آنارشیسم و تسخیر قدرت

سامان راد

از میلیتانت شماره ۵۵

در طول سلسله بحث هایی که تاکنون میان «گرایش مارکسیست های انقلابی ایران» با برخی دوستان و رفقای آنارشیست با هدف روشن نمودن نقاط اشتراک و اختلاف در جریان بوده است، یکی از انتقادات مطرح شده علیه مارکسیست ها این بوده است که پس از انقلاب سوسیالیستی و تسخیر قدرت، باز هم قدرت سیاسی و اقتصادی از یک طبقه به طبقه ای دیگر (این بار پرولتاریا) منتقل می شود، و در نتیجه این امر به تضاد طبقاتی و اعمال ارادۀ یک طبقه بر سایر طبقات و اقشار جامعه پایان نمی دهد. این بدفهمی تمام­عیار اصولاً به یک دلیل رخ می دهد و آن این که برای آنارشیست ها، پروسۀ الغای طبقات اجتماعی و بنابراین الغای دولت، پروسه ای است که ظاهراً یک ­شبه اتفاق می افتد یا باید بیفتد.

البته انتقاد بالا، یعنی در واقع این ضدّیت روشن با «تسخیر قدرت»، به هیچ رو در تاریخ آنارشیسم تازگی ندارد. به عنوان مثال، باکونین، که خود خصومت شدیدی با هرگونه نهاد قدرت سیاسی و ازجمله دولت داشت، طی کنفرانسی آنارشیستی در سال 1872 اعلام کرد که:

«… آرمان طبقۀ کارگر، هیچ هدفی به جز ایجاد یک سازمان و فدراسیون اقتصادی مطلقاً آزاد، بر پایۀ کار و برابری، و تماماً مستقل از هرگونه حکومت سیاسی نمی تواند باشد؛ و یک چنین سازمان یا فدراسیونی تنها می تواند از خلال عمل خودانگیختۀ خود پرولتاریا، از خلال اصناف آن ها، از خلال کمون های خودگردان، پا به عرصۀ حیات بگذارد … سازمان سیاسی نمی تواند چیزی به جز تشکیلات حاکمیت، به نفع یک طبقه و به ضرر پرولتاریا باشد… پرولتاریا، اگر قدرت سیاسی را تسخیر کند، به یک طبقۀ حاکمه و استثمارگر تبدیل خواهد شد» (1)

بنابراین آن چه که دوستان آنارشیست ما در این مورد مطرح می کنند، تقریباً تکرار بی­کم و کاست همان مواضع باکونین است. مواضعی که در عمل، خود به یک فاجعۀ سیاسی تمام­عیار و ضربۀ مهلک بر بدنۀ جنبش انقلابی طبقۀ کارگر می انجامد. باید پرسید که آنارشیست های طرفدار این برداشت باکونین در شرایط امروز اروپا یا در زمان طغیان های مشابه آتی در ایران و در زمانی که طبقۀ کارگر تا مرز نابودی دستگاه دولت پیش می رود، چه می کنند و یا خواهند کرد؟ با این برداشت، قاعدتاً باید سریعاً به عنوان «میانجی» بین توده های مردم و دستگاه دولتی قرار بگیرند و از طبقۀ کارگر، به عنوان اکثریت جامعه، بخواهند که هم­چنان زیر نفوذ و انقیاد طبقۀ حاکم و استثمارگر، یعنی اقلیت جامعه، باقی بماند! چرا؟ به این دلیل که ظاهراً اگر این اکثریت جامعه، برای نخستین بار، به حکومت و اعمال نفوذ بر اقلیت سابق (یعنی سرمایه داران) دست پیدا کنند، خود «استثمارگر» می شود! یعنی منطق این بحث چنین است که گویا طبقۀ کارگر، قصد دارد هم­چنان شیوۀ تولید سرمایه داری را حفظ کند، و به این ترتیب خود را به مقام «سرمایه دار» و «استثمارگر» ترفیع، و بورژوازی اقلیت سابق را به مقام «کارگران» تنزل دهد! به علاوه باید پرسید که اگر قرار است طبقۀ کارگر پس از تحمل هزینه های بسیار و خون دادن های فراوان، از درهم شکستن دولت و تسخیر آن صرف نظر کند، پس اصولاً چرا به این جنگ طبقاتی ادامه می دهد؟ چرا باید وارد جنگ شود، ولی از پیروزی نهایی خود چشم بپوشید؟ این ها همان تناقضاتی است که تروتسکی به درستی در مقالۀ «درس های اسپانیا: آخرین هشدار» (1937) و ضمن نقد به آنارشیست ها می گوید:

«چشم­پوشی از تسخیر قدرت، به معنای واگذاری داوطلبانۀ قدرت به گردانندگان آن، یعنی استثمارگران، است. ماهیت هر انقلاب، شامل به قدرت رسانیدن یک طبقۀ جدید، و بنابراین قادر ساختن آن به تحقق برنامه­اش در زندگی، بوده و هست. نمی توان جنگ برپا کرد، ولی از پیروزی چشم پوشید. نمی توان توده ها را به سوی طغیان هدایت کرد، ولی برای تسخیر قدرت تدارک ندید»(2)

کاملاً مشخص است که جلوگیری از تسخیر قدرت سیاسی به دست طبقۀ کارگر، هیچ چیز جز خیانت آشکار به انقلاب و بازگرداندن طبقۀ کارگر به مسلخ سرمایه داران نمی تواند باشد. آن دسته از آنارشیست هایی که صرف نظر کردن از تسخیر قدرت را به چنان استدلالاتی توجیه می کنند، متأسفانه در تحلیل نهایی و ناخواسته خود به مانع انقلاب و خدمتگزار سرمایه داری تبدیل خواهند شد. هیچ چیزی به اندازۀ این استدلال، بورژوازی را در موقعیت بهتر قرار نمی دهد. در واقع ریشۀ این برداشت ارتجاعی، بیش از هرچیز به درک نادرست از مقولۀ طبقه و دولت برمی گردد. دولت، تجلی آشتی ناپذیری تضادهای طبقاتی است و به عبارت دیگری، دولت تا زمانی وجود که طبقات اجتماعی و تضاد میان آن ها در جامعه موجود باشد. از آن جا که هدف سوسیالیسم، رهایی طبقۀ کارگر به دست خود این طبقه، و سرنگونی نظام سرمایه داری است، در نتیجه نخستین وظیفۀ پرولتاریا، تسخیر قدرت دولتی است. این نتیجۀ مهم را مارکس و انگلس در «مانیفست کمونیست» چنین بیان می کنند:

«نخستین قدم در انقلاب طبقۀ کارگر عبارت است از ارتقای پرولتاریا به مقام طبقۀ حاکم و کسب پیروزی در جنگ برای دموکراسی. پرولتاریا سیادت سیاسی خود را به کار خواهد بود تا مرحله به مرحله تمام سرمایه را از چنگ بورژوازی خارج کند، تمام وسایل تولید را در دست دولت، یعنی پرولتاریای سازمان­یافته در قالب طبقۀ حاکم، متمرکز سازد، و جمع نیروهای تولیدی را هرچه سریع­تر افزایش دهد» (3)

با این حال ماشین اعمال قهر و خشونتی که بورژوازی با هدف فریب دادن و درهم شکستن طبقۀ کارگر به کارمی بندد، نمی تواند به شکل موجودش، کاربرد چندانی برای کارگران داشته باشد و این درس مهمی است که مارکس پس از تجربۀ کمون پاریس- تجربه ای که برای باکونین هم حائز اهمیت بود- چنین فرموله کرد:

«طبقۀ کارگر نمی تواند به این بسنده کند که ماشین دولتی را به صورت موجودش به دست وی بیفد و او فقط بکوشد که این ماشین را در جهت منافع خودش به کار اندازد ]…[ به همین دلیل، نخستین فرمان کمون، در مورد الغای ارتش دائمی و جانشین کردن آن با مردم مسلح بود» (4)

در این میان، تسخیر قدرت دولتی، برای جلوگیری از بازگشت و احیای سرمایه داری به وسیلۀ عناصر بورژوا، و به علاوه ایجاد شرایط لازم برای آن چه که مارکس اجتماع تولیدکنندگان آزاد و همبسته می نامید (5)، ضروری است:

«آزادی ]واقعی[ بدان معناست که دولت را از ارگانی تحمیلی بر جامعه، به ارگانی تحت تسلط مطلق جامعه مبدل کنیم. از این رو، امروز دولت ها تا آن حد آزادند که توانسته باشند “آزادی دولت” را محدود کنند.»

«بین جامعۀ سرمایه داری و جامعۀ کمونیستی، دوران گذار انقلابی اولی به دومی قرار دارد، منطبق با این دوران، یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد که دولت آن، چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمی تواند باشد» (6)

دیکتاتوری پرولتاریا، به عنوان ویژگی ماهوی دورۀ گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم و کمونیسم، تمرکز قدرت سیاسی در دست اکثریت جامعه، یعنی طبقۀ کارگر، در قالب شوراها است و این طبقه به واسطۀ دولت خود، مبارزه علیه عناصر باقی ماندۀ بورژوازی را به جلو می برد و برنامه ریزی و بنا نهادن سوسیالیسم را آغاز می کند. تنها با تداوم روزمرۀ انقلاب سوسیالیستی در تمامی سطوح جامعه- اعم از اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و غیره- است که دورۀ گذار می تواند تکمیل شود و به نتیجه برسد. وجود این دیکتاتوری است که ضامن عدم بازگشت به مناسبات سرمایه داری می باشد. با این حال، دولت کارگری، ماهیتی تماماً متفاوت با دولت بورژوایی دارد. در این جا کلّ مسأله، پایان بخشیدن به استثمار انسان از انسان، محو تخاصمات طبقاتی و بنابراین رفع هرگونه نیاز به دولت است (این همان چیزی است که آنارشیست ها گمان می کنند یک شبه اتفاق می افتد و به همین خاطر، طبقۀ کارگر را از تسخیر قدرت بر حذر می دارند!) انگلس در آنتی دورینگ این موضوع را چنین توضیح می دهد:

« شیوۀ تولید سرمایه داری در حینی که تعداد بسیاری از مردم را به پرولتاریا تبدیل می کند، قدرتی را به وجود می آورد که مجبور است برای جلوگیری از نابودی خود، این دگرگونی را تحقق ببخشد. شیوۀ تولید مزبور از این طریق که برای تبدیل هرچه بیشتر وسایل تولید بزرگ و اجتماعی­شده به مالکیت دولتی رو می آورد، خود طریقۀ اجرای این دگرگونی را نشان می دهد. پرولتاریا قدرت دولتی را در دست می گیرد و وسایل تولید را در ابتدا به مالکیت دولتی تبدیل می کند. اما بدین وسیله، پرولتاریا خود را به عنوان پرولتاریا از میان برمی دارد و از این طریق کلیۀ تفاوت ها و تناقضات طبقاتی و مآلاً دولت به مثابۀ دولت را از میان برمی دارد ]…[ بالأخره زمانی که ]دولت[ نمایندۀ واقعی کلّ جامعه می شود، وجود خود را اساساً زائد می کند. به محض آن که دیگر هیچ طبقۀ اجتماعی برای تحت ستم قرار گرفتن وجود نداشته باشد، به محض آن که با از میان رفتن سلطۀ طبقاتی و تنازع بقای فردیِ متکی بر هرج و مرج تولید، تصادمات و تجاوزات منتج از آن نیز از بین برود، آن وقت دیگر چیزی برای تعدّی- که قدرت متعدّی، یعنی دولت را، ضروری می ساخت- یافت نمی شود. اولین عملی که دولت با آن واقعاً به مثابۀ نمایندۀ کلّ جامعه ظاهر می شود، تصاحب وسایل تولید به نام جامعه است که در عین حال آخرین نقش مستقل او به مثابۀ دولت نیز می باشد. دخالت قدرت دولتی در مناسبات اجتماعی بخش های مختلف، یکی پس از دیگری زائد شده و سپس خودبه­خود در خواب می شود. ادارۀ اشیاء و هدایت پروسه های تولید جایگزین حکومت بر انسان های می گردد. دولت “برچیده” نمی شود، بلکه زوال می یابد» (7)

با این حال بسیاری از آنارشیست ها برای توجیه نظریاتی کسانی مانند باکونین، ناچار انحطاط اتحاد شوروی و تبدیل آن یک رژیم استبدادی را گواه می آورند و از یک حقیقت درست، یعنی انحطاط استالینیستی و قطع مسیر دورۀ گذار در بسیاری کشورها، به یک نتیجۀ نادرست و خطرناک، یعنی نفی تسخیر قدرت و حواله دادن نابودی دولت سرمایه داری و طبقه به آینده ای نامعلوم، می رسند. مثلاً نوام چامسکی می نویسد:

«باکونین پیش بینی کرد که قشر روبه صعود روشنفکرانِ قرن نوزدهم، یکی از دو مسیر موازی یک­دیگر را دنبال خواهد کرد. یک مسیر، بهره برداری از مبارزات مردمی برای کسب قدرت دولتی است و مبدّل شدن به آن چه که او “بوروکراسی سرخ” نامید؛ اینان وحشیانه ترین و بی­رحم ترین دیکتاتوری در تاریخ را بناخواهند نهاد. این یک گروه است؛ گروه دیگر، به گفتۀ او، کسانی هستند که می بینند قدرت واقعی در جای دیگری نهفته است؛ اینان به زبان مطبوعات کارگری، “عمله و اکله” هایی خواهند شد که در نظام خصوصی قدرت که تحت حمایت دولت قرار دارد، به عنوان مدیر یا توجیه­گر به اربابان واقعی خدمت می کنند. آن ها به قول باکونین “مردم را با چوپ خودشان می زنند”، در مورد دموکراسی حرف می زنند، ولی مردم را با آن می زنند. این به واقع یکی از معدود پیش بینی ها در علوم اجتماعی است که تحقق پیدا کرده…» (8).

و یا در جای دیگری می گوید « دکترین لنینیستی بر آن است که حزب پیشتاز باید قدرت دولتی را در دست بگیرد و مردم را به سوی توسعه اقتصادی، و با معجزه ای نامعلوم، به سوی آزادی و عدالت حرکت دهد. این یک ایدئولوژی است که طبیعتاً تا حد بسیار زیادی برای روشنفکران رادیکال جذابیت دارد؛ و در واقع توجیهی برای نقش آن ها به عنوان مدیران دولتی می تراشد» (9) و این که « دولت شوروی از همان ابتدای خود، تلاش کرده است که انرژی و توان جامعه و مردم تحت ستم خود را تحت خدمت کسانی قرار بدهد که از خروش مردم در روسیۀ 1917 برای تسخیر قدرت نفع بردند» (10).

اما در حقیقت تنها مارکسیست های انقلابی قادر به توضیح دلایل انحراف و انحطاط شوروی بوده اند، و ریشه های عینی آن را نه در “ذهن” یا “شخصیت” افراد، بلکه در شرایط عینی و واقعی جستجو کرده و یافته اند. عللی نظیر جنگ داخلی، حملۀ دولت های امپریالیستی، برخی اشتباهات رهبران انقلاب یعنی لنین و تروتسکی در سال های 1920-21، شکست انقلاب در اروپا، انزوای انقلاب، و در نتیجه رشد بوروکراسی و غیره. در این جا آنارشیسم در تکرار تهمت های همیشگی علیه بولشویسم با بورژوازی همصدا می شود.

در طی چند سال گذشته که نظام سرمایه داری جهانی با حادتیرین بحران در همۀ ابعاد خود- از اقتصادی، سیاسی، اجتماعی گرفته تا ایدئولوژیک- رو به رو بوده است، آنارشیست ها رشد و نفوذ بیش­تری پیدا کرده اند. البته این امر بیش از هرچیز بیان گر ضعف انواع گروه ها و احزابی است که از مارکسیسم تنها نام آن را یدک می کشند و کوچک­ترین تدارکی برای سازماندهی در شرایط کنونی ندیده اند. با این حال، سپری شدن چند سال گذشته، به خوبی نشان داد که بدون برنامه، تئوری انقلابی، سازماندهی، رهبری و تشکیل حزب پیشتاز کارگری، نمی توان دستاورد چندانی داشت. جنبش کارگری در طول مسیر مبارزاتی خود طی تقریباً 200 سال گذشته، آموخته است که برای کسب ابتدایی حقوق خود باید متشکل شود و در مواردی با اعمال فشار از پایین، به رفرم هایی هم دست بزند. تجربۀ خونین کمون پاریس و انقلاب پیروزمند اکتبر 1917 روسیه نیز اثبات کردند که طبقۀ کارگر تنها با تشکیل حزب انقلابی خود است که می تواند به تسخیر قدرت سیاسی، درهم شکستن ماشین دولتی کهنه و بنا نهادن دولت کارگری برای رسیدن به سوسیالیسم، دست بزند. با این حال باکونین و پیروانش به دلیل درک عمیقاً نادرست خود نسبت به مفاهیم رفرم، انقلاب، تسخیر قدرت و الغای دولت، و دلیل «طرد هرگونه اقدام سیاسی که پیروزی کارگران بر سرمایه داری و در نتیجه الغای دولت را هدف فوری و بلاواسطۀ خود قرار نمی دهد» (11)، فرصت های بسیاری را در درون جنبش کارگری از دست داده اند.

مارکسیسم برای تسخیر قدرت سیاسی به دست طبقۀ کارگر و بنانهادن جامعه ای سوسیالیستی مبارزه می کند که در آن دولت به تدریج زوال خواهد یافت. پرسش این است که آیا طبقۀ کارگر تا آن زمان باید از هرگونه فعالیت سیاسی که سرنگونی سرمایه داری و دولت را هدف «فوری و بلاواسطه اش» قرار نداده، دوری کند؟ هیچ چیز به اندازۀ پاسخ مثبت به این سؤال نمی تواند برای بورژوازی مسرّت بخش باشد! مارکسیست های انقلابی ضمن مبارزه برای کسب مطالبات روزمرۀ طبقه کارگر، ضمن دفاع از سایر رفرم هایی که حاصل مبارزۀ کارگران باشد (مانند خواست افزایش دستمزد و نظایر آن) و ضمن دفاع از تشکل های مستقل کارگری، در مسیر ایجاد حزب پیشتاز انقلابی و هدف سرنگونی نیز تدارک می بینند و هرگز باور ندارند که حزب باید وظیفۀ تسخیر قدرت و سپس مدیریت جامعۀ پسانقلابی را برعهده بگیرد.

منابع و توضیحات:

(1) G.M. Stekloff, “History of the First International” (1928), Part 2, Chap. 2:

http://www.marxists.org/archive/steklov/history-first-international/ch22.htm

L. Trotsky, “The lessons of Spain: The last warning” (1937):

http://www.marxists.org/archive/trotsky/1937/xx/spain01.htm

(3) ک. مارکس، ف. انگلس، “بیانیۀ کمونیست”، نشر کارگری سوسیالیستی، فصل دوم، ص 66

(4) جنگ داخلی در فرانسه، صص 106 و 110

(5) درون‌مایه طرح جامعۀ تولیدکنندگان آزاد و همبسته که مارکس مطرح کرد عبارت است از گسستن همۀ قیدوبندهای اسارت بار بشری، و مبنای نفی سرمایه‌داری از نظر او این است که چنین نظامی مانع رشد توانمندی‌های انسان می‌شود و راستای حركت آن تقلیل انسان به شیء و حیوان بارکش است.

http://www.nashrebidar.com/sysialism/ketabha/sysyllim10/farasoye.htm

(6) ک. مارکس، ف. انگلس، “نقد برنامۀ گوتا”، نشر کارگری سوسیالیستی، صص. 32-33:

http://nashr.de/1/marx/gota/0.pdf

(7) انگلس، آنتی دورینگ، فصل سوم ( سوسیالیسم)، بخش دوم (جنبۀ تئوریک) ص 22

(8) N. Chomsky, “Chomsky on Mis-education”, Rowman & Littlefield Publishers, Inc. 2004, chap 2, p. 44

(9) http://www.chomsky.info/interviews/19961223.htm

(10) http://www.chomsky.info/articles/1986—-.htm

(11) M. Bakunin, “Marxism, Freedom and the State” (1867-1872), chap. 6:

http://www.marxists.org/reference/archive/bakunin/works/mf-state/ch06.htm

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *