فلسفۀ پراکسیس در اندیشۀ رزا لوکزامبورگ

میشل لووی

ترجمه: کامران بهروش

انگلس در معرّفی نوشتۀ مارکس با عنوان ” تزهایی پیرامون فوئرباخ” (1845) که پس از مرگ نویسنده، در سال 1888 منتشر گردید،Aufhebung : نفی؛ پایندگی؛ بالندگی- از ماتریالیسم و ایده آلیسم پیشین فراتر می رود، و یک تئوری نوین را فرموله می کند که ما می توانیم آن را به فلسفۀ پراکسیس تعبیر کنیم. در همان حال که ماتریالیست های فرانسوی قرن هجدهم بر نیاز به تغییر شرایط مادّی به منظور تغییر بشر تأکید داشتند، ایده آلیست های آلمانی اظهار می داشتند که به دنبال شکل گیری آگاهی جدید افراد، جامعه خود دستخوش دگرگونی خواهد شد.

مارکس در تقابل با این دو برداشت یک جانبه- که لاجرم به بن بست رسیدند- و هم چنین در تقابل با جستجو برای یافتن یک “معلم بزرگ” یا “منجی بشریّت”، در تز سوّم خود تأکید می کند که:

“تقارنِ دگرگون سازی شرایط و فعّالیت های انسانی یا دگرگونیِ خود (Selbstveränderung )، تنها می تواند در پراتیک انقلابی، درک و به طور عقلانی فهم شود”. (1)

به بیان دیگر: در پراتیک انقلابی، و در اقدام جمعی برای رهایی است که سوژۀ تاریخی- طبقات تحت ستم- هم زمان هم شرایط مادّی و هم آگاهی خود را دگرگون می سازند. مارکس در ایدئولوژی آلمانی (1846) به این مسائل بازمی گردد و چنین می نویسد:

“بنابراین انقلاب نه تنها به این دلیل ضروری است که طبقۀ حاکم به هیچ طریق دیگری سرنگون نمی شود، بلکه به این دلیل نیز لازم است که طبقۀ سرنگون کنندۀ آن فقط در یک انقلاب می تواند موفق به زدودن همۀ آلودگی های قرون و اعصار از خود شده، و برازنده و شیاستۀ بنیان گذاری جامعه ای نوین گردد”. (2)

معنای این پاراگراف اینست که رهایی انقلابی به دست خود، تها شکل ممکن از رهایی است: طبقات تحت ستم تنها از طریق پراکسیس خود، از طریق تجربۀ خود در عمل است که می توانند به موازات واژگون ساختن قدرت سرمایه، آگاهی خود را دگرگون کنند. البته درست است که در متون بعدی- به عنوان مثال، اثر مشهور “مقدّمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی” (1857)- ما با یک دیدگاه به مراتب جبری تر رو به رو می شویم که در آن انقلاب به مثابۀ نتیجۀ اجتناب ناپذیر تضاد میان نیروهای مولده و مناسبات تولیدی معرّفی می شود؛ با این وجود، نوشته های سیاسی مهمّ مارکس، هم چنان گواهی می دهد که اصل “رهایی کارگران به دست خود آن ها”، هم چنان الهام بخش تفکر و عمل او بوده است.

آنتونیو گرامشی کسی بود که در “یادداشت های زندان” خود- دهۀ 1930- برای نخستین بار از عبارت “فلسفۀ پراکسیس” در اشاره به مارکسیسم استفاده کرد. البته برخی بر این گمان اند که کاربرد این عبارت، صرفاً ترفندی برای گمراه کردن زندانبانان فاشیست او بوده است که احتمالاً نسبت به هرگونه اشاره و ارجاع به مارکس محتاط بوده اند؛ با این حال چنین استدلالی توضیح نمی دهد که چرا گرامشی از این عبارت، و نه عبارات دیگری هم چون “دیالکتیک منطقی” یا “فلسفۀ انتقادی” استفاده کرد. در واقع گرامشی با بکارگیری این تعبیر، به شکلی دقیق و منسجم، روی چیزی دست می گذارد که مارکسیسم را به عنوان یک جهان بینی خاص متمایز می سازد و به علاوه خودِ او را نیز به نحوی رادیکال از قرائت های پوزیتیویستی و تکامل گرایانه از ماتریالیسم تاریخی، جدا می کند.

تعداد انگشت شماری از مارکسیست های قرن بیستم به اندازۀ رزا لوکزامبورگ به روح این فلسفۀ مارکسیستی پراکسیس نزدیک بودند. رزا در حقیقت نه متون فلسفی نگاشت و نه روی تئوری هایی سیستماتیک کار کرد؛ همان طور که ایزابل لورایرو می گوید، “ایده های او که در انبوهی از مقالات روزنامه، جزوات، سخنرانی ها، نامه ها (…) پراکنده است، بیش تر واکنش های سریع به رویدادها بوده تا ساخت یک تئوری منطقی و دارای انسجام درونی”.(3)

به هر روی فلسفۀ مارکسیستی پراکسیس که رزا به شکلی ابتکاری و خلاقانه تفسیر می کند، به معنای واقعی کلمه، جریان غالب بر آثار و عمل او به عنوان یک انقلابی است. امّا اندیشۀ او فرسنگ ها با ایستایی و سکون فاصله دارد: اندیشۀ او، اندیشه ای در حرکت است که خود را با تجربۀ تاریخی غنی می سازد. در این جا تلاش خواهیم کرد تا سیر تکامل اندیشۀ او را با مثال هایی روشن سازیم.

این درست که در نوشته های رزا، نوسانی بین جبرگرایی تاریخی- ناگزیر بودن سقوط سرمایه داری- و اراده گرایی در رهایی انسان به دست خود، به چشم می خورد. این موضوع به ویژه در مورد آثار نخستین او (پیش از 1914) مصداق دارد. کتاب “اصلاح یا انقلاب” (1899)، که رزا به واسطۀ آن در جنبش کارگری آلمان و جهان مطرح شد، نمونۀ روشنی از این رویکرد متضاد است. در مقابل برنشتاین، او اظهار می کند که تکامل سرمایه داری الزاماً به فروپاشی (Zusammenbruch ) نظام منجر می شود و این فروپاشی، مسیری تاریخی است که به تحقق سوسیالیسم می انجامد. این گفتۀ رزا، در تحلیل نهایی، همان ایدئولوژیِ پیشرفت محتوم (Inevitable Progress ) است که از دورۀ روشنگری بر غرب تسلط داشته، منتهی به شکل سوسیالیستی اش. آن چه که گفتۀ رزا را از فروغلتیدن به سوی اکونومیسم تقدیرگرا نجات می دهد، آموزۀ انقلابی عمل است: “در مسیر مبارزات طولانی و بی امان، پرولتاریا به درجه ای از بلوغ سیاسی می رسد که به او اجازه می دهد تا نهایتاً به پیروزی قطعی انقلاب دست یابد.” (4)

مفهوم دیالکتیکی آموزش در خلال مبارزه، یکی از محورهای اصلی پلمیک رزا با لنین در سال 1904 است:

” پرولتاریا در مسیر مبارزه است که نیرویی تازه می گیرد و به اهداف خود آگاه می شود. عمل سازمان حزبی، رشد آگاهی پرولتاریا از اهداف مبارزه و ضمناً خود مبارزه، مؤلفه هایی مختلف نیستند که به شکل مکانیکی و بر حسب زمان از یک دیگر تفکیک شوند. تمامی آن ها فقط جنبه های مختلفی از یک مبارزه هستند”. (5)

البته رزا لوکزامبورگ تشخیص می دهد که در خلال این مبارزه، طبقه می تواند مرتکب خطا شود؛ امّا، در تحلیل نهایی “به لحاظ تاریخی، اشتباهاتی که یک جنبش واقعاً انقلابی مرتکب می شد، بی اندازه مفیدتر از خطاناپذیر بودن هوشمندترین کمیتۀ مرکزی است”. رهایی توده های تحت ستم به دست خود آنان، به طور ضمنی اشاره به گذار انقلابی خود طبقۀ انقلابی از طریق تجربیات عملی آن است؛ این امر در عوض نه فقط به ایجاد آگاهی- یکی از مقولات سنتی مارکسیسم- منجر می شود، بلکه ایجاد اراده را هم در پی دارد:

” جنبش بین المللی پرولتاریا به سوی رهایی کامل خود، پروسه ای خاص است. برای نخستین بار در تاریخ تمدّن، مردم در حال ابراز آگاهانۀ ارادۀ خود در تقابل با تمامی طبقات حاکمه هستند. (…) اکنون، توده ها تنها در مسیر مبارزۀ روزمرّه علیه نظم اجتماعی موجود- یعنی در درون چارچوب جامعۀ سرمایه داری- است که قادرند تا این اراده را کسب و تقویت کنند”.(6)

می توان دیدگاه لنین را با دیدگاه رزا لوکزامبورگ مقایسه کرد: برای ولادیمیر ایلیچ، سردبیر روزنامۀ ایسکرا، بارقۀ انقلاب به وسیلۀ پیشتازان سیاسی سازمان یافته، و از بیرون به درون مبارزاتِ خود به خودی پرولتاریا برده می شود؛ برای انقلابی یهودی و لهستانی ما ]رزا [ ، جرقۀ آگاهی و ارادۀ انقلابی در مبارزه، در عمل توده ها شعله ور خواهد شد. البته این درست است که مفهوم حزب نزد رزا به عنوان تجلی ارگانیک طبقه، بیش تر به موقعیّت آلمان ارتباط دارد تا روسیه یا لهستان؛ چه در دو مورد اخیر، مسألۀ تنوّع احزابی که خود را سوسیالیست می نامیدند، مطرح بود.

رویدادهای انقلابی 1905 در امپراتوری روسیۀ تزاری، رزا لوکزامبورگ را بیش از پیش متقاعد ساخت که تأثیر پروسۀ توسعۀ آگاهی توده های کارگر از طریق عمل آموزش (Aufklärung ) حزبی، کم تر از تأثیر تجربۀ عمل مستقیم و مستقل کارگران است:

“خیزش عمومی و ناگهانی پرولتاریا در ماه ژانویه تحت تأثیر انگیزۀ نیرومند وقایع سن پترزبورگ، در ظاهر خود یک کنش سیاسی در اعلام جنگی انقلابی علیه تمامیّت خواهی و استبداد بود. امّا این نخستین اقدام مستقیم، فی النفسه واکنشی به مراتب نیرومندتر بود؛ چرا که برای نخستین بار، احساس طبقاتی و آگاهی طبقاتی میلیون ها نفر را، تو گویی با یک شوک الکتریکی، برانگیخت. (…) استبداد مطلقه در روسیه باید به دست پرولتاریا سرنگون شود. امّا پرولتاریا برای آن که قادر به سرنگون کردن باشد، به درجۀ بالایی از آموزش سیاسی، آگاهی طبقاتی و سازمان نیاز دارد. همۀ این شرایط نمی تواند با جزوات و نشریات محقق شود، مگر تنها با آموزش متقن سیاسی، با مبارزه در مسیر پیوستۀ انقلاب.”(7)

درست است که عبارت مناقشه انگیز او در مورد “جزوات و نشریات” به نوعی دست کم گرفتن اهمیّت تئوری انقلابی در چنین پروسه ای به نظر می رسد؛ ولی با این حال، فعّالیّت سیاسی رزا لوکزامبورگ که دربرگیرندۀ حجم قابل ملاحظه ای از مقالات روزنامه ای و جزوات می شد- دیگر نیازی به یادآوری آثار تئوریک او در حیطۀ اقتصاد سیاسی نیست- بی تردید نشان دهندۀ وزن و اهمیّت فوق العاده ایست که او برای کار تئوریک و پلمیک های سیاسی در پروسۀ تدارک انقلاب، قائل بود.

رزا در جزوۀ مشهور خود در مورد اعتصاب توده ای (1906) هم چنان از استدلالات سنتی و جبری استفاده می کند: انقلاب “به دنبال نیاز به یک قانون طبیعی” رخ خواهد داد. امّا دیدگاه کنکرت او از پروسۀ انقلابی ، دوشادوش تئوری انقلاب مارکس- همان گونه که در “ایدئولوژی آلمانی” مطرح شد- حرکت می کند (هرچند رزا از این اثر اطلاعی نداشت، چرا که تنها پس از مرگ او منتشر گردید): آگاهی انقلابی تنها در مسیر جنبش “پراتیکی” تعمیم می یابد و دگرگونی “عظیم” توده های تحت ستم تنها می تواند از خلال خود انقلاب عمومیّت پیدا کند.

مقولۀ پراکسیس- که برای رزا هم چون مارکس، وحدت دیالکتیک اُبژه و سوژه، و واسطه ایست که از آن طریق طبقۀ در خود به طبقه ای برای خود تبدیل می شود- به او اجازه می دهد تا بر دوراهی فلج کننده و متافیزیکی سوسیال دموکراسی آلمان بین اخلاق گرایی انتزاعی برنشتاین از یک سو و اکونومیسم مکانیکی کائوتسکی از سوی دیگر، فائق شود: چرا که برای اوّلی، دگرگونی “ذهنی”- روحی و اخلاقی- انسان ها، شرط ظهور عدالت اجتماعی است؛ و برای دوّمی، تکامل عینی اقتصادی است که “ناگزیر” به سوسیالیسم منجر می شود. این موضوع به ما کمک می کند تا بهتر درک کنیم که چرا رزا لوکزامبورگ نه فقط با رویزیونیست های نئو-کانتی به مخالفت پرداخت، که هم چنین از 1905 به بعد نیز با استراتژی منفعلانۀ “سیاست صبر کن و ببین”- استراتژی مورد حمایت آن چه که “کانون ارتودوکس” حزب نامیده می شد- در تعارض قرار گرفت.

همین دیدگاه دیالکتیکی نسبت به پراکسیس بود که او را قادر ساخت تا بر دوگانگی سنتی تجسّم یافته در “برنامۀ ارفورت” * حزب سوسیال دموکرات غلبه کند: دوگانگی بین رفرم یا “برنامۀ حدّاقلی” و انقلاب یا “هدف غایی”.

رزا لوکزامبورگ با طرح کردن استراتژی اعتصاب توده ای در آلمان- که نخست در سال 1906علیه بوروکراسی اتحادیه های کارگری، و سپس در سال 1910 در تقابل با کارل کائوتسکی پیشنهاد کرد- مسیری را پی ریخت که قادر به دگرگونی مبارزات اقتصادی یا مبارزه برای حق رأی عمومی در جهان به یک جنبش انقلابی عمومی بود.

برخلاف لنین که میان “آگاهی صنفی” و “آگاهی سوسیال دموکراتیک (سوسیالیستی)” تمایز قائل بود، رزا بین آگاهی پنهان تئوریک– به مثابۀ خصلت جنبش کارگری در طول دوران تسلط پارلمانتاریسم بورژوایی- و آگاهی پراتیک و عملی – که در دورۀ پروسۀ انقلابی، یعنی زمانی ظاهر می شود که خود توده ها، و نه فقط اعضای پارلمان و رهبران حزب، پا به عرصۀ سیاست می گذارند- تفاوت قائل بود؛ به خاطر همین آگاهی پراتیکی-عملی است که سازمان نیافته ترین و واپس مانده ترین لایه ها قادرند تا در دورۀ مبارزۀ انقلابی، به رادیکال ترین عنصر تبدیل شوند. همین فرض، منشأ انتقاد رزا به کسانی است که استراتژی سیاسی خود را بر پایۀ تخمینی مبالغه آمیز از نقش سازمان و تشکیلات در مبارزۀ طبقاتی قرار می دهند- امری که عموماً با دست کم گرفتن پرولتاریای سازمان نیافته توأم است- و نقش آموزشی مبارزۀ انقلابی را به فراموشی می سپارند:

” شش ماه از یک دورۀ انقلابی، کار آموزش و تعلیم این توده های تاکنون سازمان نیافته را تکمیل می کند؛ کاری که ده سال تظاهرات عمومی و توزیع نشریات قادر به انجام آن نخواهد بود”. (8)

ادامه دارد

توضیح مترجم:

* برنامۀ آرفورت (Erfurt Program ): برنامۀ حزب سوسیال دموکرات آلمان که از سوی کنگرۀ آرفورت در اکتبر سال 1891 اتخاذ شد و در مقایسه با برنامۀ گوتا (1875) گامی رو به جلو بود؛ برنامۀ مزبور بر پایۀ دکترین مارکسیستیِ نابودی محتوم شیوۀ تولید سرمایه داری و جایگزینی آن با سوسیالیسم قرار داشت، و بر نیاز طبقۀ کارگر به پیشبرد یک مبارزۀ سیاسی و نقش حزب در این مبارزه، تأکید می کرد. با این وجود، برنامۀ آرفورت شامل توافقاتی بود که شدیداً راه را به سوی اپورتونیسم بازمی کرد؛ به همین جهت این برنامه با نقد جامع و کوبندۀ انگلس زیر عنوان “نقدی بر برنامۀ سوسیال دموکرات” (1891) رو به شد. نقد انگلس، در حقیقت نقد اپورتونیسم کلّ بین الملل دوّم بود.

رهبران حزب سوسیال دموکرات، انتقاد انگلس را از اعضای عمومی حزب مخفی داشتند، و بدین ترتیب هنگام تصویب متن نهایی برنامه، این مهم ترین نظرات انگلس نادیده گرفته شد. برنامۀ آرفورت، کوچک ترین اشاره ای به نیاز برای استقرار “دیکتاتوری پرولتاریا” نداشت.

پانوشت:

(1) Karl Marx, Early Writings, p 422, Penguin Books, Harmondsworth, 1975

(2) http://www.marxists.org/archive/marx/works/1845/german-ideology/index.htm

(3) Isabel Loureiro, Rosa Luxemburg. Os dilemmas da acao revolucionario Unesp, Sao Paulo, 1995, p 23

(4) http://www.marxists.org/archive/luxemburg/1900/reform-revolution/index.htm

(5) Organisational Questions of the Russian Social Democracy, http://www.marxists.org/archive/luxemburg/1904/questions-rsd/index.htm

(6) Ibid.

(7) The Mass Strike, the Political Party and the Trade Unions, http://www.marxists.org/archive/luxemburg/1906/mass-strike/index.htm

(8) Ibid.

از میلیتانت شماره ۴۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *