشچف به چین آمد و در مراسم جشن دهمین سالروز پیروزی انقلاب در ماه اکتبر، از سکوی خودمان به ما حمله کرد … تمام سال 1960 را به ستیزه با خروشچف گذراندیم. پس می بینید که میان کشورهای سوسیالیستی و در چارچوب مارکسیزم-لنینیزم مسأله ای به مانند این می توانست ظاهر شود. ولی در واقع ریشۀ آن عمیقاً در گذشته قرار داشت، در وقایعی که مدت ها پیش روی داده بود. آن ها اجازه ندادند چین انقلاب کند: این در سال 1945 بود. استالین می خواست چین را از انقلاب بازدارد، او می گفت که ما نباید جنگ داخلی داشته باشیم و باید با چیانگ کایچک همکاری کنیم، و این که در غیر این صورت ملت چین از میان خواهد رفت. اما ما به آن چه او گفت عمل نکردیم. انقلاب به پیروزی رسید. پس از پیروزی انقلاب، او شک کرد که چین یک یوگسلاوی باشد، و این که من تیتوی دومی شوم. بعداً وقتی من برای امضای معاهدۀ اتحاد و همکاری دو جانبۀ چین و شوروی رهسپار مسکو شدم، ما وارد کشمکش جدیدی شدیم. او حاضر به امضای معاهده نبود. پس از 2 ماه مذاکره، او بالأخره آن را امضا کرد.» (سخنرانی در پلنوم دهم هشتمین کمیتۀ مرکزی- سال 1962، ص 191 از کتاب Mao Unrehearsed. تأکید از ماست).

به خوبی روشن است که مائو میان سیاست های خروشچف و استالین هیچ فرقی نمی بیند و ریشۀ اختلافات چین و شوروری را در خیانت های استالین می داند. ولی چرا بعدها کنگرۀ بیستم حزب کمونیست شوروی نقطۀ عطفی در تاریخ شوروی اعلام شد؟ چه طور شد که استالین رهبر کبیر پرولتاریا باقی ماند، ولی خروشچف (بهترین یاور استالین)، «رهبر بورژوازی» خوانده شد؟ دلایل تغییرات بعدی را باید در دو سطح بررسی نماییم.

مائو تسه دون اگرچه در عمل از اطاعت کورکورانۀ دستورات استالین خودداری کرد، ولی به خاطر کیش شخصیت استالین هرگز جرأت ابراز علنی مخالفت های خود را ننمود. انتقاد علنی به سیاست های استالین همان و خطر برکنار شدن از رهبر حزب همان. در دوران استالین، مائو نسبت به «انحرافات» او سکوت اختیار کرد. در واقع کیش شخصیت مائو متکی بر کیش شخصیت استالین بود. متعاقب «استالین­زدایی» در کنگرۀ 20 حزب کمونیست شوروی، اگرچه مائو برخی از انتقادات خود را نسبت به «انحرافات» استالین بروز داد، ولی هنوز «جوانب مثبت» وی را می باید خدشه ناپذیر باقی می گذاشت، چرا که نفی کلّ مقام وی نفی کل سیمای گذشتۀ حزب کمونیست چین به شمار می رفت و ضربه ای می بود بر کیش شخصیت مائو که بر «جوانب مثبت» استالین استوار بود. استالین، هر که بود و هر چه می کرد، نمی توانست «رهبر بورژوازی» خوانده شود، چه در غیر این صورت باید گفته می شد که حزب کمونیست چین سال های سال از «رهبر بورژوازی» شوروی پیروی می کرده و آن را تحسین می نموده است!

در تکامل تئوری مائو مبنی بر «احیای بورژوازی» در شوروی مطلب دیگری نیز باید مدّ نظر قرار گیرد. «استالین­زدایی» در حزب همراه بود با دسانترالیزه شدن نسبی اقتصاد شوروی. در این فراشد اقتصادی اقشار بوروکرات و تکنوکرات صاحب اختیارات بیش­تری در سطح محلی شدند. در دوران رهبری استالین این اقشار صاحب امتیازات مادی فراوانی بودند (حتی خیلی بیش­تر از آن چه در زمان خروشچف نصیبشان می شد). ولی این امتیازات عمدتاً با تجویز بوروکرات های عالی رتبه و از بالا به پایین، به آن ها اعطا می گشت. میزان پاداش تکنوکرات ها و بوروکرات های محلی توسط ارگان های فوقانی حزبی و بادرنظر گرفتن میزان «وفاداری» و اطاعتشان از رهبری حزب تعیین می شد و صرفاً بستگی به این داشت که آیا مقامات رهبری آن ها را سر به زیر و مطیع تشخیص می دادند یا خیر. در هر حال به خاطر متمرکز بودن شدید برنامه ها و پروسه های اقتصادی، این اقشار با وجود امتیازات مادی سرسام­آورشان، در سطح ملی صاحب قدرت و اختیار تصمیم­گیری چندانی در امور اقتصادی یا سیاسی نبودند و اگرهم حرکت مستقلی در این زمینه از خود نشان می دادند، به شدت مجازات و سرکوب می شدند.

پس از مرگ استالین، مبارزات ضدّ بوروکراتیکی که در کشورهای آلمان شرقی، لهستان و مجارستان علیه سیستم استالینیستی روی داد و وقوع یک سلسله بحران های اقتصادی و سیاسی در شوروی که محصول تمرکز شدید پروژه های اقتصادی و فرم های تشکیلاتی بود، بوروکراسی مسکو را واداشت تا با دسانترالیزه کردن نسبی اقتصاد پایۀ وسیع­تری در سطح بوروکراسی برای خود کسب کند. شاخص های پولی، بارآوری کار و مقدار تولید در واحدهای گوناگون صنایع مصرفی برای تخصیص هزینه ها مورد استفاده قرار گرفتند و درآمد اقشار تکنوکرات و بوروکرات از این پس به وسیلۀ میزان «سود»، یعنی میزان تولید و بارآوری کار در سطح محلی، تعیین می شد. این اقشار در برخی از تصمیم گیری های اقتصادی و سیاسی نیز شرکت داده شده بودند. به طور کلی تغییرات مزبور در جهت فرم های برنامه­ریزی و شکل های تولیدی ای بود که در طول سال های 1961-66 در چین تحت رهبری میانه­روها مورد اجرا قرار می گرفت.

پس می بینیم که تدوین تئوری «احیای بورژوازی» در واقع واکنش مائو به تکامل کمابیش هم زمان دو پدیدۀ مشابه در چین و شوروی است. شباهت سیاست های اقتصادی میانه­روها با سیاست های جدید حزب کمونیست شوروی تحت خروشچف غیرقابل تردید و انکار می نمود.

جوهر این تئوری مائو از این قرار است: پس از سرنگونی دولت بورژوازی و حتی در جامعۀ سوسیالیستی، طرز تفکر بورژوایی در بسیاری از افراد خرده بورژوا و عناصر سابق طبقۀ بورژوازی به خاطر نداشتن آموزش و فرهنگ صحیح پرولتاریایی، هم­چنان باقی می ماند. این افراد همواره در پی سودجویی شخصی و انگیزه های مادی خود هستند و می توانند با حیله و نیرنگ به داخل حزب طبقۀ کارگر نفوذ کرده، از آن جا درصدد غصب رهبری حزب و احیای سرمایه داری برآیند (همانند کودتای خروشچف در کنگرۀ 20 حزب کمونیست شوروی). به سخن دیگر، مبارزۀ طبقاتی در جامعۀ سوسیالیستی در سطح ایدئولوژیک برای مدت های طویلی ادامه دارد. از این رو حزب طبقۀ کارگر موظف است با تحکیم دیکتاتوری پرولتاریا همیشه علیه حامیان ایدئولوژی بورژوایی مبارزه کند و از طریق کمپین های آموزشی غریزه های فردگرایانۀ بورژوایی توده ها و اقشار خرده بورژوا را کاملاً شسته و تفکر پرولتاریایی را به آن ها یاد دهد.

جالب این جاست که در دهۀ 1950 مائو نه تنها «بورژوازی» ملی را جزئی از جبهۀ خلق در مبارزه علیه فئودالیزم و امپریالیزم می دانست، بلکه مدعی بود که می توان از بورژوازی (به مثابۀ یک طبقه) برای ساختمان سوسیالیزم «استفاده» کرد (و «استفاده» هم صورت پذیرفت، چه در زمانی که بورژوازی صاحبت صنایع داخلی بود و چه وقتی که بورژوازی پس از ملی شدن این صنایع در رأس مدیریت آن ها قرار گرفت). در این دوره مائو تضاد اساسی جامعۀ چین را تضاد بین خلق با امپریالیست ها، فئودال ها و بورژوازی وابسته به امپریالیسم می نامید. تضاد پرولتاریا و بورژوازی «ملی» در جبهۀ خلق حداکثر غیرعمده تلقی می شد، زیرا که مائو خواستار حفظ سازش با بورژوازی «ملی» بود. لکن در دهۀ 60 مائو خیال مبارزه با رقبایش در جناح میانه رو را داشت و لذا نخست آن ها را متهم به «پیروی از راه کاپیتالیزم» کرد و بعد هم تضاد اساسی جامعۀ درحال گذار از سرمایه داری به سوسیالیزم، و حتی جامعۀ سوسیالیستی، را تضاد بین پرولتاریا و بورژوازی اعلام نمود. به همان ترتیب که تئوری های قبلی مائو توجیه سیاست های سازش­کارانۀ او با بورژوازی چین بود، تئوری «احیای بورژوازی» هم حربه ای به شمار می رفت برای مبارزه علیه دشمنان حزبی او. برای مائو اصولاً تئوری نقشی جز توجیه سیاست های لحظه ای وی را نداشته است و بدین دلیل او می تواند (بدون آن که خود آگاه باشد) با گذشت زمان و تغییر اوضاع و احوال تئوری جدیدی علم نماید که اگرچه سرتاپا در تضاد با تئوری های قبلی است، ولی سیاست های کنونی او را که از دیدگاه او منطبق با شرایط جدید است، توجیه کند.

تئوری مائو مبنی بر «احیای سرمایه داری» در شوروی، بیان این واقعیت است که او از ابتدایی ترین اصول مارکسیزم بی­خبر بوده است و برخی از فرم های ظاهری نظام سرمایه داری (تولید خرده کالایی، استفاده از معیارهای پولی، شاخص سود و قانون عرضه و تقاضا برای تخصیص هزینه ها و غیره) را با محتوای اصلی شیوۀ تولید سرمایه داری (مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، تولید کالایی تعمیم یافته، وجود سرمایه های خصوصی که مستقل از کانال دولتی در رقابت با یک دیگرند، انگیزه برای تولید هرچه بیشتر ارزش اضافی، استقلال کامل سرمایه های خصوصی از یک دیگر و فقدان یک برنامۀ اقتصادی مرکزی) عوضی می گیرد. اگر نگاهی هرچند سطحی به اقتصاد کنونی شوروی بیفکنیم، خواهیم دید که هیچ یک از خصوصیات عمدۀ جامعۀ سرمایه داری در آن به چشم نمی خورد. ولی لازم نیست که بر سر اقتصاد کاپیتالیستی و وجود آن در شوروی با مائو به بحث بپردازیم. تجدیدنظرطلبی (رویزیونیزم) مائو در سطح خیلی ابتدایی تری آشکار است.

مائو ادعا می کند که پس از سرنگونی سرمایه داری و از میان رفتن مالکیت خصوصی، سرمایه داری امکان دارد در فراشدی تدریجی و مسالمت آمیز، در نتیجۀ نیرنگ های عدّه ای با غریزه های بورژوایی و به خاطر سیاست های اشتباه آمیز رهبری حزب و سست بودن دیکتاتوری پرولتاریا ]بخوانید حزب[ احیا شود. این نظری، تئوری لنینیستی دولت را که بنا بر آن چنین تغییرات بنیادی به تدریج یا با مسالمت امکان پذیر نیست، کاملاً نفی می کند. طبقۀ نوظهور بورژوازی اگرهم به وجود آید، فقط در نتیجۀ یک جنگ داخلی علیه توده های زحمتکش است که می تواند دولت کارگری (من­جمله بوروکراسی) را متلاشی کند و قدرت را در دست گیرد. تئوری مائو که راه مسالمت آمیز تغییر دولت کارگری به دولت سرمایه دار را ممکن می داند، در واقع همان رفرمیزم است که در اندیشۀ مائو وارونه گشته است. از سوی دیگر مائو علت اصلی خطر برقراری مجدد کاپیتالیزم را در قلمرو ایدئولوژیک می داند و نه در پایه های مادی جامعه، بنابراین او نتیجه می گیرد که اگر رویزیونیزم از سطوح تئوریک، علمی و هنری و ادبی ریشه­کن نشود، سرانجام دیکتاتوری پرولتاریا سرنگون خواهد شد. شاید ایده­آلیزم و ذهنی گرایی مائو در هیچ کجا تا بدین اندازه خود را نمایان نکرده باشد. او به وزنۀ ایدئولوژی حتی خیلی بیشتر از ایده­آلیست های بورژوایی اهمیت می دهد، تا جایی تضاد اساسی جامعۀ سوسیالیستی را تضاد بین ایدئولوژی پرولتاریایی و بورژوایی اعلام می کند. مارکسیست ها هرگز معتقد نبوده اند که عقاید طبقات ارتجاعی ای که قدرت سیاسی و اقتصادی­شان را در نتیجۀ یک انقلاب اجتماعی از دست داده اند، قادر به تغییر تدریجی ماهیت طبقاتی و ساختمان دولت است. چنین تحلیلی با ماتریالیزم تاریخی بیگانه است و در تحلیل نهایی بیانگر ایدئولوژی یک قشر بوروکراتیک است که برای حفظ قدرت خود در مقابل طبقۀ کارگر و برای مبارزه علیه جناح دیگ بوروکراسی مجبور به تحریف واقعیت، خیال پردازی، ذهنی گرایی و برخورد ایده­آلیستی به مسائل اجتماعی می باشد، چرا که هرگونه بررسی ماتریالیستی و مارکسیستی جامعه، نقش بناپارتیستی مائوئیستی را در انظار توده های زحمتکش فاش می سازد و به افسانۀ رسالت «دیکتاتوری پرولتاریا» (بخوانید: «دیکتاتوری بوروکراسی») در چین پایان می دهد. از این نقطه نظر، نقش اندیشۀ مائو تسه دون در توجیه مقام و رسالت بوروکراسی مائوئیستی بی شباهت به نقش ایدئولوژی بورژوایی در توجیه نظام طبقاتی سرمایه داری، نیست. مائو از تحلیل خود دربارۀ جامعۀ در حال گذار از سرمایه داری به سوسیالیزم نتیجه می گیرد که در این دوران، مبارزۀ طبقاتی اجباراً شدت می یابد و حتی امکان دارد صدها سال پس از استقرار جامعۀ سوسیالیستی ادامه پیدا کند، از این رو حزب طبقۀ کارگر برای ممانعت از احیای سرمایه داری موظف است دیکتاتوری پرولتاریا را هرچه بیشتر تحکیم دهد و به شدت با غریزه های بورژوایی اقشار مختلف اجتماعی (روشنفکران، کارشناسان، خرده بورژواها و غیره) مبارزه جوید. این یکی از تجدیدنظرطلبی های مائو در اصول مارکسیزم است. لنین در دولت و انقلاب به تفصیل شرح می دهد که طبقۀ کارگر پس از داغان کردن دولت بورژوازی، خود احتیاج به دولت جدیدی دارد (یعنی شوراهای مسلح کارگری، دهقانان و سربازان) تا از منافع اکثریت زحمت­کشان در مقابل اقلیت استثمارگر (بورژوازی) دفاع کند. ولی از آن جا که در دوران درحال گذار از سرمایه داری به کمونیزم اقلیت استثمارگر رو به انحلال رفته، تضادهای طبقاتی به تدریج کاهش می یابند، دولت هم به مثابۀ وسیلۀ قهر طبقۀ کارگر بر طبقۀ بورژوازی رو به زوال می رود و دیکتاتوری پرولتاریا به تدریج از میان می رود.

در واقع مائو درست نتیجۀ معکوس لنین را می گیرد: دیکتاتوری پرولتاریا در جامعۀ درحال گذار نه تنها رو به زوال نمی گذارد، بلکه شدت هم می یابد. این تجدیدنظرطلبی در مارکسیزم برای توجیه تشدید نقش دولت به عنوان آلت اختناق بوروکراسی مائوئیستی، چه علیه جناح میانه رو و چه علیه توده های کارگر و دهقان استفاده می شود. (البته میانه­روها نیز از دولت برای مقاصد و منافع خود حتی خیلی بیشتر از جناح مائوئیستی استفاده می برند، لکن آن ها نیازی به تئوری بافی در مورد آن برای خود نمی بینند و به دزدیدن تئوری مائو قانع اند).

*****

خلاصه این که در فراشد انقلاب چین، مائو تسه دون از تجارب گوناگون حزب کمونیست در رابطه با مسائل و تکالیف مختلف انقلاب، فرمول های تئوریکی استنتاج کرد و برمبنای آن ها سیستم ایدئولوژیکی پی­ریزی کرد که بدون شک باید سرچشمۀ تمام سیاست هایش محسوب شود.

ولیکن نقش سیاسی اندیشۀ مائو در صحنۀ اجتماعی و رابطۀ آن با بوروکراسی مائوئیستی چیست؟

قبلاً هم گفتیم که بوروکراسی مائوئیستی در سرتاسر طول انقلاب چین، نقش بناپارتیستی میان طبقات و اقشار گوناگون اجتماعی ایفا کرده است (در مراحل اولیۀ انقلاب میان چهار طبقل بورژوازی ملی، خرده بورژوازی، طبقۀ کارگر و اقشار دهقانی، و در مراحل بعدی میان توده ها از یک طرف و اقشار بوروکرات و تکنوکرات از طرف دیگر). پایه های عینی موجودیت این بوروکراسی در برقراری تعادلی میان اقشار اجتماعی است. و دقیقاً به این خاطر مساعی جناح مائو در جهت حفظ این تعادل است. اما از سوی دیگر بوروکراسی مائوئیستی به دلایل تاریخی به جوهر بسیار ناتوان بوده است و ساختار تشکیلاتی­اش بر جنبش توده ای متکی است. بنابراین واضح است که در شرایط بحران ها و تنش های اقتصادی و سیاسی و تضادهای طبقاتی تعادل میان اقشار متضاد اجتماعی ضرورتاً متزلزل و ناپایدار باقی می ماند؛ به طوری که همواره امکان دارد که یکی از این اقشار بقیه را از میدان به در کند. جناح مائو جهت جلوگیری از برهم خوردن توازن قوا به نفع بوروکراسی دولت یا تکنوکراسی، به کمپین های اصلاحی برای کوبیدن این اقشار دامن می زند و از تبلیغات ایدئولوژیکی خویش جهت بسیج توده ها برای مبارزه علیه آنان استفاده می کند. در این گونه کمپین ها بوروکراسی برخی از چکیده های اندیشۀ مائو را در میان توده ها ترویج می دهد، نظیر این که «مبارزات طبقاتی در جامعۀ سوسیالیستی تشدید می یابد»، «بورژوازی همواره در کمین نشسته است»، «باید دیکتاتوری پرولتاریا را تحکیم بخشید و با آن بر فرق بورژوازی کوفت». ولی از آن جا که هدف بوروکراسی مائوئیستی تنها برقراری مجدد تعادل سیاسی است، مبارزات توده ها علیه بوروکراسی دولتی و تکنوکراسی نباید از چارچوب معینی تجاوز کند. به طور مشخص، پایه های عینی وجود بوروکراسی و تکنوکراسی نباید به مخاطره افتد، چرا که در چنین حالتی کلّ ساختار بوروکراتیک و از جمله نقش رهبری مائوئیستی در حفظ تعادل آن در معرض خطر قرار می گیرد. از این روست که جناح مائو سعی دارد به کمپین های خود هرچه بیشتر رنگ ایدئولوژیک دهد، بیشتر با طرز تفکر «بورژوایی» به مبارزه برمی خیزد تا با خود «بورژوازی»، هدفش سرکوب زیاده­روی ها، انگیزه های مفرط مادی و قدرت طلبی های محافظه کارترین اقشار بوروکرات و تکنوکرات است نه سرنگونی کل نظام بوروکراتیک که خود جزئی از آن است. بی جهت نیست که از دیدگاه مائو، مبارزۀ طبقاتی میان پرولتاریا و «بورژوازی» در جامعۀ سوسیالیستی همواره ادامه دارد و هیچ­گاه خاتمه نمی یابد، و این که پرولتاریا باید هر ده سال یک بار مبارزه ای علیه بورژوازی به راه اندازد تا وی را سرجای خود بنشاند و پس از آن ده سال دیگر به انتظار مبارزۀ جدیدی با «بورژوازی» به سر برد. به عبارت دیگر جناح مائو از انجماد کامل بوروکراسی دولتی و تثبیت قدرت آن بیم دارد و هدفش جلوگیری از این گرایش از طریق تکیه بر مبارزات توده ای است. لکن موازنۀ موجود از قطب مخالف آن نیز می تواند درهم شکسته شود. اگر در جریان مبارزۀ ضدّ بوروکراتیک توده ها، کنترل جنبش توده ای از دست رهبری مائوئیستی خارج شود، و در نتیجه گرایش های توده ای مستقلی نمودار گردند که از آگاهی رشد یابندۀ ضدّ بوروکراتیک برخوردار بوده و ضربات مهلکی بر بوروکراسی وارد آوردند و بوروکراسی را در مجموع در مقام ضعیف­تری قرار دهند، آن گاه رهبری مائوئیستی و اندیشۀ مائو چهرۀ دیگر خود را نمایان می کنند. این بار اصول «تحکیم دیکتاتوری پرولتاریا علیه آنارشیست ها و ماورای چپ­روها» و «لزوم پیروی از رهبری حزب برای سامان بخشیدن امور اقتصادی و سیاسی» تبلیغ می شود و اندیشۀ مائو وسیله ای می گردد برای توجیه اختناق علیه مبارزات توده ای.

اندیشۀ مائو تبلور این ماهیت دوگانۀ بوروکراسی بناپارتیستی مائوئیستی است: از طرفی حفظ رابطۀ نزدیک یک رهبری و توده ها را لازم می داند و از این رو در پوشش مبارزه با خطر «احیای بورژوازی» بسیج توده ها را عامل مؤثری در پیش گیری از این خطر (یعنی انجماد کامل بورورکراسی و تکنوکراسی و تثبیت قدرتشان در حزب) ارزیابی می کند. از طرف دیگر برای حفظ تعادل نظام بوروکراتیک و تحت لوای ضرورت پیروی از رهبری حزب کمونیست، سرکوب جنبش های مستقل ضدّ بوروکراتیک توده ای را شرط اساسی هرگونه بسیج و مبارزۀ توده ای برمی شمارد.» بت­سازی از بسیج توده ای «همراه با» تبلیغ کیش شخصیت مائو نمایانگر این دو جنبۀ به ظاهر متضاد ایدئولوژی انتگرال مائوئیستی است.

در انقلاب فرهنگی چین ماهیت بناپارتیستی رهبری مائوئیستی که خطوط کلی آن را در بالا ترسیم نمودیم، به طرز چشمگیری خود را عیان می کند. مائو با بسیج توده ها علیه بوروکراسی دولتی نفوذ رشد یابندۀ تکنوکراسی و «میانه­روها» را کاهش می دهد، ولی همین که توده ها در صدد ساختن ارگان های قدرت خرید خود برمی ایند تا به طور مستقل علیه کلّ نظام بوروکراتیک برخیزند، رهبری مائوئیستی به سرعت و با توسل به اختناق و مداخلۀ ارتش به حرکات مستقل توده ها پایان می بخشد، و سرانجام از طریق مصالحه با جناح میانه­روها سیستم بوروکرایتک را در مقابل مبارزات سهمگین توده ها حفظ می کند.

در بررسی انقلاب فرهنگی باید قبل از هر چیز چند مطلب اساسی را مدّ نظر بگیریم.

به خاطر ساختار بوروکراتیک حزب کمونیست و فقدان بحث های دموکراتیک اختلافات سیاسی و برنامه­ای دو جناح اصلی حزب از دیدگاه توده ها و حتی اعضای حزب همواره بسیار مبهم و روشن جلوه می کرد. بدون شک انگیز توده ها جهت مبارزه علیه بوروکراسی دولتی اگرچه از جانب جناح مائو تحریک شد، اما به جوهر از منافع عینی و مادی آنان و از کینۀ شدیدشان نسبت به دستگاه بوروکراتیک و منافع سرشار اقشار بوروکرات و تکنوکرات ناشی بود. ایدئولوژی کذایی مائوئیستی که برمبنای وجود بورژوازی در داخل حزب قرار داشت، افکار توده ها را از درک صحیح و روشن ماهیت نظام اجتماعی و نقش حزب کمونیست منحرف می ساخت. شیوه های بوروکراتیک مبارزات سیاسی دو جناح که دروغ­پردازی، و افترازنی را جایگزین بحث دموکراتیک سیاسی می کردند، ریشۀ اختلافات درون رهبری را هرچه بیشتر مبهم و ساختگی می نمایاند تا جایی که منازعات سیاسی دو جناح خود را به صورت کشمکش هایی برای کسب قدرت رهبری نشان می داد. البته چنین نمایشی قابل توضیح است. در سازمان بوروکراتیکی نظیر حزب کمونیست چین هر جناحی که بتواند به طریقی قدرت رهبری را از رقیب خود به دست آورد، خواهد توانست سیاست های خود را به کرسی بنشاند، بدون این که نیازی به رعایت اصول دموکراسی حزبی در اتخاذ برنامه ها داشته باشد. در هر حال، بحث دموکراتیک اختلافات سیاسی می تواند ماهیت واقعی هر دو جناح را برای توده ها آشکار نماید و از این لحاظ باب طبع هیچ یک از طرفین نمی باشد. پس واضح است که چرا جناح مائو در انقلاب فرهنگی کسب قدرت رهبری را شرط لازم و کافی حلّ اختلافات سیاسی خود با میانه­روها حول برنامه های اقتصادی و سیاسی می دانست.

ریشه های اختلاف دوجناح بازتاب تضادهای دو قشر بوروکراتیک است که برآیند دو مرحلۀ مختلف از فراشد انقلاب چین می باشند. در بخش های گذشته، ما این اختلاف را بررسی نمودیم. این جا به ذکر حوادث انقلاب فرهنگی بسنده می کنیم. ادامه دارد

رجوع شود به فصل 21 کتالب J.P. Harrison

ما در این جا فقط آن جوانبی از فراشد دسانترالیزه شده را نام برده ایم که مستقیماً اندیشۀ مائو را تحت تأثیر قرار داده اند.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *